• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 6922)
سه شنبه 28/10/1389 - 12:1 -0 تشکر 275292
حکایت تلخ و شیرین

اگر خاطره یا حکایتی شیرینی از خودت یا دیگران یا گذشته ها داری بیا اینجا

شنبه 7/12/1389 - 10:6 - 0 تشکر 290695

شاهزاده ای در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازی بود، اما ناگهان با هم دعوا کردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگین شد و پیش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد.
وزیر به پادشاه گفت:قربان! بی درنگ دستور بدهید باغبانزاده بی ادب را بکشند! سردار گفت:باید زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت:باید او را از شهر بیرون کرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف های حاضران به پسرش گفت:
پسرم بهترین کار این است که پسر باغبان را ببخشی و اگر نمی توانی او را ببخشی تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهی بلایی بر سر او بیاوری، مردم گناه را بر گردن من می اندازند و مرا ستمگر و بی انصاف به حساب می آورند و می گویند که من به یک کودک هم رحم نمی کنم!

دوشنبه 9/12/1389 - 11:47 - 0 تشکر 291759

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!

چهارشنبه 11/12/1389 - 14:24 - 0 تشکر 293144

آورده‌اند كه درویشی در همسایگی توانگری خانه داشت. روزی كودكی از خانه توانگر به خانه درویش آمد؛ دید كه آن درویش با عیال و اطفال خود طعام می‌خورد. آن كودك زمانی ایستاد و میل طعام داشت، كسی او را مردمی نكرد و گریان گریان بازگشت و به خانه خود آمد. پدر و مادر از گریه او متألم شدند و سبب پرسیدند. گفت به خانه همسایه رفتم و ایشان طعام می‌خوردند مرا ندادند. پدرش فرمود تا طعامهای گوناگون حاضر كردند؛ او چنانچه طریقه كودكان بدخو باشد می‌گریست و می‌گفت: «مرا از آن طعام كه در خانه همسایه می‌خوردند می‌باید داد.» پدر درماند و به در خانه همسایه آمد و او را بیرون طلبید و گفت: «ای درویش! چرا باید كه از تو به ما رنجی رسد؟» درویش گفت: «حاشا كه از من رنجی به شما رسد.» توانگر گفت: «رنجی از این بدتر چه باشد كه پسر من به خانه تو آید، تو با كسان خود طعام بخوری و او را ندهی تا گریه كنان باز گردد و حالا به هیچ چیز آرام نمی‌گیرد و طعام شما می‌طلبد.»

درویش زمانی سر در پیش افكند و گفت: «ای خواجه! در ضمنِ این سرّی است. از من مپرس كه پرده من دریده می‌شود.» خواجه مبالغه كرد كه سرّ خود را بازگوی. گفت: بدان كه آن طعام كه می‌خوردیم بر ما حلال بود و بر پسر شما حرام، نخواستیم كه طعام حرام بدو دهیم. خواجه گفت: «سبحان الله! طعامی هست در شرع كه بر یكی حلال باشد و بر دیگری حرام؟» درویش گفت كه در قرآن نخوانده‌ای كه (هر كس درماند به بیچارگی و تنگدستی، مردار بر او حلال است و بر آن كه درمانده نباشد حرام؟ «مائده، آیه 3») بدان كه سه روز عیال و اطفال من طعام نخورده بودند و به هیچ نوع چاره آن نتوانستم كرد. امروز در فلان ویرانه دراز گوشی مرده دیدم، قدری گوشت از وی ببریدم و آوردم و طعامی پختیم و می‌خوردیم كه كودك شما درآمد. صورتِ حال این بود كه به سمع شما رسید.

چهارشنبه 11/12/1389 - 14:28 - 0 تشکر 293147

دیوانه‌ای بود در شهر نیشابور؛ به دكان حلوا گری شد و گفت: یا استاد! لوزینه داری؟ گفت: بلی. گفت: به كافور و گلاب آغشته است؟ گفت: بلی. گفت: به بادام و شكر آبادان هست؟ گفت: بلی. گفت: از بهر چه نگاه می‌داری؟ چرا نخوری؟ به بهای آن، خوشتراز آن چه خواهی خرید؟

ای كسی (كه) در بیع دین حق به بازار دنیا می‌شتابی، بنگرتا به بهای آن نیكوتر از آن چه یابی. ای كسی (كه) یوسف را به جوی زر فروخته‌ای، روزی باشد كش به جان و دل خریداری كنی و نیابی. ای كسی(كه) دین را برای جوی فروخته‌ای، روزی باشد(كه) به جان و دل خریداری كنی، نتوانی…

چهارشنبه 11/12/1389 - 14:28 - 0 تشکر 293148

روزی درویشی به میهنه رسید و همچنان با پای‌افراز پیش شیخ ما آمد و گفت: «ای شیخ! بسیار سفر كردم و قدم فرسودم؛ نه بیاسودم و نه آسوده‌ای را دیدم.» ‌شیخ گفت: «عجب نیست! این سفر كه تو كردی، مراد خود جستی. اگر تو در این سفر نبودیی و یك دم به ترك خود بگفتیی، هم تو بیاسودی و هم دیگران بیاسودندی. زندان مرد، بود مرد است؛ چون قدم از زندان بیرون نهاد، به راحت رسید.»…

چهارشنبه 11/12/1389 - 14:29 - 0 تشکر 293149

آورده‌اند كه چون كار بقراط حكیم بالا گرفت و حكمت خود در بسیط عالم بسط كرد، عزلت اختیار كرد و در غاری رفت و هم آنجا تنها روزگار می‌گذاشت؛ تا پادشاه وقت را علتی پدید آمد و طبیبان از معالجت عاجز شدند. و مرین مَلك را وزیری بود شاگرد بقراط. پس رسولی به بقراط فرستاده او را استدعا كرد تا ملِك را معالجت كند. بقراط امتناع نمود و نیامد. وزیر، خود برفت تا مگر به قول او بیاید. و چون به نزدیك بقراط رسید او را دید در غاری مقام كرده و لباس خود از گیاه ساخته و غذایی از حشیش پرداخته. وزیر او را به حضرت ملِك استدعا كرد. بقراط گفت: «من از سر مخالطت مردمان و خدمت پادشاهان برخاسته‌ام و در این گوشه عزلت اختیار كرده، نیایم بازگرد.» و هر چند كه وزیر جهد كرد، بقراط به سخن وی التفات نكرد. وزیر برنجید و از سر كراهیتی تمام گفت: «اگر تو خدمت ملوك توانستی كرد، تو را گیاه نبایستی خورد.» بقراط بخندید و گفت: «اگر تو گیاه بتوانستی خورد، تو را خدمت ملك نبایستی كرد.» و این كلمه جان حكمت و كان موعظت گشت؛ كه هر كه بر خود پادشاه تواند بود، او را از بندگی كردن همه پادشاهان عار آید.

چهارشنبه 18/12/1389 - 12:10 - 0 تشکر 295921

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند

شنبه 21/12/1389 - 11:17 - 0 تشکر 297544

گفت و گوی مرد بخیل با درم و دینار

بخیلی بود که هرگاه درمی به دست می آورد ، آن را در کیسه ای می نهاد و می گفت : ای درم تو بسیار مردم دیده ای و بسیار ناکسان را بزرگ و با قدر کرده ای و بسیار بزرگان را به زمین فرو برده ای ، اکنون به جایی افتاده ای که آفتاب بر تو سایه نتوان انداخت. بیارام و قرار بگیر که تو را از اینجا تحویل نخواهد بود ، مگر به وقت مرگ.

شنبه 21/12/1389 - 11:18 - 0 تشکر 297545

مرد کوفی و کودکان

یکی از بزرگان حکایت می کرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت ، آن مرد برمی خواست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو می گرداند. چون صبح شد ، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو می گردانیدی ، چه حکمتی در این کار بود؟
مرد گفت : کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند ، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند ، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند

شنبه 21/12/1389 - 11:19 - 0 تشکر 297546

یکی از دوستان شیوانا صنعتگری ماهر در شهری دور بود. روزی شیوانا از آن شهر می‌گذشت. نزد دوست صنعتگرش رفت. صنعتگر با خوشحالی شیوانا را نزد خود برد و در حین پذیرایی سفره دلش را گشود و گفت: "اوضاع زندگی چندان بر وفق مراد نیست. ایام سختی را از سرمی‌گذرانم و با وجودی که درآمد خوبی دارم ولی شرایط کاری‌ام خیلی سخت است. مانده‌ام با این سختی چگونه کنار بیایم و فردا که سرکار می‌روم آن شور و نشاط مورد نیاز برای سر پا ایستادن را از کجا به دست آورم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "فرض کن همین الان به تو فرصت می‌دادند تا دوباره متولد شوی و زندگی جدیدی را شروع کنی. با فرض این‌که همه این دانش و تجربه و اطلاعاتی که الان داری را هم همراه خود داشته باشی. در این صورت دوست داشتی کجا بودی و چه شغلی داشتی؟"
صنعتگر کمی فکر کرد و گفت: "خوب اطلاعات و تجربیات من الان فقط به کار من می‌آید. مثلا اگر آرزو کنم طلاساز و یا کشاورز، طبیعی است که تجربه و دانش الان من آن موقع چندان به کارم نمی‌آمد و در نتیجه باید دوباره از زیر صفر شروع می‌کردم. پس بنابراین آرزو می‌کردم که همین چیزی که الان هستم می‌بودم و همین جایی که الان هستم برمی‌گشتم."
شیوانا گفت: "این آرزویی که می‌گویی همین الان برآورده شد و تو دوباره به زمین برگردانده شدی تا زندگی جدیدی را برای خودت رقم بزنی. همه آن شرط ها هم رعایت شد، تمام تجربیات و دانش گذشته‌ات هم از تو گرفته نشده است. حال بگو چه می‌کنی؟"
صنعتگر خندید و گفت: "هرگز این طوری به زندگی‌ام نگاه نکرده بودم. خوب چون تغییر کرده‌ام و هیچ تعهد و وابستگی ذهنی به گذشته ندارم پس همه چیز را از نو طرح‌ریزی می‌کنم و برنامه‌هایم را دوباره به گونه‌ای می‌چینم که سختی و زحمت کارم دایمی نباشد و به مرور کارها راحت‌تر و ساده‌تر شود. اگر هم علاقه‌مند به کشاورزی باشم از همین امروز مزرعه کوچکی برای خودم دست و پا می‌کنم تا مهارت کشت و زرع را هم به مرور یاد بگیرم تا اگر دوباره بخواهم آرزو کنم متولد شوم بتوانم کشاورز بودن را هم انتخاب کنم!"
شیوانا با تبسم گفت:" و هرگز فراموش نکن که همیشه آنهایی که می‌خواهند زندگی نوی را شروع کنند سرانجام مانند تو به این نتیجه می‌رسند که آن زندگی نویی که دنبالش هستند نقطه شروعش همین جایی است که الان ایستاده‌اند و آن آدمی که قرار است از آن نقطه شروع به حرکت کند هم کسی غیر از خود آنها نیست!"

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.