• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 6924)
سه شنبه 28/10/1389 - 12:1 -0 تشکر 275292
حکایت تلخ و شیرین

اگر خاطره یا حکایتی شیرینی از خودت یا دیگران یا گذشته ها داری بیا اینجا

دوشنبه 4/11/1389 - 15:8 - 0 تشکر 277092

ابلیس وقتی نزد فرعون آمد
وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می كرد .
ابلیس گفت :
هیچكس تواند كه این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت .
فرعون بسیار تعجب كرد و گفت : اینت استاد مردی كه تویی !
ابلیس سیلیی بر گردن او زد و گفت :
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نكردند ،
تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می كنی ؟؟!!

دوشنبه 4/11/1389 - 15:12 - 0 تشکر 277095

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند

دوشنبه 4/11/1389 - 15:17 - 0 تشکر 277097

روزى یه عارف از اصفهان به شهر مقدس قم آمد بالاى یكى از كوه هاى شهر ایستاد و به صورت مكاشفه نظرى به شهر انداخت دید هزاران بساط شراب و زنا و گناه در شهر انداخته شده.... به غلام خود گفت جمع كن از این شهر بریم كه میترسم شبانه عذابى بر این شهر نازل شود و ما را هم در كام خود بكشاند. به غلام گفت فقط برو از یه بقالى مقدارى نخود و لوبیا و عدس بگیر تا توشه ى سفرمون كنیم. اون غلامم رفت به شهر و رسید به یه بقالى و به بقال گفت یك كیلو عدس بده یك كیلو لوبیا بده و یك كیلو نخود. اینم بدون اینكه اینارو وزن كنه میریخت تو یه پلاستیك و میداد به این غلام. این غلامم اومد و قضیه رو با این عالم مطرح كرد.

این عالمم خیلى خشمگین گفت مگه این قمیا خدا نمیشناسن كه بقالشونم حروم میخوره.... میره دم مغازه یارو و میره تو. به یارو میگه الحق كه شما قمیا مستحق عذاب خدایین. بعد این نخود و لوبیا و عدسو پرت میكنه سمت این یارو. این دوستمون میگه تا پرت میكنه نخود و لوبیا و عدس هركدوم از هم سوا میشن و میرن تو كیسه ى خودشون. این عالم با تعجب نگاه میكنه به این بقال و میگه تو جادوگرى. بقاله هم كف دستشو به این عالم نشون میده كه مثل اینكه به طور عجیب نقشه ى شهر قم رو دستش بوده و هشت تا جاش داشته نور میداده بیرون به این عالم میگه این هشت نفر و میبینى یكیش فلانیه كه جوونه فلانى كه پیره و اسماشونو میبره میگه اگه این هشت نفر تو قم نبودن زمین دهن باز میكرد و شهر و اهل شهر و میبلعید.


اون عالم دیده بود بابا این كجاست و اون بقال كجاست....

به قول شاعر هفت شهر عشق را عطا گشت ما هنوزم در خم یك كوچه ایم....

حالا از این جور آدما زیادن نمیشه شناخت این رفیقمون میگه هرچى گشتم اون بقال و پیدا نكردم. یا مثلا روزى یه نفر خدمت آیت الله بهجت (ره) میرسه میگه من كرج درس میخونم ولى نمیتونم هزینشو تامین كنم الانم قرض كردم اومدم اینجا و از این صحبتا. شیخ یه نگاه بهش میكنه میگه ترم چندى؟ این طلبه هم میگه ترم 3. شیخ میگه یعنى تو ترم سه اى هاى اون مدرسه شما یه نفر نبود طى الارض داشته باشه و بیاد این نامه رو به من بده!

دوشنبه 4/11/1389 - 15:18 - 0 تشکر 277098

در زمان مرحوم حاجی کلباسی و مرحوم سید رشتی (اعلی الله مقامهما) بین دو نفر از بزرگان اصفهان اختلافی پیدا شده بود. آخوند ملاقاسمعلی رشتی که از علمای نامی تهران بود برای اصلاح این اختلاف به اصفهان آمدند و در منزل حاجی کلباسی وارد شدند.
بعد از آن که اختلاف آن دو عالم را بر طرف کردند در روز سه شنبه برای زیارت اهل قبور به تحت فولاد رفتند. ( زیارت اهل قبور فوائد زیادی دارد. بعداز وادی السلام نجف هیچ قبرستانی مانند تخت فولاد اصفهان نیست و متأسفانه الان آن را خراب کرده اند. چهارصد پیغمبر در اصفهان مدفون هستند، فقط دو نفر از آنها قبرشان آشکار است که یکی یشع ( لسان الارض) است و دیگری شعیا در امامزاده اسماعیل است اما قبر بقیه آنها معلوم نیست. علاوه بر آنها بعضی از اولیاء خدا نیز اصفهان مدفون هستند)

ملاقاسمعلی به تخت فولاد می آیند. ایشان اهل کشیدن قلیان بودند و به همین جهت به مستخدم خودشان گفتند: به قهوه خانه برو و یک قلیان بگیر.
مستخدم رفت و پس از لحظاتی بر گشت و گفت:
قهوه خانه بسته است و فقط روزهای پنجشبه و جمعه که مردم برای زیارت اهل قبور می آیند باز است.
ملاقاسمعلی از بس به قلیان علاقمند بود می خواست به منزل برگردد ولی با خودش مجاهده کرد و با خود گفت: نباید به خاطر یک قلیان از این همه فیوضات محروم شوم.

به هر حال ایشان از قلیان صرفنظر کرد و در تکیه میر وارد شد. در زاویه تکیه یک نفر به سیمای جهانگردان و سیاحان نشسته بود.
ملاقاسمعلی به آن شخص اعتنایی نکرد و کنار قبر میر آمد و فاتحه خواند. وقتی ملاقاسمعلی فاتحه را تمام کرد، آن شخص برخاست و آهسته آهسته به او نزدیک شد و گفت:


« چرا شما ملاها ادب ندارید؟! »
ملا قاسمعلی یکه ای خورد و گفت: « چه بی ادبی از من سر زده است؟! »
آن مرد گفت:

دوشنبه 4/11/1389 - 15:20 - 0 تشکر 277099

شخصى تعریف میكرد:

من یك مدت به امام زمان علاقه ى زاید الوصفى پیدا كردم و در صدد بودم كه باید ایشان را زیارت كنم به خاطر همین به چله نشینى هاى مختلف در شهرهاى مختلف مشغول شده بودم و به دستور العمل هاى متعددى در رابطه با دیدار امام زمان متوسل شده بودم و از طریق علوم غریبه هم میخواستم بدانم امام كجاست ولى متوجه نمیشدم... در اثر همین ریاضت هاى معنوى و دستور العمل ها و پاكى در چله نشینى ها به جاهاى كوچكى هم رسیدم مثل آنكه گوش و چشم دلم باز شد... روزى به من گفتند كه امام زمان فردا در فلان ساعت در فلان شهر جلوى فلان مغازه ایستاده است برو و ببین ایشان را. با آنكه آن شهر خیلى از ما دور بود ولى رنج سفر را خریدم و به راه افتادم...

به آن آدرس رفتم دیدم مغازه ى قفل فروشى محقرى است كه پیرمردى در آن كاسبى میكند و با سیدى زیبا و با هیبت هم صحبت شده و بسیار مؤدب با ایشان حرف میزند فهمیدم كه آن سید امام زمان است خواستم جلو بروم ولى به من اشاره كرد كه همانجا بایست و نگاه كن چه میبینى...دیدم پیر زنى آمد یك قفل دستش بود رو به پیر مرد كرد و گفت: آقا. من یك قفل كهنه نزد خود دارم میخواهم آن را بفروشم آنرا از من 3 شاهى وردار خواهش میكنم كه من به 3 شاهى احتیاج دارم در صورتى كه در بازار به من گفته اند بیشتر از 2 شاهى ارزش ندارد. آن پیر مرد قفل را بررسى كرد و گفت: خواهرم اگر 1 شاهى به من بدهى این قفل را تعمیر میكنم و خودم آنرا 11 شاهى از تو برمیدارم. پیر زن گفت نه نمیخواهم این را 3 شاهى بردار از من پیر مرد گفت: خواهرم این قفل همینطورى 7 شاهى قیمتش است ولى اگر 1 شاهى بدهى آنرا تعمیر میكنم و 11 شاهى برمیدارم. پیر زن گفت: آخر من به 3 شاهى احتیاج دارم آن پیرمرد هم به او گفت: خواهرم تو هم مسلمانى و من هم مسلمان چرا باید من قفل شما را ارزانتر از قیمتش بخرم. باشد من این را از شما 7 شاهى برمیدارم ولى باز هم میگویم اگر 1 شاهى به من بدهى من آنرا تعمیر كرده و 11 شاهى از شما بر میدارم. پیر زن گفت: خدا هرچه میخواهى به تو بدهد كه به من گفته بودند 2 شاهى بیشتر ارزش ندارد ولى شما 7 شاهى خریدید. پیرزن رفت و آن سید به سوى من آمد و گفت:

براى دیدار ما نیاز به چله نشینى نیست. این پیرمرد را دیدى؟ این مسلمان واقعى است و ما هم هر هفته یكبار به او سر میزنیم و این هم كه دیدى امتحانش بود كه به خوبى پس داد. شما مسلمان واقعى شوید ما خودمان به دیدار شما خواهیم آمد نیازى نیست به دنبال ما بگردید

دوشنبه 4/11/1389 - 15:21 - 0 تشکر 277100

مجتهد اعلم سالك خبیر و آگاه مرد ملكوتى مرد خدا از عجایب عارفان معشوق بنده دوستدار خدا عاشق خدا مردى كه روزانه هزار نفر جلوى در خانه اش منتظر بودند لحظه اى به درد آنها برسد و شفا دهد یكى از یاران مهدى زهرا فقط با 3 كلمه میتونم توصیفش كنم: عجیب عجیب عجیب.... جناب آقاى شیخ حسنعلى نخودكى اصفهانى (ره) دیگه نمیدونم چى بگم نمیدونم... كه فقط به این جمله اكتفا میكنم كه از علامه طباطبایى (ره) پرسیدن چگونه دیدى شیخ را. گفت به همین اكتفا میكنم به عنوان بزرگترین كرامت ایشان كه اگر شیخ ادعاى پیغمبرى میكرد من اولین نفرى بودم كه بهش ایمان میاوردم دوستان مطمئن باشید منم ایمان میاوردم.... به خدا میاوردم دیگه خودتون ببینید چیه... داستان هاى ایشون چون كمى دل میخواهد تعریف نمیكنم... یا نه یكى از كوچكترین كراماتشون رو تعریف میكنم:

یكى از ارادتمندان شیخ نقل میكند شیخ به من گفت به كوهى در نزدیكى یزد برو و از بالاى كوه در ساعت 5 صبح گیاهى میروید آن را براى من بیاور. من به دهى كه نزدیك آن كوه بود رسیدم. اهالى ده گفتند به آن كوه نرو كه جن و روح هاى خبیثه و ... دارد اذیتت میكنند. من گفتم نه شیخ گفته باید شب را در كوه بخوابى. هرچه گفتند من گوشم بدهكار نبود كه نبود. به پاى كوه رسیدم همین كه غروب شد دیدم بله..... صداهایى از كوه مى آید و اسب چموشى میكند و به بالا پایین میپرد. دیدم با این وضع نمیشود بلند شدم و با صداى بلن گفتم: من فرستاده ى شیخ حسنعلى نخودكى هستم اگر مرا اذیت كنید از شما به شیخ شكایت میكنم دیگر تا صبح صدایى نشنیدم جز اینكه یكى از بالاى كوه گفت غلط كردیم اشتباه كردیم.....

دوشنبه 4/11/1389 - 15:21 - 0 تشکر 277101

عبد صالح عالم روشن ضمیرو سالك خبیر جناب جعفر آقاى مجتهدى مرد عجیبى كه كسى سر از كارهایش در نیاورد. ایشون از آن دسته آدمهایى بود كه مرتب در كوه خضر چله نشینى میكرد كسى ایشان را نشناخت شاگرد براى خود نپذیرفت چون میگفت در برزخ محلى را دیدم كه علما منتظر مریدان خود هستند و گرفتارند. این عالم در 17 سالگى در قبرستان تبریز در قبر میخوابید و مناجات میكرد شبها تا اینكه شبى از غیب گفتند این راه توست اگر میخواهى. ایشونم به خانواده خداحافظ گفته و بسوى نجف مشرف شد بماند به كمك على (ع) و صاحب الزمان به كجاها كه نرسید...

دوشنبه 4/11/1389 - 15:21 - 0 تشکر 277102

كى از دوستان آقاى مجتهدى تعریف میكرد: در سفرى كه به حج داشتم در كنار خانه ى خدا نشستم به شكاف دیوار نگاه كردم و به یاد على (ع) افتادم و گریه میكردم كه چه ها براى على پیش آمد ناگهان شخصى كنارم آمد و نشست و از على (ع) تعریف كرد و من رو گریه گرفت بعد از نیم ساعت كه صحبت كرد رفت. من به خودم آمدم كه این كه بود چقدر صداش و لحن حرف زدن و تكیه كلامش ( آقا جان!) شبیه آقاى مجتهدى بود.جوابى نداشتم بعد از اینكه از حج برگشتم خدمت ایشون مشرف شدم تا منو دید به من گفت: آقا جان! آن شب چه چیز از على در حج یادت آمد كه آنطور گریه كردى....

دوشنبه 4/11/1389 - 15:22 - 0 تشکر 277103

در حالات آیت الله كاشف الغطاء آمده كه در یكى از شبها براى تهجد برخاست.فرزند جوانش را از خواب بیدار كردو فرمود:"برخیز و به حرم مطهر مشرف شده و در آنجا نماز بخوانیم" فرزند جوان كه از برخاستن از خواب در آن ساعت شب برایش دشوار بود در مقام اعتذار برآمد و گفت:"من اكنون مهیا نیستم.شما منتظر من نباشید بعد مشرف مى شوم"

فرمود:"نه من اینجا ایستاده ام برخیز و مهیا شو كه با هم برویم" آقا زاده به ناچار از جا برخاست و وضو ساخت و با هم به راه افتادند.كنار صحن مطهر حرم كه رسیدند آنجا مرد فقیرى را دیدند نشسته و گدایى میكند.آن عالم بزرگوار ایستاد و رو به فرزندش فرمود:" این شخص در این وقت شب براى چه اینجا نشسته است؟"

گفت:" براى تكدى از مردم "

فرمود:" آیا چه مقدار پول ممكن است از طرف رهگذران عاید او گردد." گفت " شاید حدود یك تومان ( به پول فعلى)

فرمود:" درست فكر كن ببین این آدم براى یك مبلغ بسیار اندك كم ارزش دنیا آن هم محتمل در این وقت شب از خواب و آسایش خود دست برداشته و آمده در این گوشه نشسته و دست تذلل بسوى مردم دراز كرده است. آیا تو به اندازه ى این شخص اعتماد به وعده هاى خدا درباره ى شب خیزان و متهجدان ندارى كه فرموده است:

" فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعین ..." (سوره ى سجده/۱۷)

گفته اند آن فرزند جوان از شنیدن این گفتار از آن دل زنده و بیدار آنچنان تكان خورد و تنبه یافت كه تا آخر عمر شرف سعادت بیدارى آخر شب برخوردار بود و نماز شبش ترك نشد.

دوستان تهجد آخر شب سعادتیه كه نسیب هر كسى نمیشه خوش به حال اون كسایى كه خدا با هاشون محسوس و نا محسوس صحبت میكنه

شنبه 9/11/1389 - 13:11 - 0 تشکر 277967

آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....

شیخ احوال بهلول را پرسید.

گفتند او مردی دیوانه است.

گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام كرد.

بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی.

فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد آری..

بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟

عرض كرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..



بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.




مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.

بهلول پرسید چه كسی هستی؟

جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمی‌داند.

بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟

عرض كرد آری...

سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..

پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید.

باز به دنبال او رفت تا به او رسید.

بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟

عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد.

بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.

خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.



بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و

اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.

جنید گفت: جزاك الله خیراً! و

ادامه داد:

در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.

و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.