• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 7899)
يکشنبه 4/2/1390 - 16:29 -0 تشکر 311324
آفتاب در حجاب/سید مهدی شجاعی

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

یکی از آثار مذهبی این نویسنده متعهد این مرز و بوم می باشد که در هجده پرتو به خوانندگان عزیز تقدیم می گردد.

با ما در خواندن این کتاب همراه باشید

 


و این هم لینك دانلود این كتاب....

 

"آفتاب در حجاب" 

سه شنبه 6/2/1390 - 11:29 - 0 تشکر 311884

پرتو سوم
در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى كه آبستن بزرگترین حادثه آفرینش است ، در این دشت آكنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها نماز مى تواند چاره ساز باشد. پس بایست ! قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون كن . نماز، رستن از دار فنا و پیوستن به دار بقاست . نماز، كندن از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . تنها نماز مى تواند مرهم این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد.

انگار همه این سپاه مختصر نیز به این حقیقت شیرین دست یافته اند. خیمه هاى كوچك و به هم پیوسته شان مثل كندوى زنبورهاى عسل شده است كه از آنها فقط نواى نماز و آواى قرآن به گوش مى رسد. سپاه دشمن غرق در بى خبرى است ، صداى معصیت ، صداى عربده هاى مستانه ، صداى ساز و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال تاءمل و تفكر و پرهیز و گریز نمى دهد.

كاش به خود مى آمدند؛ كاش از این فتنه مى گریختند، كاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند، كاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى كردند، كاش فریب نمى خوردند؛ كاش تن نمى دادند؛ كاش دل به این دسیسه نمى سپردند.
اگر قصدشان كشتن حسین است ، با ده یك این سپاه هم حادثه محقق مى شود. مگر سپاه برادرت چقدر است ؟ چرا اینهمه انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى كنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه كفر رقم بخورند؟ چرا بى جهت نامشان را در زمره دشمنان اسلام ثبت مى كنند؟ نمى گویى به شما كمك كنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از مهلكه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یك نفر هم از اهل جهنم كم شود غنیمت است .
این چه جهالتى است كه دامن دلشان را گرفته است ؟ این چه جهل مركبى است كه سرمایه عقلشان را به غارت برده است ؟ چرا راه گوشهایشان را بسته اند؟ چرا راه دلهایشان را گرفته اند؟

انگار فقط خدا مى تواند آنان را از این ورطه هلاكت برهاند. باید دعا كنى برایشان ، باید از او بخواهى كه خواسته هایشان را متحول كند، قفل دلهایشان را بگشاید.
دعا مى كنى ، همه را دعا مى كنى ، چه آنها را كه مى شناسى و چه آنها را كه نمى شناسى . چه آنها كه نامشان را در نامه هاى به برادرت دیده اى و اكنون خبرشان را از سپاه دشمن مى شنوى و چه آنها كه نامشان را ندیده اى و نشنیده اى . به اسم قبیله و عشیره دعا مى كنى ، به نام شهر و دیارشان دعا مى كنى . به نام سپاه مقابل دعا مى كنى !
دعا مى كنى ، هر چند كه مى دانى قاعده دنیا همیشه بر این بوده است . همیشه اهل حقیقت قلیل بوده اند و اهل باطل كثیر. باطل ، جاذبه هاى نفسانى دارد. كششهاى شیطانى دارد. پدر همیشه مى گفت : لا تستو حشوا فى طریق الهدى لقلة اهله . در طریق هدایت از كمى نفرات نهراسید.))

پیداست كه كمى نفرات ، خاص طریق هدایت است . همین چند نفر هم براى سپاه هدایت بى سابقه است . اعجاب برانگیز است . پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت ، لشكر داشت ، همراه و همدل و همسفر داشت ، پایه هاى اسلام را براى ابد در جهان محكم مى كرد. دودمان معاویه را برمى چید كه این دود اكنون روزگار اسلام را سیاه نكند. اما پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور حقیقت ماندند؟

راستى نكند كه فردا در گیرودار معركه ، همین سپاه اندك نیز برادرت را تنها بگذارند؟ نكند خیانتى كه پشت پدر را شكست ، دل فرزند را هم بشكند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود كه معاویه فرماندهان و نزدیكان سپاه برادرت مجتبى را یكى یكى خرید و او تنها و بى یاور ناچار به عقب نشینى و سكوت كرد؟ این را باید به حسین بگویى . هم امشب بگویى كه دل نبندد و به وعده هاى مردم این دنیا. این درست كه شهادت براى او رقم خورده است و خود طالب عزیمت است . این درست كه براى شهیدى مثل او فرق نمى كند كه هم مسلخانش چند نفر باشند. اما به هر حال تجربه مكرر دلشكستگى پیش از شهادت ، طعم شیرینى نیست . خوب است در میانه نمازها سرى به حسین بزنى ، هم دیدارى تازه كنى و هم این نكته را به خاطر نازنینش بیاورى . اما نه ، انگار این بوى حسین است ، این صداى گامهاى حسین است كه به خیمه تو نزدیك مى شود و این دست اوست كه یال خیمه را كنار مى زند و تبسم شیرینش از پس پرده طلوع مى كند. همیشه همین طور بوده است . هر بار دلت هواى او را كرده ، او در ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایى ات افزوده .
تمام قد پیش پاى او برمى خیزى و او را بر سجاده ات مى نشانى .
مى خواهى تمام تار و پود سجاده از بوى حضور او آكنده شود.
مى گوید: ((خواهرم ! در نماز شبهایت مرا فراموشى نكنى .))
و تو بر دلت مى گذرد: چه جاى فراموشى برادر؟ مگر جز تو قبله دیگرى هم هست ؟ مگر ماهى ، حضور آب را در دریا فراموش مى كند؟ مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگى بى حضور خاطره ات ممكن است ؟

احساس مى كنى كه خلوت ، خلوت نیست و حضور غریبه اى هرچند خودى از حلاوت خلوت مى كاهد، هرچند كه آن غریبه خودى ، نافع بن هلال باشد و نگران برادر، بیرون در ایستاده باشد.

پیش پاى حسین ، زانو مى زنى ، چشم در آینه چشمهایش مى دوزى و مى گویى : ((حسین جان ! برادرم ! چقدر مطمئنى به اصحاب امشب كه فردا در میان معركه تنهایت نگذارند؟))
حسین ، نگرانى دلت را لرزش مژگانت درمى یابد، عمیق و آرام بخش ‍ نفس مى كشد و مى گوید: ((خواهرم ! نگاه كه مى كنم ، از ابتداى خلقت تاكنون و از اكنون تا همیشه ، اصحابى باوفاتر و مهربانتر از اصحاب امشب و فردا نمى بینم . همه اینها كه امشب در سپاه من اند، فردا نیز در كنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند رساند.))

احساس مى كنى كه سایه پشت خیمه ، بى تاب از جا كنده مى شود و خلوت مطلوبتان را فراهم مى كند. آرزو مى كنى كه كاش زمان متوقف مى شد. لحظه ها نمى گذشت و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد مى یافت . اما غلغله ناگهان بیرون ، حسین را از جا مى خیزاند و به بیرون خیمه مى كشاند.
تو نیز دل نگران از جا بر مى خیزى و از شكاف خیمه بیرون را نظاره مى كنى . افراد، همه خودى اند اما این وقت شب در كنار خیمه تو چه مى كنند؟ پاسخ را حسین به درون مى آورد:
خواهرم ! اینها اصحاب من اند و سرشان ، حبیب بن مظاهر اسدى است . آمده اند تا با تو بیعت كنند كه هزارباره تا پاى جان به حمایت از حرم رسول الله ایستاده اند. چه بگویم ؟
چه دریافت روشنى دارد این حبیب ! دین را چه خوب شناخته است . بى جهت نیست كه امام لقب فقیه به او داده است . اسم حبیب اسباب آرامش دل است . وقتى خبر آمدنش به كربلا را شنیدى سرت را از كجاوه بیرون آوردى و گفتى : ((سلام مرا به حبیب برسانید.))
حسین جان ! بگو كه زینب ، دعاگوى شماست و برایتان حشر با رسول الله را مى طلبد و تا ابد خیر و سعادتتان را از خدا مساءلت مى كند.

سه شنبه 6/2/1390 - 13:47 - 0 تشکر 311901

من این کتاب رو خوندم
دیدی که همه از عاشورا دارن یک طرف دید دکتر شجاعی یک طرف
واقعا قشنگ ...
به کسانی که این کتابو هنوز نخوندن
پیشنهاد می کنم حتی شده فقط یک صفحه از این کتاب رو بخونن که بعدا پشیمون نشن
چون امکان نداره کسی که یک صفحه از این کتابوبخونه بتونه کتابو کنار بذاره

 

غرق نعمتیم ؛ حالیمون نیست ...

الهی رضا برضائک!

 
سه شنبه 6/2/1390 - 15:7 - 0 تشکر 311926

سلام من این کتاب رو دارم من که این کتابو تو سفر کربلا واسه خودم می خوندم دلم آتیش میگرفت
یا حسین

 

يا صاحب الزمان داستان يوسف را گفتن و شنيدن به بهانه ي توست

 

شرمنده ايم مي دانيم گناهان ما همان چاه غيبت توست . . .

يا اباصالح المهدي

سه شنبه 6/2/1390 - 16:26 - 0 تشکر 311960

انشاالله خدا توفیق دهد با بامطالعه این کتاب عشق و شناخت مان نسبت به آل علی (ع) بیشتر شود

سه شنبه 6/2/1390 - 16:46 - 0 تشکر 311976

سلام به همگی...مخصوصا صدرای عزیز

shore75 منم باهات موافقم....خیلی زیبا به تصویر كشیده این عاشورا رو....یعنی كسی كه میخواد عاشورا رو درك كنه...یا به قول mansoor43گرامی، میخواد حبش به اهل بیت زیاد شه و معرفتش، خیلی خوب از این كتابه میفهمه

وای اینجا رو ببین...كربلایی هم داریم....ala_414گرامی، شما خیلی خوش اومدی ها...میزبانی از شما ویژه باید باشه:)...بقیه حسادت نكنن....دعای ویژه من هم واسه همه ی اوناییكه نرفتن..اینكه به لطف خود حضرت زینب همگی كربلایی شیم...الهی آمین!

داداشم، صدرا منتظر ادامه ام

درپناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 6/2/1390 - 19:48 - 0 تشکر 312063

پرتو چهارم

همین كه برادر، عمامه پیامبر را بر سر بگذارد، شمشیر پیامبر را در دست بگیرد و به سمت سپاه دشمن حركت كند كافیست تا غم عالم بر دلت بنشیند. كافیست تا تمامى مصیبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت و تنهایى جاودانه پدر، از اعماق جگرت سر باز كند.
اما برادر به این بسنده نمى كند، مقابل دشمن مى ایستد، تكیه اش را بر شمشیر پیامبر مى دهد و در مقابل سیاهدلانى كه به خون سرخ او تشنه اند، لب به موعظه مى گشاید: ((مردم ! در آرامش ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب نكنید تا من آنچه حق شما بر من است به جاى آورم كه موعظت شماست و اتمام حجت بر شما.
درنگ كنید تا من ، انگیزه سفرم را به این دیار، روشن كنم . اگر عذرم را پذیرفتید و تصدیقم كردید و با من از در انصاف درآمدید خوشا به سعادت شما، كه اگر چنین شود، راه هجوم شما بر من بسته است .
اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید، دست به دست هم دهید و تمام قوا و شركاء خود را به كار گیرید، به مقصود خود عمل كنید و به من مهلت ندهید. چه ، مى دانید كه در فضاى روشن و بى ابهام گام مى زنید.
به هرحال ولایت من با خداست و پشتیبان من اوست . هم او كه كتاب را فرو فرستاد و ولایت همه صالحان و نیكوكاران را به عهده گرفت .
بندگان خدا! تقوا پیشه كند و از دنیا برحذر باشید. اگر بنا بود همه دنیا به یك نفر داده شود یا یكى براى دنیا باقى بماند، چه كسى بهتر از پیامبران براى بقا و شایسته تر به رضا و راضى تر به قضاء؟!
اما بناى آفریدگار بر این نیست ، كه او دنیا را براى فنا آفریده است .
تازه هاى دنیا كهنه است ، نعمتهایش فرسوده و متلاشى شده و روشنایى سرورش ، تاریك و ظلمت زده .
دنیا، منزلى پست و خانه اى موقت است . كاروانسراست .
پس در اندیشه توشه باشید و بدانید كه بهترین ره توشه تقواست . تقوا پیشه كنید تا خداوند رستگارتان كند...))

او چون طبیبى كه به زوایاى وجود بیمار آگاه است ، مى داند كه مشكل این مردم ، مشكل دنیاست ، مشكل علاقه به دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبى . فقط علقه هاى دنیا مى تواند انسان را اینچنین به خاك سیاه شقاوت بنشاند. فقط پشت كردن به خدا مى تواند، پشت عزت انسان را اینچنین به خاك بمالد. فقط از یاد بردن خدا مى تواند حجابهایى چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم و دل انسان بیفكند تا آنجا كه آیات روشن خدا را منكر شود و خون فرزندان پیامبر خدا را مباح بشمرد.

او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد و تو از شكاف خیمه مى بینى كه دشمن ، بى تاب و منتظر، این پا و آن پا مى كند تا پس از اتمام موعظه به او حمله ور شود و خونش را بر زمین بریزد:
((مردم ! خداوند تعالى كه خود آفریننده دنیاست ، آن را خانه نابودى و زوال قرار داده است . كار این خانه این است كه حال دل بستگان به خویش ‍ را دگرگون مى كند.
فریب خورده كسى است كه فریب او را بخورد و بخت برگشته كسى است كه در دام فتنه هاى او بیفتد.
مردم ! دنیا شما را نفریبد، هر كه به دنیا تكیه كند، دنیا زیر پایش امیدش را خالى مى كند و هر كه طمع به دنیا ببندد، دنیا ناكامش مى سازد.
من اكنون شما را در كارى هم پیمان مى بینم كه باعث برانگیختن خشم خدا شده .
خداى كریم از شما روى گردادنده و عذاب خویش را بر شما حلال كرده .
مردم ! خداى ما خوب خدایى است و شما بد بندگانى هستید.
به محمد پیامبر ایمان آوردید و طاعتش را گردن نهادید و سپس به فرزندان او هجوم آوردید و كمر به قتل عترت او بستید.
اكنون این شیطان است كه بر شما مسلط شده و عظمت حضور خدا را در دلهایتان به غیبت كشانده . پس ننگ بر شما و مقصد و مقصود شما.
ما از آن خداییم و به سوى او باز مى گردیم اما پیش روى ما قومى است كه از پس ایمان ، به كفر رسیده است .
و قومى كه غرقه ستم است هماره از ساحل لطف و رحمت خدا دور باد...))
امید نه ، كه آرزو دارى این امت برگشته از امام ، این قبیله پشت كرده به رائد، این قوم روبرتافته از قائد با این كلام تكان دهنده و سخنان هشیاركننده ، ناگهان به خود بیاید، آب رفته را به جوى بازگرداند و حرمت شكسته را ترمیم كند.
اما پاسخ ، فقط صداى شیهه اسبانى است كه سم بر زمین مى كوبند و بى تابى سوارانشان را براى هجوم تشدید مى كنند.

دوست دارى حجاب از گوشهایشان بردارى و صداى ضجه سنگ و خاك و كلوخ را به آنها بشنوانى و بفهمانى كه از سنگ و خاك و كلوخ كمترند آنها كه چشم بر تابش آفتاب حقیقت مى بندند.
دوست دارى پرده از چشمهایشان بردارى و ملائك را نشانشان دهى كه چگونه صف در صف ، گرداگرد امام حلقه زده اند و اشك چشمهایشان شبنم آسا بر گلبرگ بالهایشان نشسته و گریه هایشان خاك پاى امام را تر كرده است .
فرشتگانى كه ضجه مى زنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفك الدماء(1) و امام با تكیه بر دستهاى خدا، در گوششان زمزمه مى كند:
انى اعلم ما لاتعلمون .(2)
دوست دارى به انگشت اشاره ات ، پرده از ظواهر عالم بردارى و لشكر بینهایت اجنه را نشان این سپاه بى مقدار دشمن دهى و تقاضاى تضرع آمیز امدادشان را به دشمن بفهمانى و بفهمانى كه یك اشاره امام كافیست تا میان سرها و بدنهایشان فاصله اندازد و زمین كربلا را از سرهایشان سیاه كند اما امام با اشاره مژگانش آنها را به آرامش مى خواند و اشتیاق دیدارش با رسول الله را به رخشان مى كشد.
دوست دارى ...
ولى هیچ كدام از این كارها را كه دوست دارى ، انجام نمى دهى . فقط چشم از شكاف خیمه به امام مى دوزى و رد نگاه او را دنبال مى كنى . امام ، نگاهش را بر چهره پیرترها عبور مى دهد و باز اراده سخن گفتن مى كند و تو با خود مى اندیشى كه مگر هنوز حرفى براى گفتن مانده است ؟ مگر هیچ رگى از غیرت و هشیارى در این قوم باقى است كه بتوان بر آن تكیه كرد و احتمال تاءثیر را بر آن بنا نهاد؟ مى دانى كه حسین به منفى بودن این پاسخ واقف تر است اما او فوق وظیفه عمل مى كند و دلش براى راهیان جهنم هم مى سوزد.
((مردم ! ببینید چه كسى پیش روى شما ایستاده است . سپس به وجدانهایتان مراجعه كنید و ببینید كه آیا كشتن من و شكستن حریم من رواست ؟
آیا من فرزندزاده پیامبر شما نیستم ؟ و فرزند وصى او و پسرعم او و اولین ایمان آورنده به خدا تصدیق كننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده ؟
آیا حمزه سیدالشهداء عموى من نیست ؟ آیا جعفر طیار عموى من نیست ؟
آیا مادر من ، فاطمه دختر پیامبر شما نیست ؟
آیا جده ام خدیجه ، اولین زن اسلام آورده نیست ؟
آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده كه ما سید جوانان اهل بهشتیم ؟
آیا انكار مى كنید كه پیامبر جد من است ؟ فاطمه مادر من است ؟ على پدر من است و...؟

بغض ، راه گلویت را سد مى كند، اشك در چشمهایت حلقه مى زند و قلبت گر مى گیرد. مى خواهى از همان شكاف خیمه فریاد بزنى : برادر! همین افتخارات ما جرائم ماست . اگر تو فرزند على نبودى ، اگر جد تو پیامبر نبود كه سران این قوم با تو دشمنى نمى كردند و چنین لشكرى به جنگ با تو نمى فرستادند! عداوت اینها به احد برمى گردد، به بدر، به حنین . كینه اینها كینه خندقى است . بغض اینها، بغض خیبرى است .
مساءله اینها، مساءله پیامبر و على است . برادرم ! همین فرداست كه سر مقدس تو را پیش روى یزید بگذارند و یزید مست و لایعقل زمزمه كند:

لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل

و از بنیان ، منكر خدا و وحى و پیامبر شود. اینها پیامبرى را حكومت و پادشاهى مى بینند و درپى جبران آن سالها از دست رفته اند.
برادرم ! عزیزدلم ! اینها اكنون محصول سقیفه را درو مى كنند. اینها فرزندان همانهایند كه پدرمان على را خانه نشین كردند. تو به على افتخار، چه مى كنى ؟ آرى برادر! جرم ما همین افتخارات ماست .

مى خواهى فریاد بزنى و این حرفها را به گوش برادرت برسانى . اما بغضت را فرو مى خورى و دم برنمى آورى . دوست دارى ماجراى جمل (3) را براى برادرت مرور كنى .
جمل مگر همین دیروز نبود؟ طلحه و زبیر(4) از سر كینه با عدالت على ، عایشه را سوار بر شتر، علم كردند و به جنگ با ولایت كشاندند!
عایشه ابتدا وقتى فهمید كه نام شتر، عسگر است ، تردید كرد و به یاد این كلام پیامبر افتاد كه : ((مبادا بر شترى عسگر نام سوار شوى و به جنگ روى .))
اما طلحه و زبیر لباس و زینت همان شتر را عوض كردند و عایشه را بر آن نشاندند. و عایشه ، دعوى جنگ با على كرد: بهانه چه بود؟ خونخواهى عثمان !
و خودشان بهتر از هر كس مى دانستند كه این بهانه تا كجا مضحك است .
مروان حكم ، سعید عاص را به همراهى در جنگ دعوت كرد. سعید عاص ‍ پرسید: ((همراهان تو كیانند؟))
گفت : ((طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبدالله حكیم و...))
سعید عاص گفت : ((چه بازى غریبى ! اینها كه همه خود، دستشان به خون عثمان آلوده است !))
مروان حكم ، سكوت كرد و از او گذشت .
ام سلمه (5) با اتكاء به آنچه از پیامبر شنیده بود اعلام كرد: ((بدانید هر كه به جنگ با على رود، كافر است و عصیانگر بر دین خدا.))
اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد.
مالك اشتر نامه نوشت به عایشه كه از خدا بترس و حریم پیامبر را نگاه دار.
عایشه پاسخ داد: ((تو هم لابد شریك قتل عثمانى كه با من مخالفت مى كنى .))
امیر مؤ منان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به ((ذى قار)) فرود آمد.
و عایشه وقتى این را شنید، نامه نوشت به حفصه(6) كه ((على به ذى قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد، نه راه پیش .))
حفصه با دریافت این پیام ، مطریان و مغنیان را جمع كرد و دستور داد كه این مضمون را به شعر درآورند و با دف و تنبك بنوازند و بخوانند تا مگر على بدین واسطه خفیف و استهزاء شود.
تو خبر را كه شنیدى ، احساس كردى كه دیگر جاى درنگ نیست . از خانه بیرون شدى و با رویى پوشیده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى .
خانه شلوغ بود. مغنیان مى نواختند، كودكان كف مى زدند و زنان دم مى گرفتند:
ماالخبر ماالخبر
على فى سقر
كالفرس الاشقر
ان تقدم عقر
و ان تاءخر نحر.
راه را شكافتى تا به مقابل حفصه رسیدى كه در بالاى مجلس نشسته بود. وقتى درست مقابل او قرار گرفتى ، چهره ات را گشودى ، غضبناك نگاهش ‍ كردى ، دندانهایت را به هم ساییدى و گفتى : ((راست گفت رسول خدا كه ((البغض یتورات ))، كینه موروثى است .
اى دختر عمر! كه اكنون با دختر ابوبكر همدست شده اى براى كشتن پدر من . پیش از این نیز با پدرانتان همدست شده بودید براى كشتن پیامبر. اما خدا پیامبرش را از مكر خاندان شما آگاه و كفایت كرد.

با پدرانتان در قتل پیامبر ناكام ماندید و اكنون كمر به قتل وصى و برادر او بسته اید. شرم كنید.
همین آیه قرآنى براى رسوایى همیشه تان بس نیست ؟ وان تظاهرا علیه فان الله هو مولیه و جبریل و صالح المؤ منین و الملائكة بعد ذلك ظهیر.(7) دوست دارى به برادرت یادآورى كنى كه این آتش از زمان پیامبر در زیر خاكستر خفته است . اینها اگر جراءت مى كردند، پیامبر را از میان برمى داشتند. نتوانستند، سر از سقیفه در آورند، بیست و پنج سال خورشید را به بند كشیدند و در شهر كوران ، پادشاهى كردند و بعد بر شتر نشستند و بعد، سر از نهروان(8) درآوردند، به لباس ابوموسى اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشیر را به دست ابن ملجم دادند. و كدام آخر؟ معاویه از همه گذشتگان پلیدتر مكارتر بود. نیش معاویه بود كه زهر را به جان برادرمان حسن ریخت .
دوست دارى فریاد بزنى : ((برادرم ! تو كه اینها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم مى كنى ؟))
اما فریاد نمى زنى ، شكوه هم نمى كنى . فقط مثل باران بهارى اشك مى ریزى و تلاش مى كنى كه آتش دل را به آب دیده خاموش كنى . چه ، مى دانى كه او بهتر از تو این قوم را مى شناسد و این گذشته را ملموس تر از تو مى داند. اما به كوفه نگاه مى كند، به شام . كه تو را و كاروانت را به نام اسراى خارجى در شهر مى گردانند. مى خواهد در میان این قاتلان كسى نباشد كه بگوید ما گمان كردیم با دشمن خارجى روبروییم . با مخالفان اسلام مى جنگیم . مى خواهد كه در قیامت كسى نباشد كه ادعا كند ما مقتول خویش را نشناختیم و هویت سپاه مقابل را در نیافتیم .
در مقابل این اعتراف كه امام از اینها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحویلشان مى دهد. همه آنها كه صداى امام را مى شنوند، با فریاد یا زمزمه زیرلب یا هیاهو و بلوا اعلام مى كنند كه :
یه خدا اینچنین است .
انكار نمى كنیم !
مى دانیم كه فرزند پیامبرى !
مى دانیم كه پدرت على است !
قابل انكار نیست !
و بعد برادرت جمله اى مى گوید كه همان یك جمله تو را زمین مى زند و صیهه ات را به آسمان بلند مى كند.
فبم تستحلون دمى ؟ پس چرا كشتن مرا روا مى شمرید؟ پس ‍ چرا خون مرا مباح مى دانید؟
این جمله ، جگرت را به آتش مى كشد. بیان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلومیت تمامى مظلومان عالم با همین یك جمله بر سرت هوار مى شود.
این ناخنهاى توست كه بر صورت خراش مى اندازد و این اشك توست كه با خون گونه ات آمیخته مى شود و این صداى ضجه توست كه به آسمان برمى خیزد.
امام رو بر مى گرداند. به عباس و على اكبر مى گوید: ((زینب را دریابید.))
..............................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
..............................

1- (پروردگار) آیا كسانى را (در زمین ) خواهى گماشت كه فساد كنند و خونها بریزند؟ (سوره بقره ، بخشى از آیه 20)
2- من چیزى مى دانم كه شما نمى دانید(سوره بقره ، بخش پایانى آیه 20)
3- اشاره به جنگ جمل ، اولین جنگ دوران خلافت على (علیه السلام ) با مخالفین و در راءس ‍ آنها عایشه (دختر ابوبكر، زن پیامبر)
4- نام دو تن از صحابى پیامبر كه بناى مخالفت با حضرت على (علیه السلام ) را گذاردند.
5- یكى از زنان پیامبر
6- نام یكى از زنان پیامبر (دختر عمر)
7- سوره تحریم ، بخشى از آیه 4:... و اگر شما دو تن (حفصه و عایشه ) با هم ، علیه او اتفاق كنید، باز خدا نگهبان او (حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم )) است و جبرئیل امین و مردان صالح و فرشتگان حق ، مددكار اویند.
8- نام جنگى كه امام على (علیه السلام ) با خوارج كرد و آنان را به سختى شكست داد.

سه شنبه 6/2/1390 - 21:59 - 0 تشکر 312102

سلام

پرتویی از پرتو قبلی دلنشین تر...و البته تلخ تره....میفهمید كه چی میگم....دل منم خیلی گرفته....خدا نگذزه...

منتظر ادامه ام.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 7/2/1390 - 8:28 - 0 تشکر 312172

کتاب خیلی عشقنگیه
خدا نویسنده اش و شما رو خیر بده
جانم فدای عمه ام زینب

چهارشنبه 7/2/1390 - 13:4 - 0 تشکر 312298

پرتو پنجم

دلت مى خواهد كه طاقت بیاورى ، صبورى كنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .
بچه ها چشمشان به توست ؛ تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى كنى ، طاقت از كف مى دهند.
سجاد كه در خیمه تیمار تو خفته است ، حادثه را در آینه نگاه تو دنبال مى كند.
پس تو باید آنچنان با آرامش و طماءنینه باشى ، انگار كه همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود. و مگر نه چنین است ؟ مگر تو از بدو ورود به این جهان ، خودت را مهیاى این روز نمى كردى ؟
پس باید قطره قطره آب شوى و سكوت كنى . جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنیاورى . همچنان كه از صبح چنین كرده اى . حسین از صبح با تك تك هر صحابى ، به شهادت رسیده است ، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است و تو هر بار به او تسلى بخشیده اى . هر بار قلبش را گرم كرده اى و اشك از دیدگان دلش سترده اى .
هر بار كه از میدان باز آمده است ، افزایش موهاى سپید سر و رویش را شماره كرده اى ، به همان تعداد، در خود شكسته اى ، اما خم به ابرو نیاورى .
خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند كه خواهر نیست . خواهر اگر عمق چروكهاى پیشانى برادرش را نشناسد كه خواهر نیست . تازه اینها مربوط به ظواهر است . اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند. زینب یعنى شناساى بندهاى دل حسین ، یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور كردن از رگهاى حسین و تپیدن با نبض حسین . زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث . زینب یعنى چشیدن خار پاى حسین با چشم . زینب یعنى كشیدن بار پشت حسین ، بر دل .

وقتى از سر جنازه مسلم بن عوسجه آمد، وقتى كه كه محاسنش به خون حبیب ، خضاب شد، وقتى كه رمق پاهایش را در پاى پیكر حر بن یزید ریاحى ریخت ، وقتى كه از كنار سجاده خونین عمرو بن خالد صیداوى برخاست ، وقتى كه جگرش با دیدن زخمهاى سعید بن عبدالله شرحه شرحه شد، وقتى كه عبدالله و عبدالرحمن غفارى با سلام وداع ، چشمان او را به اشك نشاندند، وقتى كه زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش كشید، وقتى كه خون وهب و همسرش ، عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ، وقتى كه جون ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر كرد، وقتى كه ...
در تمام این اوقات و لحظات ، نگاه تو بود كه به او آرامش مى داد و دستهاى تو بود كه اشكهاى وجودش را مى سترد.
هر بار كه از میدان مى آمد، تو بار غم از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى .
حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به دامان تو مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت . این بود كه هر بار، سنگین مى آمد اما سبكبال باز مى گشت . خسته و شكسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت .
اكنون نیز دلت مى خواهد كه طاقت بیاورى ، صبورى كنى و حتى به حسین دلدارى بدهى . همچنانكه از صبح تاكنون كه آفتاب از نیمه آسمان گذشته است چنین كرده اى . اما اكنون ماجرا متفاوت است .
اكنون این دل شرحه شرحه توست كه بر دوش جوانان بنى هاشم به سوى خیمه ها پیش مى آید.
اكنون این میوه جان توست كه لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده مى شود.
على اكبر براى تو تنها یك برادر زاده نیست . تجلى امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست . على اكبر پیامبر دوباره توست .
نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اكبر براى تو التیام شهادت محسن است . شهید نیامده . غنچه پیش از شكفتن پرپر شده .
شهادت محسن ، اولین شهادت در دیدرس تو بود. تو چهار ساله بودى كه فریاد مادر را از میان در و دیوار شنیدى كه ((محسنم را كشتند)) و به سویش دویدى .
شهادت محسن بر دلت زخمى ماندگار شد. شهادت برادر در پیش ‍ چشمهاى چهار ساله خواهر. و تا على اكبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت .
اكنون این مرهم زخم توست كه به خون آغشته شده است . اكنون این زخم كهنه توست كه سر باز كرده است .
دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام كنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر كه بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى ، فراق چند روزه اى ، تسلاى مصیبتى و... تو همیشه به نگاه اكتفا مى كردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى .
وقتى على اكبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده .
حسین كوچكت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى كنى .
از آن پس ، هرگاه دلت براى حسین تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى على اكبر مى زدى .
از آن پس ، على اكبر بود و در دامان مهر تو. على اكبر بود و دستهاى نوازش ‍ تو، على اكبر بود و نگاهاى پرستش تو و... حسین بود و ادراك عاطفه تو.
و اكنون نیز حسین بهتر از هر كس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درك مى كند.
دلت مى خواهد كه طاقت بیاورى ، صبورى كنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .
اما چگونه ؟ با این قامت شكسته كه نمى توان خیمه وجود حسین را عمود شد.
با این دل گداخته كه نمى توان بر جگر حسین مرهم گذاشت .
اكنون صاحب عزا تویى . چگونه به تسلاى حسین برخیزى ؟
نیازى نیست زینب ! این را هم حسین خوب مى فهمد.
وقتى پیكر پاره پاره على اكبر به نزدیكى خیمه ها مى رسد. و وقتى تو شیون كنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشك مى ریزى و روى به ناخن مى خراشى ، وقتى تا رسیدن به پیكر على ، چند بار زمین مى خورى و برمى خیزى ، وقتى خودت را به روى پیكر على اكبر مى اندازى ، حسین فریاد مى زند كه : ((زینب را دریابید.))
حسینى كه خود قامتش در این عزا شكسته است و پشتش دوتا شده است . حسینى كه غم عالم بر دلش نشسته است و جهان ، پیش چشمان اشكبارش تیره و تار شده است . حسینى كه خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است ، فقط نگران حال توست و به دیگران نهیب مى زند كه : ((زینب را دریابید. هم الان است كه قالب تهى كند و كبوتر جان از نفس ‍ تنش بگریزد.))

چهارشنبه 7/2/1390 - 13:42 - 0 تشکر 312304

رقیه جان رقیه جان...دخترم نور چشمم به من بگو چه شده ؟بگو که در خواب چه دیده ای تو را به جان بابا سخن بگو
رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده بریده بریده میگوید: بابا...سر بابا را در خواب دیدم که در تشت بود و یزید بر لب و دندان او چوب میزد بابا خودش به من گفت که بیا
خیلی قشنگه ما اینو به صورت تئاتر بازی کردیم

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.