• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 19115)
يکشنبه 10/5/1389 - 0:54 -0 تشکر 216915
رمان((به یاد مانده))-شادی داودی

داستان دنباله دار قسمت اول

به نام یگانه آفریننده ی هستی بخش

این حکایتی است نه چندان شیرین از زندگی دختری که با عشق زندگی کرد و لحظاتش دستخوش حوادثی گشت که در این دیار کهن بسیاری از دختران و زنان شیردل در دو دهه ی اخیر گرفتار آن گشتند .

سکوت کردند و تنها خداوند وضع حال دل ایشان را دید و گریست !

زنانی که در سخت ترین لحظات زندگی به غیر از خدای خویش هیچ یاوری نداشته اند و تنها صدای قلب تپنده ی آنها را ایزد یکتا شنید !

این داستان با تمام فراز و نشیب هایش و تمام کاستی ها و کمبودهایش تقدیم می شود به تمام شیر زنان و نیکو خصلتان این دیار که در هیچ کجا یادی از آنها و غم دل آنها نشد .

آنان ماندند و گریستند و خدای خویش را فریاد کردند باشد این وقایع مرهمی نه چندان مفید باشد بر دل سوخته و تنهای ایشان .... .

هرگونه تشابه اسمی کاملاً تصادفی می باشد .


قسمت اول

 

صدای رعد و برق وحشتناکی من را از حال خودم خارج کرد ساعتها بود که در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن درس زست شناسی بودم .

عجب اشتباهی کردم رشته تجربی را انتخاب کردم دائماً باید می خواندم آنهم چی درس سخت زیست شناسی را آخه بالاخره بعد از چند سال انقلاب فرهنگی شانس به من رو آورده بود و برابر با فارغ التحصیلی من از دبیرستان اجازه ی شرکت در کنکور و باز شدن دانشگاه ها داده شده بود .

پس باید تمام سعی خودم را می کردم چرا که از ابتدای ورود به دبیرستان رویای رفتن به دانشگاه را در سرم داشتم .

منزل ما در خیابان گرگان بود یک خانه دو طبقه قدیمی اما زیبا و پراز محبت پدرم کارمند بانک بود و مادرم بازنشسته آموزش و پرورش ؛ دو خواهر دیگر هم داشتم که البته هر دو ازدواج کرده بودند و از ایران به همراه همسرانشان در همان شروع انقلابات رفته بودند و این بزرگترین دغدغه ی مامانم بود که دائم یا در حال اشک ریختن بود و یا در تکاپوی تهیه ی مایحتاج غیر ضروری برای آنها !

گاه دچار شک می شدم که نکند مرا فراموش کرده است چون اورا نسبت به خودم بی تفاوت می دیدم !

بیچاره پدرم هم شده بود هم غصه ی مامان دائم وقتی در منزل بود او را دلداری می داد و می گفت نگران وضع و حال آنها نباشد اما افسوس که مامان گوشش به این حرف ها بدهکار نبود .

پدرم حق داشت آخه خواهرهایم اصلاً دچار بحران نبودند بلکه زندگی آرام و بی دردسری داشتند و چون هردو در یکجا زندگی می کردند غم غربت هم زیاد اذیتشان نمی کرد .

اما هرچه باشد مامان خیلی دلتنگ آنها بود و پدر نیز این وسط غصه دار مامان !

باران شدیدی شروع به باریدن کرد

از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره دانه های باران آنقدر درشت بود که تا حالا در عمرم این باران را ندیده بودم !

همیشه از روزهای جمعه بخصوص عصرهایش بیزار بودم ولی به هر حال باید سپری می شد ، فردا قرار بود از بخش اول و دوم زیست امتحان بدیم و من تقریباً نزدیک به یک ساعت بود که فقط به یک صفحه از کتاب خیره شده بودم و اگر صدای رعدوبرق مرا به خودم نمی آورد باز هم این حالت ادامه پیدا می کرد .

با بخار دهنم شیشه اتاقم را مات کردم و روی آن عکس یک دلقک کشیدم که داشت بهم می خندید منهم یک زبان برایش در آوردم برگشتم سر کتابم تا ادامه درسم را مطالعه کنم که مامان از طبقه پایین صدایم کرد : افسانه ، افسانه؛ بیا پایین مادر عصرونه حاضره !

تازه احساس گرسنگی کردم مثل این بود که خدا می خواست با این رفتار مادرم بهم ثابت کند که نه بابا مامان ته تاقارش رو فراموش نکرده !

دوباره بلند شدم اومدم از در برم بیرون که چشمم به عکس پروانه و فرزانه افتاد در حالیکه همدیگررو بغل کرده بودند می خندیدند جلو رفتم و از روی قاب شیشه ای صورت هر دو را بوسیدم و گفتم:

بی معرفت ها آخه نگفتید من بیچاره و تنها چی کار کنم ؟

از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین اومدم دیدم پدر داره مثل همیشه روزنامه می خونه و اخبار جنگ را دنبال می کند و به طور همزمان اخبار تلویزیون را هم نمی گذارد از دستش دربره .

همیشه سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : بابا نکنه هر روز صبح اخبار روز گذشته را امتحان می دی که این قدر دقیق آن را دنبال می کنی ، بابا هر دو کانال یک خبر داره ، مگر مجبوری اخبار هر دو کانال رو مو بمو ولو تکراری دنبال کنی ؟

ولی او با خنده می گفت : افسانه جان درسته که پیرم و نمی تونم کاری بکنم ولی لااقل با مطلع بودن از اخبار و حملات عراق می تونم دعا و نذر و نیاز کنم که جوانها کمتر به خاک و خون کشیده بشوند !

جلو رفتم دستم رو کردم تو موههای جو گندمی پرپشتش و گفتم : بابا خوب گوش کن ، تکرارش 1 ساعت دیگه کانال دو خلاصه ی اونم نیمه شب قبل از پایان برنامه ها .

مامان گفت : ول کن دختر مگه صدای به این کمی تلویزیون هم مزاحم درست می شه دیگه از این کمتر که نمیشنوه !

گفتم: مامان چی میگی؟ مگه من شکایتی کردم با بابا شوخی می کنم !

مامان گفت : خوبه دیگه بیا آشپزخونه عصرونت رو بخور

رفتم آشپزخانه دیدم مامان نون و پنیر و خیار آماده کرده آخ چقدر دوست داشتم

لپای توپولش رو گرفتم و یک ماچ محکم کردمش گفتم : قربون مامان مهربونم که هنوزم دوستم داره !

چشمهای سبزش و ریز کرد ، نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت : یعنی چی ؟ مگه شک داشتی ؟

بعد صندلی رو کشید و نشست یک دستش رو زیر چونه اش قرار داد و در حالیکه با چنگال خیار ها را جابجا می کرد گفت : آخ چقدر خوب بود الان پروانه و فرزانه اینجا بودن !

الهی براشون بمیرم ، تو اون غربت چه میکنن؟ بعد با دست دیگه اش یک گوشه رومیزی رو گرفت و اشکهایش رو پاک کرد .

من بدبخت که تازه اولین لقمه رو تو دهنم گذاشته بودم هاج و واج به چشمهای پر از اشک مامان نگاه کردم دیگه مگه می تونستم اون مثلاً عصرونه رو بخورم ، کوفت و زهر مارم شد ،

بلند شدم ،

مامان که متوجه شد دوباره حالم رو حسابی گرفته تندتند اشکهاشو پاک کرد گفت : بخدا دیگه گریه نمی کنم قول میدم بشین مادر مردم از بس درودیوار رو نگاه کردم و تو بالا موندی ! بشین الهی قوربونت برم .

بشین مادر عصرونه ات و بخور .

با عصبانیت گفتم : مرسی صرف شد مامان عزیزم !!!

بعد هم از آشپزخانه بیرون رفتم و به سمت پله ها حرکت کردم .

پدرم گفت : باز چی شد ؟ مهین ، مهین نتونستی یک ساعت خودت رو کنترل کنی این دختر لااقل عصرونه اش رو بخوره ؟!!

آخر چقدر بگم والله ، بالله ، اونها اونجا خوشن همه چی هم گیرشون میاد !

این من و این افسانه بیچاره اس که از دست تو آرامش گیرمون نمی آد !!

آخه خانوم بسه دیگه !

مامان در حالیکه یک لقمه بزرگ نون و پنیرو گوجه برای من گرفته بود و دنبال من از پله ها بالامی آمد گفت: خاک بر سر من کنن که یک غم خوار هم ندارم دردم روبه کی بگم .

بعد در حالیکه منرو با یک دستش نگه می داشت گفت : بگیر ، بگیر برو تو اتاقت بخور، الهی من بمیرم که با این وضعم تو رو هم عاصی کردم !

نگاهی بهش کردم چشمهای سبزش پر از اشک بود زیبایی رنگ آنها را صد برابر کرده بود ساندویچ را از دستش گرفتم و بوسیدمش اما برای اینکه زیاد مجال گریه مجدد بهش ندم زود از پله ها بالا رفتم و به اتاقم وارد شدم .

شروع کردم به گاز زدن از ساندویچ و در همین حال کتاب زیست رو ورق می زدم بیشتر مطالب را جسته گریخته بلد بودم و فکرم خیلی نگران امتحان فردا نبود .

خوب که به کتاب دقت کردم حدوداً 11 صفحه را خوب بلد نبودم که ترجیح دادم آنرا فردا صبح زود بعد از نماز صبح بخوانم .

کتاب رو بستم و دوباره پشت پنجره رفتم حالا بارون ریز اما شدید تر شده بود مثل اینکه آسمون از دست بعضی ها خیلی دلش پربود و می خواست همین امشب تمام عقده های دلش رو خالی کنه !

لرزش رو در بدنم حس کردم و تازه فهمیدم که سرمای پاییزواقعاً خودش را نشان داده ، از پشت پنجره کنار رفتم روی تخت نشستم و بقیه ساندویچ رو خوردم .

خورده های نون رو که روی روتختی ریخته بود جمع کردم و آنرا در سطل اتاقم ریختم جلوی آینه ایستادم ، خنده ام گرفت مهناز هم کلاسی من راست می گفت که من یک دختر بی تفاوت نسبت به همه چیز هستم ! آخه با دیدن خودم تو آینه متوجه صدق گفته اش شدم !

موهای بلندم را که از صبح بیدار شده بودم حتی شانه نکرده بودم و همه دورم ریخته بود یک بلیز گشاد هم تنم بود که بیشتر منرا شبیه دختران تناردیه در داستان بینوایان کرده بود .

یادم اومد مهناز همیشه برای حالت دادن به ابروهایش دو انگشت اشاره اش را تفی می کرد و آنها را به ابروهایش می کشید ، در حالی که خنده ام گرفته بود کار اورا تکرار کردم ،

واقعاً جالب بود با کمی آب دهن ابروهایم چه حالت خوبی به خودش گرفت ، کمی هم لبام رو خیس کردم تا به قول مهناز برق خاصی بگیره .

خیلی خنده دار بود کارهایی که همیشه از نظر من جلف بازی بود حالا توجه مرا جلب کرده بود ، لباسم را محکم به تنم چسبوندم تازه فهمیدم که من فقط صورتم شبیه مامان است و اندامم درست مثل بابا کشیده و متناسب است تعجب کردم که چرا تا حالا به این قضیه پی نبردم ؟...........پایان قسمت اول

 

داستان دنباله دار قسمت دوم

آره درسته من فقط چهره ام و پری صورتم شبیه مامان بود و کشیدگی قد و اندامم کاملاً به پدر شبیه بود . خنده ام گرفت به یاد حرفهای مهناز افتادم که می گفت تو با این چهره و قد و هیکل اگر فقط  یکذره به خودت برسی همه ی شهر را دنبال خودت می اندازی ! به ساعت نگاه کردم تقریباً نزدیک 8 بود و من حدود یک ساعت و نیم رو بی خود از دست داده بودم آنهم بی جهت و فقط برای تایید قیافه و اندامم جلوی آینه !! از خودم بدم اومد چه قدر باید بیکار شده باشم که به این مهملات توجه نشون دادم ! از اتاق بیرون رفتم و به طبقه پایین که رسیدم یکراست برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم مامان و بابا هر دو سرنماز بودند بابا در حال فرستادن صلوات با تسبیح بود و مامان هنوز نمازش تمام نشده بود .چادر نماز سفیدش رو که سر میکرد درست مثل فرشته ها میشد آنقدر که بی اختیار کنار سجاده اش می نشستم  و به صورت مهربون و آوای ملکوتی نمازش گوش می کردم .اما امشب فقط به نگاهی کوتاه دلخوش کردم و خیلی سریع وارد دستشویی شدم و شروع به گرفتن وضو کردم ، از دستشویی که بیرون اومدم بابا جانمازش رو جمع می کرد . بهش گفتم : بابا یادت که نرفت منرا دعا کنی ؟

خندید، مثل همیشه عاشقانه نگاهی به من کرد و گفت : برو دختر این تویی که ممکن به اقتضای سنت فراموشی بهت دست بده من هنوز جوونم و برای دختر کوچیکم هزار آرزو دارم ، پس مطمئن باش !

خندیدم جلو رفتم و گفتم : الهی قربونت بشم آخه من فقط بعد از خدا امیدم به دعا های شماس، مامان که اصلاً با این همه گرفتاری و غصه و سرگرمی ترشی درست کردن و مربا درست کردن و سبزی خشک کردن برای پروانه و فرزانه اصلاً منو یاد نداره!!

در این موقع مامان سلام نمازش را گفت و بعد جعبه دستمال کاغذی که کنارش بود رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:پدر سوخته حالا دیگه پشت من پیش بابات حرف می زنی؟ باشه باشه یک روز مادر میشی می فهمی که همه ی بچه ها چقدر برای پدرو مادرعزیزن .

خندیدم و گفتم : الهی فدای مامان توپولم بشم منکه نگفتم فراموشم کردی فقط گفتم وقت نداری .

مامان صدایش را که با شوخی همراه بود بلند کرد و گفت : باز حرفه خودشو می زنه!

و من که دیدم اگه یک ذره دیگه لوس بازی کنم اوضاع ممکنه خراب بشه بلند شدم تا از پله ها بالابرم .مامان گفت : شام حاضره  نمازت رو زود بخون بیا شام بخور .گفتم: مامان من سیرم می خوام بعد از نماز زود بخوابم فردا بعد از نمازصبح باید بقیه درسام رو مرور کنم .

بابا گفت : بدون شام می خواهی بخوابی ؟ گفتم : بخدا سیرم ، آخه مامان ساندویچی که درست کرده بود خیلی بزرگ بود .

دیگه منتظر نشدم اصرار ها را بشنوم با عجله به اتاقم رفتم ، جا نمازم رو پهن کردم و چادرنماز رو سرم انداختم ، چقدر احساس سبکی می کردم وقتی می خواستم نماز بخونم ، بخصوص که چراغ اتاق رو هم خاموش می کردم و فقط نور چراغ برق خیابان به اتاقم می اومد وصدای بارون بود که شنیده می شد . نماز مغرب رو که تموم کردم یکدفعه دلم یک جوری شد احساس کردم صدای بارون داره با من حرف می زنه میگه بخواه ، بخواه ، هرچی می خوای حالا بخواه ! دست هام رو بالا بردم برای اولین بار بود که اینجوری عاجزانه التماسش می کردم ، ترسیده بودم نمیدونم از چی ولی اشکهام بود که سرازیر می شد فقط صدای التماسم بود که بلند بود و دستهای نیازم به درگاه اون دراز شده بود . دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم.......

 

دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم : خدای من خودت می دونی که چقدر تنها هستم و فقط امیدوارم که کاری نکنم که شرمنده پدرو مادرم بشم .خدایا کمکم کن که رشته ی مورد علاقه ام را در دانشگاه قبول بشم . همین و همین .... به هق هق افتاده بودم ، حالت عجیبی بود از این دعا ترسیدم فکر کردم دارم برای خدا حکم تعیین می کنم !!شروع کردم به عذر خواهی مثل این بود که خدارو حس می کردم ، انگار پیشم بود خیلی نزدیک ، خیلی خیلی نزدیک !گفتم : خدایا هرچی رضای تو باشه منم به همون راضی ام ، چیز زیادی نمی خوام فقط درمونده ام نکن ، خدایا تورو به حقانیت وجودت قسم میدم که هیچ وقت به حال خودم رهایم نکن ، هرچی صلاح در اون هست همون رو برام مقدر کن ، ولی خدایا تو را قسم میدم حالا که تو دنیای مادی تنها و بی همزبونم تو دنیای معنویت همیشه پشتم باش و از خودت نا امید نکن .... .در اتاقم باز شد و همزمان چراغ روشن شد . با عجله سرم رو برگردوندم ، بابا بود .با تعجب نگاهم می کرد ، نگاهی که هزار سوال در آن بود . اومد تو اتاق و در رو بست ، روی تخت نشست ، زانوهاش رو میدیدم و دستهای مهربونش رو که به هم مالیده می شدن . می دونستم خیلی ترسیده چون من هیچ وقت اینطوری گریه نکرده بودم ! خودم هم تعجب می کردم که چرا این حالت بهم دست داده ! صدای مهربونش تو اتاق پیچید : افسانه، بابا چیه؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده ؟

انگار منتظر چنین سوالی بودم سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و باز گریه کردم ، گریه ای عجیب انگار اتفاقی افتاده که مصیبت بزرگی است و من رو به این حال انداخته . دست مهربونش رو روی سرم حس کردم . گفتم: بابا می ترسم ، می ترسم !! از فردا از روزهای نیومده ! از اینکه در دانشگاه قبول نشم ! از اینکه اگر قبول نشم چی میشه ؟ چه کار باید بکنم ؟ چی در انتظارم است ؟ از آینده ، از آینده می ترسم !!!

سرم را بوسید از روی تخت اومد پایین رو زمین کنارم نشست.با صدایی که همیشه برای من بهترین آرامش بخش بود گفت: مگه تو از زندگی چی میخوای؟ وحشت مال کسی است که بداند چیزی را که می خواهد دور از دسترس است و خودش ناتوان.نکنه چیزی رو که می خوای بهش برسی خیلی دور از واقعیته ؟ یا خودت خیلی ضعیفی؟

گفتم: نه بابا هیچ کدوم ، ولی من از وقایع پیشبینی نشده می ترسم!

دوباره لبخند پر امیدو قشنگی به صورتش نشست و گفت :مگه توتاحالا دیدی کسی با تقدیروسرنوشتش بجنگه؟!!تو که به خدا ایمان داری پس باید تسلیم محض اراده ی او باشی خودت را به خدا بسپاری و ترس به دلت راه نده چون خدای مهربون برای هیچ کدوم از بنده هاش نه بد می خواد نه سخت می خواد و اصلا ًراهی روبه بنده اش نشون نمیده که اون بیچاره وا بمونه.سعی کن شناختت رو نسبت به خدا بیشتر کنی!

بعد از جایش بلند شد به طرف در رفت چراغ را خاموش کرد و مرا به حال خودم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.نگاهی به نور چراغ خیابان کردم و صدای ریزش باران کمی آرامم کرد، بلند شدم و نماز عشاء را خوندم ؛ بعد از نماز نگاهی به ساعت کردم خیلی خسته بودم آروم زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم و در رویای شیرین قبولی دانشگاه به خواب رفتم.صبح بر خلاف انتظار دیر بیدار شدم مامان هم مرا بیدار نکرده بود به ساعت نگاه کردم6:45 دقیقه را نشان می داد و من فقط نیم ساعت وقت داشتم که هم صبحانه بخورم و هم آماده بشم برای رفتن به مدرسه!با عصبانیت از تخت بیرون پریدم و با عجله به طبقه پایین رفتم بابا داشت صبحانه میخورد ؛ مامان تا مرا دید گفت:درسهات رو خوندی؟

گفتم : کدوم درس ؟! خواب موندم دیشب یادم رفت ساعت کوک کنم حتی نماز صبح هم قضا شد!

تند تند صورتم را در همون آشپزخانه شستم ، و بااینکه خیلی گرسنه بودم صبحانه مختصری خوردم.مامان در حالیکه چای دوباره ای برای پدرمی ریخت گفت:حالا مگه چی شده؟فدای سرت که دیرشده بابا میرسونت .

در حالیکه آخرین لقمه را تند تند می جویدم گفتم : به مدرسه به موقع میرسم مهم این است که مطالب درسی ام را بخونم ؛ وای خاک برسرم امتحان لعنتی رو چی کارکنم؟!

بابا مثل همیشه خونسرد و متین گفت :منکه صدبار گفتم از صفر تا بیست مال دانش آموز است حالا هرنمره ای بگیری گرفتی پس نگران نباش!

با تعجب نگاهی به بابام کردم گفتم : شما وقتی خودتم درس می خوندی اینقدر بی تفاوت بودی یا الان اینجور شدی؟

مامان در حالی که کمی روی میز صبحانه را خلوت میکرد گفت:قربون دل گنده؛ وا... حسرت یک لحظه خونسردی بابات رو دارم!

از جام بلند شدم رفتم بالا ودر حالیکه روپوش تنم میکردم کلی به خودم بدوبیراه گفتم ؛ آخه میدونستم دبیرزیست ما باکسی شوخی نداره فقط دعا می کردم زیاد سخت نگیره؛مقنعه و چادرم رو که روی سرم گذاشتم کیفم را برداشتم و با عجله پایین رفتم.مامان مثل همیشه تغذیه منو آماده کرده بود و حاضر پایین پله ها ایستاده بودتا اونوبه دستم بده بابا نیز تو این فاصله توی حیاط ماشین را روشن کرده بود تا گرم بشه.مامان در حلی که چادرم را روی سرم صاف میکرد گفت نترس مادر آیت الکرسی بخون انشاا... زیاد امتحانت را بدنمی دهی ؛ تغذیه ات رو هم بخور، یادت نره ها؛ راستی من ظهر نیستم میرم خونه خاله زهره کلیدت یادت نره

کلید رو از روی جا کلیدی برداشتم و از در بیرون رفتم پامو که از در بیرون گذاشتم سرمای لذت بخش پاییز به صورتم نشست حیاط هنوز آثار باران دیشب را نمایش می داد.برگهای ریخته شده کف حیاط حسابی تمیز شده بودند بابا داشت شیشه های ماشین رو پاک میکرد و بخارزیادی از اگزوز ماشین خارج می شدکفشهایم رو که پوشیدم از پله های بالکن پایین رفتم.بابا گفت :افسانه جان ،سرده صبرکن برسونمت.

گفتم: نه مرسی با مهناز قرارگذاشتم سر کوچه منتظرم مونده!

بابا گفت : چه اشکالی داره بشین تو ماشین اون رو هم سوار می کنیم.

در حالی که از در حیاط بیرون میرفتم گفتم : نه مرسی بابا خودمون بریم بهتره!

کوچه را با عجله به آخر رسوندم دیدم مهناز ایستاده به طرفش رفتم مثل همیشه شیطون بود مطمئن بودم این چند دقیقه که سر کوچه ایستاده تا من بیام هزار تا شیطنت خرج کرده چون درست سرکوچه ی ما یک نانوایی بودکه حداقل سه چهارتا از مشترهای توصفش پسرهای جوون بیکار بودن.باعجله دستش رو گرفتم و اون رودنبال خودم کشوندم.درحالیکه دستش رو از دستم بیرون آورد گفت : اوه، سلام چه خبرته مگه دزدی کردی که اینجوری عجله داری؟بازم دیوونه شدی چیکار میکنی؟

گفتم: مهناز کی می خواهی دست از این کارات برداری ؟بخدا زشته مردم محل برات حرف درمیارن!

باخنده گفت: حالا مثلا ً توکه قدیسه شدی فکر می کنی برات حرف در نمی آرن؟مردم این زمونه هرکاری کنی حرفشون رو میزنن!پس بهتره لااقل از جوونیمون لذت ببریم.

گفتم :تو هیچوقت آدم نمی شی درس خوندی؟

گفت :نه! پیش تومی شینم تو که خوندی ؟پس دوست خوب به چه دردی می خوره؟!!!

سرجام میخکوب شدم . گفتم : نه! ایندفعه واقعاً نه! به خدامهناز با دستام خفه ات می کنم تو رو خدا دست از سر من بردار ایندفعه به خدا وقت نکردم 8 تا 9 صفحه آخرکه که مهمترین  قسمت بخش 2بود را بخونم اصلا ً رو من حساب نکن .

مهناز درحالی که کیفش را روی شونهاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !

گفتم:مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!

در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !.........پایان قسمت دوم

 

داستان دنباله دار قسمت سوم

مهناز در حالی که کیفش را روی شونه هاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !گفتم مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !تقریبا ً داشتیم عرض خیابونو طی میکردیم که چشمم افتاد به دبیرزیست شناسی از ما شین پیاد شده بود و داشت درماشینو قفل میکرد.نم بارون دوباره شروع شده بود.مهنازباصدای بلندی گفت:سلام خانم عزیزی چتربدم خدمتون؟

خانم عزیزی سرش را برگردوند وقتی ما دو تا رو دید گفت : نه مرسی دخترم نیازی نیست.مهناز گفت : حالا چتر داشته باشید بهتره لااقل کمتر خیس می شید.خانم عزیزی درحالی که با خنده عینکش را بالاتر می گذاشت گفت: ای شیطون از دست تو یک لحظه تو کلاس آرامش ندارم حالا وای به روزی که شروعش با دیدن تو آغاز بشه؟

مهناز در حالیکه چترش را باز می کرد و روی سر خانم عزیزی نگه داشته بود گفت: خانم عزیزی اختیار دارید من به هرکسی چتر نمیدم شمارو خیلی دوست دارم که این کارو می کنم ببینید حتی روسر بهترین دوستم هم چتر باز نمی کنم !

خانم عزیزی در حالیکه خنده ی معنی داری میکرد گفت : پس منهم به جای این دوست خوبت تلافی می کنم سر امتحان جات رو تغییر می دم تا نتونی از روی ورقه ی اون تقلب کنی !

در این موقع حیاط مدرسه رو طی کرده بودیم و به سالن رسیده بودیم اول خانم عزیزی وارد شد ، مهناز در بیرون ایستاد تا چترش رو ببنده و من وارد سالن شدم در حالیکه چادرم رو از سرم بر می داشتم شنیدم که مهناز گفت : حیف محبت که به خانم عزیزی بکنم !

خانم عزیزی با خنده گفت : راستی فتحی تو چه جوری تونستی طرح دوستی با این افسانه بریزی و اینقدر از وجودش استفاده کنی آخه شما دوتا هیچ جوری به هم نمی خورید ؟!!

مهناز وارد سالن شد و گفت : چه کار کنم خانم؛ از بس خوبم افسانه منو ول نمی کنه !

من در حالیکه شدیداً نگران صفحات نخونده ی کتاب بودم از خانم عزیزی خدا حافظی کردم و به کلاس رفتم صدای خنده ی مهناز و خانم عزیزی رو می شنیدم که با دور شدن من از اونها و هیاهوی بچه های مدرسه کم کم صداشون محو شد .وارد کلاس شدم بچه ها گروه گروه جاهای مختلف را اشغال کرده بودن؛ سلام کردم که تک و توک جوابی دادن سرجام نشستم و کتابم رو از زیر چادرم که در کیف گذاشته بودم بیرون کشیدم .صفحات آخر بخش 2 را باز کردم زمان خیلی کمی داشتم و فقط تونستم به عکس هایش نگاهی بیندازم که مطمئن بودم حداقل 2 نمره از عکسها سوال خواهد داد.خانم عزیزی و مهناز باهم وارد شدن همه بچه ها سر جاهاشون نشستن مهناز ساکت ساکت بود ؛ خیلی عجیب به نظرم میومد چون در عمر نسبتاً طولانی دوستیمون هیچ وقت مهناز رو اینقدر ساکت و تو فکر ندیده بودم حدس زدم خانم عزیزی باید حسابی حالش رو گرفته باشه که اینجوری دمق شده ! بچه ها که آروم شدن خانم عزیزی خواست که برای امتحان آماده بشن ؛ شروع کردم به سفارش مامان زیر لب آیت الکرسی خوندن به جرات می تونم بگم که بار اول بود که درسم رو کامل نخونده بودم و می خواستم امتحان بدم.مهناز اصلاً تو حال خودش نبود ؛ هرچی بهش می گفتم حواست کجاست؟ اصلاً جواب من رو نمیداد!یک لحظه ترسیدم پیش خودم گفتم نکنه واقعاً حالش بد باشه ؟ روی نیمکت نشستم و تکونش دادم سرش رو بلند کرد چشماش گیج و منگ بود.بهش گفتم : خوبی ؟ چته ؟ یدفعه چه مرگت شد ؟ خانم عزیزی میگه حا ضرشید برای امتحان انوقت تو یاد بدهکاری هات افتادی ؟

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو..........

 

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو تو دستش می چرخوند!بهش گفتم : مهناز نگران نباش من ورق خودمو باز میگذارم از روش ببینی .

ازحرف خودم خنده ام گرفت چون تا حالا سابقه نداشت مهناز نگران امتحان باشه در این موقع خانم عزیزی به میز ما رسید و ورقه ها ر ا به پشت جلوی ما گذاشت با دستش ضربه ی آرومی روی میز کوبید و گفت : فتحی در چه حالی ؟ مهناز سرشو بلند کرد ولی مثل این بود که نمی خواست زیاد نگاهش رو روی خانم عزیزی نگه داره با عجله گفت: خوبم مرسی به خدا خوبم .

من گیج و ویج مونده بودم مهناز چش شده . صدای خانم عزیزی که می گفت مشغول شید 40 دقیقه بیشتر فرصت ندارد ! منرا به خودم آورد . با عجله ورق رو بر گردوندم و بدون اینکه به کل سوال ها نگاه  کنم از ابتدای ورق شروع کردم به جواب دادن . تقریباً به وسطهای ورقه رسیدم که تازه متوجه مهناز شدم دیدم داره کنار ورقه اش رو خط خطی می کنه و اصلاً هیچ چیزی جواب نداده آروم صداش کردم : مهناز ، مهناز ، بمیری خوب بنویس دیگه !

یک دفعه دست خانم عزیزی روی شونه ام خورد و صداش رو شنیدم که میگفت : سرت به کارت باشه ! حسابی ترسیدم چون شنیده بودم که خانم عزیزی بارها به خاطر تقلب ورقه بچه هارو پاره کرده ؛ پس سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به نوشتن خوشبختانه از آخرهای بخش دوم فقط تست داده بود که کم و بیش بلد بودم در حین نوشتن جوابها گاه گاهی نگاهی به مهناز می انداختم ، همچنان سرش پایین بود و حسابی تو فکر ! در این موقع در کلاس زده شد و خانم کاظمی معاون مدرسه اومد تو و چون بچه ها در حال امتحان دادن بودن با اشاره ی خانم عزیزی هیچکس از جاش بلند نشد . خانم عزیزی با خانم کاظمی مشغول صحبت شدن منهم وقت رو غنیمت شمردم ورق مهناز رو از زیر دستش کشیدم با تعجب به من نگاه کرد اما خیلی آروم سرش رو گذاشت روی میز و به من نگاه کرد منهم با عجله 3 تا 4 سوالش رو ، بخط خودش که تقلید اون کار ساده ای بود نوشتم و تستهاش رو سریع جواب دادم که جمعاً 4 یا 5 دقیقه بیشتر طول نکشید . بعد با سرعتی باور نکردنی دوباره ورقه اش رو بهش دادم ؛ باز هم بی خیال نشسته بود و چشماش روی ورقه دنبال چیز نا معلومی می گشت که حداقل من نمی فهمیدم ! خانم کاظمی که از کلاس بیرون رفت من از جام بلند شدم و برای دادن ورقه ام سر میز خانم عزیزی رفتم ؛ در حالیکه ورقه رو از دستم می گرفت لحظه ای نگاهش رو روی من ثابت نگه داشت و بعد خیلی آروم گفت : مهنازهم اینقدر نسبت به تو وفادار هست که تو هستی ؟

سرجام خشکم زد ، اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که متوجه کار من شده باشه از اونجایی که سفیدی پوستم کاملاً مثل مامان بود مثل اونهم هر وقت خجالت می کشیدم شدت سرخی گونه هام رو هم خودم می فهمیدم ؛ سرم رو پایین انداختم و خانم عزیزی در حالیکه آروم ورقه رو از دستم می کشید گفت: برو بیرون .

درحالیکه از کلاس خارج می شدم برگشتم مهناز رو دیدم که بی خیال نشسته و از پنجره بیرون رو نگاه می کنه از عصبانیت دندونهام رو به هم فشار می دادم از کلاس بیرون رفتم . تقریباً 7 ، 8 دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن از کلاس بیرون ولی چون بارون شدید شده بود همه بی صدا و آروم با هم حرف می زدن و توی سالن موندن . هرچی انتظار کشیدم مهناز بیرون نیومد تا اینکه زنگ تفریح زده شد و خانم عزیزی ورقه هارو گرفت و از کلاس خارج شد با عجله به سر جام برگشتم ؛ کنار مهناز نشستم دیدم چشماش برق  خاصی داره و خنده ی معنی داری روی لباش نشسته . با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: مرده شورت رو ببرن !

یک دفعه پرید من رو بغل کرد و حسابی ماچ بارونم کرد بچه های کلاس که زیاد این حرکت های مهناز رو دیده بودن زدن زیره خنده و گفتن شفیعی خدا به دادت برسه مهناز امروز دوباره دیوونه شده !

با فشار زیاد به عقب هولش دادم و گفتم : میگی چه مرگته یا برم دنبال کار خودم ؟!

در حالیکه می خندید گفت : اول مرسی به خاطر اینکه زحمت ورقه ی من رو قبول کردی ! دوم اینکه ... .

نگذاشتم حرفش تموم بشه با کتاب زیست محکم زدم تو سرش و اون در حالیکه می خندید و با دودست سرش رو از ضربات پی در پی کتاب حفظ می کرد گفت : صبر کن بقیه اش رو بگم .

گفتم: د بمیر زودتر بگو ببینم چه مرگته !!

در حالیکه از شدت خنده اشک از چشماش جاری شده بود سرش رو به من نزدیک کرد و لباش رو حسابی به گوشم چسبونده بود گفت : خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونه ی ما ! !

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و.........پایان قسمت سوم 

داستان دنباله دار قسمت چهارم

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم:خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و در حالیکه با فشار من را هم دنبال خودش کشوند وسط حیاط ! بارون اونقدر شدید بود که تو همون چند لحظه ی اول حسابی خیس شدم ؛ پاک کفرم رو درآورده بود وسط حیاط ایستادم و گفتم:مثل آدم حرف می زنی میگی چی شده یا میخوای همینجوری خول بازی در بیاری ؟!

در حالیکه بارون تو صورت هر دومون میریخت و به سختی چشمامون همدیگرو می دید گفت: خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونمون واسه ی خواستگاری !

تازه فهمیدم موضوع چیه حسابی خنده ام گرفت و چنان خنده ای کردم که آقای خدری فراش مدرسه در حالیکه یک کیسه نایلونی روی سرش کشیده بود گفت : استغفرالله زمانه چه بد شده یه روزی بود صدای هیچ دختری به گوش مرد نا محرم نمی رسید ولی حالا صدای خندشون زمین و آسمون و کر میکنه !

در همین موقع صدای بلند گوی مدرسه بلند شد که اعلام پایان زنگ تفریح رو می داد و بچه هایی که مثل ما دیوونه دار خود را زیر بارون پاییز رها کرده بودند یاد آور می شد که باید به کلاس برگردیم . زنگ بعد فیزیک داشتیم با آقای مغانی که خوشبختانه نیومده بود . با عجله راهرو را به پایان رسوندیم و وارد کلاس شدیم من هنوز می خندیدم مهناز هم حسابی از خنده ی من عصبانی شده بود آخر سر گفت : مرگ چته اینقدر می خندی مگه جوک گفتم ؟!

گفتم : نه، از جوک بدتر آخه تو رو چه به ازدواج ! اونهم با تیر و طایفه عزیزی ها ؟!

مهناز در حالیکه کنار بخاری کلاس رفته بود و دستهاش رو روی بخاری گرم میکرد پشت چشمی برای من نازک کرد و گفت : مگه من چمه؟ بیچاره حسودیت میشه من شوهر کنم و تو بی شوهر بمونی ؟!

درحالیکه خیسی روی صورتم رو پاک می کردم گفتم : برو گمشو همیشه مسخره هستی حتی حالا.

در حالیکه می خندید اومد پیشم نشست روی میز و پاهاشو روی نیمکت گذاشت ؛ در ضمنی که داشت با چتری های جلوی موی من بازی می کرد و با اصرار اونهارو از زیر مقنعه بیرون میکشید گفت : افسانه تو فکر می کنی خانم عزیزی منو دست انداخته یا واقعاً می خواد این کارو بکنه ؟

چادر توی کیفم رو بیرون می آوردم تا سر فرصت به دست آمده آنرا تا کنم و از شر بیرون کشیدن موهایم از دست مهناز راحت بشوم گفتم : ولله چی بگم از دست تو خل و دیوونه بعید نیست که حتی حرف خانم عزیزی چیز دیگری بوده و تو اونجور که دلت می خواسته شنیده باشی !

با فشار دستهاش روی شانه هام منرا مجبور به نشستن سرجام میکرد گفت : نه بخدا این دفعه جدی جدی میگم اصلاً هم مسخره بازی در نمیارم ؛ میدونی خودش گفت که پنجشنبه برای خواستگاری من میخواد به منزلمون بیاد و اونهم برای برادرش !!

زمزمه ی نیامدن آقای  مغانی  را کم کم از بچه های کلاس شنیدم .در همین موقع در کلاس باز شد و خانم عزیزی اومد داخل همه بچه ها ساکت شدن چون اومدن او به کلاس کاملاً غیر منتظره بود در نتیجه همه از جاشون بلند شدن با اشاره ی دستش همه سرجامون نشستیم . بعد رو کرد به مهناز و گفت:خوب شکر خدا مثل اینکه همه چیز طبق روال صحیح می خواد پیش بره چون زنگ آخر هم مدیربا یک گروه آموزشی جلسه داره و دبیرستان به صورت نیمه تعطیل می شه منهم وقت رو غنیمت شمردم دیدم بهترین موقعیت است که با تو به منزل شما بریم هم تو رو برسونم هم خونتون رو یاد بگیرم .

من از فرصت استفاده کردم و به هوای تا کردن چادرم آمدم سر کلاس و مشغول تا کردن چادر شدم بعد از چند لحظه خانم عزیزی از کلا س بیرون رفت هر کدوم از بچه ها مشغول کاری بودن ؛ مهناز به طرفم اومد و گفت : مسخره بازی در نمی آرم

خندیدم و گفتم : پس سعی کن دیگه عاقل باشی چون به قول خودت موضوع جدیه . خوب حالا می خواهی چکار کنی ؟

گفت : هیچی باید وسیله ها مو جمع کنم باهاش برم گفت بیرون مدرسه تو ماشین منتظرمه !

گفتم : ای مرده شور پس.............

 

گفتم : ای مرده شور پس من امروز باید تنها برم خونه ؟

مهناز در حالی که داشت به ته کلاس می رفت برای جمع کردن وسیله هایش گفت: الهی بمیرم الان بهش میگم اجازه تو رو هم بگیره.

چادر رو که تا کرده بودم زیر بغلم گذاشتم و به سرعت رفتم کنارش و گفتم : بازخل شدی؟هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده باهاش رفیق شدی می خوای براش حکم کنی ؛ نه، تو هیچ وقت عاقل نمیشی!

درحالی که به رفتار من که مشغول گذاشتن چادر در کیفم بودم نگاه میکرد گفت: پس میگی چیکارکنم؟ آخه تو تنها میمونی .

خندیدم و گفتم : خدا رو چی دیدی شاید اگر تنها م بذاری منهم شوهر کنم ...

بعد دوتایی زدیم زیر خنده. بعضی بچه های کلاس برگشتن و به خنده ی ما لبخندی مهمان کردن ؛ اما وقتی مهناز وسیله هاش رو جمع کرد  و داشت از کلاس بیرون می رفت حس غریبی بهم دست داد ، یه حس عجیب آخه من و مهناز از دوران اول دبیرستان تا الان که سال چهارم بودیم دوستان خوبی برای هم بودیم ولی حالا احساس می کردم اتفاقاتی در شرف وقوع است اتفاقاتی که شاید باعث دلتنگی ما بشه .مهناز جلوی در کلاس رسید برگشت با دست بوسه ای برای من فرستاد وبه شوخی گفت : من نبودم زیاد گریه نکنی ها ؛ مامان زود بر میگرده !

در حالیکه کاغذ چکنویسی رو تو دستم مچاله کرده بودم و به سمتش نشانه رفتم گفتم : گورتو گم کن ، مسخره !

مهناز رفت از پنجره کلاس به حیاط نگاه کردم دیدم خانم عزیزی دم در حیاط ایستاده مهناز وقتی به حیاط اومد فاصله ی تا دم حیاط رو به حالت دو طی کرد و بعد هر دو از نظرهم ناپدید شدند.بارون همچنان می بارید شاید حالا دیگه بخاطر من گریه می کرد چون خودم هم بغض عجیبی کرده بودم شاید واقعاً رفتن مهناز برام سنگین بود ! نمیدونم اصلاً دلیل اینهمه غصه که یک باره به دلم اومد چی بود ؛ شاید مهناز رو مثل خواهر دوست داشتم و رفتن او هر قدر در زمانی کوتاه من را به یاد رفتن پروانه و فرزانه انداخته بود !! در حالیکه ، با خودکار روی میز رو خط خطی می کردم تو این فکر بودم که این چند سال من همیشه  با مهناز در مسیر رفت و آمد کرده بودم و این اولین باری بود که باید تنها به خونه بر می گشتم شاید این تنهایی برام کمی بزرگ جلوه می کرد ! دست کردم تو کیفم و تغذیه ای رو که مامان برام گذاشته بود رو برداشتم ساندویچ کره و عسل گذاشته بود دو تا مثل همیشه فکر مهناز رو هم کرده بود اما حالا مهناز نبود در حالیکه بغض عجیبی گلویم رو فشار میداد سهم مهناز رو گذاشتم توی جا میز و شروع کردم گاز زدن به لقمه ی خودم ؛ به قطره های بارون که با حرص به زمین می ریختن نگاه میکردم دلم می خواست زودتر زنگ آخر بشه و منهم برم خونه اصلاً فکر نمی کردم اینقدر به مهناز وابسته باشم یعنی نبودن او اینقدر اهمیت داشت ؟ و من این قدر به او عادت کرده بودم ؟!! پس چرا تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم؟!! تو همین افکاربودم که خانم مدیر وارد کلاس شد و درحالیکه سعی میکرد بچه ها را وادار به سکوت بکند گفت: بی صدا از مدرسه خارج بشید چون زنگ آخرم بیکارید و ما جلسه آموشی با دبیران چهارم داریم پس امروز استثناً فقط کلاسهای چهارم را تعطیل کردیم فقط خواهشا ً موقع خروج از مدرسه سروصدا نکنید، نظم کلاسهای دیگه بهم نخوره.

ازخوشحالی نزدیک بود بال دربیاریم.درحالیکه ته مونده ی ساندویچ رو داخل کیسه می گذاشتم آنرا در کیفم قرار دادم کتابها و دفترها رو مرتب کردم و بعد از جمع کردن خودکارهام چادرم رو روی سرم انداختم.بچه ها همه خوشحال شده بودن ولی بنا به خواهش مدیر بی صدا  از کلاس بیرون رفتیم  وقتی از راهرو خارج شدیم من تازه متوجه شدت بارون شدم. وای خدای من چه بارونی ! چه جوری برم خونه ! در حالیکه حسابی داشتم خیس می شدم از حیاط مدرسه هم خارج شدم به علت بارندگی شدید جویها حسابی پر شده بودن و آب آنها به پیاده رو ها سرازیر شده بود و اصلاً امکان اینکه از پیاده رو بروم نبود بچه های سال چهارم که حالا کم کم از حیاط خارج شده بودند کم و بیش دچار همان گیجی که من شده بودم شده بودند.پا به خیابان گذاشتم و آروم آروم شروع کردم به راه رفتن اما چه وضعیت بدی پیش اومده بود داخل پیاده رو که نمیشه رفت خیابان هم پر از آب بود و با رد شدن هر ماشین آب و گل بود که به سرو روی هر عابری ریخته می شد .حسابی گیج شده بودم و اصلا ً نمی دونستم کجا برم که از این همه آب و کثافت راحت بشم درحالیکه دستم را از زیر چادر بیرون آورده بودم تا جلوی صورتم بگیرم تا شاید کمتر بارون رو صورتم بریزه دیدم یک ماشین ترمز کرد! تعجب کردم خم شدم ببینم کیه شاید فامیل باشه دیدم نه یک مرد غریبه است با تعجب گفتم: بله؟!

گفت:هیچی شما دست بلند کردید من هم ایستادم.

گفتم: نخیر اشتباه شده بفرمایید...

درحالی که خیلی مودب نشون میداد گفت: خواهش می کنم بفرمایید بارون شدید شده من تا جایی که مسیرم بخوره در خدمت خواهم بود.

در این موقع بوق ماشینهای پشت سر بلند شده بود؛ چندتا از بچه های مدرسه که گویی منتظر ماشین خالی بودند،با عجله اومدن و من هم در اثر فشار آنها وارد ماشین شدم.کاملا ًمشخص بود که مسافرکش نیست چون بوی ادکلونی بسیار عالی هوای ماشین را پرکرده بود از اینها گذشته به سرشونه هاش که از روی صندلی معلوم بود نگاه کردم فهمیدم طرف باید ارتشی باشه.در حالی که به درجه سرشونش نگاه میکردم یکدفعه چشمم افتاد به صورتش توی آینه که داشت به من نگاه می کرد! از خودم بدم اومد! من اصلا ً در این ماشین چه میکردم؟!من که هیچوقت مسیر مدرسه تا خانه را با ماشین بر نمیگشتم! بعضی اوقات بنا به وضعیت هوا بابا صبحها مرا به مدرسه میرساند. ولی حالا دراین ماشین چه می کردم؟! آنهم بدون پول کرایه! البته کاملا ً مشخص بود که این راننده مسافرکش نیست! ولی خوب به هر حال...بچه های مدرسه که اصلا ً در این دنیا نبودند ! توی ماشین کنار هم نشسته بودند و غش غش می خندیدند و حرف می زدند و من ساکت از شیشه ماشین به بیرون که اصلاً چیزی هم دیده  نمیشه خیره بودم.سر خیابان که رسیدیم زمان زیادی طول کشیده بود چون راه بندان شده بود و بارندگی شدید حسابی در خیابان آب راه انداخته بود . از جوب کنار خیابان هم حسابی آب وارد خیابان میشد .فکر کردم اگرپیاده رفته بودم شاید نزدیک خانه بودم ! خدایا چرا سوار ماشین شدم آنهم با این شرایط سه تا از بچه ها که با من سوار ماشین شده بودند ، مثل اینکه به مقصدشان نزدیک شده بودند ،با تشکر از راننده پیاده شدن مریم صبوری که کنار من نشسته بود وقتی دید من هم می خواهم پیاده بشم با تعجب گفت :تو چرا پیاده میشی تو که باید این خیابان رو هم تا آخربری خوب بپرس اگه آقای راننده مسیرش به تو میخوره با این بارون پیاده نشو .

اومدم بگویم : نه باید پیاده بشم ...

که راننده با کمال ادب گفت :اتفاقاً مسیر منهم همین خیابان! اگر خانم مایل باشن میتونم در خدمت باشم .

مریم گفت : بله ، لطف می کنید .

و بعد در حالی که در رو روی من میبست ، از شیشه جلو دستش را داخل کرد تا کرایه بدهد ، راننده با خنده گفت : من مسافر کشی نمی کنم ، قابلی نداره بفرمایید .

بعد مریم با صدای بلند و خنده گفت : خیلی ممنون . اگر پشیمون شدید دوستمون ما ها رو حساب می کنه ! و بعد با من خداحافظی کرد .

داشتم از عصبانیت منفجر می شدم . به ساعت نگاه کردم ، هنوز دو ساعت به ظهر مانده بود ، با ترافیک موجود مثل این بود که راه نمی خواست هیچ وقت تمام بشه !با صدای آرومی که اصلاً فکر نمی کردم بشنوه گفتم : اگه زحمتی نیست منهم کمی جلو تر پیاده میشم .

راه بندون شدید بود و بارندگی ازون شدیدتر . ماشینها تقریباً ایستاده بودند.آقای راننده برگشت و به من نگاه کرد.نمیدونم چرا وقتی منرا نگاه کرد ، احساس عجیبی پیدا کردم ، دلم فرو ریخت ، داغ داغ شدم اصلاً از این وضعیت راضی نبودم . شاید چون برای اولین بار بود که در ماشین شخص دیگری آنهم به قصد طی مسیر نشسته بودم و ناخواسته این عمل صورت گرفته بود ، حالم خوش نبود ! راننده ماشین در حالیکه صدای خیلی آرومی داشت ، گفت : هر جور راحتید ولی خیابان رو آب گرفته فکر نمی کنم بتونید پیاده بشید در ثانی از هر دو طرف ماشین ایستاده و در رو باز کنید به ماشینها برخورد میکنید! اما اگه صبرکنید کمی جلوتر برم جای مناسب بود حتما ً نگه میدارم ، ولی اینطور که دوستتون گفت شما تا آخر خیابان باید بری، اگرحمل بر فضولی نباشه میتونیم پیشنهاد کنم که بهتر اینکه در ماشین بمونید تا به سر خیابان برسیم .

درحالیکه کمی هم ترسیده بودم گفتم : نه مرسی...و بعد بدون فکر کردن به عمل خودم با عجله در ماشین رو باز کردم .در محکم به ماشین بغلی خورد بعد بلافاصله پایم را بیرون گذاشتم که تا بالای مچ درآب فرورفت!در این موقع راننده ماشین کناری با فریاد گفت : مگه شعور نداری؟!!

که تازه فهمیدم عجب کاری کردم ! در این خیابان شلوغ آنهم با این وضعیت خراب این حرکت من واقعا ً از روی کمی شعور بود نه چیز دیگه! راننده ی ماشین در رو باز کرد خیلی آروم از ماشین پیاده شد و با متانت گفت : آقا درست صحبت کنید !

راننده ی ماشین بغلی هم که حالا تقریباً نصف بدنش از ماشین بیرون اومده بود با صدای بلندی گفت: آخه ...

ولی یکدفعه صدایش آروم شد و ادامه داد : جناب سرگرد شما یه چیز بگید دید که خانم چیکار کرد!

مردی که راننده ماشین بود و لباس ارتشی تنش بود دوباره گفت :شما ببخشید.

سوار شد برگشت عقب و به نگاه کرد و گفت: شما هم بهتره در ماشین رو ببندید و اوضاع را خرابتر نکنید.

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم......پایان قسمت چهارم

 

داستان دنباله دار قسمت پنجم

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم.راننده ی ماشین کناری هم رفت داخل ماشین خودش و ماشینها حرکت آرومی رو به سمت انتهای خیابان آغاز کردن. در حالی که هم عصبانی بودم و هم شرمنده شده بودم فقط خدا خدا میکردم که زودتر جای مناسبی پیدا بشه و من پیاده بشم.صدای گرم و آروم راننده دوباره بلند شد : شما محصل کلاس چندم هستید؟ببخشید قصدی ندارم که می پرسم فقط تعجب می کنم که آخه الان ساعت تعطیلی نبود در ثانی زمان امتحان هم نیست که بگم به خاطر امتحان زود تعطیل شدید.ساکت شد و منتظر جواب من موند.نمی دونستم باید جواب بدم یا نه؟اصلا ً احساس خوبی از هم صحبتی با او را نداشتم در حالیکه واقعا ً با شخصیت نشون میداد اما من تا حالا با هیچ مرد غریبه ای در یکجا آنهم تنهایی نمانده بودم چه برسد همکلام هم بشوم. ساکت بودم.دوباره به عقب برگشت و نیم نگاه کوتاهی کرد و گفت :ببخشید جوابم رو ندادید!!

نگاهش کردم و در همان چند ثانیه نگاه مون تو چشم هم قرار گرفت.فقط چند لحظه خیره شد و بعد سریع صورتش را برگرداند.در حالیکه دستهام رو توی هم گره کرده بودم و بهم فشار میدادم گفتم : سال چهارمی هستم چون دبیرها جلسه  داشتن و یکی از دبیرهامون هم نیومده بود ما رو که سه کلاس بودیم تعطیل کردند.

همینطور که رانندگی میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد.خیابان تقریبا ً از ترافیکش کم شده بود و بالاخره به سر خیابان رسیدیم با عجله خودم را به سمت در ماشین کشاندم و تا اومدم بگم نگه دارید، گفت : بله میدونم، چشم!

تشکر کردم و با دقت زیاد که دوباره در ماشینو به جایی نزنم پیاده شدم با وضع بسیار بدی وارد پیاده رو شدم در حالی که تمام کفشمهایم پر آب شده بود رفتم داخل کوچه و با هر بدبختی بود رسیدم دم در خونه زنگ زدم ولی جواب نشنیدم  از چادرم  دیگه آب می چکید سه مرتبه دیگه زنگ زدم ولی کسی درو باز نکرد! تازه یادم افتاد مامان گفته بود میره خونه خاله زهره کلید را از جیبم بیرون آوردم در را باز کردم رفتم توو.داخل خونه گرم و ساکت و مثل همیشه تمیز و مرتب بود ،آخ که چقدر مامان منظم و تمیز بود امکان نداشت هر روز خانه را جارو و گردگیری نکند همه چیز برق میزد و بوی تمیزی از همه جای خونه به مشام میرسید.چادرم رو که حسابی خیس خیس شده بود روی دو تا از صندلی های آشپزخانه پهن کردم،جوراب هام که کاملا ً خیس شده بودند را درآوردم دیدم بهترین کار در این لحظه رفتن به حمام است .وقتی از حمام اومدم احساس سرمای بدی  توی بدنم رو به لرزه انداخت در حالیکه آب ریزش بینیم را کنترل میکردم کبریت را برداشتم و زیر کتری را روشن کردم درش رو که برداشتم فهمیدم که باید آب اونو اضافه کنم درحالی که پارچ آب را برمیداشتم احساس لرز شدیدی کردم.ای وای کاش مامان خونه بود ، چقدر بهش نیاز داشتم نه تنها الان بلکه همیشه و همه حال شدیدا ً بهش وابسته بودم اونقدر مهربون و دوست داشتنی هست که حتی لحظه ی نبودنش هم آزارم میده ولی چه میشه کرد باید امروز ظهر رو هرجوری هست با نبودنش بسازم.آب کتری رو که اندازه کردم رفتم سر یخچال چون مطمئن بودم مامان غذای ناهار رو با وصف اینکه خودش ظهر نیست ولی آماده کرده!در یخچال را که باز کردم قابلمه قرمزی توجه ام را جلب کرد از یخچال بیرون آوردم و وقتی درش رو برداشتم عطر لوبیا پلو بیچاره ام کرد ، کم کم احساس.....

كم کم احساس مریضی میکردم چون علاوه بر آبریزش بینی و لرزش حالا دیگه تک و توک چند تا سرفه و عطسه مهمونم میکردن ، نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداختم دیدم نزدیک یک بعد از ظهر شده اما عجیب بود که احساس گرسنگی نمیکردم فقط دلم میخواست بخوابم با اینکه عطر و قیافه ی لوبیا پلو کمی دلبری کرده بود ولی ترجیح دادم همینطور دست نخورده بذارمش روی گاز تا وقتی بیدار شدم و گرسنه بودم اون رو گرم کنم .از آشپزخونه بیرون رفتم دستی به موهام کشیدم هنوز خیس بود ، حالا دیگه کمی احساس سرگیجه هم داشتم به سختی به سمت پله ها رفتم و در حالیکه دستم رو به نرده ها تکیه داده بودم تا نیفتم به طبقه بالا رفتم وارد اتاقم که شدم به طرف تختم رفتم و خیلی سریع خودم را زیر پتو کشیدم.نمیدونم چقدر خوابیدم فقط اونقدر یادم هست که صدای نرم و مهربون مامان درحالیکه دستش رو روی پیشونیم گذاشته بود و صحبت میکرد از خواب بیدارم کرد.وقتی بیدار شدم درد شدیدی توی بدنم حس میکردم چراغ اتاقم روشن بود و مامان روی تخت کنارم نشسته بود و از چشماش نگرانی پیدا بود پدر هم توی چهارچوب در ایستاده بود و به ما دو نفرنگاه میکرد.سعی کردم از جام بلند بشم ولی اونقدر استخوانهام درد میکرد که قدرت هر کاری را از من گرفته بود صدای پدر رو شنیدم که میگفت: اگه لازم میدونی ببریمش درمانگاه!!

مامان در حالی که دوباره دستش رو روی پیشونی من میگذاشت گفت: تبش بالاس ولی حالا که بیدار شده بهش قرص سرما خوردگی و تب بر می دم تا ببینم صبح چی میشه؟!!

سلام کردم و تازه وقتی شروع به صحبت کردم فهمیدم وای خدای من چه گلو دردی کردم و با سختی فراوانی آب دهنم را قورت دادم .بابا که حالا اونهم به جمع ما روی تخت اضافه شده بود گفت : افسانه جان بابا حالت خیلی بده ؟! چطوری؟چرا ناهار نخوردی ؟

درحالیکه مامان داشت کمکم می کرد تا بتونم روی تخت بشینم گفتم : نمیدونم چم شده تمام تنم درد می کنه ، گلوم هم خیلی درد گرفته حتی آب دهنمم نمیتونم قورت بدم !! راستی ساعت چنده ؟!

مامان نگاهی به ساعتش کرد و گفت : یک ربع به شش !

باورم نمی شه یعنی من از ظهر تا الان خواب بودم ! درسهای فردا رو چی کار کنم ای وای ! یک دفعه حالم به شدت بهم خورد و مامان که مثل همیشه فرشته ی نجات من میشه سریع سطل آشغال رو جلوم گرفت بابا سریع تر از اونچه که فکر کنم از جا پرید و خیلی سریع به مامان گفت : نخیر حتماً باید ببریمش درمانگاه ! اصلاً حالش خوب نیسً....

کم کم اتاق دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت دیگه هیچی نفهمیدم ... وقتی چشم باز کردم تازه فهمیدم طفلک بابا و مامان چی کشیدن !! من رو به درمانگاه آورده بودن و بعد از معاینه ، دکتر تشخیص داده بود که به آنفلونزا شدید همراه با آنژین مبتلا شدم بلافاصله هرچی آمپول بلد بوده تو نسخه برای من بیچاره نوشته بعلاوه یک سرم گنده ...تقریباً آخر های سرم بود که چشمام باز شد هنوز احساس درد و گیجی داشتم دهنم مثل کبریت شده بود و هنوز بوی بدی از گلوم بیرون می اومد . مامان کنارم ایستاده بود و دستم رو گرفته بود وقتی دید چشمام باز شده رو صورتم خم شد و گفت : الهی بمیرم مادر چه طوری ؟!

تا خواستم جواب بدم بابا اومد تو اتاق و وقتی دید چشمام باز شده خنده ی شیرین و مهربونی کرد و گفت : عجب دختر ! الحمد الله مثل اینکه بهتری نه بابا ؟!

با صدای آهسته که سعی داشتم زیاد به گلوم فشار نیارم گفتم : مرسی ای بد نیستم !

بعد از نیم ساعت که  سرمم تمام شد مامان مسئول تزریقات رو صدا کرد ؛ اونهم که یک خانم چاق و گنده با صورتی نسبتاً بد اخلاق بود اومد و مثل اینکه هرچی حرص از زندگی داشت می خواست روی سر من خالی کنه با عصبانیت سوزن رو بیرون کشید دستم حسابی درد گرفت بعد از اونهم از جای سوزن حسابی خون بیرون ریخت بابا که خیلی از این وضع ناراحت شده بود با عصبانیت به اون خانم گفت : چه خبره ؟! مگه گوشت قربونی گیر آوردی ؟!! ناراضی هستی خوب کارت رو عوض کن چرا سر مردم بلا میاری !!!

مسئول تزریقات که گویا از بد روزگار حتی حوصله ی بحث با دیگران رو نداشت نگاه کوتاهی به پدرم انداخت و با بی ادبی گفت : جمع کن مریضت را ببر حوصله ندارم !...

مامان سریع به سمت بابا رفت و گفت : مرد ! چته؟! چه کارشون داری ولشون کن مگه نمی بینی چقدر سرشون شلوغه ؟!

بابا دیگه حرفی نزد فقط گفت : من تسویه حساب کردم میرم ماشین رو روشن کنم تو کمک کن افسانه از تخت بیاد پایین ...

مامان برگشت و به من که در حال مرتب کردن روسریم بودم کمک کرد و خیلی سریع منرا از تخت پایین آورد هنوز فکر می کرد من بچه ام و اگر امتناع های من نبود حتی دلش می خواست کفشم رو هم پام کنه !! در حالیکه از در تزریقات خارج می شدیم چشمم به ساعت دیواری سالن افتاد ساعت بیست دقیقه به دوازده شب بود ولی سالن پر بود از جمعیت اصلاً انگار شبی در کار نیست ! با نگرانی به مامان گفتم : من اصلاً درس نخوندم !!

مامان در حالیکه دستش رو به زیر بازوی من گرفته بود و من را به بیرون از درمانگاه میبرد گفت : ای گور پدر درس ! بیا بریم بیرون ، دکتر دو روز هم بهت گواهی پزشکی داده که نری مدرسه با این حال و روزت اون وقت تو فکر درس و مشقی ؟!!

با این حرف مامان کلی سبک شدم و نگرانیم کم شد مامان در حالیکه حالا جلویم ایستاده بود و سعی در بستن زیپ کاپشنم داشت گفت : بازم داره بارون میاد .خودت رو خوب بپوشون ، فکر می کنم بارون تو رو حسابی مریض کرده .

از درمانگاه که خارج شدیم باد سردی می وزید با قدمهای سریع به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و برگشتیم به خونه فاصله توی حیاط از ماشین تا دم در هال رو به سختی طی کردم درد استخوانم زیاد بود و از طرفی بارون حسابی همه جارو خیس کرده بود و از ترس اینکه نکنه لیز بخورم قدمها رو با دقت بیشتری بر میداشتم ، وقتی رسیدم دم در هال مثل اینکه فاتح یک جنگ بزرگ باشم گفتم : آخی رسیدیم .

خونه گرم و دلنشین بود مثل همیشه عطر مهربونی توش موج میزد در حالی که لباسم رو سبک می کردم دیدم مامان توی آشپزخانه داره چادرم رو از روی صندلی ها جمع میکنه گفتم : مامان بذار باشه خودم بعداً جمعش می کنم .

مامان گفت : لازم نیست تو فقط بیا بشین تا برات سوپ بریزم لااقل کمی از ضعفت کم بشه...

با تعجب گفتم : سوپ؟! شما کی سوپ درست کردی؟!

گفت:همون موقع که از خونه زهره اومدم خونه دیدم ناهار نخوردی و با اون تب رفتی خوابیدی ، توی آرام پز کمی سوپ بار گذاشتم ولی نمیدونستم اینقدر دیر میشه . بعد در حالیکه چادر رو تا کرده بود و اون رو روی یکی از مبلهای توی هال می گذاشت دوباره به آشپز خانه رفت منهم به آرومی وارد آشپز خانه شدم . مامان در حالیکه سوپ رو هم میزد کمی هم برای من در بشقاب ریخت در این موقع بابا وارد آشپزخانه شد و طبق عادت همیشگی اش در حالیکه روی سر من رو می بوسید صندلی کشید عقب و نشست ، در حالیکه دست هایش رو به هم می مالید گفت : خانم پس من چی ؟!!

مامان در ضمن اینکه بشقاب من را جلویم می گذاشت گفت : شش ماهه دنیا اومدی خوب صبر کن...

بعد بشقاب دیگه ای برداشت و برای بابا هم سوپ کشید آخر سر هم خودش کمی سوپ تو ظرف ریخت و سه تایی مشغول خوردن سوپ شدیم .با اینکه زیاد اشتها نداشتم اما با هر قاشقی که فرو میدادم احساس می کردم کم کم بدنم گرم میشه و حرارت دلنشینی به بدنم می بخشه . جداً که وجود مادر چه نعمتی است ؟! نگاهی به پدرم انداختم مهربون و صمیمی در حالیکه سوپش رو میخورد نگاه پر از محبتی که بهتر از صد تشکر بود به مامان میکرد و مامان مثل همیشه تمام اون نگاهها رو می فهمید و با لبخندی به اونها پاسخ می داد ، میدونستم چقدر همدیگرو دوست دارن و چقدر از اینکه با هم هستن و زندگی می کنن از خدا شاکر ، در دلم منهم خدا رو شکر میکردم که صاحب من دو فرشته ی مهربون هستن و من هم چقدر به وجود اونها افتخار می کردم .با سختی ظرف سوپ رو تموم کردم چون می دونستم اگه بخوام در خوردن سوپ بهانه بیارم باید کلی غرغر و فریاد بشنوم بعد از تموم شدن سوپ که انگار یک قرن طول کشید مثل این بود که اثر آمپول ها شروع شده بود چون احساس خواب آلودگی شدیدی می کردم با سختی از جام بلند شدم و بعد از تشکر از مامان و بابا به طرف پله ها رفتم که با صدای مامان ایستادم – افسانه جان امشب من میام تو اتاق تو می خوابم اشکالی نداره ؟

گفتم : نه اتفاقاً فکر می کنم اینجوری بهتر م هست .

خواستم از پله ها بالا برم که بابا گفت : بابا مراقب خودت باش اگه لازم میدونی بیام تا بالا برسونمت...

گفتم : نه مرسی فکر می کنم آروم برم مشکلی پیش نمیاد...

به آرومی از پله ها بالا رفتم وقتی به اتاق رسیدم خیلی سریع زیر پتوی روی تخت خوابیدم و آنقدر بی حس و خواب آلود شده بودم که به محض تماس سرم روی بالشت به خواب رفتم..................پایان قسمت پنجم .

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 26/8/1389 - 19:52 - 0 تشکر 251752

رمان((به یادمانده))قسمت77 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هفتاد و هفت

به سمت خانم طاهری نگاه كردم.خانم طاهری در حالیكه داشت ژورنالها رو ورق میزد گفت:نه…راستش یادم رفت…آخرها یادم اومد ولی پیش خودم فكر كردم كه بهتره خودتم باشی تا اگه من چیزی رو فراموش كردم خودت بهتر بگی…

حاج آقا نگاهی به امیرسالار كه ساكت روی میز نشونده بودمش کرد و به طرفش رفت.

حدس زدم الانه كه گریه ی امیرسالار بلند بشه...ولی در كمال تعجب دیدم كه امیرسالار چقدر با اشتیاق به بغل اون رفت…!

باورش برام خیلی سخت بود چون امیرسالار اصولا ً بچه ای بود كه نسبت به مردها غریبی میكرد ولی اینبار…

حاج آقا هم حسابی با اون گرم بازی شد و غش غش خنده ی امیرسالار به آسمون رفت،حاج آقا شروع كرد و بالا پرت كردن امیرسالار و امیرسالارم چنان جیغهایی می كشید كه دلم ضعف میرفت...ولی امیرسالار از خنده غش كرده بود!!!

خانم طاهری كه چهره نگران من رو دید سریع بلند شد و گفت:ا…علی بس كن… دوباره شروع كردی…طفلك مادرش دلش تركید.

حاج آقا٬امیرسالار رو توی بغلش گرفت و به سمت من برگشت،من نفسم بند اومده بود...چرا كه هر بار اون رو به بالا پرت میكرد احساس میكردم همون لحظه به زمین خواهد افتاد.

همونطور كه بچه رو توی بغل داشت به سمت من اومد و گفت:معذرت… ولی من چند بار دیگه هم قبلاً باهاش این كار رو كرده بودم…اصلا ً نمیترسه…خیلی هم دوست داره…

تا خواستم بچه رو بگیرم خانم طاهری امیرسالار رو گرفت و گفت:علی جان… كار یكبار میشه…خدایی نكرده اگه از دستت بیفته میخوای چه خاكی به سرت بریزی؟

حاج آقا دوباره به من نگاه كرد و گفت:به خدا حواسم هست…مگه میشه این كار رو بكنم اون وقت مواظبش نباشم.

چهره من حالا حالت عادی به خودش گرفته بود ولی امیرسالار همچنان اصرار داشت از بغل خانم طاهری به بغل حاج آقا بره و بالاخره هم موفق شد.

سه نفری نشستیم و حاج آقا در حالی كه امیرسالار خیلی راحت در آغوشش بود شروع كرد به صحبت:ببنید خانم شفیعی من باید زودتر خدمت میرسیدم و به خاطر طرح مانتویی كه دادین از شما تشكر میكردم...اما خوب اونقدر مشغله دارم كه نرسیدم...و اما حالا...فقط جهت تشكر نیومدم…بلكه میخواستم بدونم با توجه به سلیقه ای كه از خودتون نشون دادین روی لباسهای شب،نامزدی و عروسی هم میتونید طرح بدین؟

كمی فكر كردم و گفتم:ولله…من تا حالا به این قضیه فكر نکردم.

بدون معطلی گفت:ولی من میخوام که شما حتماً به این قضیه فکر کنید و به من جواب بدین.

با تعجب گفتم:همین الان؟!!

همونطور كه خیره نگام میكرد لبخندی زد و گفت:به من بگید تا كی باید صبر كنم،من صبر میکنم.

خانم طاهری خندید و گفت:چقدرم تو در مسائل اقتصادی صبوری ارواح خودت؟

حالا امیرسالار میخواست دوباره به بغل من بیاد.اون رو از حاج آقا گرفتم و در حالی كه لباساش رو مرتب میكردم گفتم:من تا حالا این كار رو نكردم…

حاج آقا گفت:خوب حالا از این به بعد بكنید…شما طرح بدید و منم هر چی كه لازم باشه در اختیارتون میگذارم.

از جا بلند شدم و در حالیكه به سمت كیف و ساكم میرفتم تا كم کم آماده ی رفتن بشم گفتم:اجازه بدید من امشب ببینم اصلا ً میتونم در این زمینه ها طرحی بكشم یا نه؟ اون وقت به شما خبر میدم.

چشماش برقی زد و صورتش باز شد و بعد گفت:پس من فردا شب میام طرحاتون رو ببینم.

تعجب كردم و گفتم:حالا شاید وقتم نكردم طرحی بكشم!!! چقدر عجله دارید!!! من آخه درسم باید بخونم و امیرسالارم هست...شاید نتونستم…

خانم طاهری خندید و گفت:من كه گفتم این صبر اقتصادی نداره…به هر حال وقتی حرفی میزنی كه مربوط به كارش میشه جونت رو میگیره...

حاج آقا به سمت خانم طاهری برگشت و با خنده گفت:مهری…تو همیشه اینقدر از من خوب تعریف میكنی یا فقط پیش این خانم اینقدر به من لطف داری؟!!

دوباره هر دو خندیدن...ولی من مشغول جمع كردن وسیله هام بودم كه شنیدم خانم طاهری گفت:افسانه جان،علی با ماشین ما رو میرسونه...پس زیاد عجله نكن…

بلافاصله گفتم:نه ممنون خودم میرم.

خانم طاهری گفت:چی چی خودم میرم!!! هوا خیلی سرد و بچه گناه داره…

امیرسالار رو بغل كردم و در حالیكه گره ی زیر كلاهش رو محكم میكردم دوباره تشكركردم و گفتم:نه ممنونم...خودم میرم.

حاج آقا كلامی صحبت نمی كرد...معلوم بود خانم طاهری خیلی ناراحت شده چرا كه واقعا" هوای بیرون سرد بود.

من بدون اینكه معطل كنم خداحافظی كردم و از تولیدی خارج شدم.وقتی به خیابون رسیدم یكی از بچه های دانشگاه كه با پدر و مادرش توی ماشینی بودن من رو دیدن و با اصرار من رو سوار ماشین كردن،البته خدا میدونه كه چقدر از این موقعیت خوشحال شدم چون به راستی هوا سرد بود...میترسیدم امیرسالار سرما بخوره.خوشبختانه تا سر خیابون من رو رسوندن...وقتی پیاده شدم بعد از كلی تشكر و تعارف خداحافظی كردم و رفتم به طرف درب آپارتمان...خواستم كلید رو از كیفم بیرون بیارم که صدای عمومرتضی رو شنیدم،طفلك دلش شور زده بود و اونطور كه میگفت چند بار اومده تا ببینه من اومدم یا نه،در این موقع امیرسالار كه در بغلم خواب بود بیدار شد و به محض دیدن عمومرتضی به بغل اون رفت.عمو مرتضی گفت که خاله شام درست كرده و من رو به خونه ی خودشون برد.

در حین خوردن شام اخبار تلویزیونم نگاه میكردم،اخبار مربوط به مذاكرات پایان جنگ و بازگشت اسرا به وطن بود...قرار بود گروه گروه از طریق مرز خسروی به ایران برگردن.

متوجه طپش قلبم شده بودم و بازیهای كودكانه ی امیرسالار برای اولین بار كلافه ام كرده بود...عمومرتضی هم با اون در حال بازی بود و خاله یه قاشق و یك کاسه به امیرسالار داده بود و امیرسالار با كوبیدن قاشق به درون كاسه كفر من رو درآورده بود.

وقتی تلویزیون صحنه هایی از اسرا رو به نمایش گذاشت و اخبار مربوط به گروهی از اونها رو بیان میكرد،دیگه نتونستم اونهمه سر و صدا رو تحمل كنم...

فریاد بلندی سر امیرسالار كشیدم و بعد قاشق و كاسه رو از دستش گرفتم و در حالیكه دستش رو از كتف گرفته بودم اون رو داخل یكی از اتاق خوابهای خاله زهره انداختم و درب رو رویش بستم!

بعد بدون توجه به چهره های بهت زده ی خاله و عمومرتضی٬صدای تلوزیون رو زیاد كردم و به اخبار گوش دادم.

این اولین باری بود كه من با امیرسالار چنین برخوردی میكردم.

عمومرتضی در همون نیمه راه قاشقش در دستش خشك شده بود و خاله زهره با تعجب من رو برانداز كرد...بعد از جا یلند شد و در حالیكه خیلی عصبی شده بود به سمت اتاقی كه من امیرسالار رو در اون پرت كرده بودم رفت و گفت:دختره ی دیوونه… چرا اینجوری میكنی؟…بچه الان دق میكنه…

صدای جیغ و گریه ی امیرسالار از اتاق می اومد و وقتی خاله زهره درب اتاق رو باز كرد دیگه اصلا ً چیزی از اخبار نمی فهمیدم٬فریاد زدم و گفتم:خاله ولش كن و درب رو ببند،بگذار ببینم اخبار درباره ی اسرار چی میگه…

خاله٬امیرسالار رو بغل كرده بود و از اتاق بیرون اومد و در حالیكه به شدت عصبانی شده بود گفت:ببین افسانه توی این دو٬سه سال چیزی بهت نگفتم ولی دیگه شورش رو درآوردی…دختر مگه تو دیوونه ای؟…خودت رو به خیالی خام گول میزنی…بسه دیگه...مردم بهت میخندن...مردی كه خاكش كردی و مرده چه دلیلی داره كه بخوای وانمود كنی بگی زنده اس!…اون وقت با این طفل معصوم اینطور رفتار میكنی…دست از خل بازی بردار…هر چیزی حدی داره…نزدیك بود بچه توی این اتاق سكته كنه…مگه تو دیوونه ای؟…

حالا دیگه اخبار از بحث مورد نظر من خارج شده بود،عصبی شده بودم و فقط با قاشق برنجهای داخل بشقاب رو جا به جا میكردم و سرم پایین بود.

عمو مرتضی به آرومی رو كرد به خاله و گفت:خیلی خوب…بسه دیگه…بچه رو آروم كن…ترسیده...

ولی امیرسالار اصلا ً ساكت نمیشد و هر لحظه بیشتر جیغ میكشید.از جا بلند شدم و لباس پوشیدم و امیرسالار رو از خاله گرفتم تا لباسش رو تنش كنم.

حسابی از حرفهایی كه خاله گفته بود دلخور بودم،خاله هم به خاطر رفتاری كه با امیرسالار كرده بودم خیلی عصبی شده بود...

وقتی دید با چه حرصی لباسای امیرسالار رو تنش میكنم دوباره گفت:چرا حرف حق بهت برمیخوره…خوب این بچه چه گناهی كرده…چرا با این اینطور رفتار میكنی؟…به خدا برای خودت میگم دست از خیال بافی برداری...وگرنه تو اگه تا آخر عمرتم با اون خیال زندگی كنی به من صدمه نمیزنی فقط زندگی خودت رو داری خراب میکنی…..............

ادامه دارد...پایان قسمت77

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 27/8/1389 - 12:51 - 0 تشکر 251870

رمان((به یادمانده))قسمت78 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هفتاد و هشت

حسابی از حرفهایی كه خاله گفته بود دلخور بودم،خاله هم به خاطر رفتاری كه با امیرسالار كرده بودم خیلی عصبی شده بود.وقتی دید با چه حرصی لباسهای امیرسالار رو تنش میكنم دوباره گفت:چرا حرف حق بهت برمیخوره…خوب این بچه چه گناهی كرده…چرا با این اینطور رفتار میكنی؟…به خدا برای خودت میگم دست از خیال بافی برداری وگرنه تو اگه تا آخر عمرتم با اون خیال زندگی كنی به من صدمه نمیزنی فقط زندگی خودت رو خراب كردی…

لباسای امیرسالار رو كه تنش كردم هنوز هق هق گریه داشت خاله دوباره اون رو از بغل من گرفت و من به سمت درب هال رفتم تا كفشم رو بپوشم...بعد از بابت شام تشكر كردم و به خاطر رفتارمم عذرخواهی كردم...اما خیلی دلخور بودم.

خاله هم من رو بوس كرد و در ضمن باز هم گفت که با امیرسالار اینطوری رفتار نكنم.ولی من اون شب اولین باری بود كه چنین كاری كرده بودم و واقعا ً هم به عمد این كار رو نكرده بودم...كاملا ً غیر ارادی بود.

عمو مرتضی من رو تا خونه همراهی كرد و در بین راه گفت:از دست خاله ات ناراحت نشو...اون در این مدت به امیرسالار علاقه خاصی پیدا كرده و حتی این بچه رو از نوه های خودشم بیشتر دوست داره.

نگاهی به عمو كردم و جوابی ندادم چون اصلا ً در فكر دیگه ای بودم و به حرفهای اون كمتر توجه داشتم به این فكر میكردم كه...پس بالاخره اسرا برمیگردن و امیرم در بین اونها خواهد بود!…

عمومرتضی كه متوجه حالت من شد ادامه داد:عمو جان…تو هم سعی كن منطقی تر باشی…نمیگم فكرت غلطه...ولی خوب نمیخوام خدای نكرده بعد از مدتی ناظر ناامیدی و افسردگی تو باشم…هر چی باشه آخه…

نگذاشتم دیگه به حرفش ادامه بده بلافاصله گفتم:عموجون…شما نگران آینده من هستیی؟!!

نگاهی كرد و جوابی نداد.گفتم:اگه واقعا ً نگران فردای منی پس امروزم رو خراب نكنین…من به چیزی كه میگم اطمینان دارم…مگه اینكه عكسش به من ثابت بشه.

عمو به میون حرفم اومد و گفت:ولی دخترم…دو سال پیش ما امیر رو به خاك سپردیم…

حالا دیگه جلوی درب آپارتمان من رسیده بودیم،با كلید درب رو باز كردم و امیرسالار رو از بغل عمو گرفتم وگفتم:ولی اون امیر نبود…!

عمو با تعجبی كه همراه با دلسوزی بود به من نگاه كرد ولی دیگه هیچ چیزی نگفت خداحافظی كرد و رفت.وقتی وارد خونه شدم كلی با امیرسالار سر به سر گذاشتم و اون رو خندوندم،دلم براش سوخته بود،طفلك رو بدجوری به اتاق پرت كرده بودم ولی وقتی با خنده دستای كوچیكش رو دور گردن من انداخت و من رو بوسید به یاد مهربونیهای امیر افتادم و بیش از پیش برای امیر دلتنگ و دلبسته به امیرسالار میشدم.

بالاخره بعد از گذشت یكی٬دو ساعت خوابش برد ولی من خواب به چشمم نمی اومد و ترجیح دادم به جای فكر و خیال چند طرح لباس بكشم.تا اینكه نزدیكیهای ساعت 4 صبح بود كه خوابم برد.

صبح با صدای زنگ بیدار شدم وقتی درب هال رو باز كردم دیدم خاله زهره نون بربری تازه گرفته و برای منم آورده،خجالت كشیدم و وقتی اومد داخل یكراست رفت كنار امیرسالار كه هنوز خواب بود٬دراز كشید و آروم آروم اون رو میبوسید.

نون رو توی سفره گذاشتم و بساط صبحانه رو فراهم كردم.در اثر بوسای خاله زهره امیرسالار كم كم بیدار شد،خاله زهره اون روز صبحانه رو با من و امیرسالار خورد و بعد از صبحانه امیرسالار رو به خونه ی خودشون برد و منم راهی دانشگاه شدم.

تا ظهر با سختی سر كلاس نشستم چون واقعا" خوابم می اومد ساعت 5/1 كه از دانشگاه بیرون اومدم رضا رو دیدم كه جلوی درب دانشگاه ایستاده!!!

به طرفش رفتم و اونم به طرفم اومد،چهره اش ناراحت بود وقتی بهم رسید بعد از سلام و احوالپرسی گفت:مامان سكته كرده و توی بیمارستان قلب بستری کردمش…

پرسیدم:كی این اتفاق افتاده؟

گفت:دو شب پیش…امروزم روز ملاقاته...میای بیمارستان؟

با اینكه به خاطر خاطرات گذشته همیشه از دیدن مادر امیر طفره میرفتم ولی احساس كردم كه دور از ادبه به ملاقاتش نرم...بنابراین با تلفن عمومی ماجرا رو به خاله زهره اطلاع دادم و گفتم كه امیرسالار پیشش باشه تا من بعدازظهر بیام ولی خاله زهره گفت كه به محض اومدن عمومرتضی اونها هم به بیمارستان خواهند اومد و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع كردم و به همراه رضا راهی بیمارستان شدیم.

در ماشین رضا ساكت بود میدونستم خیلی نگرانه و مطمئن بودم كه مادرش بزرگترین تكیه گاهشه...بعد از اینكه كمی از راه رو طی كردیم گفتم:رضا اینقدر نگران نباش...انشالله خوب میشه.

نگاهی به من كرد و گفت:و اگه خوب نشد؟…

مكثی كردم و گفتم:راضی باش به رضای خدا…خدا هر چی بخواد همون میشه.

خنده تلخی كرد و گفت:وقتی تو راضی به ازدواج با من نشدی مامان گفت كه راضی باشم به رضای خدا…اون روز فهمیدم كه رضای خدا برای من بدترین چیزه…

گفتم:رضا كفر نگو…مسائل رو با هم قاطی نكن…تو دیگه الان نامزد داری…دختری كه خیلی دوستت داره و حتما ً تو رو خوشبخت خواهد كرد…پس سعی كن كه دست از چرندیاتت برداری و به فكر زندگی آینده ات باشی.

دوباره به من نگاهی كرد و گفت:به خدا سخته…به قرآن نمیشه…افسانه به جون خودم یك لحظه از فكرم خارج نمیشی…

به میون حرفش رفتم و گفتم:رضا…به خدا قسم خدا قهرش میگیره…با زندگی خودت و مریم بازی نكن...هر قدر كه اون عاشقته تو هم دوستش داشته باش…از این حرفها گذشته تو الان باید فقط به فكر سلامتی و دعا برای شفای مامان باشی…سعی كن همه چیز رو فراموش كنی…اسرا رو دارن گروه گروه برمیگردونن…من الان به غیر از برگشت امیر به هیچ چیز دیگه فكر نمیكنم…

به میون حرفم اومد و گفت:و اگه بفهمی برگشتی در كار نیست…و اگه بفهمی كه چند سال به غلط فكر میكردی اون وقت چی؟…بازم حاضر نیستی حتی از روی دلسوزی زن من بشی؟!!

فقط خیره نگاهش كردم و بعد گفتم:من خیلی متاسفم كه تو حرف من رو نمی فهمی…ولی برای آخرین بار بهت میگم كه حتی اگه روزی بفهمم كه من به خیال باطل انتظار كشیدم…بازم زن تو نخواهم شد.

آهی كشید و به رانندگی ادامه داد تا اینكه به بیمارستان رسیدیم…

طفلك مریم جلوی درب ورودی بیمارستان ایستاده بود و با دیدن رضا گل از گلش شكفت،چه عشق پاكی رو صادقانه به رضا پیشكش میكرد و اون وقت رضا بی تفاوت بود…خیلی دلم برای مریم میسوخت...

همگی با هم بعد از اینكه من رو به مادر و پدر مریم معرفی كردن به طبقه ای از بیمارستان كه سی.سی.یو در اونجا بود رفته و تك تك به ملاقات مامان رفتیم،مامان وقتی من رو دید خیلی خیلی خوشحال شد و كمی هم اشك ریخت...خیلی اظهار دلتنگی برای امیرسالار میكرد و از من قول گرفت كه بعد اینكه از بیمارستان مرخص شد حتما َ چند روز به خونه اش برم.

تقریبا" آخرهای ساعت ملاقات خاله زهره هم اومد وقتی فهمیدم عمومرتضی با امیرسالار در محوطه بیمارستان هستن با عجله بعد از خداحافظی با دیگران به محوطه ی بیمارستان رفتم...البته رضا هم با من اومد،بعد از سلام و احوالپرسی با عمومرتضی بچه رو از عمو گرفتم و عمو هم برای ملاقات داخل ساختمون رفت.

رضا چندتا بادكنك برای امیرسالار خرید و كلی امیرسالار رو سر شوق آورد...با تموم وجودم برای شفای مادر امیر دعا كردم با اینكه دلخور بودم ولی دلم میخواست وقتی امیر برمیگرده مادرش زنده باشه...من اومدن و برگشتن امیر رو حقیقتی محض میدونستم.................

ادامه دارد...پایان قسمت78

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 27/8/1389 - 23:28 - 0 تشکر 252031

قلمت تواناتر باد

جمعه 28/8/1389 - 4:27 - 0 تشکر 252076

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;252031]قلمت تواناتر باد

متشكرم از نظر لطفتون

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 28/8/1389 - 12:11 - 0 تشکر 252172

رمان((به یادمانده))قسمت79 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هفتاد و نه

با تمام وجودم برای شفای مادر امیر دعا كردم با اینكه دلخور بودم ولی دلم میخواست وقتی امیر برمیگرده مادرش زنده باشه...من اومدن و برگشتن امیر رو حقیقتی محض میدونستم.

رضا كه میدونست ناهار نخوردم علی رغم اصرار من كه كه نمیخواستم به زحمت بیفته ولی برام از اغذیه فروشی نزدیك بیمارستان مرغ سوخاری خرید و منم به همراه خود رضا و مریم كه حالا به ما پیوسته بود و امیرسالار مشغول خوردن شدیم.

بعد از پایان ساعت ملاقات رضا٬من و امیرسالار رو به تولیدی رسوند البته قبلش یه سر به خونه رفتیم تا طرحهام رو بردارم و بعد با اون تا جلوی درب تولیدی رفتیم.وقتی از ماشین پیاده شدم حاج آقا رو هم دیدیم كه از ماشین بنز آخرین مدل خودش پیاده شد و به طرف ما اومد.

كاملا" متوجه ی یكه ای كه رضا از دیدن حاج آقا خورد٬شدم…مطمئن بودم رضا هم به شباهت بیش از حد اون به امیر پی برده…ولی رضا برخورد بسیار سرد و زشتی با حاج آقا كرد و بعد از خداحافظی از من٬امیرسالار رو كه حالا در بغل حاج آقا بود بوسید و رفت.

وقتی داشتیم وارد تولیدی میشدیم حاجی یكباره پرسید:ببخشید…این آقا كی بود؟!

ایستادم و چون میدونستم حاج آقا از وضعیت زندگی من تا حدودی با خبره برای اینكه مبادا فكر نامربوطی درباره ی من بكنه بلافاصله گفتم:برادر شوهرم…

فهمیده بودم طرز صحبت زشت رضا كمی دلخورش كرده ولی حرفی نزد.

وقتی وارد تولیدی شدیم خانمها كمی وضعیت حجابهاشون رو مرتب كردن…حضور حاج آقا غیر مترقبه بود چون اصلا ً سابقه نداشت به تولیدی بیاد...وقتی هم پایین اومد بعد از سلام كوتاهی که کرد سرش رو پایین انداخت و خیلی سریع وارد دفتر خانم طاهری شد و امیر سالار رو هم با خودش به اونجا برد.

خانم طاهری به سمت من اومد و گفت:دیر كردی…؟!

قضیه رو براش توضیح دادم و بعد پرسید:خوب حالا طرحی٬چیزی آماده كردی یا نه؟

بلافاصله طرحها رو از كیفم درآوردم و به دستش دادم و خودم رفتم پشت میز برش،مشغول كار شدم.

خانم طاهری به دفتر خودش رفت و درب رو بست.بعد از نیم ساعت و در حالیكه خنده ای به لب داشت اومد بیرون و گفت: علی خیلی طرحها رو پسندید…كی میتونی الگوهاشون رو بكشی؟

خیلی خسته بودم و چون شب قبلم خوب نخوابیده بودم گفتم:خانم طاهری ممكنه از فردا شروع كنم به كشیدن الگو…؟ من امروز واقعا" خسته ام...

در این موقع حاج آقا از اتاق بیرون اومد و همونطور كه امیرسالار مثل گربه خودش رو به اون می مالید و اونم دستای كوچیك امیرسالار رو میبوسید به طرف من اومد و گفت:شما وسایلتون رو جمع كنید…من٬شما رو به خونه میرسونم…امروز استراحت كنید و از فردا اصلا" پشت میز برش لازم نیست برید...اتاقی رو در اختیارتون میگذارم تا فقط در اون اتاق طرح بكشید و الگو دربیارید.

و بعد به یكی از اتاقهای تقریبا" خالی تولیدی اشاره كرد و گفت:مهری جان…بعد از ساعت كاری دو نفر رو میفرستم اون اتاق رو مرتب كنن تا فردا خانم شفیعی اونجا كار كنه…در ضمن از این به بعد خانم سعیدی رو پشت میز برش بگذار…

بعد به سمت درب تولیدی رفت تا خارج بشه…بلافاصله گفتم:ببخشید حاج آقا…از لطفتو ن ممنون...ولی من خودم به خونه میرم...راضی به زحمت شما نیستم.

ایستاد و برگشت و به من نگاه كرد و گفت:باشه…اشكالی نداره…پس براتون آژانس میگیرم.

خواستم مخالفت كنم كه خانم طاهری گفت:منم تا سر مولوی با ماشین آژانس میرم...آخه كار دارم…

بنابراین جایی برای مخالفت ندیدم…مرخصی كه نصیبم شده بود رو با جون و دل پذیرفته بودم...سریع وسایلم رو جمع كردم و امیرسالار رو از بغل حاج آقا گرفتم و به همراه خانم طاهری با ماشین آژانس از حاج آقا كه پیوسته با امیرسالار بای بای میكرد دور شدیم.

خانم طاهری سر مولوی پیاده شد و آژانس من رو به خونه رسوند.وقتی وارد خونه شدم خوشبختانه امیرسالارم خوابید...فكر میكنم ابری بودن هوا باعث خواب آلودگیش شده بود...منم از خدا خواسته كنارش به خواب رفتم.

وقتی بیدار شدم هوا تاریك شده بود.چراغ هال رو روشن كردم ولی امیرسالار خوشبختانه بیدار نشد.به محض اینكه چراغ روشن شد صدای زنگم بلند شد…تعجب كردم!!! ولی وقتی اف.اف رو برداشتم صدای مریم رو شناختم...اما تعجبم بیشتر شده بود تا اینكه وقتی درب هال رو باز كردم دیدم مریم و رضا هر دو از پله ها بالا میان.

وقتی وارد خونه شدن به خاطر خواب بودن امیرسالار بی سر و صدا نشستن و بعد از چند دقیقه فهمیدم كه كارت عروسیشون رو برام آوردن و تقریبا" نیم ساعته كه جلوی درب معطل بودن...چرا كه فكر میكردن من سر كار هستم و منتظر بودن برگردم ولی چراغ رو كه میبینن روشن شد میفهمن من خونه هستم...از اینكه جلوی درب معطل مونده بودن عذرخواهی كردم و قضیه زود اومدن امروز رو به منزل برای مریم توضیح دادم در حالیكه میدونستم رضا از اینكه من اسم حاج آقا رو میبرم چقدر عصبی میشه…واقعاً كه رضا كوته فكر بود…گاهی دلم براش می سوخت و به احساسش میخندیدم ولی خوب صحبت برگشت سر عروسی خودشون…با تمام وجودم براشون آرزوی خوشبختی میكردم و از ته قلب خوشحال بودم...وقتی به تاریخ داخل كارت نگاه كردم تاریخ 3 هفته دیگه رو دیدم و بازم خوشحال بودم از اینكه رضا دختر بسیار خوبی رو برای ازدواج انتخاب كرده…

مریم دنیایی از مهربونی بود و فكر میكردم همین برای عاشق كردن رضا كافیه ولی در تمام لحظاتی كه من و مریم صحبت میكردیم رضا اصلا ً حرف نمیزد و گاه گاهی آروم روی سر امیرسالار دست میكشید...تا اینكه امیرسالارم بیدار شد.در این موقع دوباره صدای زنگ بلند شد و عمومرتضی هم به جمع ما اضافه شد و گفت كه پروانه تلفن كرده و گفته كه هفته ی آینده به همراه فرزانه و پسر كوچیك فرزانه به ایران خواهند اومد…

كلی خوشحال شدم چون تقریبا ًبیش از دو سال بود كه پروانه رو ندیده بودم…فرزانه هم كه بیش از 10 سال بود ندیده بودمش به همین خاطر بی نهایت احساس خوشحالی میكردم...مریم وقتی فهمید اونها برای عروسیشون در ایران خواهند بود از رضا خواست كه برای اونها هم كارت بده و با اینكه من اصرار داشتم نیازی به این كارها نیست ولی رضا دو كارت دیگه هم جداگانه همونجا به نام اونها نوشت و گذاشت و منم خیلی تشكر كردم...كارت عمومرتضی رو هم همونجا بهش داد.

امیرسالار که بیدار شد كمی بد خلقی كرد ولی بالاخره ساكت شد...رضا و مریم كه رفتن عمومرتضی كمی نشست و بعد از خوردن دو تا چایی وقتی خواست بره امیرسالار رو بوسید و گفت:افسانه جان…امیرسالار كمی داغ به نظر میاد!

با عجله دستم رو روی پیشونی امیرسالار گذاشتم…عمومرتضی درست میگفت امیرسالار تب كرده بود!!!

به جرات میتونستم قسم بخورم كه این اولین بار بود كه دچار همچین تب شدیدی شده بود...البته قبلا ً هم مریض شده بود ولی جدی نبود و معمولا ً به خاطر در آوردن دندونهاش كمی تب میكرد ولی این بار تبش ناگهانی و خیلی هم شدید بود...خیلی هم بد اخلاق شده بود و دائم سرش رو به شونه ام فشار میداد و نق نق میكرد.

عمومرتضی می خواست بره٬دوباره ایستاد و پرسید:میخوای به زهره بگم شب بیاد اینجا؟

در حالیكه سعی داشتم امیرسالار رو كه خودش رو در بغلم مچاله میكرد درست بغلم بگیرم گفتم:نه نیازی نیست…

اما دلم شور میزد و این جمله من فقط تعارف بود...ولی عمومرتضی هم اصرارای نكرد و خداحافظی كرد و رفت.

كارتهای عروسی رضا رو كه وسط هال ریخته بود كناری گذاشتم...اما عجیب بود كه احساس میكردم تب امیرسالار بیشتر شده و بد اخلاقیشم شدت گرفته بود،جیغ میكشید و دائم دستاش رو با فشار به چشم و دماغش میكشید.

كمی دستم رو خیس كردم و به پیشونیش گذاشتم ولی به قدری تبش بالا بود كه دستم رو كشیدم عقب…خدایا این بچه كه تا چند ساعت پیش چیزیش نبود!!! چرا اینطوری شده؟!!! همونطور كه توی بغلم اون رو نگه داشته بودم در اتاق شروع كردم به راه رفتن بلكه ساكت بشه.

نمیدونستم باید چیكار كنم...كاملا" دستپاچه شده بودم...هر لحظه كه میگذشت بیتابی امیرسالار بیشتر میشد...به ساعت نگاه كردم تقریبا ً ۸:۳۰ بود...

فكر كردم بهتره لباس تنش كنم و به خونه ی خاله زهره برم.سریع دست به كار شدم و لباسم رو پوشیدم و به اندازه كافی تن امیرسالارم لباس پوشوندم...

ولی در آخرین لحظه متوجه شدم هر چند لحظه یكبار دچار لرزش میشه!!!!…تشنج!!!!…نه خدای من…یعنی چه بلایی سرش اومده؟!!!!!!!!!

صورتش رو با دستم گرفتم و صداش كردم…چشماش بسته بود…جیغ كشیدم و گفتم:امیرسالار…

جوابم رو نمیداد…سرش رو به سینه ام چسبوندم و شروع كردم به گریه و گفتم:خدایا… چیکار كنم؟...............

ادامه دارد...پایان قسمت79

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 28/8/1389 - 20:18 - 0 تشکر 252276

shadidh گفته است :
[quote=shadidh;571716;252076]

[quote=behroozraha;558041;252031]قلمت تواناتر باد

متشكرم از نظر لطفتون

موجب افتخاره هم کلامی با نویسنده ای جوان و توانا

شنبه 29/8/1389 - 17:25 - 0 تشکر 252558

behroozraha گفته است :

متشكرم از نظر لطفتون

موجب افتخاره هم کلامی با نویسنده ای جوان و توانا

shadidh گفته است :
[quote=behroozraha;558041;252276][quote=shadidh;571716;252076]

[quote=behroozraha;558041;252031]قلمت تواناتر باد


سپاسگزارم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 29/8/1389 - 17:32 - 0 تشکر 252560

رمان((به یادمانده))قسمت80 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد

سریع دست به كار شدم و لباسم رو پوشیدم و به اندازه كافی تن امیرسالارم لباس پوشوندم ولی در آخرین لحظه متوجه شدم هر چند لحظه یكبار دچار لرزش میشه…تشنج!!!…نه خدای من…یعنی چه بلایی سرش اومده؟!!!

صورتش رو با دستم گرفتم و صداش كردم…چشماش بسته بود…جیغ كشیدم و گفتم:امیرسالار…

جوابم رو نمیداد…سرش رو به سینه ام چسبوندم و شروع كردم به گریه و گفتم:خدایا…چیكار كنم؟

بغلش كردم و با عجله از خونه بیرون رفتم…پله ها رو چندتا یكی طی میكردم خدا میدونه؟!!!...وقتی جلوی درب آپارتمان خاله زهره رسیدم چندین بار زنگ زدم...كسی درب را باز نكرد…ای وای...عمومرتضی كه الان پیش من بود...یعنی كجا رفتن؟!!!

در همین موقع یكی از همسایه هاشون اومد جلوی درب ساختمان و گفت:با آقای شفیعی كار دارید؟

به لكنت زبان افتاده بودم و با دستپاچگی گفتم:…بله…نیستن؟…

گفت:تقریبا ً چند دقیقه پیش با خانم رفتن بیرون.

ای وای خدای من…چه كنم؟

همسایه شون گفت:مشكلی پیش اومده؟

در حالیكه به سمت سر كوچه به حالت دو می رفتم گفتم:بچه ام…بچه ام...

سر كوچه كه رسیدم امیرسالار دوباره چشم باز كرد ولی همراه با جیغ و گریه...منم گریه میكردم...دستم رو بلند كردم و تاكسی جلوی پام ایستاد...بلافاصله سوار شدم و گفتم:بیمارستان كودكان...

راننده تاكسی برگشت و گفت:خیلی از اینجا دوره...اگه مساله ای نیست میخواید به درمانگاه شبانه روزی برم؟...نزدیكتره.

امیرسالار جیغ می كشید گاه بدنش می لرزید...

به حالت گریه و التماس گفتم:نمیدونم هر كجا میرید...فقط من رو به یه دكتر برسونید.

طفلك راننده تاكسی دیگه كسی رو سوار نكرد و با تمام سرعت به یك مركز اورژانس واقع در یکی از خیابان های اصلی شهر رفت.وقتی پیاده شدم نفهمیدم چقدر ولی مقداری پول روی صندلی جلو ریختم و با عجله از ماشین پیاده شدم...

صدای راننده رو می شنیدم كه میگفت:دختر،بقیه اش رو بگیر…

وقتی به سمت درب ورودی می دویدم امیرسالار دوباره ساكت شده بود!!!...صداش در نمی اومد...انگار از حال رفته بود...وارد اورژانس شدم پرستاری به سمت من اومد و امیرسالار رو از من گرفت...نگاهی بهش كرد و گفت:شما همین جا باشید…

ولی مگه میتونستم!!! به دنبال پرستار راهی شدم و وارد اتاق دكتر…در اتاق،دكتر مشغول معاینه مریض دیگه ای بود كه فریاد كشید:كجا خانم؟…بیرون…بیرون…مگه نمی بینی مریض دارم؟!!!

پرستاری كه امیرسالار رو در آغوش داشت گفت:ولی آقای دكتر این یكی واقعا ً اوژانسیه…

دكتر دوباره فریاد كشید:به من چه ربطی داره؟ مگه فقط شیفت منه؟ ببرش بیرون...

گریه میكردم و گفتم:آقای دكتر خواهش میكنم…بچه ام داره میمیره…

پرستار دست من رو گرفت و همونطور كه امیرسالار رو بغل داشت از اتاق بیرون كشید...در همین موقع صدایی از اتاق كناری بلند شد كه گفت:خانم شریفی بچه رو بیارید اینجا…

برگشتم و دیدم خانم دكتر خوشرویی در جلوی درب اتاق بغلی ایستاده و با لبخند مهربونی به ما نگاه میكنه…

بلافاصله به اون اتاق رفتیم.خانم دكتر بچه رو گرفت و روی تخت خوابوند و مشغول معاینه شد.من فقط گریه میكردم و به امیرسالار كه حالا هق هق میكرد و به سختی نفس میكشید و بازهم گاهی دچار لرزش میشد٬نگاه میكردم.

دكتر بعد از چند دقیقه معاینه دقیق برگشت به سمت من و همونطورکه لبخندی به لب داشت گفت:وای…خانم خوشگله…چه خبره؟...چیزیش نیست كه...فقط تبش بالا رفته… اونم به خاطر آنژین…گلوش چركی شده.

در حالی كه حالا خودمم به هق هق افتاده بودم گفتم:چرا هی از حال میره!!!!؟…چرا تشنج شده!!!!؟

خندید و گفت:خوب بچه اس…تحمل درد رو نداره…از همه اینها گذشته تمام بچه های زیر 5 سال اگه تبشون شدید بشه دچار این لرزش و تشنج میشن ولی جای ترس نداره.

و بعد اشاره كرد كه لباسهای امیرسالار رو تنش كنم،مشغول پوشوندن لباسها به تن امیرسالار شدم و خانم دكتر پشت میزش نشست و شروع كرد به نوشتن نسخه. لباسهای امیرسالار رو تنش كردم و پرستارم وارد اتاق شده بود داشت یكسری دفترچه بیمه جلوی دكتر می گذاشت.خانم دكتر رو كرد به من و گفت:نسخه رو به شوهرت بده تا بره داروها رو تهیه كنه...خودتم به همراه بچه به بخش تزریقات برید...تا پدر بچه داروها رو بیاره٬خانم شریفی تزریقات لازم رو جهت پایین آوردن تب بچه انجام میده،نگرانم نباش...قول میدم تا سه٬چهار ساعت دیگه خیلی بهتر شده باشه.

امیرسالار رو بغل كردم و فقط اشكم بود كه میریخت،به من نگاه كرد و گفت:ا…حالا دیگه چرا گریه میكنی!!!؟ من كه گفتم جای ترس نداره…

خانم دكتر نمیدونست من حالا به خاطر چی گریه میكنم…اون نمیدونست كه امیرسالار من در حال حاضر پدری نداره و كسی هم همراه من نیست كه دستور خانم دكتر رو اجرا كنه…مستاصل مونده بودم كه چیكار كنم!…

بعد از چند لحظه در حالی كه سعی داشتم اشكام رو پاك كنم گفتم:اگه اجازه بدین با بچه برم داروها رو تهیه كنم و برگردم…

خانم دكتر سرش رو از روی ورقه هایی كه در حال مطالعه ی اونها بود بلند و به من نگاه كرد و بلافاصله به پرستار گفت:خانم شریفی،به حساب من داروهای لازم رو جهت تزریق و مصرف بچه آماده كنید.

حالا دیگه خیلی بهم برخورده بود با عصبانیت گفتم:ولی من پول همراه دارم…

خانم دكتر لبخند مهربونی زد و عینكش رو از روی چشمش برداشت و گفت:من حرفی از بی پولی زدم؟!!...حالا به جای عصبانی شدن به همراه خانم شریفی برو تا سریعتر اقدامات لازم رو انجام بده،منم الان میام.

پشت سر پرستار از اتاق بیرون رفتم.هنگام تزریق امیرسالار خیلی بی تابی كرد به خصوص وقتی سرم به پشت دستش زدن بی نهایت گریه كرد ولی تقریبا ً بعد از نیم ساعت به خواب رفت...متوجه شدم كه كم كم از حرارت تبش هم كاسته میشه...همونطور كه دست كوچیكش رو توی دست داشتم٬سرم رو روی تخت گذاشتم و به خواب رفتم.

چند دقیقه بیشتر طول نكشید كه بیدار شدم ولی امیرسالار همچنان خواب و حالت تنفسش بهتر شده بود،متوجه شدم كه خانم دكتر پایین تخت ایستاده و به من و امیرسالار نگاه میكنه،بعد به طرف امیرسالار اومد و دستی به گونه های امیرسالار كشید و گفت:ماشالله…چه بچه قشنگیه.

بلند شدم و ایستادم و تشكر كردم.

نگاهی به من كرد و گفت:فكر میكنم از اونهمه اضطرابت كم شده…نه؟

لبخندی زدم و گفتم:به لطف شما…بله...

دستش رو لای موهای مشكی و قشنگ امیرسالار كرد و گفت:من چه كاره ام؟!...خداوند به بنده اش لطف داره…ما وسیله ایم.

پتویی رو كه روی امیرسالار بود مرتب كردم.خانم دكتر صندلی رو كشید كنار تخت نشست و به ساعت نگاه كرد،منم متوجه ساعت شدم تقریبا ً نزدیك11بود...یكباره متوجه شدم كه امیرسالار ممكنه به دلیل تزریق سرم خودش رو خیس و كثیف كرده باشه،وقتی اون رو كنترل كردم فهمیدم حدسم درست بوده،بنابراین با كمك پرستار و پوشكی كه گرفتم،لاستیكی امیرسالار رو مرتب كردم...البته كمی غر غر و گریه كرد اما باز دوباره خوابید.

در تمام این مدت خانم دكتر كنار تخت نشسته بود و به من نگاه میكرد بالاخره پرسید:چرا تنهایی!!!؟ پدر بچه كجاس؟...البته قصد فضولی ندارم...

دستام رو شستم و گفتم:نه خواهش میكنم این حرفها چیه...من تنها زندگی میكنم.

اخماش در هم رفت و گفت:باید شوهرت مرد بی لیاقتی باشه كه تو رو به حال خودت رها كرده.

با شنیدن این حرف مثل اینكه بزرگترین توهین دنیا رو شنیده باشم بلافاصله گفتم:ولی من نگفتم شوهرم من رو رها كرده كه شما به خودتون اجازه میدین این طور صحبت بکنید...

بلافاصله خودش رو روی صندلی جمع و جور و عذرخواهی كرد و گفت:قصد توهین نداشتم ولی فكر دیگه ای به ذهنم نرسید…پس چرا در این شرایط تنهایی!!!؟

مثل این بود كه سالها منتظر بودم تا كسی این سال رو از من بپرسه،سر جام نشستم و ماجرای زندگیم رو براش توضیح دادم...وقتی از تمام ماجرا باخبر شد شدیدا" چهره اش در هم رفت و به زمین خیره نگاه كرد...ساعت تقریبا ً از 12 گذشته بود كه سرم امیرسالار تموم شد.

خدا رو شكر تبش خیلی خیلی خفیف شده بود كه بعد از معاینه مجدد خانم دكتر كه خالی از جیغ و گریه ی امیرسالار نبود متوجه شدم اون مقدار تبم در شرایط آنژین اون طبیعیه...ولی خطر ازش دور شده بود.

وقتی خواستم از درمانگاه خارج بشم خانم دكتر كه حالا فامیلیش رو میدونستم و اون رو به نام خانم دكتربیات شناخته بودم گفت كه شیفت كاریش تموم شده و چون دیر وقته و اونم ماشین داره٬حاضره من رو به خونه برسونه.

با كلی شرمندگی و بعد از حساب كردن مخارج حسابداری با اون سوار ماشین شدم و از درمانگاه خارج شدیم.

توی ماشین برام گفت كه همسر یكی از مجروحان جنگیه و شوهرش به دلیل شرایط جسمی همیشه در منزله...

در پایان گفت كه دلش میخواد من شرایط زندگیش رو ببینم...!!! خیلی تعجب كردم!!! چه دلیلی داشت كه به این كار اصرار میكرد؟!!! با توجه به اینكه امیرسالار مریضه...چه دلیلی داشت كه اصرار میکرد حتما ً همون شب به منزلش برم و شوهرش رو ببنیم؟!!!

وقتی مكث من رو دید گفت:میدونم…بچه مریضه و خودتم خیلی خسته ایی...ولی فقط چند دقیقه وقتت رو بیشتر نمی گیرم…اصل حرفام رو بعد دیدن همسرم میگم.

سكوت كردم و اونم بعد از مسافتی كه طی شد ماشین رو به كوچه ای هدایت كرد و بعد جلوی درب ورودی یك آپارتمان توقف كرد..................

ادامه دارد...پایان قسمت80

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 30/8/1389 - 10:47 - 0 تشکر 252697

رمان((به یادمانده))قسمت81 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد و یك

سكوت كردم و اونم بعد از مسافتی كه طی شد ماشین رو به كوچه ای هدایت كرد و بعد جلوی درب ورودی یك آپارتمان توقف كرد...با اینكه خیلی معذب شده بودم و امیرسالارم غر غر میكرد و گرسنه اش شده بود از ماشین پیاده شدم و به راهنمایی خانم دكتر بیات از پله های ساختمان بالا رفتم و جلوی درب یكی از واحدهای طبقه دوم ایستادیم…درب رو با كلیدش باز كرد و داخل شدیم…

منزل ساكتی بود كه با همون نگاه اول میشد غم و غصه ای كه از در و دیوارش میریخت رو متوجه شد...با راهنمایی اون به سمت یكی از اتاق خوابها رفتم...درب رو كه گشود دو تخت بود كه روی هر كدوم دختری خوابیده بود و معلوم بود هر كدوم كمتر از 15و دیگری كمتر از 10 سال سن داره و بعد به آرومی به اتاق دیگه ای هدایتم كرد و درب اون رو گشود…بوی بیمارستان از اون اتاق به مشام میرسید و فضای اتاق بیشتر شبیه یكی از اتاقهای خصوصی بیمارستانها بود!!!

به خواهش دكتر وارد اتاق شدم…امیرسالار بازم سرش روی شونه ی من به خواب رفته بود اما گهگاه ناله ای میكرد...وقتی وارد اتاق شدم متوجه مردی شدم كه صاف صاف روی تخت خوابیده بود!!! كپسول اكسیژن كنار تخت بود و یكسری داروهای دیگه و سرمی هم به رگ دست داشت كه با سرعت خیلی خیلی كم وارد بدنش میشد.

خنده تلخی روی لبهای دكتر نشسته بود...جلو رفت و پیشونی مرد رو بوسید...اما هیچ حركتی از مرد ندیدم!!!

دكتر برگشت و گفت:نترس…بیا جلو…نگاش كن…هیچ چی متوجه نمیشه…فقط قلبش كار میكنه و نفسی هم گاهگاه میكشه بیا جلوتر…

به گفته خانم دكتر جلوتر رفتم…صورت همسر دكتر بیشتر شبیه روح شده بود…راست میگفت اون اصلا ً حركتی نداشت...فقط تنفس خیلی نامحسوس داشت و از نظر من بیشتر مرده بود تا زنده!

با تعجب گفتم:واقعا ً چیزی متوجه نمیشه؟!

دكتر در حالی كه ملحفه روی شوهرش رو مرتب میكرد و دارویی دیگه به سرمش اضافه میكرد گفت:هیچ چیز…هیچ چیز…

گفتم:چطور از پس نگهداری اون برمیاید؟

برگشت...حلقه ی اشك رو به وضوح توی چشماش دیدیم...اما لبخند كمرنگی سعی داشت غصه اش رو پنهان كنه...دستش رو پشت من گذاشت و گفت:بریم...توی راه صحبت میكنیم…فقط خوب دلم میخواد نگاش كنی و قبل از رفتن از اینجا فقط لحظه ای از زندگی من رو درك كنی…

در حالی كه هنوز نگاهم به روی همسر خانم دكتر بود از اتاق و بعد از خونه خارج شدیم.

در راه برگشت به منزل من خانم دكتر گفت دوتا دختر داره و از 5 سال پیش كه شوهرش دچار مجروحیت شده تمام بار زندگی رو به تنهایی به دوش كشیده و چقدر این 5 سال سختی و مرارت كشیده فقط خدا میدونه…

حرفاش به اینجا كه رسید گفتم:خوب چرا اون رو به مراكز نگهداری از معلولین نمی سپارین تا خودتون رو از این همه زحمت نجات بدید؟!!

نگاه عمیقی به من كرد و گفت:تو در حالی كه شوهرت رو به خاك سپردی هنوز امیدواری كه زنده اس…! اون وقت من چطور ممكنه در حالیكه شوهرم جلوی روی منه از امیدواری به شفاش نا امید باشم!

گفتم:آخه 5 سال زمان كمی نیست...عمرتون تباه شده…زندگی و اعصاب دوتا دخترتونم خراب میشه.

لبخندی زد و گفت:تو چند سال به انتظار نشستی؟ 1 سال… 2 سال… 3 سال… خوب حالا اگرم حرفت صحیح باشه و برگرده اما با حالی زار چیكار میكنی؟…آیا پشت پا به تمام سالهای انتظارت میزنی و تازه اون موقع تصمیم میگیری كه چیكار بكنی؟… یعنی تموم اون همه عشق رو فقط در سلامت جسمش خلاصه دیدی؟

سكوت كردم...نمیدونستم چه جوابی بدم...قبلا ً نمونه ی این حرفها رو از دیگران شنیده بودم ولی به این واضحی ندیده بودم…

بعد از چند لحظه سكوت گفت:قصدم این نیست كه تشویقت كنم به انتظار ادامه بدی…دلم میخواد دست از این انتظار برداری…به زندگی٬به آینده٬به فردای خودت و این بچه عاقلانه تر فكر كن…زندگی كن و از زندگیت لذت ببر…نمیگم من كار اشتباهی كردم ولی...تو داری اشتباه میكنی…اینها كه تو میگی احتمال واقعیتش خیلی دور از ذهنه…اگرم بر فرض محال به واقعیت برسه آیا توان و تحمل چنین شرایطی رو كه برای من پیش اومده داری؟…اون اگر زنده و سالم بود حتما ً توی این چند سال خبری ازش بهت رسیده بود…پس درست فكر كن و به خاطر این بچه هم كه شده دست از انتظار بیهوده بردار…

وقتی حرفش به اینجا رسید گفتم:با تمام این حرفها و عقاید شما چرا دست از نگهداری و تیمار شوهرتون برنداشتید؟

دوباره لبخند تلخی زد و گفت:من كاری رو برای اون میكنم كه اگه برای من این مشكل پیش اومده بود ازش توقع انجامش رو داشتم…

وقتی من رو جلوی درب آپارتمانم پیاده كرد از اینكه با حرفاش وقت من رو گرفته بود عذرخواهی كرد و در پایان بازم سفارشاتی در رابطه با امیرسالار كرد...منم حسابی از اون تشكر و خداحافظی كردم و رفتم داخل ساختمون.

فردا 5شنبه بود و خوشبختانه دانشگاه نداشتم بعد از اینكه كمی به وضعیت امیرسالار رسیدگی كردم و اون رو خوابوندم یه لحظه وضعیت شوهر خانم دكتر از جلوی چشمم دور نمی شد و تصور اینكه امیر به این روز بیفته یا افتاده باشه برام غیر ممكن بود...تا صبح نتونستم بخوابم و یه لحظه حرفای خانم دكتر و اونچه كه دیده بودم من رو راحت نمیگذاشت.

صبح وقتی هوا روشن شد بلافاصله دوش گرفتم تا شاید اعصابم بهتر بشه...از حمام كه بیرون اومدم ساعت تقریبا" ۷:۳۰ بود كه زنگ درب به صدا دراومد.وقتی اف.اف رو جواب دادم فهمیدم خاله زهره اس...طفلك همون صبح كه همسایه اش قضیه شب پیش رو در مسیر نانوایی توضیح داده سراسیمه خودش رو به خونه من رسونده بود و از اینكه دیشب نبوده خیلی اظهار ناراحتی میكرد ولی وقتی فهمید كه خدا رو شكر به خیر گذشته خیالش راحت شد...امیرسالار وقتی بیدار شد هنوز كسل بود و نق نق میكرد اما تبش خفیف بود و صبحانه ام هر كاری كردم بیشتر از 2 لقمه نخورد.

خاله زهره وقتی داشت دوباره به خونه ی خودش میرفت گفت كه پسراش٬داریوش و كوروش بالاخره بعد از 8 سال كار در جنوب هر دو به پالایشگاه تهران منتقل شدن و به زودی هر دو با خانواده برای سكونت به تهران اسباب كشی میكنن.

از خوشحالی خاله زهره منم احساس خوشحالی میكردم.

هوای زمستان دیگه آخرین روزهای سرماش رو نشون میداد...مریضی امیرسالار دقیقا"۵روز طول كشید و وقتی كاملا ً بهبود پیدا كرد كمی ضعیف شده بود ولی از اونجایی كه بچه بد غذایی نبود مطمئن بودم دوباره كپلی میشه.

كارهای تولیدی خیلی خوب پیش میرفت،طرحهایی كه جهت لباس شب و نامزدی و عروسی ارائه میدادم و با توجه به كارهای دستی منجوق و ملیله ای كه روی اون میشد خیلی بیشتر از اونچه كه تصورش میرفت متقاضی پیدا كرد...به طوریكه كم و بیش از خانم طاهری شنیدم حاج آقا قصد توسعه كار رو در جهت دریافت سفارشات بیشتر از بوتیكهای میدون محسنی رو داره.

اواخر هفته یعنی روز 4شنبه از خانم طاهری مرخصی گرفتم چون میدونستم پروانه و فرزانه به ایران خواهند اومد.برای استقبال اونها نتونستم به فرودگاه برم و در خونه ی خاله زهره پیش خاله موندم و عمومرتضی برای آوردن اونها به فرودگاه رفت تقریبا" ساعت 8 بود كه رسیدن.

سه تایی سرهامون رو به هم گذاشته بودیم و اشك میریختیم به خصوص فرزانه خیلی گریه میكرد،چقدر قیافه اش عوض شده بود...دیدنش برام بعد از 10 سال خیلی تازگی داشت،پروانه هم خیلی جا افتاده تر شده بود و بی نهایت به مامان شبیه،حتی خنده هاش.

نبودن مامان و بابا برای هر سه ما خیلی غصه آور بود و از اینكه در خونه ی خاله زهره بودن احساس معذبی میكردن...بعد از ناهار خاله هر كاری كرد پروانه قبول نكرد اونجا بمونه و شدیدا" اسرار داشت كه به خونه ی من بریم.پسرفزرانه خیلی مودب و ناز بود و اونقدر با مهربونی با امیرسالار برخورد میكرد كه رفتارش برام بیشتر باعث تعجب بود تقریبا" نزدیك به 5 سال بزرگتر از امیرسالار بود ولی رفتار مودبش بیشتر نشون میداد.خیلی هم به خود فرزانه یعنی در حقیقت به بابا شباهت داشت.

بالاخره بعد از ظهر به خونه ی من رفتیم...با اینكه خونه ام خیلی كوچیك بود اما كاملا" معلوم بود پروانه و فرزانه چقدر در اینجا راحتترن...پروانه با پسرفرزانه سر امیرسالار دچار مشكل شده بود چرا كه پروانه اصلا" دلش نمی خواست یك ثانیه امیرسالار رو زمین بگذاره و این وضع باعث شكایتهای پی در پی اشكان به فرزانه میشد.

برای شام هر كاری كردم پروانه اجازه نداد چیزی درست كنم و از بیرون غذا سفارش داد و عمومرتضی و خاله زهره هم شام اومدن پیش ما...شب خوبی بود و كلی حرف داشتیم برای گفتن كه تقریبا" تا ساعت 3 صبح به بیداری ما منجر شد.برای خوابیدن هر كاری كردم خاله زهره و عمومرتضی نموندن چون خاله زهره میدونست من رختخواب به اندازه كافی ندارم به همین خاطر قبول نكرد شب بمونه.

فردای اونروز فرزانه و اشكان و امیرسالار تا ساعت 11 خواب بودن...ولی من و پروانه بیدار شده بودیم در آشپزخونه نشستیم.پروانه درب آشپزخونه رو بست و پنجره رو باز كرد تا دود سیگارش بیرون بره وقتی كه فهمید عروسی رضا دعوت دارن خندید و در حالیكه خاكستر سیگارش رو در نعلبكی چاییش خالی میكرد گفت:ای لجباز…اخرم قبول نكردی باهاش ازدواج كنی؟

گفتم:پروانه این امكان نداره...من تا وقتی كه اطمینان به زنده بودن امیر دارم ممكن نیست به ازدواج مجدد فكر كنم…

پك محكمی به سیگارش زد و گفت:و اگه روزی این اطمینان از تو گرفته بشه چی؟

به چایی كه جلوم بود نگاه كرد و گفتم:پروانه من اصلا" نمیتونم تصورشم بكنم…

صورتش رو به سمت پنجره برگردوند و دود غلیظی به سمت بیرون فرستاد و گفت:افسانه…تو خیلی جوونی…خیلی…فكر نكن من اگه ایران نیستم و یا كم سراغت رو میگیرم٬نگرانت نیستم…نه تنها من٬بلكه سعید(شوهرش رو میگفت)… فرزانه و حتی شوهر اونم گهگاه نگرانی خودشون رو از وضعیت تو بروز میدن.دلم میخواد خوب به حرفام گوش كنی…اومدن من و فرزانه این بار فقط به این خاطره كه تو رو راضی كنیم و با خودمون از ایران ببریم…

خندیدم و گفتم:خودتون بریدید و خودتون دوختید؟

دوباره خاكستر سیگارش رو خالی كرد و در حالی كه گوشه ای از پوست لبش رو با دندون میكند گفت:ببین افسانه…جنگ تموم شده و اینطور كه ما در اخبار شنیدیم ایران شروع كرده به طور یك جانبه اسرا رو آزاد كردن و به بغداد انتقال دادن ولی از طرف عراق هیچ اقدامی هنوز صورت نگرفته و این طور كه بوش میاد معلوم نیست كی میلش به این كار بكشه…

بلافاصله گفتم:مهم نیست…تا ابد كه نمیتونه اونها رو نگه داره…بالاخره یه روز برمیگردن.

نفس عمیقی كشید و در حالی كه دوباره دود غلیظی رو از پنجره به بیرون میفرستاد گفت:تا كی میخوای برای اینكه به تو ثابت بشه كه دیگه امیری در كار نیست به این وضع ادامه بدی؟

از جا بلند شدم٬طاقت شنیدن این جمله رو نداشتم...خودم رو مشغول آماده كردن صبحانه نشون دادم.

پروانه سیگارش كه تموم شده بود در نعلبكی خاموش كرد و پنجره رو بست...كمی هوای آشپزخونه سرد شده بود ولی حدس زدم به سرما عادت كرده چرا كه در چهره اش اثری از حس سرما نبود.در ضمن اینكه شروع كرد به خورد كردن خیار و گوجه ای كه من برای صبحانه شسته بودم گفت:ببین افسانه…تو خواهر كوچیك منی نمیخوام بگم خیلی احساس بزرگی نسبت به تو دارم ولی به خدا از وضع زندگیت نگرانم…آخه با این شرایط چرا نمیخوای بهتر فكر كنی…به آینده ی امیرسالار فكر كن...من به تو قول میدم اگه پیش من بیای آینده ی خیلی عالی تری برای امیرسالار به وجود خواهد اومد...اگه با من بیای خودم كه هیچی سعید و محمد و فرزانه هم حمایتت خواهند كرد…من و سعید دو سال پیش موفق شدیم وام از دولت بگیریم و الان نزدیك به 2 ساله كه یه سوپرماركت بزرگ راه انداختیم...نزدیك به 12 كارگر در اون كار میكنن...حتی فرزانه و محمدم اونجا كار میكنن…خوب با این شرایط اومدن تو به اونجا ضربه ای به من وارد نخواهد كرد…تو اینجا خیلی تنهایی…بهت برنخوره ولی به انتظار بیهوده نشستی و همینطور زندگی خودت رو تباه میكنی...شاید حرفم برات تكراری باشه...ولی اگه یه روزی هم بر فرض محال امیر برگشت اما با شرایطی كه اصلا ً تصورش برات سخت باشه٬اون وقته كه در واقع ضربه ی اصلی رو میخوری كه جای هیچ جبرانی نداره…

خیار و گوجه ی رو كه خورد كرده بود روی كابینت گذاشت و سیگار دیگه ای روشن كرد.

آروم آروم اشك میریختم و گفتم:پروانه…به خدا نمیتونم…یعنی شاید فعلا" نتونم.

گفت:تا كی؟…تا كی میخوای تحمل كنی و منتظر باشی؟

اشكم رو پاك كردم و استكانهای خالی رو برای صبحانه توی سینی چیدم و گفتم: لااقل تا وقتی كه اسرا همه برگردن…تا وقتی كه مطمئن بشم امیر دیگه برنمیگرده…

به هق هق افتادم…در همین موقع درب آشپزخونه باز شد و صورت خواب آلود و قشنگ امیرسالار از لای درب معلوم شد.

پروانه خیلی سریع سیگارش رو از پنجره بیرون انداخت و پنجره رو بست و با عشق بی اندازه ایی در حالی كه قربون صدقه امیرسالار میرفت به طرفش رفت و اون رو بغل كرد...البته امیرسالار كه دلش میخواست اول به طرف من بیاد شروع كرد به گریه ولی پروانه اون رو به من نداد و در همون حال كه صدای گریه ی اون بلند شده بود و پروانه هم یكریز ماچش میكرد و قربون صدقه اش میرفت به داخل هال رفت...با سر و صدایی كه بلند شده بود فرزانه هم بیدار شد و بعد اشكان...اشكان طفلك هنوز خوابش می اومد ولی وقتی پروانه٬امیرسالار رو كه حالا ساكت شده بود در كنار اون خوابوند بلافاصله خواب از چشماش پرید و امیرسالار رو بغل كرد.............

ادامه دارد...پایان قسمت81

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 1/9/1389 - 11:46 - 0 تشکر 252891

رمان((به یادمانده))قسمت82 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتاد و دو

اشكان طفلك هنوز خوابش می اومد ولی وقتی پروانه امیرسالار رو كه حالا ساكت شده بود در كنار اون خوابوند بلافاصله خواب از چشماش پرید و امیرسالار رو بغل كرد.

ساعت از 11 گذشته بود كه همه صبحانه خوردیم،صبحانه خوردن اشكان جالب بود چرا كه تا حالا نون بربری ندیده بود و خیلی هم از طعمش خوشش اومده بود تا جایی كه فرزانه اون رو دعوا كرد چون میترسید دل درد بگیره.

برای ناهار فرزانه كوكو سیب زمینی درست كرد و ناهار هم ساعت 2 خوردیم بعد از ظهر كه میخواستم برم سر كار گفت كه امیرسالار رو نگه میداره ولی من تردید داشتم و می ترسیدم بی قراری كنه تا اینكه قرار شد اگه بی قرارای كرد با تلفن من رو خبر كنن.

وقتی سر كار رسیدم حاج آقا رو جلوی درب تولیدی دیدم و گروهی كارگر كه داشتن وسیله ها رو بیرون میكشیدن...تعجب كردم و بعد از سلام حاج آقا توضیح داد كه جهت توسعه بیشتر كار٬محل تولیدی رو تغییر داده و امروز اسباب كشیه...روی كاغذی آدرس جدید رو برام نوشت و دستم داد و گفت كه یكشنبه به این آدرس برم.تشكر كردم و با توجه به اینكه تا یكشنبه بیكار بودم كمی هم خوشحال شدم.برگشتم برم كه دوباره حاج آقا صدا كرد:خانم شفیعی؟

دوباره به سمت حاج آقا برگشتم و گفتم:بله؟

در حالیكه با لبخند به من نگاه میكرد گفت:بیشتر این پیشرفت و توسعه رو مدیون شما هستیم...واقعا" نمیدونم چه طوری تشكر كنم…

لبخندی زدم و گفتم:شما لطف دارید…

و بعد دوباره من رو به یاد امیر انداخت…خدایا این مرد چقدر به امیر شباهت داشت فقط قدش از امیر كوتاه تر بود و كمی تپل تر.

صداش رو شنیدم كه گفت:راستی حال پسر قشنگتون چطوره؟

گفتم:ممنون...دست بوسه.

در جوابم گفت:خیلی خواستنیه…چرا امروز با شما نیست؟

حالا خانم طاهری هم از درب تولیدی بیرون اومده بود و بعد از سلام و احوالپرسی اونم سراغ امیرسالار رو گرفت و توضیح دادم كه چون مهمون در خونه داشتم اون رو در خونه گذاشتم...وقتی خواستم برم حاج اقا تعارفی كرد مبنی بر اینكه برام آژانس بگیره ولی قبول نكردم و با تاكسی به خونه برگشتم؛داخل تاكسی به آدرس نگاه كردم فهمیدم تولیدی جدید در خیابون جمهوریه واقع در ساختمان پلاسكو طبقه چهارم...تقریبا" میشه گفت به محدوده ی اون آشنا بودم و زیاد نگران آدرس جدید نشدم...آدرس رو در كیفم گذاشتم.وقتی به خونه رسیدم ساعت نزدیك ۴:۳۰بود...پروانه خندید و گفت:ترسیدی پسرت رو بخوریمش…

فرزانه هم كه اشكان رو به حمام فرستاده بود پشت درب حمام نشسته بود اونم خندید و گفت:خوب شكلات رو همه میخورن دیگه...

گفتم:نه به خدا تا یكشنبه تعطیلم…محل كار تولیدی رو دارن عوض میكنن…

به دور و بر اتاق نگاه كردم خبری از امیرسالار نبود گفتم:بچه كجاس؟

پروانه دوباره خندید و گفت:نگفتم...ترسیدی ما بخوریمش…

فرزانه گفت:پروانه اذیتش نكن…بیا افسانه اینجاس...

و بعد درب حمام رو باز كرد.با تعجب دیدم حمام رو پر از بخار آب كردن و اشكان و امیرسالار لخت در لگن نشستن و هر دو غرق بازی هستن.بلافاصله گفتم:ای وای سرما میخوره…

فرزانه گفت:برو گمشو توی این بخار حمام سرما كجاس؟

اون روز امیرسالار با اشكان حدود 2 ساعت در حمام بازی كردن...برای شام هم پروانه از بیرون جوجه خرید و روی گاز كباب درست كرد و خوردیم…دو تا بچه ها اونقدر خسته بودن كه بلافاصله خوابیدن.

روزها خیلی سریع میگذشت...پروانه دیگه صحبتی درباره امیر با من نكرد ولی فقط یكبار دیگه گوشزد كرد كه فقط تا برگشت اسرا به ایران اجازه میده من تنها در ایران بمونم بعد از اون باید پیش اونها میرفتم.

یكشنبه كه به آدرس جدید رفتم سر كار از محیط جدید خیلی خوشم اومد...به خصوص اینكه من یه اتاق كار برای خودم داشتم و تقریبا" شرایطم خیلی بهتر شده بود.

در مدتی كه پروانه و فرزانه خونه ی من بودن امیرسالار خیلی به اشكان عادت كرده بود و میشه گفت كمتر خودش رو به من می چسبوند و حتی نسبت به خاله زهره هم كمتر بهانه میگرفت.

برای عروسی رضا هر كاری كردم و مخالفت كردم پروانه قبول نكرد و برای من و امیرسالار حسابی خرید كرد...برای من یه دست لباس شب دونه اناری خرید كه البته از طرحهای خودم بود و روی اون حسابی كار دست منجوق و ملیله بود و تازه اون موقع فهمیدم لباسهای تولیدی با چه قیمتهای گرونی به بازار میدان محسنی فرستاده میشه...برای امیرسالارم یه دست جلیقه و كت و شلوار با كراوات بچه گونه خرید...البته خیلی خیلی گرون خرید ولی اونقدر لباس بهش می اومد كه خودم ضعف میكردم وقتی نگاش میكردم.خودمم وقتی لباسم رو پوشیدم پروانه با لبخند نگام میكرد و فرزانه در حالی كه چشماش گرد شده بود گفت:وای خدا چقدر بهت میاد…اصلا" نشون نمیده كه تو یه شكم هم زاییدی...نگاه كن...

پروانه گفت:مگه افسانه چند سالشه...تازه 24 سالش تموم شده…

شب همگی با ماشین عمومرتضی به آدرس نوشته شده روی كارت در ساعت 8 جلوی درب باشگاه بودیم...توی ماشین جا تنگ بود ولی هرطور بود با خنده و شوخی بالاخره رسیدیم.جلوی درب سالن مثل تمام عروسی ها شلوغ بود.عموی امیر یعنی پدر مهناز رو شناختم...قبل از هر كاری از سوی من به طرفم اومد٬در حالیكه سعی داشت از ریختن اشكش جلوگیری كنه امیرسالار رو كه یه دستش در دست اشكان و دست دیگه اش در دست فرزانه بود از زمین بلند كرد و بوسید و بعد كم كم دایی های امیر اومدن و تقریبا" یك ربعی جلوی درب معطل شدیم...بعد با راهنمایی عموی امیر به سمت درب ورودی ساکن بانوان رفتیم.وقتی داشتیم داخل میشدیم پروانه با تعجب گفت:اینها چند وقت بود تو رو ندیده بودن!!!؟

لبخند تلخی زدم و گفتم:از وقتی امیر دیگه نیومد…

فرزانه با تعجب در حالی كه تمسخر قاطی اون بود گفت:چه محبتی!!!

دیگه حرفی نزدم و بعد از آویزون كردن مانتوهامون وارد سالن شدیم.به محض ورود ما مادر امیر در حالیكه گریه میكرد به طرف ما اومد و با این حركتش تمام فامیل امیر كه من رو می شناختن به پیروی از اون به طرف ما اومدن...در بین اونها گاه چشمانی هم گریان بود.

امیرسالار روی دستها بود و همه می بوسیدنش ولی وقتی دیدن به گریه افتاده اون رو سریع به بغل پروانه دادن.عروس هم به سمت ما اومد...آرایش قشنگی داشت و از اینكه ما در عروسی شركت كرده بودیم خیلی ابراز خوشحالی كرد...شدیدا" اصرار داشت كه كنارش بشینم ولی نتونستم خوسته اش رو قبول كنم وقتی به همراه پروانه و فرزانه و بچه ها به گوشه ای از سالن رفتیم و نشستیم فرزانه گفت:خاك تو سرت خوب می میردی پیشش میشستی؟…بیچاره اینقدر التماس كرد…گناه داشت.

تا خواستم جواب بدم پروانه گفت:عقل افسانه از تو بیشتره...با توجه به اتفاقات بین رضا و افسانه این تصمیم افسانه عاقلانه تر بود.

فرزانه كه از ماجرای من و رضا خبر داشت در حالیكه كیفش رو به پشت صندلی آویزون می كرد و می نشست گفت:ولی حالا دیگه اون داره ازدواج میكنه…تازه اون كه هنوز توی سالن نیست.

پروانه چشم غره ای به فرزانه رفت و گفت:عقل تو رو برم…سعی كن زیاد فكر نكنی خسته میشی!..خوب بالاخره كه میاد سالن...

و بعد فرزانه زد زیر خنده...

امیرسالار دستش رو به دست اشكان داده بود و با هم در سالن می گشتن و اصلا ً اجازه نمی داد یكی دیگه دستش رو بگیره...خواستم برم و هر دو رو بیارم پیش خودمون كه پروانه گفت:اه…بشین تو هم…بذار بچه راحت باشه.

منم نشستم ولی چشمم به بچه ها بود…فرزانه دائم چرت و پرت میگفت و باعث خنده ی ما میشد...تا اینكه بالاخره شنیدیم از خانمها خواستن حجابشون رو رعایت كنن چرا كه رضا میخواست به سالن بیاد.حریر اناری رنگی كه بازم به سلیقه ی پروانه برای روی سرم خریده بودم رو برداشتم و روی سرم گذاشتم.فرزانه نگاهی به من كرد و زیر لبی گفت:وای تو كه الان دل داماد بدبخت رو توی سینه اش میتركونی…!

ادامه دارد...پایان قسمت82

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.