سلام دوستان مرسی از همکاریتون و حالا فکر مبکنم متن قشنگ و در عین حال مزخرفی از آب در اومده ! به قول دوستان هر چبی ادامه بدید بازم میره !
پس بهتره متن داستانی که با هم نوشتیم رو برای آخرین بار یکبار از اول بخوینین ، قول میدم خیلی جاها نتونین جلوی خندتون رو بگیرین ... میگی نه بخون
-----------------------------------------------------------------------------------------------
می دونی که من عاشق طبیعتم چون طبیعت منو به یاد خدا می اندازه . راستی ببینم آخرین باری که به دامن طبیعت رفتی ، چقدر به منظره های اطرافت توجه کردی ؟! چند تا گل رو بوییدی چند تا قاصدک خوشکل پیدا کردی و فوتش کردی برا اونی که دلت براش یه ذره شده بود .
اما تو اون شهر شلوغ ، که نمی شد راحت و بدون دغدغه خاطر ، بدون مزاحم های همیشگی ، بدون هر چی نامهربونی و نارفیقیه ، بهش بگی که چقدر دلت میخواسته بهش بگی دوستت دارم ! اما هر بار که تو چشاش نگاه می کردی دستپاچه می شدی و تمام کلماتی که از پیش حاضر کرده بودی از ذهنت می پرید مثل همون قاصدکهایی که فوتشون می کردی توی هوا ولی اینبار فرق داره ، باید بهش بگی؛ درسته که زمونه فرصت عشق ورزیدن رو دریغ نمیکنه اما بدون که ممکنه دیر بشه و یه روز برا همیشه از دستش بدی.
برای عاشق موندن ، عاشق شدن کافی نیست. شمع از عشق فقط نمیسوزه ، باید پروانه شدن رو یاد بگیری . باید یاد بگیری به خاطرش بسوزی و هیچی نگی . خوب پس چرا نشستی ؟ داری زمان رو از دست می دی ! باید دلت رو به دریا بزنی . مطمئن باش موفق می شی !
برو پیشش بهش بگو دوسش داری اندازه ی همه ی ستاره ها اندازه همه ی قاصدك هایی كه به عشق او فوتشون كردی بو در گوشش بگو كه همیشه عاشقش بودی و یك ثانیه از عمرت نبود كه به یادش نباشی ! آره ! زود باش كه ممكنه یكی قبل از تو این كارو بكنه و برای همیشه از دستش بدی
پایان
خوب بچه ها اگر به متن توجه کنین متوجه میشین که کاربرد کلمه عشق چقدر زیاد بود و این نشون میده که .....
داستان جالبی شد و میخوام ادامه این نوع تاپیک رو به ادیسه عزیز واگذار کنم که اگر مابل هستین این نوع تاپیک ها ور راه بندازین ... ممنون