و اما ادامه
این شد که با خواننده ها ، نوازنده ها ،فوتبالیست ها و...آشنا شدم.
باید روی همه را کم می کردم . هر چند شهریه طلبه سال اولی برای این جور دوستی ها اصلا کافی نبودوکسی هم مرا درک نمی کرد
تا در جهت این کارهای فرهنگی پولی به من بدهد.کم کم زمینه دوستی ها فراهم تر می شد ومرا در میهمانی هایشان دعوت می کردند
برای اینکه از من نرنجند به نوارهای مبتذل وشوخی های زشت آنها اعتراض نمی کردم وهمین باعث شد کم کم مرا از خودشان بدانند وکاملا با من راحت باشند.
در جهت این خدمت فرهنگی مجبور بودم روزانه چندین ساعت سر کوچه بایستم وبا دوستان جدیدم گپ بزنم و...نمازشب و....نماز صبح هم گاهی وقت ها....
تا اینکه یک روز استاد مرا صدا زد ،بعد از درس خدمت استاد رسیدم ،در نگاهش به جای مهربانی سابق،نگرانی موج می زد.
از دیدن او خجالت می کشیدم،نمرات امتحانی من در دست های او بود،از کارها ودرس هایم ناراضی بود.علت غیبت ها ،تاخیرها وبی انضباطی هایم را پرسید.
کل ماجرا را برایش گفتم و اهداف بلندم را توضیح دادم.فکر می کردم حرف هایم او را راضی کرده باشد.ولی ناگهان استاد از من خواست تا بلند شوم
دستم را گرفت و تا کنار آینه ی قدی بزرگ کنار دفتر برد،روبه روی آینه ایستاده بودم ،از من پرسید؟خوب پسر جان تا به حال چند نفر را هدایت کردی؟
گفتم : هنوز هیچی فعلا در ابتدای راه هستم.
استاد گفت : خوب خودت را تماشا کن،مثل اینکه آنها تا انتهای راه تو را برده اند!!
خوب خودم را ور انداز کردم،استاد راست می گفت:حالا من جوانی بودم با موهای بلند،ریش های کوتاه ،پیراهنی که آستین هایش را بالا زده بودم
وشلواری تنگ وشاید کسانی که شامه قوی داشتند ،بوی سیگار را هم به خوبی استشمام می کردند
نمی دانم چقدر گذشت،ولی وقتی به خودم آمدم،اتاق خالی بودونسبتا تاریک ،من بودم وآینه وکاغذی که در دستم بود.
کاغذ را باز کردم ،برگه مرخصی بود ،استاد نوشته بود:
بسمه تعالی
با مرخصی چهارشنبه آقای ....موافقت می شود شاید در جمکران خودش را پیدا کند.
ملا محمود
برگرفته نشریه دیواری حوزه-منادی شماره اول دی ماه 89