یکی از دوستان شیوانا صنعتگری ماهر در شهری دور بود. روزی شیوانا از آن شهر میگذشت. نزد دوست صنعتگرش رفت. صنعتگر با خوشحالی شیوانا را نزد خود برد و در حین پذیرایی سفره دلش را گشود و گفت: "اوضاع زندگی چندان بر وفق مراد نیست. ایام سختی را از سرمیگذرانم و با وجودی که درآمد خوبی دارم ولی شرایط کاریام خیلی سخت است. ماندهام با این سختی چگونه کنار بیایم و فردا که سرکار میروم آن شور و نشاط مورد نیاز برای سر پا ایستادن را از کجا به دست آورم؟" شیوانا با لبخند گفت: "فرض کن همین الان به تو فرصت میدادند تا دوباره متولد شوی و زندگی جدیدی را شروع کنی. با فرض اینکه همه این دانش و تجربه و اطلاعاتی که الان داری را هم همراه خود داشته باشی. در این صورت دوست داشتی کجا بودی و چه شغلی داشتی؟"
صنعتگر کمی فکر کرد و گفت: "خوب اطلاعات و تجربیات من الان فقط به کار من میآید. مثلا اگر آرزو کنم طلاساز و یا کشاورز، طبیعی است که تجربه و دانش الان من آن موقع چندان به کارم نمیآمد و در نتیجه باید دوباره از زیر صفر شروع میکردم. پس بنابراین آرزو میکردم که همین چیزی که الان هستم میبودم و همین جایی که الان هستم برمیگشتم."
شیوانا گفت: "این آرزویی که میگویی همین الان برآورده شد و تو دوباره به زمین برگردانده شدی تا زندگی جدیدی را برای خودت رقم بزنی. همه آن شرط ها هم رعایت شد، تمام تجربیات و دانش گذشتهات هم از تو گرفته نشده است. حال بگو چه میکنی؟"
صنعتگر خندید و گفت: "هرگز این طوری به زندگیام نگاه نکرده بودم. خوب چون تغییر کردهام و هیچ تعهد و وابستگی ذهنی به گذشته ندارم پس همه چیز را از نو طرحریزی میکنم و برنامههایم را دوباره به گونهای میچینم که سختی و زحمت کارم دایمی نباشد و به مرور کارها راحتتر و سادهتر شود. اگر هم علاقهمند به کشاورزی باشم از همین امروز مزرعه کوچکی برای خودم دست و پا میکنم تا مهارت کشت و زرع را هم به مرور یاد بگیرم تا اگر دوباره بخواهم آرزو کنم متولد شوم بتوانم کشاورز بودن را هم انتخاب کنم!"
شیوانا با تبسم گفت:" و هرگز فراموش نکن که همیشه آنهایی که میخواهند زندگی نوی را شروع کنند سرانجام مانند تو به این نتیجه میرسند که آن زندگی نویی که دنبالش هستند نقطه شروعش همین جایی است که الان ایستادهاند و آن آدمی که قرار است از آن نقطه شروع به حرکت کند هم کسی غیر از خود آنها نیست!"