• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 18620)
سه شنبه 28/10/1389 - 9:2 -0 تشکر 275240
دفاع مقدس، شهداو خاطره ها

اوج سالهای جنگ بود و تعداد زیادی شهید آورده بودن شیراز. برا تسلای دل خانواده های شهدا به آیت ا.. حائری پیشنهاد دادم که هر کدوم از علما و روحانیون برا خوندن تلقین چند تا از شهدا بیان و این مسئله رو تقبل کنن تا به خانواده های شهدا هم سر سلامتی گفته بشه.  

عاشق واقعی امام زمان(عج)- قافله شهدا

روز تدفین دومین یا سومین شهیدی بود که رسیدم بالا سرش، اسمش " سید احمد خادم‌الحسین" بود. همینکه شروع کردم به خوندن تلقین؛ تو ذهنم اومد که مگه شهداء هم تلقین می خوان؟!! و مگه اونا احیاء عند ربهم نیستند؟ اما گفتم مستحبه و برا تسلای دل خانواده هاشون ایرادی نداره. داشتم شهادت به ائمه اطهار (ع) رو یک به یک می خوندم که رسیدم به نام صاحب الامر، حضرت امام زمان(عج)، همینکه اسم ایشون رو گفتم و همه به احترام اسم آقا(عج) بلند شدن، یه دفعه دیدم این شهید بزرگوار هم سرش رو به اندازه یه وجب از زمین بلند کرد و بعد مجددا رو زمین گذاشت، از تعجب خشکم زده بود. همه اونایی که دور و برم بودن و این صحنه رو دیدن هم مثل من متعجب بودن. گریه هیچ کدوممون رو امون نمی داد. دیگه نفهمیدم چی شد! حتی یادم نیست خودم از قبر بیرون اومدم یا کسی منو بیرون آورد

چهارشنبه 11/12/1389 - 13:46 - 0 تشکر 293112

هر روز توی مریوان،همه را راه می‌انداخت؛هرکس با سلاح سازمانی خودش. از کوه می‌رفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر می‌خوردیم پایین.
این آموزشمان بود. پایین که می‌رسیدیم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف می‌کرد. خسته نباشید می‌گفت.
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسی.»
گفت«چی گفتی؟»
ـ گفتم مرسی.
ظرف خرما را داد دست یکی دیگر.گفت«بخیز.»
هفت ـ هشت متر سینه خیز برد.
گفت«آخرین دفعه‌ت باشه که این کلمه رو می‌گی.»

چهارشنبه 11/12/1389 - 13:48 - 0 تشکر 293114

آمبولانس دستم بود.با چند نفر دیگر آمدند بالا. چند متر جلوتر،یک تیر زد. همه‌ی بچه¬ها پریدند پایین به جز من.
داد زد«چرا نپریدی؟»
ـ چرا بپرم؟
تیر زد.گفت«برو پایین.»
بعد گفت«همه بیایید بالا.»
گفت«مرد حسابی،مگه تو پاسدار نیستی؟»
ـ چرا.
ـ مگه توی آموزش به‌ت نگفته‌ن اگه جایی صدای تیر شنیدید،فکر کنید کمین خورده‌ید؟
ـ چرا
ـ پس چرا نپریدی

چهارشنبه 11/12/1389 - 13:50 - 0 تشکر 293116

صبح زود جلوی چادر فرمان دهی می‌ایستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نباید قضا می‌شد.
یک بار از یکیشان پرسیدم«منتظر چی هستی؟»
گفت«منتظر سیلی.حاج احمد بیاد،سهمیه‌ی امروزمون رو بزنه و ما بریم دنبال کارمون.»
هر روز می‌آمدند.

چهارشنبه 11/12/1389 - 16:19 - 0 تشکر 293213

سلام

از حاج احمد متوسلیانه درسته؟...راستی، اون "مرسی" خیلی جالب بود...منم خیلی بدم میاد...از این به بعد هركی بگه...دوووووف!!

یاحق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 12/12/1389 - 10:27 - 0 تشکر 293496

dehkade2010 گفته است :
[quote=dehkade2010;591792;293213]سلام

از حاج احمد متوسلیانه درسته؟...راستی، اون "مرسی" خیلی جالب بود...منم خیلی بدم میاد...از این به بعد هركی بگه...دوووووف!!

یاحق

بله عزیزم

ممنونم به اینجا سر زدی

خدا یارت باشه همیشه

پنج شنبه 12/12/1389 - 10:32 - 0 تشکر 293498

کومله ها بیمارستان را محاصره کرده بودند. هر لحظه ممکن بود بیایند تو. احمد از پشت بی سیم پرسید«چند نفر هستید؟»
مسئول گروه گفت«چندتا از خواهرا این جا هستن.»
یک لحظه صدایی نیامد.بعد احمد گفت«به‌شون بگو یه نارنجک دستشون باشه.اگه ما موفق نشدیم، تو اتاق منفجرش کنن.»
ناامید،نارنجک را توی دستم فشار دادم.
حاج احمد مضطرب از پشت بی سیم پرسید«شما حالتون خوبه؟ما داریم می‌آییم. لازم نیست کاری کنید.مفهومه؟»

پنج شنبه 12/12/1389 - 10:44 - 0 تشکر 293573

داخل کانال پناه گرفته بودیم. آتش دشمن روی خط مقدم ما در “خرمشهر ” فوق
العاده شدید بود. هرکس برای تیراندازی سرش را بالا می برد، بلافاصله شهید
می شد. کل نفرات زنده و مجروح ما بیست نفر بود. بقیه جام شهادت را عاشقانه
سر کشیده بودند. صدای رگبار لحظه ای قطع نمی شد. می دیدم زندگی در یک لحظه
مثل پرنده ای می سوزد. در آن لحظه نمی توانستم نام آن پرنده را که در
پایان عمر خویش می سوزد و بعد از خاکستر خود دوباره زنده می شود، به یاد
بیاورم. تنها حرف “ق ” به ذهنم می آمد.

راستش تکان نمی توانستیم
بخوریم. راستی که فرمانده بودن چقدر سخت است. وقتی فرمانده نیستی، اضطراب
کمتری داری. تلاش می کنی پیش بروی یا جان سالم خویش را در ببری. اما
هنگامی که مسئولیت عده ای را به عهده گرفتی به جای تک تک آنها دلشوره
داری. به جای هریک از آنها زخمی می شوی و بار اندوه شهادت شان را بر دوش
می کشی.

ناگهان بی سیم چی را دیدم که با زحمت خودش را به من رساند.
ـ “آقا مهدی یه! “

آقا مهدی باکری ” وضعیت گردان را از من پرسید. گفتم که بچه ها زیر آتش
شدید دشمن یکی بعد از دیگری دارند شهید می شوند. “آقا مهدی ” گفت که یک
جوری تحمل کنید تا نیروی کمکی برسد.

تماس ما قطع شد. بچه ها گاهی
تفنگ هایشان را بی آن که سرشان را بالا بیاورند، روی سرشان می بردند و
شلیک می کردند. یک دفعه دیدم زمزمه ای در حال اوج گرفتن است.

” اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن…. “
لب
هایم تکان خورد و من نیز به موج دعا پیوستم. هنوز دعای بچه ها برای چندمین
بار ادامه داشت که دیدم آتش دشمن قطع شد. سرم را کمی بالا آوردم و نگاه
کردم. دیدم تمامی نیروهای دشمن در حال عقب نشینی هستند.

ـ “آقا مهدی با شما کار دارند! “
ـ “آقا مهدی! تمامی بعثی ها پا به فرار گذاشتند….! “
آقا مهدی با تعجب پرسید: “جریان چیه!؟ “
گفتیم: بچه ها فرمانده و شفا دهنده اصلی را صدا زدند. آقا امام زمان (عج) همه ما را نجات داد…! “
شنیدم که آقا مهدی پشت بی سیم گریه کنان گفت:
ـ “خوشا به سعادت و لیاقت تان که سرباز فرمانده اصلی بودید! “

*منبع: خاطرات رزمندگان آذربایجان شرقی سایت ساجد

منبع : پیمانه





یک خاطره از شهید مهدی باکری


پنج شنبه 12/12/1389 - 10:45 - 0 تشکر 293583

خاطره ای از شهید همت

یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش
شما . حاج همت کیست ؟!))
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواخند کمین
بزنند . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : ((اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو!))



گفت : ((من حاج همت را می خواهم!))
گفتیم : ((بیا تا ببریمت پیش حاج همت))
با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد . وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخود
خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت . او را پیش همت بردیم . پرسید : ((حاج همت شما هستید؟))
همت گفت ((بله خودم هستم .))
آن مرد کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد .
همت دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟))
همت گفت : ((ما پاسداریم .))
او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه میکردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .))
همت گفت : ((قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه میدهیم .))
و بعد همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : ((فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.))
ان مرد , مصلح بود . همت اجاز هنداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .
شب , همت با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد از تا ماهیت آنها را برای او فاش کند .
آن مرد گفت : ((راستش خیلی تبلیغات میکنم . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .))
همت گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم....))
آن مرد محو صحبت های همت شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . همت پرسید : ((برای چه گریه می کنی ؟))
گفت : ((به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی میکردم . ))
همت گفت : ((دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .))
او گفت : ((من هم میخواهم پاسدار شوم.))
همت گفت : ((اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .))
آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد همت چنان تاثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد
و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد الرسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد . بچه ها به او لقب (( حر زمان ))
داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ
حاج همت را می گرفتند

پنج شنبه 12/12/1389 - 14:51 - 0 تشکر 293807

آغاز سومین "كنگره ملی ادبیات پایداری"


سومین "كنگره ملی ادبیات پایداری"، صبح دیروز (یازدهم اسفند ماه 89) با حضور جمعی از محققان و صاحب‌نظران حوزه ادبیات دفاع‌مقدس، در تالار وحدت دانشگاه شهید باهنر كرمان آغاز شد. علیرضا كمری، دكتر مهین پناهی، دكتر اسحاق طغیانی، دكتر محبوبه مباشری، دكتر محمودرضا اكرامی‌ و دكتر منوچهر اكبری، از جمله محققان حاضر در سومین كنگره ملی ادبیات پایداری كشورند.

پنج شنبه 12/12/1389 - 14:52 - 0 تشکر 293808

چهارشنبه 12 اسفندماه، روزنامه‌ها بخشی از مطالب صفحات خود را به انتشار اخبار دفاع مقدس اختصاص داده‌اند.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.