• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 6964)
سه شنبه 28/10/1389 - 12:1 -0 تشکر 275292
حکایت تلخ و شیرین

اگر خاطره یا حکایتی شیرینی از خودت یا دیگران یا گذشته ها داری بیا اینجا

دوشنبه 25/11/1389 - 9:20 - 0 تشکر 283631

در زمان سلطنت خسرو پرویز، یکی از سردارانش به نام بهرام چوبینه یاغی شد و با پادشاه ساسانی به مبارزه برخاست.در جنگی که بین آن دو در گرفت خسرو پرویز شکست خورد و ناچار از ایران فرار کرد و به روم شرقی پناهنده شد و از پادشاه آن طلب یاری کرد.پادشاه روم خسرو را با عزت و احترام بسیار پذیرایی کرد و دختر خود موسوم به مریم را به او داد و سپس قشونی به همراه او به ایران فرستاد.خسروپرویز به کمک آن ارتش بهرام چوبینه را شکست داد و دوباره بر تحت سلطنت نشست.مدتی که گذشت مردم روم بر ضد پادشاه خود قیام کردند و او را کشتند و پسرش از ترس بگریخت و به ایران پناه آورد.خسرو لشکری را به فرماندهی یکی از سردارانش به نام شهر براز به کمک پسر قیصر روم فرستاد ولی شهر براز هر قدر کوشید مردم بدون جنگ پسر قیصر را به پادشاهی بپذیرند قبول نکردند و عاقبت بین ایران و روم جنگ واقع شد.ایرانیان در این جنگ پیروز شدند و به قدری پیشرفت نمودند که قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک گردید.در این موقع مردم مردی به نام هرقل را به پادشاهی برگزیدند.او روح مقاومت و امیدواری را در مردم دمید و با قشونی به ارتش ایران حمله ور شد و چون سقوط پایتخت را نزدیک می دید دستور داد خزائن طلا و جواهر روم را در 4 کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند.در آن زمان حرکت کشتیها به وسیله باد صورت می گرفت و از این جهت همه کشتیها بادبان داشتند.کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزیدن گرفت و کشتیها تغییر مسیر دادند و هرچه ملاحان کوشیدند که کشتیها را به سمت اسکندریه قرار دهند ممکن نگردید.در نتیجه کشتیها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود آمدند و ایرانیان هر 4 کشتی متصرف شدند و خزائن مزبور را بوسیله چارپایان به تیسفون فرستادند.خسروپرویز بسیار از دیدن آنها خوشحال شد و چون آن همه گنج بدست باد به ایران آمده بود آن را گنج باد آور نامید.از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی می شد آن را گنج بادآور می گفتند!!

سه شنبه 26/11/1389 - 9:51 - 0 تشکر 284139

اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم.

مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.

اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی؟

مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم.

اسکندر با خشم می‌پرسد: رهبرتان، بزرگتان!؟

مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.

لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.

اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم!

اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!

اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.

پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.

اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم.

پیرمرد می گوید: بپرس!

اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!

اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!

از او چند سوال می‌کنیم:

چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟

چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟

برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا” می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!

یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود

این نوشته سندیتی ندرد و صرفا داستانی هست که سینه به سینه نقل گشته است.


چهارشنبه 27/11/1389 - 11:18 - 0 تشکر 284708

پس از مرگ (محمدشاه) ناصرالدین شاه برای به دست گرفتن حکومت راهی تهران می شود و روزی هنگام ناهار در چادرش سفره ای پهن می شود. از ان سو (حاجی علی خان مراغه ای) نیز در چادر خویش سفره ای انداخته و ولیعهد را بر سر ان دعوت می کند. ناصرالدین شاه که درمانده شده از امیرکبیر کمک می خواهد و او پیام می دهد (اگر هنوز ولیعهد هستید سر سفره خود بنشینید و اگر شاه هستید بر سفره حاجی علی خان جلوس فرمایید.) و ناصرالدین شاه ناهار خود را از سفره حاج علی خان صرف می کند. مجموعه حاضر دربردارنده 125 حکایت از دوران حکومت و سلطنت ناصرالدین شاه قاجار تحت برخی از این عناوین است: این نه ان یکی گرداندن تسبیح تعظیم کنید قلیان بلور قمی اشک شاه جاری نمی شود عرض واجب و قهوه قجر.

شنبه 30/11/1389 - 11:13 - 0 تشکر 286029

بعد از غصب فدک على (علیه السلام ) در جلسه اى ابوبکر و عمر را با دلایل متعدد محکوم نمود بعد از اتمام جلسه بود که ابوبکر، عمر را خواست و گفت : دیدى على امروز با ما چه کرد؟ اگر در یک مجلس دیگر با ما چنین معارضه کند کار ما را بر هم مى زند اکنون نظر تو در این باره چیست ؟ عمر گفت : به نظر من دستور دهیم او را به قتل برسانند! ابوبکر گفت : چه کسى جراءت اینکار را دارد؟ عمر گفت : خالد بن ولید! آنگاه خالد را طلبیدند و گفتند مى خواهیم یک امر خطیرى را به تو واگذار کنیم خالد گفت : هر چه باشد حاضرم ولو کشتن على (علیه السلام ) باشد. آنها گفتند: مقصود ما نیز همین است خالد گفت : چه موقع اینکار را انجام دهم ؟ ابوبکر گفت : هنگام نماز در مسجد، پهلوى او بایست و چون من سلام نماز را گفتم فورا برخیز و گردنش را بزن . خالد پذیرفت و خود را آماده نمود. اسماء بنت عمیس که در آن موقع زن ابوبکر بود سخن آنها را شنید و فورا کنیز خود را به خانه على (علیه السلام ) فرستاد و گفت : سلام مرا به على (علیه السلام ) و فاطمه علیهاالسلام برسان و این آیه را تلاوت کن ان الملاء یاتمرون بک لیقتلوک فاخرج انى لک من الناصحین (478) . کنیز اسما به خانه على (علیه السلام ) آمد و آیه را تلاوت کرد و آن حضرت فرمود: به اسماء بگو خداوند نخواهد گذاشت که اراده آنها انجام بگیرد. آنگاه آن حضرت موقع نماز به مسجد آمد و پشت سر ابوبکر ایستاد، خالد نیز که شمشیرش را زیر جامه خود بسته بود آمد و در کنار حضرت قرار گرفت ! ابوبکر نماز را شروع کرد و چون به تشهد نشست از هیبت على (علیه السلام ) مرعوب بود و با خود اندیشید که خالد چگونه مى تواند چنین کارى را انجام دهد لذا از شجاعت آن حضرت به ترس و لرزه افتاد و جراءت گفتن سلام نماز را نمى کرد لذا تشهد را تکرا مى کرد و سلام نماز را نمى گفت و مردم گمان مى کردند که نماز منصرف شد. لذا پیش از آنکه سلام نماز خود را بگوید گفت : یا خالد لا تفعلن ما امرتک به (اى خالد مبادا آنچه را که به تو دستور داده ام انجام دهى ) و سپس سلام نماز خود را گفت و نماز را پایان داد. على (علیه السلام ) از خالد پرسید چه دستورى به تو داده بود؟ خالد گفت : دستور این بود که پس از سلام نماز، گردن ترا بزنم ! حضرت امیر (علیه السلام ) فرمود: آیا تو هم چنین کارى را مى کردى ؟ خالد گفت : آرى به خدا سوگند اگر پیش از سلام آن جمله را نمى گفت : من هم ترا مى کشتم !! على (علیه السلام ) خالد را از جایش بلند کرد و بر زمین کوبید. عمر گفت : به خداى کعبه ، الان خالد را مى کشد و به روایتى دیگر گردن خالد را با دو انگشت سبابه و وسطى خود چنان فشار داد که خالد نعره زد و رنگش سیاه شد و جامه اش را خراب کرد و دست و پا مى زد ابوبکر فورا از عباس بن عبدالمطلب خواست که شفاعت خالد را بکند. عباس نزد على (علیه السلام ) رفت و او را به قبر و صاحب قبر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و حسنین (علیه السلام ) و فاطمه علیهاالسلام قسم داد و پیشانى آن حضرت را بوسید تا حضرت از خالد دست برداشت

يکشنبه 1/12/1389 - 15:23 - 0 تشکر 287016

على (علیه السلام ) در شوراى انتخاب خلیفه بعد از عمر بن خطاب ، به جمع حاضر فرمود: شما را به خدا سوگند، آیا در میان خود فردى را جز من مى شناسید که آن 9 مبارز تنومند، از تیره عبدالدار را که همگى از سران و پرچمداران قوم خود بودند به خاک و خون کشیده باشد؟!
آیا به یاد دارید صواب حبشى برده آن مقتولان که چگونه دیوانه وار و خشمگین به میدان جنگ آمد و دائم فریاد مى زد و مى گفت : من به انتقام سروران و دلاورانى که از دست داده ایم به قتل شخصى جز محمد خرسند نخواهم شد.
چشمانش کاسه خون شده بود، دهانش کف آلود شده بود و شما مردم وحشت زده از برابر او فرار مى کردید، ولى در این حال این من بودم که به مقابله با او بر خاستم .
هنگامى که صواب آن غلام وحشى به من نزدیک مى شد گویى هیولایى جلو مى آمد! نبرد بین ما آغاز شد اما بیش از دو ضربه بین ما رد و بدل نشد. سرعت شمشیر من چنان برق آسا بود که در کى لحظه او را به دو نیم ساخت تیغه شمشیرم به پهلوى او اصابت کرد و قسمت پائین بدن او روى پاها بر روى زمین باقى ماند و بالا تنه او به جانبى دیگر افتاد و مسلمانان مى نگریستند و به او مى خندیدند.

يکشنبه 1/12/1389 - 15:25 - 0 تشکر 287029

یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد یك كشتی كه در قسمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزیره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر می كرد كه دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا كه هیچ كدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها برای خودم است چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و طلب كردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"



مرد پرسید:


" به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "


"او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود"

شنبه 7/12/1389 - 10:5 - 0 تشکر 290690

روزی
دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یکی از آن دو به
دیگری گفت:طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان
دیگر گفت:اشتباه می کنی!تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟ آن دو بر سر
نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند
اما باز هماختلاف ،سر جایش ماند.هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند. سر انجام بازرگان اولی خسته
شد وگفت:بسیار خوب!تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به
هدر رفت. سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت
و به سمت خانه اش به راه افتاد.
شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان
دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چی شد؟ بازرگان ،ده
دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او
گفت :مگر تودیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد.آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید:
آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و
سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ
داد:تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع
به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می
کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب
آورد،اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگرانگرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خود داری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است.
پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم

شنبه 7/12/1389 - 10:6 - 0 تشکر 290691

یک روز ارباب لقمان گوسفندی به
او داد و گفت:این گوسفند رابکش و بهترین اعضایش را برای من بیاور.لقمان
گوسفند را کشت و دل و زبانش را برای اربابش برد و گفت: این دو عضو، بهترین
اعضاست.
چند روز بعد ارباب لقمان باز هم گوسفندی به او داد و گفت: این
گوسفند را هم بکش و این بار بدترین عضوهایش را برایم بیاور! لقمان گوسفند
را کشت و باز هم دل و زبانش را برای اربابش برد و گفت: این دو بدترین
عضوهاست!
ارباب لقمان حیران شد و از او پرسید: مگر تو دیوانه ای؟ آخر چگونه می شود که دل و زبان هم بهترین عضوها باشند و هم بدترین عضوها؟
لقمان پاسخ داد:من اشتباه نکرده ام، اگر صاحب دل و زبان، خوب و درستکار باشد ، دلش هم پاک باشد و از زبانش برای گفتن حرف های پسندیده استفاده کند، دل و زبان بهترین عضوهاست. اما اگر او آدم پستی باشد و دلی چرکین و زبان بد گویی داشته باشد، دل و زبان بدترین عضوهاست!

شنبه 7/12/1389 - 10:6 - 0 تشکر 290693

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ
می گوید حرفی نزد و استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به
دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و
بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط
ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

شنبه 7/12/1389 - 10:6 - 0 تشکر 290694

ارسطو از دانشمندان بزرگ یونان باستان بود.وی
از دوران کودکی تا آخرین روز زندگی اش از آموختن دست بر نمی داشت و هر روز
چیز تازه ای می آموخت.او در سن هفتاد سالگی پیش چنگ نوازی رفت تا نواختن
این ساز را بیاموزد.
یکی از دوستان آن نوازنده که مردی نادان و بی ادب بود با لحن تندی به ارسطو گفت:
خجالت نمی کشی که در این سن و سال و با داشتن موی سفید می خواهی چنگ نواز شوی؟!
ارسطو با خونسردی و بدون این که ناراحت شود لبخندی زد و به آن مرد پاسخ
داد:من از آموختن خجالت نمی کشم!خجالت من از آن است که در میان عده ای
باشم و همه ی آن ها نواختن چنگ را بلد باشند اما من بلد نباشم!

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.