• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 19044)
يکشنبه 10/5/1389 - 0:54 -0 تشکر 216915
رمان((به یاد مانده))-شادی داودی

داستان دنباله دار قسمت اول

به نام یگانه آفریننده ی هستی بخش

این حکایتی است نه چندان شیرین از زندگی دختری که با عشق زندگی کرد و لحظاتش دستخوش حوادثی گشت که در این دیار کهن بسیاری از دختران و زنان شیردل در دو دهه ی اخیر گرفتار آن گشتند .

سکوت کردند و تنها خداوند وضع حال دل ایشان را دید و گریست !

زنانی که در سخت ترین لحظات زندگی به غیر از خدای خویش هیچ یاوری نداشته اند و تنها صدای قلب تپنده ی آنها را ایزد یکتا شنید !

این داستان با تمام فراز و نشیب هایش و تمام کاستی ها و کمبودهایش تقدیم می شود به تمام شیر زنان و نیکو خصلتان این دیار که در هیچ کجا یادی از آنها و غم دل آنها نشد .

آنان ماندند و گریستند و خدای خویش را فریاد کردند باشد این وقایع مرهمی نه چندان مفید باشد بر دل سوخته و تنهای ایشان .... .

هرگونه تشابه اسمی کاملاً تصادفی می باشد .


قسمت اول

 

صدای رعد و برق وحشتناکی من را از حال خودم خارج کرد ساعتها بود که در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن درس زست شناسی بودم .

عجب اشتباهی کردم رشته تجربی را انتخاب کردم دائماً باید می خواندم آنهم چی درس سخت زیست شناسی را آخه بالاخره بعد از چند سال انقلاب فرهنگی شانس به من رو آورده بود و برابر با فارغ التحصیلی من از دبیرستان اجازه ی شرکت در کنکور و باز شدن دانشگاه ها داده شده بود .

پس باید تمام سعی خودم را می کردم چرا که از ابتدای ورود به دبیرستان رویای رفتن به دانشگاه را در سرم داشتم .

منزل ما در خیابان گرگان بود یک خانه دو طبقه قدیمی اما زیبا و پراز محبت پدرم کارمند بانک بود و مادرم بازنشسته آموزش و پرورش ؛ دو خواهر دیگر هم داشتم که البته هر دو ازدواج کرده بودند و از ایران به همراه همسرانشان در همان شروع انقلابات رفته بودند و این بزرگترین دغدغه ی مامانم بود که دائم یا در حال اشک ریختن بود و یا در تکاپوی تهیه ی مایحتاج غیر ضروری برای آنها !

گاه دچار شک می شدم که نکند مرا فراموش کرده است چون اورا نسبت به خودم بی تفاوت می دیدم !

بیچاره پدرم هم شده بود هم غصه ی مامان دائم وقتی در منزل بود او را دلداری می داد و می گفت نگران وضع و حال آنها نباشد اما افسوس که مامان گوشش به این حرف ها بدهکار نبود .

پدرم حق داشت آخه خواهرهایم اصلاً دچار بحران نبودند بلکه زندگی آرام و بی دردسری داشتند و چون هردو در یکجا زندگی می کردند غم غربت هم زیاد اذیتشان نمی کرد .

اما هرچه باشد مامان خیلی دلتنگ آنها بود و پدر نیز این وسط غصه دار مامان !

باران شدیدی شروع به باریدن کرد

از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره دانه های باران آنقدر درشت بود که تا حالا در عمرم این باران را ندیده بودم !

همیشه از روزهای جمعه بخصوص عصرهایش بیزار بودم ولی به هر حال باید سپری می شد ، فردا قرار بود از بخش اول و دوم زیست امتحان بدیم و من تقریباً نزدیک به یک ساعت بود که فقط به یک صفحه از کتاب خیره شده بودم و اگر صدای رعدوبرق مرا به خودم نمی آورد باز هم این حالت ادامه پیدا می کرد .

با بخار دهنم شیشه اتاقم را مات کردم و روی آن عکس یک دلقک کشیدم که داشت بهم می خندید منهم یک زبان برایش در آوردم برگشتم سر کتابم تا ادامه درسم را مطالعه کنم که مامان از طبقه پایین صدایم کرد : افسانه ، افسانه؛ بیا پایین مادر عصرونه حاضره !

تازه احساس گرسنگی کردم مثل این بود که خدا می خواست با این رفتار مادرم بهم ثابت کند که نه بابا مامان ته تاقارش رو فراموش نکرده !

دوباره بلند شدم اومدم از در برم بیرون که چشمم به عکس پروانه و فرزانه افتاد در حالیکه همدیگررو بغل کرده بودند می خندیدند جلو رفتم و از روی قاب شیشه ای صورت هر دو را بوسیدم و گفتم:

بی معرفت ها آخه نگفتید من بیچاره و تنها چی کار کنم ؟

از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین اومدم دیدم پدر داره مثل همیشه روزنامه می خونه و اخبار جنگ را دنبال می کند و به طور همزمان اخبار تلویزیون را هم نمی گذارد از دستش دربره .

همیشه سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : بابا نکنه هر روز صبح اخبار روز گذشته را امتحان می دی که این قدر دقیق آن را دنبال می کنی ، بابا هر دو کانال یک خبر داره ، مگر مجبوری اخبار هر دو کانال رو مو بمو ولو تکراری دنبال کنی ؟

ولی او با خنده می گفت : افسانه جان درسته که پیرم و نمی تونم کاری بکنم ولی لااقل با مطلع بودن از اخبار و حملات عراق می تونم دعا و نذر و نیاز کنم که جوانها کمتر به خاک و خون کشیده بشوند !

جلو رفتم دستم رو کردم تو موههای جو گندمی پرپشتش و گفتم : بابا خوب گوش کن ، تکرارش 1 ساعت دیگه کانال دو خلاصه ی اونم نیمه شب قبل از پایان برنامه ها .

مامان گفت : ول کن دختر مگه صدای به این کمی تلویزیون هم مزاحم درست می شه دیگه از این کمتر که نمیشنوه !

گفتم: مامان چی میگی؟ مگه من شکایتی کردم با بابا شوخی می کنم !

مامان گفت : خوبه دیگه بیا آشپزخونه عصرونت رو بخور

رفتم آشپزخانه دیدم مامان نون و پنیر و خیار آماده کرده آخ چقدر دوست داشتم

لپای توپولش رو گرفتم و یک ماچ محکم کردمش گفتم : قربون مامان مهربونم که هنوزم دوستم داره !

چشمهای سبزش و ریز کرد ، نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت : یعنی چی ؟ مگه شک داشتی ؟

بعد صندلی رو کشید و نشست یک دستش رو زیر چونه اش قرار داد و در حالیکه با چنگال خیار ها را جابجا می کرد گفت : آخ چقدر خوب بود الان پروانه و فرزانه اینجا بودن !

الهی براشون بمیرم ، تو اون غربت چه میکنن؟ بعد با دست دیگه اش یک گوشه رومیزی رو گرفت و اشکهایش رو پاک کرد .

من بدبخت که تازه اولین لقمه رو تو دهنم گذاشته بودم هاج و واج به چشمهای پر از اشک مامان نگاه کردم دیگه مگه می تونستم اون مثلاً عصرونه رو بخورم ، کوفت و زهر مارم شد ،

بلند شدم ،

مامان که متوجه شد دوباره حالم رو حسابی گرفته تندتند اشکهاشو پاک کرد گفت : بخدا دیگه گریه نمی کنم قول میدم بشین مادر مردم از بس درودیوار رو نگاه کردم و تو بالا موندی ! بشین الهی قوربونت برم .

بشین مادر عصرونه ات و بخور .

با عصبانیت گفتم : مرسی صرف شد مامان عزیزم !!!

بعد هم از آشپزخانه بیرون رفتم و به سمت پله ها حرکت کردم .

پدرم گفت : باز چی شد ؟ مهین ، مهین نتونستی یک ساعت خودت رو کنترل کنی این دختر لااقل عصرونه اش رو بخوره ؟!!

آخر چقدر بگم والله ، بالله ، اونها اونجا خوشن همه چی هم گیرشون میاد !

این من و این افسانه بیچاره اس که از دست تو آرامش گیرمون نمی آد !!

آخه خانوم بسه دیگه !

مامان در حالیکه یک لقمه بزرگ نون و پنیرو گوجه برای من گرفته بود و دنبال من از پله ها بالامی آمد گفت: خاک بر سر من کنن که یک غم خوار هم ندارم دردم روبه کی بگم .

بعد در حالیکه منرو با یک دستش نگه می داشت گفت : بگیر ، بگیر برو تو اتاقت بخور، الهی من بمیرم که با این وضعم تو رو هم عاصی کردم !

نگاهی بهش کردم چشمهای سبزش پر از اشک بود زیبایی رنگ آنها را صد برابر کرده بود ساندویچ را از دستش گرفتم و بوسیدمش اما برای اینکه زیاد مجال گریه مجدد بهش ندم زود از پله ها بالا رفتم و به اتاقم وارد شدم .

شروع کردم به گاز زدن از ساندویچ و در همین حال کتاب زیست رو ورق می زدم بیشتر مطالب را جسته گریخته بلد بودم و فکرم خیلی نگران امتحان فردا نبود .

خوب که به کتاب دقت کردم حدوداً 11 صفحه را خوب بلد نبودم که ترجیح دادم آنرا فردا صبح زود بعد از نماز صبح بخوانم .

کتاب رو بستم و دوباره پشت پنجره رفتم حالا بارون ریز اما شدید تر شده بود مثل اینکه آسمون از دست بعضی ها خیلی دلش پربود و می خواست همین امشب تمام عقده های دلش رو خالی کنه !

لرزش رو در بدنم حس کردم و تازه فهمیدم که سرمای پاییزواقعاً خودش را نشان داده ، از پشت پنجره کنار رفتم روی تخت نشستم و بقیه ساندویچ رو خوردم .

خورده های نون رو که روی روتختی ریخته بود جمع کردم و آنرا در سطل اتاقم ریختم جلوی آینه ایستادم ، خنده ام گرفت مهناز هم کلاسی من راست می گفت که من یک دختر بی تفاوت نسبت به همه چیز هستم ! آخه با دیدن خودم تو آینه متوجه صدق گفته اش شدم !

موهای بلندم را که از صبح بیدار شده بودم حتی شانه نکرده بودم و همه دورم ریخته بود یک بلیز گشاد هم تنم بود که بیشتر منرا شبیه دختران تناردیه در داستان بینوایان کرده بود .

یادم اومد مهناز همیشه برای حالت دادن به ابروهایش دو انگشت اشاره اش را تفی می کرد و آنها را به ابروهایش می کشید ، در حالی که خنده ام گرفته بود کار اورا تکرار کردم ،

واقعاً جالب بود با کمی آب دهن ابروهایم چه حالت خوبی به خودش گرفت ، کمی هم لبام رو خیس کردم تا به قول مهناز برق خاصی بگیره .

خیلی خنده دار بود کارهایی که همیشه از نظر من جلف بازی بود حالا توجه مرا جلب کرده بود ، لباسم را محکم به تنم چسبوندم تازه فهمیدم که من فقط صورتم شبیه مامان است و اندامم درست مثل بابا کشیده و متناسب است تعجب کردم که چرا تا حالا به این قضیه پی نبردم ؟...........پایان قسمت اول

 

داستان دنباله دار قسمت دوم

آره درسته من فقط چهره ام و پری صورتم شبیه مامان بود و کشیدگی قد و اندامم کاملاً به پدر شبیه بود . خنده ام گرفت به یاد حرفهای مهناز افتادم که می گفت تو با این چهره و قد و هیکل اگر فقط  یکذره به خودت برسی همه ی شهر را دنبال خودت می اندازی ! به ساعت نگاه کردم تقریباً نزدیک 8 بود و من حدود یک ساعت و نیم رو بی خود از دست داده بودم آنهم بی جهت و فقط برای تایید قیافه و اندامم جلوی آینه !! از خودم بدم اومد چه قدر باید بیکار شده باشم که به این مهملات توجه نشون دادم ! از اتاق بیرون رفتم و به طبقه پایین که رسیدم یکراست برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم مامان و بابا هر دو سرنماز بودند بابا در حال فرستادن صلوات با تسبیح بود و مامان هنوز نمازش تمام نشده بود .چادر نماز سفیدش رو که سر میکرد درست مثل فرشته ها میشد آنقدر که بی اختیار کنار سجاده اش می نشستم  و به صورت مهربون و آوای ملکوتی نمازش گوش می کردم .اما امشب فقط به نگاهی کوتاه دلخوش کردم و خیلی سریع وارد دستشویی شدم و شروع به گرفتن وضو کردم ، از دستشویی که بیرون اومدم بابا جانمازش رو جمع می کرد . بهش گفتم : بابا یادت که نرفت منرا دعا کنی ؟

خندید، مثل همیشه عاشقانه نگاهی به من کرد و گفت : برو دختر این تویی که ممکن به اقتضای سنت فراموشی بهت دست بده من هنوز جوونم و برای دختر کوچیکم هزار آرزو دارم ، پس مطمئن باش !

خندیدم جلو رفتم و گفتم : الهی قربونت بشم آخه من فقط بعد از خدا امیدم به دعا های شماس، مامان که اصلاً با این همه گرفتاری و غصه و سرگرمی ترشی درست کردن و مربا درست کردن و سبزی خشک کردن برای پروانه و فرزانه اصلاً منو یاد نداره!!

در این موقع مامان سلام نمازش را گفت و بعد جعبه دستمال کاغذی که کنارش بود رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:پدر سوخته حالا دیگه پشت من پیش بابات حرف می زنی؟ باشه باشه یک روز مادر میشی می فهمی که همه ی بچه ها چقدر برای پدرو مادرعزیزن .

خندیدم و گفتم : الهی فدای مامان توپولم بشم منکه نگفتم فراموشم کردی فقط گفتم وقت نداری .

مامان صدایش را که با شوخی همراه بود بلند کرد و گفت : باز حرفه خودشو می زنه!

و من که دیدم اگه یک ذره دیگه لوس بازی کنم اوضاع ممکنه خراب بشه بلند شدم تا از پله ها بالابرم .مامان گفت : شام حاضره  نمازت رو زود بخون بیا شام بخور .گفتم: مامان من سیرم می خوام بعد از نماز زود بخوابم فردا بعد از نمازصبح باید بقیه درسام رو مرور کنم .

بابا گفت : بدون شام می خواهی بخوابی ؟ گفتم : بخدا سیرم ، آخه مامان ساندویچی که درست کرده بود خیلی بزرگ بود .

دیگه منتظر نشدم اصرار ها را بشنوم با عجله به اتاقم رفتم ، جا نمازم رو پهن کردم و چادرنماز رو سرم انداختم ، چقدر احساس سبکی می کردم وقتی می خواستم نماز بخونم ، بخصوص که چراغ اتاق رو هم خاموش می کردم و فقط نور چراغ برق خیابان به اتاقم می اومد وصدای بارون بود که شنیده می شد . نماز مغرب رو که تموم کردم یکدفعه دلم یک جوری شد احساس کردم صدای بارون داره با من حرف می زنه میگه بخواه ، بخواه ، هرچی می خوای حالا بخواه ! دست هام رو بالا بردم برای اولین بار بود که اینجوری عاجزانه التماسش می کردم ، ترسیده بودم نمیدونم از چی ولی اشکهام بود که سرازیر می شد فقط صدای التماسم بود که بلند بود و دستهای نیازم به درگاه اون دراز شده بود . دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم.......

 

دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم : خدای من خودت می دونی که چقدر تنها هستم و فقط امیدوارم که کاری نکنم که شرمنده پدرو مادرم بشم .خدایا کمکم کن که رشته ی مورد علاقه ام را در دانشگاه قبول بشم . همین و همین .... به هق هق افتاده بودم ، حالت عجیبی بود از این دعا ترسیدم فکر کردم دارم برای خدا حکم تعیین می کنم !!شروع کردم به عذر خواهی مثل این بود که خدارو حس می کردم ، انگار پیشم بود خیلی نزدیک ، خیلی خیلی نزدیک !گفتم : خدایا هرچی رضای تو باشه منم به همون راضی ام ، چیز زیادی نمی خوام فقط درمونده ام نکن ، خدایا تورو به حقانیت وجودت قسم میدم که هیچ وقت به حال خودم رهایم نکن ، هرچی صلاح در اون هست همون رو برام مقدر کن ، ولی خدایا تو را قسم میدم حالا که تو دنیای مادی تنها و بی همزبونم تو دنیای معنویت همیشه پشتم باش و از خودت نا امید نکن .... .در اتاقم باز شد و همزمان چراغ روشن شد . با عجله سرم رو برگردوندم ، بابا بود .با تعجب نگاهم می کرد ، نگاهی که هزار سوال در آن بود . اومد تو اتاق و در رو بست ، روی تخت نشست ، زانوهاش رو میدیدم و دستهای مهربونش رو که به هم مالیده می شدن . می دونستم خیلی ترسیده چون من هیچ وقت اینطوری گریه نکرده بودم ! خودم هم تعجب می کردم که چرا این حالت بهم دست داده ! صدای مهربونش تو اتاق پیچید : افسانه، بابا چیه؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده ؟

انگار منتظر چنین سوالی بودم سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و باز گریه کردم ، گریه ای عجیب انگار اتفاقی افتاده که مصیبت بزرگی است و من رو به این حال انداخته . دست مهربونش رو روی سرم حس کردم . گفتم: بابا می ترسم ، می ترسم !! از فردا از روزهای نیومده ! از اینکه در دانشگاه قبول نشم ! از اینکه اگر قبول نشم چی میشه ؟ چه کار باید بکنم ؟ چی در انتظارم است ؟ از آینده ، از آینده می ترسم !!!

سرم را بوسید از روی تخت اومد پایین رو زمین کنارم نشست.با صدایی که همیشه برای من بهترین آرامش بخش بود گفت: مگه تو از زندگی چی میخوای؟ وحشت مال کسی است که بداند چیزی را که می خواهد دور از دسترس است و خودش ناتوان.نکنه چیزی رو که می خوای بهش برسی خیلی دور از واقعیته ؟ یا خودت خیلی ضعیفی؟

گفتم: نه بابا هیچ کدوم ، ولی من از وقایع پیشبینی نشده می ترسم!

دوباره لبخند پر امیدو قشنگی به صورتش نشست و گفت :مگه توتاحالا دیدی کسی با تقدیروسرنوشتش بجنگه؟!!تو که به خدا ایمان داری پس باید تسلیم محض اراده ی او باشی خودت را به خدا بسپاری و ترس به دلت راه نده چون خدای مهربون برای هیچ کدوم از بنده هاش نه بد می خواد نه سخت می خواد و اصلا ًراهی روبه بنده اش نشون نمیده که اون بیچاره وا بمونه.سعی کن شناختت رو نسبت به خدا بیشتر کنی!

بعد از جایش بلند شد به طرف در رفت چراغ را خاموش کرد و مرا به حال خودم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.نگاهی به نور چراغ خیابان کردم و صدای ریزش باران کمی آرامم کرد، بلند شدم و نماز عشاء را خوندم ؛ بعد از نماز نگاهی به ساعت کردم خیلی خسته بودم آروم زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم و در رویای شیرین قبولی دانشگاه به خواب رفتم.صبح بر خلاف انتظار دیر بیدار شدم مامان هم مرا بیدار نکرده بود به ساعت نگاه کردم6:45 دقیقه را نشان می داد و من فقط نیم ساعت وقت داشتم که هم صبحانه بخورم و هم آماده بشم برای رفتن به مدرسه!با عصبانیت از تخت بیرون پریدم و با عجله به طبقه پایین رفتم بابا داشت صبحانه میخورد ؛ مامان تا مرا دید گفت:درسهات رو خوندی؟

گفتم : کدوم درس ؟! خواب موندم دیشب یادم رفت ساعت کوک کنم حتی نماز صبح هم قضا شد!

تند تند صورتم را در همون آشپزخانه شستم ، و بااینکه خیلی گرسنه بودم صبحانه مختصری خوردم.مامان در حالیکه چای دوباره ای برای پدرمی ریخت گفت:حالا مگه چی شده؟فدای سرت که دیرشده بابا میرسونت .

در حالیکه آخرین لقمه را تند تند می جویدم گفتم : به مدرسه به موقع میرسم مهم این است که مطالب درسی ام را بخونم ؛ وای خاک برسرم امتحان لعنتی رو چی کارکنم؟!

بابا مثل همیشه خونسرد و متین گفت :منکه صدبار گفتم از صفر تا بیست مال دانش آموز است حالا هرنمره ای بگیری گرفتی پس نگران نباش!

با تعجب نگاهی به بابام کردم گفتم : شما وقتی خودتم درس می خوندی اینقدر بی تفاوت بودی یا الان اینجور شدی؟

مامان در حالی که کمی روی میز صبحانه را خلوت میکرد گفت:قربون دل گنده؛ وا... حسرت یک لحظه خونسردی بابات رو دارم!

از جام بلند شدم رفتم بالا ودر حالیکه روپوش تنم میکردم کلی به خودم بدوبیراه گفتم ؛ آخه میدونستم دبیرزیست ما باکسی شوخی نداره فقط دعا می کردم زیاد سخت نگیره؛مقنعه و چادرم رو که روی سرم گذاشتم کیفم را برداشتم و با عجله پایین رفتم.مامان مثل همیشه تغذیه منو آماده کرده بود و حاضر پایین پله ها ایستاده بودتا اونوبه دستم بده بابا نیز تو این فاصله توی حیاط ماشین را روشن کرده بود تا گرم بشه.مامان در حلی که چادرم را روی سرم صاف میکرد گفت نترس مادر آیت الکرسی بخون انشاا... زیاد امتحانت را بدنمی دهی ؛ تغذیه ات رو هم بخور، یادت نره ها؛ راستی من ظهر نیستم میرم خونه خاله زهره کلیدت یادت نره

کلید رو از روی جا کلیدی برداشتم و از در بیرون رفتم پامو که از در بیرون گذاشتم سرمای لذت بخش پاییز به صورتم نشست حیاط هنوز آثار باران دیشب را نمایش می داد.برگهای ریخته شده کف حیاط حسابی تمیز شده بودند بابا داشت شیشه های ماشین رو پاک میکرد و بخارزیادی از اگزوز ماشین خارج می شدکفشهایم رو که پوشیدم از پله های بالکن پایین رفتم.بابا گفت :افسانه جان ،سرده صبرکن برسونمت.

گفتم: نه مرسی با مهناز قرارگذاشتم سر کوچه منتظرم مونده!

بابا گفت : چه اشکالی داره بشین تو ماشین اون رو هم سوار می کنیم.

در حالی که از در حیاط بیرون میرفتم گفتم : نه مرسی بابا خودمون بریم بهتره!

کوچه را با عجله به آخر رسوندم دیدم مهناز ایستاده به طرفش رفتم مثل همیشه شیطون بود مطمئن بودم این چند دقیقه که سر کوچه ایستاده تا من بیام هزار تا شیطنت خرج کرده چون درست سرکوچه ی ما یک نانوایی بودکه حداقل سه چهارتا از مشترهای توصفش پسرهای جوون بیکار بودن.باعجله دستش رو گرفتم و اون رودنبال خودم کشوندم.درحالیکه دستش رو از دستم بیرون آورد گفت : اوه، سلام چه خبرته مگه دزدی کردی که اینجوری عجله داری؟بازم دیوونه شدی چیکار میکنی؟

گفتم: مهناز کی می خواهی دست از این کارات برداری ؟بخدا زشته مردم محل برات حرف درمیارن!

باخنده گفت: حالا مثلا ً توکه قدیسه شدی فکر می کنی برات حرف در نمی آرن؟مردم این زمونه هرکاری کنی حرفشون رو میزنن!پس بهتره لااقل از جوونیمون لذت ببریم.

گفتم :تو هیچوقت آدم نمی شی درس خوندی؟

گفت :نه! پیش تومی شینم تو که خوندی ؟پس دوست خوب به چه دردی می خوره؟!!!

سرجام میخکوب شدم . گفتم : نه! ایندفعه واقعاً نه! به خدامهناز با دستام خفه ات می کنم تو رو خدا دست از سر من بردار ایندفعه به خدا وقت نکردم 8 تا 9 صفحه آخرکه که مهمترین  قسمت بخش 2بود را بخونم اصلا ً رو من حساب نکن .

مهناز درحالی که کیفش را روی شونهاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !

گفتم:مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!

در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !.........پایان قسمت دوم

 

داستان دنباله دار قسمت سوم

مهناز در حالی که کیفش را روی شونه هاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !گفتم مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !تقریبا ً داشتیم عرض خیابونو طی میکردیم که چشمم افتاد به دبیرزیست شناسی از ما شین پیاد شده بود و داشت درماشینو قفل میکرد.نم بارون دوباره شروع شده بود.مهنازباصدای بلندی گفت:سلام خانم عزیزی چتربدم خدمتون؟

خانم عزیزی سرش را برگردوند وقتی ما دو تا رو دید گفت : نه مرسی دخترم نیازی نیست.مهناز گفت : حالا چتر داشته باشید بهتره لااقل کمتر خیس می شید.خانم عزیزی درحالی که با خنده عینکش را بالاتر می گذاشت گفت: ای شیطون از دست تو یک لحظه تو کلاس آرامش ندارم حالا وای به روزی که شروعش با دیدن تو آغاز بشه؟

مهناز در حالیکه چترش را باز می کرد و روی سر خانم عزیزی نگه داشته بود گفت: خانم عزیزی اختیار دارید من به هرکسی چتر نمیدم شمارو خیلی دوست دارم که این کارو می کنم ببینید حتی روسر بهترین دوستم هم چتر باز نمی کنم !

خانم عزیزی در حالیکه خنده ی معنی داری میکرد گفت : پس منهم به جای این دوست خوبت تلافی می کنم سر امتحان جات رو تغییر می دم تا نتونی از روی ورقه ی اون تقلب کنی !

در این موقع حیاط مدرسه رو طی کرده بودیم و به سالن رسیده بودیم اول خانم عزیزی وارد شد ، مهناز در بیرون ایستاد تا چترش رو ببنده و من وارد سالن شدم در حالیکه چادرم رو از سرم بر می داشتم شنیدم که مهناز گفت : حیف محبت که به خانم عزیزی بکنم !

خانم عزیزی با خنده گفت : راستی فتحی تو چه جوری تونستی طرح دوستی با این افسانه بریزی و اینقدر از وجودش استفاده کنی آخه شما دوتا هیچ جوری به هم نمی خورید ؟!!

مهناز وارد سالن شد و گفت : چه کار کنم خانم؛ از بس خوبم افسانه منو ول نمی کنه !

من در حالیکه شدیداً نگران صفحات نخونده ی کتاب بودم از خانم عزیزی خدا حافظی کردم و به کلاس رفتم صدای خنده ی مهناز و خانم عزیزی رو می شنیدم که با دور شدن من از اونها و هیاهوی بچه های مدرسه کم کم صداشون محو شد .وارد کلاس شدم بچه ها گروه گروه جاهای مختلف را اشغال کرده بودن؛ سلام کردم که تک و توک جوابی دادن سرجام نشستم و کتابم رو از زیر چادرم که در کیف گذاشته بودم بیرون کشیدم .صفحات آخر بخش 2 را باز کردم زمان خیلی کمی داشتم و فقط تونستم به عکس هایش نگاهی بیندازم که مطمئن بودم حداقل 2 نمره از عکسها سوال خواهد داد.خانم عزیزی و مهناز باهم وارد شدن همه بچه ها سر جاهاشون نشستن مهناز ساکت ساکت بود ؛ خیلی عجیب به نظرم میومد چون در عمر نسبتاً طولانی دوستیمون هیچ وقت مهناز رو اینقدر ساکت و تو فکر ندیده بودم حدس زدم خانم عزیزی باید حسابی حالش رو گرفته باشه که اینجوری دمق شده ! بچه ها که آروم شدن خانم عزیزی خواست که برای امتحان آماده بشن ؛ شروع کردم به سفارش مامان زیر لب آیت الکرسی خوندن به جرات می تونم بگم که بار اول بود که درسم رو کامل نخونده بودم و می خواستم امتحان بدم.مهناز اصلاً تو حال خودش نبود ؛ هرچی بهش می گفتم حواست کجاست؟ اصلاً جواب من رو نمیداد!یک لحظه ترسیدم پیش خودم گفتم نکنه واقعاً حالش بد باشه ؟ روی نیمکت نشستم و تکونش دادم سرش رو بلند کرد چشماش گیج و منگ بود.بهش گفتم : خوبی ؟ چته ؟ یدفعه چه مرگت شد ؟ خانم عزیزی میگه حا ضرشید برای امتحان انوقت تو یاد بدهکاری هات افتادی ؟

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو..........

 

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو تو دستش می چرخوند!بهش گفتم : مهناز نگران نباش من ورق خودمو باز میگذارم از روش ببینی .

ازحرف خودم خنده ام گرفت چون تا حالا سابقه نداشت مهناز نگران امتحان باشه در این موقع خانم عزیزی به میز ما رسید و ورقه ها ر ا به پشت جلوی ما گذاشت با دستش ضربه ی آرومی روی میز کوبید و گفت : فتحی در چه حالی ؟ مهناز سرشو بلند کرد ولی مثل این بود که نمی خواست زیاد نگاهش رو روی خانم عزیزی نگه داره با عجله گفت: خوبم مرسی به خدا خوبم .

من گیج و ویج مونده بودم مهناز چش شده . صدای خانم عزیزی که می گفت مشغول شید 40 دقیقه بیشتر فرصت ندارد ! منرا به خودم آورد . با عجله ورق رو بر گردوندم و بدون اینکه به کل سوال ها نگاه  کنم از ابتدای ورق شروع کردم به جواب دادن . تقریباً به وسطهای ورقه رسیدم که تازه متوجه مهناز شدم دیدم داره کنار ورقه اش رو خط خطی می کنه و اصلاً هیچ چیزی جواب نداده آروم صداش کردم : مهناز ، مهناز ، بمیری خوب بنویس دیگه !

یک دفعه دست خانم عزیزی روی شونه ام خورد و صداش رو شنیدم که میگفت : سرت به کارت باشه ! حسابی ترسیدم چون شنیده بودم که خانم عزیزی بارها به خاطر تقلب ورقه بچه هارو پاره کرده ؛ پس سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به نوشتن خوشبختانه از آخرهای بخش دوم فقط تست داده بود که کم و بیش بلد بودم در حین نوشتن جوابها گاه گاهی نگاهی به مهناز می انداختم ، همچنان سرش پایین بود و حسابی تو فکر ! در این موقع در کلاس زده شد و خانم کاظمی معاون مدرسه اومد تو و چون بچه ها در حال امتحان دادن بودن با اشاره ی خانم عزیزی هیچکس از جاش بلند نشد . خانم عزیزی با خانم کاظمی مشغول صحبت شدن منهم وقت رو غنیمت شمردم ورق مهناز رو از زیر دستش کشیدم با تعجب به من نگاه کرد اما خیلی آروم سرش رو گذاشت روی میز و به من نگاه کرد منهم با عجله 3 تا 4 سوالش رو ، بخط خودش که تقلید اون کار ساده ای بود نوشتم و تستهاش رو سریع جواب دادم که جمعاً 4 یا 5 دقیقه بیشتر طول نکشید . بعد با سرعتی باور نکردنی دوباره ورقه اش رو بهش دادم ؛ باز هم بی خیال نشسته بود و چشماش روی ورقه دنبال چیز نا معلومی می گشت که حداقل من نمی فهمیدم ! خانم کاظمی که از کلاس بیرون رفت من از جام بلند شدم و برای دادن ورقه ام سر میز خانم عزیزی رفتم ؛ در حالیکه ورقه رو از دستم می گرفت لحظه ای نگاهش رو روی من ثابت نگه داشت و بعد خیلی آروم گفت : مهنازهم اینقدر نسبت به تو وفادار هست که تو هستی ؟

سرجام خشکم زد ، اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که متوجه کار من شده باشه از اونجایی که سفیدی پوستم کاملاً مثل مامان بود مثل اونهم هر وقت خجالت می کشیدم شدت سرخی گونه هام رو هم خودم می فهمیدم ؛ سرم رو پایین انداختم و خانم عزیزی در حالیکه آروم ورقه رو از دستم می کشید گفت: برو بیرون .

درحالیکه از کلاس خارج می شدم برگشتم مهناز رو دیدم که بی خیال نشسته و از پنجره بیرون رو نگاه می کنه از عصبانیت دندونهام رو به هم فشار می دادم از کلاس بیرون رفتم . تقریباً 7 ، 8 دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن از کلاس بیرون ولی چون بارون شدید شده بود همه بی صدا و آروم با هم حرف می زدن و توی سالن موندن . هرچی انتظار کشیدم مهناز بیرون نیومد تا اینکه زنگ تفریح زده شد و خانم عزیزی ورقه هارو گرفت و از کلاس خارج شد با عجله به سر جام برگشتم ؛ کنار مهناز نشستم دیدم چشماش برق  خاصی داره و خنده ی معنی داری روی لباش نشسته . با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: مرده شورت رو ببرن !

یک دفعه پرید من رو بغل کرد و حسابی ماچ بارونم کرد بچه های کلاس که زیاد این حرکت های مهناز رو دیده بودن زدن زیره خنده و گفتن شفیعی خدا به دادت برسه مهناز امروز دوباره دیوونه شده !

با فشار زیاد به عقب هولش دادم و گفتم : میگی چه مرگته یا برم دنبال کار خودم ؟!

در حالیکه می خندید گفت : اول مرسی به خاطر اینکه زحمت ورقه ی من رو قبول کردی ! دوم اینکه ... .

نگذاشتم حرفش تموم بشه با کتاب زیست محکم زدم تو سرش و اون در حالیکه می خندید و با دودست سرش رو از ضربات پی در پی کتاب حفظ می کرد گفت : صبر کن بقیه اش رو بگم .

گفتم: د بمیر زودتر بگو ببینم چه مرگته !!

در حالیکه از شدت خنده اشک از چشماش جاری شده بود سرش رو به من نزدیک کرد و لباش رو حسابی به گوشم چسبونده بود گفت : خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونه ی ما ! !

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و.........پایان قسمت سوم 

داستان دنباله دار قسمت چهارم

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم:خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و در حالیکه با فشار من را هم دنبال خودش کشوند وسط حیاط ! بارون اونقدر شدید بود که تو همون چند لحظه ی اول حسابی خیس شدم ؛ پاک کفرم رو درآورده بود وسط حیاط ایستادم و گفتم:مثل آدم حرف می زنی میگی چی شده یا میخوای همینجوری خول بازی در بیاری ؟!

در حالیکه بارون تو صورت هر دومون میریخت و به سختی چشمامون همدیگرو می دید گفت: خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونمون واسه ی خواستگاری !

تازه فهمیدم موضوع چیه حسابی خنده ام گرفت و چنان خنده ای کردم که آقای خدری فراش مدرسه در حالیکه یک کیسه نایلونی روی سرش کشیده بود گفت : استغفرالله زمانه چه بد شده یه روزی بود صدای هیچ دختری به گوش مرد نا محرم نمی رسید ولی حالا صدای خندشون زمین و آسمون و کر میکنه !

در همین موقع صدای بلند گوی مدرسه بلند شد که اعلام پایان زنگ تفریح رو می داد و بچه هایی که مثل ما دیوونه دار خود را زیر بارون پاییز رها کرده بودند یاد آور می شد که باید به کلاس برگردیم . زنگ بعد فیزیک داشتیم با آقای مغانی که خوشبختانه نیومده بود . با عجله راهرو را به پایان رسوندیم و وارد کلاس شدیم من هنوز می خندیدم مهناز هم حسابی از خنده ی من عصبانی شده بود آخر سر گفت : مرگ چته اینقدر می خندی مگه جوک گفتم ؟!

گفتم : نه، از جوک بدتر آخه تو رو چه به ازدواج ! اونهم با تیر و طایفه عزیزی ها ؟!

مهناز در حالیکه کنار بخاری کلاس رفته بود و دستهاش رو روی بخاری گرم میکرد پشت چشمی برای من نازک کرد و گفت : مگه من چمه؟ بیچاره حسودیت میشه من شوهر کنم و تو بی شوهر بمونی ؟!

درحالیکه خیسی روی صورتم رو پاک می کردم گفتم : برو گمشو همیشه مسخره هستی حتی حالا.

در حالیکه می خندید اومد پیشم نشست روی میز و پاهاشو روی نیمکت گذاشت ؛ در ضمنی که داشت با چتری های جلوی موی من بازی می کرد و با اصرار اونهارو از زیر مقنعه بیرون میکشید گفت : افسانه تو فکر می کنی خانم عزیزی منو دست انداخته یا واقعاً می خواد این کارو بکنه ؟

چادر توی کیفم رو بیرون می آوردم تا سر فرصت به دست آمده آنرا تا کنم و از شر بیرون کشیدن موهایم از دست مهناز راحت بشوم گفتم : ولله چی بگم از دست تو خل و دیوونه بعید نیست که حتی حرف خانم عزیزی چیز دیگری بوده و تو اونجور که دلت می خواسته شنیده باشی !

با فشار دستهاش روی شانه هام منرا مجبور به نشستن سرجام میکرد گفت : نه بخدا این دفعه جدی جدی میگم اصلاً هم مسخره بازی در نمیارم ؛ میدونی خودش گفت که پنجشنبه برای خواستگاری من میخواد به منزلمون بیاد و اونهم برای برادرش !!

زمزمه ی نیامدن آقای  مغانی  را کم کم از بچه های کلاس شنیدم .در همین موقع در کلاس باز شد و خانم عزیزی اومد داخل همه بچه ها ساکت شدن چون اومدن او به کلاس کاملاً غیر منتظره بود در نتیجه همه از جاشون بلند شدن با اشاره ی دستش همه سرجامون نشستیم . بعد رو کرد به مهناز و گفت:خوب شکر خدا مثل اینکه همه چیز طبق روال صحیح می خواد پیش بره چون زنگ آخر هم مدیربا یک گروه آموزشی جلسه داره و دبیرستان به صورت نیمه تعطیل می شه منهم وقت رو غنیمت شمردم دیدم بهترین موقعیت است که با تو به منزل شما بریم هم تو رو برسونم هم خونتون رو یاد بگیرم .

من از فرصت استفاده کردم و به هوای تا کردن چادرم آمدم سر کلاس و مشغول تا کردن چادر شدم بعد از چند لحظه خانم عزیزی از کلا س بیرون رفت هر کدوم از بچه ها مشغول کاری بودن ؛ مهناز به طرفم اومد و گفت : مسخره بازی در نمی آرم

خندیدم و گفتم : پس سعی کن دیگه عاقل باشی چون به قول خودت موضوع جدیه . خوب حالا می خواهی چکار کنی ؟

گفت : هیچی باید وسیله ها مو جمع کنم باهاش برم گفت بیرون مدرسه تو ماشین منتظرمه !

گفتم : ای مرده شور پس.............

 

گفتم : ای مرده شور پس من امروز باید تنها برم خونه ؟

مهناز در حالی که داشت به ته کلاس می رفت برای جمع کردن وسیله هایش گفت: الهی بمیرم الان بهش میگم اجازه تو رو هم بگیره.

چادر رو که تا کرده بودم زیر بغلم گذاشتم و به سرعت رفتم کنارش و گفتم : بازخل شدی؟هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده باهاش رفیق شدی می خوای براش حکم کنی ؛ نه، تو هیچ وقت عاقل نمیشی!

درحالی که به رفتار من که مشغول گذاشتن چادر در کیفم بودم نگاه میکرد گفت: پس میگی چیکارکنم؟ آخه تو تنها میمونی .

خندیدم و گفتم : خدا رو چی دیدی شاید اگر تنها م بذاری منهم شوهر کنم ...

بعد دوتایی زدیم زیر خنده. بعضی بچه های کلاس برگشتن و به خنده ی ما لبخندی مهمان کردن ؛ اما وقتی مهناز وسیله هاش رو جمع کرد  و داشت از کلاس بیرون می رفت حس غریبی بهم دست داد ، یه حس عجیب آخه من و مهناز از دوران اول دبیرستان تا الان که سال چهارم بودیم دوستان خوبی برای هم بودیم ولی حالا احساس می کردم اتفاقاتی در شرف وقوع است اتفاقاتی که شاید باعث دلتنگی ما بشه .مهناز جلوی در کلاس رسید برگشت با دست بوسه ای برای من فرستاد وبه شوخی گفت : من نبودم زیاد گریه نکنی ها ؛ مامان زود بر میگرده !

در حالیکه کاغذ چکنویسی رو تو دستم مچاله کرده بودم و به سمتش نشانه رفتم گفتم : گورتو گم کن ، مسخره !

مهناز رفت از پنجره کلاس به حیاط نگاه کردم دیدم خانم عزیزی دم در حیاط ایستاده مهناز وقتی به حیاط اومد فاصله ی تا دم حیاط رو به حالت دو طی کرد و بعد هر دو از نظرهم ناپدید شدند.بارون همچنان می بارید شاید حالا دیگه بخاطر من گریه می کرد چون خودم هم بغض عجیبی کرده بودم شاید واقعاً رفتن مهناز برام سنگین بود ! نمیدونم اصلاً دلیل اینهمه غصه که یک باره به دلم اومد چی بود ؛ شاید مهناز رو مثل خواهر دوست داشتم و رفتن او هر قدر در زمانی کوتاه من را به یاد رفتن پروانه و فرزانه انداخته بود !! در حالیکه ، با خودکار روی میز رو خط خطی می کردم تو این فکر بودم که این چند سال من همیشه  با مهناز در مسیر رفت و آمد کرده بودم و این اولین باری بود که باید تنها به خونه بر می گشتم شاید این تنهایی برام کمی بزرگ جلوه می کرد ! دست کردم تو کیفم و تغذیه ای رو که مامان برام گذاشته بود رو برداشتم ساندویچ کره و عسل گذاشته بود دو تا مثل همیشه فکر مهناز رو هم کرده بود اما حالا مهناز نبود در حالیکه بغض عجیبی گلویم رو فشار میداد سهم مهناز رو گذاشتم توی جا میز و شروع کردم گاز زدن به لقمه ی خودم ؛ به قطره های بارون که با حرص به زمین می ریختن نگاه میکردم دلم می خواست زودتر زنگ آخر بشه و منهم برم خونه اصلاً فکر نمی کردم اینقدر به مهناز وابسته باشم یعنی نبودن او اینقدر اهمیت داشت ؟ و من این قدر به او عادت کرده بودم ؟!! پس چرا تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم؟!! تو همین افکاربودم که خانم مدیر وارد کلاس شد و درحالیکه سعی میکرد بچه ها را وادار به سکوت بکند گفت: بی صدا از مدرسه خارج بشید چون زنگ آخرم بیکارید و ما جلسه آموشی با دبیران چهارم داریم پس امروز استثناً فقط کلاسهای چهارم را تعطیل کردیم فقط خواهشا ً موقع خروج از مدرسه سروصدا نکنید، نظم کلاسهای دیگه بهم نخوره.

ازخوشحالی نزدیک بود بال دربیاریم.درحالیکه ته مونده ی ساندویچ رو داخل کیسه می گذاشتم آنرا در کیفم قرار دادم کتابها و دفترها رو مرتب کردم و بعد از جمع کردن خودکارهام چادرم رو روی سرم انداختم.بچه ها همه خوشحال شده بودن ولی بنا به خواهش مدیر بی صدا  از کلاس بیرون رفتیم  وقتی از راهرو خارج شدیم من تازه متوجه شدت بارون شدم. وای خدای من چه بارونی ! چه جوری برم خونه ! در حالیکه حسابی داشتم خیس می شدم از حیاط مدرسه هم خارج شدم به علت بارندگی شدید جویها حسابی پر شده بودن و آب آنها به پیاده رو ها سرازیر شده بود و اصلاً امکان اینکه از پیاده رو بروم نبود بچه های سال چهارم که حالا کم کم از حیاط خارج شده بودند کم و بیش دچار همان گیجی که من شده بودم شده بودند.پا به خیابان گذاشتم و آروم آروم شروع کردم به راه رفتن اما چه وضعیت بدی پیش اومده بود داخل پیاده رو که نمیشه رفت خیابان هم پر از آب بود و با رد شدن هر ماشین آب و گل بود که به سرو روی هر عابری ریخته می شد .حسابی گیج شده بودم و اصلا ً نمی دونستم کجا برم که از این همه آب و کثافت راحت بشم درحالیکه دستم را از زیر چادر بیرون آورده بودم تا جلوی صورتم بگیرم تا شاید کمتر بارون رو صورتم بریزه دیدم یک ماشین ترمز کرد! تعجب کردم خم شدم ببینم کیه شاید فامیل باشه دیدم نه یک مرد غریبه است با تعجب گفتم: بله؟!

گفت:هیچی شما دست بلند کردید من هم ایستادم.

گفتم: نخیر اشتباه شده بفرمایید...

درحالی که خیلی مودب نشون میداد گفت: خواهش می کنم بفرمایید بارون شدید شده من تا جایی که مسیرم بخوره در خدمت خواهم بود.

در این موقع بوق ماشینهای پشت سر بلند شده بود؛ چندتا از بچه های مدرسه که گویی منتظر ماشین خالی بودند،با عجله اومدن و من هم در اثر فشار آنها وارد ماشین شدم.کاملا ًمشخص بود که مسافرکش نیست چون بوی ادکلونی بسیار عالی هوای ماشین را پرکرده بود از اینها گذشته به سرشونه هاش که از روی صندلی معلوم بود نگاه کردم فهمیدم طرف باید ارتشی باشه.در حالی که به درجه سرشونش نگاه میکردم یکدفعه چشمم افتاد به صورتش توی آینه که داشت به من نگاه می کرد! از خودم بدم اومد! من اصلا ً در این ماشین چه میکردم؟!من که هیچوقت مسیر مدرسه تا خانه را با ماشین بر نمیگشتم! بعضی اوقات بنا به وضعیت هوا بابا صبحها مرا به مدرسه میرساند. ولی حالا دراین ماشین چه می کردم؟! آنهم بدون پول کرایه! البته کاملا ً مشخص بود که این راننده مسافرکش نیست! ولی خوب به هر حال...بچه های مدرسه که اصلا ً در این دنیا نبودند ! توی ماشین کنار هم نشسته بودند و غش غش می خندیدند و حرف می زدند و من ساکت از شیشه ماشین به بیرون که اصلاً چیزی هم دیده  نمیشه خیره بودم.سر خیابان که رسیدیم زمان زیادی طول کشیده بود چون راه بندان شده بود و بارندگی شدید حسابی در خیابان آب راه انداخته بود . از جوب کنار خیابان هم حسابی آب وارد خیابان میشد .فکر کردم اگرپیاده رفته بودم شاید نزدیک خانه بودم ! خدایا چرا سوار ماشین شدم آنهم با این شرایط سه تا از بچه ها که با من سوار ماشین شده بودند ، مثل اینکه به مقصدشان نزدیک شده بودند ،با تشکر از راننده پیاده شدن مریم صبوری که کنار من نشسته بود وقتی دید من هم می خواهم پیاده بشم با تعجب گفت :تو چرا پیاده میشی تو که باید این خیابان رو هم تا آخربری خوب بپرس اگه آقای راننده مسیرش به تو میخوره با این بارون پیاده نشو .

اومدم بگویم : نه باید پیاده بشم ...

که راننده با کمال ادب گفت :اتفاقاً مسیر منهم همین خیابان! اگر خانم مایل باشن میتونم در خدمت باشم .

مریم گفت : بله ، لطف می کنید .

و بعد در حالی که در رو روی من میبست ، از شیشه جلو دستش را داخل کرد تا کرایه بدهد ، راننده با خنده گفت : من مسافر کشی نمی کنم ، قابلی نداره بفرمایید .

بعد مریم با صدای بلند و خنده گفت : خیلی ممنون . اگر پشیمون شدید دوستمون ما ها رو حساب می کنه ! و بعد با من خداحافظی کرد .

داشتم از عصبانیت منفجر می شدم . به ساعت نگاه کردم ، هنوز دو ساعت به ظهر مانده بود ، با ترافیک موجود مثل این بود که راه نمی خواست هیچ وقت تمام بشه !با صدای آرومی که اصلاً فکر نمی کردم بشنوه گفتم : اگه زحمتی نیست منهم کمی جلو تر پیاده میشم .

راه بندون شدید بود و بارندگی ازون شدیدتر . ماشینها تقریباً ایستاده بودند.آقای راننده برگشت و به من نگاه کرد.نمیدونم چرا وقتی منرا نگاه کرد ، احساس عجیبی پیدا کردم ، دلم فرو ریخت ، داغ داغ شدم اصلاً از این وضعیت راضی نبودم . شاید چون برای اولین بار بود که در ماشین شخص دیگری آنهم به قصد طی مسیر نشسته بودم و ناخواسته این عمل صورت گرفته بود ، حالم خوش نبود ! راننده ماشین در حالیکه صدای خیلی آرومی داشت ، گفت : هر جور راحتید ولی خیابان رو آب گرفته فکر نمی کنم بتونید پیاده بشید در ثانی از هر دو طرف ماشین ایستاده و در رو باز کنید به ماشینها برخورد میکنید! اما اگه صبرکنید کمی جلوتر برم جای مناسب بود حتما ً نگه میدارم ، ولی اینطور که دوستتون گفت شما تا آخر خیابان باید بری، اگرحمل بر فضولی نباشه میتونیم پیشنهاد کنم که بهتر اینکه در ماشین بمونید تا به سر خیابان برسیم .

درحالیکه کمی هم ترسیده بودم گفتم : نه مرسی...و بعد بدون فکر کردن به عمل خودم با عجله در ماشین رو باز کردم .در محکم به ماشین بغلی خورد بعد بلافاصله پایم را بیرون گذاشتم که تا بالای مچ درآب فرورفت!در این موقع راننده ماشین کناری با فریاد گفت : مگه شعور نداری؟!!

که تازه فهمیدم عجب کاری کردم ! در این خیابان شلوغ آنهم با این وضعیت خراب این حرکت من واقعا ً از روی کمی شعور بود نه چیز دیگه! راننده ی ماشین در رو باز کرد خیلی آروم از ماشین پیاده شد و با متانت گفت : آقا درست صحبت کنید !

راننده ی ماشین بغلی هم که حالا تقریباً نصف بدنش از ماشین بیرون اومده بود با صدای بلندی گفت: آخه ...

ولی یکدفعه صدایش آروم شد و ادامه داد : جناب سرگرد شما یه چیز بگید دید که خانم چیکار کرد!

مردی که راننده ماشین بود و لباس ارتشی تنش بود دوباره گفت :شما ببخشید.

سوار شد برگشت عقب و به نگاه کرد و گفت: شما هم بهتره در ماشین رو ببندید و اوضاع را خرابتر نکنید.

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم......پایان قسمت چهارم

 

داستان دنباله دار قسمت پنجم

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم.راننده ی ماشین کناری هم رفت داخل ماشین خودش و ماشینها حرکت آرومی رو به سمت انتهای خیابان آغاز کردن. در حالی که هم عصبانی بودم و هم شرمنده شده بودم فقط خدا خدا میکردم که زودتر جای مناسبی پیدا بشه و من پیاده بشم.صدای گرم و آروم راننده دوباره بلند شد : شما محصل کلاس چندم هستید؟ببخشید قصدی ندارم که می پرسم فقط تعجب می کنم که آخه الان ساعت تعطیلی نبود در ثانی زمان امتحان هم نیست که بگم به خاطر امتحان زود تعطیل شدید.ساکت شد و منتظر جواب من موند.نمی دونستم باید جواب بدم یا نه؟اصلا ً احساس خوبی از هم صحبتی با او را نداشتم در حالیکه واقعا ً با شخصیت نشون میداد اما من تا حالا با هیچ مرد غریبه ای در یکجا آنهم تنهایی نمانده بودم چه برسد همکلام هم بشوم. ساکت بودم.دوباره به عقب برگشت و نیم نگاه کوتاهی کرد و گفت :ببخشید جوابم رو ندادید!!

نگاهش کردم و در همان چند ثانیه نگاه مون تو چشم هم قرار گرفت.فقط چند لحظه خیره شد و بعد سریع صورتش را برگرداند.در حالیکه دستهام رو توی هم گره کرده بودم و بهم فشار میدادم گفتم : سال چهارمی هستم چون دبیرها جلسه  داشتن و یکی از دبیرهامون هم نیومده بود ما رو که سه کلاس بودیم تعطیل کردند.

همینطور که رانندگی میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد.خیابان تقریبا ً از ترافیکش کم شده بود و بالاخره به سر خیابان رسیدیم با عجله خودم را به سمت در ماشین کشاندم و تا اومدم بگم نگه دارید، گفت : بله میدونم، چشم!

تشکر کردم و با دقت زیاد که دوباره در ماشینو به جایی نزنم پیاده شدم با وضع بسیار بدی وارد پیاده رو شدم در حالی که تمام کفشمهایم پر آب شده بود رفتم داخل کوچه و با هر بدبختی بود رسیدم دم در خونه زنگ زدم ولی جواب نشنیدم  از چادرم  دیگه آب می چکید سه مرتبه دیگه زنگ زدم ولی کسی درو باز نکرد! تازه یادم افتاد مامان گفته بود میره خونه خاله زهره کلید را از جیبم بیرون آوردم در را باز کردم رفتم توو.داخل خونه گرم و ساکت و مثل همیشه تمیز و مرتب بود ،آخ که چقدر مامان منظم و تمیز بود امکان نداشت هر روز خانه را جارو و گردگیری نکند همه چیز برق میزد و بوی تمیزی از همه جای خونه به مشام میرسید.چادرم رو که حسابی خیس خیس شده بود روی دو تا از صندلی های آشپزخانه پهن کردم،جوراب هام که کاملا ً خیس شده بودند را درآوردم دیدم بهترین کار در این لحظه رفتن به حمام است .وقتی از حمام اومدم احساس سرمای بدی  توی بدنم رو به لرزه انداخت در حالیکه آب ریزش بینیم را کنترل میکردم کبریت را برداشتم و زیر کتری را روشن کردم درش رو که برداشتم فهمیدم که باید آب اونو اضافه کنم درحالی که پارچ آب را برمیداشتم احساس لرز شدیدی کردم.ای وای کاش مامان خونه بود ، چقدر بهش نیاز داشتم نه تنها الان بلکه همیشه و همه حال شدیدا ً بهش وابسته بودم اونقدر مهربون و دوست داشتنی هست که حتی لحظه ی نبودنش هم آزارم میده ولی چه میشه کرد باید امروز ظهر رو هرجوری هست با نبودنش بسازم.آب کتری رو که اندازه کردم رفتم سر یخچال چون مطمئن بودم مامان غذای ناهار رو با وصف اینکه خودش ظهر نیست ولی آماده کرده!در یخچال را که باز کردم قابلمه قرمزی توجه ام را جلب کرد از یخچال بیرون آوردم و وقتی درش رو برداشتم عطر لوبیا پلو بیچاره ام کرد ، کم کم احساس.....

كم کم احساس مریضی میکردم چون علاوه بر آبریزش بینی و لرزش حالا دیگه تک و توک چند تا سرفه و عطسه مهمونم میکردن ، نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداختم دیدم نزدیک یک بعد از ظهر شده اما عجیب بود که احساس گرسنگی نمیکردم فقط دلم میخواست بخوابم با اینکه عطر و قیافه ی لوبیا پلو کمی دلبری کرده بود ولی ترجیح دادم همینطور دست نخورده بذارمش روی گاز تا وقتی بیدار شدم و گرسنه بودم اون رو گرم کنم .از آشپزخونه بیرون رفتم دستی به موهام کشیدم هنوز خیس بود ، حالا دیگه کمی احساس سرگیجه هم داشتم به سختی به سمت پله ها رفتم و در حالیکه دستم رو به نرده ها تکیه داده بودم تا نیفتم به طبقه بالا رفتم وارد اتاقم که شدم به طرف تختم رفتم و خیلی سریع خودم را زیر پتو کشیدم.نمیدونم چقدر خوابیدم فقط اونقدر یادم هست که صدای نرم و مهربون مامان درحالیکه دستش رو روی پیشونیم گذاشته بود و صحبت میکرد از خواب بیدارم کرد.وقتی بیدار شدم درد شدیدی توی بدنم حس میکردم چراغ اتاقم روشن بود و مامان روی تخت کنارم نشسته بود و از چشماش نگرانی پیدا بود پدر هم توی چهارچوب در ایستاده بود و به ما دو نفرنگاه میکرد.سعی کردم از جام بلند بشم ولی اونقدر استخوانهام درد میکرد که قدرت هر کاری را از من گرفته بود صدای پدر رو شنیدم که میگفت: اگه لازم میدونی ببریمش درمانگاه!!

مامان در حالی که دوباره دستش رو روی پیشونی من میگذاشت گفت: تبش بالاس ولی حالا که بیدار شده بهش قرص سرما خوردگی و تب بر می دم تا ببینم صبح چی میشه؟!!

سلام کردم و تازه وقتی شروع به صحبت کردم فهمیدم وای خدای من چه گلو دردی کردم و با سختی فراوانی آب دهنم را قورت دادم .بابا که حالا اونهم به جمع ما روی تخت اضافه شده بود گفت : افسانه جان بابا حالت خیلی بده ؟! چطوری؟چرا ناهار نخوردی ؟

درحالیکه مامان داشت کمکم می کرد تا بتونم روی تخت بشینم گفتم : نمیدونم چم شده تمام تنم درد می کنه ، گلوم هم خیلی درد گرفته حتی آب دهنمم نمیتونم قورت بدم !! راستی ساعت چنده ؟!

مامان نگاهی به ساعتش کرد و گفت : یک ربع به شش !

باورم نمی شه یعنی من از ظهر تا الان خواب بودم ! درسهای فردا رو چی کار کنم ای وای ! یک دفعه حالم به شدت بهم خورد و مامان که مثل همیشه فرشته ی نجات من میشه سریع سطل آشغال رو جلوم گرفت بابا سریع تر از اونچه که فکر کنم از جا پرید و خیلی سریع به مامان گفت : نخیر حتماً باید ببریمش درمانگاه ! اصلاً حالش خوب نیسً....

کم کم اتاق دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت دیگه هیچی نفهمیدم ... وقتی چشم باز کردم تازه فهمیدم طفلک بابا و مامان چی کشیدن !! من رو به درمانگاه آورده بودن و بعد از معاینه ، دکتر تشخیص داده بود که به آنفلونزا شدید همراه با آنژین مبتلا شدم بلافاصله هرچی آمپول بلد بوده تو نسخه برای من بیچاره نوشته بعلاوه یک سرم گنده ...تقریباً آخر های سرم بود که چشمام باز شد هنوز احساس درد و گیجی داشتم دهنم مثل کبریت شده بود و هنوز بوی بدی از گلوم بیرون می اومد . مامان کنارم ایستاده بود و دستم رو گرفته بود وقتی دید چشمام باز شده رو صورتم خم شد و گفت : الهی بمیرم مادر چه طوری ؟!

تا خواستم جواب بدم بابا اومد تو اتاق و وقتی دید چشمام باز شده خنده ی شیرین و مهربونی کرد و گفت : عجب دختر ! الحمد الله مثل اینکه بهتری نه بابا ؟!

با صدای آهسته که سعی داشتم زیاد به گلوم فشار نیارم گفتم : مرسی ای بد نیستم !

بعد از نیم ساعت که  سرمم تمام شد مامان مسئول تزریقات رو صدا کرد ؛ اونهم که یک خانم چاق و گنده با صورتی نسبتاً بد اخلاق بود اومد و مثل اینکه هرچی حرص از زندگی داشت می خواست روی سر من خالی کنه با عصبانیت سوزن رو بیرون کشید دستم حسابی درد گرفت بعد از اونهم از جای سوزن حسابی خون بیرون ریخت بابا که خیلی از این وضع ناراحت شده بود با عصبانیت به اون خانم گفت : چه خبره ؟! مگه گوشت قربونی گیر آوردی ؟!! ناراضی هستی خوب کارت رو عوض کن چرا سر مردم بلا میاری !!!

مسئول تزریقات که گویا از بد روزگار حتی حوصله ی بحث با دیگران رو نداشت نگاه کوتاهی به پدرم انداخت و با بی ادبی گفت : جمع کن مریضت را ببر حوصله ندارم !...

مامان سریع به سمت بابا رفت و گفت : مرد ! چته؟! چه کارشون داری ولشون کن مگه نمی بینی چقدر سرشون شلوغه ؟!

بابا دیگه حرفی نزد فقط گفت : من تسویه حساب کردم میرم ماشین رو روشن کنم تو کمک کن افسانه از تخت بیاد پایین ...

مامان برگشت و به من که در حال مرتب کردن روسریم بودم کمک کرد و خیلی سریع منرا از تخت پایین آورد هنوز فکر می کرد من بچه ام و اگر امتناع های من نبود حتی دلش می خواست کفشم رو هم پام کنه !! در حالیکه از در تزریقات خارج می شدیم چشمم به ساعت دیواری سالن افتاد ساعت بیست دقیقه به دوازده شب بود ولی سالن پر بود از جمعیت اصلاً انگار شبی در کار نیست ! با نگرانی به مامان گفتم : من اصلاً درس نخوندم !!

مامان در حالیکه دستش رو به زیر بازوی من گرفته بود و من را به بیرون از درمانگاه میبرد گفت : ای گور پدر درس ! بیا بریم بیرون ، دکتر دو روز هم بهت گواهی پزشکی داده که نری مدرسه با این حال و روزت اون وقت تو فکر درس و مشقی ؟!!

با این حرف مامان کلی سبک شدم و نگرانیم کم شد مامان در حالیکه حالا جلویم ایستاده بود و سعی در بستن زیپ کاپشنم داشت گفت : بازم داره بارون میاد .خودت رو خوب بپوشون ، فکر می کنم بارون تو رو حسابی مریض کرده .

از درمانگاه که خارج شدیم باد سردی می وزید با قدمهای سریع به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و برگشتیم به خونه فاصله توی حیاط از ماشین تا دم در هال رو به سختی طی کردم درد استخوانم زیاد بود و از طرفی بارون حسابی همه جارو خیس کرده بود و از ترس اینکه نکنه لیز بخورم قدمها رو با دقت بیشتری بر میداشتم ، وقتی رسیدم دم در هال مثل اینکه فاتح یک جنگ بزرگ باشم گفتم : آخی رسیدیم .

خونه گرم و دلنشین بود مثل همیشه عطر مهربونی توش موج میزد در حالی که لباسم رو سبک می کردم دیدم مامان توی آشپزخانه داره چادرم رو از روی صندلی ها جمع میکنه گفتم : مامان بذار باشه خودم بعداً جمعش می کنم .

مامان گفت : لازم نیست تو فقط بیا بشین تا برات سوپ بریزم لااقل کمی از ضعفت کم بشه...

با تعجب گفتم : سوپ؟! شما کی سوپ درست کردی؟!

گفت:همون موقع که از خونه زهره اومدم خونه دیدم ناهار نخوردی و با اون تب رفتی خوابیدی ، توی آرام پز کمی سوپ بار گذاشتم ولی نمیدونستم اینقدر دیر میشه . بعد در حالیکه چادر رو تا کرده بود و اون رو روی یکی از مبلهای توی هال می گذاشت دوباره به آشپز خانه رفت منهم به آرومی وارد آشپز خانه شدم . مامان در حالیکه سوپ رو هم میزد کمی هم برای من در بشقاب ریخت در این موقع بابا وارد آشپزخانه شد و طبق عادت همیشگی اش در حالیکه روی سر من رو می بوسید صندلی کشید عقب و نشست ، در حالیکه دست هایش رو به هم می مالید گفت : خانم پس من چی ؟!!

مامان در ضمن اینکه بشقاب من را جلویم می گذاشت گفت : شش ماهه دنیا اومدی خوب صبر کن...

بعد بشقاب دیگه ای برداشت و برای بابا هم سوپ کشید آخر سر هم خودش کمی سوپ تو ظرف ریخت و سه تایی مشغول خوردن سوپ شدیم .با اینکه زیاد اشتها نداشتم اما با هر قاشقی که فرو میدادم احساس می کردم کم کم بدنم گرم میشه و حرارت دلنشینی به بدنم می بخشه . جداً که وجود مادر چه نعمتی است ؟! نگاهی به پدرم انداختم مهربون و صمیمی در حالیکه سوپش رو میخورد نگاه پر از محبتی که بهتر از صد تشکر بود به مامان میکرد و مامان مثل همیشه تمام اون نگاهها رو می فهمید و با لبخندی به اونها پاسخ می داد ، میدونستم چقدر همدیگرو دوست دارن و چقدر از اینکه با هم هستن و زندگی می کنن از خدا شاکر ، در دلم منهم خدا رو شکر میکردم که صاحب من دو فرشته ی مهربون هستن و من هم چقدر به وجود اونها افتخار می کردم .با سختی ظرف سوپ رو تموم کردم چون می دونستم اگه بخوام در خوردن سوپ بهانه بیارم باید کلی غرغر و فریاد بشنوم بعد از تموم شدن سوپ که انگار یک قرن طول کشید مثل این بود که اثر آمپول ها شروع شده بود چون احساس خواب آلودگی شدیدی می کردم با سختی از جام بلند شدم و بعد از تشکر از مامان و بابا به طرف پله ها رفتم که با صدای مامان ایستادم – افسانه جان امشب من میام تو اتاق تو می خوابم اشکالی نداره ؟

گفتم : نه اتفاقاً فکر می کنم اینجوری بهتر م هست .

خواستم از پله ها بالا برم که بابا گفت : بابا مراقب خودت باش اگه لازم میدونی بیام تا بالا برسونمت...

گفتم : نه مرسی فکر می کنم آروم برم مشکلی پیش نمیاد...

به آرومی از پله ها بالا رفتم وقتی به اتاق رسیدم خیلی سریع زیر پتوی روی تخت خوابیدم و آنقدر بی حس و خواب آلود شده بودم که به محض تماس سرم روی بالشت به خواب رفتم..................پایان قسمت پنجم .

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 2/9/1389 - 12:25 - 0 تشکر 253232

رمان((به یادمانده))قسمت83 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد و سه

فرزانه نگاهی به من كرد و زیر لبی گفت:وای تو كه الان دل داماد بدبخت رو توی سینه اش میتركونی…!

پروانه این دفعه با عصبانیت واقعی چشم غره ای به فرزانه رفت.بعد گفت:بسه دیگه…دیگه داری شورش رو در میاری.

با این حرفی كه فرزانه زده بود حس بدی بهم دست داد و خیلی سریع جام رو با پروانه كه كنار دیوار بود عوض كردم تا حدالامكان از تیررس نگاهها دور باشم.ولی خیلی خوش شانس نبودم چون به محض اینكه رضا وارد سالن شد مریم اون رو به طرف ما آورد و باز فرزانه خندید و رو كرد به ما و گفت:چه عروس گیجی…

با التماس گفتم:فرزانه تو رو خدا بسه… مریم هیچی نمیدونه...

رضا وقتی به طرف ما اومد نگاش روی من ثابت مونده و رنگش به شدت پریده بود.هر سه به رضا و مریم مجددا" تبریك گفتیم ولی كاملا ً معلوم بود كه رضا حال خوشی نداره و بعد از سلام و علیك با ما خیلی سریع سر جاش برگشت و دیگه برای خوش آمد گویی هم پیش مهمونهای دیگه نرفت...فقط وقتی امیرسالار رو وسط سالن دید از جا بلند شد و به طرفش رفت و بغلش كرد...ولی كاملا ً میدونستم از كنار سر امیرسالار٬نگاههای پر از غصه ای به من میكرد...ولی هر بار سعی كردم با لبخند و تكونهای سرم نگاهش رو دوباره متوجه ی امیرسالار بكنم.رضا بعد از تقریبا ً یك ربع از سالن بانوان خارج شد.

اشكان به من گفت كه احتمالا ً امیرسالار پوشكش رو كثیف كرده...پروانه خواست كه برای تمیز كردن امیرسالار بره كه نگذاشتم.وقتی امیرسالار رو مرتب كردم دوباره اشكان اون رو از من گرفت و من به سمت میز خودمون می رفتم كه یك مرتبه صدایی از پشت سرم اومد كه میگفت:جیگر این همه قشنگی…آخ من فدای تو…

سرجام میخكوب شدم…باورم نمی شد…این صدای مهناز بود…با ناباوری به سمت صدا برگشتم…نه من اشتباه نكرده بودم این كسی به غیر از مهناز نبود…

هر دو وقتی همدیگر رو بغل كردیم زدیم زیر گریه…دیدن مجدد مهناز تمام خاطرات گذشته من رو زنده كرده بود…به جرات میتونم قسم بخورم كه در این چند سال هیچ كسی به اندازه ی مهناز من رو به خاطراتم برنگردونده بود.

بالاخره بعد از دقایقی چند كه هر دو گریه كردیم پروانه و فرزانه ما رو پیش خودشون بردن...اونقدر از دیدن مهناز خوشحال شده بودم كه حد و اندازه نداشت...دائم دست همدیگر رو در دست میفشردیم.خوب كه به چهره اش نگاه كردم خیلی شكسته و خسته به نظر میرسید! پرسیدم:چند وقته به ایران اومدی؟

گفت:تازه دیشب اومدم و دو هفته میمونم.

پرسیدم:شوهرت كجاس؟

گفت:او نتونست بیاد…

شب موقع خداحافظی قول داد حتما پیش من بیاد و آدرس من رو گرفت.در پایان جشن برای خداحافظی زیاد معطل نكردیم و تا اونجا كه در توان داشتیم برای اینكه جو مهمونی رو خرابتر از اونچه شده بود نكنیم خداحافظی مختصری كردیم و بلافاصله به همراه عمومرتضی و خاله زهره برگشتیم خونه.

فردای اون روز فرزانه برخلاف میل اشكان كه خیلی اصرار داشت پیش ما بمونه اون رو با خودش به منزل اقوام شوهرش برد و دو روزم اونجا بود.وقتی برگشت امیرسالار از دیدن مجدد اشكان حسابی ذوق میكرد و بعد دو روزی هم پروانه به دیدار خانواده شوهرش اختصاص داد.ولی چهار روز آخر رو هر دو پیش من بودن،در این فاصله هم مهناز یك بار اومد جلوی درب ولی چون كار داشت بالا نیومد اما قول داد سر فرصت مناسب به دیدنم خواهد اومد.

چهار روز مثل برق گذشت...موقع رفتن پروانه و فرزانه و اشكان٬امیرسالار خیلی بی تابی میكرد و به دنبال اونم اشكان حسابی گریه راه انداخت و ما بزرگترها هم كه انگار منتظر بهانه بودیم به گریه اون دو شروع كردیم به گریه كردن...اونقدر كه جمع زیادی از مردم غریبه در فرودگاه هم به گریه افتاده بودن! و همین مساله در نهایت با چرت و پرت های گوییهای فرزانه منجر به خنده شد اما به هر حال بعد از رفتن اونها من در ماشین عمومرتضی با توجه به خواب بودن امیرسالار یك دل سیر گریه كردم.

یك هفته طول كشید تا امیرسالار دوباره به تنهایی عادت كنه و حتی اومدن مهنازم به منزل من باعث فراموشیش از رفتن اشكان نشد.در سه روزی كه مهناز پیش من اومد بیشتر به تكرار خاطرات گذشته سپری شد ولی به وضوح تغییرات شخصیتی مهناز رو میفهمیدم…دیگه مثل قبل شوخ طبع نبود…ساكت شده بود و بیشتر غمزده…از زندگیش در خارج پرسیدم و از اخلاق شوهرش كه در جوابم گفت٬فرهاد مرد خیلی خوبیه ولی كلا ً زندگی در خارج از كشور خیلی سخته البته برای كسانی كه مثل مهناز شرایطی مالی چندان خوبی ندارن این گونه اس،برام توضیح داد كه در این چند سال برخلاف تصورش نتونست ادامه تحصیل بده و به صورت دو شیفت مشغول به كاره،صبحها در یك مهدكودك و بعد از ظهرها در یك اغذیه فروشی،فرهادم صبحها تا بعد از ظهر مشغول درس خوندنه چون درسش رو ادامه میداده و بعد از ظهرها تا نیمه شب در یك سالن ورزشی كار میكنه و زندگی چندان مطلوب و راحتی ندارن.بی عقلی كردم و در مورد بچه ازش پرسیدم كه باعث سرازیر شدن اشكاش شد خیلی دستپاچه شدم و كلی بغلش كردم و بوسیدمش و عذرخواهی كردم بعد در حالیكه هم میخندید و هم گریه میكرد من رو كه حسابی در بغلم گرفته بودمش از خودش دور كرد و گفت:اووه…بسه دیگه…چرا اینطوری میكنی…من دیگه عادت كردم…حالا خواستم یه ذره خودم رو برایت لوس كنم…چرا جنبه نداری…

خنده ام گرفت و گفتم:ای مرده شور...هنوزم كمی لودگی توی تو مونده…حالا چرا گریه كردی؟

صداش آروم شد و بعد توضیح داد كه فرهاد مشكل داره و بچه دار نمیشه و این آرزو رو با خود تا آخر عمر خواهد داشت…به یكباره خیلی دلم براش سوخت چون كم و بیش از خل بازیهای دوران دختریش میدونستم كه مهناز چقدر بچه دوسته و وقتی امیرسالار رو عاشقانه میبوسید و بغل میكرد و بوش میكرد این مسئله بیشتر برام مسلم می شد.

بعد از سه روز كه مهناز رفت با اینكه دلم خیلی میخواست برای بدرقه اش كه دو روز دیگه بود به فرودگاه برم ولی مشغله ی زیادم فرصت این كار رو از من گرفت و فقط تونستم تلفنی باهاش خداحافظی كنم.

حالا دوباره احساس تنهایی به سراغم اومده بود و كم و بیش بی حوصله بودم...طفلك امیرسالارم از رفتارش مشخص بود كه دیگه تنهایی آزارش میده.با صلاح دید خاله زهره اسمش رو در یك مهدكودك نوشتم و صبحها كه به دانشگاه میرفتم به اونجا می سپردمش و بعد از ظهرها ساعت 3 از مهد می گرفتمش و با خودم به تولیدی كه حالا در خیابان جمهوری بود می بردم.

محیط جدید تولیدی رو می پسندیدم و خیلی به كارم علاقه پیدا كرده بودم،نمیدونم چطوری ولی چیزی كه بود طرحهایی كه جهت لباسهای شب ارائه میدادم خیلی پر طرفدار بود و خدا رو شكر حاج آقا بی نهایت راضی بود و منم در این بین با دریافت حقوق و درصدی بیشتر از وضع اقتصادی نسبتا" بهتری برخوردار شده بودم و این برام خیلی راضی كننده بود.رفت و آمد حاج آقا هم به تولیدی بیشتر شده بود چرا كه باید بیشتر سفارشات خرید رو طبق نظر من انجام میداد...گاهی میشد بارها برای خرید پارچه ها و یا منجوق و ملیله های مورد نظر چندین بار اون رو به بازار می فرستادم،به لطف خدا كارش حسابی گرفته بود و حالا تعداد كارگرها و دوزنده هاش فقط توی این تولیدی به 40 نفر رسیده بودن...بی اندازه مهربان و با محبت بود و نسبت به تمام كارگرهاش لطف داشت.با توجه به اینكه من قبلا ً تصورم ازش یك پیرمرد مسن و چاق و كچل بود هر وقت كه به یاد این موضوع می افتادم ناخودآگاه خنده ام میگرفت چرا كه اون هیچ شباهتی به تصورات من نداشت.

سال جدیدم بالاخره رسید و هنگام سال تحویل با بودن پسرهای خاله زهره و زن و فرزندان اونها سال نو رو با شادی شروع كردیم.

تقریبا" اواخر فروردین بود كه بنا به پیشنهاد داریوش و كوروش،خاله زهره و عمومرتضی هم راضی شدن که منزلشون رو بفروشن و به همراه پسراشون یه ساختمان 3 طبقه در نزدیكی میدان شهدا یا 17 شهریور واقع در محله ی باغ فرید بخرن.در ابتدا منم در خوشی اونها شریك بودم ولی زمانی كه كم كم خاله زهره اسباب و اثاثیه اش رو در جعبه ها و كارتونها می گذاشت احساس دلتنگی و غصه كردم چرا كه دیگه از من دور می شد و دیگه به این نزدیكی نبودیم تا هر وقت دلم میخواست به خونه اش برم و یا امیرسالار رو پیشش بگذارم.روزهای آخر اسباب كشیش كه بهش همراه عروساش كمك میكردم ساكت شده بودم و اصلا ً در خنده ها و شوخیهاشون نمیتونستم شریك باشم.این ناراحتی و ترس از تنهایی در محیط كارم هم اثر گذاشته بود به طوریكه كه حاج آقا از خانم طاهری خواسته بود علت ناراحتی من رو جویا بشه و منم با عذرخواهی قول دادم كه در روند كارم حداقل تاثیر رو خواهد گذاشت...فقط كمی زمان لازمه تا من به شرایطی كه در آینده پیش رو خواهم داشت عادت كنم.

برای روز اسباب كشی هم مرخصی گرفتم تا كمك حال خاله باشم و در این بین امیرسالار عروسكی شده بود در بین دو دختر داریوش و تنها دختر كوروش كه در بغل اونها بود و منم از بابت نگهداری و مراقبت امیرسالار خیلی خیالم راحت بود چون دختران اونها هر سه در سنین راهنمایی و دبیرستان بودن.

در تمام طول مدتی كه اثاث رو طبق نظر خاله در جاهای خاص میگذاشتم دو عروسش هم هر كدوم در طبقه مربوط به خودشون مشغول كار خودشون بودن...كوروش در این بین كه پسر بزرگ خاله بود متوجه ساكتی من شده بود و چون قصد داشت ابتدا وسایل سنگین منزل خاله رو به كمك عمومرتضی جا به جا كنه و بعد به همسرش كمك كنه دائم در حین كار با من شوخی میكرد ولی زیاد حوصله نداشتم.كم كم اونم دست از شوخی برداشت...بعد از ظهر تقریبا ً ساعت نزدیك به 3 بود كه عمومرتضی از بیرون كباب گرفت و همه در خونه ی خاله كه طبقه اول بود جمع شدیم و شروع كردیم به خوردن.سر ناهار متوجه بودم كه بقیه هم ساكت شدن...مثل این بود كه همه به غم من و تنهایی من از این پس پی برده بودن...یكدفعه داریوش گفت:اه…بسه دیگه…چقدر سر و صدا میكنید…

با این حرفش همه زدن زیر خنده ولی من در پایان خنده گریه ام گرفت و امیرسالار كه متوجه این موضوع شد خیلی سریع به گریه افتاد.تنها فرزند كوروش كه بزرگتر از دو نوه ی دیگه ی خاله بود و در دبیرستان درس میخوند از جا بلند شد و امیرسالار رو بغل كرد و به حیاط رفت.متوجه بودم كه خاله هم گریه میكنه.عمو مرتضی بعد از مكثی كوتاه گفت:این چه وضعیته؟… مگه خدای نكرده من قراره بمیرم…

دوباره همه خندیدن و من گفتم:خدا نكنه…عمو… این چه حرفیه؟
كوروش گفت:افسانه با گریه ای كه تو میكنی من فهمیدم از این كه میخوایم اثاث تو رو هم به اینجا بیاریم ترسیدی كه نكنه وسایلت رو بشكنیم...

داریوش در حالی كه لیوان نوشابه اش رو سر میكشید ادامه حرف كوروش رو گرفت و گفت:حالا كه اینقدر دلش شور اثاثش رو میزنه پس تمام اثاثیه اش رو كول امیرسالار میكنیم… به ما چه مربوطه…پسرش باید جور اثاث كشیش رو بكشه.

هاج و واج دهنم باز مونده بود...باورم نمی شد…خاله بدتر از من بود و بعد گفت:وای خدا…چقدر خوب میشه…

عروسهای خاله هم از خوشحالی خندیدن...در این موقع عمومرتضی لحن صداش جدی شد و گفت:افسانه جان…عمو…خودت راضی هستی به این تصمیمی كه برات گرفتیم؟!!

حالا دیگه خنده و گریه ام قاطی شده بود و گفتم:من از خدامه...ولی نمیخوام مزاحم بشم و یا خودم رو به شما تحمیل كنم…

كوروش در حالی كه كباب دیگه ای برمیداشت و در بشقابش می گذاشت گفت:این چه حرفیه؟…ما همیشه به مامان شكایت می كردیم كه چرا یه خواهر برای ما به دنیا نیاورده تا پوست زنهای ما رو بكنه…حالا خدا یك خواهر عزیز به ما داده كه من و داریوش تمام امیدمون به توئه تا دمار از روزگار زنهای ما در بیاری…

دوباره صدای غش غش خنده ی همه بلند شد و سمانه دختر كوروش كه امیرسالار رو بغل داشت دوباره به داخل ساختمان اومد و گفت:ا…شما كه دارید میخندید...

و بعد بچه رو به بغل من داد.داریوش هم رو كرد به سمانه و گفت:آخه دیدم عمو جان تو تند تند داری كبابها رو هاپولی میكنی در نتیجه با نقشه از قبل تعیین شده فرستادیمت بیرون تا كمی كباب برای ما بمونه…

و باز هم صدای خنده بلند شد…..............

ادامه دارد...پایان قسمت83

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 3/9/1389 - 11:5 - 0 تشکر 253699

رمان((به یادمانده))قسمت84 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد و چهار

دوباره صدای غش غش خنده ی همه بلند شد و سمانه دختر كوروش كه امیرسالار رو بغل داشت دوباره به داخل ساختمان اومد و گفت:ا…شما كه دارید میخندین...

و بعد بچه رو به بغل من داد.داریوش هم رو كرد به سمانه و گفت:آخه دیدم عمو جان تو تند تند داری كبابها رو هاپولی میكنی در نتیجه با نقشه ی از قبل تعیین شده فرستادیمت بیرون تا كمی كباب برای ما بمونه…

و بازم صدای خنده بلند شد…بعد از ناهار داریوش و كوروش به همراه عمومرتضی قصد رفتن به خونه ی من رو كردن تا اثاث من رو هم تا بعد از ظهر به خونه ی جدید بیارن.در حیاط من متوجه ی واحد مسكونی كوچیك و نقلی كه در زیرزمین بود شدم و همونجا از عمومرتضی خواهش كردم كه اثاث من رو وقتی آوردن بالا نبرن و همین جا در حیاط بگذارن تا به زیرزمین انتقال بدم...كه یكباره با مخالفت شدید همه رو به رو شدم ولی وقتی اصرار بیش از حد من رو دیدن با اینكه خاله خیلی عصبانی شده بود اما بالاخره همه رو راضی كردم كه اجازه بدهند من در زیرمین ساكن بشم چرا كه برام فقط این مهم بود در كنار اونها باشم و اصلا ً اینكه در زیرمین زندگی كنم یا در طبقه اول كنار خاله زهره فرقی نمیكرد و از طرفی اثاث من هر قدرم كه ناچیز و كم بود٬ممكن بود باعث شلوغی و جاگیری در منزل خاله بشه به همین خاطر ترجیح دادم حالا كه قراره وسایلم به زیرزمین منتقل بشه چون اونجا رو خیلی مرتب و تمیز دیدم ترجیح دادم برای زندگی هم از اون استفاده كنم،در پایان كوروشم با این وضع موافقت كرد و با دلایل منطفی كه آورد تا حدودی خاله رو راضی نمود.

وقتی اثاث من رو آوردن دیگه غروب شده بود ولی اونقدر از این وضعیت خوشحال بودم كه اصلا ً خستگی برام معنی نداشت و تا ساعت 4 صبح بیدار موندم و خونه ی كوچیك و نقلی جدیدم رو مرتب كردم...اما نمیدونم چرا گریه رهام نمیكرد و در طول تمام مدتی كه وسایلم رو میچیدم گریه میكردم.امیرسالار بالا خوابش برد ولی چون خاله زهره اخلاقش رو میدونست كه ممكنه نیمه شب بیدار بشه و بهانه من رو بگیره بنابراین اون رو پایین پیش خودم آورد و وقتی دید گریه میكنم خیلی غصه خورد و دائم اصرار داشت كه من رو به بالا ببره ولی وقتی بهش گفتم از اینكه در كنار اونها خواهم بود خوشحالم و شاید گریه ام بیشتر جنبه ی خوشحالی داره اونم دیگه حرفی نزد و رفت بالا تا به بعضی از كارهاش رسیدگی كنه.

فردا صبح خیلی خیلی خسته بودم ولی به هر حال باید به دانشگاه میرفتم...در تمام ساعاتی كه خیلی هم كوتاه بود و خوابیده بودم دائم امیر جلوی نظرم می اومد و درست مثل این بود كه تا صبح كنارم بوده...صبح به هر جون كندنی بود لباسهای امیرسالار رو هم تنش كردم و اون رو به مهد رسوندم و خودم به دانشگاه رفتم.به جرات میتونم بگم كه تا ظهر فقط چرت میزدم و چیز زیادی از درسها نفهمیدم...ظهر به دنبال امیرسالار رفتم و اون رو از مهد به خونه بردم...حالا دیگه۲سال و نیمه شده بود و كلی هم بلبل زبونی میكرد...بعضی اوقات اونقدر حرف میزد كه احساس میكردم سرم باد كرده ولی با تمام وجودم از حرفاش كه گاه برام حتی بی معنی بود لذت میبردم.ظهر كه به خونه رسیدم یكراست به زیرزمین رفتم چون باید ناهار آماده میكردم و بعد از ظهر سر كار حاضر میشدم...شروع كردم به خورد كردن گوجه فرنگی و قصد درست كردن املت داشتم كه امیرسالار با همون زبان بچه گونه اش من رو صدا كرد:مامانی…مامانی…

از جا بلند شدم و رفتم داخل اتاقی كه من اون رو به منزله ی هال تصور میكردم چرا كه اتاق دیگه ای هم داشت و من اون رو اتاق خواب كرده بودم...داخل هال كه شدم دیدم امیرسالار دو تا پشتی رو روی هم انداخته و یه بالشتم گذاشته روی اونها و از همه اونها بالا رفته و سعی در كندن قاب عكس امیر از دیوار داره!!!

برای لحظه ای خیلی ترسیدم كه مبادا بیفته با اخم بهش گفتم:این چه كاریه؟…بیا پایین ببینم…

و بعد بغلش كردم روی زمین گذاشتمش...اما بلافاصله از پشتی و بالشت بالا رفت و به عكس امیر اشاره كرد.فهمیدم قاب عكس رو میخواد...! این اولین باری بود كه توجهش به قابهای روی دیوار جلب شده بود.

ولی امكان نداشت اونها رو بهش بدم چرا كه در این چند سال من با اون عكسها زندگی كرده بودم و تنها عكسهای امیر نزد من بودن...با عصبانیت از بالای پشتی ها پایین آوردمش و بالشت رو در كمد دیواری قرار دادم و پشتی ها رو هم سر جاشون گذاشتم.امیرسالار شروع كرد به جیغ كشیدن اونم جیغ هایی كه واقعا ً گوش خراش بود و پشت سر هم اشك از چشمش میریخت...سرش فریاد كشیدم كه ساكت بشه ولی این بار اصلا ً نترسید و با شدت بیشتری جیغ میكشید و گریه میكرد و میخواست اونها رو بهش بدم و به عكسهای روی دیوار اشاره میكرد.با صدای جیغ و فریادی كه راه انداخت باعث شد خاله زهره بیاد پایین و طبق معمول كه بی اندازه به امیرسالار علاقه داشت وقتی علت گریه اش رو فهمید بدون توجه به من هر سه قاب رو از روی دیوار برداشت و جلوی امیرسالار روی زمین گذاشت.امیرسالارم بلافاصله نشست...هنوز كاملا ً یكی از قاب ها رو از روی زمین برنداشته بود كه با عصبانیت تمام به سمتش رفتم و پشت دستی محكمی به دستش زدم و تمام قابها رو سرجاشون گذاشتم.

خاله زهره حالا دیگه خیلی عصبانی تر از من شده بود و در حالیكه امیرسالار را از روی زمین بغل میكرد با دست دیگه اش قابها رو یكی یكی برداشت و به دست امیرسالار داد...

خیلی عصبی شده بود و گفتم:خاله...این كار رو نكنید...این بچه حق نداره با این عكسها بازی كنه...

خاله با عصبانیت بیشتری به من نگاه كرد و گفت:چرا؟!!!!

گفتم:آخه اونها عكسای امیر هستن…

خاله دوباره با عصبانیت گفت:خوب باشه،مگه چی میشه با عكسها بازی كنه؟

با صدای بلندتری گفتم:ولی من دوست ندارم كسی به این قاب ها دست بزنه…

خاله در حالی كه امیرسالار رو در بغل داشت نشست و همونطورکه با عصبانیت به من نگاه می كرد و گفت:بله…كسی حق نداره به این عكسها دست بزنه…ولی امیرسالار با كسی فرق داره…اگه امیر شوهر تو بوده…این رو بفهم كه پدر امیرسالارم بوده…

مثل یخ وا رفتم…در اون لحظه من به كل این مساله رو فراموش كرده بودم…خاله درست میگفت امیر پدر امیرسالار بود و من حتی قاب عكس امیر رو هم می خواستم از دسترس امیرسالار دور كنم…از دست این بچه كه تا حالا حتی لفظ بابا رو هم تجربه نكرده بود…خاله در حالی كه داشت موهای امیرسالار رو به سمتی مرتب میكرد و اشكای امیرسالار رو پاك میكرد دوباره با عصبانیت به من نگاه كرد و گفت:چیه؟…این موضوع رو فراموش كرده بودی؟…چطور دلت میاد به خاطر چند تا قاب عكس با بچه اینجور رفتار كنی؟..به خدا افسانه از دستت دلگیر میشم اگه یكبار فقط یكبار دیگه چنین رفتاری با این طفل معصوم داشته باشی…

به آشپزخونه برگشتم و همونطور كه املت ناهار رو درست میكردم آروم آروم اشك میریختم…خاله درست میگفت چرا كه امیر پدر بچه ی من بود و من باید كم كم اون رو به این موضوع آگاهی میدادم…اما چطور…چی باید میگفتم…چطوری باید به این بچه حالی میكردم كه اونم بابایی داره…اما فعلا ًنیست…خدایا آیا مشكلات عاطفی امیرسالار شروع خواهد شد…نه تو حتماً نخواهی گذاشت انتظارم بیش از حد طول بكشه و این انتظار به امیرسالارم منتقل بشه…

خاله وقتی دید گریه می كنم به آشپزخونه اومد و امیرسالار رو كه حالا روی زمین دراز كشیده بود و یكی یكی عكسها رو بلند میكرد و نگاه میكرد رو به حال خودش رها كرد...وقتی وارد آشپزخونه شد در ضمنی كه صداش میلرزید گفت:افسانه از دست من دلگیر نشو…به خدا دست خودم نیست…صدای گریه امیرسالار كه میاد قلبم درد میگیره…وقتی هم میبینم به خاطر چه چیزهایی اشكش رو در آوردی نمیتونم خودم رو كنترل كنم…به ولله…دست خودم نیست.

برگشتم و دستم رو دور گردنش انداختم و بوسیدمش...برای یك لحظه بوی مامان رو حس كردم و بعد گفتم:خاله جون…من از دست شما ناراحت نیستم از دست خودم ناراحتم كه بعضی وقتها خیلی چیزها رو فراموش میكنم.

و بعد وقتی دید ناهار املت درست میكنم رفت از بالا برام نون تازه آورد تا برای ناهار بخوریم.بعد از ناهار هر كاری كردم امیرسالار یكی از قابها رو نداد و اون رو در كیف مهدكودكش گذاشت.موقع رفتن سر كارم هر كاری كردم كه كیفش رو نیاره قبول نكرد و با هزار بدبختی و گریه ی اون بالاخره در حالی كه كیف مهدكودكش رو سفت در دست گرفته بود رفتیم سر كار.

در تمام مدتی كه من در تولیدی مشغول كشیدن الگو بودم در گوشه ای روی صندلی نشسته بود و گاه گاهی زیپ كیفش رو باز میكرد و سرش رو داخل كیفش میبرد...میترسید اگه قاب رو بیرون بیاره من اون رو ازش بگیرم...............

ادامه دارد...پایان قسمت84

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 5/9/1389 - 18:19 - 0 تشکر 254504

رمان((به یادمانده))قسمت85 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد و پنج

در تمام مدتی كه من در تولیدی مشغول كشیدن الگو بودم در گوشه ای روی صندلی نشسته بود و گاه گاهی زیپ كیفش رو باز میكرد و سرش رو داخل كیفش میبرد...میترسید اگه قاب رو بیرون بیاره من اون رو ازش بگیرم.بعضی موقع ها به اداهایی كه از خودش درمیاورد خنده ام میگرفت ولی چون به حالت نیمه قهر با هم به سر میبردیم سعی میكردم خنده ام رو نبینه.

به محض اینكه حاج آقا وارد تولیدی شد كیفش رو برداشت و با سلام بلندی به طرف اون دوید.حاج آقا هم واقعا ً امیرسالار رو دوست داشت.به خصوص از وقتی كه امیرسالار به حرف افتاده بود و جمله سازی میكرد حاج اقا قسم میخورد به عشق امیرسالار به تولیدی میاد و اگه روزی من اون رو به تولیدی نمیبردم جداً اخماش توی هم میرفت و خیلی زود از تولیدی میرفت.

خانم طاهری هم برای ارائه یكسری فیشهای جدید به حاج آقا جلو رفت و بعد از سلام و احوالپرسی با خنده گفت:امروز دیگه امیرسالار حسابی از وجود تو استفاده خواهد كرد چرا كه مامانش باهاش قهره...از وقتی هم كه اومده یك كلمه با كسی حرف نزده…خدا رو شكر كه علی اومدی و ما خنده ی این بچه رو امروز دیدیم.

حاج آقا به اتاق من اومد و من از روی الگویی كه خم شده بودم صاف شدم و بعد از سلام و خسته نباشید در حالیكه صورت امیرسالار رو میبوسید گفت:خوب پس امروز شیرینی افتادیم…نه مرد كوچولو؟…

بیشتر مواقع امیرسالار رو به نام مرد كوچولو صدا میزد...

امیرسالارم خودش رو در حالی كه به حاج آقا میچسبوند گفت:مامانی با من قهر كرده…

حاج آقا خندید و در حالی كه روی صندلی مینشست و امیرسالار رو روی پاش مینشوند گفت:خوب...حالا چرا قهر كرده؟

در این مواقع امیرسالار بلافاصله درب كیفش رو باز كرد و با همون زبون بچگانه اش گفت:آخه عكس شما رو میخواستم…

تازه متوجه ی اشتباه امیرسالار شدم!!!! دوباره از روی الگو صاف شدم و در حالیكه مداد رو در دستم می فشردم فقط گفتم:امیرسالار!…

در این لحظه امیرسالار عكس امیر رو از كیفش بیرون كشید.نمیدونستم باید چیكار كنم فقط روی صندلی نشستم و به اونها نگاه كردم...برای اولین بار دلم میخواست امیرسالار رو كتكش بزنم.

حاج آقا فقط خیره خیره به عكس نگاه میكرد و در اون حال روی سر امیرسالارم دست میكشید و بعد سرش رو از روی عكس بلند كرد و به من خیره شد.

در ابن موقع خانم طاهری كه یه بسته پفك برای امیرسالار یاز كرده بود داخل اتاق شد و به سمت اونها رفت و پفك رو به دست امیرسالار داد...در همین لحظه متوجه ی قاب عكس توی دست حاج آقا شد.

اون رو برداشت و نگاه كرد و بعد نگاهی به حاج آقا انداخت و دوباره به عكس...اون وقت به سمت من برگشت…

كاملا ً میدونستم چی میخواد بگه.به آرومی گفت:عكس شوهرته؟!!!

حاج آقا٬امیرسالار رو بغل كرد و از اتاق بیرون رفت… سرم به شدت درد گرفته بود با یه دست سرم رو گرفتم و به دیوار تكیه دادم.

خانم طاهری اومد به طرف من و در كنارم روی یه صندلی نشست و دوباره به عكس خیره شده...شنیدم كه گفت:خدای من…

و بعد به طرف من برگشت و گفت:چقدر شبیه علی!…

هیچی نمی گفتم و فقط سرم رو به دیوار تكیه داده بودم و چشمام رو بسته بودم...صدای خنده های امیرسالار رو میشنیدم و بعد صدای حاج آقا رو كه گفت:من این بچه رو یك ساعتی میبرم بیرون بعد برمیگردیم…

و بعد صدای امیرسالار كه گفت:بای بای مامانی…

و صدای بسته شدن درب تولیدی اومد.از روی صندلی بلند شدم و شروع كردم به انجام بقیه ی كارم...ولی خانم طاهری هنوز نشسته بود و به عكس توی دستش خیره بود.شنیدم كه گفت:شوهرت خلبان بوده؟

زیر لبی گفتم:آره…

از جا بلند شد و عكس رو روی میز كارم گذاشت و رفت بیرون.به عكس نگاه كردم مثل این بود امیر با اون لباس نظامی مخصوصی كه به تن داشت و لبخندی كه به لبش بود از داخل قاب عكس به من نگاه میكنه...میز رو دور زدم و به طرف عكس رفتم اون رو برداشتم.فقط خدا میدونست كه چقدر دلم براش تنگ شده بود،چشماش اونقدر جذاب بود كه از نگاه كردن به اونها سیر نمی شدم...با دست سعی كردم صورتش رو لمس كنم اما شیشه ی قاب سرد بود…

گریه ام گرفت و برای چند دقیقه ای اشكم سرازیر بود...خوشبختانه وقتی خانم طاهری به اتاقم برگشت تا چایی هایی رو كه آورده بود با هم بخوریم گریه من تموم شده بود و عكس رو داخل كیفم گذاشته بودم٬ولی خوب میدونستم از چشمام فهمیده گریه كردم.خدا رو شكر اصلا ً حرفی نزد...بعد از اینكه هر دو چایی خوردیم تقریبا ً نیم ساعت بعد كار من تموم شده بود ولی هنوز حاج آقا٬امیرسالار رو برنگردونده بود...بنابراین وسایلم رو جمع كردم آماده نشستم تا اونها بیان.

خانم طاهری كه دید من كارم تموم شده اومد و كنار من نشست.بعد از كمی مكث گفت:میتونم دوباره عكس رو ببینم…

لبخندی زدم و عكس رو از كیفم بیرون آوردم.اون رو گرفت و دوباره بهش خیره شد و بعد از چند لحظه رو كرد به من و گفت:هیچ متوجه شباهت شوهرت با علی شدی؟

خندیدم و گفتم:ولی خیلی فرق بین اونهاس…

دوباره عكس رو نگاه كرد و گفت:خیلی دوستش داشتی؟

ساكت شدم و به عكس نگاه كردم و گفتم:دوستش داشتم…! یعنی چی؟…من هنوز عاشقشم.

لبخندی زد و به من نگاه كرد و گفت:معلومه…چون اگه اینطور نبود تا حالا صد دفعه عروسی كرده بودی.

قاب رو از خانم طاهری گرفتم و دوباره در کیفم گذاشتم.در همین موقع متوجه شدم حاج آقا و امیرسالارم اومدن.امیرسالار حسابی صورت و لباس خودش رو كثیف كرده بود و از آثار به جا مونده كاملا ً معلوم بود كه بستنی خورده…وقتی اومد به طرف من نتونستم مثل همیشه باهاش برخورد كنم،چون كمی از دستش عصبی بودم و هم اینكه خیلی كثیف شده بود باید اول صورتش رو می شستم.از روی زمین بلندش كردم و به سمت دستشویی بردمش و بدون اینكه حرفی بزنم شروع كردم به شستن صورتش...بلیز و شلوارکی كه به تن داشت به طرز وحشتناكی كثیف شده بود و مثل این بود كه بستنی رو به همه جاش ریخته و بعد خورده.در حین اینكه صورتش رو میشستم و مژه های بلند و قشنگش خیس شده بود و آب از اون میچكید با همون صدای ظریفش گفت:مامانی هنوز با من قهری؟!!

جوابش رو ندادم و با دستمال كاغذی شروع كردم به خشك كردن صورتش اونم دیگه هیچی نگفت ولی متوجه بودم كه كمی بغض كرده.وقتی از دستشویی بیرون اومدم كیف مهد امیرسالار و كیف خودم رو برداشتم و قصد رفتن كردم كه حاج آقا گفت:خانم شفیعی...صبر كنید شما رو برسونم…

نمیدونستم چرا ولی شنیدن این حرف برام سنگین بود و همه رو از چشم فضولی امیرسالار در آوردن عكس امیر به تولیدی می دیدم چرا كه تا امروز حاج آقا به این صراحت با من حرف نزده بود…

دست امیرسالار رو گرفتم و بر گشتم نگاهی به خانم طاهری كه حالا وسط سالن ایستاده بود و ما رو نگاه میكرد و بعد رو به حاج آقا كردم و بلافاصله گفتم:نه...متشكرم.

و بعد بدون خداحافظی در حالی كه تقریبا" امیرسالار رو دنبال خودم میكشوندم از تولیدی بیرون رفتم.خیلی تند راه می رفتم و سعی داشتم هر چه سریعتر پله ها رو طی كنم و به خیابون برسم ولی تا این چهار طبقه تموم بشه جون من گرفته میشد و تازه وقتی به طبقه ی دوم رسیدم صدای امیرسالار رو شنیدم كه گفت:مامانی…دستم درد گرفت.

اون وقت فهمیدم این طفلك رو چطور به دنبال خودم اینهمه پله كشیدم...وقتی نگاش كردم چشماش پر اشك شده بود.دستش رو رها كردم،اون دست كوچولو و تپل قرمز قرمز شده بود...روی پله نشستم و بغلش كردم...گریه ام گرفت...بلافاصله خودش رو عقب كشید و با دو دست كوچیكش صورت من رو گرفت و گفت:گریه نكن مامانی…دستم خوب شد.

بوسیدمش و بغلش كردم و بقیه پله ها رو نگذاشتم خودش بیاد.وقتی وارد خیابون شدم حرارت و گرمای خرداد رو كاملا حس كردم با اینكه خیلی زود ماشین گیر آوردم ولی امیرسالار تا به خونه برسیم خیس عرق شده بود.وقتی رسیدم جلوی درب حیاط داریوش و خانمش هم رسیدن.امیرسالار مدتی بود داریوش و كوروش رو با لفظ دایی صدا می كرد،به محض اینكه امیرسالار٬داریوش رو دید دوید به طرفش و اونم با مهربونی بغلش كرد.بعد از سلام و احوالپرسی من و زن داریوش وارد حیاط شدیم ،دیدم داریوش همونطور كه امیرسالار رو بغل داشت دوباره به سمت ماشینش رفت.گفتم:داریوش كجا میری؟

در حالیكه ماچهای محكم و ‌آب داری از لپ های امیرسالار می گرفت گفت:میخوایم با امیرسالار بریم حال كنیم…مگه نه دایی قربونت بشم؟

گفتم:وای تو رو خدا نبرش بیرون…لباسش رو ببین چقدر كثیف كرده…بگذار بیاد میخوام حمومش كنم.

داریوش خندید و گفت:خوب چه بهتر پس میبرمش یه جایی كه وقتی برگشت قبل از حموم لباسش رو توی سطل آشغال بندازی.

گفتم:داریوش به خدا خیلی لباسش كثیفه…نبرش بیرون...

زن داریوش دست من رو گرفت و گفت:خوب ولش كن…بگذار بره حسابی بازی كنه و بعد ببرش حموم.

در این موقع كوروشم از ساختمان اومد بیرون و بعد از سلا م علیك رفت به طرف داریوش و حالا امیرسالار خودش رو به بغل اون پرت كرد و كوروش رو كرد به داریوش و گفت:چرا بحث می كنی؟…ماشین رو روشن كن سه تایی بریم بیرون…

و اصلا دیگه منتظر حرف من نشدن و سوار ماشین شدن و رفتن.اون شب ساعت نه و نیم از بیرون اومدن و بعد از شام امیرسالار رو كه حالا حسابی در اثر بازی در پارك كثیف شده بود و شدیدا خسته٬به حمام بردم و وقتی حمومش تموم شد لباسش رو که تنش میكردم خواب بود.

با شروع شدن خرداد امتحانات منم شروع میشد.سال سوم خیلی درسها سختتر شده بود و میدونستم كه باید بیشتر وقتم رو برای درس بگذارم.خاله زهره كه متوجه كلافگی من به جهت فشار كار و درس شده بود بیشتر اوقات امیرسالار رو پیش خودش نگه می داشت.

هفته دوم خرداد تازه شروع شده بود...از دانشگاه به خونه تلفن كردم گوشی رو امیرسالار برداشت و به محض اینكه صدای من رو شنید سریعا ً شناخت و با همون صدای قشنگش گفت:مامانی عمو اینجاس…

گفتم:سلامت كو؟

خندید وگفت:سلام...

و بعد گوشی رو رها كرد و رفت...بعد از چند ثانیه صدای خاله از پشت خط اومد.سلام و احوال پرسی كردم و گفتم:خاله...امیرسالار چی میگه؟!...میگه عمو اونجاس!... آره؟...راست میگه؟.............

ادامه دارد...پایان قسمت85

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 7/9/1389 - 11:29 - 0 تشکر 255023

رمان((به یادمانده))قسمت86 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد و شش

با خاله سلام و احوال پرسی كردم و گفتم:خاله٬امیرسالار چی میگه؟!.میگه عموش اونجاس! آره؟ راست میگه؟

خاله با تعجب گفت:نه…كسی اینجا نیست.

گفتم:ترسیدم…فكر كردم سر و كله رضا پیدا شده…

خاله گفت:ترست واسه چیه؟

كمی مكث كردم و گفتم:نمیدونم ولی بی جهت دلم شور زد…

خاله گفت:خوب…كاری داشتی زنگ زدی؟

بلافاصله یادم اومد اصلا برای چی زنگ زدم بنابراین گفتم:ا…راستی خاله خواستم بگم من ظهر ناهار رو دانشگاه هستم خونه نمیام و مستقیم میرم تولیدی…

حرفم كه به اینجا رسید خاله یكدفعه گفت:ای وای…خاله جان تازه یادم افتاد…یه آقایی اومده بود جلوی درب و خودش رو علی حاج آقایی معرفی كرد و گفت كه صاحب تولیدیه…امیرسالار اون رو شناخته بود…بچه شاید همین رو میگفته…

پرسیدم:خوب چی كار داشت؟!!

خاله ادامه داد:اومد…آدرس دانشگاه رو گرفت.

با تعجب گفت:خوب!!؟

خاله گفت:خوب هیچی دیگه…همین...بعدم رفت.

كمی به فكر فرو رفتم و بعد گفتم:نگفت برای چی میخواد؟

خاله گفت:نه…فقط گفت در رابطه با سفارش كاریه و بعدم رفت.

از خاله تشكر كردم و با امیرسالار كه دوباره اصرار داشت گوشی رو بگیره كمی صحبت كردم و سفارش كردم كه خاله رو اذیت نكنه تا من شب به خونه برم و بعد خداحافظی و گوشی رو قطع كردم.گوشی تلفن رو كه سر جاش گذاشتم و از باجه تا نیمكتی كه در كنار محوطه ی سبز دانشگاه بود برم عجیب فكرم مشغول شد…یعنی حاج آقا چه كاری با من داشته كه رفته جلوی درب خونه و آدرس دانشگاه رو گرفته؟!!…اصلا آدرس جدید ما رو از كجا آورده؟!…یادم افتاد همون موقع ها كه تازه اسباب كشی كرده بودم خانم طاهری آدرس من رو گرفته بود،پس احتمال دادم باید آدرس رو اینطوری بدست آورده باشه...ولی چیكار داشته كه نتونسته بود تا بعد از ظهر كه من سر كار برم صبر كنه!!!!! روی نیمكت نشستم و همونطور كه پوست لبم رو با دندون میكندم به این قضیه فكر كردم كه چه مساله ای میتونه باشه؟ بعد از یك ربعی كه روی نیمكت نشستم به ساعتم نگاه انداختم تقریبا ً 12:20 بود بلند شدم به طرف سلف دانشگاه رفتم و یه پرس ناهار گرفتم و مشغول خوردن شدم و در ضمن به تلوزیون داخل سلفم نگاه كردم و دیدم تصاویری به صورت مستقیم از بستری شدن امام خمینی رو در بیمارستان پخش میكنه.بیشتر دانشجوها ساكت شده بودن و در حین خوردن غذا به تصاویر پخش شده نگاه میكردن بعضی از دختران دانشجو اشك میریختن و گروهی به صفحه تلوزیون خیره بودن.بعد از صرف ناهار از بوفه یه لیوان چایی هم گرفتم و خوردم تقریبا ً ساعت بیست دقیقه به دو بود كه از دانشگاه اومدم بیرون؛از وقتی محیط كارم از مولوی به خیابان جمهوری انتقال یافته بود رفت و آمدم از دانشگاه به تولیدی خیلی سر راست تر و راحتتر شده بود.

از درب دانشگاه كه بیرون اومدم آفتاب مستقیم خرداد حسابی سرم رو داغ كرده بود و برای اینكه زیاد كلافه نشم كلاسورم رو سایه بانی روی سرم كردم و منتظر ماشین ایستادم كه یكباره كسی صدام كرد:خانم شفیعی…

به سمت صدا برگشتم؛حاج آقا بود.

سلام كردم و اونم جواب داد و به طرفم اومد و گفت:ببخشید،میخواستم خواهش كنم ببینم میتونید الان باهم به بازار پارچه فروشها بریم چون تلفنی به من خبر دادن پارچه های خیلی جدید لباس شب و عروسی آوردن و هنوز طاقه ها پخش نشده…

فقط نگاش میكردم و بازم شباهتش به امیر من رو كلافه میكرد...ولی در عین حال منتظر بودم ببینم با تمام این توضیحات كه سر هم میكنه من چرا باید با اون به بازار برم؟

در جواب گفتم:خوب…چه لزومی داره من به بازار بیام!!؟

سرش رو پایین انداخت و گفت:خواستم كلا به سلیقه ی شما پارچه ها انتخاب بشه.

حس ناشناخته ای رو در پشت كلامش احساس كردم كه به من حس ناخوشایندی میداد.

در حالی كه سعی میكردم احترامش رو حفظ كنم گفتم:حاج آقا…شما تشریف ببرید بازار و مثل همیشه خودتون پارچه رو بخرید.منم میرم تولیدی منتظر میمونم تا فقط با توجه به طرح ها و رنگهای اونها…طرحهای خودم رو الگو كنم.

دوباره به من نگاه كرد و گفت:پس بفرمایید توی ماشین تا تولیدی شما رو برسونم.

حالا دیگه مطمئن شدم كه تنها قصدش ایجاد ارتباطی به غیر از رابطه ی صاحب كار و كارگریه.ایستادم وفقط نگاش كردم…بعد از چند ثانیه كه گذشت حاج آقا نگاهی به من كرد و گفت:البته اگه شما مایل باشید!…و جسارت ندونید!

همونطور كه نگاش میكردم خیلی آروم گفتم:ولی من اصلا مایل نیستم.

در حالیكه با سوئیچ ماشینش بازی می كرد گفت:پس معذرت میخوام و دیگه وقتتون رو نمیگیرم…شما تشریف ببرید تولیدی…منم میرم بازار و بعد از خرید پارچه ها رو به نمونه میارم اونجا…

خداحافظی سریعی كرد و رفت سوار ماشینش شد.وقتی دور شد احساس می كردم كسی قلبم رو در سینه ام فشار میده…به دور شدن ماشینش نگاه میكردم و حس می كردم خالی هستم…تهی…تهی تر از همیشه…

احساس پوچی به من دست داده بود…یك حس غریبی كه فقط پر بود از بی كسی و تنهایی…هیاهوی جمعیت و ازدحام و رفت و آمد مردم برام نامفهوم شده بود…شروع كردم به راه رفتن اما بی هدف قدم بر میداشتم…قلبم سنگینی میكرد و مغزم تهی شده بود…نمیتونستم افكارم رو جمع كنم…فقط سعی میكردم نفسهای عمیق بكشم …مثل این بود كه داشتن من رو خفه میكردن…خاطرات گذشته مثل پرده ی سینما جلوی چشمم می اومد…مثل آدمهای مسخ شده راه می رفتم…بوق ماشینها برام نامفهوم شده بود…گاهی امیر جلوی نظرم می اومد…گاهی صدای مامان توی گوشم می پیچید و برگشته بودم به هفت سال پیش كه مخالف ازدواج من و امیر بود و از اختلاف سنی امیر با من ایراد می گرفت.گاهی صورت مادر رضا رو می دیدم كه دائم تكرار میكرد:خودت مقصری…خودت مقصری.

بعد صورت خانم دكتربیات رو میدیدم كه میگفت:وضع من رو ببین…من با تو فرق دارم …به انتها نرسیدی…تصمیم درست بگیر به انتظار بیهوده نباش.

صورت رضا رو می دیدم…دوباره صورت امیر...

دستم رو به دیوار گرفتم تا از افتادنم جلوگیری كنم…كسی به من تنه زد…ولی برام مهم نبود…دوباره به راه ادامه دادم…پیشونیم عرق كرده بود…با دستم عرق پیشونیم رو پاك كردم.

دوباره صورت امیر رو میدیدم…امیرسالار رو می دیدم كه نوزاده و در آغوشم گریه میكنه.

صدای پروانه در گوشم می پیچید كه:تا كی میخوای خودت رو معطل كنی…دست از حماقت بردار…به خاطر امیرسالارم كه شده دست از افكار پوچت بردار…راضی شو بیا با من زندگی كن…برای آینده ی این بچه هم كه شده درست فكر كن.

بازم كسی به من تنه زد و باعث شد به دیوار برخورد كنم…اما این بارم برام مهم نبود.اشكم جاری شده بود.صورت حاج آقا جلوی چشمم اومد…دوباره صورت امیر…امیرسالار رو میدیدم كه به حالت دو خودش رو در آغوش حاج آقا رها میكرد.

هنوز به راه رفتن ادامه می دادم…به اطرافم نگاه میكردم...نزدیك ساختمن پلاسكو رسیده بودم.

صدای ضربان قلبم در گوشم می پیچید…قفسه ی سینه ام درد گرفته بود.

صدایی رو شنیدم:افسانه…افسانه…چی شده؟

ولی نمیتونستم تشخیص بدم كه صدا متعلق به چه كسیه…دست كوچولویی در دستم جای گرفت و بعد صدا كرد:مامانی…مامانی.

امیرسالار بود…ولی اینجا چیکار میكرد؟!!!

یكدفعه كوروش رو دیدم…جلوم ایستاده بود و با حالتی حاكی از اضطراب به من نگاه میكرد...اشكام سرازیر بود…نفسم به سختی بالا می اومد به محض اینكه از حضور كوروش مطمئن شدم با یك دستم بازوش رو چنگ زدم و فقط تونستم بگم:كوروش به دادم برس…حالم بده…دارم خفه میشم.

دیگه هیچی نفهمیدم...

وقتی چشمم رو باز كردم فهمیدم من رو بستری كردن…

كوروش و خانمش كنارم بودن و امیرسالار در بغل همسر كوروش بود.به محض اینكه چشمم باز شد امیرسالار خواست كنارم روی تخت بشینه.كوروش خندید و گفت:چطوری آبجی؟

پشت اون بلافاصله ثریا زنش در حالی كه به امیرسالار كمك میكرد تا همون طور كه دوست داره بشینه گفت:خدا رو شكر كه به خیر گذشت.

دوباره كوروش خندید و گفت:راستش رو بگو دختر…توی كجا شیطونی كردی كه اینهمه اعصابت ریخته بهم…

خندیدم در حالیكه لبهای امیرسالار رو كه روی صورتم خم شده بود می بوسیدم گفتم:اذیت نكن كوروش…

ثریا گفت:افسانه جان خیلی به خودت فشار میاری…اینهمه فشار خوب تحملش سخته…درس و دانشگاه و كار و بچه…

لبخندی زدم و گفتم:ببخشید توی زحمت افتادین.

در این موقع دكتری وارد اتاق شد و پس از معاینه اجاره ترخیص من رو داد ولی گفت كه به علت تزیق داروها ممكنه دچار خواب آلودگی بشم و حتماً اگه این حالت برام پیش اومد استراحت یادم نره.

وقتی از جا بلند شدم پلكام سنگینی میكرد و واقعا حالت خواب آلودگی داشتم...امیرسالار رفت بغل کوروش و ثریا كمك كرد كه از كلینیك خارج بشم.تمام مسیر رو تا خونه روی صندلی عقب خوابیدم و حتی جلوی درب منزلم با حالتی منگ و گیج از ماشین پیاده شدم...فقط همین قدر میفهمیدم كه خاله زهره نگذاشت پایین برم و من رو به خونه ی خودش برد.

صبح كه بیدار شدم فهمیدم در یكی از اتاق خوابهای خاله زهره هستم و امیرسالارم مست خواب كنارم خوابیده بود.به ساعتم نگاه كردم تقریبا 8:30 بود...سر جام غلطی زدم و دوباره به خواب رفتم.بار دوم كه بیدار شدم شنیدم امیرسالار میگه:مامانی میخوام روی بالشت تو بخوابم…

چشمام رو باز كردم و دیدم با سماجت اصرار داره كه زیر پتوی من بیاد…پتو رو بلند كردم و اومد توی بغلم…حسابی به خودم چسبوندمش و شروع كردم به بوسیدن گردنش…قلقلكش می اومد و شروع كرد به خندیدن.در این موقع درب اتاق باز شد و خاله زهره اومد داخل.

احساس سبكی میكردم…مثل این بود كه بعد از مدتی بیداری و خستگی٬یك خواب عمیق كرده بودم و حسابی از خستگی خالی شده بودم.یه حس عجیبی در خودم احساس میكردم…یك حسی كه شاید فقط در سال اول و دوم ازدواجم در من بود…همون حالتهایی كه وقتی صبحهای جمعه امیر صبحانه رو آماده كرده بود و منتظر میموند تا من بیدار بشم…نمیدونم چه حسی بود ولی كلا وقتی نفس میكشیدم فكر میكردم نفسم به سبكی پر شده و به خنكی نسیم...و وقتی با هر نفسم موهای امیرسالار رو بو میكشیدم احساس میكردم سر امیر رو توی بغلم گرفتم.........

ادامه دارد...پایان قسمت86

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 8/9/1389 - 20:38 - 0 تشکر 255691

رمان((به یادمانده))قسمت87 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد و هفت

نمیدونم چه حسی بود ولی كلا" وقتی نفس میكشیدم فكر میكردم نفسم به سبكی پر شده و به خنكی نسیم و وقتی با هر نفسم موهای امیرسالار رو بو میكشیدم احساس میكردم سر امیر رو توی بغلم گرفتم.

خاله لبخندی زد و كنار تخت نشست و در حالیكه دستش رو لای موهای پر پشت و خوش حالت امیرسالار كرد گفت:نیم وجبی مگه نگفتم مامانت رو بیدار نكن؟

بعد پشت سر خاله عروساش هم اومدن داخل به علاوه دختر كوچیك داریوش چون برای امتحان ظهر به مدرسه میرفت هنوز توی خونه بود...همه ی چهره ها مهربون و شاد بودن و هر كدوم با لبخندی كه از اعماق وجودشون بیرون می اومد خوشحالیشون رو از بهبودی حال من نشون میدادن.

كم كم كه از جا بلند شدم و صبحانه خوردم در لا به لای حرفاشون فهمیدم دیروز امیرسالار به یكباره شروع میكنه بهانه گیری برای من و كوروش كه دیروز به علت یكسری كارهای بانكی مرخصی گرفته بود از بیقراریه امیرسالار ناراحت میشه و با ثریا تصمیم میگیرن اون رو به تولیدی بیارن كه بین راه من رو میبینن و تا ماشین رو پارك كنن و به من برسن زمانی طول میكشه وقتی هم كه من رو با اون حال پیدا میكنن بلافاصله به درمانگاه میبرنم و در اونجا دكتر بعد از معاینه فقط میگه در اثر فشار شدید عصبی من به این حال افتادم و با تزریق چند آمپول مخصوص اعصاب به كورش توصیه میكنه كه بیش از این مراقب حال من باشن.بعدم خاله زهره گفت از دیروز تا این موقع خانم طاهری چندین بار تماس تلفنی داشته و وقتی هم كه فهمیده حال من خوب نیست به خاله گفته كه افسانه میتونه تا دو،سه روزم سر كار نیاد و در خاتمه خاطرنشان كرده بود كه خودش بعد از ظهر به دیدن من خواهد اومد.اون روز وقتی بعد از ظهر كوروش و داریوش از سر كار اومدن شامهای خودشون رو به همراه زن و فرزندان به خونه ی خاله آوردن و بعد از كلی خنده و شوخی قرار شد شام رو همگی بعد از آماده شدن توی حیاط بخوریم و ما زنها مشغول آماده كردن كارهایی جهت تهیه شام شدیم و مردها هم در حیاط فرش پهن كردن و و عمومرتضی هم با آب پاشی كردن حیاط صفای خاصی به حیاط بخشید.شب ساعت از 8 گذشته بود كه خانم طاهری اومد و بعد از یه ربع كه از نشستنش در حیاط كنار ما گذشت تازه گفت كه حاج آقا بیرون منزل توی ماشین نشسته و به محض گفتن این حرف عمومرتضی و كوروش و داریوش رفتن جلوی درب.امیرسالارم با دختر كوچیك داریوش کنار حوض مشغول پاشیدن آب به یكدیگر بودن،عمومرتضی و كوروش و داریوش هر چی اصرار كرده بودن حاج آقا داخل نیومده و خانم طاهری هم بعد از تقریبا 20 دقیقه خداحافظی كرد و با آرزوی سلامتی برای من خانه رو ترك كرد.سرشام داریوش از شباهت بیش از حد حاج آقا به امیر حرف به میون كشید ولی با چشم غره ای كه عمو بهش رفت خیلی سریع موضوع حرفش رو تغییر داد.اون شب تا دیر وقت در حیاط نشستیم و صحبت كردیم...امیرسالار روی پای خاله زهره خوابش برد.برای خوابیدن كوروش و دیوارش و عمومرتضی در حیاط خوابیدن…داریوش اصرار داشت كه امیرسالارم همونجا بخوابه ولی خاله و من نگذاشتیم و با اینكه وقتی خواستیم اون رو به داخل ببریم از خواب بیدار شد و كلی بد اخلاقی كرد ولی بالاخره با قصه ای که سمانه براش گفت خوابش برد...البته این بار در اتاق.

فردا صبح با صدای قرآنی كه از مسجد محل با صدای بلند پخش میشد از خواب بیدار شدیم!!!!…صدای قرآن تقریبا بی موقع بود و همه ما دچار شوك شده بودم كه این صدای قرآن در این وقت روز و صبح برای چی پخش میشه!!!

عمو مرتضی رادیو رو روشن كرد كه تازه متوجه شدیم امام خمینی به رحمت ایزدی پیوست.جو بدی یكباره در خونه حكمفرما شد…همه ساكت شده بودیم و غیر از امیر سالار كه هنوز خواب بود،بقیه بیدار شده بودن و هر كس در گوشه ای نشسته بود.

سه روز عزای عمومی اعلام شد و نه تنها تهران بلكه تمام ایران یك پارچه سیاه پوش شد... تا یك هفته وضع ایران و تمام شهرهاش دچار بهت زدگی و عزاداری شده بود و به جرات می توان گفت كه فلج كشور رو به عینه شاهد بودیم.تمام امتحانات مراكز آموزشی دچار اختلال شد نه تنها مراكز آموشی و دانشگاهی بلكه تمام ارگانها دچار سردرگمی شده بودن…اما بالاخره با درایت مسئولین كشوری بعد از گذشت دو هفته كم كم شهرها وضعیت عادی خود رو پیدا میكردن ولی چهره ی عزادار شهرها تا چهل روز نتونست رنگ خود رو عوض كنه...

اواسط تابستان زمزمه بازگشت واقعی اسرا از مرز خسروی آغاز شد.

عراق بعد از چندین بار آزادی اسرایش به صورت یك جانبه از سوی ایران٬تازه دست به این عمل زد...

از همون روزهای نخستین تشویش و نگرانی و دلشوره عجیبی بر دلم حكم فرما شد.

تا اینكه اولین كاروان آزاد شده با اتوبوسهایی مزین از مرز خسروی وارد ایران شدن... تمام تصاویر به صورت زنده از تلوزیون شبكه یك بخش میشد.

از اون روز به بعد كه هر چند وقت یكبار گروهی آزاده به وطن برمیگشت اخلاق من به كل تغییر كرده بود حتی حوصله امیرسالارم نداشتم!!!...طفلك خودشم فهمیده بود و بیشتر وقتها پیش خاله یا خونه ی داریوش و یا پیش سمانه دختر كوروش بود.

به محض اینكه اخباری از تلویزیون در رابطه با اسرا پخش مشد همه نگاهها به سمت من برمیگشت،در عذاب و سختی قرار گرفته بودم...میدونستم در این میون از همه كلافه تر عمومرتضی بود چرا كه این روزها اونم خیلی عصبی به نظر می رسید.

كم كم ترجیح دادم به هیچ عنوان از خونه ی خودم حتی در زمان بیكاری خارج نشم،حتی برای لحظه ای به خونه ی خاله نمی رفتم...از اینكه همه هنگام پخش اخبار من رو نگران مورد نگاه خود قرار میدادن عذاب می كشیدم.

در تهران و اطراف تهران هر اسیری كه می اومد و خبری به من میرسید هر طور بود با عكسهای از امیر به خونه اش می رفتم...در ابتدا هیچكس این موضوع رو نمیدونست ولی وقتی خانم طاهری با آشفتگی وضع كاری من پی به ین موضوع برد كم كم همه فهمیدن و بسیج شدن تا من رو یاری كنن.

كوروش از یك طرف و داریو ش از سویی دیگه...از هر نقطه ی تهران كه رسیدن آزاده ای رو باخبر می شدن من رو با ماشین به درب منزل و یا محله ی اون آزاده میبردن در این میون حتی حاج آقا نیز بیكار نبود...به همراه اون و خانم طاهری حتی برای دیدن و صحبت كردن با آزاده ها تا شهریار و كرج و ساوجبلاغ هم رفتم.

اما هر بار با جواب منفی از طرف آزاده ها رو به رو می شدم و از اونجا تا خونه فقط اشك میریختم...تمام خانواده در بحران عصبی به سر میبردن...كم كم كلافه گی رو در چهره ی همه مشاهده میكردم.

هیچ آزاده ای از امیر خبری نداشت!!!...حتی وقتی عكس های اون رو نشونشون میدادم فقط شونه های خود رو بالا می انداختن و با تأسف بسیار سری تكون میدادن…

دیگه از شدت بغض های روزانه گلو درد دائم داشتم و با یك كمربند پارچه ای باریك گلوم رو بسته بودم...با هیچ كس حرف نمی زدم...

در این بین پروانه سه بار با خونه ی خاله تماس گرفته بود ولی حتی با اونم حرف نزده بودم.

اونقدر نسبت به امیرسالار بی تفاوت شده بودم كه حتی وقتی روز تولدش بود و كوروش به من گفت كه شش آزاده رو به محله ی شاه عبدالعظیم آوردن بی معطلی از اون خواستم من رو به اونجا ببره و هر چی خاله اصرار كرد:خوب فردا برید…امشب تولد این بچه اس...

اصلا توجهی به حرف خاله نداشتم و همونطور منتظر،جلوی درب حیاط ایستادم تا كوروش بیاد.

امیرسالار روی پله های ورودی ایستاده بود و فقط من رو نگاه می كرد به چشماش نگاه می كردم در درون خودم گفتم:من بابات رو میارم…من امیر رو خواهم آورد به خونه.

كوروش كلافه تر و عصبی تر از همیشه از پله ها پایین اومد و وقتی به پایین پله ها رسید برگشت و امیرسالار رو كه روی پله ها ایستاده بود بوسید...میدونستم از كار من عصبانیه...

خاله اومد و امیرسالار رو بغل كرد...طفلك امیرسالار جرات حرف زدن با من رو نداشت...

وقتی جلوی درب حیاط كوروش به من رسید صدای امیرسالار بلند شد كه گفت:دایی…شما هم داری میری؟

كوروش خیره به چشمای من نگاه كرد...میدونستم از شدت ناراحتی در حال انفجاره...كاغذی كه آدرس آزاده ها در اون نوشته شده بود رو توی مشتش مچاله كرد و همونطور كه به من خیره بود در جواب امیرسالار گفت:بر می گردم دایی...برمیگردم قربونت بشم...زود برمیگردم...

رویم رو برگردوندم و از درب حیاط بیرون رفتم و كوروش هم بیرون اومد.به سمت درب ماشین كوروش رفتم كه صدای كوروش بلند شد:افسانه!…بچه گناه داره!…آخه امشب شب تولدشه!…

اونقدر عصبی بود كه صورتش به رنگ كبودی در اومده بود...در این موقع داریوش با ماشین رسید بلافاصله از ماشین پیاده شد و از چهره ی كوروش فهمید باید اتفاقی افتاده باشه...به طرف من اومد و گفت:افسانه چی شده؟…

جوابش رو ندادم و فقط به دور دست نگاه كردم…اشك در چشمم حلقه زده بود…به یكباره گفتم:كوروش آدرس رو بده خودم میرم.

داریوش به طرف كوروش رفت…كوروش هنوز عصبی بود و به من نگاه میكرد.داریوش با صدای آروم گفت:آدرس رو به من بده…

دستش رو داراز كرد…كوروش با صدایی آروم و عصبی گفت:امشب تولد امیرسالار…

به طرف كوروش رفتم و همونطور كه دستم رو دراز میكردم گفتم:كورورش جان…گفتم آدرس رو بده…خودم میرم…داریوش تو هم لازم نیست بیای…

داریوش كاغذ رو از كوروش گرفت و برگشت به من نگاه كرد و گفت:بریم.

دوباره گفتم:به خدا راست میگم…خودم میرم…تو هم به زحمت نیفت.

لبخند كم رنگی روی لبش اومد و رو كرد به كوروش و گفت:داداش تو برو داخل…من افسانه رو میبرم.

و بعد با داریوش راهی شاه عبدالعظیم شدم.

در اونجا هم به هر آدرسی مراجعه كردم بعد از كلی معطلی همه همون سوالهای تكراری رو از من پرسیدن...كه همه بی جواب بود...چرا كه من جواب هیچكدوم از سوالهاشون رو نمیدونستم!!!...مثلا محل اسارت،یا نام گردان،یا نام عملیات و…

من هیچ جوابی نداشتم و فقط با اتكا به عكسهای امیر از اونها توقع جواب داشتم ولی هیچكدوم امیر رو نمی شناختن...

اون شب تا از شاه عبدالعظیم به خونه برگردیم ساعت بیست دقیقه به یازده شب بود.جلوی درب،ماشین حاج آقا رو شناختم و فهمیدم که خانم طاهری و اونم هستن.وقتی وارد حیاط شدم صدای خنده و موسیقی از داخل ساختمون به گوش می رسید،بغض کرده بودم...روی یکی از پله ها که به سمت زیرزمین میرفت نشستم و دستم رو روی زانوهام گذاشتم و سرم رو روی دستم و شروع کردم به گریه.

صدای فریادها وخنده های امیرسالار رو که دایی،دایی می گفت و کوروش رو صدا میکرد می شنیدم.

دستی به پشتم خورد و بعد صدای داریوش که گفت:بلند شو...گریه نکن...بریم داخل.

همونطور که گریه می کردم گفتم:حوصله ندارم...

صدای درب راهرو و بعد صدای ثریا و خاله رو شنیدم که سلام کردن...بعدم صدای زن داریوش رو شنیدم که آروم پرسید:چه خبر...؟

و داریوش جوابی نداد.

خاله گفت:خوب بلند شو حالا بریم توو...مهمونها هستن...زشته...همه منتظر موندن تا شما بیاین اون موقع امیرسالار شمع رو فوت کنه و کیک رو ببره...

و سعی کرد من رو از جا بلند کنه...گفتم:خاله ولم کن...حوصله ندارم...

خاله از من فاصله گرفت و صداش کمی عصبی به نظر می رسید گفت:دختر این کارها چیه که می کنی؟...اون بچه تا الان منتظر مونده...

از جا بلند شدم و کیفم رو از روی پله ها برداشتم و به سمت درب خونه ام رفتم و در همون حالی که گریه می کردم گفتم:به امیرسالار بگید مادرش مرده...

صدای خاله رو شنیدم که گفت:خجالت بکش...

پشت اون صدای داریوش و همسرش اومد که گفتن:مامان بهتره راحتش بگذاریم..............

ادامه دارد...پایان قسمت87

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 9/9/1389 - 20:7 - 0 تشکر 256010

رمان((به یادمانده))قسمت88 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد و هشت

صدای خاله رو شنیدم که گفت:خجالت بکش...

پشت اون صدای داریوش و همسرش اومد که گفتن:مامان بهتره راحتش بگذاریم.

داخل خونه ام شدم و درب رو بستم و همونجا به درب تکیه دادم و نشستم و زار زار گریه کردم،صدای پاهاشون رو شنیدم که از پله ها بالا رفتن و بعدم درب راهرو بسته شد.

چند دقیقه همه جا ساکت بود ولی بعد دوباره صدای دست زدن و خوندن شعر تولد بلند شد و بعدم صدای کف زدن برای باز کردن کادوها...ولی من همونطور پشت درب نشسته بودم و اشک می ریختم.

بعد از تقریباً یک ساعت در حالیکه چشمام از شدت گریه می سوخت بلند شدم و مانتو و روسریم رو درآوردم و به جالباسی آویزون کردم.در کیفم رو باز کردم و به دو عکسی که از امیر در کیفم گذاشته بودم نگاه کردم و بعد هر دو رو بوسیدم.

درب خونه باز شد و همسر داریوش با یه بشقاب کیک اومد داخل و درب رو بست،نگاهی به من کرد و گفت:تو اینجوری فقط خودت رو می کشی...

و بعد کیک رو به آشپزخونه برد و روی کابینت گذاشت و دوباره اومد بیرون،به طرف من اومد و سر من رو در بغلش گرفت و گفت:تو رو خدا اینجوری گریه نکن...افسانه من به خدا نمیدونم چی باید بگم...ولی فقط این رو میدونم که تو داری خودت رو نابود می کنی...

اشکام رو پاک کردم و گفتم:من باید چی کار کنم ؟..من میدونم که امیر نمرده...ولی نمیدونم چرا پیداش نمی کنم...شهره تو رو به خدا برام دعا کن...دعا کن ریشخند دوست و فامیل نشم...همه فکر می کنن من دیونه ام...نه؟

دستمال کاغذی رو از روی تلویزیون برداشت و به من داد و گفت:به خدا نمیدونم چه جوابی بدم...

بعد صدای خاله از بالا اومد که شهره رو صدا می کرد...شهره از جاش بلند شد و گفت:افسانه جان به مامان چی بگم...؟ گفته از تو بخوام برای چند دقیقه هم که شده بیای بالا...

با دستمال اشکام رو پاک کردم و گفتم:شهره به خاله ام بگو افسانه میخواد بخوابه...

شهره از درب رفت بیرون و من تنها توی اتاق نشستم...سرم درد گرفته بود و چشمام به شدت می سوخت...

بعد از چند دقیقه صدای خداحافظی مهمونها رو شنیدم...بلند شدم و با اینکه نمازم قضا شده بود وضو گرفتم و جا نمازم رو پهن کردم.

درب خونه باز شد و امیرسالار در حالیکه کلاه تولد سرش بود آروم داخل اومد...میدونستم در اون قلب کوچیکش از دست من دلخوره...ولی اونقدر از نظر اخلاقی به امیر شباهت داشت که همیشه حتی ناراحتیشم با لبخندی پنهان میکرد. با صدای آرومی گفت:مامانی...میگذاری بوست کنم؟...

داشتم مقنعه ای چادر نمازم رو برای نماز سر می کردم و رو به قبله بودم،تقریباً نیمرخم به امیرسالار بود...دستام شل شد و روی زانوهام افتاد...متوجه شدم به طرفم میاد...ولی نمیتونستم از ریختن اشکم جلوگیری کنم.

اومد جلو و دستای کوچیکش رو دور گردنم انداخت و شروع کرد به بوسیدن من.

دستام رو لای موهای خوش حالت و پرپشتش کرده بودم و با قلبی که از غصه به درد اومده بود می بوسیدمش...در این موقع سمانه هم اومد داخل و همونجا کنار درب ایستاد.امیرسالار روی زانوم نشست و به سمانه نگاه کرد.اشکم رو پاک کردم و بعد سمانه گفت:افسانه جون...اگه بازم حوصله نداری...میخوای ببرمش بالا پیش خودم...

امیرسالار به طرف من چرخید و دوباره دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:مامانی...بگذار شب پیشت بخوابم دیگه؟

سمانه میدونست این شب ها اصلاً حال خوشی ندارم بنابراین دوباره گفت:امیرسالار جون...بیا بریم بالا...اسباب بازیهات رو با هم دوباره نگاه کنیم...

اما امیرسالار جواب سمانه رو نداد و فقط خیره به چشمای من نگاه می کرد و منتظر جواب من بود.دوباره بوسیدمش و گفتم:سمانه جان به خاله بگو امیرسالار امشب پیش خودمه.

امیرسالار خنده ی بلندی کرد و بعد به سرعت از روی پام بلند شد و گفت:سمان جون حالا بریم بالا ماشینها رو بیاریم مامانی ببینه...

و بدون معطلی دست سمانه رو گرفت و با سرعت اون رو از اتاق بیرون برد.

اون شب بعد از اینکه به کمک سمانه و دختر داریوش اسباب بازی ها رو پایین آوردن فکر می کردم خاله هم بیاد پایین...ولی اصلاً نیومد...فهمیدم خیلی از دستم دلخور شده...

شب تا صبح امیرسالار حتی توی خواب هم دستش رو از دور گردنم باز نمی کرد و هر بار که سعی می کردم دستش رو از دور گردنم باز کنم از خواب بیدار می شد و من رو می بوسید و دوباره به همون حالت می خوابید...فهمیدم رفتار اخیر من خیلی اون رو دچار کمبود محبت کرده بوده ولی من مقصر نبودم...من در پی گوهری می گشتم که وجودش برای امیرسالار از هر چیز لازم تر و ضروری تر بود...

هفت ماه گذشت و در این مدت من همچنان در پی گمشده ام از محلی به محلی دیگه می رفتم و در این میان واقعاً شرمنده ی داریوش و کوروش و عمومرتضی و حتی حاج آقا بودم...

بارها به کله ام زد با رضا تماس بگیرم ولی اون خیلی وقت پیش آب پاکی رو در حتمی بودن مرگ امیر روی دستم ریخته بود پس بنابراین جایی برای ارتباط مجدد نمی دیدم.

اواسط اردیبهشت پروانه به ایران اومد،در مدتی که ایران بود بلیط هواپیما برای مسافرت به شیراز گرفت و من و امیرسالار رو با خودش به شیراز برد و در اونجا جهت خوش گذشتن به من و امیرسالار سنگ تمام گذاشت...ولی من دیگه افسانه ی سابق نبودم...خودم میدونستم مریض شدم...چرا که به محض اینکه تنها می شدم ناخودآگاه اشکم سرازیر می شد و امیر رو توی خیالم صدا می کردم.

پروانه خیلی از این موضوع ناراحت بود و دائم با من صحبت می کرد ولی من جوابی برای حرفاش نداشتم و فقط نگاش می کردم،گاهی حتی حرفاشم نمی فهمیدم و فقط حرکت لبش رو می دیدم.

از شیراز که برگشتیم به خونه دیگه بالا نرفتیم و چون هر دو خسته بودیم بلافاصله رفتیم پایین به خونه ی خودم.

مدتی بود زمان کاریم تغییر کرده بود دیگه مثل سابق هر روز به تولیدی نمیرفتم...فقط هفته ای دو روز جهت ارائه طرح جدید و یا کشیدن الگو های خاص به اونجا می رفتم و در تمام مدت لازم هم که در تولیدی بودم اصلاً حوصله ی حرف زدن با کسی رو نداشتم...یکراست به اتاق خودم میرفتم و درب رو می بستم و بعد از اتمام طرح یا الگو سریع اون رو تحویل خانم طاهری می دادم و به خونه بر می گشتم.

امیرسالار دیگه خیلی باهوش تر از سنش نشون می داد،زمانهایی که می فهمید خیلی بی حوصله شدم خودش به طبقه های بالا پیش خاله یا ثریا یا شهره می رفت و تا وقتی صداش نمی کردم پایین نمی اومد.

پروانه از این وضعیت خیلی ناراضی بود و دائم به من می گفت با این رفتار باعث پژمردگی امیرسالار میشم...ولی حرف های پروانه برام مهم نبود.اواخر هفته ی دومی بود که پروانه اومده بود٬هوا کم کم رو به گرمی می رفت...بعد از ظهر به همراه امیرسالار و دوچرخه ای که جدیداً عمومرتضی براش خریده بود و هنوز مجهز به چرخ کمکی بود به پارک شکوفه رفتیم و امیرسالار حسابی با دوچرخه خودش رو خسته کرد.وقتی به خونه برگشتیم هوا تاریک شده بود.جلوی درب،ماشین حاج آقا رو شناختم با تعجب به ماشین نگاه کردم!!! پروانه که متوجه تعجب من از بودن اون ماشین در جلوی درب حیاط شده بود گفت:چیه؟...ماشین مال کیه ؟...میشناسی؟

سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و کلیدم رو از کیف خارج کردم...در این موقع امیرسالارم با دوچرخه به ما رسید و به محض دیدن ماشین از دوچرخه پرید پایین و فریاد کشید:آخ جون...عمو اومده.

پروانه برگشت و دوچرخه ی امیرسالار رو که در وسط راه رها کرده بود رو به جلوی درب حیاط آورد و بعد گفت:باریک الله به رضا...عجب ماشین شیکی داره..!

لبخندی زدم و گفتم:مال رضا نیست...مال حاج آقا صاحب تولیدیه...امیرسالار بهش عمو میگه.

بعد وارد حیاط شدیم؛همه روی تخت که فرش پهن کرده بودن در حال خوش و بش کردن به سر میبردن و هندوانه ای سرخ و بریده وسط تخت بود و عمومرتضی طبق عادت با آب پاشی حیاط صفای خاصی به محیط داده بود.

وقتی ما وارد حیاط شدیم همه از جاشون بلند شدن...بعد از سلام و احوالپرسی با چشم دنبال خانم طاهری گشتم ولی متوجه شدم حاج آقا تنها اومده،با تعجب گفتم:پس کو خانم طاهری!!!؟

حاج آقا در حالیکه دستش رو روی شونه های امیرسالار که جلوی پاش ایستاده بود گذاشته بود به من نگاه کرد و گفت:من تنهایی مزاحم شدم...

نگاهم روی صورتش لحظه ای ثابت موند و بعد متوجه شدم که همه ساکت ایستادن و من رو نگاه میکنن...به تک تک چهره ها نگاه کردم...جو نامطلوبی برام به وجود اومده بود...وقتی نگاهم به شهره رسید بلافاصله به سمت پله ها برگشت و گفت:من برم چایی بیارم.

بعد به ثریا نگاه کردم دیدم رو کرد به خاله زهره و گفت:مامان میشه بیاید آشپزخونه سری به مربای من بزنید.

خاله زهره هم بی معطلی به همراه ثریا از پله ها بالا رفتن و داخل ساختمون شدن.

دختر کوچیک داریوش به سمت امیرسالار رفت و در حالیکه به سختی اون رو بغل میکرد گفت:افسانه جون اجازه میدی با امیرسالار خونه ی شما بریم و باهاش خمیر بازی کنم.

بلافاصله سمانه جلو رفت و امیرسالار رو از بغل دختر داریوش گرفت و گفت:نخیر...من امیرسالار رو بالا میبرم چون یه فیلم کارتون جدید براش خریدم...میخوایم با هم کارتون تماشا کنیم.

و بعد بدون اینکه بگذارن من حرفی بزنم سه تا دخترها به همراه امیرسالار وارد ساختمون شدن و درب راهرو بسته شد.

پروانه روی تخت نشسته بود و در حالیکه هندوانه می خورد خنده ای به لب داشت و من رو نگاه می کرد...با همون دهان پر از هندوانه رو کرد به عمومرتضی و داریوش و کوروش و حاج آقا که هنوز سر پا ایستاده بودن و گفت:آقایون... خواهش می کنم بفرمایید بشینید سر پا خسته میشین.

بعد همه نشستن...همونطور که ایستاده بودم دوباره نگاهی به کسانی که در حیاط مونده بودن انداختم،حاج آقا سرش پایین بود و عمومرتضی و کوروش و داریوش به من نگاه میکردن.

پروانه سیگاری از کیفش بیرون کشید و با فندکی که داریوش بهش داد سیگارش رو روشن کرد و همونطور به من خیره شد.

بدون اینکه حرفی بزنم به طرف پله های زیرزمین راه افتادم و رفتم پایین و داخل خونه ام شدم.

هر احمق دیگه ایی هم جای من بود دلیل حضور حاج آقا رو فهمیده بود...ولی اینها در مورد من چه فکری کرده بودن؟!!!!

مانتوم رو درآوردم و به جالباسی آویزون و تلویزیون رو روشن کردم و نشستم...تقریباً دو ساعت بعد صدای خداحافظی ها رو از حیاط شنیدم و بعدم صدای بسته شدن درب حیاط اومد.

چند دقیقه بعد پروانه اومد پایین،ساکت بود و اصلاً حرف نمی زد...مانتوش رو به جالباسی آویزون کرد و به آشپزخونه رفت و غذایی که از قبل مونده بود رو از یخچال بیرون کشید و گذاشت روی گاز.

اصلاً حرف نمی زد ولی میدیدم که در همون چند دقیقه که نزدیک به یک ربع بیشتر طول نکشید دو سیگار کامل رو در آشپزخونه دود کرد.

مطمئن بودم عصبیه چرا که حالا میدونستم هر وقت عصبیه زیاد سیگار میکشه................

ادامه دارد...پایان قسمت88

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 11/9/1389 - 12:36 - 0 تشکر 256891

رمان((به یادمانده))قسمت89 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد و نه

مطمئن بودم عصبیه چرا که حالا میدونستم هر وقت عصبیه زیاد سیگار میکشه.اونقدر در آشپزخونه موند تا غذا گرم شد...دیدم دنبال قاشق میگرده...بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و از داخل کشوها قاشق بیرون آوردم و بعدم وسایل دیگه ی سفره رو آماده کردم و به اتاق بردم و شروع کردم به پهن کردن سفره که یک مرتبه امیرسالار اومد داخل.

نگاش کردم،لبخند قشنگی روی لبش بود،پرسید:مامانی...ما غذا چی داریم؟

تا خواستم جواب بدم،فرزانه با سینی غذا از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:لوبیا پلو...بیا تو خاله می خوایم شام بخوریم.

دوباره خندید و به من نزدیک شد و دستش رو دور گردنم انداخت...فهمیدم میخواد شام جای دیگه ای بره...اینجور مواقع دماغ کوچیکش رو به لپ من فشار می داد طوری که تن صداش عوض میشد گفت:مامانی...من برم پیش ثریا جون؟...آخه اونها ماکارونی دارن...

تا خواستم جواب بدم درب باز شد و کوروش اومد داخل...به محض اینکه امیرسالار٬کوروش رو دید شروع کرد به جیغ کشیدن و خندیدن و دور من و پروانه دویدن و در این بین کوروش سعی داشت اون رو بگیره.

بالاخره در حالیکه امیرسالار از خنده غش کرده بود اون رو سر و ته بین زمین و هوا نگه داشت،شنیدم که گفت:فسقلی هر چی میگم بمون شام بخور میگی نه باید اجازه بگیرم...حالا ببین دایی چه بلایی به سرت بیاره...

پروانه می خندید و در این لحظه سر امیرسالار رو بالا گرفت و گفت:کوروش تو رو خدا سر و ته نگهش ندار...

و بعد کوروش،امیرسالار رو درست در بغل گرفت،ایستاد و نگاهی به من کرد...امیرسالار هنوز می خندید...کوروش در حالیکه حالا امیرسالار رو روی دوشش می گذاشت گفت:تو چطوری افسانه؟!!

لبخند کم رنگی روی لبم نشست ولی جوابی ندادم بعدم کوروش بدون صحبت دیگه ای به همراه امیرسالار که از خنده ریسه رفته بود از خونه بیرون رفت...هنوز صدای خنده اش می اومد و بعد وقتی وارد راهرو شدن دیگه صدایی نشنیدم.

پروانه برای من اول غذا کشید و بعد خودش کمی خورد،من اصلاً اشتهایی نداشتم بنابراین دو قاشق بیشتر نخوردم و کنار کشیدم.پروانه بعد از شام بدون اینکه حرفی بزنه سفره رو جمع و بعد ظرف ها رو هم شست.صدای خاله زهره از حیاط اومد که گفت:افسانه جان...امیرسالار بالا پیش من خوابید.

جوابی ندادم و همونطور سر جام نشسته بودم...

پروانه چراغ آشپزخونه رو خاموش کرد و اومد بیرون رو به روی من نشست...سیگاری روشن کرد و گفت:من دو روز دیگه باید برگردم...میدونم که فهمیدی امشب این آقا برای چی اینجا اومده بود...لزومی نمی بینم که زیادی حرف بزنم...ولی لازمه که این رو به تو یادآوری کنم...تو فقط خودت نیستی...افسانه بفهم...تو تنها نیستی...امیرسالارم هست...این آقا امشب همه ی حرفاش رو خیلی واضح و روشن گفت و از اونجایی که شخصیتی کاملاً شناخته شده برای عمومرتضی بود از هر نظر اون رو تایید میکرد...فکر می کنم دیگه حالا به حرف همه کسانی که بهت گفتن به انتظار بیهوده خاتمه بده رسیده باشی...دیگه حوصله ی همه رو سر بردی...با اون همه مکافاتی که به بار آوردی و اینطور که من شنیدم با بی ملاحظگی تمام...بیچاره کوروش و داریوش و حتی این آقایی که امشب اینجا بوده رو به هر آدرسی که از آزاده ها به دست می آوردی بردی...

به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم و فقط به پروانه نگاه کردم.

پروانه با حالتی عصبی گفت: گوشت با منه...یا میخوای همین جور ادای دیونه ها رو دربیاری و به این مسخره بازیها ادامه بدی؟!

هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم.

ادامه داد:ببین...امشب خیلی حرفها مطرح شد که همه اش مربوط به تو بود ولی اونقدر شعور نداشتی که لااقل ده دقیقه بیای بالا و بشینی...تو دیگه زیادی خودت رو لوس کردی...نمیخواستم اینطوری با تو صحبت کنم ولی وقتی به رفتار اخیرت فکر می کنم و از خاله و بقیه اخلاق چند ماهه ی اخیرت رو با خبر شدم فقط این رو متوجه شدم که حالا بعد از گذشت چند سال که فهمیدی واقعاً دیگه امیری در کار نیست قصد کشتن امیرسالار و خودت رو داری...ببین افسانه کشتن این نیست که تو با آلت قتل کسی رو به قتل برسونی بلکه کافیه روح کسی رو نشونه بگیری...اون وقت اگه شعور داشته باشی می فهمی که شخصی که روحش رو نشونه رفتن خیلی سریع تر از کسی که جسمش رو نشونه گرفتن مرده...ولی دیگه کافیه...نه من و نه عمومرتضی و نه خاله و نه هیچکس از افرادی که در این خونه هستن به تو اجازه ی ادامه ی این رفتار زشت رو نمیدیم.

بغض گلوم رو گرفته بود...چرا پروانه در مورد من اینطور فکر می کردم...من باعث عذاب هیچکس نشده بودم...همه ی کسانی که پروانه اسم برد خودشون میخواستن من رو همراهی کنن...من هیچکس رو مجبور نکرده بودم...

پروانه دوباره سیگاری آتش زد و ادامه داد:ببین افسانه...خیلی جدی میگم...دو راه بیشتر نداری...

خدایا...پروانه چی میگه...من که باعث زحمت کسی نیستم...چرا برای من تعیین راه میکنن تا انتخاب کنم...من باید چه چیزی رو انتخاب میکردم...انتخاب اونها رو دوباره انتخاب کنم...

به عکس امیر نگاه کردم.

امیر جان...به دادم برس...

صدای عصبی پروانه بار دیگه بلند شد:گوشت با منه یا نه؟...همه رو مثل خودت دیونه کردی...

دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه...گفتم:پروانه به خدا من دیونه نیستم...با من اینطوری حرف نزن.

از جا بلند شد و کنارم نشست و بغلم کرد...حالا دیگه ضجه می زدم...مثل این بود که بغض چند ساله ی من ترکید...پروانه هم به گریه افتاد و قربون صدقه ام می رفت و تند تند من رو می بوسید و اشکام رو پاک می کرد...بالاخره بعد از تقریباً ده دقیقه ساکت شدم.

پروانه لیوان آبی دستم داد و باز کنارم نشست و گفت:افسانه جان...ما همه نگرانیم...آره درسته امشب این آقا برای خواستگاری تو اومده بود...خیلی هم متین و صادق بود و از همه مهمتر اینکه عمومرتضی اون رو خوب می شناخت...ولی با تمام این حرفا تو مجبور به ازدواج با اون نیستی...ابن فقط یه راهه...ولی راه دیگه ای هم داری که دست از این زندگی غم انگیز بکشی...به خاطر امیرسالار...به خاطر فرداش...زندگیش...

دستش رو روی موهام کشید و گفت:راه دومی هم هست...بیا با من بریم...میبرمت پیش خودم...حداقلش اینه که از محیط دور میشی...میدونم طول میکشه اما بالاخره فراموش میکنی...وقتی از محیط دور بشی وضعیتتم عوض خواهد شد...من دو روز دیگه باید برگردم و تا سه ماه دیگه نمیتونم بیام...پس تو سه ماه فرصت داری فکر کنی...یا دل بکنی و قصد اقامت پیش من رو انتخاب کنی و یا اینکه با این آقا ازدواج کنی...مرد بدی نیست...اخلاق خوبی داره و مورد تایید خیلی هاس...وضع مالی عالی هم داره و از همه مهمتر به امیرسالارم که بیش از اندازه علاقه منده...

لیوان آب رو سر کشیدم و بی معطلی گفتم:ولی من هنوز از مرده بودن امیر مطمئن نشدم...به خدا...به قرآن...به چه کسی قسم بخورم شماها باور کنید که ته دلم گواهی میده امیر زنده اس.

پروانه همونطور که روی موهام دست می کشید گفت:باشه...سه ماه دیگه فرصت داری...اگه در این سه ماه هیچ نشونی ازش به دست نیاوردی به خاک بابا قسم بخور که مرگش رو باور می کنی...

چشمام رو بستم و اشکم سرازیر شد.

پروانه تکرار کرد:قسم بخور به خاک بابا...به ارواح مامان...که اگه در طی این سه ماه نشونی پیدا نکردی قبول کنی که مرده...

همونطور که اشک می ریختم گفتم:باشه قبول می کنم...فقط سه ماه دیگه به من فرصت بده.

با مهربونی صورتم رو بوسید و ادامه داد:و بعد از این سه ماه یا باید با این آقا ازدواج کنی و یا قبول کنی که با من از ایران خارج بشی.

اون شب خیلی سخت خوابم برد و یک لحظه امیر از نظرم محو نمی شد.

فردا پنجشنبه بود و چون جمعه آخر شب پروانه پرواز داشت نزدیکیهای ساعت یازده گفت:افسانه میای بریم بهشت زهرا من یه سری برم سر خاک بابا؟

بلافاصله بلند شدم...مثل این بود که بهترین پیشنهاد رو به من داده باشن سریع آماده شدم...امیرسالار در حالیکه یه ساندویچ کره و پنیر به دست داشت از پله ها اومد پایین و وقتی درب رو باز کرد و من رو با مانتو و روسری دید پرسید:مامانی کجا میری؟

بلافاصله گفتم:هیچ جا...با خاله بیرون کار داریم...میریم و زود بر میگردیم.

پروانه که داشت دکمه های مانتوش رو می بست گفت:بیا خاله...قوربونت بشم...بیا لباست رو عوض کنم...تو رو هم میبریم...

سریع به میون حرف پروانه رفتم و گفتم:نه...

پروانه اصلاً به حرف من توجهی نکرد و امیرسالار رو داخل کشید و به اتاق برد و لباساش رو عوض کرد.دوباره گفتم:به خدا...جلوی دست و پامون رو میگیره.

چشم غره ای به من رفت و گفت:خودم مواظبشم...با من.

بالاخره از خونه زدیم بیرون...وقتی سوار تاکسی شدیم پروانه با راننده صحبت کرد که به طور دربستی ما رو به بهشت زهرا ببره و اونم قبول کرد.به ساعتم نگاه کردم از دوازده گذشته بود که به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم.

تا رسیدیم چون راه شلوغ بود تقریباً یک و نیم بود که از ماشین پیاده شدیم،پروانه از دکه ای در بهشت زهرا برای امیرسالار کلی خوراکی خرید تا گرسنگی ناهار زیاد اذیتش نکنه.

سر مزار بابا رفتیم ولی نمیدونم چرا گریه ام نمی اومد ولی پروانه کمی اشک ریخت بعد همونطور که نشسته بودیم شروع کردیم به تعریف بعضی از خاطرات گذشته،خاطراتی تلخ و شیرین که گاه خنده به لبمون می اومد و گاه غصه به دلمون می نشست...بالاخره ساعت دو و بیست دقیقه از سر مزار بابا بلند شدیم.

امیرسالار حسابی بدو بدو می کرد و هر بار که من می خواستم مانع کاری بشم پروانه جلوم رو می گرفت و امیرسالارم حسابی از این فرصت به دست اومده استفاده میکرد و به خودش بد نمیگذروند.

باید مسیری رو پیاده می رفتیم تا شاید بتونیم ماشین خالی و یا تاکسی گیر بیاریم و به خونه برگردیم،برای لحظه ای به اطراف نگاه کردم و دیدم نزدیک قطعه ی شهدا هستیم.

پروانه امتداد نگاه من رو دنبال کرد و وقتی متوجه قطعه ی شهدا شد گفت:میخوای سر خاک امیرم بریم؟

به راهم ادامه دادم و آهسته گفتم:نه...اونجا مزار امیر نیست.

پروانه ایستاد و گفت:ولی من میخوام برم.

برگشتم و گفتم:تو رو خدا پروانه بیا بریم.

امیرسالار رو که همینطور برای خودش از یک سو به سوی دیگه می دوید و بازی میکرد،صدا کردم:امیرسالار...امیرسالار...بیا مامان میخوایم بریم.

از همون دور ایستاد و گفت:نه مامان...تو رو خدا...من میخوام بازی کنم.

عصبی شدم و گفتم:مگه پارک اومدی؟

پروانه به طرفم اومد و دستم رو گرفت و گفت:جون پروانه...بیا بریم سر خاک امیر.

کفرم در اومد ولی وقتی جون خودش رو قسم داد با بی میلی به سمت جایی که اون خدابیامرز رو به نام امیر من دفن کرده بودن رفتیم.

هر چی به مکان مورد نظر نزدیکتر می شدیم غصه بیشتر توی دلم سنگینی میکرد...با هر قدمی که بر می داشتم با خودم می گفتم:نکنه،این واقعاً امیر بوده و من نفهمیدم...

اما باز آخرین تصاویری که از جسد مزبور در مغزم ضبط شده بود جلوی نظرم می اومد.وقتی سرمزار رسیدیم امیرسالار همچنان روی مزارهای دیگه در حال جست و خیز و بازی بود......................

ادامه دارد...پایان قسمت89

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 13/9/1389 - 18:32 - 0 تشکر 257885

رمان((به یادمانده))قسمت90 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت نود

وقتی سر مزار رسیدیم امیرسالار همچنان روی مزارهای دیگه در حال جست و خیز و بازی بود.

دستی روی سنگ قبر کشیدم و به عکس امیر که بالای سنگ در یه قاب آلومینیومی قرار داشت نگاه کردم...ناخود آگاه گریه ام گرفت و پروانه وقتی متوجه گریه ی من شد دیگه اجازه نداد بیش از این اونجا بمونیم.

برای برگشت هم پروانه باز یه ماشین دربست گرفت ولی من توی ماشین خیلی گریه کردم...امیرسالار طفلکی خیلی غصه اش گرفته بود و فقط ساکت خودش رو به پروانه چسبونده بود و به من نگاه می کرد.

در راه تمام مدتی که گریه می کردم در دلم به خدا التماس می کردم که اگه واقعاً امیر زنده نیست و حالا به هر صورتی جنازه اش مفقود شده و من به امید برگشت اون مونده ام...بیاد و از سر لطف امیدم رو ناامید کنه...در دلم ضجه میزدم و خدا رو به همه مقدسات قسم میدادم که اگه دیگه امیری برای من وجود نداره پس این همه امیدواری رو از دلم ریشه کن کنه.

وقتی به خونه رسیدیم ساعت چهار بعد از ظهر بود و از گرسنگی هم من و هم پروانه دل ضعفه گرفته بودیم...ولی خاله به دادمون رسید و چون ناهار زیاد درست کرده بود مقداری گرم کرد و ما هم رفتیم خونه ی خاله و غذا خوردیم،امیرسالار زیاد غذا نخورد و در اثر خستگی خیلی زود خوابید و تا ساعت هفت بعد از ظهرم بیدار نشد.

شب برای شام،کوروش همه رو به خونه ی خودش برد و در همونجا قرار شد فردا ناهارم پیش داریوش باشیم و شام دوباره بریم خونه ی خاله زهره...همه میخواستن روز آخر موندن پروانه دائم دور هم باشیم و همین طورم شد و نسبتاً ساعات خوشی رو گذروندیم ولی موقعی که پروانه آخرین حرفاش رو در فرودگاه به من زد یادآوری کرد که حتماً سه ماه دیگه برمیگرده...حالا یا برای عروسی من میاد و یا برای بردن من...که این بستگی به تصمیم خود من داره...

بعد از رفتن پروانه تا دو٬سه روزی شدیداً احساس دلتنگی داشتم ولی کم کم به حال عادی برگشتم.

دوشنبه ها و چهار شنبه ها روزهای کاریم شده بود٬البته چهارشنبه ها معمولاً بیکار بودم ولی عمده ی کارم در روز دوشنبه بود و اگه احیاناً کاری میموند برای انجامش و ادامه ی اون چهارشنبه حتماً به تولیدی میرفتم در غیر این صورت فقط دوشنبه ها در تولیدی بودم.

خانم طاهری یکی،دوبار خواست در رابطه با حاج آقا با من صحبت کنه که خیلی مودبانه ازش معذرت خواهی کردم و نگذاشتم حرفش رو بزنه.

یک ماه گذشت تیر ماه شده بود و هوا به شدت گرم...بر خلاف میلم اون روز دوشنبه هر کاری کردم امیرسالار رو به تولیدی نبرم ولی اصرار داشت که میخواد همراه من بیاد و بالاخره هم موفق شد.

از اونهمه بی مهری من در چند ماه اخیر نسبت به امیرسالار کم شده بود و دوباره وقتی بهش نگاه می کردم دلم براش ضعف می رفت به خصوص که حالت نگاه کردناش و خنده ی رو لبای قشنگش درست مثل امیر شده بود.

وقتی با امیرسالار وارد تولیدی شدیم متوجه حضور حاج آقا در تولیدی شدم...سلام کوتاهی کردم...تقریباً بعد از یه مدت طولانی بود که دوباره میدیدمش؛امیرسالار به محض دیدن حاج آقا به طرفش دوید و اونم با محبتی خاص امیرسالار رو از زمین بلند کرد و بوسید.

من به اتاق خودم رفتم و درب رو بستم و مشغول کارم شدم...بعد از چند دقیقه ضربه ی ملایمی به درب خورد و بعد درب باز شد،حاج آقا اومد داخل،دلم نمیخواست نگاش کنم چون حالا دیگه از شباهتش به امیر لذت نمیبردم بلکه یک نوع آزار در روحم حس میکردم که بیشتر به شکنجه شبیه بود.

با تمام این اوصاف از حالت خم شده روی میز طرحم خارج شدم و صاف ایستادم تا ببینم چی کار داره...

سرش پایین بود و با سوئیچش بازی می کرد به آرومی گفت:میتونم...امیرسالار رو ببرم بیرون..؟ یکی٬دو ساعت با من بیرون باشه..؟

منتظر جواب من ایستاد.

دوباره روی میز خم شدم و گفتم:نه...

بعد مشغول ادامه ی کارم شدم.

همونجا سر جاش ایستاده بود و به من نگاه می کرد پرسید:میتونم دلیلش رو بپرسم؟

خواستم بگم چون دوست ندارم،چون دلم نمیخواد،چون نمیخوام با تو رابطه ای داشته باشه و هزار دلیل دیگه رو حالیش بکنم که یکدفعه درب اتاق باز شد و امیرسالار دوید داخل و دست حاج آقا رو گرفت و گفت:عمو...عمو بیا بریم دیگه...

حاج آقا٬امیرسالار رو بغل کرد و ایستاد و به آرومی گفت:آخه پهلون...مرد كوچولوی من...مامانت كه اجازه نمیده.

امیرسالار ساکت شد و فقط به من نگاه کرد و بعد خیلی آروم خودش رو از آغوش حاج آقا خارج کرد و اومد پایین و رفت روی یکی از صندلیهای اتاق من نشست و دیگه حرف نزد.

حاج آقا هم فقط چند لحظه کوتاه نگاش روی من خیره موند و بعد برگشت و از درب بیرون رفت و درب رو بست.

در تمام دو ساعتی که مشغول کشیدن طرح و الگو بودم،امیرسالار یک کلمه حرف نزد و فقط روی صندلی نشسته بود گاهی با کاغذهایی که روی زمین پخش شده بود بازی می کرد ولی کلاً کلامی حرف نزد.

بعد از اینکه کارم تموم شد و آماده ی رفتن شدم به امیرسالار نگاه کردم و به طرفش رفتم...این اولین باری بود که در تولیدی از اتاق من تکون نخورده بود،وقتی بهش رسیدم زانو زدم روی زمین و با دستم چونه اش رو گرفتم و گفتم:با مامانی قهر کردی؟

اخم کرده بود و به من نگاه نمی کرد.دوباره پرسیدم:با من قهری؟

همونطور که اخماش رو در هم کرده بود گفت:تو عمو علی رو دوست نداری؟

ساکت شدم و نگاش کردم از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم تا از روی صندلی بلند بشه و بریم بیرون که یکباره دستش رو کشید و گفت:دوستت ندارم...دوستت ندارم...تو خیلی بدی.

برگشتم و نگاش کردم...بغض کرده بود ولی سعی می کرد گریه نکنه.

دوباره دستش رو گرفتم،این بار با شدت بشتری دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:چرا..؟ چرا دوستش نداری..؟

گفتم:امیرسالار...بسه...بیا بریم.

دوباره با صدای بلند گفت:مامانی...چرا دوستش نداری؟

عصبی شدم و نمیدونم چرا ولی برگشتم و زدم توی صورت امیرسالار.

زد زیر گریه و در همون حال با فریاد گفت:تو دروغ گویی...تو دروغ گویی...تو بدی...دوستت ندارم.

شونه هاش رو گرفتم...خواستم بغلش کنم که من رو هل داد و گفت:اگه دوستش نداری پس چرا عکسش رو به دیوار خونه زدی؟

گریه ام گرفت چون از دیدن جای دست خودم روی صورت امیرسالار غصه سنگینی به دلم نشسته بود...گفتم:اون عکس عمو نیست.

جیغ کشید و گفت:دروغ میگی...دروغ میگی...

در این موقع درب باز شد و خانم طاهری هراسان اومد داخل و پشت سر اون حاج آقا داخل شد.

خانم طاهری به طرف امیرسالار رفت و سر اون رو توی بغل گرفت و به من گفت:كتكش زدی؟!!!!

حاج آقا به چهار چوب درب تکیه داد و فقط به من نگاه کرد.

با عصبانیت به امیرسالار گفتم:بیا میخوایم بریم...

با گریه گفت:من میخوام سوار ماشین عمو علی بشم...

با شدت بیشتری گفتم:امیرسالار با اعصاب من بازی نکن بیا بریم.

خانم طاهری به طرف من اومد و گفت:افسانه جان...چرا اینجوری میکنی؟ خوب چه اشکالی داره...منم میام تا خیال تو هم راحت باشه.

با عصبانیت بیشتری به خانم طاهری نگاه کردم و گفتم:من از همه چیز خیالم راحته...

به سمت درب رفتم تا از اتاق خارج بشم؛حاج آقا سریع خودش رو کنار کشید تا مبادا جلوی راه من رو گرفته باشه...

تمام تولیدی ساکت شده بود و همه دست از کار کشیده بودن خیره به اتاق من نگاه میکردن.خانم طاهری گفت:ا...پس کجا میری؟

در حالیکه به سمت درب خروجی تولیدی میرفتم،با عصبانیت گفتم:امیرسالار میخواد با حاج آقا باشه،من میرم هر وقت خواست پیش من بیاد و خسته شد زحمت بکشید بیاریدش خونه.

صدای دویدن امیرسالار رو شنیدم که به حالت اضطراب از اتاق خارج شد و فریاد کشید:مامانی...مامانی...نرو...نرو...

ولی در میان راه حاج آقا بغلش کرد...وقتی از درب خارج می شدم شنیدم که گفت:مامانیت الان عصبانیه...بعداً با هم میریم خونه...

از تولیدی اومدم بیرون و با تاكسی به خونه برگشتم.در تمام طول مسیر فقط به این قضیه فکر می کردم که حتماً در این فرصت با پروانه تماس بگیرم و بگم که دیگه واقعاً درمونده شدم و میخوام برای زندگی پیش اون برم گرچه در دلم غوغایی دیگه بر پا بود.

زمانی كه به خونه رسیدم سریع رفتم به طبقه ی پایین...وقتی وارد شدم به سمت قابهای عکس امیر که روی دیوار بود٬رفتم...خواستم اونها رو از روی دیوار بردارم ولی یکباره دلم فرو ریخت سرم رو به یکی از قاب ها گذاشتم و شروع کردم به گریه و گفتم:امیر من نمیخواستم هیچ وقت باور کنم که تو مردی...ولی مثل اینکه حالا مجبورم چرا که حتی وجود عکسات توی خونه امیرسالارت رو دچار دوگانگی کرده...پس به من اجازه بده که فقط عکسات رو از روی دیوار بردارم...ولی قول میدم که وجودت توی قلبم همیشه باقی بمونه...

و باز زار زار زدم زیر گریه...اما هر چه کردم نتونستم...یعنی دلش رو نداشتم عکسها رو از روی دیوار بردارم.

بالاخره بعد از گذشت ساعتی زیر لب زمزمه وار درست مثل اینکه با کسی حرف میزنم گفتم:فردا برای آخرین بار به بهشت زهرا میرم و بعد از اون عکس ها رو برمیدارم و به پروانه میگم که من راه دوم رو انتخاب کردم...

صدای صحبت خاله رو در حیاط شنیدم و وقتی از پنجره نگاه کردم متوجه شدم حاج آقا،امیرسالار رو به خونه آورده.امیرسالار به سرعت به طرف پله ها اومد و سپس وارد خونه شد.طفلک هنوز صورتش از سیلی که خورده بود سرخ بود...ولی به محض اینکه من رو دید خودش رو در بغلم انداخت و گفت:مامانی...من خیلی دوستت دارم.

صدای درب حیاط رو نشنیدم که بسته بشه بنابراین حدس زدم حاج آقا هنوز نرفته.

صدای ثریا بلند شد که امیرسالار رو صدا می کرد.امیرسالار همونطور که دستاش دور گردنم بود به چشمای من نگاه کرد و گفت:مامان دیگه با من قهر نیستی؟...قول میدم دیگه اذیتت نکنم.

لبهای قشنگش رو بوسیدم و گفتم:نه مامان... من هیچ وقت با تو قهر نیستم.

خندید به طوریکه دندونهای قشنگش معلوم شد بعد گفت:پس الان اجازه میدی برم پیش خاله ثریا؟

دوباره بوسیدمش و گفتم:آره عزیزم...برو.

به حالت دو از خونه خارج شد.برای یک لحظه ایستادم و از پنجره دیدم هنوز حاج آقا ایستاده و با خاله صحبت میکنه،احساس کردم باید همین الان همه چیز رو تموم کنم و بیش از این نگذارم موضوع ادامه پیدا کنه چرا که واقعاً تصمیم گرفته بودم برای زندگی پیش پروانه برم...بنابراین روسریم رو مرتب کردم و از خونه بیرون رفتم...حاج آقا به محض اینکه دید من از پله های زیرزمین بالا میام حرفش رو قطع کرد و به من خیره نگاه کرد،خاله هم برگشت و دید که من به حیاط میرم.

سلام کردم و خاله در حالیکه در چشماش هزار پرسش بود جواب سلامم رو داد.

رفتم جلو...متوجه بودم که حاج آقا هنوز خیره به صورت من نگاه میکنه،رو کردم به خاله و گفتم:خاله اجازه میدی برای ساعتی با حاج آقا برم بیرون و با هم صحبت کنیم؟

یکباره برقی نشاط خاصی در چشمای خاله دیده شد و بلافاصله گفت:آره عزیزم...برید...به سلامت.

بعد بدون اینکه معطل حرف دیگه ای بشم به سمت درب حیاط رفتم..................

ادامه دارد...پایان قسمت90

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 14/9/1389 - 10:40 - 0 تشکر 258047

رمان((به یادمانده))قسمت91 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت نود و یك

رو کردم به خاله و گفتم:خاله اجازه میدی برای ساعتی با حاج آقا برم بیرون و با هم صحبت کنیم؟

یکباره برقی نشاط خاصی در چشمای خاله دیده شد و بلافاصله گفت:آره عزیزم...برید...به سلامت.

بعد بدون اینکه معطل حرف دیگه ای بشم به سمت درب حیاط رفتم.حاج آقا سریع تر از من حرکت کرد و با گفتن با اجازه به خاله درب حیاط رو برای من باز کرد.رفتم بیرون.به سوئیچش اشاره کرد و گفت:با ماشین بریم یا پیاده؟

گفتم:نه...پیاده بهتره...چون نمیخوام زیاد وقتتون رو بگیرم.

از لحن صحبتم فهمید چی بهش میخوام بگم بنابراین کاملاً متوجه در هم شدن چهره اش شدم ولی مهم نبود چرا که من اصلاً دلم نمی خواست بعد از اونهمه مکافاتی که از دست رضا کشیدم حالا دوباره وقایع با فرد دیگه ای تکرار بشه،من واقعاً تحت هیچ شرایطی نمیتونستم امیر رو از ذهنم دور کنم گرچه اون مرده هم باشه ولی مهم این بود که من اون رو در وجود خودم زنده میدیدم.

شروع کردیم به راه رفتن،در طول مسیر صحبتی نکردم تا رسیدیم به پارک شکوفه که همیشه محیط آرومی داشت بنابراین وارد پارک شدیم...هر سمتی که من حرکت میکردم بدون هیچ حرفی به دنبالم می اومد تا اینکه بالاخره نیمکت خالی رو پیدا و اون رو برای نشستن انتخاب کردم.

بعد از دقایقی همونطور که سرش پایین بود و پیوسته با سوئیچش بازی میکرد گفت:میدونم چه میخواید بگید...

نگاش کردم،همونطور سرش پایین بود و صداش خیلی آرومتر از همیشه شده بود.

گفتم:چه خوب...

صاف نشست و به من نگاه کرد و گفت:ولی من تا هر وقت که بخواید صبر میکنم تا وضعیت شوهرتون براتون کاملاً روشن بشه.

لبخند تلخی روی لبم اومد که خودم تلخی اون رو تا اعماق قبلم حس کردم،نمیدونم چرا ولی به یکباره حس کردم با اینکه امیر در وجودم زنده اس اما قلبم از عشقش تهی شده!

گفتم:ولی وضعیت شوهرم دیگه برام روشنه...چند سال پیاپی همه گفتن٬مرده،فراموشش کن...نتونستم...ولی حالا منم به این نتیجه رسیدم که...امیر من نمرده اما باید فراموشش کنم...ولی نه فراموشی به این معنی که راضی به ازدواج با شما یا با هر کس دیگه ای بشم...نه اصلاً منظورم این نیست...منظورم اینه که اون طوری که تا الان در ذهنم بود رو فراموش خواهم کرد...من جنازه ی امیر رو هیچ وقت ندیدم و همین باعث شد که تا الان نپذیرم مرده باشه ولی حالا مثل اینکه مجبورم نبودنش رو باور کنم...گرچه هنوز مرگش رو نپذیرفتم اما باید نبودنش رو قبول کنم...ولی اگه بخوام با قبول این باور به خواستگاری شما جواب بدم بدونید که این مسئله از پذیرش نبودن امیر برام غیر ممکنتره... ببینید حاج آقا من این حرفا رو نمیزنم تا خدای نکرده شما بخواید فکر کنید که مثلاً قصد دلربایی یا ناز کردن بیشتری رو برای شما دارم...

در این موقع به میون حرفم اومد و گفت: شما الان چند ساله که در تولیدی من مشغولید...باید این رو بگم که من شما رو خیلی با شخصیت تر از این حرفها پیدا کردم و به خاطر همین بزرگی و منش و نجابت شما بوده که الان صمیمانه از شما تقاضای ازدواج دارم و مطمئن باشید به خاطر احترام خیلی زیادی هم که براتون قائلم به همون نسبت هم برای هر تصمیمی که بگیرید ارزش قائلم...حالا هر تصمیمی که باشه برام فرقی نمیکنه...فقط جدداً به شوهرتون حالا چه مرده و چه زنده حسودی میکنم...به خاطر اینکه وجود هر زنی با شخصیت شما برای مردش به اندازه ی جهانی سرافرازیه و واقعاً خوش به سعادت همسرتون.

دوباره سرش رو پایین انداخت ولی میدونستم چقدر براش گفتن این جملات سخت بوده...اما خوشحال بودم که درک و فهمش خیلی بیشتر از اون چیزیه که در ذهن من بود.بنابراین ادامه دادم:ببینید حاج آقا من از لطف و مهربونیتون نسبت به امیرسالار و یا حتی خودم خیلی متشکرم ولی نمیتونم...واقعاً در توانم نیست...حالا که نبودن امیر رو پذیرفتم٬نمیتونم به جای امیر حضور شخص دیگه ای رو پذیرا باشم...حالا حتی اگه این فرد انسان محترمی مثل شما باشه...به خاطر همین موضوع هم تصمیم گرفتم به توصیه ی خواهرم عمل کنم و برای زندگی پیش خواهرم برم و از ایران خارج بشم تا هم امیرسالار با دیدن شما و شباهتتون که میدونم خودتونم از مسئله ی شباهتتون با شوهر من آگاه شدید٬دچار مشکل نشه و هم حضور من کوچکترین اختلالی در احساس شما ایجاد نکنه...بنابراین خیلی ممنون میشم اگه تقاضای خودتون رو به کل فراموش کنید و اجازه بدید که دیگه به تولیدی هم نیام...چرا که واقعاً قصد رفتن از ایران رو کردم...

حرفام که به اینجا رسید سرش رو بلند کرد و به دور دستها خیره شد بعد از لحظاتی مکث و سکوت گفت:من برای شما خیلی بیش از اونچه گفتم احترام قائلم با تمام نارضایتی دل خودم اما بازم به تصمیمتون احترام میگذارم و شما در انتخاب آزادید...فقط امیدوارم این رو باور کنید که هر کجا باشید براتون آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم.

از جام بلند شدم...اونم بلافاصله بلند شد و باز در سکوتی عجیب هر دو به سمت درب خروجی پارک حرکت کردیم.تا جلوی درب حیاط خاله زهره اومد و بعد ایستاد و گفت:خانم شفیعی...

ایستادم و نگاش کردم.به چشمام خیره شد و بعد گفت:تا زمانی که از ایران نرفتید میتونید به سر کار بیاید و مطمئن باشید مشکلی پیش نخواهد اومد و تا اون موقع که از ایران نرفتیدم اگه فکر کردید از دست من کاری برمیاد از گفتنش دریغ نکنید...من برای شما احترام خاصی قائلم...مطمئن باشید هر کاری بتونم از دل و جون براتون انجام میدم و برای خدمتگذاری حاضرم...فقط شما رو به خدا قسم که در مورد من بد فکر نکنید...من اگرم از شما تقاضای ازدواج داشتم فقط به خاطر این بود که...واقعا" بهتون...

حرفش رو ادامه نداد.

لبخند زورکی روی لبم نشست و گفتم:منم برای شما همیشه احترام قائلم و خیلی از شما متشکرم که در طول این چند سال هیچگونه مزاحمتی و یا ناراحتی در محیط تولیدی برام پیش نیاوردید...ولی دیگه لزومی نداره...پس بنابراین هر چه زودتر همه چیز رو تموم شده تلقی کنیم به نفع هم شما و هم امیرسالار و هم خود منه.

سرش رو پایین انداخت و گفت:هرطور مایلید و تشخیص میدید،مختارید همونطور عمل کنید.

مکث کوتاهی کرد و گفت:پس دیگه فرمایشی ندارید؟

نگاش کردم و گفتم:از لطفتون متشکرم...ممنونم که اونقدر فهمیده بودید که نه من رو دچار عذاب کردید و نه اعصاب خودتون رو به هم ریختید...

برگشت و به سمت ماشینش رفت و فقط خداحافظی آهسته ای رو ازش شنیدم.سوار شد و ماشین رو روشن کرد و رفت.

دقایقی رو همونجا ایستادم،احساس پوچی میکردم...حالا که دیگه نبودن امیر رو پذیرفته بودم احساس میکردم همه چیز بی معنی و نا مفهوم شده...

در این موقع درب حیاط باز شد و خاله سرش رو از درب آورد بیرون و وقتی من رو اونجا دید با تعجب گفت:افسانه جان...خاله چرا اونجا ایستادی!!؟ بیا توو...

و از کنار خاله سر کوچولوی امیرسالار رو دیدم که با لبخند قشنگش به من نگاه میکنه.

برگشتم و رفتم داخل حیاط.خاله داشت با امیرسالار که دلش می خواست به کوچه بره٬بحث میکرد...برگشتم به سمت اونها و گفتم:امیرسالار چی میخوای که خاله رو کلافه کردی؟

سرجاش ایستاد و ساکت شد.خاله گفت:هیچی...میخواد بره کوچه من اجازه نمیدم.

نگاهی به امیرسالار کردم و گفتم:چرا حرف گوش نمیکنی؟

جواب داد:پس میتونم توی حیاط دوچرخه بازی کنم؟

به سمت پله های زیرزمین رفتم و گفتم:اگه مواظب باشی به گلها و باغچه صدمه نزنی آره...میتونی بازی کنی.

و بعد شنیدم که یك چشم بلند گفت و به سمت دوچرخه اش رفت.

خاله اومد به طرف من و گفت:افسانه...حاج آقا کو؟

به خاله نگاه کردم...میدونستم که فهمیده من بهش جواب منفی دادم...بنابراین بی هیچ صحبت دیگه ای و حتی جواب دادن به سوال خاله گفتم:خاله...میتونم به پروانه تلفن کنم؟

نگاهی پر از غصه به من کرد و گفت:پس بالاخره تصمیم خودت رو گرفتی...

با سرجواب مثبت دادم.تکرار کرد:واقعاً میخوای بری پیش پروانه؟!!

دوباره با حرکت سر جواب مثبت دادم؛بغض گلوم رو گرفته بود و احساس خفگی میکردم.همه چیز برام به سختی جون کندن شده بود و قبول نبودن امیر به سنگینی کوه روی دلم نشسته بود.خاله به آرومی زیر لب گفت:نمیخوای با عمومرتضی یا با کوروش مشورت کنی؟

سرم رو پایین انداختم تا ریختن اشکم رو از دید خاله پنهان کنم و گفتم:نه...نیازی نیست.

فهمیدم که خاله اشکش رو پاک میکنه.

میدونستم رفتن من حالا نه فقط برای خودم که برای خاله هم سخته...ولی چاره ای نداشتم،احساس یاس و ناامیدی همه ی ذرات وجودم رو پر کرده بود.خاله از پله ها بالا و به سمت درب راهرو رفت و همونطور که درب رو باز میکرد گفت:هر وقت خواستی بیا تلفنت رو بزن...

ولی فهمیدم داره گریه میکنه.

به طبقه ی پایین رفتم و مانتوم رو به جالباسی گذاشتم،برگشتم به عکسای امیر نگاه کردم و همونطور که اشک می ریختم گفتم:خدایا...چه طور دلت اومد اینطوری اون همه امیدم رو به ناامیدی کشوندی؟!!!!

نتونستم بیشتر از این طاقت بیارم و سریع از زیرزمین خارج شدم و به طبقه ی بالا پیش خاله رفتم...وقتی وارد خونه شدم متوجه شدم در حین کارش توی آشپزخونه گریه هم میکنه...ترجیح دادم داخل آشپزخونه نرم و از همون حال گفتم:خاله من میخوام به پروانه تلفن کنم.

بعد به سمت تلفن رفتم،شروع کردم به گرفتن شماره ی پروانه...هر بار که شماره گیر رو حرکت میدادم قلبم به درد می اومد و اشکم چکه چکه روی دفتر تلفن خاله می ریخت...بعد از لحظاتی کسی از پشت خط جواب داد.

صداش زیاد برام آشنا نبود ولی فکر کردم باید سعید شوهر پروانه باشه...سلام و بلافاصله خودم رو معرفی کردم.خیلی سریع من رو شناخت و با لطف تمام سلام و احوالپرسی کرد...وقتی متوجه شد گریه میکنم مکث کوتاهی کرد و گفت:افسانه جان،گوشی رو قطع کن تا ما از اینجا تماس بگیریم.

بعد خداحافظی و تماس رو قطع کرد.دستم جلوی دهنم بود و هق هق میکردم...نمیتونستم صدای هق هق خودم رو کنترل کنم...خاله از آشپزخونه اومد بیرون و کنار تلویزیون روی زمین نشست و فقط به من خیره نگاه میکرد و بی صدا اشک می ریخت.

صدای درب حیاط رو شنیدم...به ساعت نگاه کردم...زمان اومدن عمومرتضی بود...بعد صدای خنده و صحبت امیرسالار رو از حیاط با عمومرتضی شنیدم...چند لحظه که گذشت درب باز شد و عمومرتضی در حالیکه امیرسالار رو بغل گرفته بود وارد خونه شد و وقتی من رو با اون حال زار پای تلفن دید نگاهی به خاله کرد و دید اونم گریه میکنه...طفلک امیرسالار خنده از روی لبش پاک شد و فقط خیلی آروم از بغل عمومرتضی خودش رو پایین کشید و بعد در حالیکه سعی میکرد به من نگاه نکنه گفت:من میرم پیش شهره جون...

و بلافاصله از خونه بیرون رفت و صدای بالا رفتنش رو ازپله ها شنیدم.

فهمیدم عمومرتضی با اشاره خاله رو به آشپزخونه برد و در اونجا آروم آروم با هم شروع کردن به صحبت.دقایقی که گذشت صدای زنگ تلفن بلند شد...میدونستم که باید پروانه پشت خط باشه بنابراین بدون معطلی گوشی رو برداشتم،درست حدس زده بودم پروانه پشت خط بود...به محض اینکه صداش رو شنیدم بغضم دوباره ترکید و شروع کردم به گریه.ساکت پشت خط منتظر شد تا من گریه هام رو کردم...میدونستم اونم در حال گریه اس٬چرا که نفس کشیدنش کاملاً مشخص بود...بعد از چند لحظه که سلام و علیک کردیم گفتم که چه تصمیمی گرفتم...خیلی خوشحال شد و قول داد از فردا جهت مهاجرت من اقدام لازم رو انجام بده و بعدم با عمومرتضی و خاله صحبت کرد.

تماس که قطع شد عمومرتضی خیلی غصه دار بود،خودم از اون بدتر بودم زیرا برخلاف میل باطنیم تصمیم گرفته بودم...........
ادامه دارد...پایان قسمت91

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 15/9/1389 - 19:0 - 0 تشکر 258810

رمان((به یادمانده))قسمت آخر - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت آخر

تماس که قطع شد عمومرتضی خیلی غصه دار بود،خودم از اون بدتر بودم زیرا برخلاف میل باطنیم تصمیم گرفته بودم.گر چه دیگه نسبت به بازگشت امیر قطع امید کرده بودم ولی به رفتن از ایرانم راضی نبودم...اما بهترین راه حل پیش رویم همین بود...تقریباً نیم ساعت بعد ثریا و شهره هم اومدن خونه ی خاله و تا شب موقع شام داریوش و کوروش و بچه ها هم به جمع ما اضافه شدن...همه ساکت بودیم و هر کس سعی داشت به نوعی خودش رو سرگرم با چیزی نشون بده ولی کاملاً معلوم بود که چقدر غصه در دل همه جا گرفته...فقط گاهگاهی صدای امیرسالار بود که برای درخواست چیزی و یا کاری در خونه طنین می انداخت.

بعد از شام به عمومرتضی گفتم:عمو جان من فردا صبح میخوام برم سر خاک امیر...

همه با صورتهایی که از تعجب در حال انفجار بود به من نگاه کردن زیرا این اولین باری بود که من این جمله رو میگفتم...دوباره زدم زیر گریه...این بار ثریا و شهره و خاله و حتی سمانه هم به گریه افتادن.

امیرسالار رفت بغل کوروش و سرش رو به شونه ی اون فشار داد...اما فکر کردم حالا دیگه موقعش رسیده کم کم متوجه موضوع تلخ زندگیش بشه بنابراین از الهام دختر داریوش نخواستم كه ببردش به حیاط و اونم از جاش بلند نشد.

عمومرتضی رنگش پریده بود و لرزش دستش رو به وضوح میدیدم.داریوش بلند شد و از اتاق رفت بیرون و به دنبالش دختر کوچیکش خارج شد.کوروش در حالیکه روی سر امیرسالار دست می کشید گفت:افسانه جان میتونم خواهش کنم حالا که میخوای به بهشت زهرا بری صبر کنی تا پنجشنبه همه ی ما هم با تو بیایم...امروز سه شنبه اس....یه فردا رو میتونی تحمل کنی؟

در حالیکه دستم رو جلوی صورتم گرفته بودم با سر جواب مثبت دادم،مثل این بود كه امیر تازه برای من مرده و نیاز داشتم اگه واقعاً میخوام سر مزارش برم افرادی که برام عزیزن کنارم باشن.

پنجشنبه صبح خانم طاهری تلفن کرد و حالم رو پرسید وقتی فهمید بعد از ظهر همگی قصد رفتن سر خاک امیر رو داریم گفت که اونم از راه تولیدی به بهشت زهرا خواهد اومد.بعد از اون عمومرتضی تلفن کرد و گفت که ما به همراه داریوش و کوروش بریم و اون خودش از راه بازار به بهشت زهرا میاد.

خاله زهره دو سینی حلوا درست کرده بود و ثریا و شهره در حالیکه غصه در صورتشون هویدا بود دور سینی ها رو گل مریم گذاشتن و رویش سلفون کشیدن.

امیرسالار دائم به بهونه ی دیدن کارتون با دخترها به طبقات بالا میرفت و کمتر پیش من میموند...با اینکه هنوز از جریان بی اطلاع بود اما چهره ی اونم غمزده شده بود.

ساعت یک و نیم داریوش و کوروش اومدن و بعد از نهار تقریباً ساعت دو و پانزده دقیقه بود که به سمت بهشت زهرا به راه افتادیم.

در راه از محله هایی که با پارچه نوشته هایی جهت خوش آمد گویی به اسرا مزین شده بود عبور میکردیم و این مناظر بیش از پیش قلبم رو از غصه لبریز میکرد...

خدایا یعنی فقط در این بین دل من باید می شکست؟...باید من از انتظارم نتیجه نمیگرفتم؟...خدایا من که میدونم حالا عازم مزاری هستم که امیر در اون نخوابیده... ولی ای خدا این رسمش نبود...ای کاش لااقل جنازه ی امیر رو به من میرسوندی...خدایا یعنی این قدر در درگاهت منفور بودم؟...نمیدونم...نمیدونم...در درگاه بیکران تو چه گناهی مرتکب شده بودم که اینطور باید هستیم رو به آتیش میکشیدی!!!

سر امیرسالار رو به سینه ام گذاشته بودم و آروم آروم اشک می ریختم و روی موهاش رو میبوسیدم... ثریا هم اشک می ریخت...متوجه شدم کوروش هم گریه میکنه اما خیلی بی صدا و آروم.

بالاخره رسیدیم و چون داریوش در جاده کمی از ما عقب افتاده بود منتظر شدیم تا اونها هم برسن،خاله وقتی از ماشین داریوش پیاده شد فهمیدم که خیلی گریه کرده.سمانه و الهام بلافاصله اومدن و هر دو دستهای امیرسالار رو گرفتن،طفلک حتی جست و خیزهای کودکانه اش رو از یاد برده بود.

عمومرتضی هنوز نیومده بود اما طبق حرف خاله زهره که می گفت:مرتضی خودش مزار رو بلده نمیخواد منتظرش باشیم...گفته شما برید سر خاك من خودم رو میرسونم...

به سمت قطعه ی مربوط به امیر به راه افتادیم.کوروش و داریوش وقتی رسیدیم سر مزار با گلاب حسابی سنگ قبر رو شستن،کلافه شده بودم و وقتی کارشون تموم شد تاج گل بزرگی که کوروش خریده بود و همه با میخک سفید و روبان مشکی آرایش شده بود رو روی سنگ گذاشتن.

بدون توجه به خیسی که در اثر شستشو ی سنگ به وجود اومده بود نشستم روی دو زانوم و سرم رو روی سنگ گذاشتم.

امیر من حالا دیگه مرده بود...بعد از چند سال انتظار رسیدن به این نتیجه برام بزرگترین غصه بود...

سنگ رو دست میکشیدم و قلبم از شدت درد و اندوه فشرده میشد،من سر مزار شخص دیگه ای برای شوهرم اشک میریختم...میدونستم این مزار امیر نیست ولی جای دیگه ایی رو سراغ نداشتم تا بر جنازه ی ندیده ی شوهرم اشک بریزم.

خدایا چه کنم...خودت بهتر میدونی که تحملش چقدر برام سخته...این همه سال به انتظار دیدن مجدد امیر لحظه ها رو پشت سر گذاشتم ولی بعد از این همه سال نه تنها زنده اش رو به من بر نگردوندی که هیچ...جنازه اش رو هم از من دریغ کردی...خدایا من چه کرده بودم که مستحق اینهمه غصه بودم...خدایا چرا باید من رو سر مزار مرد غریبه ای بکشونی تا برای شوهرم اشک بریزم...ای خدا تو رو به ارواح خاک همین شهیدی که نمیشناسمش و هیچ وقت اون رو امیر ندونستم قسم میدم پس منم از این دنیا ببر...به خداوندیت قسم که دیگه تحمل ندارم...خودت خوب میدونی که این چند سال انتظار به من چی گذشته...لحظه ای نگذاشتی مرگ امیر رو باور کنم و منتظرم گذاشتی...خدایا چرا با من این کار رو کردی؟...چرا...چرا...چرا؟

همونطور که اشک میریختم صدای امیرسالار رو شنیدم که میگفت:عمو اومد...عمو اومد...

و بعد صدای دویدنش رو شنیدم.سرم هنوز روی سنگ بود.

سکوت عجیبی رو برای لحظه ای اطرافم حس کردم و بعد متوجه شدم کوروش و داریوش ازجاشون بلند شدن.

بلند شدن اونها از کنار مزار برای من بهتر بود چون راحتتر میتونستم با خدای خودم و با امیرم که حالا دیگه باور به نبودنش پیدا کرده بودم صحبت کنم.با اومدن عمو باید سریعتر خودم رو آروم میكردم چون میدونستم اشک من اون رو چقدر غصه دار میکنه...اما نمیتونستم...سرم روی سنگ بود و اشکم سرازیر...

صدای نزدیک شدن چند نفر و قدمهاشون رو شنیدم،طبیعی بود چرا که روز پنجشنبه همیشه قطعه ی شهدا شلوغ بود.ولی سکوت همچنان ادامه داشت،دیگه از امیرسالارم صدایی نمیشنیدم.

در آخرین لحظه شنیدم که خاله زهره گفت:یا موسی بن جعفر...خدایا خودت طاقتش بده.

و بعد فهمیدم خاله هم ازجاش بلند شد!!!

سرم رو از روی سنگ آهسته بلند کردم دیدم هیچکس در کنار مزار ننشسته بلکه همه ایستادن و تقریباً از مزار فاصله گرفتن و من تنها کنار مزارم!!!

سرم رو به سمت صورتشون بلند کردم.

تمام چشم ها گریان بود،ثریا و شهره جلوی دماغ و دهانشون رو گرفته بودن و فقط اشکشون میریخت و به نقطه ای خیره بودن!

خدایا اینها چرا این طوری میکنن؟!!

خط نگاهشون رو دنبال کردم...به پشت سر من نگاه میکردن...

خاله زهره به یکباره با صدای بلند زد زیر گریه...!!!!

برگشتم به خاله نگاه کردم ولی داریوش سر خاله رو به سینه اش گرفته بود...

خدایا چرا اینها اینطوری میکنن؟!!!!

به پشت سرم نگاه کردم...

عمومرتضی رو دیدم...رضا و مریم هم بودن...و...

شخص دیگه ای هم همراهشون بود...به من نگاه میکرد.

موهاش کوتاه بود...صورتش آفتاب سوخته و خسته...اما لبخندی به لب داشت و همونطور من رو نگاه میکرد...

مریم زد زیر گریه و به طرف من اومد.

نگاهم روی اون شخص ثابت مونده بود...نمیتونستم تشخیص بدم...حالت عجیبی به من دست داده بود.

مریم کمک کرد بایستم.

امیرسالار به طرف من دوید ولی رضا سریع اون رو از روی زمین بغل کرد؛امیرسالار من رو صدا کرد:مامانی...

و دستش رو به سمت من دراز کرد.

شخصی که میدیدم قدمی به طرف من برداشت...

باورم نمیشد...حتماً میخوان سر به سر من بگذارن...

آیا من واقعا" بیدار بودم؟!!!...اون امیر من بود...امیر نازنین من...شوهر مهربون من...

هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم...حتی پلک نمیزدم...می ترسیدم چشمم برای لحظه ای بسته بشه و بعد دوباره نبینمش.

ولی اون خودش بود...بازم به طرفم اومد...صورتش کمی لاغر شده بود و آفتاب سوخته...موهاش رو کوتاه کوتاه کرده بودن...اما لبخندش همون لبخند همیشگی بود...

بله من بیدار بودم...

با دست جلوی دهنم رو گرفتم و اشکم بی اختیار می ریخت...بازم نزدیک شد...اونقدر که فاصله خیلی کمی بین اون و من موند...

میترسیدم دیونه شده باشم...کیفم که در دست دیگه ام بود به زمین افتاد...نه من اشتباه نمیکردم...خودش بود امیر من...جلوی من ایستاده بود و فقط به چشمای من خیره شده بود.

صدای گریه ی همه بلند شد،نگاهی سریع به دورم انداختم...همه دور من و امیر حلقه زده بودن و گریه میکردند...

دوباره به امیر نگاه کردم حالا به همراه لبخندی که به لب داشت اشکاش رو هم میدیدم که از چشمش سرازیر بود.

هر دو دستم رو در حالیکه شدیداً می لرزید به صورتش نزدیک کردم...میترسیدم به صورتش دست بزنم و تازه اون موقع پی ببرم که اینها فقط یه رویا بوده.

میخواستم اشکاش رو پاک کنم...دلم میخواست فریاد بکشم...جیغ بکشم و بگم:دیدید...ببینید...حالا دیدید امیر من برگشته...اون زنده اس...

ولی قدرت نداشتم...

دستام همونطور روی هوا نزدیک صورت امیر ثابت مونده بود و چشمام رو بسته بودم و اشک از چشمام سرازیر بود...هر دو دستم رو با دستهاش گرفت و بوسید.

به یکباره چشمام رو باز کردم...آره...بله امیر من بود...این دستای گرم امیر بود که بار دیگه دستای من رو در دست داشت.

در این موقع مثل بمبی که منفجر بشه برای هزارمین بار بغضم ترکید...اما این بار از شدت غصه نبود بلکه از اوج سر بلندی و سرافرازی بود.

امیر سرم رو به سینه اش گرفت و با من گریه رو سر داد.

شاید نزدیک به یک ربع فقط گریه میکردیم نه تنها من و امیر...همه گریه میکردن،پاهام میلرزید،صدای داریوش رو شنیدم که گفت:امیر جان٬بگذار افسانه چند لحظه بشینه...پاهاش به لرزه افتاده.

صدای مهربون امیر رو شنیدم که گفت:بریم به طرف ماشین...توی ماشین بشین.

همونطور که گریه میکردم گفتم:نمیتونم پاهام داره میلرزه...

دوباره صدای امیر رو شنیدم که گفت:عزیز دلم ماشین رو همین نزدیک پارک کردیم...نگاه کن همین جاس.

و من رو آروم آروم به سمت ماشین حرکت داد.

ماشین رضا رو شناختم خیلی سریع رضا درب عقب ماشین رو باز کرد و امیر کمک کرد تا داخل ماشین بشینم...سرم رو به صندلی عقب تکیه دادم.

صدای جیغ امیرسالار رو شنیدم که میگفت:میخوام برم پیش مامانیم...

و رضا سریع از درب دیگه اون رو وارد ماشین کرد.

امیرسالار به تندی به طرفم اومد و دستش رو دور گردنم انداخت،گریه نمی کرد ولی سرش رو از کتف و گردنم جدا نمیکرد...مثل این بود که نمیخواست کسی رو ببینه و در عین حال نمیخواست کسی هم صورت اون رو ببینه.

در بیرون ماشین همه به نوبت امیر رو بغل میکردن...از همه بیشتر کوروش گریه میکرد...تا اینکه با صدای عمومرتضی که گفت:سوار شید بریم خونه...آقا رضا شما هم تشریف بیارید با بچه ها منزل ما...

بعد رو کرد به کوروش که هنوز گریه میکرد و گفت:بابا...کوروش جان بسه...راه بیفت...حاج آقا و خانم طاهری گوسفند گرفتن جلوی درب خونه منتظر ما هستن.

بالاخره امیرم اومد داخل ماشین...رضا ماشین رو روشن کرد،مریم که جلو نشسته بود تقریباً برگشته بود و به من با چشمای نگران نگاه میکرد...امیرسالار هنوز من رو رها نکرده بود.

دست امیر رو دیدم که روی سر امیرسالار کشیده میشه ولی وقتی فهمید امیرسالار بیشتر داره با این كار اون خودش رو به من فشار میده فقط بوسه ای سریع روی سرش کرد و دستش رو دور شونه های من انداخت.

سرم رو بهش تکیه دادم و باز گریه رهام نمیکرد.

صدای مریم رو شنیدم که گفت:آقا امیر میخواید اول افسانه جون رو یه سر دکتر ببریم.

رضا گفت:داداش خودش الان بهترین دکتر و درمان برای زن داداشه...

و بعد بوسه ی امیر رو روی سر و پیشونیم حس کردم.

وقتی جلوی درب حیاط رسیدیم داریوش اومد و امیرسالار رو از بغل من گرفت البته ابتدا امیرسالار ممانعت میکرد ولی وقتی فهمید داریوش میخواد اون رو بگیره خیلی سریع خودش رو به بغل او رفت.

وقتی پیاده شدیم،حاج آقا به همراه مردی که آماده بود برای بریدن سر یک گوسفند جلوی درب به همراه خانم طاهری منتظر ایستاده بودن...

در عرض چند ثانیه تمام اهل خیابون باخبر شدن و غلغله ای بر پا شد.

بالاخره بعد از گذشت یک ساعت امیر هم اومد داخل.. من چون حالم خوش نبود سریع من رو به خونه برده بودن ولی بی صبرانه منتظر بودم تا امیر بیاد داخل.

ثریا و شهره دائم در رفت و آمد و پخش چایی وشربت به داخل و خارج خونه بودن...مریم هم در حالیکه ظاهرش از بارداری او در ماههای آخر خبر میداد کنار من نشسته بود و دست من رو در دست داشت.

بالاخره بعد از اونهمه لطف و محبتی که همسایه ها از خودشون نشون دادن٬کوروش و داریوش و حاج آقا و رضا،امیر رو به داخل آوردن و بعد از دقایقی عمومرتضی هم اومد داخل.

برای شام هر چی اصرار کردن حاج آقا و خانم طاهری قبول نکردن که پیش ما بمونن،حاج آقا در حالیکه تمام صورتش از شدت خوشحالی و هیجان در حال شکفتن بود بار دیگه با امیر دست داد و برگشت اون رو خوش آمد و تبریک گفت و خانم طاهری هم بعد از هزار بار بوسیدن من و تبریک های پی در پی به دلیل اینکه شوهر و فرزندانش نسبت به موضوع بی اطلاع هستن خودش رو ملزم به رفتن میدونست و بالاخره هم رفتن.

برای شام،کوروش از بیرون شام گرفت...تا بعد از شام اشتیاق بیش از حد امیر رو برای در آغوش گرفتن امیرسالار به وضوح همه احساس کرده بودن ولی امیرسالار حسابی خودش رو یا به کوروش و یا به داریوش میچسبوند و هر بار که امیر به طرفش میرفت امیرسالار بغض میکرد تا اینکه به گفته ی خاله قرار شد امیر به امیرسالار فرصت بده تا شاید خودش به امیر نزدیک بشه.

بعد از شام فهمیدم که امیر دو روزه به وطن برگشته...البته باید یک هفته پیش به تهران میرسیده ولی در راه بازگشت کاروان اتوبوس در هر شهری خیلی معطلی داشته...چرا که مردم هر شهر قصد داشتن از اونها استقبال گرمی به عمل بیارن و در نهایت باعث شده که کمی دیر برسن.وقتی هم که میاد از اونجایی که رضا آدرس جدید منزل رو نداشته به محیط کار من میرن ولی وقتی میبینن که آدرس محل کارم نیز تغییر کرده به یاد عمومرتضی در بازار می افتن و با اینكه عمو نیز كمی آدرس حجره اش در بازار تغییر كرده بود اما با كمك كسبه آدرس صحیح مغازه ی عمو رو پیدا میكنن و با امیر به اونجا میرن و در اونجا عمومرتضی با ناباوری تمام از دیدن امیر و ابراز خرسندی و خوشحالی زایدالوصفی به او ماجرا رو میگه و توضیح میده که همه در بهشت زهرا منتظر عمو هستیم...امیر به همراه رضا و مریم و عمو مرتضی به سر مزار میان...خانم طاهری و حاج آقا که برای گرفتن آدرس مزار به حجره ی عمو رفته بودن وقتی از ماجرا باخبر میشن به عمومرتضی میگن که دیگه سرمزار نمیان و گوسفندی میخرن و جلوی درب منزل منتظر برگشت ما میمونن.

بالاخره نزدیک ساعت دوازده و نیم شب بود که همه ساکت بودیم و امیر و رضا در حال صحبت با هم بودن چرا که شنیدم رضا میخواد به خونه برگرده و امیر بهش گفت که امشب رو اینجا میمونه و فردا من و امیرسالار رو به خونه برمیگردونه و رضا در مورد ساعت برگشتن و یکسری برنامه ها با اون صحبت میکرد.

به امیر خیره شده بودم...خدا رو شکر هیچ کینه ای در چشمای امیر نسبت به رضا نمیدیدم و این برای من اوج یک رضایت قلبی بود.

بالاخره مریم و رضا هم بعد از خداحافظی و گفتن تبریک و آرزوی خوشبختی و ادامه ی یک زندگی طولانی و شاد برای من و امیر با همه خداحافظی کردن و رفتن.

در این لحظه امیر از من آروم پرسید:تو با خاله زهره و عمو مرتضی زندگی میکنی؟

لبخندی زدم و گفتم:هم آره،هم نه!

خندید و گفت:یعنی چی؟

گفتم:واقعیتش در طبقه ی پایین زندگی میکنم ولی تمام لحظاتم با اونهاس.

در این موقع امیرسالار به طرف امیر اومد...جلوی اون ایستاد و فقط به صورت امیر نگاه کرد...امیر روی دو زانو دولا شد و صورتش رو درست مقابل امیرسالار نگه داشت و با لبخندی پر از مهربونی به چشمای امیرسالار خیره شد.

امیرسالار در حالیکه با یک دستش با گوشش بازی می کرد گفت:بابایی...میخوای ماشینام رو ببینی؟!!!!

امیر بغلش کرد و در حالیکه غرق بوسه می کردش دیدم که صورتش کمی از اشک نمناک شده و گفت:آره بابا...حتماً.

وقتی اون رو از زمین بلند کرد پرسید:خوب کجا باید بریم؟

امیرسالار برگشت و گفت:مامانی تو هم بیا...

از نگاه كوروش فهمیدم كه بالاخره بعد كلی در گوشی صحبت كردن با امیرسالار تونست به اون تفهیم كنه كه امیر كیه و چقدر امیر سالار رو دوست داره و من با نگاهم از كوروش تشكر كردم.

همه از این که امیرسالار این قدر زیبا خودش رو به امیر چسبونده بود غرق لذت شده بودن...بعدم من و امیر با اجازه از همه به طبقه ی پایین یعنی همون زیرزمین و خونه ی نقلی خودم رفتیم.

امیر وقتی وارد شد نگاهش روی عکسهای روی دیوار خیره موند و بعد به من نگاه کرد...فقط حلقه ی اشک رو در چشمش دیدم...اما بلافاصله بنا به خواست امیرسالار به سمت اسباب بازی های اون رفت.

من هم در گوشه ای نشستم و به اونها که حالا عاشقانه در کنار هم بودن نگاه میکردم،نمیدونم چه احساسی بود اما تمام وجودم آکنده از غرور بود...با دیدن امیر احساس لذت خاصی بهم دست می داد،احساس آکنده از عشق که به همراه کوهی از خستگی بود،ولی در من قشنگترین لحظه رو به وجود آورده بود،گاه گاه امیر نگاههایی پر از عشق رو از کنار سر امیرسالار به من میکرد که در هر نگاهش دنیایی مهربونی به همراه هزاران حرف و قصه به همراه داشت.

امیر تقریباً دو ساعت در کنار امیرسالار و اسباب بازیها نشست و از حرفها و توضیحاتی که امیرسالار در مورد هر یک از وسایلش برای اون میداد به اندازه ی جهانی لذت میبرد.

تقریباً ساعت نزدیک سه نیمه شب بود که من واقعاً احساس خستگی کردم...رختخوابها رو پهن و همونطور که به اون دو نگاه میکردم به خواب رفتم.اما خوابی پر از عشق پر از امیدواری برای صبحی دیگه و در کنار امیر به زندگی ادامه دادن.

صبح وقتی بیدار شدم همه جا سکوت بود...برای لحظه ای این سکوت چنان من رو دچار وحشت کرد که نفهمیدم چطوری از جا پریدم...برای لحظاتی فکر کردم تمام وقایع دیروز خواب و رویا بیش نبوده...اما وقتی سر جام نشستم متوجه صدای صحبتهای آرومی از آشپزخونه شدم...بلند شدم درب آشپزخونه رو باز کردم...دیدم امیر صبحانه رو آماده کرده و سفره رو هم انداخته و به امیرسالار لقمه لقمه نون و کره و مربا میده...اونقدر این صحنه زیبا بود که برای چند ثانیه گریه ام گرفت.

امیر پشت به من نشسته بود ولی وقتی امیرسالار من رو جلوی درب آشپزخونه دید خندید و در حالیکه با دست کوچیکش روی پاهای امیر میزد گفت:مامانی بیدار شد... حالا با من صبحانه میخوری؟

امیر برگشت و از همون نگاههایی که چندین سال حسرتش رو کشیده بودم به من کرد و با لبخندی پر از عشق گفت:آره بابایی...حالا هر سه صبحانه میخوریم.

بعد از صبحانه نزدیک ساعت ده و نیم بود که امیر چند دقیقه رفت بالا وقتی برگشت امیرسالار روی دوشهاش بود،کوروش در حیاط داشت ماشینش رو میشست...وقتی چشمش به امیر و امیرسالار افتاد حسابی هر دو رو با شیلنگ خیس کرد و صدای خنده ی امیرسالار گوش فلک رو کر کرد و این اولین خنده ی امیرسالار بود که واقعیتش رو در اعماق وجودش به وضوح دیدم.

وقتی هر دو داخل خونه شدن هیچ نقطه ای از بدنشون خشک نبود و در حقیقت آب از اونها میچکید...هر دو بلافاصله وارد حمام شدن.بعد از حمام امیر لباس پوشید و گفت:افسانه جان میخوام آماده بشی تا با هم به خونه برگردیم.

برای لحظه ای احساس کردم چیزی در دلم فرو ریخت،چندین سال بود که من از اون خونه بیرون اومده بودم...درست در لحظاتی که حس کرده بودم دیگه جایی در اون خونه ندارم و حالا با وجود امیر میخواستم به خونه ای که به خودم و اون تعلق داشت برگردم.

سکوت کرده بودم و به امیر نگاه میکردم...به طرفم اومد و گفت:کلید خونه رو کجا گذاشتی؟

و دستش رو به سمت من دراز کرد...

چند ثانیه سکوت بین ما برقرار شد...برگشتم به طرف اتاق خواب...روزی که از خونه خارج شده بودم کلید رو در کیفی که روزی پر از طلاهام بود و حالا خالی خالی بود قرار داده بودم...درب کمد دیواری رو باز کردم و کیف ساک مانندی رو از طبقه ی پایین کمد در پشت جعبه های کفش بیرون کشیدم.

امیر پشت سرم ایستاده بود...درب کیف رو باز کردم و کلید رو بیرون آوردم و به امیر که حالا عاشقانه تر از همیشه به من خیره شده بود دادم و گفتم:تو مگه خودت خونه نرفتی؟

دستم رو که کلید در اون بود با دستش گرفت و دوباره با مهربونی بوسید و گفت:مگه تو بدون من تونستی اونجا بمونی که من بتونم بدون تو وارد اونجا شده باشم؟

******************

**********

ساعت تقریباً یک بعد از ظهر بود که به همراه خانواده های داریوش و کوروش و خاله زهره و عمومرتضی راهی خونه ی واقعی خودم و امیر شدیم.

وقتی رسیدیم رضا سنگ تمام گذاشته بود سر تا سر کوچه رو با پارچه نوشته های زیبا و چراغهایی رنگی آراسته بود و زیبا ترین جمله رو روی پارچه نوشته ای سر در خونه به این مضمون وصل کرده بود:شکوفه های زیبای عشق خوش آمدید.

مادر امیر خیلی گریه می کرد،محشری بر پا بود تمام فامیل اومده بودن...رضا سه گوسفند به نیت سلامتی هر سه نفر ما یعنی امیر،امیرسالار و من جلوی پامون قربانی کرد...تمام مدعوین وقتی من رو میدیدن مثل این بود که من اسیری بودم و برگشته چرا که من رو بغل و زار زار گریه میکردن...به جرات میتونم بگم که امیر فراموش شده بود...اما در این میان لحظه ای دستم رو رها نمیکرد و امیرسالار رو هم با دست دیگرش در بغل نگه داشته بود.

برای ساعتی در منزل مادر امیر که حالا با توجه به جهیزیه ای که مریم آورده بود کاملاً تغییر چهره داده بود نشستیم و سپس بنا به خواهش رضا همه برای صرف ناهار به سالن غذاخوری نزدیک منزلمون رفتیم.

وقتی برگشتیم تقریباً ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود،بعد از صرف ناهار کم کم مهمونها هم خداحافظی کردن...موقع خداحافظی امیر حرکتی کرد که اصلاً انتظارش رو نداشتم...در حالیکه عمومرتضی رو میبوسید خم شد و دست عمومرتضی رو بوسید و بعدم خواست پای خاله زهره رو ببوسه که داریوش و کوروش نگذاشتن...

خلاصه موقع رفتن اونها دوباره کلی همه گریه کردیم اما در نهایت با لبخندی از عشق که هر کسی به دیگری هدیه میکرد از همه خداحافظی کردیم و اونها هم رفتن.

وقتی اونها سوار ماشیناشون شدن امیرسالار زد زیر گریه و گفت:چرا ما با اونها نمیریم؟

خاله زهره برای لحظه ای از عمومرتضی خواست که توقف کنه و گفت که امیرسالار رو بهش بدیم تا با خودش ببره..

ولی عمومرتضی بلافاصله از صورت من فهمید که اصلاً راضی به این کار نیستم بنابراین خاله رو راضی کرد که بدون امیرسالار برن.

اونها که رفتن امیر کلی با امیرسالار صحبت کرد و براش توضیح داد که از این به بعد خونه ی ما اینجاس ولی هر وقت که دلش بخواد برای مهمونی و دیدن خاله زهره اون رو به اونجا خواهد برد تا اینکه تا حدودی امیرسالار راضی شد به همراه من و امیر به طبقه ی بالا بیاد.

وقتی از پله ها بالا میرفتیم با هر قدمی که بر میداشتم خاطرات این چند سال مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت لحظاتی که چطور درمونده شده بودم و سعی داشتم از زیر بار حرفای نامربوط رضا فرار کنم و یا لحظاتی که چطور عصیان زده از این خونه رفتم،لحظات پر از غصه به دنیا اومدن امیرسالار،ساعات پر از درد و تنهاییم که هیچ نفسی نبود تا با من هم نفسی کند ولی حالا در کنار امیر قدم به قدم بالا میرفتم...احساس من احساس رفتن به خونه ام نبود بلکه رفتن به اوج بود.

جلوی درب که رسیدیم امیر کلید رو در قفل قرار داد و به من نگاه کرد و گفت:بازش کن...

چشمام از اشک پر شده بود ولی نمیدونستم از شادیه یا از درد غصه هایی که در این چند سال بدون امیر بر من گذشته.

امیرسالار بین ما ایستاده بود و گاهی به من و گاهی به امیر نگاه میکرد تا اینکه بالاخره گفت:مامانی...بلد نیستی درب رو باز کنی؟

و بعد کلید رو در قفل چرخوند و درب رو باز کرد.

با فشار ملایم دست امیر به داخل رفتیم...

چند سال این خونه همونطور رها شده بود،بوی نا از همه جا به مشام می رسید اما بوی عشق بود كه بیشتر من رو مست میکرد...

امیرسالار شروع کرد دویدن به این طرف و اون طرف...

امیر پنجره ها رو بلافاصله باز کرد...ورود هوای تازه ی بیرون به داخل حس غریبی به من بخشید به آهستگی طوری که زیاد خاک بلند نشه ملحفه ها رو جمع میکردم...امیر روی یکی از مبلها که ملحفه اش رو جمع کرده بودم نشست و به من خیره خیره نگاه کرد...

ملحفه ها رو جمع کردم و همه رو داخل سبد رخت چرکها در حمام گذاشتم و به آشپزخونه رفتم و درب یخچال و فریزر رو که باز گذاشته بودم،بار دیگه بستم و هر دو رو به برق زدم...از آشپزخونه خارج شدم،امیرسالار هنوز از اتاقی به اتاق دیگه می رفت و به محیطی که براش غریبه بود نگاه می کرد.

امیر هنوز روی مبل نشسته بود و رفتار من رو زیر نظر داشت و فقط لبخند مهربان و پر از عشقش بود که گویای هزار کلام نگفته اش بود رو به رویش ایستادم و گفتم:امیرجان...ملحفه ی روی لوسترها رو بازی میکنی؟

بلند شدم و به طرفم اومد و همونطور که به چشمام خیره بود گفت:رضا به من گفته حیف زمینی که افسانه روی اون پا میگذاره،برای افسانه بهشتم کمه...ولی من فقط میتونم بگم افسانه جای پای تو روی چشمای منه...من چیز دیگه ای ندارم كه بگم...فقط همین.

بغض گلوم رو گرفت...حالا من پیش همه سر بلندتر از هر چی که فکرش رو میکردم شده بودم اما توقع شنیدن این حرف رو هم از امیر نداشتم...

امیرسالار به طرف ما اومد و در حالیکه دست امیر رو گرفت با همون صدای قشنگش گفت:بابایی...من که اینجا هیچی ندارم تا بازی کنم...!

امیر اون رو از روی زمین بلند کرد و در بغلش گرفت و صورت مثل ماهش رو بوسید و بعد رو کرد به من گفت:تا تو بعضی از کارها رو انجام بدی من با ماشین رضا...امیرسالار رو به خونه ی خاله زهره میبرم تا اسباب بازیهاش رو بیاره و بعد سر فرصت وسایل مورد نیازش رو بخرم.

قبل از اینکه بره ملحفه های روی لوسترها رو هم برای من باز کرد و وقتی رفتن من مشغول نظافت تقریبی خونه شدم.

**************************

*****************

امروز چند سال از برگشتن امیر میگذره و در این مدت تونستم مدرک لیسانس شیمی ام رو بگیرم و در دبیرستانی نزدیک خونه مشغول به تدریس بشم.

امیر هم همچنان در ارتش مشغول به خدمته اما با درجه ی سرهنگی و اونقدر در طول این دو سال من و امیرسالار رو در محبت غرق کرده که میتونم به جرات قسم بخورم خاطرات تلخ نبودنش رو به شیرینی حضورش از یاد بردم...

در طی این چند سال فرزند رضا هم که دختر بسیار نازنین و خواستنی است به دنیا اومده،البته ناگفته نمونه که خانواده ی خودمم حالا چهار نفره شده و من در حال حاضر مادر دو پسر خوشگل هستم یکی همون امیرسالار زیبایم و دیگری امیرعطا که هشت ماهه اس و به شیرینی عسل.

دیگه نمیخوام خاطراتم رو بیش از این ادامه بدم چرا که تمام اینهایی رو هم که نوشتم فقط بنا به خواست امیر عزیزم بوده که خیلی اصرار داشته تا براش بی کم و کاست خاطراتم رو در سالهایی كه كنارم نبوده بنویسم...و من در طی نوشتن همین خاطراتم بود كه فهمیدم در اون سالها پروانه چقدر از نظر مالی به طوریكه خود من متوجه نشم به حساب عمومرتضی پول واریز میكرده و عمو نیز بنا به خواست پروانه از خانم طاهری خواسته بوده بدون اینكه خود من متوجه بشم اون مبلغ رو اضافه به حقوق من كرده و با نام كارمزد و یا اضافه كاریهام به من تحویل میداده...

موضوع دیگه اینه كه گاهی وقتی با امیر سر مزار اون خدا بیامرز میریم خیلی دلم براش میسوزه چرا که امیرم اون رو نمی شناخت و طبق اونچه که تعریف میکرد در اون روز وقتی با سه نفر دیگه سوار جیپ میشن تا از منطقه ای به منطقه ی دیگه برن در نیمه ی راه مردی درشت اندام و خیلی مهربون که از بچه های بسیج بوده و لهجه ی شیرین شیرازی داشته رو سوار میکنن...نرسیده به منطقه ی مورد نظر متوجه حملات پی در پی عراقیها میشن...برای اینکه از آتش خمپاره در امان باشن جیپ رو به گوشه ای برده و متوقف میشن...امیر که به ساعتش نگاه میکنه به بقیه میگه قصد خوندن نمازش رو داره و هر چی دیگران بهش اصرار میکنن که الان وقتش نیست ولی اون ساعت و انگشتر و گردنبندش رو به دست همون مرد بسیجی میده و در آخر مدارکشم در ماشین میگذاره و برای وضو پیراهن فورمشم در میاره و پشت یه خاکریز شروع به خوندن نماز میکنه...در این لحظه جیپ با همراهاش مورد اصابت خمپاره قرار میگیره و به فاصله ی چند دقیقه امیرم اسیر میکنن و از اونجایی که امیر عازم ماموریت مهمی بوده از فاش کردن اسم و درجه ی خودش خودداری میکنه و در تمام این چند سال اسارت با نامی ساختگی به عنوان داوطلب رزمنده در زندانهای اسرای ایرانی در عراق روزگار رو گذرونده و هر بار که از دلشوره هاش در زمان اسارت در رابطه با من حرف میزنه ناخودآگاه اعصابش بهم میریزه و همیشه میگه که تمام غصه اش در اون سالها من بودم و ترس از این موضوع که برگرده و دیگه افسانه ای برای اون وجود نداشته باشه گاه به حال جنون می انداختش...ولی همیشه در بدترین لحظات صدایی در قلبش ندا میداده که افسانه منتظرشه...!!!

و به راستی هم به غیر از دقایق آخر نبودن امیر در تمام لحظات اسارتش من انتظارش رو میکشیدم.

حالا که به اینجا رسیدم صدای خنده ی امیرسالار رو از حیاط میشنوم که در حال بازی فوتبال با رضاس و صدای نق نق امیرعطا از هال به گوشم میاد...

ضربه ی ملایمی به درب میخوره و بعد صدای گرم و مهربون امیر:خانمی؛فکر می کنم امیرعطا خودش رو کثیف کرده...

از جام بلند میشم چرا که باید به وضع امیرعطا برسم و بعدم امیرسالار رو صدا کنم تا برای ناهار بالا بیاد و از طرفی میدونم امیرم بی صبرانه منتظره تا خاطرات من رو بخونه چون میدونه امروز روزیه که بالاخره بعد از مدتها نوشتن خاطرات تلخ نبودنش رو به آخر میرسونم...

ولی در پایان تنها حرفی که میتونم به شوهر عزیزم بگم اینه:امیر جان،در هیچ لحظه ای از لحظات نبودنت نتونستم عشقت رو فراموش کنم و باور به مرگت داشته باشم و این تنها در نتیجه ی امیدی بود که خداوند روشنائیش رو به قلبم رسونده بود و هیچ وقت نخواستم این نور به تاریکی کشیده بشه،امیر من همیشه تو رو در ذهن و خیالم زنده میدونستم و ایمان داشتم که نوری که خداوند به قلب من تابونده هیچ وقت به تاریکی نخواهد رسید.

پایان

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.