• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 7933)
يکشنبه 4/2/1390 - 16:29 -0 تشکر 311324
آفتاب در حجاب/سید مهدی شجاعی

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

یکی از آثار مذهبی این نویسنده متعهد این مرز و بوم می باشد که در هجده پرتو به خوانندگان عزیز تقدیم می گردد.

با ما در خواندن این کتاب همراه باشید

 


و این هم لینك دانلود این كتاب....

 

"آفتاب در حجاب" 

پنج شنبه 8/2/1390 - 10:8 - 0 تشکر 312627

پرتو ششم

خانمى شده بودى تمام و كمال . و سالارى بى مثل و نظیر.
آوازه فضل و كمال و زهد و عرفان و عفت و عبادت و تهجد تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود. آنقدر كه نام زینب از شدت اشتهار، مكتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود كه تو را معرفى مى كرد. لزومى نداشت نام زینب را كسى بر زبان بیاورد.
اگر كسى مى گفت : عالمه ، اگر كسى مى گفت عارفه ، اگر كسى مى گفت فاضله ، اگر كسى مى گفت كامله ، همه ذهنها تو را نشان مى كرد و چشم همه دلها به سوى تو برمى گشت .
تجلى گونه گون صفتهاى تو چون صدف ، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود. كسى نمى گفت زینب . همه مى گفتند: زاهده ، عابده ، عفیفه ، قانته ، قائمه ، صائمه ، متهجده ، شریفه ، موثقه ، مكرمه .
این لقبها برازنده هیچ كس جز تو نبود كه هیچ كس واجد این صفات ، در حد و اندازه تو نبود. نظیر نداشتى و دست هیچ معرفتى به كنه ذات تو نمى رسید.
القابى مثل : محبوبة المصطفى و نائبة الزهرا، اتصال تو را به خاندان وحى تاءكید مى كرد، اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجلایى نمى یافتند.
امینة الله را جز تو كسى دیگر نمى توانست حمل كند. بعد از شهادت زهرا، تشریف ((ولیه الله )) جز تو برازنده قامت دیگرى نبود.
ندیده بودند مردم . در تاریخ و پیشینه و مخیله خود هم كسى مثل تو را نمى یافتند جز مادرت زهرا كه پدید آورنده تو بود و مربى تو.
از این روى ، تو را صدیقه صغرى مى گفتند و عصمت صغرى كه فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد، مادر و دختر و باغبان و گل ، معلوم باشد و محفوظ بماند.
اما در میان همه این القاب و كنیه ها و صفات ، اشتهار تو به عقیله بنى هاشم و عقیله عرب ، بیشتر بود كه تو عزیز خاندان خود بودى و عزت هیچ دخترى به پاى عزت تو نمى رسید.
و چنین یوسفى را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعى است . و طبیعى است اگر طالبان و خواستگاران ، به بضاعت وجودى خویش ننگرند و فقط چشم به عظمت مطلوب بدوزند.
مى آمدند، همه گونه مردم مى آمدند، از مهترین قبایل اشراف تا كهترین مردم اطراف و اكناف . و همه تو را از على ، طلب مى كردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند.
پست ترین و فرومایه ترین آنها، اشعث بن قیس كندى بود.
همان كه در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشكارا مرتد شد و تا ابوبكر بر او چیره نشد، ایمان مجدد نیاورد.
ابوبكر پس از این پیروزى ، خواهر نابینایش را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد.
یكى اسماء كه زهر در جام برادرت حسن ریخت و او را به شهادت رساند و دیگرى محمد كه اكنون در لشگر عمر سعد، مقابل برادر تو ایستاده است .
هرچه از پدرت ، كلام رد و تلخ مى شنید، رها نمى كرد. گویى در نفس این طلب ، تشخصى براى خود مى جست .
بار آخر در مسجد بود كه ماجرا را پیش كشید، در پیش چشم دیگران .
و على برآشفته و غضب آلود فریاد كشید: ((ابوبكر تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر زبان نامحرم تو جارى شود و گوش نامحرم دیگران بشنود، از شمشیرم پاسخ خواهى گرفت .))

این غریو غیرت الله ، او را خفه كرد و دیگران را هم سر جایشان نشاند.
اما یك خواستگار بود كه با همه دیگران فرق مى كرد و او عبدالله ، پسر جعفر طیار شهید مؤ ته بود، مشهور به بحر جود و دریاى سخاوت . هم فرزند شهیدى با آن مقام و عظمت بود و هم پسر عمو و از افتخارات بنى هاشم .
پیامبر اكرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود:
((دختران ما براى پسران ماو پسران ما براى دختران ما.))

و این كلام پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب كردن شمع خانه على .
اما عبدالله شرم مى كرد از طرح ماجرا. نگاه كردن به ابهت چشمهاى على و خواستگارى كردن دختر او كار آسانى نبود هرچند كه خواستگار، عبدالله جعفر، برادر زاده على باشد و نزدیكترین كس به خاندان پیامبر.
عاقبت كسى را واسطه كرد كه این پیام را به گوش على برساند و این مهم را از او طلب كند.
ریش سپید واسطه ، متوسل شده بود به همان كلام پیامبر كه پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است : ((دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما.))
و براى برانگیختن عاطفه على ، گفته بود: ((در مهر هم اگر صلاح بدانید، تبعیت كنیم از مهریه صدیقه كبرى سلام الله علیها.))
ازدواج اما براى تو مقوله اى نبود مثل دیگر دختران .
تو را فقط یك انگیزه ، حیات مى بخشید و یك بهانه زنده نگاه مى داشت و آن حسین بود.
فقط گفتى : ((به این شرط كه ازدواج ، مرا از حسینم جدا نكند.))
گفتند: ((نمى كند.))
گفتى : ((اقامت در هر دیار كه حسین اقامت مى كند.))
گفتند: ((قبول .))
گفتى : ((به هر سفر كه حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم .))
گفتند: ((قبول .))
گفتى : ((قبول .))

و على گفت : ((قبول حضرت حق .))
پیش و بیش از همه ، فقرا و مساكین شهر از این خبر، مطلع و مسرور شدند. چرا كه عطر ولیمه ازدواج تو، اول سحورى در خانه آنها را نواخت و پس ‍ از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند.
دو نوجوانى كه اكنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند.
گرچه از مقام حسین مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشكسته اند.
هر دو یلى شده اند براى خودشان .
به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نكرده بودى . چه بزرگ شده اند، چه قد كشیده اند، چه به كمال رسیده اند. جان مى دهند براى قربانى كردن پیش پاى حسین ، براى باز پس دادن به خدا. براى عرضه در بازار عشق .
علت خستگى و شكستگى شان را مى دانى . حسین به آنها رخصت میدان رفتن نداده است .
از صبح ، بى تاب و قرار بوده اند و مكرر پاسخ منفى شنیده اند.
پیش از على اكبر، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اكبر داده است و این آنها را بى تاب تر كرده است .
علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تكان نمى خورد. مى دانى كه قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است .
لوحى كه پیش چشم توست .
و اصلا اگر بنا بر فدیه كردن نبود، غرض از زادن چه بود؟
اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت هدیه اش كنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود كه نشود.
در مدینه هم وقتى قصد حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر نبودند، اما معطلشان نشدى . مى دانستى كه هر كجا باشند، نهم محرم ، جایشان در كربلاست !
بى درنگ از عبدالله خداحافظى كردى و به خانه حسین درآمدى .
بهانه زیستن پدید آمده بود، و یك لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود.
هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به كاروان رسیدند و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شگفت زده شدند. گمان مى كردند كه تو را ناگهان غافلگیر خواهند كرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت . اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: ((مگر از آمدن ما خبر داشتید؟))
و تو گفتى :((شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد امام من جایى باشد و عون و محمد من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یك نقطه منتهى شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممكن مى شد؟))

اكنون هر دو بغض كرده و لب برچیده آمده اند كه : ((مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. كارى بكن .))
تو مى گویى : ((عزیزان ! پاى مرا به میان نكشید.))
محمد مى گوید: ((چرا مادر؟ تو خواهر امامى ! عزیزترین محبوب اویى .))
و تو مى گویى : ((به همین دلیل نباید پاى مرا به میان كشید. نمى خواهم امام گمان كند كه من شما را راهى میدان كرده ام . نمى خواهم امام گمان كند كه من دارم عزیزانم را فدایش مى كنم . گمان كند كه من بیشتر از شما شائقم به این ماجرا. گمان كند... چه مى گویم . او امام است ، در وادى معرفت او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه دلخوشترم . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نكنید.))

عون مى گوید: ((امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه تلاشمان را كردیم . پیداست كه امام نمى خواهد شما را داغدار ببیند. اندوه شما را تاب نمى آورند. این را آشكارا از نگاهشان مى شود فهمید.))
محمد مى گوید: ((ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت !))
تو چشم به آسمان مى دوزى ، قامت دو نوجوانت را دوره مى كنى و مى گویى : ((رمز این كار را به شما مى گویم تا ببینم خودتان چه مى كنید.))
عون و محمد هر دو با تعجب مى پرسند: ((رمز؟!))
و تو مى گویى : ((آرى ، قفل رضایت امام به رمز این كلام ،گشوده مى شود. بروید، بروید و امام را به مادرش فاطمه زهرا قسم بدهید. همین .
به مقصود مى رسید...اما...))
هر دو با هم مى گویند:((اما چه مادر؟))
بغضت را فرو مى خورى و مى گویى : ((غبطه مى خورم به حالتان . در آن سوى هستى ، جاى مرا پیش حسین خالى كنید. و از خداى حسین ، آمدن و پیوستنم را بخواهید.))
هر دو نگاهشان را به حلقه اشك چشمهاى تو مى دوزند و پاهایشان سست مى شود براى رفتن .
مادرانه تشر مى زنى : ((بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟!))
چند قدمى كه مى روند، صدا مى زنى :
راستى !
و سرهاى هر دو بر مى گردد.
سعى مى كنى محكم و آمرانه سخن بگویى :
همین وداعمان باشد. برنگردید براى وداع با من ، پیش چشم حسین .
و بر مى گردى و خودت را به درون خیمه مى اندازى و تازه نفس اجازه مى یابد براى رها شدن و بغض مجال پیدا مى كند براى تركیدن و اشك راه مى گشاید براى آمدن .
چقدر به گریه مى گذرد؟
از كجا بدانى ؟
فقط وقتى طنین فریاد عون به رجز در میدان مى پیچید، به خودت مى آیى و مى فهمى كه كلام رمز، كار خودش را كرده است و پروانه شهادت از سوى امام صادر شده است .
شاید این اولین بار باشد كه صداى فریاد عون را مى شنوى ، از آنجا كه همیشه با تو و دیگران ، آرام و به مهر سخن مى گفته . نمى توانستى تصور كنى كه ذخیره و ظرفیتى از فریاد هم در حنجره داشته باشد. فریادش ، دل تو را كه از خودى و مادرى ،مى لرزاند، چه رسد به دشمن كه پیش روى او ایستاده است :
آهاى دشمن ! اگر مرا نمى شناسید، بشناسید! این منم فرزند جعفر طیار، شهید صادقى كه بر تارك بهشت مى درخشید و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز مى كند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از این ؟!
ذوق مى كنى از اینهمه استوارى و صلابت و این اشك كه مى خواهد از پشت پلكها سر ریز شود، اشك شوق است اما اشك و شیون و آه ، همان چیزهایى هستند كه در این لحظات نباید خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خیمه بیرون بگذارى . آن هنگام كه بر تل پشت خیمه ها مى رفتى و حسین و میدان را نظاره مى كردى ، فرزند تو در میدان نبود.
اكنون از خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنى به رخ كشیدن این دو هدیه كوچك .
و این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پاى حسین !
اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، همه را فداى یك نگاه حسین مى كردى و عذر مى خواستى . اكنون شرم از این دو هدیه كوچك ،كافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد.
یال خیمه افتاده است و هیچ گوشه اى از میدان پیدا نیست . اما این اختفا نه براى توست كه پرده هاى ظلمت و نور را دریده اى و نگاهت به راههاى آسمان آشناتر است تا زمین .
مى بینى كه سه سوار و هیجده پیاده ، به شمشیر عون ، راهى دیار عدم مى شوند و خدا نیامرزد عبدالله بن قطبه نبهانى را كه با ضربه اى نامردانه ، عون را از اسب به زیر مى كشد.
هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد محمد است كه در آسمان مى پیچد:
شكایت به درگاه خدا باید برد از قساوت این قوم كوردل امام ناشناس ، قومى كه معالم قرآن و محكمات تنزیل و تبیان را به تحریف و تبدیل ایستادند و كفر و طغیان خویش را آشكار كردند.
تعجیل محمد شاید از این روست كه از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد یا شاید به ورودگاه عون كه پیش چشم اوست ، رغبت مى ورزد.
ده پیاده او را دوره مى كنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد.
یازدهمى عامر بن نهشل تمیمى است كه شمشیر كینه اش را از خون محمد سیراب مى كند.
عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.
اى واى ! این كسى كه پیكر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با كمر خمیده و چهره درهم شكسته و چشمهاى گریان ، آن دو را به سوى خیمه مى كشاند حسین است . جان عالم به فدایت ، حسین جان رها كن این دو قربانى كوچك را خسته مى شوى .
از خستگى و خمیدگى توست كه پاهایشان به زمین كشیده مى شود.
رهایشان كن حسین جان ! اینها براى خاك آفریده شده اند.
آنقدر به من فكر نكن . من كه این دو ستاره كوچك را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمى بینم . واى واى واى ! حسین جان ! رها كن اندیشه مرا.
زینب ! كاش از خیمه بیرون مى زدى و خودت را به حسین نشان مى دادى تا او ببیند كه خم به ابرو ندارى و نم اشكى هم حتى مژگان تو را تر نكرده است . تا او ببیند كه از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالى و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ مى زند. تا او ببیند كه زخم على اكبر، بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش كوچك .
تا او...اما نه ، چه نیازى به این نمایش معلوم ؟
بمان ! در همین خیمه بمان ! دل تو چون آینه در دستهاى حسین است .
این دل تو و دستهاى حسین ! این قلب تو و نگاه حسین !

جمعه 9/2/1390 - 11:40 - 0 تشکر 312938

سلام

به به...ممنونیم....و هم چنان منتظر سایر پرتوها:)...كتاب خوبیه ها...خیلی هم قشنگ داره پیش میره....ممنون

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

شنبه 10/2/1390 - 11:53 - 0 تشکر 313287

پرتو هفتم

قصه غریبى است این ماجراى عطش . و از آن غریبتر، قصه كسى است كه خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگى ، التیام و دلدارى دهد.

گفتن درد، تحمل آن را آسانتر مى كند اما نهفتنش و به رو نیاوردنش ، توان از كف مى رباید و نهال طاقت را مى سوزاند، چه رسد به اینكه علاوه بر هموار كردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهى به تسلاى دیگران بایستى و به تحمل و صبورى دعوتشان كنى .

بارى كه بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم كرده است ، صداى استخوانهایت را در آورده است ، پیشانى ات را چروك انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ، میان مفصلهایت ، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق كرده است و چهره ات را به كبودى كشانده است و... تو در این حال باید بخندى و به آرامش و آسایش تظاهر كنى تا دیگران اولا سنگینى بار تو را در نیابد و ثانیا بار سبكتر خویش را تاب بیاورد.

این ، حال و روز توست در كربلا.

در كربلا، شاید هیچ كس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نكرده باشد.

بچه ها كه فریاد العطش سر داده اند، همگى در سایه سار خیمه بوده اند.

معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس كامل ، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتى خون رگهاى تو را تبخیر كرده است .

تو اگر با همین حجاب ، در عرصه نینوا مى نشستى ، عطش تمام وجودت را به آتش مى كشید، چه رسد به اینكه هیچ كس در كربلا به اندازه تو راه نرفته است ، ندویده است ، هروله نكرده است مگر البته خود حسین

و تو اكنون با این حال و روز فریاد العطش بچه ها را بشنوى و تاب بیاورى . باید تشنگى را در تار و پود جوانان بنى هاشم ببینى و به تسلایشان برخیزى . باید زبانه هاى عطش را در چشمهاى كودكان نظاره كنى و زبان به كام بگیرى و دم برنیاورى .

باید تصویر كوثر را در آینه نگاهت بخشكانى تا بچه ها با دیدن چشمهاى تو به یاد آب نیفتند.

باید آوندهاى خشكیده اینهمه نهال را به اشك چشم آبیارى كنى تا تصویر پژمردگى در خیال دشمن بخشكد و گلهاى باغ رسول الله را شاداب تر از همیشه ببیند.

اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختر و شكننده تر، كار دیگرى است و آن این كه نگذارى آتش عطش بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت كند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذارى طنین تشنگى بچه ها به گوش عباس برسد.

چرا كه تو عباس را مى شناسى و از تردى و نازكى دلش باخبرى .

مى دانى كه تمام صلابت و استوارى و دلیرى او، در مقابل دشمن است .

و مى دانى كه دلش در پیش دوست ، تاب كمترین لرزش را ندارد.

پس او نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود، او علمدار لشكر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در كائنات مى پیچد.

او اگر از تشنگى بچه هاى حسین باخبر شود، آنى طاقت نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا ریشه عطش را در جهان بخشكاند.

او تاب دیدن اشك بچه ها را ندارد. او در مقابل گریه هاى رقیه دوام نمى آورد. لزومى ندارد كه سكینه از او چیزى بخواهد. او خواستنش را از نگاه سكینه در مى یابد. او كسى نیست كه بتواند در مقابل نگاه سكینه بى تفاوت بماند.

سكینه فقط كافى است كه لب به خواستن آب ، تر كند؛ او تمام دریاهاى عالم را به پایش مى ریزد.

اما خدا چه صبر و طاقتى به این سكینه داده است . دلش را دوپاره كرده است . نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را در زیر پاى كودكان ، پهن كرده است .

ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى كودك نشست . سخن هر چقدر هم شیرین ، براى كودك تشنه ، آب نمى شود. این دل سكینه است كه در سخن گفتن با كودكان ، آب مى شود.

نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهاى به خشكى نشسته سكینه را ببیند. نگاه عباس ‍ نباید با نگاه سكینه تلاقى كند. عباس جانش را بر سر این نگاه مى گذارد و روحش را به پاى این نگاه مى ریزد و بى عباس ... نه ... نه ...، زندگى بدون آب ممكن تر است تا بدون عباس .

عباس ، دل آرام عرصه زندگى است ، آرام جان برادر است .

حیات ، بدون عباس بى معناست و زندگى بدون ابوالفضل ، میان تهى است و آسمان و زمین ، بى قمر بنى هاشم ، تاریك و ظلمانى است .

نه ، نه ، عباس نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود. این تنها راز عالم هستى است كه باید از او مخفى شود. اما مگر او با گفتن و شنیدن ، خبردار مى شود؟! دل او آینه آفرینش است . و آینه ، تصویر خویش را انتخاب نمى كند.

مگر همین دیشب نبود كه تو براى سركشى به خیمه هاى خودى از خیمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و با صلابت در كار محافظت از خیمه ها دیدى ؟!

مگر نه وقتى تو از دلت گذشت كه ((چه علمدار خوبى دارد برادرم !)) از میان زمزمه هاى او با خودش شنیدى كه : ((چه مولاى خوبى دارم من .))

مگر نه وقتى تو از دلت گذشت كه ((چه برادر خوبى دارد برادرم !)) شنیدى كه : ((من نه برادر، كه خدمتگزار حسینم و زندگى ام در بندگى حسین معنا مى شود.))

آرى ، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند. پرواز هیچ پرنده خیالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند.

چگونه مى توان رازى به این عظمت را از عباس مخفى كرد؟!

همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین مى زده است .

انگار پیش از آنكه لب و دهان حسین ، تشنگى را احساس كند، قلب عباس ، از آن خبر مى داده است .

اكنون كه روز تشنگى است ، چگونه ممكن است او از عطش حسین و بچه هاى جبهه حسین بى خبر بماند؟!

بى خبر نمى ماند. بى خبر نمانده است . همین خبر است كه او را از صبح مثل مرغ سركنده كرده است . همین خبر است كه او را میان خیمه و میدان ، هاجروار به سعى و هروله واداشته است .

او معدن و سرچشمه ادب است . او كسى نیست كه با سماجت از امام چیزى طلب كند. او كسى است كه به احتمال پاسخ منفى ، از اصل مطلب مى گذرد.

اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا، خواسته اى متفاوت بوده است .

این خود او بوده است كه در میان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب كلنجار سختى داشته است . عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق ، میان دو ایثار.

هرم عطش بچه ها، او را از كنار خیمه كنده است و به محضر امام كشانده است تا از او رخصت بگیرد و براى آوردن آب ، دل به دریاى دشمن بزند. اما به آنجا كه رسیده است و تنهایى امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است ، طاقت نیاورده است و تقاضاى خویش را فرو خورده و بازگشته است .

بار دیگر وقتى كودكان را دیده است كه پیراهنهاى خود را بالا زده اند و شكم به رطوبت جاى مشك پیشین سپرده اند، تا هرم تشنگى را فرو بنشانند، بار دیگر وقتى ...

هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضاى خویش با امام گریخته است و به آنجا كه رسیده است ، فلسفه حیات خویش را به یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستى خویش نگاه كرده است و دیده است كه همه عمرش را براى همین امروز زندگى كرده است ؛ براى دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و براى علمدارى او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه هاى همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه مى تواند لحظاتى را بى حسین سپرى كند، حتى به قصد آوردن آب ، براى بچه هاى حسین .

اما در این سعى آخر میان خیمه و میدان ، كارى شده است كه دل او را یكدله كرده است .

سكینه ، سكینه ، سكینه ، اینجا همانجاست كه جاده هاى محبت به هم مى رسد. عشقهاى مختلف به هم گره مى خورد و یكى مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سكینه با هم تلاقى مى كند.

عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سكینه به هم مى رسند.

اینجا همان جاست كه او در مقابل حسین و بچه ها یكجا زانو مى زند.

این سكینه همان طور سینایى است كه حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.

این سكینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست .

و لزومى ندارد كه سكینه به عباس ، حرفى زده باشد. لزومى ندارد كه سكینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا كه او را از رفتن به دنبال آب منع كرده باشد.

لزومى ندارد كه نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همینقدر كافیست كه او پیش روى عباس ‍ ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشمهایش كرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته باشد.

همین براى عباس كافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب كند.

اگر سكینه بگوید آب ، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سكینه . نه ، سكینه لب به گفتن آب ، تر نكرده است . فقط شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد.

چه گذشته است میان سكینه و عباس كه عباس ادب ، عباس معرفت ، عباس ماءموم ، عباس خضوع ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است :

((آقا! تابم تمام شده است .))

و آقا رخصت داده است .

خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى كنى ؟ عمر من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه كار؟ آمده اى كه داغ مرا تازه كنى ؟ آمده اى كه دلم را بسوزانى ؟ جانم را به آتش بكشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نكن .

رخصت از من چه مى طلبى عباس ! تو كجا دیده اى كه من نه بالاى حرف حسین ، كه همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو كجا دیده اى كه دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا كند؟

تو كجا دیده اى كه من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم .

آمده اى كه معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را كمال ببخشى ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟

چه نیازى عباس من ؟!

نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است . وقتى كه مادر خطابش ‍ كردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار گریه كرد و گفت : ((مرا مادر خطاب نكنید. مادر شما فاطمه بوده است ، این كلام ، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست . من خدمتگزار شمایم . كنیز شمایم .))

عباس من ! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا از من ، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت .

عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟

جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در كلاس ‍ تو درس پس مى دهد.

بارها گفته ام كه خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین یك عباس را مى آفرید، به مدال فتبارك الله احسن الخالقین ش مى بالید.

اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو. چرا مقابل من بر سكوى سكوت ایستاده اى و نگاهت را به خیمه ها دوخته اى .

عباس من ! این دل زینب اگر كوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تكون الجبال كالعهن المنفوش.(1) آخر این نگاه تو نگاه نیست . قارعه است . قیامت است : یكون الناس كالفراش ‍ المبثوت .(2)

عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود.

اما مگر چه مانده است كه نگفته اى ؟! شیواتر از چشمهاى تو چیست ؟

بلیغ ‌تر از نگاه تو كدام است ؟ تو ماه آسمان را با نگاه ، راه مى برى . سخن گفتن با نگاه كه براى تو مشكل نیست .

و اصلا نگاه آن زمان به كار مى آید كه از دست و زبان ، كار بر نمى آید.

برو عباس من كه من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم .

وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت كنم ، تا پیش ‍ خداى عشق روسپید بمانم ؛ خدایى كه قرار است فقط خودش برایم بماند.

اگر براى وداع هم آمده اى ، من با تو یكى دردانه خدا! تاب وداع ندارم .

مى بینمت كه مشك آب را به دست راست گرفته اى و شمشیر را در دست چپ ، یعنى كه قصد جنگ ندارى .

با خودت مى اندیشى ؛ اما دشمن كه الفباى مروت را نمى داند، اگر این دست مشك دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مى كنى ؛ بریده باد این دست ، در مقابل جمال یوسف من !

و این شعر در ذهنت نقش مى بندد كه :

و الله قطعتموا یمینى

انى احامى ابدا عن دینى

و عن امام صادق الیقین

نجل النبى الطاهر الامین(3)

چه حال خوشى دارى با این ترنمى كه براى حسینت پیدا مى كنى ... كه ناگهان سایه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست راست تو را قطع مى كند.

اما این كه تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . تو فقط حسین را قرار است ببینى كه مى بینى ، دیگران چه جاى دیدن دارند؟!

تو حتى وقتى در شریعه ، به آب نگاه مى كنى ، به جاى خودت ، تمثال حسین را مى بینى و چه خرسند و سبكبال از كناره فرات بر مى خیزى . نه فقط از اینكه آب هم آینه دار حسین توست ، بل از اینكه به مقام فناء رسیده اى و در خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامى حسین شده است .

پس این كه تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . دلت را پرداخته اى براى همین امروز.

مشك را به دست چپت مى گیرى و با خودت مى اندیشى ؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشك این رسالت من چه خواهد شد؟

و پیش از آنكه به یاد لب و دندانت بیفتى ، شمشیر ناجوانمردى ، خیال تو را به واقعیت پیوند مى زند و تو با خودت زمزمه مى كنى .

یا نفس لا تخشى من الكفار و ابشرى برحمة الجبار

مع النبى السید المختار قد قطعوا ببغیهم یسارى

فاصلهم یا رب حر النار(4)

مشك را به دندان مى گیرى و به نگاه سكینه فكر مى كنى ...

عباس جان ! من كه این صحنه هاى نیامده را پیش چشم دارم ، توان وداع با تو را ندارم .

من تماما به لحظه اى فكر مى كنم كه تو هر چیز، حتى آب را مى دهى تا آبرویت پیش سكینه محفوظ بماند. به لحظه اى كه تو در پرهیز از تلافى نگاه سكینه ، چشمهایت را به حسین مى بخشى .

جانم فداى اشكهاى تو!

گریه نكن عباس من ! دشمن نباید چشمهاى تو را اشكبار ببیند.

میان تو و سكینه فراقى نیست . سكینه از هم اكنون در آغوش رسول الله است . چشم انتظار تو.

اول كسى كه در آنجا به پیشواز تو مى آید، سكینه است ، سكینه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده است كه تمام وجودش را پیش فرستاده است .

تو آنجا بى سكینه نمى مانى ، عموى وفادار!

من ؟!

به من نیندیش عباس من ! اندیشه من پاى رفتنت را سست نكند.

تا وقتى خدا هست ، تحمل همه چیز ممكن است . و همیشه خدا هست . خدا همینجاست كه من ایستاده ام .

برو آرام جانم ! برو قرار دلم !

من از هم اكنون باید به تسلاى حسین برخیزم ! غم برادرى چون تو، پشت حسین را مى شكند.

جانم فداى این دو برادر!

.........................................................

1- به ترتیب آیات 5 و 4 از سوره قارعه .

2- به ترتیب آیات 5 و 4 از سوره قارعه .

3- به خدا سوگند كه اگر دست راستم را قطع كنند / هماره پشتیبان دینم خواهم بود / و حمایتگر امام صادق الیقینم / كه فرزند پیامبر پاكیزه امین است

4- اى نفس ! نترس از كفار / و بشارت باد بر تو رحمت خداوند جبار / همراهى با پیامبر مختار / آنان به مكر و حیله دست چپت را قطع كردند / پس خداوندا! داغى آتش جهنم را به ایشان بچشان .

شنبه 10/2/1390 - 16:37 - 0 تشکر 313395

سلام
ممنون

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

شنبه 10/2/1390 - 22:20 - 0 تشکر 313488

سلام
یادمه ...
راهنمایی بودم...
معلم کامپیوترم... تو کلاس اینو میخوند و گریه میکرد....

حالا خوبه این نباشه
نه خودش بود
هههه

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
يکشنبه 11/2/1390 - 8:29 - 0 تشکر 313534

سلام

طیبه.....خیلی باحالی ها.....حالا خوبه این نباشه...ههه..خانوم وسط گریه چرا پارازیت میندازی؟....:)

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

يکشنبه 11/2/1390 - 10:29 - 0 تشکر 313558

پرتو هشتم

عجب سكوتى بر عرصه كربلا سایه افكنده است ! چه طوفان دیگرى در راه است كه آرامشى اینچینین را به مقدمه مى طلبد؟ سكون میان دو زلزله ! آرامش میان دو طوفان !
یك سو جنازه است و خاكهاى خون آلود و سوى دیگر تا چشم كار مى كند اسب و سوار و سپر و خود و زره و شمشیر. و اینهمه براى یك تن ؛ امام كه هنوز چشم به هدایتشان دارد.
قامت بلندش را مى بینى كه پشت به خیمه ها و رو به دشمن ایستاده است ، دو دستش را به قبضه شمشیر تكیه زده و شمشیر را عمود قامت خمیده اش كرده است و با آخرین رمقهایش مهربانانه فریاد مى زند:
هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله ...
آیا كسى هست كه از حریم رسول خدا دفاع كند؟ آیا هیچ خداپرستى هست كه به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یارى ما برخیزد؟ آیا كسى هست ...
و تو گوشهایت را تیز مى كنى و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور مى دهى و... مى بینى كه هیچ كس نیست ، سكوت محض است و وادى مردگان . حتى آنان كه پیش از این هلهله مى كردند، بر سپرهاى خویش ‍ مى كوبیدند، شمشیرها را به هم مى ساییدند، عمودها را به هم مى زدند و علمها را در هوا مى گرداندند و در اینهمه ، رعب و وحشت شما را طلب مى كردند، همه آرام گرفته اند، چشم به برادرت دوخته اند، زبان به كام چسبانده اند و گویى حتى نفس نمى كشند، مرده اند.
اما ناگهان در عرصه نینوا احساس جنب و جوش مى كنى ، احساس ‍ مى كنى كه این سكون و سكوت سنگین را جنبش و فریادهاى محو، به هم مى زند.
هر چه دقیق تر به سپاه دشمن خیره مى شوى ، كمتر نشانى از تلاطم و حرف و حركت مى یابى ، اما این طنین این تلاطم را هم نمى توانى منكر شوى . بى اختیار چشم مى گردانى و نگاهت را مرور مى دهى و ناگهان با صحنه اى مواجه مى شوى كه چهار ستون بدنت را مى لرزاند و قلبت را مى فشرد.
صدا از قتلگاه شهیدان است . بدنهاى پاره پاره ، جنازه هاى چاك چاك ، بدنهاى بى سر، سرهاى از بدن جدا افتاده ، دستهاى بریده ، پاهاى قطع شده ، همه به تكاپو و تقلا افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند. انگار این قیامت است كه پیش از زمان خویش فرا رسیده است . انگار ارواح این شهیدان ، نرفته باز آمده اند، بدنهاى تكه تكه خویش را به التماس از جا مى كنند تا براى یارى امام راهیشان كنند.
حتى چشمها در میان كاسه سر به تكاپو افتاده اند تا از حدقه بیرون بیایند و به یارى امام برخیزد. دستها بى تابى مى كنند و بدنها بى قرارى . و پاها تلاش مى كنند كه بدنهاى چاك چاك را بر دوش بگیرند و بایستانند.
مبهوت از این منظره هول انگیز، نگاهت را به سوى امام بر مى گردانى و مى بینى كه امام با دست آنان را به آرامش فرا مى خواند و بر ایشان دعا مى كند.
گویى به ارواحشان مى فهماند كه نیازى به یاورى نیست . مقصود، تكاندن این دلهاى مرده است ، مقصود، هدایت این جانهاى ظلمانى است .
هنوز از بهت این حادثه در نیامده اى كه صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر مى گردى ، سجاد را مى بینى كه با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه در آمده است ، با تكیه به عصا، به تعب خود را ایستاده نگاه داشته است ، خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشكى آذین بسته است :
شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام كن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در ركابش بریزم .
دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش كه در كویر غربت امام مى پیچید، كافیست تا زانوانت را با زمین آشنا كند، صیحه ات را به آسمان بكشاند و موهایت را به چنگهایت پرپر كند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد اما اگر تو هم در خود بشكنى ، تو هم فرو بریزى ، تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ، تو هم تاب و توان از كف بدهى ، چه كسى امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، همدلى كند؟
این انگار صداى دلنشین هم اوست كه : ((خواهرم ! سجاد را دریاب كه زمین از نسل آل محمد، خالى نماند.))
فرمان امام ، تو را بى اختیار از جا مى كند و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى كشى و با خود به درون خیمه مى برى .
صبور باش على جان ! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است .
تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش كنى . امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند:
خواهرم ! دلم براى على كوچكم مى تپد، كاش بیاوریش تا یك بار دیگر ببینمش و... هم با این كوچكترین علقه هم وداع كنم .
با شنیدن این كلام ، در درونت با همه وجود فریاد مى كشى كه : نه !
اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى كنى و مى گویى : چشم !
آن سحرگاه كه پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسیم كرده بود میان شما دو برادر و خواهر، و هر شب بالش را بر سر یكى از شما مى گشود. تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت : ((دوست دارم با شكم گرسنه به دیدار خدا بروم .))
آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى كرد و به خود مى فرمود: ((به خدا دروغ نیست ، این همان شبى است كه خدا وعده داده است .))
آن شب ، آن سحرگاه ، وقتى اذان گفتند و پدر كمربندش را براى رفتن محكم كرد و با خود ترنم فرمود:
اشدد حیازیمك للموت فان الموت لاقیكا
و لا تجزع من الموت اذا حل بوایكا(1)

حتى مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند.
نوكهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله كردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد كشیدى كه : ((نه ! پدر جان ! نروید.))
اما به چشمهاى با صلابت پدر نگاه كردى و آرام گرفتى : ((پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستید.))
و پدر فرمود: لا مفر من القدر از قدر الهى گریزى نیست .
كودك شش ماهه ات را گرم در آغوشت مى فشردى . سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه كنى و او را چون قلب از درون سینه در مى آورى و به دستهاى امام مى سپارى .
امام او را تا مقابل صورت خویش بالا مى آورد، چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به خشكى نشسته اش بوسه مى زند.
پیش از آنكه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش ‍ مى كند، جلو مى آورد، عقب مى برد و ملكوت چهره اش را سیاحتى مى كند.
اكنون باید او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خیمه برگردانى كه مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونه هاى لطیفش را بیازارد.
اما ناگهان میان دستهاى تو و بازوان حسین ، میان دو دهلیز قلب هستى ، میان سر و بدن لطیف على اصغر، تیرى سه شعبه فاصله مى اندازد و خون كودك شش ماهه را به صورت آفرینش مى پاشد. نه فقط هرملة بن كاهل اسدى كه تیر را رها كرده است ، بلكه تمام لشكر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا شكستن تو و برادرت را تماشا كند و ضعف و سستى و تسلیم را در چهره هاتان ببیند.
امام با صلابت و شكوهى بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به آسمان مى پاشد. كلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى كند:
نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى كند.
این دشمن است كه در هم مى شكند و این توپى كه جان دوباره مى گیرى و این ملائكه اند كه فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس ‍ این خون زینت مى بخشند، آنچنان كه وقتى نگاه مى كنى یك قطره از خون را بر زمین ، چكیده نمى بینى .
..................................................................
1- كمربند عزمت را براى مرگ محكم كن / كه مرگ به دیدار تو خواهد آمد / و مرگ پریشانت نكند / آن هنگام كه به حضورت خواهد رسید.

يکشنبه 11/2/1390 - 15:31 - 0 تشکر 313642

بسیار عالی وجذاب ودلنشین.بود البته قبلاهم من از ایشان کتابی با نمام خداکند که بیایی خوانده ام که بسیار زیباست .خداوند به این بنده ی خوب خدا درجات عالی عطائ کند وایشان را هم نشین اولاد پیامبر قرار دهد .انشائ الله

<p>moh3131</p>
دوشنبه 12/2/1390 - 11:21 - 0 تشکر 313855

پرتو نهم


خودت را مهیا كن زینب كه حادثه دارد به اوج خودش نزدیك مى شود.
اكنون هنگامه وداع فرار رسیده است .
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از فراقى عظیم مى دهد.
خودت را مهیا كن زینب كه لحظه وداع فرا مى رسد.
همه تحملها كه تاكنون كرده اى ، تمرین بوده است ، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تدارك این لحظه عظیم امتحان ! نه آنچه كه از صبح تاكنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتداى عمر تاكنون سپرى كرده اى ، همه براى همین لحظه بوده است .
وقتى روح از تن پیامبر، مفارقت كرد و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صیحه زدى ، زار زار گریه كردى و خودت را به آغوش حسین انداختى و با نفسهاى او آرام گرفتى . شش ساله بودى كه مزه مصیبتى را مى چشیدى و طعم تسلى را تجربه مى كردى .
مادر از میان در و دیوار فریاد كشید كه ((فضه(1) مرا دریاب !))
خون مى چكید از میخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى كشید و دود غصب و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت .
حسین اگر نبود و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشكبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت ، تو قالب تهى مى كردى از دیدن این فاجعه هول انگیز.
وقتى حسن ، پدر را با فرق شكافته و خونین ، آماده تغسیل كرد و بغض ‍ آلوده در گوش تو گفت : ((زینب جان ! بیاور آن كافور بهشتى را كه پدر براى این روز خود باقى گذاشته است ،)) تو مى دیدى كه چگونه ملائك دسته دسته از آسمان به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سكون را حمل مى كنند كه مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى در هم بپیچد و استوارى خود را از كف بدهد. تو احساس مى كردى كه انگار خدا به روى زمین آمده است ، كنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است و فریاد مى زند: الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، كه اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است .))
تو دیدى كه بر طبق وصیت پدر، حسن و حسین ، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش دیگرى حمل مى شد و پیكر پدر همان جایى فرود آمد كه آن دوش دیگر اراده كرده بود. و دیدى كه وقتى خاك روى قبر، كنار زده شد، سنگى پدید آمد كه روى آن نوشته بود: ((این مقبره را نوح پیامبر كنده است براى امیر مؤ منان و وصى پیامبر آخرالزمان .))
ملائك ، یك به یك آمدند، پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، تسلیت گفتند. اینها اما هیچ كدام به اندازه سینه حسین ، براى تو تسلى نشد. وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى ، احساس كردى كه زمین آرام گرفت و آفرینش از تلاطم ایستاد.
آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است و آفرینش ، شكیبایى را از قلب او وام گرفته است .
حسن همیشه ملاحظه تو را مى كرد.
ابتدا وقتى نیش زهر بر جگرش فرو نشست ، بى اختیار صدا زد: ((زینب !))
جز تو چه كسى را داشت براى صدا زدن ؟ نیش از مار خانگى خورده بود. به چه كسى مى توانست پناه ببرد. جز تو كه مهربانترین بودى و آغوش ‍ عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود.
اما وقتى خبر آمدنت را شنید، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان كنند تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل سالهاى محنت و شرر را در طشت نبینى .
غم تو را نمى توانست ببیند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد.
چه مى كرد اگر امروز اینجا بود و مى دید كه تو كوه مصیبت را بر روى شانه هایت نشانده اى و لقب ((ام المصائب (2))) و ((كعبة الرزایا(3))) گرفته اى .
چه مى كرد اگر اینجا بود و مى دید كه تو دارى خودت را براى وداع با همه هستى ات مهیا مى كنى .
وداع با حسین ، وداع با رسول الله است . وداع با على مرتضى است .
وداع با صدیقه كبرى است . وداع با حسن مجتبى است .
آنچه اكنون تو باید با آن واع كنى ، حسین نیست . تجلى تمامى تعلقهاست . نقطه اتكاء همه سختیهاست ، لنگر كشتى وجود در همه طوفانها و بلاهاست .
انگار كه از ازل تاكنون هیچ مصیبتى نبوده است . چرا كه حسین بوده است و حسین كافى است تا همه خلاءها و كاستیها را پركند.
اما اكنون این حسین است كه آرام آرام به تو نزدیك مى شود و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گیرد. خدا كند كه او فقط سراغى از پیراهن كهنه نگیرد. پیراهنى كه زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن كه بناى غارت دارد، آن را به خاطر كهنگى اش جا بگذارد.
پیراهنى كه مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است كه هرگاه حسین آن را از تو طلب كند، حضور مادى اش در این جهان ، ساعتى بیشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد.
اگر از تو پیراهن خواست ، پیراهنى دیگر براى او ببر. این پیراهن را كه رمز رفتن دارد و بوى شهادت در او پیچیده است ، پیش خودت نگاه دار.
البته او كسى نیست كه پیراهن را بازنشناسد. یعقوب ، شاگرد كوچك دبستان او بوده است . ممكن است بگوید: ((این ، پیراهن عزت و شهادت نیست . تنگى مى كند براى آن مقصود بزرگ . برو و آن پیراهن امانت تو شهادت را بیاور، عزیز برادر!))
به هر حال آنچه باید و مقدر است محقق مى شود، اما همین قدر طولانى تر شدن زمان ، همین رد و بدل شدن یكى دو نگاه بیشتر، همین دو كلام گفتگوى افزونتر، غنیمت است .
این زمان ، دیگر تكرارپذیر نیست .
این لحظه ها، لحظاتى نیست كه باز هم به دست بیاید.
همین یك نگاه ، به دنیا مى ارزد.
دنیا نباشد آن زمان كه تو نیستى حسین !
پیراهن را كه مى آورى ، آن را پاره تر مى كند كه كهنه تر بنماید. بندهاى دل توست انگار كه پاره تر مى شود و داغهاى تو كه تازه تر.
مگر دشمن چقدر بى حمیت است كه ممكن است چشم طمع از این لباس ‍ كهنه هم برندارد؟!
ممكن ؟!
مى بینى كه همین لباس را هم خونین و چاك چاك ، از بدن تكه تكه برادرت درمى آورند و بر سر آن نزاع مى كنند.
پس خودت را مهیا كن زینب كه حادثه دارد به اوج خودش نزدیك مى شود.
این حسین است كه پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند: ((اى زینب ! اى ام كلثوم ! اى فاطمه ! اى سكینه ! سلام جاودانه من بر شما!))
از لحن كلام و سلام در مى یابى كه این ، مقدمه وداع با توست و كلامهاى آخر با عزیزان دیگر:
((خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى نزول بلا و بدانید كه حافظ و حامى شما خداوند است . و هم اوست كه شما را از شر دشمنان ، نجات مى بخشد و عاقبت كارتان را به خیر مى كند. و دشمنانتان را به انواع عذابها دچار مى سازد. و در ازاء این بلیه ، انواع نعمتها و كرامتها را نثارتان مى كند.
پس شكایت مكنید و به زبان چیزى میاورید كه از قدر و منزلتتان در نزد خدا بكاهد...))
سكینه هم به وضوح بوى فراق و شهادت را از این كلام استشمام مى كند. اما نمى خواهد با پدر از پشت پرده اشك وداع كند. چرا كه جایگاه خویش را در قلب حسین مى داند و مى داند كه گریه او با دل حسین چه مى كند.
بغض ، راه گلویش را بسته است و سیل اشك به پشت سد پلكها هجوم آورده است .اما بغضش را با زحمتى طاقت سوز در سینه فرو مى برد، به اسب سركش اشك مهار مى زند و با صداى شكسته در گلو مى گوید:
((پدر جان ! تسلیم مرگ شدى ؟))
پیداست كه چنین آتشى پنهان كردنى نیست . با همین یك كلام شرر در خرمن وجود حسین مى افكند. حسین اما در آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است . گداختگى قلب حسین ، از درون سینه پیداست اما با آرامشى اقیانوس وار پاسخ مى دهد: ((دخترم ! چگونه تسلیم مرگ نشود كسى كه هیچ یاور و مددى براى او نمانده است !؟))
نشترى است انگار این كلام بر بغض فرو خورده سكینه كه اگر فرود نیاید این نشتر چه بسا قلب سكینه در زیر این فشار بتركد و نبضش از حركت بایستد.
سكینه صیحه مى زند، بغضش گشوده مى شود و سیل اشك ، سد پلكها را درهم مى شكند. احساس مى كند كه فقط با بیان آرزویى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو كند:
پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان !
او خوب مى فهمد كه این آرزو یعنى برگرداندن شیر به سینه مادر. اما وقتى بیان این آرزو، نه براى محقق شدن كه براى نشان دادن عمق جراحت است ، چه باك از گفتن آن .
حسین دوست دارد بگوید: ((با قلب پدرت چنین مكن سكینه جان ! دل پدرت را به آتش نكش . نمك بر این زخم طاقت سوز نریز.
اما فقط آه مى كشد و مى گوید: ((اگر این مرغ خسته را رها مى كردند...))
نه ، كلام نمى تواند، هیچ كلامى نمى تواند آرامش را به قلب سكینه برگرداند، مگر فقط آغوش حسین !
وقتى سكینه در آغوش حسین فرو مى رود و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشكهایشان درهم مى آمیزد، آه و شیون و فغانى است كه از اهل خیمه بر مى خیزد. و تو در حالیكه همه را به صبر و سكوت و آرامش ‍ فرامى خوانى ، خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى و نمى دانى كه بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سكینه . اما اگر هر كدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند، این تویى كه باید براى وجدان خویش ، علم ملامت بردارى .
گشودن این دو آغوش هم فقط كار توست . دختران دیگر هم سهمى دارند. این دختران مسلم بن عقیل ، این فاطمه ، این رقیه كه به پهناى صورتش ‍ اشك مى ریزد و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را نیاشوبد، اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند. اگرچه سكوت مى كنند، اگر چه دم بر نمى آورند، اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند اما نگاههایشان غرق تمناست .
سكینه را به آغوش مى كشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى تا هم پناه اشكهاى او باشى و هم راه آغوش حسین را براى رقیه گشوده باشى .
براى رقیه ماجرا متفاوت است . او از جنگ و میدان و دشمن و شهادت ، هنوز چیزى نمى داند.
دخترى كه در تمام عمر سه ساله خویش جز مهر و عطوفت ندیده است ، دخترى كه در تلاقى آغوشها، پایش به زمین نرسیده است ، چگونه مى تواند با مقوله هایى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر مى بیند، سفرى كه ممكن است طولانى هم باشد. اما نمى داند كه چرا خبر این سفر، اینقدر دلش را مى شكند، اینقدر بغضش را بر مى انگیزد و اینقدر اشكهایش را جارى مى كند.
نمى داند چرا این سفر پدر را اصلا دوست ندارد. فقط مى داند كه باید پدر را از رفتن باز دارد. با گریه مى شود، با خنده مى شود، با شیرین زبانى مى شود، با تكرار كلامهایى كه همیشه پدر دوست داشته ، مى شود، با كرشمه هاى كودكانه مى شود، با بوسیدن دستها مى شود، با نوازش كردن گونه ها مى شود، با حلقه كردن بازوهاى كوچك ، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود، با هرچه مى شود، او نباید بگذارد، پدر، پا از خیمه بیرون بگذارد.
با هر ترفندى كه دخترى مثل رقیه مى تواند، پاى پدرى مثل حسین را سست كند، باید به میدان بیاید.
او كه در تمام عمر سه سال خویش ، هیچ خواهش نپذیرفته نداشته است ، بهتر مى داند كه با حسین چه كند تا او را از این سفر باز دارد.
و این همان چیزى است كه تو تاب دیدنش را ندارى ...
دیدن جست و خیز ماهى كوچكى بر خاك در تحمل تو نیست .
بخصوص اگر این ماهى كوچك ، قلب تو باشد، دردانه تو باشد، رقیه تو باشد.
از خیمه بیرون مى زنى و به خیمه اى خلوت و خالى پناه مى برى تا بتوانى بغضت را بى مهابا رها كنى و به آسمان ابرى چشم مجال باریدن دهى .
نمى فهمى كه زمان چگونه مى گذرد و تو كى از هوش مى روى و نمى فهمى كه چقدر از زمان در بیهوشى تو سپرى مى شود.
احساس مى كنى كه سر بر زانوى خدا گذاشته اى و با این حس ، باورت مى شود كه رخت از این جهان بر بسته اى و به دیدار خدا شتافته اى . حتى وقتى رشحات آب را بر روى گونه ات احساس مى كنى ، گمان مى كنى كه این قطرات كوثر است كه به پیشواز چهره تو آمده است .
با حسى آمیخته از بیم و امید، چشمهایت را باز مى كنى و حسین را مى بینى كه سرت را به روى زانو گرفته است و با اشكهایش گونه هاى تو را طراوت مى بخشد.
یك لحظه آرزو مى كنى كه كاش زمان متوقف بشود و این حضور به اندازه عمر همه كائنات ، دوام بیاورد.
حاضر نیستى هیچ بهشتى را با زانوى حسین ، عوض كنى و حتى هیچ كوثرى را جاى سرچشمه چشم حسین بگیرى .
حسین هم این را خوب مى داند و چه بسا از تو به این آغوش ، مشتاق تر است ، یا محتاج تر!
این شاید تقدیر شیرین خداست براى تو كه وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همه چشمها را از این وداع آتشناك ، بپوشاند.
هیچ كس تا ابد، جز خود خدا نمى داند كه میان تو و حسین در این لحظات چه مى گذرد. حتى فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهاى خویش در هرم این وداع به شما نزدیك نمى شوند.
هیچ كس نمى تواند بفهمد كه دست حسین با قلب تو چه مى كند؟
هیچ كس نمى تواند بفهمد كه نگاه حسین در جان تو چه مى ریزد؟
هیچ كس نمى تواند بفهمد كه لبهاى حسین بر پیشانى تو چگونه تقدیر را رقم مى زند.
فقط آنچه دیگران ممكن است ببیند یا بفمند این است كه زینبى دیگر از خیمه بیرون مى آید.
زینبى كه دیگر زینب نیست . تماما حسین شده است .
...و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- خدمتكار حضرت فاطمه (سلام الله علیها)
2- مادر مصیبتها
3- كعبه بلاها

سه شنبه 13/2/1390 - 11:18 - 0 تشکر 314212

پرتو دهم
الموت اولى من ركوب العار والعار اولى من دخول النار
قرار ناگذاشته میان تو و حسین این است كه تو در خیام از سجاد و زنها و بچه ها حراست كنى و او با رمزى ، رجزى ، ترنم شعرى ، آواى دعایى و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.
و این رمز را چه خوش با رجز آغاز كرده است . و تو احساس مى كنى كه این نه رجز كه ضربان قلب توست و آرزو مى كنى كه تا قیام قیامت ، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس مى كنند كه ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در رگهاى عالم جریان دارد.
براى تو اما این صدا پیش از آنكه یك اطلاع و آگاهى باشد، یك نیاز عاطفى است . هیچ پرده اى حایل میان میدان و چشمهاى تو نیست .
این یك نجواى لطیف و عارفانه است كه دو سو دارد.
او باید در محاصره دشمن ، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید:
الله اكبر
و از زبان دل تو بشنود:
جانم !
بگوید:
لااله الاالله
و بشنوذ:
همه هستى ام .
بگوید:
لا حول و لا قوة الا بالله !
و بشنود:
قوت پاهایم ، سوى چشمم ، گرماى دلم ، بهانه ماندنم !
تو او را از وراى پرده هاببینى و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
تو نفس بكشى و او قوت بگیرد. تو سجده مى كنى و او بایستد، تو آب شوى و او روشنى ببخشد و او...او تنها با اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا كند.
و...ناگهان میدان از نفس مى افتد، صدا قطع مى شود و قلب تو مى ایستد.
بریده باد دستهاى تو مالك !
این شمشیر مالك بن یسر كندى است كه بر فرق امام فرود آمده است ، كلاه او را به دو نیم كرده است و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون كرده است .
همه عالم فداى یك تار مویت حسین جان ! برگرد! این سر و پیشانى بستن مى خواهد، این كلاه و عمامه عوض كردن و... این چشم خون گرفته بوسیدن .
تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا كه خون گونه ات را به اشك چشم بروبد، بیا كه جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.
تا دشمن ، كشته هاى شمشیر تو را از میانه میدان جمع كند، مجالى است تا خواهرت یك بار دیگر، خدا را در آینه چشمهایت ببیند و گرماى دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.
زینب ! این هم حسین . دستش را بگیر و از اسب پیاده اش كن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ، فشردن دست حسین و بوسیدن دست حسین .
چه عالمى دارد تكیه كردن دست حسین بر دست تو.
حسین جان ! تا قلب من هست پا بر ركاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد كه مژگان من پاى نازنین تو را بیازارد.
جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین !

صداى هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب !
و زیبایى رخسار حسین ، تو را مبهوت خود نكند زینب !
دست به كار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شكافته عزیزت را ببند!
آب ؟ براى شستن زخم ؟
آب اگر بود كه یك قطره به شكاف كویرى لبهایش مى چكاندى .
چه باك ؟ اشك را خدا آفریده است براى همین جا. باران بى صداى اشكهاى تو این زخم را مى تواند شستشو دهد، اگرچه شورى آن بر جگر چاك چاك او رسوب مى كند.
فرصت مغتنمى است زینب ! باز این تویى و حسین است و تنهایى .
اما...اما نه انگار. بچه ها بى تاب تر بوده اند براى این دیدار و چشم انتظارتر.
پیش از آنكه دست تو فرصت پیدا كند كه زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها گرداگرد او حلقه زده اند و هر كدام به سلام و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واكنشى نگاه او را میان خود تقسیم كرده اند.
بار سنگینى بر پشت بچه هاست و از آن عظیم تر كوله بار حسین است تو این هر دو را خوب مى فهمى كه كوله بارى به سنگینى هر دو را یك تنه بر دوش مى كشى .
پیش روى بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست كه تا دمى دیگر براى همیشه تركشان مى گوید. بچه ها چه باید بكنند تا بیشترین بهره را از این لحظه ، داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند كه كاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ، كاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، كاش چنین مى كردیم و...
شرایط سختى است كه سخت تر از آن در جهان ممكن نیست . حكایت تشنه و آب نیست ، كه تشنگى به خوردن آب ، زایل مى شود.
حكایت ظلمات و برق نیست ، كه روشنى به ظواهر عالم كار دارد.
حكایت پروانه و شمع نیست ، كه جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است .

حكایت غریبى است حكایت این لحظات كه فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن .
اگر از خود بچه ها كه بى تاب ، درگیر این كشمكش اند بپرسى ، نمى دانند كه چه مى خواهند و چه باید بكنند.
به همین دلیل است كه هر كدام خواسته و ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، كارى مى كنند.
یكى مات ایستاده است و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.
یكى مدام دور حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى كند.
یكى پیش روى حسین زانو زده است ، دستها را دور پاى او حلقه كرده است و سر بر زانوانش نهاده است .
یكى دست حسین را بوسه گاه لبهاى خود كرده است . آن را بر چشمهاى اشكبار خود مى مالد و مدام بر آن بوسه مى زند.
یكى بازوى حسین را در آغوش گرفته است . انگار كه برترین گنج هستى را پیدا كرده است .
یكى فقط به امام نگاه مى كند و گریه مى كند، پیوسته اشكهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یكى پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود كرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور كمر حسین رها نمى كند.
یكى تلاش مى كند كه خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
و چه سخت است براى حسین ، گفتن این كلام به تو كه : باز كن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من !
و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو كه وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است .
با كدام دست و دلى مى خواهى این حلقه ها را جدا كنى .
چه كسى زهره كشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر كس به دیگرى وامى گذارد.
این حلقه ها كه اكنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است .
چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟
اما اینگونه هم كه حسین نمى تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
كارى باید كرد زینب !
اگر دیر بجنبى ، دشمن سر مى رسد و همینجا پیش چشم بچه ها كار را تمام مى كند. كارى باید كرد زینب ! حسین كسى نیست كه بتواند اندوه هیچ دلى را تاب بیاورد، كه بتواند هیچ كسى را از آغوش خود بتاراند، كه بتواند هیچ چشمى را گریان ببیند.
حسین عصاره رحمت خداوند است .
((نه )) گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسى در سرشت حسین نیست .
تو كى به یاد دارى كه سائلى دست خالى از در خانه حسین بازگشته باشد؟
نه ، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانى را از دور گردن خویش باز نمى كند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعى را بى پاسخ نمى گذارد،
اگر به حسین باشد روى از هیچ چشم خواهشى بر نمى گرداند،
گره این تنعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده مى شود.
مگر نه حسین تو را به این كار، فرمان داده است ، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان .
سكینه هم كه حال پدر و استیصال تو را دریافته است ، به یاورى ات ، خواهد آمد.
او كه هم اكنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است ، به تمامى پدر شده است و كمر به سامان فرزندان بسته است .
این است كه حسین وقتى به سر تا پاى سكینه نگاه مى كند و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را مى بینى كه : ((سكینه هم دارد زینبى مى شود براى خودش .)) اما بلافاصله این معنا از دلش عبور مى كند و جاى آن این جمله مى نشیند كه : ((زینب یكى است در عالم و هیچ كس ‍ زینب نمى شود.))
با نگاهت به حسین پاسخ مى دهى كه : ((اگر هزار هم بودم همه را پیش ‍ پاى یك نگاه تو سر مى بریدم .))
و دست به كار مى شوى ؛ تو از سویى و سكینه از سوى دیگر.
یكى را به ناز و نوازش ، دیگرى را به قربان و تصدیق ، سومى را به وعده هاى شیرین ، چهارمى را به وعیدهاى دشمن ، پنجمى را به منطق و استدلال ، ششمى را به سوگند و التماس ، هفتمى را و... همه را یكى یكى به زحمت ستاندن كودك از سینه مادر، از حسینشان جدا مى كنى ، به درون خیمه مى فرستى و خود میان آنها و حسین حائل مى شوى .
نفسى عمیق مى كشى و به خدا مى گویى : ((تو اگر نبودى این مهم به انجام نمى رسید.))
و چشمت به سكینه مى افتد كه شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مى كشد اما از جا تكان نمى خورد.
محبوب را در چند قدمى مى بیند، تنها و دست یافتنى ، بوسیدنى و به آغوش كشیدنى ، سر بر شانه گذاشتنى و تسلى گرفتنى ، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمى گذارد و دندان صبورى بر جگر عاطفه مى فشرد.
چه بزرگ شده است این سكینه ، چه حسینى شده است !
چه خدایى شده است این سكینه !
چشمت به حسین مى افتد كه همچنان ایستاده است و به تو و سكینه و بچه ها خیره مانده است .
انگار اكنون این اوست كه دل نمى كند، كه ناى رفتن ندارد، كه پاى رفتنش ‍ به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است .
یك سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد مى شكنتد و این سیل جارى مى شود و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممكن است .
دستت را محكمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با تضرع و التماس به امام مى گویى : ((حسین جان ! برو دیگر!))
و چقدر سخت است گفتن این كلام براى تو!
حسین از جا كنده مى شود. پا بر ركاب ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى كند.
اما... اما اكنون ذوالجناح است كه قدم از قدم بر نمى دارد و از جا تكان نمى خورد.
تو ناگهان دلیل سكوت و سكون ذوالجناح را مى فهمى كه دلیل را روشن و آشكار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى كارى كنى كه اگر دستت را از دو سوى خیمه رها كنى ... نه ... به حسین وابگذار این قصه را كه جز خود حسین هیچ كس از عهده این امر عظیم برنمى آید. همو كه اكنون متوجه حضور فاطمه پیش پاى ذوالجناح شده است و حلقه دستهاى فاطمه را به دور پاهاى ذوالجناح دیده است .
كى گریخته است این دخترك ! از روزن كدام غفلت استفاده كرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نكشد، آرام نمى گیرد.
گواراى وجودت فاطمه جان ! كسى كه فراستى به این لطافت دارد، باید كه جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد هلهله هاى سبعانه دشمن !
اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!
نگاه اشكبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به كلام نیست . این دختر به زبان نگاه ، بهتر مى تواند حرفهایش را به كرسى بنشاند. چرا كه مخاطب حرفهاى او حسینى است كه زبان اشك و نگاه را بهتر از هر كس دیگر مى فهمد.
فاطمه از جا بر مى خیزد. همچنان در سكوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش ‍ را مى چرخاند، لب بر مى چیند، بغض كودكانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد:
پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست :
تو یتیمان مسلم را بر روى زانو نشاندى و دست نوازش بر سرشان كشیدى !
پدر بغضش را فرو مى خورد و از پشت پرده لرزان اشك به او نگاه مى كند.
((پدر جان ! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است .))
و ناگهان بغضش مى تركد و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فكر مى كنى كه این دخترك شش ساله این حرفها را از كجا مى آورد. حرفهایى كه این دم رفتن ، آسمان چشم حسین را بارانى مى كند:
بابا! این بار كه تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. چه كسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ چه كسى مرا بر روى زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بكشد؟ خودت این كار را بكن بابا! كه هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست .
با حرفهاى دخترك ، جبهه حسین ، یكپارچه گریه و شیون مى شود و اگر حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و كلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى جگر كودكان ، خیام را به آتش ‍ مى كشد.
و حسین خوب مى داند و تو نیز كه این خواهش فاطمه ، فقط یك ناز كودكانه نیست ، یك كرشمه نوازش طلبانه نیست ، یك نیاز عاطفى دخترانه نیست .
او دست ولایت حسین را براى تحمل مصیبت مى طلبد، براى تعمیق ظرفیت ، براى ادامه حیات .
تو خوب مى دانى و حسین نیز كه این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست ولایت مدد نكند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى كند و جان مى سپارد.
این است كه حسین با همه عاطفه اش ، فاطمه را در آغوش مى فشرد، بر سر روى و سینه اش مى كشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه مى كند.
و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه ، احساس مى كنى ، طماءنینه و سكینه را به روشنى در چشمهاى او مى بینى و ضربان تسلیم و توكل و تفویض را از قلب او مى شنوى .
حالا فاطمه مى داند كه نباید بیش از این پدر را معطل كند و آغوش ‍ استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین مى داند كه فاطمه مى ماند. شهادت را مى بیند و تاب مى آورد.
فاطمه بر مى خیزد و حسین نیز، اما تو فرو مى نشینى . حسین مى ایستد اما تو فرو مى شكنى ، حسین بر مى نشیند اما تو فرو مى ریزى .
مى دانى كه در پى این رفتن ، بازگشتى نیست . و مى دانى كه قصه وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر رسیده است . و احساس مى كنى كه به دستهاى حسین از فاطمه كوچك ، نیازمندترى و احساس مى كنى كه بى رهتوشه بوسه اى نمى توانى بار بازماندگان را به منزل برسانى .
و ناگهان به یاد وصیت مادرت مى افتى ؛ بوسه اى از گلوى حسین آنگاه كه عزم را به رفتن بى بازگشت جزم مى كند.
چه مهربانى غریبى داشتى مادر! كه در وصیت خود هم ، نیاز حیاتى مرا لحاظ كردى .
برخیز و حسین را صدا بزن ! با این شتابى كه او پیش مى راند، دمى دیگر، صداى تو، به گرد گامهایش هم نمى رسد. دمى دیگر او تن خود را به دست نیزه ها مى سپارد و صداى تو در چكاچك شمشیرها گم مى شود.
اما با صلابتى كه او پیش مى رود، ركاب مردانه اى كه او مى زند، بعید...
نه ، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستى بكشاند. اینهمه تلاش كرده است براى كندن و پیوستن ، چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟!
پس چه باید كرد؟ زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد و تو چون زمین ایستاده اى ، اگر چه دارى از سر استیصال ، به دور خودت مى چرخى .
یا به زمان بگو كه بایستد یا تو راه بیفت .
اما چگونه ؟
اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها كلامى كه مى تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:
مهلا مهلا! یابن الزهرا! قدرى درنگ ... مهلتى اى فرزند زهرا!
ایستاد! چه سر غریبى نهفته است در این نام زهرا!
حالا كافیست كه چون تیر از چله كمان رها شوى و پیش پایش فرود بیایى :
بچه ها؟
بسپارشان به امان خدا.
احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا كه حسین را از اسب پیاده كرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنى تر.
نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات كه حسین ، هم وصیت مادر را مى داندد و هم نیاز تو را مى فهمد. فقط وقتى سیراب ، لب از گلوى حسین بر مى دارى ، عمیق تر نفس مى كشى و مى گویى : ((جانم فداى تو مادر!))
و كسى چه مى داند كه مخاطب این ((مادر)) فاطمه اى است كه این بهانه را براى تو تدارك دیده است یا حسینى است كه تو اكنون او را نه برادر كه پسر مى بینى و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو!؟
تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه اى كه صداى زخم خورده حسین را از میانه میدان مى شنوى .
خوبى رمز ((لا حول و لا قوة الا بالله )) به همین است . تو مى توانى از لحن و آهنگ كلام حسین ، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابى .
با شنیدن آهنگ كلام حسین مى توانى ببینى كه اكنون حسین چه مى كند. اسب را به سمت لشكر دشمن پیش مى راند، یا شمشیر را دور سرش ‍ مى گرداند و به سپاه دشمن حمله مى برد یا ضربه هاى شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع مى كند، یا سپر به تیرهاى رعدآساى دشمن مى ساید، یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ مى خورد، یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب فرومى افتد...
آرى ، لحن این لاحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است .
تو ناگهان از زمین كنده مى شوى و به سمت صدا پر مى كشى و از فاصله اى نه چندان دور، ذوالجناح را مى بینى كه بر گرد سوار فرو افتاده خویش ‍ مى چرخد و با هجمه هاى خویش ، محاصره دشمن را بازتر مى كند.
چه باید بكنى ؟ حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است اما دل ، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر حسین است و فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین ؟
اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى و اگر بازپس بنشینى ، تمكین به این دل حسینى نكرده اى .
كاش حسین چیزى بگوید و به كلام و حجتى تكلیف را روشنى ببخشد.
این صداى اوست كه خطاب به تو فریاد مى زند: ((دریاب این كودك را!))
و تو چشم مى گردانى و كودكى را مى بینى كه بى واهمه از هر چه سپاه و لشكر و دشمن به سوى حسین مى دود و پیوسته عمو را صدا مى زند.
تو جان گرفته از فرمان حسین ، تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى كودك خیز بر مى دارى . عبدالله صداى تو را مى شنود و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد كه گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد.
وقتى تو از پشت ، پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ، گمان مى كنى كه به چنگش آورده اى و از رفتن و گریختن بازش داشته اى . اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نكرده اى كه او چون ماهى چابكى از تور دستهاى تو مى گریزد و خود را به امام مى رساند.
در میان حلقه دشمن ، جاى تو نیست . این را دل تو و نگاه حسین هر دو مى گویند. پس ناگزیرى كه در چند قدمى بایستى و ببینى كه ابجر بن كعب شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد و ببینى كه عبدالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند مى كند و بشنوى این كلام كودكانه عبدالله را كه :
تو را به عموى من چه كار اى خبیث زاده ناپاك !
و ببینى كه شمشیر، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك عبدالله عبور مى كند، آنچنانكه دست و بازو به پوست ، معلق مى ماند.
و بشنوى نواى ((وا اماه )) عبدالله را كه از اعماق جگر فریاد مى كشد و مادر را به یارى مى طلبد.

و ببینى كه چگونه حسین او را در آغوش مى كشد و با كلام و نگاه و نوازش تسلایش مى دهد:
صبور باش عزیز دلم ! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى كرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهى یافت و...
و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى كه چگونه دو پیكر عمو و برادر زاده به هم دوخته مى شود.
حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است . ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تكیه گاه كرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اكنون براى تو مانده ، پیكر غرق به خون عبدالله است و جاى پاى خون آلوده حسین .
حسین تلاش مى كند كه از جایگاه تو و خیمه ها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بكشاند.
اما كدام جنگ ؟
جسته و گریخته مى شنوى كه او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصیحت مى كند و از عواقب كار، برحذرشان مى دارد.
و به روشنى مى بینى كه ضارب و مضروب خویش را انتخاب مى كند.
از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد.
اگر در جبین نسلهاى آینده كسى ، نور رستگارى مى بیند، از او در مى گذرد اگر چه از همو ضربه مى خورد اما به كشتنش راضى نمى شود.
جنگى چنین فقط از دست و دل كسى چون حسین برمى آید.
كسى به موعظه كسانى برخیزد كه او را محاصره كرده اند و هر كدام براى كشتنش از دیگرى سبقت مى گیرند.
كسى دلش براى كسانى بسوزد كه با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و كمان ، كمین كرده اند تا ضربات بیشترى بر او وارد آورند و زودتر كارش را بسازند.
واى ... مشت بر پیشانى مكوب زینب ! اگر چه این سنگ كه از مقابل مى آید، مقصدش پیشانى حسین است .
فقط كاش حسین ، پیراهن را به ستردن پیشانى ، بالا نیاورد و سینه اش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.