• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 12703)
شنبه 27/6/1389 - 18:22 -0 تشکر 232797
رمان((قصه عشق))-شادی داودی

رمان((قصه عشق))-نویسنده شادی داودی 

داستان دنباله دار قسمت اول 

ازوقتی نسترن خواهرم ازدواج کرد دیگه مجید خونه ی ما نیومده بود انگار با همه ی ما قهر کرده بود ولی خوب تقصیر مانبود نسترن خودش خواست باکسی غیر ازمجید ازدواج کنه!!!

البته منم وقتی تصمیم نسترن رو فهمیدم داشتم شاخ در می آوردم!!!بهش گفتم:نسترن مطمئنی میخوای با حمید ازدواج کنی؟

گفت:آره...دیگه خسته شدم...چقدر باید صبر کنم...چقدر باید بشینم تا ببینم مجید کی خواستگاری رسمی میکنه...

برای عروسی نسترن هم وقتی علی برادرم کارت عروسی رو برد برای مجید اینطور که از علی شنیدیم طفلکی نزدیک بوده از حال بره و همه اش فکر میکرده علی داره باهاش شوخی میکنه ولی وقتی میفهمه قضیه جدی هستش کارت رو پاره میکنه واز اون تاریخ دیگه خونه ی ما نیومده بود.

اسم من یاسمین هستش وتوی خونه یاسی صدام میکنن.دختر کوچک خانواده هستم و شدید به درس علاقه دارم.تا حالا به هیچ چیز غیر ازدرس عشقی نداشتم واصولا دنبال مسائل عشقی و دوست پسر بازی هم نبودم درست برعکس همه ی دوستام!!!

از نظر قیافه میشه گفت بد نیستم پوست سفیدی دارم با صورتی نمکی که به گفته ی دیگران چشم و ابروم زیبایی عجیبی داره همراه با لب و بینیی که بازم به گفته ی همه خیلی برازنده ی صورتم هستش.از نظر کلی شباهت زیادی با نسترن دارم ولی مامان میگه چهره ی من بیشتر به دل میشینه چون نسترن یک کم گوشت تلخه!!!موهامم بلند وصاف تا کمرم هستش به رنگ قهوه ایی تیره و معمولا با یک تل که به سرم زدم تمام موهام صاف و یکدست دورم ریخته چون بابا موهام رو خیلی دوست داره میگه نبندمشون منم گوش میکنم...قدمم نه کوتاه هست نه بلند یه قد متوسط دارم واز نظر اندام هم میشه گفت متناسب هستم نه زیادچاقم که تو ذوق بخوره نه اونقدر لاغرکه هیچ لباسی به تنم خوشگل نباشه...زیاد از خودم تعریف کردم ولی خوب برای اینکه بتونین چهره ام رو توی ذهنتون مجسم کنید لازم بود.

داشتم میگفتم:

آره از وقتی نسترن ازدواج کرد دیگه مجید نیومده بود خونه ی ما تا وقتیکه دختر نسترن۲سالش شد و من سال سوم دبیرستان بودم.فرداش امتحان داشتم ودرحال خوندن درسهام بودم که صدای زنگ بلند شد.با اف اف در رو باز کردم و در کمال تعجب فهمیدم مجید پشت در هستش!!!!

مامان خونه نبود وقتی در رو باز کردم ومجید اومد داخل دقیقا نزدیک یک دقیقه خیره خیره به من نگاه کرد وبعد لبخندی روی لبش نشست وگفت:ماشالله...توی این سه سال چه بزرگ شدی!!!

مجید رو مثل علی میدونستم درست مثل یه برادر چون اولا هم سن علی و۸سال از من بزرگتر بود دوما اینکه من از وقتی یادم می اومد مجید رو توی خونمون دیده بودم.

لبخندی زدم وبعد از سلام واحوالپرسی های معمول ازش خواهش کردم که بیاد توو اونهم اومد داخل  ونشست حال همه رو ازم پرسید:بابا...مامان...علی. ولی یک کلمه از نسترن سراغ نگرفت!!!براش توضیح دادم که علی رفته سربازی و بابا هم برای کاری رفته چابهار و این روزها فقط وقتهایی که نسترن ودختر خوشگلش اینجا میان مامان یک کم سرحال هستش وگرنه که هیچی...

وقتی اسم نسترن رو آوردم برای لحظاتی به فکر فرو رفت وبعد نگاهش رو از روی فرش به صورت من امتداد داد وبا لبخند نگاهم کرد وگفت:خوب...خودت چیکار میکنی؟

گفتم:هیچی سال سوم دبیرستانم...رشته تجربی رو انتخاب کردم...

اومد میون حرفم وگفت:مثل همیشه هم درسخونی نه؟...حتما هم پزشکی میخوای توی دانشگاه شرکت کنی...آره؟

خندیدم وگفتم:خوب مگه شما درس خون نبودی ورشته مهندسی برق الکترونیک رو دوست نداشتی؟اونقدر هم تلاش کردین تا بالاخره تهران همین رشته رو هم قبول شدین...منم میخوام مثل شما به هدفم برسم.

لبخندی زد وگفت:آفرین...آفرین یاسی...فکرش رو میکردم بعد از سه سال بزرگ شده باشی ولی نه اینقدر...خیلی تغییر کردی...دیگه خانومی شدی برای خودت.

تشکر کردم و برای آوردن شربتی خنک برای مجید به آشپزخانه رفتم در حالیکه هربارکه چشمم به مجید می افتاد میدیدم با لبخند داره نگاهم میکنه...

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 19/7/1389 - 10:58 - 0 تشکر 240677

رمان((قصه عشق))قسمت22 - شادی داودی
از نسترن هیچ خبری نداشتم.خیلی دلم میخواست بدونم آیا اونم به اندازه نسرین در جنب و جوش و تلاش هست یا نه....

انتخاب خنچه ی عقد و تزئینات اتاق عقد رو به طور کامل بر عهده ی مهناز گذاشتم و گفتم برای من فرقی نداره و هر چی باشه رو قبول دارم برای همین زحمت گشتن و انتخاب سفره ی عقد و تزئینات بر عهده ی مهناز بود.برای انتخاب لباس عروسی به همراه مهناز و علی و مجید و نسرین و رضا شوهر نسرین رفتیم به یه مرکز بزرگ و معتبر فروش و اجاره ی لباسهای عروس.نسرین یکی از شیک ترین و در عین حال جدیدترین لباسهای عروس رو برای من انتخاب کرد.لباس رو وقتی توی اتاق پرو پوشیدم نسرین ده بار صورتم رو بوسید و دائم قربون صدقه ام میرفت اونقدر سر و صدا به پا کرده بود که سه تا از خانمهای مسئول اونجا هم اومدن و با لبخندی از روی تحسین بهم نگاه کردن...مهناز با اینکه خودش در حال پرو لباس عروس بود با عجله از اتاق پرو اومده بود بیرون و به من نگاه میکرد و اونم مثل نسرین چندین بار صورتم رو بوسید.وقتی مجید رو صدا کردن بیاد من رو ببینه اولش با لبخندی آکنده از عشق سر تا پای من رو نگاه کرد ولی بعد یکدفعه اخمهاش رو کرد توی هم و رو کرد به نسرین و گفت:این لباس نه...یکی دیگه...این چیه انتخاب کردین شما؟

نسرین با عصبانیت خواهرانه رو کرد به مجید و گفت:نخیر...همین رو باید بخری...یاسی رو نگاه کنه...همینجوریش که خوشگل بود توی این لباس دیگه محشر شده...

مجید گفت:نسرین...آخه این لباس خیلی ناجوره...همه ی بدن یاسی...

نسرین عصبی شد و گفت:پس بفرمایین چه لباسی تنش کنیم؟...عروس دیگه...میخوای مانتو و شلوار بپوشه و چادر هم سرش کنیم بشونیمش سرسفره عقد؟اینجوری جنابعالی رضایت میدی؟...لوس نشو مجید...خود یاسی هم از این لباس خوشش اومده.

مجید به من نگاه کرد و بعد اومد سمت من وقتی کاملا نزدیک و رو به روی من قرار گرفت گفت:یاسی؟...تو خوشت اومده؟...به خدا تو هر چی بپوشی به همین قشنگی میشی...ولی این لباس خیلی لختیه...بالاتنه اش که خیلی بازه پایین تنه اشم که حسابی چسبیده به هیکلت...خیاطش هر چی پارچه باید روی بالاتنه اش کار میکرده برده چسبونده از زانوبه پاینش با دنباله ی روی زمینش...به خدا یاسی...

نسرین اومد نزدیک ما و گفت:یاسی قبول نکنی ها...مجید رو ولش کن...یه شب که بیشتر نیست...هر چی که خودت دوست داری همون رو انتخاب کن...این مردها رو رو بهشون بدی میکننت توی گونی سرتم گره میزنن که آفتاب و مهتابم نبیننت...

خنده ام گرفت و رو کردم به مجید و گفتم:آره مجید؟...تو رو هم ولت کنن من رو میکنی توی گونی؟

مجید که از اصرار نسرین کلافه شده بود در عینی که با لبخند به من نگاه میکرد گفت:تو چی؟تو اینطوری فکر میکنی؟فکر میکنی من دلش رو دارم باهات این کار رو بکنم؟

سه تا خانمی که مسئول اونجا بودن اومدن جلو و به مجید گفتن:مشکل باز بودن قسمت بالاتنه اش رو میتونه با خرید یه شنل شیک رفع کنه...

مجید دوباره به من نگاه کرد و گفت:یاسی؟...جدی همین لباس رو میخوای؟

خنده ام گرفته بود از جدالی که بین نسرین و مجید سر لباس در گرفته بود ولی بالاخره نسرین موفق شد...خودمم از پیروزی نسرین خوشحال بودم چون لباس فوق العاده ایی بود.

دو روز به شب جشن مونده بود و چون اون روز از صبح با مجید توی خیابونها مشغول خرید لباسهایی مناسب برای بردن با خودمون به سوئیس بودم وقتی برگشتیم خونه بعد از خوردن ناهار چون واقعا خسته شده بودم با همه ی سر و صداهایی که مهناز و نسرین و یکی دو تا از دخترهای فامیلشون راه انداخته بودن رفتم به اتاق مجید و خوابیدم.مجید هم دقایقی بعد اومد به اتاق و کنار من خوابید و گفت:با این سر و صدا میتونی بخوابی؟

گفتم:اونقدر خسته شدم که اگه الان بمب هم بندازن من خوابم میبره.

مجید خندید و بغلم کرد و گفت:فدای خسته بودنت بشم...میخوای برم بگم یه ذره ساکت بشن تا راحتتر بخوابی؟

گفتم:نه...اصلا لازم نیست من مشکلی با سر و صدای اینها ندارم باور کن خیلی خسته ام و الان خوابم میبره بذار اونها هم خوش باشن.

و بعد همونطورکه توی آغوش مجید بودم نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدار شدم خونه ساکت ساکت بود.مجید هم کنار من نبود.برای یه لحظه از سکوت خونه ترسیدم و با عجله از جام بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون.مامان بدری و نسرین داشتن آخرین مرواریدهای لحاف عروسی مهناز رو میزدن.علی هم اومده بود اونجا و حدس زدم برای بردن لحاف اومده چون تنها تیکه از جهیزیه ی مهناز بود که جامونده بود اونم به خاطر مروارید دوزیهای روش بود که طول کشیده بود.صدای دوش حمام می اومد فهمیدم مجید رفته حمام.مهناز هم با یه سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون.دخترهای دایی و عموهاشونم رفته بودن.بعد از سلامی که به علی کردم با محبت زیاد که این روزها خیلی بیش از قبل شده بود از جاش بلند شد و بغلم کرد و گفت:چطوری عروس قشنگه؟

مهناز با خنده و شوخی گفت:اووو...یعنی من عروس زشته ام؟

علی خندید و گفت:در مقابل یاسی آره...

مامان بدری و نسرین هم خندیدن و گفتن:مهناز اینم دیگه پرسیدن داشت؟یعنی خودت نمیدونستی؟

مهناز و علی کلی سر این موضوع با هم شوخی کردن.مجید از حمام که اومد بیرون رو کرد به من گفت:یاسی...میدونم خسته شدی...ولی حاضر شو بریم بیرون شاید یکی دو دست لباس دیگه دیدی خوشت اومد خواستی بخری...

گفتم:وای مجید تو رو خدا بسه...ما فقط چهار تا چمدون لباس خریدیم تا الان...از لباس و کیف و کفش بهاره گرفته تا زمستونه هر چی دیدی این روزها یا برای من خریدی یا برای خودت...فکر کنم تا۵سال دیگه هم من و تو لباس و کفش نخریم اونجا بدون لباس نمونیم...

مجید که در حال خشک کردن موهای سرش با یه حوله ی کوچیک بود گفت:حالا بلند شو بریم بیرون شاید بازم یه چیزهایی دیدیم خواستی بخری...

گفتم:من دیگه نمیام...

و بعد رفتم سمت تلفن که شماره ی مامان رو بگیرم و حالش رو بپرسم.علی گفت:با خونه تماس میگیری؟

گفتم:آره...دیروز تا حالا وقت نکردم با مامان حرف بزنم...

علی گفت:الانم کسی خونه نیست...بیخود زنگ نزن...رفتن فرودگاه.

با تعجب به علی نگاه کردم و گفتم:فرودگاه؟!!!!!!!!!!!!!!!

علی جواب داد:آره...نسترن میخواست بره با دوستاش ترکیه...

گوشی تلفن رو سرجاش گذاشتم و نشستم روی مبل...باورم نمیشد نسترن اینقدر بی مهر و عاطفه باشه...همیشه فکر میکردم شب جشن صورتش رو میبوسم و با هم آشتی میکنیم...حداقل اگه دیدار آخرمون هم بود میخواستم توی شب عروسیم بغلش کنم و همدیگرو مثل گذشته دوست داشته باشیم...با بهت و ناباوری گفتم:نسترن با دوستاش رفت ترکیه؟!!!!...یعنی برای عروسی من که هیچی برای عروسی تو هم نخواست بمونه؟

مجید که این روزها چون منم در زبان فرانسوی خوب راه افتاده بودم به زبان فرانسوی رو کرد به من و گفت:اصلا مهم نیست...یاسی باز شروع نکن تو رو خدا...اصلا همون بهترکه رفت...میخواستی باشه که چی بشه...تو که میدونی غیر از عصبی کردنت کار دیگه ایی نمیکرد...پس بهترکه نیست...یاسی به خدا اگه به خاطر نبودن نسترن بخوای بشینی روی اعصابت فشار بیاری دیگه قاطی میکنم...ما دو شب دیگه عروسیمونه و همون شب هم از ایران میریم...نمیخوام توی این فاصله دیگه عصبی بشی...

به زبان فرانسه جواب دادم:ولی مجید...من فکرشم نمیکردم نسترن اینقدر بی عاطفه باشه...اون از من متنفره علی که کاری نکرده بود...

و بعد بغض گلوم رو گرفت.مجید اومد کنارم روی مبل نشست و گفت:مگه تو کاری کرده بودی؟...تو هم کاری نکرده بودی...نسترن خودش همه چی رو خراب کرد.

سکوتی بین مامان بدری و مهناز و علی و نسرین حکمفرما شده بود و از اینکه من و مجید دوتایی فرانسه صحبت میکردیم و معلوم بود به خصوص مجید نمیخواد کسی متوجه حرفهای من و اون بشه برای همین سریع رو کردم به مجید و با همون زبان فرانسوی گفتم:مجید میشه دیگه این حرکت رو تکرار نکنی توی ایران...درست نیست من و تو به زبونی حرف بزنیم که برای بقیه آشنا نیست...ما که حرف پنهانی نداریم.

مجید گفت:من همین الانشم دارم خودم رو کنترل میکنم به علی چیزی نگم...چون به همه گفته بودم توی این مدت کمی که مونده تا شب جشن کسی چیزی نگه که باعث ناراحتی تو بشه ولی...الانم روی حرف من دیگه حرف نزن بلند شو حاضر شو بریم بیرون...نمیخوام توی خونه بمونی و روی اعصاب خودت فشار بیاری...بلند شو.

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 20/7/1389 - 13:46 - 0 تشکر 240924

رمان((قصه عشق))قسمت23 - شادی داودی
با تمام مخالفتهای من ولی بالاخره مجید موفق شد من رو همراه خودش از خونه بیرون ببره.ولی دیگه موفق نشد برای خرید چیزی من رو راضی کنه.واقعا از خرید کردن دیگه بدم اومده بود...این دو هفته ی اخیر به همراه مجید بیشترین ساعاتم رو در مغازه ها به خرید کردن گذرونده بودم.فکر نسترن لحظه ایی رهام نمیکرد.توی ماشین مجید در حین رانندگی دائم دستم رو میگرفت و میگفت:خوبی خانمی؟

منم با لبخند نگاهش میکردم ولی در واقع اون لحظه دلم میخواست تنها باشم و گریه کنم...هم برای خودم که مورد نفرت خواهرم قرار گرفته بودم...هم برای نسترن که چقدر راحت همه زندگیش رو خراب کرد...زندگی که خیلی از دخترهای فامیلمون حسرتش رو داشتن...برای لحظاتی حس کردم دلم برای عسل تنگ شده...دلم برای یاسی یاسی گفتنش تنگ شده بود...یک سالی بود ندیده بودمش...ولی در این مدت هم بارها و بارها دلتنگش شده بودم...وقتی به عسل فکر کردم دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و همونطور که صورتم رو سمت شیشه ی کنارم گرفته بودم و تظاهر به دیدن اطراف داشتم اشکهام از چشمم سرازیر شد...ولی خیلی طول نکشید که مجید فهمید و گفت:یاسی؟!!!!!!!!!ببینمت...برای چی داری گریه میکنی؟!!!!!!!!

برنگشتم سمتش فقط در همون حال گفتم:مجید تو رو خدا بذار گریه کنم...دلم گرفته...دارم میترکم...گلو درد گرفتم بس که گفتی بهم گریه نکن...

مجید به آرومی ماشین رو کنار زد و توقف کرد.دست من رو دوباره توی دستش گرفت و با محبت شروع کرد به نوازش دستم...لحظاتی به سکوت گذشت وقتی برگشتم نگاهش کردم دیدم دست دیگه اش رو لبه ی شیشه ی سمت خودش گذاشته و در حالیکه دستش رو تکیه گاه چونه اش کرده داره بیرون رو نگاه میکنه ولی همچنان با دست راستش دست من رو هم نوازش میکرد...بهش نگاه کردم...دوستش داشتم خیلی...خیلی بیشتر از اونچه که میشد تصورش رو کرد...میدونستم و مطمئن بودم که اونم خیلی دوستم داره...میدونستم با یک قطره اشک من چقدر غصه میاد توی دلش ولی دست خودم نبود...واقعا دلم گریه میخواست...شاید کوه غصه هایی که توی این یک سال و خورده ایی توی دلم انبار شده بود به حد طغیان رسیده بود و میخواستن از راه قلبم به چشمم بیان و با اشک خارج بشن...نگاهم به مجید بود و اشکهام سیل وار از چشمم بیرون می ریخت.مجید برگشت سمت من...وقتی صورت خیس از اشک من رو دید برای لحظاتی خیره خیره نگاه کرد بعد با صدایی پر از غصه گفت:چته یاسی؟...گریه میکنی باشه...دلت گریه میخواد باشه...ولی حداقل بهم بگو چرا؟...نمیخوام اگه از چیزی ناراحتی توی خودت بریزی...بهم بگو الان چی باعث شده صورت قشنگت خیس از اشکات بشه...هان؟چی باعث شده؟

در حالیکه گریه میکردم گفتم:مجید...بگمم فایده نداره...میدونم...

سریع گفت:تو بگو...اگه نتونم کاری هم بکنم حداقلش اینه که توی وجودت نگهش نداشتی...فقط بگو چرا داری گریه میکنی؟...یاسی الهی قربون همه ی قشنگیات بشم...ما فقط دو روز دیگه اینجا هستیم...من نمیخوام تو غصه ایی بخوری...اگه چیزی هست که مربوط به اینجا میشه بگو منم بدونم...نکنه از اینکه داریم میریم...

به میون حرفش رفتم و گفتم:نه...نه مجید...اصلا مربوط به رفتنمون نمیشه...چون میدونم تو اونقدر دوستم داری که هرجا با تو باشم خوشبختم...فقط...

مجید گفت:قربونت بشم فقط چی؟

گفتم:دلم میخواد فقط یه بار قبل رفتنمون عسل رو ببینم...فقط همین مجید.

برای لحظاتی نسبتا طولانی مجید به صورتم چشم دوخت...حس کردم در اعماق وجودش از اینکه خواستم عسل رو ببینم کلافه شده ولی داره سعی میکنه روی اعصابش مسلط باشه.....با صدایی گرفته و جدی گفت:اون که مادرش بود برای اون بچه ارزش قائل نشد و ترکش کرد...آخه تو چرا دوست داری اون بچه رو ببینی؟

اشکم رو پاک کردم و گفتم:دیدی گفتنمم فایده نداشت...پس بذار گریه ام رو بکنم...میدونستم اگه بفهمی برای چی دارم گریه میکنم این حرفها رو بهم میزنی...ولی مجید من دست خودم نیست عسل رو دوستش دارم...توی این مدت هم چند بار از علی و مامان سراغش رو گرفتم ولی میگفتن خبری ندارن...حتی خود نسترن هم نمیرفته ببینش...

و باز زدم زیر گریه.مجید ماشین رو روشن کرد و گفت:خیلی خوب...تو گریه نکن من الان میبرمت در خونه ی حمید تو برو عسل رو ببین...ببینم بازم میخوای گریه کنی...

وقتی این حرف رو شنیدم کم مونده بود توی ماشین دست بندازم دور گردن مجید و ماچش کنم ولی بعد متوجه شدم توی خیابون و توی ماشین........!!!!

مجید با لبخند پر از عشقش به من نگاه کرد خودمم خنده ام گرفت.مجید گفت:میمیرم برای اون خنده ات....

لحظاتی بعد جلوی درب منزل حمید بودیم ولی هر چی زنگ زدیم کسی درب رو باز نکرد وقتی یکی از همسایه هاشون من رو دید سریع شناخت و بعد از کلی سلام و احوالپرسی وقتی از حمید و عسل پرسیدم گفت که تقریبا۷یا۸ماه پیش اینجا رو فروخته و رفته....

آه از نهادم بلند شد و بعد از خداحافظی از همسایه ی حمید دوباره سوار ماشین شدیم مجید که فهمیده بود حال درستی بعد شنیدن این خبر برام نمونده گفت:یاسی...منزل مادر حمید رو بلدی؟شاید اونجا رفته داره زندگی میکنه...

با خوشحالی گفتم:آره...آره بلدم...میبریم اونجا؟

لبخندی زد و گفت:مگه میتونم نبرم؟من حاضرم هر کاری بکنم تا تو غصه نخوری...

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و دستم رو انداختم دور گردن مجید و با سرعت بوسیدمش...صدای خنده ی مجید تمام فضای ماشین رو پرکرد و بعد راهی منزل مادر حمید شدیم.اونجا هم که رسیدیم در کمال ناباوری فهمیدیم مادرش هم که به همراه خانواده ی برادر حمید در اون خونه زندگی میکردن چند ماه پیش منزل رو فروختن...!!!!برام خیلی سخت بود ولی دیگه باور ندیدن عسل تا سالهای سال به دلم نشست...اون شب با تمام ناراحتی که در وجود مجید حس میکردم ولی نتونستم گریه نکنم و تا دیر وقت اشک ریختم و آخرشم با گریه توی آغوش مجید به خواب رفتم.

دو روز گذشت و موعد جشن عروسی ما شد...جشن خیلی با شکوهی شده بود و تمام فامیل از کوچیک و بزرگ حضور داشتن.تا ساعت۱۱شب فقط بگو بخند و بزن و برقص بود ولی درست از اون ساعت به بعد بود که گریه های مامان بدری و مامان خودم شروع شد.اون روز صبحش بنا به توصیه ی پزشک به من قرص ریلکس داده بودن برای همین از دیدن گریه های مامان و مادر مجید ناراحت میشدم ولی میتونستم به اعصابم تسلط داشته باشم و خودم به گریه نیفتم.ساعت۱نیمه شب که دیگه رفتیم خونه ی مادر مجید تا من و مجید لباسمون رو عوض کنیم و کم کم آماده ی رفتن به فرودگاه بشیم دیگه هیچی به عروسی شباهت نداشت.حتی مهناز که خودشم عروس اون شب بود از شدت گریه به هق هق افتاده بود...نسرین بدتر از اون...علی طفلک دائم بغض مردونه ایی به چهره داشت...ولی بابام تمام صورتش از اشک خیس بود...مامان و مامان بدری که دیگه جای خود داشتن...سکوت بدی توی خونه حکمفرما بود...لباسم رو عوض کردم و لباس مناسبی برای رفتن به فرودگاه پوشیدم.مجید هم لباسش رو عوض کرده بود و دائم از رفتارش مشخص بود از گریه ی دیگران کلافه شده.چمدونها رو با علی و رضا کمک کردن به ماشین مجید بردن البته ماشین مال مجید دیگه نبود چون نسرین ازش خریده بود اما گفته بود تا وقتی در ایران هستیم میتونیم مثل گذشته ازش استفاده کنیم و اون شب آخرین شبی بود که استفاده میکردیم چرا که همون موقع مجید سوئیچ رو به رضا داد و خواست که دیگه خود رضا پشت فرمون بشینه....

چند تا از بزرگهای فامیل مثل دایی و عمو و عمه و خاله هم برای بدرقه ی ما قرار بود بیان فرودگاه...ساعت نزدیک۲:۳۰بود که وارد فرودگاه شدیم....لحظه ی خیلی بدی بود...قرصهام هم گویی در این لحظات خجالت کشیدن اثرشون رو روی من ادامه بدن...وقتی میخواستیم به بخش ترانزیت بریم گریه امانم رو برید...همه گریه میکردن به خصوص مامان و بدری خانم و مهناز و نسرین...خودمم دیگه به هق هق افتاده بودم...بابا وقتی بغلم کرد دیگه زار میزدم...مجید خیلی کلافه تر شده بود و دائم سعی داشت ساکتم کنه ولی خوب در اون لحظات هیچی تسکین من نمیشد جز اشکهام..............

وقتی سوار هواپیما شدیم و هواپیما از روی باند بلند شد حس میکردم همه ی وجودم رو زیر پام جا گذاشتم......هیچی نمیگفتم و فقط اشک میریختم...مهماندارها که همه سوئیسی و بسیار مهربان برخورد میکردن از وضع من اظهار نگرانی کردن و دائم سعی داشتن دلداریم بدن و مجید هم درحالیکه خودش ناراحت بود ولی سعی داشت بیشتر من رو آرامش بده...

ساعاتی بعد وقتی در فرودگاه ژنو از هواپیما خارج شدیم هوای سرد و مه گرفته ی سوئیس و نم بارون شرجی كه به صورتم میزد مثل این بود كه آسمون هم میخواد از غم غربت به حالم گریه كنه....

خانواده ی آقای عامری كه شامل همسر سوئیسیش و دو پسرش بودن دركمال احترام و محبت زیاد به استقبال ما در فرودگاه اومده بودن...با اینكه از زوریخ تا ژنو راه نسبتا زیادی بود ولی با محبت تموم این كار رو كرده بودن و همسر آقای عامری كه با دیدن چهره ی من متوجه ی وضعیت بد روحیم در اون لحظات شده بود دائم سعی میكرد در اوج مهمان نوازی من رو از احاطه ی غصه ها خارج كنه.

مجید و من به كمك پسران آقای عامری بعد ترخیص بارها كه دقایقی بیشتر طول نكشید سوار ماشین پسر بزرگ آقای عامری شدیم و خانم عامری به همراه پسر دومش با ماشین دیگه ایی به سمت زوریخ حركت كردیم.زوریخ بزرگترین شهر سوئیس و مرکز کانتون بود و پایتخت فرهنگی سوئیس به حساب می اومد.توی ماشین مجید دائم به عقب برمیگشت و با لبخند نگاهم میکرد و حالم رو میپرسید.پسر آقای عامری هم که اسمش کوروش بود و بزرگ شده ی سوئیس اولش سعی داشت به فارسی صحبت کنه ولی وقتی فهمید من و مجید در زبان فرانسه مشکلی نداریم بعد از اون با خیال راحت شروع کرد به زبان فرانسه صحبت کردن و از جایی که قرار بود ما زندگی کنیم میگفت و سعی داشت سکوت ماشین رو در هر صورت بشکنه............

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 21/7/1389 - 14:2 - 0 تشکر 241387

رمان((قصه عشق))قسمت24 - شادی داودی
خانواده ی مهربون آقای عامری ما رو تا جلوی درب آپارتمانمون رسوندن و فقط برای چند دقیقه به داخل خونه اومدن و به قول معروف به یمن ورود ما کوروش شامپاینی رو باز کرد که البته من چون عادت به خوردن این چیزها نداشتم موقعی که بهم تعارف کردن با تشکر از خوردن سر باز زدم ولی بقیه هر کدوم به مقدار خیلی کم خوردن .موندن اونها پیش ما نیم ساعت هم نشد و چون میدونستن من و مجید ساعتهاس که استراحت نکردیم زود خداحافظی کردن و رفتن.خانم عامری در نهایت محبت از ما خواست که فردا شب حتما به منزلشون بریم چرا که یه مهمونی کوچیک برای ما ترتیب داده و کوروش و داریوش دو پسر آقای عامری هم با لطف زیاد گفتن که یکی از اونها فردا شب به دنبال ما میاد.چون ما منزل اونها رو هنوز بلد نبودیم.

وقتی من و مجید توی خونه ایی که از این به بعد متعلق به ما دو تا بود تنها شدیم انگار تمام غصه ها رو روی دلم گذاشتن.با اینکه یکسالی بود توی خونه ایی زندگی کرده بودم که دائم مجید رو میدیدم ولی اون لحظه برام لحظه ی نا آشنایی بود...احساس غریبی...تنهایی...غم...غصه...همه ی وجودم رو گرفته بود حتی از نزدیک شدن مجید به خودم وحشت داشتم...مثل یه دختر بچه ی کوچولویی شده بودم که آغوش مادرش رو میخواد...حس کردن دست مهربون پدرش رو روی سرش میخواد...باورم نمیشد دیگه خودم هستم و مجید...دلم میخواست از خونه برم بیرون...دلم میخواست پیش خونواده ام بودم...مجید مهربونیش انکار ناپذیر بود...در عشق مجید هیچ شکی نداشتم...ولی اون لحظه برام بدترین لحظات شده بود...

به گوشه و کنار خونه نگاه کردم...یه خونه ی کوچیک و خیلی قشنگ دو خوابه بود با تجهیزات کامل و رفاهی صد در صد.مجید از طریق آقای عامری مدیر شرکتشون در ایران و خانواده ی آقای عامری فکر همه چیز رو کرده بود و چقدر در این زمینه خانواده ی آقای عامری زحمت کشیده بودن...به خصوص همسر آقای عامری که کتی نام داشت.خونه در طبقه ی سوم یک آپارتمان قرار داشت و منظره ایی بسیار زیبا در چشم انداز دوری که از پنجره ها به افق نگاه میکردیم چشم رو نوازش میداد...پرده های حریر سفیدی که با سلیقه ی تموم نمای داخلی خونه رو صد چندان کرده بود رو کنار زدم و به بیرون نگاه کردم...همه جا سکوت...خلوت...و گلفروشی کنار خیابون سبدهای پر از گل رنگارنگی رو که بیرون مغازه گذاشته بود با تمام سرسبزی محیط زیبایی میدون رو به روی آپارتمان رو صد برابر کرده بود...همه جا و همه چیز زیبا بود اونقدر زیبا که به رویا بیشتر شبیه بود تا واقعیت ولی در این حقیقت رویایی دل من پر از غصه ایی ناشناخته شده بود...

مجید اومد پشت سرم و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:یاسی...خیلی ساکتی...میدونم محیط برات آشنا نیست...برای منم همین طور...ولی باور کن عادت میکنیم...خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی...من و تو اینجا زندگیمون رو شروع کردیم...بهت قول میدم اونقدر توی خوشبختی غرقت کنم که نتونی تصورشم بکنی...فقط یه ذره تحمل کن...

حرف نمیزدم و اشکهام یکی یکی از چشمهام سرازیر بود...مجید برام کلی حرف زد و کلی از آینده ی قشنگی که قرار بود در کنار هم بسازیمش گفت...ولی اشک من رو رها نمیکرد...مجید هر قدر نوازشم میکرد بیشتر دلتنگ خونواده ام در ایران میشدم...یاد اشکهای بابا...مامان...علی...بدری خانم ...و بقیه دیوونه ام کرده بود...مجید دائم من رو می بوسید و نوازش میکرد و من اشک میریختم...............

روز بعد با صدای آروم و پر محبت مجید و بوسه هایی که به صورتم میکرد بیدار شدم...هنوز خسته بودم و دلم میخواست بخوابم برای همین بدون اینکه چشم باز کنم گفتم:مجید تو رو خدا...یک کم دیگه بخوابم...خیلی خوابم میاد...

مجید خندید و گفت:میدونی ساعت چنده خانم خوشگله؟

بالشت نرم سفید و ساتنی که در اثر هوای اونجا سردتر از معمول به نظر می اومد رو توی بغلم گرفتم و گفتم:باشه...باشه...فقط یه ذره دیگه بخوابم.

مجید دوباره بغلم کرد و گفت:نه...بسه دیگه...من رو نگاه کن...رفتم دوش گرفتم بعد رفتم بیرون یک کمی مواد غذایی خریدم...الانم از گرسنگی دارم میمیرم...باید بیدار بشی با هم عصرونه بخوریم...بعدشم کم کم حاضر بشی چون کوروش هر لحظه ممکنه برسه.

چشمام رو باز کردم و با تعجب برگشتم سمت مجید و گفتم:عصرونه؟!!!!!!!!!!!!!!مگه ساعت چنده؟

مجید برای هزارمین بار من رو بوسید و گفت:ساعت۴بعد از ظهر شده عزیز دلم...ما شام هم باید بریم جایی...مگه یادت رفته؟دیشب دعوتمون کردن.

با نا باوری به سر و وضع مجید نگاه کردم و دیدم درست میگه حموم کرده بوده و صورتشم اصلاح کرده بود و هنوز لباس بیرونش تنش بود...معلوم بود تازه از خرید بیرون برگشته!!!!

سریع بلند شدم و روی تخت نشستم باورم نمیشد اینهمه وقت خواب بوده باشم...گفتم:مجید تو کی بیدار شدی؟

مجید از روی تخت بلند شد و گفت:تقریبا۲ساعت پیش...

و بعد دستم رو گرفت از روی تخت بلندم کرد و گفت:تا تو بری دوش بگیری من یه چیزی درست میکنم با هم بخوریم...دارم میمیرم از گرسنگی...

گفتم:من خودم درست میکنم....

مجید من رو سمت حمام برد و با لبخند گفت:نه عزیزم...وقت برای هنرنمایی و خونه داری تو زیاده...فعلا برو دوش بگیر.

وقتی از حموم اومدم بیرون مجید املت با یک کمی هم سوسیس و تخم مرغ خوشمزه ایی درست کرده بود که فکر میکنم لذیذترین صبحانه ایی بود که تا اون موقع در عمرم خورده بودم...و چقدر به هر دوتامون مزه کرد.

وضع روحیم نسبت به روز قبل کمی بهتر شده بود و از اونجایی که شب قرار بود به منزل خانم عامری بریم زیاد فرصت نداشتم به غم لونه کرده در دلم فکر کنم.بعد از صبحانه وقتی خواستم موهام رو با سشوار خشک کنم متوجه شدم هوای سوئیس چقدر سریع روی موهام اثر گذاشته و از قبل هم صاف تر شده بود و دیگه واقعا نیازی به مرتب کردن با سشوار هم نداشتم.برای شب نمیدونستم چه لباسی باید بپوشم...یه لباس رسمی شب؟...لباسی اسپرت؟...لباسی معمولی؟...اصلا نمیدونستم مهمونی اون شب چطور مهمونی هستش...گیج گیج در بین انبوهی از لباسها که تازه از چمدون کشیده بودم بیرون نشسته بودم.مجید وقتی من رو اونجوری دید کلی بهم خندید و گفت:یاسی درست شبیه دوران کوچولوییت شدی که بعضی وقتها نمیدونستی چیکار کنی...عین همون موقع ها چهار زانو نشستی دستتم گذاشتی زیر چونه ات و داری فکر میکنی...

رو کردم به مجید و گفتم:آخه نمیدونم چی بپوشم....اصلا امشب چه جور مهمونیه؟...اصلا مهمونی با حضور دیگران هستش یا فقط من و تو و خونواده ی آقای عامری هستیم...هیچی نمیدونم.

مجید اومد طرفم و از بین لباسهایی که ریخته بودم دور خودم روی تخت یک دست کت و شلوار شیک لیمویی رنگی رو که با هم از میدون محسنی خریده بودیم برداشت و گفت:این رو بپوش...چون به قول خودت نمیدونیم امشب چه مهمونی دعوت هستیم این رو بپوشی از همه بهتره...

حرف مجید رو قبول کردم و همون لباس رو پوشیدم با آرایش خیلی ملایم و موهامم با یک نوار پارچه ایی همرنگ لباسم که از میون نوارهای پارچه ایی به رنگهای متنوع مخصوص بستن مو بود و به تعداد زیاد در تهران خریده بودیم انتخاب کردم و تل مانند به سرم بستم.کفشهای مشکی پاشنه بلند و کیف مشکیمم انتخاب کردم.مجید با نگاهی تحسین برانگیز نگاهم میکرد و به وضوح از چشمهاش نهایت عشق رو نسبت به خودم حس میکردم...رفتم طرفش و گفتم:چطور شدم؟...خوبه؟

لبخندی زد و گفت:عاشقتم قشنگ من...

صدای زنگ در بلند شد.

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 22/7/1389 - 3:22 - 0 تشکر 241631

رمان((قصه عشق))قسمت25 - شادی داودی
مجید درب رو باز کرد و از صدای سلام و احوال پرسیش فهمیدم کوروش اومده دنبالمون.مجید هم خیلی سریع حاضر شد و لحظاتی بعد به همراه کوروش راهی منزلشون شدیم.منزلشون با ما فاصله ی چندانی نداشت...منزل ویلایی بسیار زیبایی بود.مهمونی که خانم عامری ترتیب داده بود یه مهمونی فوق العاده بود که بیشتر کارکنان شرکتی که مجید هم قرار بود از فردای اون روز برای کار به اونجا بره حضور داشتن حتی رئیس شرکت و مدیر عامل و بیشتر کارمندان شرکت به همراه خانواده هاشون حضور داشتن.فقط خود آقای عامری نبود که چون مدیریت یکی از شعبه های همون شرکت رو در ایران داشت به راحتی نمی تونست کارش رو هر وقت که میخواد رها کنه و به سوئیس بیاد.

توی جمع همه سوئیسی بودن و تنها من و مجید ایرانی بودیم و پسرهای آقای عامری که البته اونها هم چون در سوئیس دنیا اومده بودن و بزرگ شده ی سوئیس بودن میشه گفت اصلا ایرانی به حساب نمی اومدن و فقط نژاد پدریشون به ایران میرسید.اون شب چون مهمونی به خاطر من و مجید ترتیب داده شده بود همه به نوعی برای تبریک پیشمون می اومدن.من با اینکه آرایش خیلی ملایمی کرده بودم و لباس کاملا مناسب و پوشیده ایی به تن داشتم ولی به طور ناخودآگاه مورد توجه شدید آقایون قرار گرفته بودم و از اونجایی که مردم سوئیس بسیار صادق و بی ریا برخورد میکردن بارها و بارها در حضور مجید از زیبایی های من صحبت میکردن تا جاییکه رئیس شرکت که مرد بسیار شیک پوش و جوانی به نظر می اومد رو کرد به مجید و گفت:همیشه شنیده بودم زنان ایرانی بسیار زیبا هستن ولی امشب با دیدن همسر زیبای شما به این حرف ایمان آوردم...همسر شما فوق العاده زیبا هستن.

از این نوع حرفها و صحبتها بارها و بارها به گونه هایی متفاوت در اون شب از خیلی ها مطرح شد.دیگه کم کم احساس موذبی بهم دست داده بود...هر جا میرفتم هر کسی به هر بهانه ایی دقایق طولانی من رو به حرف میکشید و چون اصلا"به اندازه ی یک سوئیسی در مکالمه فرانسه مهارت نداشتم گاهی دقایق خیلی طولانی صحبت کردنم با افراد طول میکشید.مجید خودش با چند تا از کارمندها گرم صحبت بود و گاهی مدیر و رئیس شرکت هم اون رو به حرف میکشیدن و چون با توجه به رشته ی تحصیلی مجید که فوق لیسانس برق الکترونیک از دانشگاه تهران بود شغل مهم و حساسی در بخش مرکزی شرکت قرار بود بهش محول کنن دائم سرش گرم بود ولی از هر جایی که بود با لبخندهای مهربونی که به من نگاه میکرد می خواست به من بفهمونه که حواسش به منم هست.در تمام لحظاتی که مجید مشغول صحبت بود کوروش لحظه ایی من رو تنها نمیگذاشت و سعی داشت تک تک افراد رو به هر نحوی که هست به من معرفی کنه....

احساس خوبی نداشتم...از اینکه توی جمع با تمام توجهی که همه نشون میدادن حس غربت بدی به سراغم اومده بود و دیگه حالم داشت از تعریف و تمجیدهای بیش از حد به خصوص مردان جمع بهم میخورد.

موقع صرف شام دیگه بی حوصله گی من به اوج خودش رسیده بود و دوست داشتم هر چه زودتر با مجید به خونه ی خودمون برگردیم.دلم میخواست مجید رو کنار خودم داشته باشم...مجید در جمع بود ولی دائم دور از من...حس تنهایی و غربت داشت خفه ام میکرد ولی مجید نمی تونست از جمعی که مشخص بود در آینده ی کاریش خیلی تاثیر خواهند داشت به راحتی کناره بگیره...

بعد از شام به بالکن منزل رفتم...نسیم خنکی می وزید و مهتاب همه جا رو روشن کرده بود...حتی آسمون سوئیس برام عجیب بود...حس میکردم زمین و آسمون زیادی بهم نزدیکن و ماه خیلی بزرگتر از ماهی هستش که در ایران دیده بودم...همه چیز زیبا بود ولی برای من همه چیز طعم تلخی گرفته بود...همونطور که در بالکن ایستاده بودم و به مناظر پر درخت و سبز اطراف که در اون وقت شب به سیاهی عجیبی فرو رفته بود نگاه میکردم به یاد ایران و خونواده ام افتادم...افرادی که تک تکشون رو دوست داشتم و حالا هزارها کیلومتر ازشون فاصله داشتم...درد عجیبی توی قفسه سینه ام حس کردم...از همون دردهایی که نزدیک به یک سال پیش چند باری به سراغم اومده بود...ترس تمام وجودم رو گرفت که مبادا حالم بد بشه و مهمونی اون شب رو خراب کنم...دستم رو به لبه ی نرده های بالکن گرفتم و به آرومی سعی کردم چند نفس عمیق بکشم که صدای کوروش رو پشت سرم شنیدم:مشکلی براتون پیش اومده؟

سریع برگشتم به طرفش ولی به قدری نزدیک من بود که با برگشتنم به طرف اون به نوعی در آغوشش قرار گرفتم!!!!!!!!!

سریع خودم رو عقب کشیدم و گفتم:نه...نه...فکر میکنم در خوردن شام زیاده روی کردم.

با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:ولی من متوجه شام خوردنتون بودم...چیز زیادی نخوردین...شاید هنوز به غذاهای سوئیس عادت ندارین...

نفسم تنگ شده بود و انگار اکسیژن هوا رو داشتن ازمن میگرفتن!!!

کوروش بهم نزدیک تر شد و با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت:حالتون خوبه؟

دستم رو روی قلبم گذاشتم و به سختی آب دهنم رو فرو بردم و گفتم:چیز مهمی نیست...الان خوب میشم...

کوروش دست من رو گرفت و سریع مچم رو مورد معاینه قرار داد.فهمیدم نبضم رو گرفته...بی اراده خواستم دستم رو از دستش بکشم بیرون ولی همونطور که با لبخند داشت بهم نگاه میکرد با صدایی مصمم و محکم گفت:یاسی...اجازه بده نبضت رو کنترل کنم...من در رشته ای طب تحصیل کردم و درحال حاضر هم دارم در دوره ی عالی تخصص قلب ادامه تحصیل میدم.

دیگه ممانعتی نکردم بعد از لحظاتی کوروش دستم رو رها کرد و صندلی رو از بالکن برداشت و جلوی نرده ها گذاشت و گفت:اینجا بشین...من الان برمیگردم.

روی صندلی نشستم ولی حس میکردم دارم عرق میکنم!!!هوا اصلا گرم نبود و نسیم خنکی هم می وزید که تا چند دقیقه پیش باعث شده بود یخ کنم ولی حالا داشتم عرق میکردم...دهنم داشت طعمش به تلخی میرفت...از پنجره های بالکن مجید رو میدیدم که گرم صحبت و خنده با چند مرد سوئیسی هستش...دستم رو روی قلبم گذاشته بودم و دلم میخواست مجید رو صدا بزنم اما هر لحظه حس میکردم قوای بدنم داره تحلیل میره.کوروش با یه لیوان که مقداری نوشیدنی در اون بود به بالکن برگشت و گفت:این رو بخور...ویسکی در حال حاضر تنها چیزیه که میتونه عروق تنگ متصل به قلبت رو تا حدودی باز کنه...

در حالیکه نفسم به سختی من رو یاری میداد گفتم:نه...فقط بگین مجید بیاد پیشم.

کوروش از پنجره نگاهی به جمع مهمونها انداخت و دوباره برگشت سمت من و لیوان رو به لبم نزدیک کرد و گفت:یاسی...فقط یه ذره از این ویسکی بخور...قول میدم زیاد طول نمیکشه...در حال حاضر این بهترین باز کننده ی عروق برای تو هستش...میدونم تا حالا این چیزها رو نخوردی...منم نمیخوام خیلی بخوری فقط به اندازه ی یک جرعه...به عنوان دارو بخورش...

و بعد لیوان رو بالا گرفت و من که واقعا قوای بدنم رو به ضعف شدید بود به اندازه ی یک جرعه از لیوان رو خوردم و بعد کوروش لیوان رو لبه ی نرده ها گذاشت و کوسنی رو پشت سرم قرار داد و به آرومی سرم رو روی کوسن قرار داد.بعد پاهام رو روی صندلی دیگه ایی گذاشت و سپس به داخل خونه برگشت.لحظاتی بعد کوروش و مجید با هم به بالکن اومدن.مجید رنگ به صورت نداشت و وقتی من رو در اون حال دید سریع دستم رو توی دستش گرفت و گفت:یاسی؟!!!!!!!!!!!!!!چرا یکدفعه اینطوری شدی؟!!!!!!!!!!!!!!!

بعد از خوردن همون مقدار کم ویسکی احساس میکردم رگهای پشت گردنم از بالا به پایین انگار دارن باز میشن...یه حس بیحالی داشتم ولی تنگی نفسم برطرف شده بود و کاملا میفهمیدم ضربان و طپش قلبم کم کم داره حالت عادی به خودش میگیره.با صدایی آروم گفتم:مجید...ببخشید...نمیدونم چرا یکدفعه حالم بد شد...معذرت میخوام.

مجید صورتم رو بوسید و گفت:الهی قربونت بشم...معذرت خواهیت برای چیه؟من باید معذرت بخوام که چند ساعتیه نتونستم کنارت باشم...

کوروش در حالیکه به من و رفتار مجید خیره بود گفت:چیز زیاد مهمی نبود...نگران نباش مجید...یاسی دچار استرس عصبی شده...چند دقیقه ایی اینجا باشین بعد که بهتر شد برگردین داخل.

و بعد کوروش ما رو تنها گذاشت.

مجید دائم من رو میبوسید و نگرانی از تمام وجودش می بارید.دقایقی بعد که حالم بهتر شد به همراه مجید به داخل برگشتیم.مشخص بود که کوروش اجازه نداده کسی متوجه ی اتفاقی که چند دقیقه پیش برای من افتاده بشه.موقع خداحافظی خیلی از کوروش تشکر کردم چرا که واقعا اگر مهارت اون نبود شاید خیلی راحت مهمونی اون شب رو خراب کرده بودم.

موقع برگشت داریوش پسر کوچک آقای عامری میخواست ما رو به منزل برگردونه وقتی توی ماشین نشستم متوجه شدم دقایقی نسبتا"طولانی مجید و کوروش در جلوی درب منزل با هم به آرومی درحال صحبت هستن و بعد از یک خداحافظی گرم و دوستانه با کوروش٬مجید به داخل ماشین اومد.

زمانیکه رسیدیم خونه داریوش باز هم ازدواج ما و اومدنمون به سوئیس رو تبریک گفت و سپس برگشت به خونه ی خودشون.

اون شب فهمیدم هر دو پسر آقای عامری پزشک هستن.داریوش در طب زنان درس میخونه و کوروش دوره ی تخصص قلب رو میگذرونه.

کوروش جلوی درب به مجید دو عدد قرص داده بود و گفته بود اگر من بازم این حالت بهم دست داد یکی از اونها رو در آب حل کنه و به من بده و تاکید کرده بوده که روز بعد حتما خودش برای بردن من به بیمارستان جهت چکاپ خواهد اومد.مجید از فردا باید به شرکت میرفت و اولین روز کاریش محسوب میشد در نتیجه کوروش خودش تقبل کرده بوده که کارهای مربوط به معاینه ی من رو در بیمارستان انجام بده............

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 23/7/1389 - 2:29 - 0 تشکر 241816

رمان((قصه عشق))قسمت26 - شادی داودی
وقتی وارد خونه شدیم نمیدونم چرا ولی مثل این بود که از دست مجید دلخور شده بودم البته میدونستم در اون شرایط حق مسلم با اون بود که در کنار افرادی که از صبح فردا باید باهاشون همکاری میکرده لحظاتی رو میگذرونده ولی خوب تنها شدنم در جمع اون شب و حس نکردن مجید در کنار خودم برام سخت بود.مجید خودشم فهمیده بود از چی دلخور شدم و برای همین با مهربونی زیادی که طبق معمول از خودش نشون میداد خیلی زود از دلم در آورد و شب دوم زندگی مشترکمون هم در اوج عشق و دوست داشتن گذشت.

از فردای اون شب مجید برای کار به شرکت رفت و همون روز راس ساعت۹صبح کوروش اومد دنبالم و من رو به همراه خودش جهت چکاپ و معاینه به بیمارستان مجهزی برد.تمام معاینات و آزمایشهای من از همون لحظه شروع شد و تقریبا تا بعد از ظهر طول کشید.در این مدت خود کوروش بارها از بیمارستان با مجید تماس گرفت و حال من رو براش تشریح میکرد یک باری هم خودم تونستم باهاش صحبت کنم خیلی ناراحت بود از اینکه در کنارم نبود ولی بهش اطمینان دادم که مشکلی نیست و حالمم خوبه و فقط بی صبرانه منتظر شب هستم که توی خونه ببینمش.

تموم مدتی که من و مجید تلفنی با هم مکالمه داشتیم کوروش چشم از من برنمیداشت...توی نگاهش چیزی رو حس میکردم که برام مجهول بود...نمی تونستم نگاهش رو معنی کنم...در عمق نگاهش یک دنیا حرف بود که گویا به دنبال یک گوش شنوا میگرده تا هر آنچه که در دل پنهان کرده بیرون بریزه.

اون روز کوروش ناهار خودش رو در اتاقی که به نوعی من بستری شده بودم خورد و برای منم از همون بیمارستان ناهار تهیه شد.بیمارستان فوق العاده مجهزی بود و مشخص بود تمام دکترهای اونجا در کارشون تخصص دارن و به نوعی برای کوروش مقام استادی رو داشتن.تمام آزمایشات و معاینات من با دقت خاصی انجام میشد ولی در مورد هر کدوم که ازکوروش سوال میکردم فقط با لبخند نگاهم میکرد و میگفت:یاسی...اینجا هیچ چیزی رو از مریض پنهان نمیکنن...اینقدر نگران و مضطرب نباش...در پایان همه چیز رو در حضورخودت و مجید خواهیم گفت.

بعد از ظهر وقتی با کوروش به خونه برگشتم کوروش برای ساعتی پیشم موند.به اتاق خواب رفتم و بعد از عوض کردن لباسم برگشتم پیش کوروش و قبل از نشستن به آشپزخونه رفتم و نسکافه حاضر کردم و برای هرکدوممون فنجونی نسکافه ریخته و به هال برگشتم.

کوروش درحینی که نسکافه اش رو میخورد برای لحظاتی به صورت من خیره شد و بعد گفت:یاسی؟میتونم سوالی ازت بپرسم؟البته اگر دوست نداشتی میتونی پاسخی هم ندی...مطمئنا"حق تو هستش که دلت بخواد به این سوالم جواب بدی یا ندی...

کمی شکر به نسکافه ام اضافه کردم و گفتم:چی میخوای بپرسی؟

گفت:میخوام بدونم چطور شد که عاشق همسرت شدی؟یعنی...چطوری با هم آشنا شدین؟...اصلا چه مدت قبل از ازدواج با هم بودین؟...عشق شما دو تا نسبت بهم برای من خیلی قشنگه...

لبخندی زدم و همه ی ماجرای مجید و خونواده ام و خودم رو برای کوروش گفتم.تموم مدتی که من حرف میزدم کوروش در سکوتی عمیق به من خیره بود و گوش میکرد.وقتی حرفهام تموم شد لحظاتی بعد صدای زنگ درب بلند شد.وقتی درب رو باز کردم دیدم مجید با یه دست گل خیلی قشنگ وارد خونه شد.در عرض همین چند ساعت به قدری دلم براش تنگ شده بود که بدون توجه به حضور کوروش در حالیکه مجید هم مشخص بود چقدر دلتنگم شده من رو سخت در آغوش گرفت و همدیگرو بوسیدیم.........بعد از لحظاتی همونطور که هنوز مجید دستش دور کمرم بود کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم:کوروش اینجاس...

وقتی هر دوی ما به سمت هال نگاه کردیم دیدیم کوروش با لبخند به هر دوی ما نگاه میکنه و رو به مجید گفت:سلام...اولین روز کاری چطور بود؟

مجید با خوشرویی به سمتش رفت و با هم سلام و احوالپرسی کردن و بابت اونروز به خاطر زحماتی که برای من کشیده بود کلی تشکر کرد.

از حرفهای مجید که به کوروش میزد فهمیدم فوق العاده از کارش راضیه و از دو روز دیگه از طرف شرکت ماشینی هم در اختیارمون میگذارن تا برای رفت و آمد به شرکت خودش شخصا بتونه بره و بیاد......از همین ابتدا تسهیلات شرکت برای کارمندان ارشدش خودش رو داشت نشون میداد که البته همه رو مدیون سفارشات و معرفی آقای عامری از ایران بودیم.

مجید در مورد آزمایشها و معاینات من از کوروش سوال کرد و کوروش که دیگه عازم رفتن به خونه ی خودشون شده بود گفت:فردا بعد از ظهر از شرکت که برگشتی میام دنبالتون و با هم به منزل دکتر نیل میریم همه چیز رو خود پروفسور بهتون خواهد گفت فقط هر دوتون مطمئن باشین مشکل جدی یاسی رو تهدید نمیکنه...

و بعد در حالیکه شب خوبی رو برای ما آروز کرد با هر دوی ما خداحافظی کرد و به خونه ی خودشون برگشت.

اون شب با ایران هم تماس تلفنی گرفتیم...البته کلی پای تلفن هم من هم مامان گریه کردیم ولی همینقدر که فهمیدم هر وقت بخوام میتونم از تلفن منزل با ایران تماس بگیرم کلی ذوق کرده بودم...از مامان در مورد نسترن سوال کردم که گفت هنوز خیال برگشتن از ترکیه رو نکرده و همچنان با دوستاش در ترکیه به سر میبره.بعدش وقتی با منزل بدری خانم تماس گرفتیم کلی خوشحال شده بود و خوبی قضیه این بود که نسرین هم اونجا بود و تونستیم با اون هم در اون موقع صحبت کنیم........

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 24/7/1389 - 19:18 - 0 تشکر 242354

رمان((قصه ی عشق))قسمت27 - شادی داودی
فردای اون روز بعد از ظهر وقتی مجید از سرکار برگشت خونه قبل از اومدنش کوروش خونه ی ما بود و برای همین زمانیکه مجید برگشت دیگه معطل نکردیم و به همراه کوروش راهی منزل پروفسور نیل که استاد کوروش هم بود شدیم.با ماشین کوروش رفتیم و توی راه کوروش به طور گذرا چند تا از مناطق دیدنی زوریخ رو نشونمون داد.به منزل دکتر که رسیدیم با برخورد بسیار محترمانه ی همسر دکتر و سپس خود دکتر رو به رو شدیم.ما رو دعوت به اتاقی کردن که مشخص بود اتاق مطالعه ی شخصیه دکتر هستش.با اینکه روز قبلش کوروش گفته بود هیچ خطر جدی من رو تهدید نمیکنه ولی اضطراب همه ی وجودم رو گرفته بود.از لبخندهای دائم مجید و کوروش که هر وقت نگاهم بهشون می افتاد بهم میزدن احساس خوبی نداشتم...میدونستم چیزی هست که هر دوی اونها میدونن و در واقع این من هستم که هنوز هیچی نمیدونم.از طرفی خوشحال هم بودم که بالاخره یک آدم صادق پیدا شده بود به من بگه مشکلم چیه و دلیل اون حالاتم چی میتونه باشه.وقتی خدمتکار منزل برای همه قهوه آورد متوجه شدم برای من آب میوه آورده.حرفی نزدم ولی میدونستم این تفاوت پذیرایی مربوط به همون مشکل قلبم باید باشه.دکتر نیل روی صندلی پشت میزش نشست و نگاهی گذرا به پرونده و مدارک پزشکی که مشخص بود متعلق به من هستش انداخت و بعد رو کرد به من و گفت:خوشحالم که بیمارم اینقدر جوان و زیبا هستش...و خوشحال تر از اینکه مشتاق دونستن مشکل قلبت هستی...این حالتت برام قابل تقدیره...جوانی نعمت خوبیه به شرطی که انسان بتونه در کنار جوانیش منطق پذیرش حقایق رو هم در خودش تقویت کنه...و ایمان دارم خانم زیبا و جوانی مثل شما که مشتاقانه به اینجا اومده تا حقیقتی رو بدونه به همون اندازه هم در رشد منطق خودش کوشا بوده...

کم کم لبخند روی لبم محو شد و دیگه واقعا منتظر بودم ببینم قلبم چه مشکلی داره...دستام یخ یخ شده بود و این رو وقتی فهمیدم که مجید دستهای گرمش رو با مهربونی روی دستم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد.

دکتر نیل ادامه داد:ببین دخترم...شما به طور مادرزادی مویرگهای متصل به قلبت نارسایی دارن...این مشکل معمولا در دوران بلوغ جنسی در خانمها به دلیل تغییرات هورمونی خودشون رو نشون میدن...ولی غیر از این مسئله شما مشکل دیگه ایی هم داری که افت فشار شدید و ناگهانی هستش که در هنگام عصبانیت و تنشهای عصبی به سرعتی باور نکردنی خودش رو نشون میده...ما در بیمارستان طی تستهای اعصابی که ازت گرفتیم متوجه شدیم که شما در حالت عادی خونرسانی به قلبت با مشکل رو به رو هستش و این مشکل با افت فشار شدت بیشتری به خودش میگیره...

حرفهایی که دکتر میگفت البته غیر از مادرزادی بودن اون مسئله بیشترش رو خودم حدس زده بودم بنابراین تا حدودی خیالم داشت راحت میشد که دکتر اضافه کرد:

و اما مسئله ی خیلی خیلی مهم تر برای تو که باید اون رو خیلی جدی بگیری...میشه گفت جدی تر از مشکل قلبت یک چیز دیگه هستش...

به صورت مجید نگاه کردم اونم به من نگاه کرد لبخندش کمرنگ تر شده بود و حالا دیگه غمی رو توی چشماش میخوندم که مشخص بود مدتهاست این غم رو پنهان کرده و حالا از اینکه من باید واقعیتی رو که اون مدتهاست میدونه رو بفهمم داره غصه میخوره...وقتی به کوروش نگاه کردم چهره ی اونهم جدی شده بود و دیگه لبخندی به لب نداشت و فقط نگاهم میکرد...

رو کردم به دکتر نیل و گفتم:مشکل جدی تر؟!!!!

دکتر سرش رو به علامت تایید حرف من تکون داد و گفت:البته با دونستن این موضوع و توجه و مراقبت خودت و همسرت فکر نمیکنم هیچ وقت خطر جدی تهدیدت کنه...اونم اینه که...هیچ وقت نباید باردار بشی...هیچ وقت. بادار شدن چون در شرایط عادی خودش باعث افت فشار و تغییرات هورمونی میشه برای خانم زیبایی در شرایط تو میتونه به منزله ی مرگ باشه...شما هیچ وقت نباید ریسک کنید و این خطر کردن رو بپذیرید...در ضمن همیشه هم باید زیر نظر یک پزشک متخصص باشین.....

به پشتی مبلی که روی اون نشسته بودم تکیه دادم...دیگه حرفهای دکتر نیل رو متوجه نمیشدم...جملات آخر دکتر توی گوشم به بلندی صدای ناقوس کلیسایی که این روزها هر روز توی شهر میپیچید طنین انداز شده بود...و بعد جملاتی که چندین ماه پیش از نسترن شنیده بودم:(((هیچ مردی حاضر به نگه داشتن یک دختر ناقص نیست...)))

پس نسترن و بقیه در ایران همه از این موضوع باخبر بودن و همین مورد بود که بنا به خواست مجید پیش من عنوانش نکرده بودن...خدایا...یعنی مجید از روی ترحم...نه...نه...من نیاز به ترحم هیچ کسی نداشتم...نیاز به این عشق نداشتم...این رو عشق نمیدونستم...این نوعی فداکاری بی مورد از طرف مجید بود برام که فقط از روی دلسوزی نسبت به من انجام گرفته بود...نسترن درست میگفت...نقص من یک نقص جدی بود...مجید مشکلی نداشت وهر وقت دلش میخواست میتونست حس پدر شدن واقعی رو تجربه کنه پس چطور میتونست من رو که تا آخر عمر باید حسرت بچه رو به دل داشته باشم تحمل کنه...نمی تونستم باور کنم که محبت مجید به من واقعا از روی عشقی خالص و پاک بوده...در شرایطی قرار گرفته بودم که حس میکردم مجید فقط از روی ترحم اینقدر به من ابراز علاقه میکرده...شاید در اون لحظات منطقم رو از دست داده بودم...حس اینکه باید تا آخر عمر به تمام بچه های کوچیک دنیا فقط از دور نگاه کنم داشت خفه ام میکرد...حسرت در آغوش کشیدن کودکی که متعلق به خودم و مجید باشه رو باید تا آخر عمرم با خودم به همه جا بکشم...نه خدایا...

صدای برخورد قاشقی که در حال همزدن محتویات داخل یک لیوان بود رو شنیدم و بعد صدای مجید:یاسی جون...بخور عزیزم...

کوروش در کنار مجید ایستاده بود و نگاهش روی صورت من ثابت بود و دکتر نیل هنوز روی صندلیش نشسته بود و داشت به آرامی قهوه ی داخل فنجانش رو هم میزد.به صورت مجید نگاه کردم...با حالتی حاکی از دلواپسی به من نگاه میکرد و منتظر بود تا من محتویات لیوان رو بخورم.با دست به آرومی لیوان رو پس زدم و گفتم:نه...نیازی به دارو ندارم...

صدای کوروش رو شنیدم که گفت:یاسی...تو باید از این به بعد داروهات رو مصرف کنی...

و بعد صدای دکتر نیل رو شنیدم که گفت:به غیر از داروهاش که باید در مصرفشون دقت کنه مسائلی هم هست که خوردن و استفاده از اونها رو باید رعایت و گاه جدا"امتناع کنه...مثل خوردن قهوه...نسکافه...چای قرمزایرانی...مشروبات مضر الکلی...مصرف سیگار و ماری جوآنا و هرگونه مواد مخدر...غذاهای چرب و..........از رانندگی هم باید پرهیز کنه...

مجید لیوان رو به لبم نزدیک کرد و من محتوی داخل لیوان که قرصی در اون حل شده بود رو خوردم.

دقایقی بعد از دکتر و همسرش به خاطر پذیرایی عصرانه و ویزیت دوستانه ایی که در منزلش از من انجام داده بود تشکر و خداحافظی کردیم.

توی راه برگشت درست برعکس زمانیکه داشتیم می اومدیم سکوت کشنده ایی فضای ماشین رو پرکرده بود فقط مجید دائم برمیگشت به سمت عقب و با نگرانی نگاهم میکرد تا میخواست حالم رو بپرسه سریع میگفتم:خوبم...

ولی خوب نبودم...از درون داغون شده بودم...حس میکردم با تمام زیبایی های انکار ناپذیری که همیشه در خودم میدونستم دارم وهمه بیان میکردن حالا یک چینی شکسته ی بی ارزش بیشتر نیستم که فقط به درد دکور روی طاقچه میخورم...اونهم تا وقتی که از دست کسی به زمین نیفتاده و قطعات بند زده اش صد تیکه نشده باشه...دیگه عشق و محبت مجید رو حس نمیکردم...فقط همه چیز رو ترحم میدیدم...تمام رفتار گذشته اش جلوی چشمم می اومد...من که تا چند وقت پیش مجید رو اقیانوسی بیکران از عشق و محبت میدونستم حالا احساسش برام کویری بود پر از ترحم...ترحم و دلسوزی...حسی که من از بچه گی از اون متنفر بودم...

صدای مجید رو شنیدم که از کوروش خواست نرسیده به منزل من و مجید رو جلوی پارک عمومی شهر پیاده کنه تا کمی با هم قدم بزنیم.

کوروش بدون هیچ حرفی جلوی درب عمومی پارک بزرگ و سبزی که مخصوص پیاده روی بود نگه داشت٬بعد از خداحافظی از کوروش٬مجید در حالیکه یک دستش رو دور کمر من انداخت و بوسه ی ملایمی به صورتم گذاشت قدم زنان وارد پارک شدیم.............

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 25/7/1389 - 15:9 - 0 تشکر 242778

رمان((قصه ی عشق))قسمت28 - شادی داودی
وقتی وارد پارک شدیم بارون خیلی ملایم شروع به باریدن گرفت مجید گفت:یاسی میخوای برگردیم؟

گفتم:نه...میخوام یه ذره توی بارون قدم بزنم...

مجید نگاهی به آسمون کرد و گفت:ولی ممکنه چند دقیقه دیگه بارون تند بشه...میترسم سرما بخوری...

ایستادم و نگاهش کردم...دیگه دلم نمیخواست نگرانم باشه...دیگه دلم نمیخواست برام دلواپسی نشون بده...همیشه از دلسوزی و ترحم دیگران بیزار بودم و اون دقایق که نگاه نگران مجید رو به آسمون میدیدم حس میکردم من در وجود مجید احساسی رو که تا چند ساعت پیش عشق میدونستم حالا عشق نیست بلکه دلسوزی و ترحم به زنی هست که هر لحظه ممکنه به علت نارسایی قلبی مشکلی براش پیش بیاد.............

دستهام رو در جیب پالتوی کرم رنگی که به تن داشتم فرو بردم و به راهم ادامه دادم.نگاهم روی دریاچه ی پارک بود و به پرنده های قوی زیبایی که روی اون شناور بودن.چند قدمی از مجید دور شده بودم که صدای قدمهای سریعش رو که به سمتم اومد شنیدم.مجید دوباره یک دستش رو دور کمرم گذاشت و با من همقدم شد.نگاهش نمی کردم و هنوز خیره شدن به پرنده های روی آب رو ترجیح میدادم.قطرات بارون که روی دریاچه می افتاد زیبایی غم انگیزی رو به تصویر کشیده بود...تصویر ابرها در آب و هوایی که به غروب نزدیک میشد حس بغض رو در من بیدار کرده بود.بی اختیار اشکهام سرازیر شده بود در سکوتی دردناک کنار هم به قدم زدن ادامه دادیم.جمعیت کم حاضر در پارک کم کم برای ترک پارک راه خروج رو پیش گرفتن و هر لحظه محیط خلوت تر میشد.چند قدم دیگه که رفتیم مجید با صدایی آروم و پر غصه گفت:یاسی...تو رو خدا گریه نکن...من اصلا تحمل دیدن اشکهای تو رو ندارم...ببین عزیزم...این چیزی که تو امروز فهمیدی من یکسال پیش در ایران فهمیدم...همون روزی که کارت به بستری شدن در...

به میون حرفش رفتم و گفتم:و همون موقع بود که دلت برام سوخت نه؟...همون موقع بود که تصمیم گرفتی مثلا ازخود گذشتگی کنی نه؟...مجید چرا؟...چرا نگذاشتی توی ایران موضوع رو بفهمم...اگه همونجا میفهمیدم هیچ وقت پام رو توی زندگیت...

مجید ایستاد و سریع دستش رو روی لبم گذاشت و گفت:یاسی!!!!!!!!!!!!!!!! این چه حرفیه؟!!!چرا فکر میکنی دلم برات سوخته؟...چرا فکر میکنی خواستم از خود گذشتگی کنم؟...یاسی من عاشقت شدم و عاشقت خواهم موند...اون روزی که بعد از سه سال اومدم خونتون مگه به خاطر این عاشقت شدم که برام بچه به دنیا بیاری؟!!!!!!!!!!

دستش رو از روی لبم کنار زدم و یک قدم ازش دور شدم و با گریه گفتم:مجید من از دلسوزی و ترحم بیزارم...از کسی که برام دلسوزی کنه متنفرم...مجید چرا؟...چرا با من این کار رو کردی؟....

مجید به طرفم اومد و من رو در آغوشش گرفت و گفت:یاسی........بس کن.....من هیچ وقت برات دلسوزی نکردم.......هیچ وقت هم از روی ترحم عاشقت نموندم و تظاهر نکردم....یاسی...قشنگ من....میدونم الان عصبی هستی.......میدونم شنیدن و تحمل این خبر چقدر برات سخته......ولی به خدا چیزی که تو امروز فهمیدی برای من اصلا مهم نیست......بیا برگردیم خونه....نمی خوام دیگه به حرفات ادامه بدی.....بسه دیگه......خواهش میکنم یاسی.

خواستم دوباره ازش فاصله بگیرم برای همین دستم رو روی سینه اش گذاشتم و خودم رو عقب کشیدم ولی با تمام قدرت مردونه ایی که داشت صورتم رو بین دستهاش گرفت و من رو بوسید و بعد در حالیکه پیشونی من رو به پیشونی خودش چسبونده بود و چشمهاش بسته بود گفت:یاسی........خودت رو از من دور نکن....یاسی به خدا دوستت دارم.......عاشقتم.....فقط این رو بفهم....

گریه ی من شدت گرفت و گویا آسمون هم بغضش از صدای گریه ی من ترک بیشتری خورد و اون بارون کم با رعد و برقی ناگهانی به رگبار تبدیل شد...

مجید سرم رو توی سینه اش گرفت و درحالیکه نوازشم میکرد دائم با تکرار و صدایی آهسته گفت:دوستت دارم یاسی...به خدا دوستت دارم.........

از پارک تا خونه راه زیادی نبود ولی به علت رگبار ناگهانی که گرفته بود هر دومون وقتی وارد خونه شدیم آب از سر و رومون میچکید....اون شب با خوردن یکی از داروهای آرامبخشی که برام تجویز شده بود به خواب رفتم.صبح روز بعد وقتی بیدار شدم مجید برام یادداشتی گذاشته بود و در اون خداحافظی کرده و به شرکت رفته بود.

روزها یکی پس از دیگری میگذشت و من هر روز نسبت به روز قبل از درون بیشتر خورد میشدم.ساعاتی که مجید شرکت بود به پارک نزدیک خونه میرفتم و ساعتها روی نیمکت مینشستم و بچه های کوچولویی رو که در محیط تفریحی کوچیکی که در قسمتی از پارک تعبیه کرده بودن نگاه میکردم...گاهی بغض میکردم و زمانی این بغض با تلخی و به آهستگی می شکست و با خروج اشکهام از چشمم مجبور میشدم زودتر از زمانیکه دلم میخواست پارک رو ترک کنم.

دیگه حوصله نداشتم حتی با ایران تماس بگیرم و بیشتر مامان با من تماس میگرفت و هر بار با سوالهایی که ازم میکرد به وضوح میفهمیدم که صدای غمگینم از حس مادرانه ی مامانم پنهان نمونده اما هر بار که ازم سوالی میپرسید منکر هر چیزی میشدم و با گفتن اینکه کمی دلتنگ اونها هستم موضوع رو خاتمه میدادم نمی خواستم بگم که دیگه منم مثل خودشون از همه چیز باخبر شدم...در مکالمات با مامان فقط یک بار سراغ نسترن رو گرفتم که گفت نسترن از ترکیه برنگشته و گویا قصد رفتن به یونان رو داره و به مامان و بابا گفته که دیگه به ایران بر نخواهد گشت.دلم میخواست با نسترن صحبت میکردم و بهش میگفتم که چقدر احمق بودم که اونروز نموندم و کنجکاوی بیشتری از خودم نشون ندادم...بهش میگفتم که ای کاش لا اقل با تموم بغض و کینه و نفرتی که نسبت به من داشت این حقیقت تلخ رو بهم تمام و کمال گفته بود اونوقت دیگه این طوری با ورودم به زندگی مجید٬خودم و زندگی مجید رو تباه شده نمی دیدم...اما افسوس که دسترسی به نسترن نداشتم.

مجید هر روز بعد از برگشتنش از شرکت با تموم بی حوصله گی های من بالاخره راضیم میکرد و با هم به گردش می رفتیم و از وقتی ماشینش رو هم گرفته بود دیگه خیلی راحتتر میتونستیم از جاهای مختلف زوریخ دیدن کنیم...ولی من رفتارم سرد شده بود و حتی با بروز احساسات گرم و عاشقانه ی مجید هم اون حس سردی از من دور نمیشد.

۵ماه از اومدن ما به سوئیس گذشت و من دیگه رفتن به پارک و دیدن بچه ها در نبودن مجید کار هر روزه ام شده بود.یک روز در حالیکه روی نیمکتی نشسته بودم و به بچه ها خیره بودم صدای آشنایی من رو از عالم خودم بیرون کشید:دیدنشون به آدم حس خوبی میده مگه نه؟

به سمت صدا برگشتم و دیدم کوروش کنار نیمکت ایستاده.با تعجب سلام و احوالپرسی کردم و گفتم:اینجا چیکار میکنی!!!؟مگه امروز بیمارستان نرفتی؟!!!

با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:نه...امروز روز استراحتم بود...اومده بودم بیرون برای مامان کمی خرید کنم دیدم توی پارک نشستی گفتم بیام حالت رو بپرسم.

لبخندی زدم و گفتم:ممنونم...من هر روز میام اینجا و...

کوروش درحالیکه کنارم روی نیمکت نشست گفت:میدونم...هر روز میای اینجا و بچه ها رو در حال بازی تماشا میکنی...

با تعجب گفتم:از کجا میدونستی!!!؟

خندید و گفت:دانشکده ی داریوش از جلوی این پارک رد میشه...تو رو همیشه میبینه...اون این موضوع رو توی خونه مطرح کرده بود....

در حالیکه دوباره نگاهم رو به سمت بچه ها برگردونده بودم گفتم:میدونی چیه کوروش...خیلی دلم میخواست اونقدر بی پروا بودم که میتونستم برم نزدیک و یکی از اون بچه ها رو از مادرشون میگرفتم و فقط برای ساعتی توی بغلم نگهش میداشتم...

کوروش در حالیکه با لبخند نگاهم میکرد گفت:واقعا دلت میخواد بچه ایی رو بغل بکنی؟

با حرکت سرم جواب کوروش رو دادم.کوروش از جاش بلند شد و در حالیکه دستش رو به سمت من دراز کرده بود گفت:بلند شو...میبرمت جایی که به راحتی بتونی کودکی رو در آغوش بگیری...یه پسر بچه ی کوچولو...که اونم ماههاست دوست داره واقعا در آغوش کسی باشه که با عشق دوست داره در آغوش بگیرتش...

با تعجب به کوروش نگاه کردم و کوروش در حالیکه هنوز دستش به سمت من دراز بود گفت:معطل نکن دیگه...بیا...بلند شو بریم دیگه.............

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 26/7/1389 - 11:53 - 0 تشکر 243076

رمان((قصه عشق))قسمت29 - شادی داودی
نگاهم به چشمهای کوروش ثابت مونده بود و حرفی نمیزدم شاید از همین نگاه بود که تردید من رو فهمید و گفت:مگه نگفتی دلت میخواد بدون هیچ مانعی با تموم عشقی که در وجودت برای در آغوش گرفتن بچه سراغ داری کودکی رو در آغوش بگیری...؟پس چرا مرددی؟

به آهستگی از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:از لطفت ممنوم کوروش تو خیلی به من و مجید لطف داری ولی ترجیح میدم قبل از اینکه با تو بیام با مجید در این مورد صحبت کنم...

کوروش لبخند ی به لب آورد و گفت:باشه هیچ اشکالی نداره سر راه میریم شرکت...مطمئنم تا الان شرکت هم نرفتی ببینی محیط کار مجید چطوریه...هم شرکت رو از نزدیک میبینی هم به مجید میگیم که میخوام کجا ببرمت...خوب نظرت چیه؟

شوق و اصرار کوروش برام کمی عجیب بود ولی در نهایت درست میگفت هم مجید و محیط کارش رو میدیدم و هم اون بچه ایی که کوروش ازش گفته بود.بنابراین قبول کردم و به همراه کوروش از پارک خارج و سوار ماشینش شدم.

تا به اون روز نمیدونستم شرکتی که مجید توش کار میکنه کجاست...تقریبا یک ساعتی طول کشید تا به شرکت برسیم به نوعی میشه گفت در قسمت دیگه ی شهر بود که برای رسیدن به اون حدود یک ساعت وقت صرف شد.شرکت بسیار بزرگی بود و کاملا مشخص بود که یک شرکت تجاری بزرگ هستش...متوجه شدم مجید در قسمت مرکزی شرکت سمت مهمی هم داره و پرسنلی که در واقع زیر دست مجید در امر تجارت قطعات الکترونیک فعالیت میکردن خودشون نزدیک به۲۰نفری میشدن.توی شرکت کوروش رو هم همه میشناختن و این از بدو ورود ما به شرکت کاملا مشخص بود.مجید از دیدن من و کوروش در اتاقش اول خیلی تعجب کرد ولی بعد با خوشحالی در حضور کوروش من رو در آغوش گرفت و بوسید...مجید تقریبا از وقتی که دکتر نیل با من صحبت کرده بود در هر شرایطی که بود براش فرقی نمیکرد و بیش از قبل احساس خودش رو نسبت به من بروز میداد...درست برعکس من...که انگار هر روز از مجید دورتر میشدم!!!....

نیم ساعتی در دفتر کار مجید بودیم و وقتی مجید از تصمیم کوروش مطلع شد با خوشرویی رو کرد به من و گفت:خوشحالم که در این شرایط هم کوروش میتونه کمکی بکنه...یاسی...فقط دلم نمیخواد شب که اومدم خونه...دپرس و ناراحت باشی...دلم میخواد از اینکه ساعاتی از وقتت رو در کنار بچه ایی که کوروش در موردش بهت قول داده میخوای بگذرونی بتونه کاری کنه که دوباره به روال عادیت برگردی...باشه عزیزم؟

مجید میدونست توی دل من پر از غصه اس برای همین وقتی لبخند زدم و خواستم به همراه کوروش از اتاق خارج بشم بار دیگه من رو بوسید و گفت:یاسی...من تو رو هر طور که هستی دوستت دارم...چیزی که تو در حال حاضر داری بهش فکر میکنی برای من ارزشی نداره...من وجود خود تو هست که برام ارزش داره...همون یاسی که در ایران عاشقم کرده...همون یاسی که با خودم از ایران آوردمش اینجا تا قشنگترین زندگی رو براش بسازم...من اون یاسی رو میخوام...بهم برش گردون...دوستت دارم عزیز دلم....

و بعد به همراه کوروش شرکت رو به سوی مقصد مورد نظر ترک کردم.از حرفهایی که کوروش در دفتر مجید گفته بود فهمیدم بچه ایی که قرار من ببینمش متعلق به صمیمی ترین دوست کوروش هست که مدتی پیش مادر بچه از همسرش جدا شده و در حال حاضر بچه توسط یک پرستار نگهداری میشه و پدر بچه هم چند ماهی هست برای انجام کاری به هلند رفته و کوروش بنا به خواست دوست صمیمیش در نبودن اون به بچه سرمیزنه...

ساعتی طول کشید تا به ویلای دوست کوروش که درحومه ی شهر بود رسیدیم...ویلایی بود فوق العاده زیبا و بی نهایت بزرگ وقتی از کوروش شغل دوستش رو پرسیدم گفت از سهام داران همون بیمارستانی هست که من رو برای معاینه به اونجا برده بود.ابهت و زیبایی خونه فوق العاده بود ولی در عین حال کاملا مشخص بود که این ویلا به تازگی ساخته شده...وقتی وارد خونه شدیم من توقع داشتم با پسر بچه ایی در حدود۴یا۶ساله رو به رو بشم.ولی وقتی به همراه پرستار بچه به اتاق کودکی که در حدود۸یا۹ماه بیشتر نداشت وارد شدم و اون رو دیدم با تعجب برگشتم به کوروش که پشت سر من ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:این همون پسر بچه ایی هست که گفتی؟

کوروش در حالیکه نگاهی عمیق به رفتار و حالات من میکرد گفت:توقع چنین چیزی رو نداشتی؟

دوباره به بچه ی کوچولویی که توی تختی که در میون نردهایی بلند احاطه شده بود نگاه کردم و گفتم:فکر میکردم بزرگتر باشه...

و بعد به سمت بچه رفتم...یک لباس سرهمی آبی روشن به تنش بود...چشمانی آبی مثل دریا...با موهایی بور به رنگ طلا...پوستی نرم و سفید مثل یاس...دستهاش به قدری نرم و کوچولو بود که من رو به یاد عروسکهای دوران بچه گی خودم انداخت...بی اراده دستم رو بردم تا بچه رو در آغوشم بگیرم...خود اون بچه هم گویا منتظر این حرکت از طرف من بود چون با خنده ایی که دلم رو به لرزه انداخته بود دستهاش رو بلند کرد تا بغلش کنم....وقتی توی بغلم گرفتمش می بوسیدمش...پوستش رو بو میکشیدم و باز هم می بوسیدمش...اونقدر که برای لحظاتی فراموش کرده بودم کی هستم...کجا هستم...و این بچه کیه...!!!!حس میکردم به بزرگترین آرزوم رسیدم...و اون فقط و فقط در آغوش گرفتن کودکی بوده که ترسی از نگاه متعجب مادرش رو در اطراف خودم نداشتم.....

بعد از لحظاتی در حالیکه هنوز بچه در آغوشم بود برگشتم تا کوروش رو ببینم ولی متوجه شدم کوروش در اتاق نیست!!!

پرستار بچه که با لبخند به من و رابطه ی خوبی که در همون چند دقیقه ی کوتاه بین من و اون بچه ایجاد شده بود نگاه میکرد متوجه ی نگاه پرسشگر من شد و گفت:آقای دکتر تشریف بردن طبقه ی پایین...

در این لحظه خانم خدمتکاری که در منزل موقع ورود دیده بودم وارد اتاق شد و گفت:برای شما و آقای دکتر نوشیدنی آوردم آقای دکتر گفتن ازتون بپرسم اگر دوست دارین همین جا میل کنین براتون بیارم اینجا در غیر این صورت میتونید پایین تشریف ببرین توی بالکن...آقای دکتر هم اونجا تشریف دارن...

نگاهی به پرستار بچه کردم و گفتم:اجازه میدین این کوچولو رو هم با خودم ببرم پایین...

پرستار که همچنان با لبخند به من و بچه نگاه میکرد گفت:البته...خواهش میکنم...بفرمایین...در ضمن این کوچولو اسمش بنیامین...ولی بنی صداش میکنیم...

با سر حرف پرستار رو تایید کردم و دوباره صورت بنی کوچولو رو بوسیدم و اون به طرزی باور نکردنی خودش رو به من چسبونده بود گویی فهمیده بود چقدر این رفتارش میتونه کمبود معنوی من رو که در این چند ماهه اخیر گریبانم رو گرفته بود جبران کنه.........

وقتی به همراه بنی کوچولو به طبقه ی پایین رفتم از پشت پرده های بلند و با شکوه حریری که در اثر وزش نسیمی که به خاطر باز بودن درب به حرکت دراومده بودن کوروش رو دیدم...در بالکن رو به منظره ی فوق العاده زیبای کوهستان ایستاده و محو تماشای مناظر اطراف شده بود...

وارد بالکن شدم و کوروش از صدای پاشنه ی کفش من متوجه حضورم شد و برگشت به سمت ما...در عمق چشمان کوروش غمی عمیق نهفته بود و برای لحظاتی به قدری اون غم برام ملموس شد که نا خودآگاه لبخند از روی لبم محو شد و گفتم:مشکلی پیش اومده؟

کوروش نگاهی به بنی که در آغوش من بود کرد جلو اومد و بوسه ای به صورت بچه گذاشت و سپس با لبخندی که به لب آورد غم چشمهاش رو به راحتی پنهان کرد و گفت:نه...نه...فقط هر بار که میام اینجا و این کوچولو رو میبینم...به یاد عشقی که مادر این بچه در ابتدا به پدر این بچه داشت می افتم...و به یاد بی لیاقتی اون مادر...و از خودگذشتگی های دوستم...و به بازی گرفته شدن زندگی این کوچولو در نهایت کارشون...

کوروش یکی از صندلی های بالکن رو از کنار میز عقب کشید و از من خواست که بشینم و در همون حال گفت:وقتی بالا دیدم بنی چقدر زیبا دستش رو برای اومدن به بغل تو بلند کرد نتونستم تحمل کنم...چون واقعا بی لیاقتی مادر این بچه همیشه برای من سوال بوده...یک لحظه احساس کردم اگر همسر دوستم قدر نعمتهایی که خداوند بهش داده بود رو میدونست هیچ وقت این بچه رو رها نمیکرد و زندگی دوستمم تباه نمیشد....

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 27/7/1389 - 19:56 - 0 تشکر 243640

رمان((قصه عشق))قسمت30 - شادی داودی
میتونستم بفهمم که کوروش وقتی در مورد زندگی پدر و مادر بنی برام حرف میزنه چقدر ناراحت و گاهی عصبی میشه برای همین ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم که کوروش مجبور باشه در ادامه ی حرف من با تکرار مطالب که در مورد دوستش میدونه خودش رو ناراحت کنه.

بعد از خوردن نوشیدنی که البته من زیاد میلی هم نداشتم در حالیکه بنی رو در بغل داشتم به همراه کوروش شروع کردیم به قدم زدن.هنوز چند قدم بیشتر راه نرفته بودیم که کوروش به سمت خونه برگشت و با صدا کردن یکی از خدمه ی خونه خواست که کالسکه ی بنی رو برامون بیارن. رو کردم به کوروش و گفتم:نه...من دوست دارم بنی رو توی بغلم نگهش دارم...

کوروش برای لحظاتی نگاهش روی صورتم ثابت موند احساس کردم اصلا متوجه ی حرف من نشده برای همین دوباره حرفم رو تکرار کردم٬کوروش لبخند غمگینی به لب آورد و گفت:باشه...حرفی نیست...ولی کالسکه رو میارم هرجا خسته شدی میذاریمش توی اون...

مردی که یکی از خدمه ی اون ویلا بود کالسکه ی کودک قشنگی که چرخهای بزرگی داشت و من رو به یاد کالسکه های قدیمی و زیبا انداخت رو آورد و بعد خودش به سمت ویلا برگشت.من و کوروش در کنار هم راه می رفتیم٬بنی توی بغل من به قدری قشنگ خودش رو بهم می چسبوند که برای من بزرگترین لذت رو داشت و کوروش هم کالسکه ی خالی رو به جلو هدایت میکرد.محیط اطراف ویلا با چمنی مخمل گونه پوشیده شده بود که در دور دستها به کوههای بلند و پوشیده از درخت که در قله سختی صخره های بیرون اومده از زیر برفها خود نمایی میکرد و گویی هر لحظه استقامت کوه رو به رخ هر بیننده ایی میکشید.اون منظره آنچنان زیبایی دلپذیری به محیط بخشیده بود که گویی داشتم در تابلوی نقاشی زیبایی از طبیعت قدم میزنم...خیلی طول نکشید که بنی به خواب رفت دلم نمی خواست توی کالسکه بگذارمش ولی برای راحتی خودش به ناچار از کوروش خواستم کمک کنه تا بنی رو توی جای نرم و گرمش در کالسکه بخوابونم...وقتی به صورت خواب بنی در کالسکه اش نگاه کردم بی اراده اون رو بوسیدم و بنی هم در عالم خواب لبخند خیلی قشنگی زد...دست کوچولوش رو بین انگشتهام گرفته بودم و روی دستشم بوسیدم...کوروش تمام مدت به من و بنی نگاه میکرد ناخودآگاه گفتم:چی شد که مادرش تونست از بنی و این زندگی مجلل دل بکنه...فکر نمیکنم چیزی توی این دنیا نبوده که پدر بنی براش تهیه نکرده بوده...

به طرف کوروش که دسته های کالسکه در دستش بود رفتم و اون به آهستگی کنار رفت و اجازه داد که خودم کالسکه رو هدایتش کنم و در همون حال که راه میرفتیم نگاهش روی دور دستها خیره موند و با صدایی گرفته و غمگین گفت:هیچ وقت هیچ کس فکرش رو نمیکرد...که مادر بنی این کار رو بکنه...اون واقعا هیچ چیز توی زندگی کم نداشت...خیلی چیزها هم زیادی داشت...و چیزی که کار دستش داد همون زیادی داشتن بود...و از همه فاجعه بار تر زیاد بودن هوسش بود...اون یه زن هوسباز بود...پدر بنی هیچ وقت تصورش رو هم نمیکرد این فاجعه توی زندگیش اتفاق بیفته...مادر بنی از روی هوس زیاد در حالیکه بنی رو تازه باردار شده بود دل به دوست همسرش باخت...پدر بنی هم در وضع خیلی بدی حقیقت ماجرا رو فهمید...وقتی که زنش با دوستش در اتاق خواب شخصی اون بودن.............

وقتی صحبتهای کوروش به اینجا رسیده بود چشمهام از تعجب گرد شده بود و دسته های کالسکه رو توی دستم فشار میدادم تا به اعصابم مسلط باشم ولی ناخودآگاه این جمله به فارسی از دهنم با صدایی ضعیف خارج شد:وای خدای من......

کوروش ایستاد و به صورت من خیره شد...لحظاتی طول کشید...نگاه طولانی کوروش به من باعث شد حالت کلافگی بهم دست بده...کوروش سریع متوجه شد و گفت:ببخشید...نگاهم ناراحتت کرد؟...ولی داشتم فکر میکردم به اینکه...ایکاش فقط ذره ایی از نجابت تو در وجود مادر بنی هم بود...اونوقت الان بنی و پدرش اینقدر دچار مشکل روحی نمیشدن...میدونی یاسی...برای یک مرد هیچ چیز تلخ تر و سخت تر از این نیست که روزی بفهمه عشقش بهش خیانت کرده...میدونی من فکرشم نمی کردم زندگی دوستم اینطوری بشه...یاسی وقتی پای خیانت همسر وسط میاد همه چیز به باد میره هیچ چیز دیگه ارزش خودش رو نخواهد داشت...تو نمیدونی پدر بنی با چه عشقی این ویلا رو خریده بود و چه رویاهایی توی ذهنش برای زندگی آینده شون ساخته بود...از وقتی فهمید همسرش باردار شده دیگه فکر میکرد خوش بخت ترین مرد روی زمین هستش...ولی کی فکرش رو میکرد اون مرد از قله ی خوشبختی که توی ذهنش ساخته بود اینطوری سقوط کنه...بشکنه...غرورش پایمال بشه...هیچکس تصورشم نمی کرد...

راه برگشت به ویلا رو در پیش گرفتم و در همون حال گفتم:مثل اینکه دوستی عمیقی با پدر بنی داری درسته؟

کوروش مکثی کرد و گفت:دوستی!!!؟....آره...آره...بی نهایت بهش نزدیکم...لحظه به لحظه...از وقتی خودم رو شناختم پدر بنی رو هم میشناسم...

دیگه صحبتی بین ما رد و بدل نشد وقتی وارد ویلا شدیم بیش از دو ساعت بود که از اومدن ما به اونجا میگذشت.پرستار بنی وقتی فهمید بنی به خواب رفته با اجازه ایی که از کوروش گرفت بنی رو به طبقه ی بالا برد تا توی تختش بخوابونه ولی قبلش یک بار دیگه من صورت بنی رو به آرومی بوسیدم و بازم اون لبخند زیباش رو درخواب به چهره نشوند...سپس پرستارش اون رو برد.

احساس میکردم اعضای این خونه که در اون لحظه فقط خدمه ی اون بودن بی نهایت برای کوروش احترام قائلن و وقتی پرستار در بردن بنی از کوروش اجازه گرفت و کوروش تنها با حرکت سرش این اجازه رو داده بود میتونستم حدس بزنم که در نبودن دوستش تمام اداره ی ملک به این بزرگی بر عهده ی کوروش هست نه شخص دیگه ایی.

وقتی از ویلا خارج شدیم هوا رو به غروب بود و سرخی آسمون با اون ابرهای پراکنده که هرکدوم شکلی رو در آسمون ساخته بودن حالتی افسانه ایی به محیط داده بود و زیبایی خیره کننده ایی رو مهمون هر چشمی میکرد...کوروش به آهستگی رانندگی میکرد...متوجه بودم که در آیینه ی جلو و بغل دائم به ویلا و منظره ی پشت سر نگاه میکنه...گاهی حس میکردم دل کندن از اون محیط براش خیلی سخته....

گفتم:پدر بنی میدونه که من رو به دیدن پسرش آوردی؟

کوروش با حرکت سر جواب مثبتی به من داد...سکوت کرده بود و دائم نگاهش از آیینه به پشت سرمون بود.

دوباره گفتم:ناراحت نمیشه اگه بازم من رو اینجا بیاری؟

برای لحظاتی به صورتم خیره شد و گفت:نه...ناراحت نمیشه.

لبخندی از خوشحالی به لبم نشست و گفتم:یعنی من هر وقت که بخوام میتونم بیام پیش بنی؟

کوروش باز هم با حرکت سرش جواب مثبتی به من داد.دیگه در پیچ و خم جاده افتادیم و ویلا در تیر رس نگاهمون از طریق آیینه نبود و کوروش کمی به سرعت ماشین اضافه کرد...هوا رو به تاریکی میرفت...وقتی به ساعتم نگاه کردم تازه متوجه شدم یک ساعتی از برگشتن مجید به خونه گذشته...خدای من چقدر زمان سریع گذشته بود...باورم نمیشد...یعنی مجید الان تنها توی خونه بود....

وقتی نگاهم رو از ساعتم گرفتم کوروش گفت:نگران نباش...سعی میکنم هرچه زودتر به خونه برسونمت...میدونم الان مجید بی صبرانه منتظر همسر زیبای خودشه...

لبخندی زدم و صورتم رو به سمت شیشه ی کنارم برگردوندم و در حالیکه محیط رنگی سورمه ایی مانند به خودش گرفته بود و من از این رنگ شب بیش از هر رنگ دیگه ایی لذت میبردم گفتم:پدر بنی کی از هلند برمیگرده؟...احساس میکنم وقتی برگرده دیگه به راحتی الان نمی تونم بیام پیش بنی...

کوروش جواب داد:حالا حالا ها برنمیگرده...مطمئن باش...تو فعلا تا مدتی با خیالت راحت میتونی بنی رو ببینی...نگران نباش...

با خوشحالی به کوروش نگاه کردم و گفتم:این طور که معلومه از تمام کارهای دوستتم باخبری...

کوروش لبخندی زد و گفت:آره همینطور هستش که میگی......

وقتی رسیدم خونه کوروش دیگه بالا نیومد و من رو جلوی درب آپارتمان پیاده کرد و فقط خواست به مجید سلام برسونم و بعد رفت.با عجله وارد ساختمون شدم وقتی کلید انداختم در رو باز کنم مجید سریعتر از من درب رو بازکرد و با خوشحالی از اینکه چهره ی من مثل شبهای گذشته غمگین و کسل نیست من رو در آغوش گرفت و گفت:وای یاسی...چقدر بودن بدون تو سخته...و چقدر دیدن صورت دوباره شادت برام لذت بخشه...........

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 28/7/1389 - 21:51 - 0 تشکر 243922

رمان((قصه عشق))قسمت31 - شادی داودی
مجید درب رو بست و من رفتم به آشپزخونه تا شام رو آماده کنم.احساس کردم مجید حرفی برای گفتن داره در حینی که شام رو آماده میکردم گفتم:ببخشید دیر اومدم...بنی اونقدر من رو به خودش مشغول کرد که اصلا زمان از دستم در رفته بود...

مجید پشت سرم ایستاد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بوسه ی ملایمی به گردنم گذاشت و گفت:پس خیلی بهت خوش گذشته؟...آره؟

لبخندی زدم و گفتم:آره...نمیدونی مجید فوق العاده بود اون بچه...چشمهای آبی...موهای بور...سفید مثل برف...

مجید من رو برگردوند سمت خودش و درحالیکه به گردنم خیره شده بود لبخندش کم کم از روی لبش محو شد و گفت:یاسی؟!!!!گردنبندت کو؟!!!!

من بعد از مراسم عقدم همیشه گردنبندی که نسترن بهم داده بود به گردنم بود.قفل اون گردنبند جوری ساخته شده بود که به راحتی باز نمیشد و همیشه اگر میخواستم برای حمام رفتن هم از گردنم بازش کنم حتما باید خود مجید قفلش رو باز میکرد.با تعجب به گردنم دست کشیدم و دیدم گردنبند نیست!!!!!!!!

بی نهایت اون گردنبند رو دوست داشتم هم به خاطر اینکه آخرین هدیه ی نسترن قبل از قهر کردنش به من بود هم به خاطر اینکه اسم مجید روی گردنبندم بود...نمیدونم چرا ولی بی دلیل برای لحظاتی نتونستم حرفی بزنم و خودم متوجه شدم که رنگم پریده و اضطراب همه ی وجودم رو گرفت...شاید به خاطر نگاهی بود که مجید به طرزی خاص به چشمهام دوخته بود...بلافاصله گفتم:نمیدونم...نمیدونم...حتما وقتی بنی توی بغلم بوده از گردنم باز شده...

مجید مستقیم به چشمهام خیره شده بود و حرفی نمیزد نمیخواستم حتی یک در صد هم به فکرش این اومده باشه که.........

مجید کمی از من فاصله گرفت و گفت:یاسی...اون گردنبند...میدونی که به راحتی از گردنت باز نمیشه مگر اینکه کسی...

آب دهنم رو فرو بردم و گفتم:مجید!!!!!!!!!!!!!!چی میخوای بگی؟

مجید در حالیکه عصبی شده بود با دو دست صورتش رو برای لحظاتی کوتاه گرفت و سرش رو بالا نگه داشت و بعد دوباره رو کرد به من و گفت:هیچی...هیچی...احتمالا همینه که تو میگی...از گردنت باز شده...

با بغض گفتم:احتمالا"؟!!!!!!!!!!!!!یعنی چی احتمالا"؟!!!!!تو چی میخوای بگی مجید؟!!!

مجید وقتی این وضع رو در من دید بلافاصله دوباره به طرفم اومد و محکم من رو در آغوشش گرفت و گفت:هیچی...هیچی...عزیز دلم...من رو ببخش...امروز یه ذره توی شرکت عصبی شدم...فکرم درست کار نمیکنه...دقیقا همونی که تو میگی درسته...مطمئنا"کار همون کوچولو هستش...

در حالیکه اشکم سرازیر شده بود با عصبانیت مجید رو از خودم دور کردم و خواستم به سمت اتاق خواب برم که صدای زنگ در بلند شد...مجید که به دنبال من می اومد باصدای زنگ ایستاد...من و مجید هر دو بهم نگاه کردیم و بعد مجید به سمت درب رفت و اون رو بازکرد.صدای کوروش رو شناختم٬از اومدنش کمی متعجب شدم و بلافاصله اشکم رو پاک کردم چون فکر میکردم ممکنه بیاد داخل نمیخواستم متوجه اوضاع بشه ولی داخل نیومد فقط شنیدم که بعد از سلام و احوالپرسی به مجید گفت:مجید...این گردنبند یاسی هستش...جلوی درب خونه که رسیدم وقتی میخواستم پیاده بشم متوجه شدم کف ماشین افتاده...پاره شده...فکر میکنم خودشم متوجه این موضوع نشده...بده بهش...

نفسی به راحتی کشیدم روی یکی از مبلها نشستم٬دیگه توان رفتن به جلوی درب رو در خودم نمیدیدم.مجید از کوروش تشکر کرد و هرچی اصرار کرد که کوروش داخل بیاد ولی کوروش گفت که باید برگرده خونه چون از بعد از ظهر تا حالا خریدهایی که برای مامانش کرده همه توی ماشین مونده و دیگه اگر دیرتر از این اونها رو به خونه برسونه خیلی بد میشه........

وقتی مجید خداحافظی کرد و درب رو بست به داخل هال برگشت لبخند رضایتی روی لبش بود و زنجیر من که پاره شده بود رو در حالیکه توی هوا مثل پاندول ساعت تکون میداد گفت:اینم از گردنبند یاسی خانم گل....

لبخندی زدم ولی بغض هم داشتم.مجید گفت:یاسی...من که عذرخواهی کردم...

به آهستگی از جام بلند شدم و گفتم:نه مهم نیست...تو هم حق داشتی...واقعا هم این گردنبند رو یا باید تو از گردنم باز کنی یا پاره بشه تا از گردنم در بیاد...خدا رو شکر که پاره شده......

مجید اون شب خیلی سعی کرد دلخوری من رو از بین ببره که البته موفق هم شد ولی وقتی شام میخوردیم با گفتن خبری که چندان برام خوشایند نبود دوباره حالم گرفته شد...مجید در حینی که شامش رو میخورد گفت:یاسی...من برای انجام کاری از طرف شرکت به مدت سه روز تا یک هفته مجبورم برم به بندر تارانتو در جنوب ایتالیا.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:ایتالیا؟!!! اونم سه روز تا یک هفته؟!!!

مجید دستم رو گرفت و گفت:مجبورم یاسی...باید برم...میدونم که برات سخته...ولی خوب امیدوارم بتونی این مدت سرت رو با اون بچه کمی گرم کنی تا برگردم...باور کن یاسی مجبورم که برم...یعنی اگه نرم...

با ناراحتی گفتم:نه...نه...سعی میکنم تحمل کنم...بالاخره هر چی باشه شغلت ایجاب میکنه که بری...فقط کاش میشد منم بیام...آخه...

مجید گفت:نه یاسی...نمیتونم...نگران نباش...به خانم عامری میسپرم تنهات نگذارن...حالا اخمات رو باز کن...باور کن خودمم دلم نمیخواد تنها بمونی ولی چاره ایی ندارم...

اون شب واقعا حالم گرفته شده بود اولش سر اون گردنبند لعنتی بعدشم خبر مسافرت مجید به جنوب ایتالیا...موقع خواب مجید ازم یه قرص مسکن خواست و وقتی علتش رو پرسیدم گفت از توی شرکت سر درد داشته.........سابقه نداشت مجید سر درد بگیره در اون حد که قرص بخوره ولی اون شب قرص خورد و برعکس شبهای دیگه خیلی هم زود به خواب رفت.

سه روز پیش روو تا رفتن مجید به ایتالیا خیلی زود گذشت و من متوجه بودم که خیلی درگیر کارش شده و حتی وقتهایی هم که در خونه بود دائم با تلفن صحبت میکرد.در این مدت کوروش هم بنا به خواست خودم من رو برای دیدن هر روزه ی بنی به اون ویلا میبرد ولی دیگه حواسم بود تا قبل از برگشتن مجید خونه باشم.

شبی که مجید فرداش پرواز به سمت ایتالیا داشت از طرف شرکت مهمونی دعوت شده بودیم که در مهمونی فهمیدم این مراسم هر چند وقت یکبار برای کارکنان عالیرتبه و خانواده های اونها این گرد همایی صورت میگیره.

برای اون شب لباس شب خیلی قشنگ لاجوردی رنگم رو پوشیدم که یکی از زیباترین و خیره کننده ترین لباسهای اون شب به شمار رفت.لباسی بود تنگ و بلند بدون آستین...در قسمت یقه ی جلو که گرد و تا حدود زیادی باز هم بود٬والانهای ظریف روی یقه که روشون سنگ دوزی شیشه ایی رنگی شده بود زیبایی خیره کننده ایی به لباس می بخشید...وقتی وارد سالن شدیم به علت جلب توجهی که کرده بودم تا حد زیادی از پوشیدنش پشیمون بودم ولی دیگه کاری نمیتونستم بکنم...

در اون مهمونی آقای عامری هم از ایران اومده بود...و من برای اولین بار بود که آقای عامری رو میدیدم...البته شب عروسیمون هم اومده بوده ولی در اون شلوغی شب عروسی فرصت معرفی بهم رو به دست نیاورده بودیم...اما اون شب بهمدیگه معرفی شدیم...مردی بود بی نهایت مهربون...خوش تیپ و خوش قیافه و تازه اون شب بود که متوجه شدم کوروش و داریوش چقدر به پدرشون شباهت دارن به خصوص کوروش و از اونجایی که آقای عامری خیلی زود ازدواج کرده بوده حالا وقتی پسراش کنارش می ایستادن بیشتر مثل این بود که برادرانش کنارش ایستادن نه پسراش...

توی شب مهمانی من زیاد سر حال نبودم چون مجید فردا صبحش باید به ایتالیا میرفت...چند باری هم از ایران با تلفن همراهش در اون شب تماس گرفتن و چون فضای مهمونی خیلی شلوغ بود برای صحبت مجبور میشد به بالکن و یا محوطه ی بیرونی ساختمان بره.

اواسط مهمونی بود که موسیقی ملایمی پخش شد و بیشتر خانمها و آقایون برای رقص تانگو و مورد علاقشون با هم مشغول رقصیدن شدن.من و مجید کنار سالن نشسته بودیم...چهره ی مجید مثل همیشه نبود...میدونستم اونم از اینکه فردا باید بره ایتالیا و من رو تنها بگذاره ناراحته ولی سعی میکردم ناراحتی خودم رو زیاد بروز ندم تا نگرانی مجید کمتر باشه اما کلا"سرحال هم نبودم...همونطور که نشسته بودیم دیدم در تاریک روشن سالن که به خاطر رقص و موزیک درحال پخش فضای اونجا رو به عمد نیمه روشن کرده بودن کوروش به سمت میز ما اومد و با لبخند رو کرد به مجید و گفت:اجازه میدی با یاسی بریم قاطی بقیه؟

همون موقع تلفن مجید دوباره زنگ خورد و مجید در حالیکه از جاش بلند میشد با عجله لبخندی زد و گفت:آره...خوبه...اتفاقا من از این رقصها بلد نیستم...

با تعجب به مجید نگاه کردم باورش برام غیر ممکن بود که مجید به این راحتی اجازه یک چنین رقصی رو که به نوعی باید درآغوش مرد دیگری بود به من بده و گفتم:ولی منم بلد نیستم...!!!!!!!!!!!!

کوروش دست من رو گرفت و گفت:کار سختی نیست...فقط کافیه با من همراه بشی...همین.

به مجید نگاه کردم٬درحالی که عقب عقب از میز دور میشد و به سمت درب خروجی میرفت با لبخند گفت:مشکلی نیست یاسی...راحت باش...من برم بیرون جواب تلفنم رو بدم...الان برمیگردم...

کوروش با نگاه بیرون رفتن مجید رو از سالن دنبال کرد و بعد در حالیکه دست من هنوز توی دستش بود به آرومی من رو از روی صندلی بلند کرد و به وسط جمعیت برد.

اینکار برام سخت بود...من نه اون رقص رو بلد بودم...و نه تا به حال به این نزدیکی و آرومی با کسی رقصیده بودم...و اصلا کسی غیر از مجید تا اون لحظه نتونسته بود من رو در آغوش بگیره حتی به بهانه ی رقص...

کوروش در کمال ادب با اینکه من رو کاملا در آغوش داشت با حرکاتی بسیار موزون من رو با خودش در رقص همراه میکرد و در همون حال نگاه خیلی دقیقی به صورتم داشت...موذب شده بودم و سعی میکردم نگاهش نکنم و بیشتر با چشم به پنجره های قدی و بلند سالن که در اطراف بود نگاه میکردم بلکه مجید رو در بیرون و توی بالکن ببینم ولی کوروش دائم نگاهش روی صورت من بود...بعد از دقایقی در حالیکه همچنان به آرومی من رو در رقص با حرکاتش هدایت میکرد گفت:یاسی؟...امشب به نظر خیلی گرفته هستی...میشه علتش رو بپرسم؟

لبخند کم رنگی به لب آوردم و گفتم:آخه فردا مجید عازم ایتالیا هستش...از طرف شرکت...احتمالا"۳روز تا یک هفته از هم دوریم...

کوروش نگاه دقیق تری به من کرد و گفت:از طرف شرکت؟!!!

جواب دادم:آره...داره میره بندر تارانتو در جنوب ایتالیا...

کوروش کمی فکر کرد و بعد گفت:ولی شرکت در رم شعبه داره!!!...یعنی شرکت میخواد شعبه ی دیگه ایی در جنوب ایتالیا هم بزنه؟!!!

من که جوابی برای سوال کوروش نداشتم سکوت کرده بودم...لحظاتی بعد کوروش در حالیکه این بار نگاهی متفکرانه به چشمهای من داشت لبخندی زد و گفت:خوب...حتما شرکت میخواد فعالیتش رو در ایتالیا توسعه بده...ولی جالبه که من خبر نداشتم...ازت ممنونم چون در حالیکه افتخاری دادی بهم و با من میرقصی خبر مهمی از شرکت رو هم بهم دادی...

دیگه واقعا"از ادامه ی رقص در اون شرایط خسته شده بودم برای همین گفتم:کوروش میشه خواهش کنم دیگه ادامه ندیم...من یک کم...

کوروش به آرومی من رو از جمع بیرون آورد و صندلی رو برام عقب کشید و خودشم کنارم نشست...مجید هنوز برنگشته بود.

رو کردم به کوروش وگفتم:برام جالبه که تو شغلت پزشکی هستش ولی از اخبار شرکت هم نیخوای بی خبر باشی...

کوروش درضمنی که کمی از ویسکی درون گیلاسش رو خورد لبخندی زد و گفت:خوب این طبیعیه...چون من سهامدار شرکت هم به حساب میام...پدرم از وقتی ما بچه بودیم برای من و داریوش از شرکت سهام خریداری کرده و دیگه الان برای خودمون از سهام داران قدیمی شرکت به حساب میایم...راستی یاسی...دوره ی کالج برای سال جدید از ماه آینده شروع میشه...نمیخوای از فرصت استفاده کنی و کم کم ساعاتی رو هم به تحصیلت در دانشگاه اختصاص بدی؟...............

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.