رمان((قصه عشق))-نویسنده شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت اول
ازوقتی نسترن خواهرم ازدواج کرد دیگه مجید خونه ی ما نیومده بود انگار با همه ی ما قهر کرده بود ولی خوب تقصیر مانبود نسترن خودش خواست باکسی غیر ازمجید ازدواج کنه!!!
البته منم وقتی تصمیم نسترن رو فهمیدم داشتم شاخ در می آوردم!!!بهش گفتم:نسترن مطمئنی میخوای با حمید ازدواج کنی؟
گفت:آره...دیگه خسته شدم...چقدر باید صبر کنم...چقدر باید بشینم تا ببینم مجید کی خواستگاری رسمی میکنه...
برای عروسی نسترن هم وقتی علی برادرم کارت عروسی رو برد برای مجید اینطور که از علی شنیدیم طفلکی نزدیک بوده از حال بره و همه اش فکر میکرده علی داره باهاش شوخی میکنه ولی وقتی میفهمه قضیه جدی هستش کارت رو پاره میکنه واز اون تاریخ دیگه خونه ی ما نیومده بود.
اسم من یاسمین هستش وتوی خونه یاسی صدام میکنن.دختر کوچک خانواده هستم و شدید به درس علاقه دارم.تا حالا به هیچ چیز غیر ازدرس عشقی نداشتم واصولا دنبال مسائل عشقی و دوست پسر بازی هم نبودم درست برعکس همه ی دوستام!!!
از نظر قیافه میشه گفت بد نیستم پوست سفیدی دارم با صورتی نمکی که به گفته ی دیگران چشم و ابروم زیبایی عجیبی داره همراه با لب و بینیی که بازم به گفته ی همه خیلی برازنده ی صورتم هستش.از نظر کلی شباهت زیادی با نسترن دارم ولی مامان میگه چهره ی من بیشتر به دل میشینه چون نسترن یک کم گوشت تلخه!!!موهامم بلند وصاف تا کمرم هستش به رنگ قهوه ایی تیره و معمولا با یک تل که به سرم زدم تمام موهام صاف و یکدست دورم ریخته چون بابا موهام رو خیلی دوست داره میگه نبندمشون منم گوش میکنم...قدمم نه کوتاه هست نه بلند یه قد متوسط دارم واز نظر اندام هم میشه گفت متناسب هستم نه زیادچاقم که تو ذوق بخوره نه اونقدر لاغرکه هیچ لباسی به تنم خوشگل نباشه...زیاد از خودم تعریف کردم ولی خوب برای اینکه بتونین چهره ام رو توی ذهنتون مجسم کنید لازم بود.
داشتم میگفتم:
آره از وقتی نسترن ازدواج کرد دیگه مجید نیومده بود خونه ی ما تا وقتیکه دختر نسترن۲سالش شد و من سال سوم دبیرستان بودم.فرداش امتحان داشتم ودرحال خوندن درسهام بودم که صدای زنگ بلند شد.با اف اف در رو باز کردم و در کمال تعجب فهمیدم مجید پشت در هستش!!!!
مامان خونه نبود وقتی در رو باز کردم ومجید اومد داخل دقیقا نزدیک یک دقیقه خیره خیره به من نگاه کرد وبعد لبخندی روی لبش نشست وگفت:ماشالله...توی این سه سال چه بزرگ شدی!!!
مجید رو مثل علی میدونستم درست مثل یه برادر چون اولا هم سن علی و۸سال از من بزرگتر بود دوما اینکه من از وقتی یادم می اومد مجید رو توی خونمون دیده بودم.
لبخندی زدم وبعد از سلام واحوالپرسی های معمول ازش خواهش کردم که بیاد توو اونهم اومد داخل ونشست حال همه رو ازم پرسید:بابا...مامان...علی. ولی یک کلمه از نسترن سراغ نگرفت!!!براش توضیح دادم که علی رفته سربازی و بابا هم برای کاری رفته چابهار و این روزها فقط وقتهایی که نسترن ودختر خوشگلش اینجا میان مامان یک کم سرحال هستش وگرنه که هیچی...
وقتی اسم نسترن رو آوردم برای لحظاتی به فکر فرو رفت وبعد نگاهش رو از روی فرش به صورت من امتداد داد وبا لبخند نگاهم کرد وگفت:خوب...خودت چیکار میکنی؟
گفتم:هیچی سال سوم دبیرستانم...رشته تجربی رو انتخاب کردم...
اومد میون حرفم وگفت:مثل همیشه هم درسخونی نه؟...حتما هم پزشکی میخوای توی دانشگاه شرکت کنی...آره؟
خندیدم وگفتم:خوب مگه شما درس خون نبودی ورشته مهندسی برق الکترونیک رو دوست نداشتی؟اونقدر هم تلاش کردین تا بالاخره تهران همین رشته رو هم قبول شدین...منم میخوام مثل شما به هدفم برسم.
لبخندی زد وگفت:آفرین...آفرین یاسی...فکرش رو میکردم بعد از سه سال بزرگ شده باشی ولی نه اینقدر...خیلی تغییر کردی...دیگه خانومی شدی برای خودت.
تشکر کردم و برای آوردن شربتی خنک برای مجید به آشپزخانه رفتم در حالیکه هربارکه چشمم به مجید می افتاد میدیدم با لبخند داره نگاهم میکنه...
ادامه دارد