زنگ خانه به صدا درآمد:"گفتم کیه" گفت:"منزل شهید محمد رضا شفیعی"
گفتم: بله محمد رضای من را آوردید.گفت:"مگربه شما خبر دادند که منتظر او هستید"
گفتم:"سه چهارشب قبل خواب دیدم پدرش آمده به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری
سبز"گفت:"این مژده را می دهم بعد16 سال مسافر کربلا بر میگردد".
آن برادر سپاهی میگفت:"الحق که مادران شهدا همیشه از ماجلوتر بودند.حالا من هم
به شما مژده می دهم بعد16 سال جنازه محمد رضا شفیعی را آورده اند ولی پسرشما
با بقیه فرق میکند"گفتم: یعنی چه؟ گفت:"بعد16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم
است وهیچ تغییری نکرده است..."
-موهای سرو محاسنش تکان نخورده بود.چشمهایش هنوز بامن حرف میزد.
بعثی های متجاوزبعداز مشاهده جنازه محمد رضا برای از بین رفتن این بدن آن را
3ماه زیرآفتاب داغ قرار داده بودند بازهم چهره او به هم نخورده بود.فقط بدنش زیر
آفتاب کبود شده بود.حتی عراقیها یک نوع پودری هم ریخته بودندولی اثرنکرده بود.
بعدها لب مرز،هنگام مبادله شهدا،سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمد رضا گریه
می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسان هایی را به شهادت رسانده
است.
مادر شهید محمد رضا شفیعی