با سلام!
MCLAREN : انشالله در زمین فوتبال یک عدد تکل خوش استیل آذین اینا روانه ساق زیباتان خواهم کرد و شمارا به ملکوت اون بالا ها خواهم فرستاد.
نیكادل: این معاون ارشد ما هم که توهم فانتزی میزد حالا دچار پاچه خواری شاه شوریده سران شده
مکلارن تو واقعا خجالت نمی کشی؟ واقعا چرا این طوری پاچه خاری ما رو می کنی. به جای اینکار برو توی پادگان چند تا از اون تکل های موصوف رو، روی پای فرمانده کل قواتون بزن تا ازت راضی بشه!
یه درخواستی هم از دوستان داشتم که اگه ممکنه توجه کنن: لطفا تمام مباحث مربوط به پادگان توی همین تاپیک باشه. الآن چهار تا تاپیک درباره ی همین پادگان ایجاد شده که گاها دنبال کردنشون سخت و گیج کننده است. اگه بنا باشه برای هر اتفاقی که توی این پادگان می افته یه تاپیک بزنیم که اصلا باید یه انجمن به اسم پادگان درست کنیم.
خوب از هرچه بگذریم از داستان نباید بگذریم:
شورشیان دستگیر شده(که ما نفهمیدیم فرمانده نیکادل طی چه عملیاتی و با چه نیروهایی اون ها رو دستگیر کرده) به صف توسط گیگیلی و فال نیک به سمت بازداشتگاه پادگان هدایت شده و در بازداشتگاه محبوس شدند تا روز بعد محاکمه ی نظامی بشن.
شب از نیمه گذشته بود ولی هنوز خواب به چشمان شورشیان سابق و زندانیان فعلی نیومده بود.
مجتبی: یعنی حالا می خوان باهامون چی کار کنن؟ نکنه به اعدام محکوم بشیم؟
آنلاکر: نه مگه الکیه!؟ خودم حسابشون رو می رسم. حال یکی یکیشون رو می گیرم.
مجتبی: برو بابا تو هم هی الکی از خودت تعریف کن. اگه خیلی کارت درست بود جلوی دستگیر شدنمون رو می گرفتی که کارمون به اینجا نکشه.
آنلاکر اومد جوابش رو بده که حسین طهوری پرید وسط حرفش و گفت: بس کنید دیگه. به جای اینکه این همه با هم جر و بحث کنید بیاید فکرامون رو روی هم بگذاریم ببینیم چی کار باید بکنیم.
یک دفعه یک صدا از بیرون در بازداشتگاه به گوش رسید: فکر!؟ فکر رو باید اون موقعی می کردید که هنوز اول کارتون بود نه اینکه بی گدار به آب بزنید و حالا کاسه ی چه کنم چه کنم دستتون بگیرید.
حسین طهوری و مجتبی و آنلاکر هر سه دویدن طرف در بازداشتگاه تا ببینن کیه که داره باهاشون صحبت می کنه ولی همه جا تاریک بود. سیاهی هیکل یه نفر چند متر دور تر از در بازداشتگاه معلوم بود ولی کسی چهر هاش توی تاریکی پیدا نبود.
حسین طهوری داد زد: سیاهی کیستی؟
ناشناس: پارسی ک... نه ببخشید منظورم اینه که یه دوست.
مجتبی: اگه دوستی چرا آزادمون نمی کنی؟
ناشناس: برای اینکه باز هم یه کار بی فکرانه می کنید و اوضاع رو از اینی که هست خراب تر می کنید.
آنلاکر: اصلا تو کی هستی که درباره ی کارهای ما قضاوت می کنی؟ برو پی کارت! ما خودمون از پس مشکلاتمون برمیایم.
ناشناس: باشه من رفتم. یادتون باشه خودتون خواستید...
حسین طهوری در حالی که با آرنج به پهلوی آنلاکر می زد تا ساکتش کنه گفت: نه برگرد. این آنلاکر یه خورده اعصابش به هم ریخته نمی دونه چی داره میگه.
آنلاکر: چی چی رو نمی دون...(مجتبی جلوی دهنش رو گرفت و بردش عقب تا حسین طهوری راحت به صحبتش ادامه بده.)
حسین: خوب اگه نمی خوای ما رو آزاد کنی پس چرا اومدی اینجا و میگی دوستمونی؟
ناشناس: برای اینکه می خوام یادتون بدم که چه طوری از این زندان خلاص بشید.
حسین مشتاقانه گفت: چه طوری؟ راه مخفی بلدی؟
ناشناس: نه یه راه بهتر بلدم.
حسین: خوب زود باش بگو.
ناشناس: نه! اول باید یه قولی به من بدید.
حسین: چه قولی؟ هرچی باشه قبول می کنیم!
ناشناس: نه! نشد. این طور قول هایی که بدون فکر داده می شن سریع هم شکسته می شن. من اول شرطم رو میگم بعد شما فکر کنید ببینید قبول می کنید یا نه.
حسین: خوب زود باش بگو.
ناشناس: باید قول بدید بعد از آزادی تحت فرمان من باشید و خودسرانه کاری نکنید و هرچی من میگم اطاعت کنید.
حسین: امکان نداره!
آنلاکر که خودش رو از دست مجتبی خلاص کرده بود: ترجیح میدم توی همین زندان بمونم.
مجتبی: اصلا و ابدا!
ناشناس: خیلی خوب باشه! پس من رفتم.
حسین و مجتبی و آنلاکر یکصدا گفتن:برو ما به کمک کسی احتیاج نداریم.
***
صبح روز بعد طبق برنامه محاکمه شورشیان ساعت یازده صبح در حیاط پادگان شروع شد. دادگاه تشکیل شده بود از سه میز به همراه سه صندلی که پشت یک میز گیگیلی به عنوان قاضی و در کنار او در پشت یک میز کوچکتر فال نیک به عنوان منشی داد گاه و کمی اون طرف تر بزرگ ترین میز قرار داشت که نیکادل به عنوان دادستان پرونده حضور داشت. کمی اون طرف تر هم شورشیان با دست و پای بسته وایساده بودند و جواد پانچو با چماقی در دست (پادگان هنوز بودجه ی کافی برای خرید اسلحه به تعداد سربازان پادگان نداره.[شماره ی حساب جهت واریز کمک های مردمی : 1564^21*154&45498#$ نزد بانک ... به نام شاه شوریده سران]) مسئول مراقبت از سربازها بود.(بقیه ی اهالی پادگان هم توی آلونک نه ببخشید آلاچیق نه بازم اشتباه شد توی کلبه ی مکلارن مهمونی گرفته بودند و مدت ها بود به پادگان نمی آمدند.)
گیگیلی: دادگاه رسمی است. متهمین آیا تفهیم اتهام شده اند؟
نیکادل: بله جناب قاضی!
آنلاکر : نه ما نمی دونیم واسه چی دستگیر شدیم.
حسین و مجتبی هم با سر حرفش رو تایید کردند.
فال نیک: جناب قاضی میگن تفهیم اتهام نشدن.
گیگیلی: بله خودم هم شنیدم. لازم به تکرار نیست.
فال نیک: گفتم من هم یه دیالوگی گفته باشم.
گیگیلی: جناب دادستان اینها که منکر تفهیم اتهام شدن هستند.
نیکادل: گرچه دروغ میگن ولی دوباره تفهیم اتهامشون می کنیم.
بعد رو به جواد پانچو کرد و گفت: سرباز! اتهامشون رو بهشون تفهیم کن!
جواد: چشم فرمانده! یعنی دادستان!
جواد چماق رو بالا برد و آروم به شورشی ها گفت: بهتره بگید تفهیم اتهام شدید وگرنه مجبورم با چماق بزنمتون.
اون سه تا بخت برگشته یه نگاهی به چماق کردند و آب دهنشون رو به زحمت قورت دادند و گفتند: بله یادمون اومد که اتهام قبلا بهمون تفهیم شده.
گیگیلی: خیلی خوبه! جناب دادستان لطفا دادخواست رو قرائت کنید.
نیکادل: بله. نظر به اینکه این سه نفر با شورش و اقدام بر علیه امنیت پادگان موجبات بی نظمی و نا امنی رو در این پادگان فراهم آورده اند. من به عنوان دادستان و به نماینگی از تمامی فرماندهان و سربازان و دیگر اهالی پادگان تقاضای اشد مجازات رو برای این سه نفر دارم.
در حالی که سه شورشی از این تقاضا در بهت فرو رفته بودند جواد یه خورده بو کشید و گفت: این بوی چیه میاد؟
گیگیلی: آره انگار بوی سوختنی.
نیکادل: نکنه اینها همدستانی دارن که پادگان رو آتیش زدند.
فال نیک: ای وااااااااااااااااااااااای غذام سوخت.
و با سرعت هر چه تمام تر به سوی آشپزخانه ی پادگان دوان شد و صدای خنده ی شورشی ها بلند شد.
آنلاکر: چه خوب شد این آشپز شورشی ها نشد وگرنه سوء هاضمه می گرفتیم.
گیگیلی از اونجایی که از این چکش های چوبی مخصوص قضاوت نداشت با مشت دو سه ضربه روی میز کوبید تا شورشی ها رو ساکت کنه ولی دستش درد گرفت و باعث شد که خنده ی شورشی ها بیشتر بشه. گیگیلی داد زد: از اونجایی که منش دادگاه حضور نداره ادامه ی دارسی به فردا موکول میشه.
نیکادل: جواد سریع این متهمین رو ببر توی بازداشتگاه تا من برم به حساب این سرآشپز حواس پرت برسم.
گیگیلی: من هم به جواد پانچو کمک می کنم تا اینها رو بندازیم توی بازداشتگاه.
نیکادل: خیلی خوب. بجنبید.
بعد از اینکه جواد و گیگیلی شورشی ها رو انداختن توی پادگان و برگشتند گیگیلی که دید هیچکس حواسش به اونها نیست به جواد گفت: هی! تو چه طور قاطی شورشی ها نبودی؟
جواد: واسه چی باید قاطی اونها باشم؟
گیگیلی: خودت رو به اون راه نزن. من خوب یادمه که قبل از همه تو قصد شورش داشتی.
جواد: ولی قبل از اینکه من بیام توی پادگان. این تو بودی که برای شورش کردن بی تابی می کردی!
گیگیلی: ولی من از گذشته ام پشیمون شدم و حالا هم یه سرباز وفادار پادگان هستم.
جواد: چطور تو می تونی پشیمون بشی ولی من نمی تونم؟
گیگیلی: ولی من به تو اطمینان ندارم و الآن میرم و به فرمانده میگم.
جواد: باشه برو! ولی یادت باشه که پای خودت هم گیره مخصوصا با اون دایی ای که داری وضعت خراب تر از منه.
گیگیلی: تو موضوع دایی من رو از کجا می دونی؟
جواد: خوب دیگه!
گیگیلی: چیزه... خوب باشه اصلا شتر دیدی ندیدی.
جواد: باشه! شتر دیدی ندیدی.
و دو نفری به سمت آشپزخونه رفتن که ببینن چه بلایی سر غذا اومده.
فعلا خداحافظ!