هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.هر جا می خواست میرفت و هر کار می خواست میکرد .
می ماند یک آرزو: این که یک سینی بامیه متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد.تنها کاری که پدرش مخالف بود
فرشته انجام بدهد.و او گاهی غرو لند میکرد چه طور می توانند او را از این لذت محروم کنند.
آخر،یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به
فرشته گفت توی خانه به خودمان بفروش.حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد.
پدر همیشه هوای ما را داشت.لب تر می کردیم همه چیز آماده بود.ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر.فریبا که سال بعد ازمن با جمشید -برادرمنوچهر ازدواج کرد،فرانک، فهیمه ومن، محسن و فریبرز.
توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه
بود.پدرم می گفت:هر کاری میخواهید،بکنید فقط سالم زندگی کنید.