• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 19075)
يکشنبه 10/5/1389 - 0:54 -0 تشکر 216915
رمان((به یاد مانده))-شادی داودی

داستان دنباله دار قسمت اول

به نام یگانه آفریننده ی هستی بخش

این حکایتی است نه چندان شیرین از زندگی دختری که با عشق زندگی کرد و لحظاتش دستخوش حوادثی گشت که در این دیار کهن بسیاری از دختران و زنان شیردل در دو دهه ی اخیر گرفتار آن گشتند .

سکوت کردند و تنها خداوند وضع حال دل ایشان را دید و گریست !

زنانی که در سخت ترین لحظات زندگی به غیر از خدای خویش هیچ یاوری نداشته اند و تنها صدای قلب تپنده ی آنها را ایزد یکتا شنید !

این داستان با تمام فراز و نشیب هایش و تمام کاستی ها و کمبودهایش تقدیم می شود به تمام شیر زنان و نیکو خصلتان این دیار که در هیچ کجا یادی از آنها و غم دل آنها نشد .

آنان ماندند و گریستند و خدای خویش را فریاد کردند باشد این وقایع مرهمی نه چندان مفید باشد بر دل سوخته و تنهای ایشان .... .

هرگونه تشابه اسمی کاملاً تصادفی می باشد .


قسمت اول

 

صدای رعد و برق وحشتناکی من را از حال خودم خارج کرد ساعتها بود که در اتاقم نشسته بودم و مشغول خواندن درس زست شناسی بودم .

عجب اشتباهی کردم رشته تجربی را انتخاب کردم دائماً باید می خواندم آنهم چی درس سخت زیست شناسی را آخه بالاخره بعد از چند سال انقلاب فرهنگی شانس به من رو آورده بود و برابر با فارغ التحصیلی من از دبیرستان اجازه ی شرکت در کنکور و باز شدن دانشگاه ها داده شده بود .

پس باید تمام سعی خودم را می کردم چرا که از ابتدای ورود به دبیرستان رویای رفتن به دانشگاه را در سرم داشتم .

منزل ما در خیابان گرگان بود یک خانه دو طبقه قدیمی اما زیبا و پراز محبت پدرم کارمند بانک بود و مادرم بازنشسته آموزش و پرورش ؛ دو خواهر دیگر هم داشتم که البته هر دو ازدواج کرده بودند و از ایران به همراه همسرانشان در همان شروع انقلابات رفته بودند و این بزرگترین دغدغه ی مامانم بود که دائم یا در حال اشک ریختن بود و یا در تکاپوی تهیه ی مایحتاج غیر ضروری برای آنها !

گاه دچار شک می شدم که نکند مرا فراموش کرده است چون اورا نسبت به خودم بی تفاوت می دیدم !

بیچاره پدرم هم شده بود هم غصه ی مامان دائم وقتی در منزل بود او را دلداری می داد و می گفت نگران وضع و حال آنها نباشد اما افسوس که مامان گوشش به این حرف ها بدهکار نبود .

پدرم حق داشت آخه خواهرهایم اصلاً دچار بحران نبودند بلکه زندگی آرام و بی دردسری داشتند و چون هردو در یکجا زندگی می کردند غم غربت هم زیاد اذیتشان نمی کرد .

اما هرچه باشد مامان خیلی دلتنگ آنها بود و پدر نیز این وسط غصه دار مامان !

باران شدیدی شروع به باریدن کرد

از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره دانه های باران آنقدر درشت بود که تا حالا در عمرم این باران را ندیده بودم !

همیشه از روزهای جمعه بخصوص عصرهایش بیزار بودم ولی به هر حال باید سپری می شد ، فردا قرار بود از بخش اول و دوم زیست امتحان بدیم و من تقریباً نزدیک به یک ساعت بود که فقط به یک صفحه از کتاب خیره شده بودم و اگر صدای رعدوبرق مرا به خودم نمی آورد باز هم این حالت ادامه پیدا می کرد .

با بخار دهنم شیشه اتاقم را مات کردم و روی آن عکس یک دلقک کشیدم که داشت بهم می خندید منهم یک زبان برایش در آوردم برگشتم سر کتابم تا ادامه درسم را مطالعه کنم که مامان از طبقه پایین صدایم کرد : افسانه ، افسانه؛ بیا پایین مادر عصرونه حاضره !

تازه احساس گرسنگی کردم مثل این بود که خدا می خواست با این رفتار مادرم بهم ثابت کند که نه بابا مامان ته تاقارش رو فراموش نکرده !

دوباره بلند شدم اومدم از در برم بیرون که چشمم به عکس پروانه و فرزانه افتاد در حالیکه همدیگررو بغل کرده بودند می خندیدند جلو رفتم و از روی قاب شیشه ای صورت هر دو را بوسیدم و گفتم:

بی معرفت ها آخه نگفتید من بیچاره و تنها چی کار کنم ؟

از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین اومدم دیدم پدر داره مثل همیشه روزنامه می خونه و اخبار جنگ را دنبال می کند و به طور همزمان اخبار تلویزیون را هم نمی گذارد از دستش دربره .

همیشه سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و می گفتم : بابا نکنه هر روز صبح اخبار روز گذشته را امتحان می دی که این قدر دقیق آن را دنبال می کنی ، بابا هر دو کانال یک خبر داره ، مگر مجبوری اخبار هر دو کانال رو مو بمو ولو تکراری دنبال کنی ؟

ولی او با خنده می گفت : افسانه جان درسته که پیرم و نمی تونم کاری بکنم ولی لااقل با مطلع بودن از اخبار و حملات عراق می تونم دعا و نذر و نیاز کنم که جوانها کمتر به خاک و خون کشیده بشوند !

جلو رفتم دستم رو کردم تو موههای جو گندمی پرپشتش و گفتم : بابا خوب گوش کن ، تکرارش 1 ساعت دیگه کانال دو خلاصه ی اونم نیمه شب قبل از پایان برنامه ها .

مامان گفت : ول کن دختر مگه صدای به این کمی تلویزیون هم مزاحم درست می شه دیگه از این کمتر که نمیشنوه !

گفتم: مامان چی میگی؟ مگه من شکایتی کردم با بابا شوخی می کنم !

مامان گفت : خوبه دیگه بیا آشپزخونه عصرونت رو بخور

رفتم آشپزخانه دیدم مامان نون و پنیر و خیار آماده کرده آخ چقدر دوست داشتم

لپای توپولش رو گرفتم و یک ماچ محکم کردمش گفتم : قربون مامان مهربونم که هنوزم دوستم داره !

چشمهای سبزش و ریز کرد ، نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت : یعنی چی ؟ مگه شک داشتی ؟

بعد صندلی رو کشید و نشست یک دستش رو زیر چونه اش قرار داد و در حالیکه با چنگال خیار ها را جابجا می کرد گفت : آخ چقدر خوب بود الان پروانه و فرزانه اینجا بودن !

الهی براشون بمیرم ، تو اون غربت چه میکنن؟ بعد با دست دیگه اش یک گوشه رومیزی رو گرفت و اشکهایش رو پاک کرد .

من بدبخت که تازه اولین لقمه رو تو دهنم گذاشته بودم هاج و واج به چشمهای پر از اشک مامان نگاه کردم دیگه مگه می تونستم اون مثلاً عصرونه رو بخورم ، کوفت و زهر مارم شد ،

بلند شدم ،

مامان که متوجه شد دوباره حالم رو حسابی گرفته تندتند اشکهاشو پاک کرد گفت : بخدا دیگه گریه نمی کنم قول میدم بشین مادر مردم از بس درودیوار رو نگاه کردم و تو بالا موندی ! بشین الهی قوربونت برم .

بشین مادر عصرونه ات و بخور .

با عصبانیت گفتم : مرسی صرف شد مامان عزیزم !!!

بعد هم از آشپزخانه بیرون رفتم و به سمت پله ها حرکت کردم .

پدرم گفت : باز چی شد ؟ مهین ، مهین نتونستی یک ساعت خودت رو کنترل کنی این دختر لااقل عصرونه اش رو بخوره ؟!!

آخر چقدر بگم والله ، بالله ، اونها اونجا خوشن همه چی هم گیرشون میاد !

این من و این افسانه بیچاره اس که از دست تو آرامش گیرمون نمی آد !!

آخه خانوم بسه دیگه !

مامان در حالیکه یک لقمه بزرگ نون و پنیرو گوجه برای من گرفته بود و دنبال من از پله ها بالامی آمد گفت: خاک بر سر من کنن که یک غم خوار هم ندارم دردم روبه کی بگم .

بعد در حالیکه منرو با یک دستش نگه می داشت گفت : بگیر ، بگیر برو تو اتاقت بخور، الهی من بمیرم که با این وضعم تو رو هم عاصی کردم !

نگاهی بهش کردم چشمهای سبزش پر از اشک بود زیبایی رنگ آنها را صد برابر کرده بود ساندویچ را از دستش گرفتم و بوسیدمش اما برای اینکه زیاد مجال گریه مجدد بهش ندم زود از پله ها بالا رفتم و به اتاقم وارد شدم .

شروع کردم به گاز زدن از ساندویچ و در همین حال کتاب زیست رو ورق می زدم بیشتر مطالب را جسته گریخته بلد بودم و فکرم خیلی نگران امتحان فردا نبود .

خوب که به کتاب دقت کردم حدوداً 11 صفحه را خوب بلد نبودم که ترجیح دادم آنرا فردا صبح زود بعد از نماز صبح بخوانم .

کتاب رو بستم و دوباره پشت پنجره رفتم حالا بارون ریز اما شدید تر شده بود مثل اینکه آسمون از دست بعضی ها خیلی دلش پربود و می خواست همین امشب تمام عقده های دلش رو خالی کنه !

لرزش رو در بدنم حس کردم و تازه فهمیدم که سرمای پاییزواقعاً خودش را نشان داده ، از پشت پنجره کنار رفتم روی تخت نشستم و بقیه ساندویچ رو خوردم .

خورده های نون رو که روی روتختی ریخته بود جمع کردم و آنرا در سطل اتاقم ریختم جلوی آینه ایستادم ، خنده ام گرفت مهناز هم کلاسی من راست می گفت که من یک دختر بی تفاوت نسبت به همه چیز هستم ! آخه با دیدن خودم تو آینه متوجه صدق گفته اش شدم !

موهای بلندم را که از صبح بیدار شده بودم حتی شانه نکرده بودم و همه دورم ریخته بود یک بلیز گشاد هم تنم بود که بیشتر منرا شبیه دختران تناردیه در داستان بینوایان کرده بود .

یادم اومد مهناز همیشه برای حالت دادن به ابروهایش دو انگشت اشاره اش را تفی می کرد و آنها را به ابروهایش می کشید ، در حالی که خنده ام گرفته بود کار اورا تکرار کردم ،

واقعاً جالب بود با کمی آب دهن ابروهایم چه حالت خوبی به خودش گرفت ، کمی هم لبام رو خیس کردم تا به قول مهناز برق خاصی بگیره .

خیلی خنده دار بود کارهایی که همیشه از نظر من جلف بازی بود حالا توجه مرا جلب کرده بود ، لباسم را محکم به تنم چسبوندم تازه فهمیدم که من فقط صورتم شبیه مامان است و اندامم درست مثل بابا کشیده و متناسب است تعجب کردم که چرا تا حالا به این قضیه پی نبردم ؟...........پایان قسمت اول

 

داستان دنباله دار قسمت دوم

آره درسته من فقط چهره ام و پری صورتم شبیه مامان بود و کشیدگی قد و اندامم کاملاً به پدر شبیه بود . خنده ام گرفت به یاد حرفهای مهناز افتادم که می گفت تو با این چهره و قد و هیکل اگر فقط  یکذره به خودت برسی همه ی شهر را دنبال خودت می اندازی ! به ساعت نگاه کردم تقریباً نزدیک 8 بود و من حدود یک ساعت و نیم رو بی خود از دست داده بودم آنهم بی جهت و فقط برای تایید قیافه و اندامم جلوی آینه !! از خودم بدم اومد چه قدر باید بیکار شده باشم که به این مهملات توجه نشون دادم ! از اتاق بیرون رفتم و به طبقه پایین که رسیدم یکراست برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم مامان و بابا هر دو سرنماز بودند بابا در حال فرستادن صلوات با تسبیح بود و مامان هنوز نمازش تمام نشده بود .چادر نماز سفیدش رو که سر میکرد درست مثل فرشته ها میشد آنقدر که بی اختیار کنار سجاده اش می نشستم  و به صورت مهربون و آوای ملکوتی نمازش گوش می کردم .اما امشب فقط به نگاهی کوتاه دلخوش کردم و خیلی سریع وارد دستشویی شدم و شروع به گرفتن وضو کردم ، از دستشویی که بیرون اومدم بابا جانمازش رو جمع می کرد . بهش گفتم : بابا یادت که نرفت منرا دعا کنی ؟

خندید، مثل همیشه عاشقانه نگاهی به من کرد و گفت : برو دختر این تویی که ممکن به اقتضای سنت فراموشی بهت دست بده من هنوز جوونم و برای دختر کوچیکم هزار آرزو دارم ، پس مطمئن باش !

خندیدم جلو رفتم و گفتم : الهی قربونت بشم آخه من فقط بعد از خدا امیدم به دعا های شماس، مامان که اصلاً با این همه گرفتاری و غصه و سرگرمی ترشی درست کردن و مربا درست کردن و سبزی خشک کردن برای پروانه و فرزانه اصلاً منو یاد نداره!!

در این موقع مامان سلام نمازش را گفت و بعد جعبه دستمال کاغذی که کنارش بود رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:پدر سوخته حالا دیگه پشت من پیش بابات حرف می زنی؟ باشه باشه یک روز مادر میشی می فهمی که همه ی بچه ها چقدر برای پدرو مادرعزیزن .

خندیدم و گفتم : الهی فدای مامان توپولم بشم منکه نگفتم فراموشم کردی فقط گفتم وقت نداری .

مامان صدایش را که با شوخی همراه بود بلند کرد و گفت : باز حرفه خودشو می زنه!

و من که دیدم اگه یک ذره دیگه لوس بازی کنم اوضاع ممکنه خراب بشه بلند شدم تا از پله ها بالابرم .مامان گفت : شام حاضره  نمازت رو زود بخون بیا شام بخور .گفتم: مامان من سیرم می خوام بعد از نماز زود بخوابم فردا بعد از نمازصبح باید بقیه درسام رو مرور کنم .

بابا گفت : بدون شام می خواهی بخوابی ؟ گفتم : بخدا سیرم ، آخه مامان ساندویچی که درست کرده بود خیلی بزرگ بود .

دیگه منتظر نشدم اصرار ها را بشنوم با عجله به اتاقم رفتم ، جا نمازم رو پهن کردم و چادرنماز رو سرم انداختم ، چقدر احساس سبکی می کردم وقتی می خواستم نماز بخونم ، بخصوص که چراغ اتاق رو هم خاموش می کردم و فقط نور چراغ برق خیابان به اتاقم می اومد وصدای بارون بود که شنیده می شد . نماز مغرب رو که تموم کردم یکدفعه دلم یک جوری شد احساس کردم صدای بارون داره با من حرف می زنه میگه بخواه ، بخواه ، هرچی می خوای حالا بخواه ! دست هام رو بالا بردم برای اولین بار بود که اینجوری عاجزانه التماسش می کردم ، ترسیده بودم نمیدونم از چی ولی اشکهام بود که سرازیر می شد فقط صدای التماسم بود که بلند بود و دستهای نیازم به درگاه اون دراز شده بود . دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم.......

 

دعا می کردم اما عجیب و نا شناخته ! تسلیم شده بودم ، اما تسلیم چه چیز نمی دونم فقط گریه می کردم و می گفتم : خدای من خودت می دونی که چقدر تنها هستم و فقط امیدوارم که کاری نکنم که شرمنده پدرو مادرم بشم .خدایا کمکم کن که رشته ی مورد علاقه ام را در دانشگاه قبول بشم . همین و همین .... به هق هق افتاده بودم ، حالت عجیبی بود از این دعا ترسیدم فکر کردم دارم برای خدا حکم تعیین می کنم !!شروع کردم به عذر خواهی مثل این بود که خدارو حس می کردم ، انگار پیشم بود خیلی نزدیک ، خیلی خیلی نزدیک !گفتم : خدایا هرچی رضای تو باشه منم به همون راضی ام ، چیز زیادی نمی خوام فقط درمونده ام نکن ، خدایا تورو به حقانیت وجودت قسم میدم که هیچ وقت به حال خودم رهایم نکن ، هرچی صلاح در اون هست همون رو برام مقدر کن ، ولی خدایا تو را قسم میدم حالا که تو دنیای مادی تنها و بی همزبونم تو دنیای معنویت همیشه پشتم باش و از خودت نا امید نکن .... .در اتاقم باز شد و همزمان چراغ روشن شد . با عجله سرم رو برگردوندم ، بابا بود .با تعجب نگاهم می کرد ، نگاهی که هزار سوال در آن بود . اومد تو اتاق و در رو بست ، روی تخت نشست ، زانوهاش رو میدیدم و دستهای مهربونش رو که به هم مالیده می شدن . می دونستم خیلی ترسیده چون من هیچ وقت اینطوری گریه نکرده بودم ! خودم هم تعجب می کردم که چرا این حالت بهم دست داده ! صدای مهربونش تو اتاق پیچید : افسانه، بابا چیه؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده ؟

انگار منتظر چنین سوالی بودم سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و باز گریه کردم ، گریه ای عجیب انگار اتفاقی افتاده که مصیبت بزرگی است و من رو به این حال انداخته . دست مهربونش رو روی سرم حس کردم . گفتم: بابا می ترسم ، می ترسم !! از فردا از روزهای نیومده ! از اینکه در دانشگاه قبول نشم ! از اینکه اگر قبول نشم چی میشه ؟ چه کار باید بکنم ؟ چی در انتظارم است ؟ از آینده ، از آینده می ترسم !!!

سرم را بوسید از روی تخت اومد پایین رو زمین کنارم نشست.با صدایی که همیشه برای من بهترین آرامش بخش بود گفت: مگه تو از زندگی چی میخوای؟ وحشت مال کسی است که بداند چیزی را که می خواهد دور از دسترس است و خودش ناتوان.نکنه چیزی رو که می خوای بهش برسی خیلی دور از واقعیته ؟ یا خودت خیلی ضعیفی؟

گفتم: نه بابا هیچ کدوم ، ولی من از وقایع پیشبینی نشده می ترسم!

دوباره لبخند پر امیدو قشنگی به صورتش نشست و گفت :مگه توتاحالا دیدی کسی با تقدیروسرنوشتش بجنگه؟!!تو که به خدا ایمان داری پس باید تسلیم محض اراده ی او باشی خودت را به خدا بسپاری و ترس به دلت راه نده چون خدای مهربون برای هیچ کدوم از بنده هاش نه بد می خواد نه سخت می خواد و اصلا ًراهی روبه بنده اش نشون نمیده که اون بیچاره وا بمونه.سعی کن شناختت رو نسبت به خدا بیشتر کنی!

بعد از جایش بلند شد به طرف در رفت چراغ را خاموش کرد و مرا به حال خودم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.نگاهی به نور چراغ خیابان کردم و صدای ریزش باران کمی آرامم کرد، بلند شدم و نماز عشاء را خوندم ؛ بعد از نماز نگاهی به ساعت کردم خیلی خسته بودم آروم زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم و در رویای شیرین قبولی دانشگاه به خواب رفتم.صبح بر خلاف انتظار دیر بیدار شدم مامان هم مرا بیدار نکرده بود به ساعت نگاه کردم6:45 دقیقه را نشان می داد و من فقط نیم ساعت وقت داشتم که هم صبحانه بخورم و هم آماده بشم برای رفتن به مدرسه!با عصبانیت از تخت بیرون پریدم و با عجله به طبقه پایین رفتم بابا داشت صبحانه میخورد ؛ مامان تا مرا دید گفت:درسهات رو خوندی؟

گفتم : کدوم درس ؟! خواب موندم دیشب یادم رفت ساعت کوک کنم حتی نماز صبح هم قضا شد!

تند تند صورتم را در همون آشپزخانه شستم ، و بااینکه خیلی گرسنه بودم صبحانه مختصری خوردم.مامان در حالیکه چای دوباره ای برای پدرمی ریخت گفت:حالا مگه چی شده؟فدای سرت که دیرشده بابا میرسونت .

در حالیکه آخرین لقمه را تند تند می جویدم گفتم : به مدرسه به موقع میرسم مهم این است که مطالب درسی ام را بخونم ؛ وای خاک برسرم امتحان لعنتی رو چی کارکنم؟!

بابا مثل همیشه خونسرد و متین گفت :منکه صدبار گفتم از صفر تا بیست مال دانش آموز است حالا هرنمره ای بگیری گرفتی پس نگران نباش!

با تعجب نگاهی به بابام کردم گفتم : شما وقتی خودتم درس می خوندی اینقدر بی تفاوت بودی یا الان اینجور شدی؟

مامان در حالی که کمی روی میز صبحانه را خلوت میکرد گفت:قربون دل گنده؛ وا... حسرت یک لحظه خونسردی بابات رو دارم!

از جام بلند شدم رفتم بالا ودر حالیکه روپوش تنم میکردم کلی به خودم بدوبیراه گفتم ؛ آخه میدونستم دبیرزیست ما باکسی شوخی نداره فقط دعا می کردم زیاد سخت نگیره؛مقنعه و چادرم رو که روی سرم گذاشتم کیفم را برداشتم و با عجله پایین رفتم.مامان مثل همیشه تغذیه منو آماده کرده بود و حاضر پایین پله ها ایستاده بودتا اونوبه دستم بده بابا نیز تو این فاصله توی حیاط ماشین را روشن کرده بود تا گرم بشه.مامان در حلی که چادرم را روی سرم صاف میکرد گفت نترس مادر آیت الکرسی بخون انشاا... زیاد امتحانت را بدنمی دهی ؛ تغذیه ات رو هم بخور، یادت نره ها؛ راستی من ظهر نیستم میرم خونه خاله زهره کلیدت یادت نره

کلید رو از روی جا کلیدی برداشتم و از در بیرون رفتم پامو که از در بیرون گذاشتم سرمای لذت بخش پاییز به صورتم نشست حیاط هنوز آثار باران دیشب را نمایش می داد.برگهای ریخته شده کف حیاط حسابی تمیز شده بودند بابا داشت شیشه های ماشین رو پاک میکرد و بخارزیادی از اگزوز ماشین خارج می شدکفشهایم رو که پوشیدم از پله های بالکن پایین رفتم.بابا گفت :افسانه جان ،سرده صبرکن برسونمت.

گفتم: نه مرسی با مهناز قرارگذاشتم سر کوچه منتظرم مونده!

بابا گفت : چه اشکالی داره بشین تو ماشین اون رو هم سوار می کنیم.

در حالی که از در حیاط بیرون میرفتم گفتم : نه مرسی بابا خودمون بریم بهتره!

کوچه را با عجله به آخر رسوندم دیدم مهناز ایستاده به طرفش رفتم مثل همیشه شیطون بود مطمئن بودم این چند دقیقه که سر کوچه ایستاده تا من بیام هزار تا شیطنت خرج کرده چون درست سرکوچه ی ما یک نانوایی بودکه حداقل سه چهارتا از مشترهای توصفش پسرهای جوون بیکار بودن.باعجله دستش رو گرفتم و اون رودنبال خودم کشوندم.درحالیکه دستش رو از دستم بیرون آورد گفت : اوه، سلام چه خبرته مگه دزدی کردی که اینجوری عجله داری؟بازم دیوونه شدی چیکار میکنی؟

گفتم: مهناز کی می خواهی دست از این کارات برداری ؟بخدا زشته مردم محل برات حرف درمیارن!

باخنده گفت: حالا مثلا ً توکه قدیسه شدی فکر می کنی برات حرف در نمی آرن؟مردم این زمونه هرکاری کنی حرفشون رو میزنن!پس بهتره لااقل از جوونیمون لذت ببریم.

گفتم :تو هیچوقت آدم نمی شی درس خوندی؟

گفت :نه! پیش تومی شینم تو که خوندی ؟پس دوست خوب به چه دردی می خوره؟!!!

سرجام میخکوب شدم . گفتم : نه! ایندفعه واقعاً نه! به خدامهناز با دستام خفه ات می کنم تو رو خدا دست از سر من بردار ایندفعه به خدا وقت نکردم 8 تا 9 صفحه آخرکه که مهمترین  قسمت بخش 2بود را بخونم اصلا ً رو من حساب نکن .

مهناز درحالی که کیفش را روی شونهاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !

گفتم:مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!

در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !.........پایان قسمت دوم

 

داستان دنباله دار قسمت سوم

مهناز در حالی که کیفش را روی شونه هاش مرتب میکرد با خنده گفت :8-9 صفحه که قابلی نداره مهم نمره 10 به  بالاست که می گیرم !گفتم مهناز راست میگم ایندفعه زیاد جالب درس نخوندم!در حالیکه ایندفعه اون بود که منرا دنبال خودش می کشوند با خنده گفت خوب چه اشکالی داره ایندفعه نمره من و تو یکی بشه !تقریبا ً داشتیم عرض خیابونو طی میکردیم که چشمم افتاد به دبیرزیست شناسی از ما شین پیاد شده بود و داشت درماشینو قفل میکرد.نم بارون دوباره شروع شده بود.مهنازباصدای بلندی گفت:سلام خانم عزیزی چتربدم خدمتون؟

خانم عزیزی سرش را برگردوند وقتی ما دو تا رو دید گفت : نه مرسی دخترم نیازی نیست.مهناز گفت : حالا چتر داشته باشید بهتره لااقل کمتر خیس می شید.خانم عزیزی درحالی که با خنده عینکش را بالاتر می گذاشت گفت: ای شیطون از دست تو یک لحظه تو کلاس آرامش ندارم حالا وای به روزی که شروعش با دیدن تو آغاز بشه؟

مهناز در حالیکه چترش را باز می کرد و روی سر خانم عزیزی نگه داشته بود گفت: خانم عزیزی اختیار دارید من به هرکسی چتر نمیدم شمارو خیلی دوست دارم که این کارو می کنم ببینید حتی روسر بهترین دوستم هم چتر باز نمی کنم !

خانم عزیزی در حالیکه خنده ی معنی داری میکرد گفت : پس منهم به جای این دوست خوبت تلافی می کنم سر امتحان جات رو تغییر می دم تا نتونی از روی ورقه ی اون تقلب کنی !

در این موقع حیاط مدرسه رو طی کرده بودیم و به سالن رسیده بودیم اول خانم عزیزی وارد شد ، مهناز در بیرون ایستاد تا چترش رو ببنده و من وارد سالن شدم در حالیکه چادرم رو از سرم بر می داشتم شنیدم که مهناز گفت : حیف محبت که به خانم عزیزی بکنم !

خانم عزیزی با خنده گفت : راستی فتحی تو چه جوری تونستی طرح دوستی با این افسانه بریزی و اینقدر از وجودش استفاده کنی آخه شما دوتا هیچ جوری به هم نمی خورید ؟!!

مهناز وارد سالن شد و گفت : چه کار کنم خانم؛ از بس خوبم افسانه منو ول نمی کنه !

من در حالیکه شدیداً نگران صفحات نخونده ی کتاب بودم از خانم عزیزی خدا حافظی کردم و به کلاس رفتم صدای خنده ی مهناز و خانم عزیزی رو می شنیدم که با دور شدن من از اونها و هیاهوی بچه های مدرسه کم کم صداشون محو شد .وارد کلاس شدم بچه ها گروه گروه جاهای مختلف را اشغال کرده بودن؛ سلام کردم که تک و توک جوابی دادن سرجام نشستم و کتابم رو از زیر چادرم که در کیف گذاشته بودم بیرون کشیدم .صفحات آخر بخش 2 را باز کردم زمان خیلی کمی داشتم و فقط تونستم به عکس هایش نگاهی بیندازم که مطمئن بودم حداقل 2 نمره از عکسها سوال خواهد داد.خانم عزیزی و مهناز باهم وارد شدن همه بچه ها سر جاهاشون نشستن مهناز ساکت ساکت بود ؛ خیلی عجیب به نظرم میومد چون در عمر نسبتاً طولانی دوستیمون هیچ وقت مهناز رو اینقدر ساکت و تو فکر ندیده بودم حدس زدم خانم عزیزی باید حسابی حالش رو گرفته باشه که اینجوری دمق شده ! بچه ها که آروم شدن خانم عزیزی خواست که برای امتحان آماده بشن ؛ شروع کردم به سفارش مامان زیر لب آیت الکرسی خوندن به جرات می تونم بگم که بار اول بود که درسم رو کامل نخونده بودم و می خواستم امتحان بدم.مهناز اصلاً تو حال خودش نبود ؛ هرچی بهش می گفتم حواست کجاست؟ اصلاً جواب من رو نمیداد!یک لحظه ترسیدم پیش خودم گفتم نکنه واقعاً حالش بد باشه ؟ روی نیمکت نشستم و تکونش دادم سرش رو بلند کرد چشماش گیج و منگ بود.بهش گفتم : خوبی ؟ چته ؟ یدفعه چه مرگت شد ؟ خانم عزیزی میگه حا ضرشید برای امتحان انوقت تو یاد بدهکاری هات افتادی ؟

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو..........

 

رفت ته نیمکت کنار دیوار نشست خودکارهاش رو تو دستش می چرخوند!بهش گفتم : مهناز نگران نباش من ورق خودمو باز میگذارم از روش ببینی .

ازحرف خودم خنده ام گرفت چون تا حالا سابقه نداشت مهناز نگران امتحان باشه در این موقع خانم عزیزی به میز ما رسید و ورقه ها ر ا به پشت جلوی ما گذاشت با دستش ضربه ی آرومی روی میز کوبید و گفت : فتحی در چه حالی ؟ مهناز سرشو بلند کرد ولی مثل این بود که نمی خواست زیاد نگاهش رو روی خانم عزیزی نگه داره با عجله گفت: خوبم مرسی به خدا خوبم .

من گیج و ویج مونده بودم مهناز چش شده . صدای خانم عزیزی که می گفت مشغول شید 40 دقیقه بیشتر فرصت ندارد ! منرا به خودم آورد . با عجله ورق رو بر گردوندم و بدون اینکه به کل سوال ها نگاه  کنم از ابتدای ورق شروع کردم به جواب دادن . تقریباً به وسطهای ورقه رسیدم که تازه متوجه مهناز شدم دیدم داره کنار ورقه اش رو خط خطی می کنه و اصلاً هیچ چیزی جواب نداده آروم صداش کردم : مهناز ، مهناز ، بمیری خوب بنویس دیگه !

یک دفعه دست خانم عزیزی روی شونه ام خورد و صداش رو شنیدم که میگفت : سرت به کارت باشه ! حسابی ترسیدم چون شنیده بودم که خانم عزیزی بارها به خاطر تقلب ورقه بچه هارو پاره کرده ؛ پس سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به نوشتن خوشبختانه از آخرهای بخش دوم فقط تست داده بود که کم و بیش بلد بودم در حین نوشتن جوابها گاه گاهی نگاهی به مهناز می انداختم ، همچنان سرش پایین بود و حسابی تو فکر ! در این موقع در کلاس زده شد و خانم کاظمی معاون مدرسه اومد تو و چون بچه ها در حال امتحان دادن بودن با اشاره ی خانم عزیزی هیچکس از جاش بلند نشد . خانم عزیزی با خانم کاظمی مشغول صحبت شدن منهم وقت رو غنیمت شمردم ورق مهناز رو از زیر دستش کشیدم با تعجب به من نگاه کرد اما خیلی آروم سرش رو گذاشت روی میز و به من نگاه کرد منهم با عجله 3 تا 4 سوالش رو ، بخط خودش که تقلید اون کار ساده ای بود نوشتم و تستهاش رو سریع جواب دادم که جمعاً 4 یا 5 دقیقه بیشتر طول نکشید . بعد با سرعتی باور نکردنی دوباره ورقه اش رو بهش دادم ؛ باز هم بی خیال نشسته بود و چشماش روی ورقه دنبال چیز نا معلومی می گشت که حداقل من نمی فهمیدم ! خانم کاظمی که از کلاس بیرون رفت من از جام بلند شدم و برای دادن ورقه ام سر میز خانم عزیزی رفتم ؛ در حالیکه ورقه رو از دستم می گرفت لحظه ای نگاهش رو روی من ثابت نگه داشت و بعد خیلی آروم گفت : مهنازهم اینقدر نسبت به تو وفادار هست که تو هستی ؟

سرجام خشکم زد ، اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که متوجه کار من شده باشه از اونجایی که سفیدی پوستم کاملاً مثل مامان بود مثل اونهم هر وقت خجالت می کشیدم شدت سرخی گونه هام رو هم خودم می فهمیدم ؛ سرم رو پایین انداختم و خانم عزیزی در حالیکه آروم ورقه رو از دستم می کشید گفت: برو بیرون .

درحالیکه از کلاس خارج می شدم برگشتم مهناز رو دیدم که بی خیال نشسته و از پنجره بیرون رو نگاه می کنه از عصبانیت دندونهام رو به هم فشار می دادم از کلاس بیرون رفتم . تقریباً 7 ، 8 دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن از کلاس بیرون ولی چون بارون شدید شده بود همه بی صدا و آروم با هم حرف می زدن و توی سالن موندن . هرچی انتظار کشیدم مهناز بیرون نیومد تا اینکه زنگ تفریح زده شد و خانم عزیزی ورقه هارو گرفت و از کلاس خارج شد با عجله به سر جام برگشتم ؛ کنار مهناز نشستم دیدم چشماش برق  خاصی داره و خنده ی معنی داری روی لباش نشسته . با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: مرده شورت رو ببرن !

یک دفعه پرید من رو بغل کرد و حسابی ماچ بارونم کرد بچه های کلاس که زیاد این حرکت های مهناز رو دیده بودن زدن زیره خنده و گفتن شفیعی خدا به دادت برسه مهناز امروز دوباره دیوونه شده !

با فشار زیاد به عقب هولش دادم و گفتم : میگی چه مرگته یا برم دنبال کار خودم ؟!

در حالیکه می خندید گفت : اول مرسی به خاطر اینکه زحمت ورقه ی من رو قبول کردی ! دوم اینکه ... .

نگذاشتم حرفش تموم بشه با کتاب زیست محکم زدم تو سرش و اون در حالیکه می خندید و با دودست سرش رو از ضربات پی در پی کتاب حفظ می کرد گفت : صبر کن بقیه اش رو بگم .

گفتم: د بمیر زودتر بگو ببینم چه مرگته !!

در حالیکه از شدت خنده اشک از چشماش جاری شده بود سرش رو به من نزدیک کرد و لباش رو حسابی به گوشم چسبونده بود گفت : خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونه ی ما ! !

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و.........پایان قسمت سوم 

داستان دنباله دار قسمت چهارم

ازش فاصله گرفتم ؛ با تعجب نگاهش کردم و گفتم:خوب که چی ؟!

از جاش بلند شد دستم رو گرفت و در حالیکه با فشار من را هم دنبال خودش کشوند وسط حیاط ! بارون اونقدر شدید بود که تو همون چند لحظه ی اول حسابی خیس شدم ؛ پاک کفرم رو درآورده بود وسط حیاط ایستادم و گفتم:مثل آدم حرف می زنی میگی چی شده یا میخوای همینجوری خول بازی در بیاری ؟!

در حالیکه بارون تو صورت هر دومون میریخت و به سختی چشمامون همدیگرو می دید گفت: خانم عزیزی پنجشنبه میاد خونمون واسه ی خواستگاری !

تازه فهمیدم موضوع چیه حسابی خنده ام گرفت و چنان خنده ای کردم که آقای خدری فراش مدرسه در حالیکه یک کیسه نایلونی روی سرش کشیده بود گفت : استغفرالله زمانه چه بد شده یه روزی بود صدای هیچ دختری به گوش مرد نا محرم نمی رسید ولی حالا صدای خندشون زمین و آسمون و کر میکنه !

در همین موقع صدای بلند گوی مدرسه بلند شد که اعلام پایان زنگ تفریح رو می داد و بچه هایی که مثل ما دیوونه دار خود را زیر بارون پاییز رها کرده بودند یاد آور می شد که باید به کلاس برگردیم . زنگ بعد فیزیک داشتیم با آقای مغانی که خوشبختانه نیومده بود . با عجله راهرو را به پایان رسوندیم و وارد کلاس شدیم من هنوز می خندیدم مهناز هم حسابی از خنده ی من عصبانی شده بود آخر سر گفت : مرگ چته اینقدر می خندی مگه جوک گفتم ؟!

گفتم : نه، از جوک بدتر آخه تو رو چه به ازدواج ! اونهم با تیر و طایفه عزیزی ها ؟!

مهناز در حالیکه کنار بخاری کلاس رفته بود و دستهاش رو روی بخاری گرم میکرد پشت چشمی برای من نازک کرد و گفت : مگه من چمه؟ بیچاره حسودیت میشه من شوهر کنم و تو بی شوهر بمونی ؟!

درحالیکه خیسی روی صورتم رو پاک می کردم گفتم : برو گمشو همیشه مسخره هستی حتی حالا.

در حالیکه می خندید اومد پیشم نشست روی میز و پاهاشو روی نیمکت گذاشت ؛ در ضمنی که داشت با چتری های جلوی موی من بازی می کرد و با اصرار اونهارو از زیر مقنعه بیرون میکشید گفت : افسانه تو فکر می کنی خانم عزیزی منو دست انداخته یا واقعاً می خواد این کارو بکنه ؟

چادر توی کیفم رو بیرون می آوردم تا سر فرصت به دست آمده آنرا تا کنم و از شر بیرون کشیدن موهایم از دست مهناز راحت بشوم گفتم : ولله چی بگم از دست تو خل و دیوونه بعید نیست که حتی حرف خانم عزیزی چیز دیگری بوده و تو اونجور که دلت می خواسته شنیده باشی !

با فشار دستهاش روی شانه هام منرا مجبور به نشستن سرجام میکرد گفت : نه بخدا این دفعه جدی جدی میگم اصلاً هم مسخره بازی در نمیارم ؛ میدونی خودش گفت که پنجشنبه برای خواستگاری من میخواد به منزلمون بیاد و اونهم برای برادرش !!

زمزمه ی نیامدن آقای  مغانی  را کم کم از بچه های کلاس شنیدم .در همین موقع در کلاس باز شد و خانم عزیزی اومد داخل همه بچه ها ساکت شدن چون اومدن او به کلاس کاملاً غیر منتظره بود در نتیجه همه از جاشون بلند شدن با اشاره ی دستش همه سرجامون نشستیم . بعد رو کرد به مهناز و گفت:خوب شکر خدا مثل اینکه همه چیز طبق روال صحیح می خواد پیش بره چون زنگ آخر هم مدیربا یک گروه آموزشی جلسه داره و دبیرستان به صورت نیمه تعطیل می شه منهم وقت رو غنیمت شمردم دیدم بهترین موقعیت است که با تو به منزل شما بریم هم تو رو برسونم هم خونتون رو یاد بگیرم .

من از فرصت استفاده کردم و به هوای تا کردن چادرم آمدم سر کلاس و مشغول تا کردن چادر شدم بعد از چند لحظه خانم عزیزی از کلا س بیرون رفت هر کدوم از بچه ها مشغول کاری بودن ؛ مهناز به طرفم اومد و گفت : مسخره بازی در نمی آرم

خندیدم و گفتم : پس سعی کن دیگه عاقل باشی چون به قول خودت موضوع جدیه . خوب حالا می خواهی چکار کنی ؟

گفت : هیچی باید وسیله ها مو جمع کنم باهاش برم گفت بیرون مدرسه تو ماشین منتظرمه !

گفتم : ای مرده شور پس.............

 

گفتم : ای مرده شور پس من امروز باید تنها برم خونه ؟

مهناز در حالی که داشت به ته کلاس می رفت برای جمع کردن وسیله هایش گفت: الهی بمیرم الان بهش میگم اجازه تو رو هم بگیره.

چادر رو که تا کرده بودم زیر بغلم گذاشتم و به سرعت رفتم کنارش و گفتم : بازخل شدی؟هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده باهاش رفیق شدی می خوای براش حکم کنی ؛ نه، تو هیچ وقت عاقل نمیشی!

درحالی که به رفتار من که مشغول گذاشتن چادر در کیفم بودم نگاه میکرد گفت: پس میگی چیکارکنم؟ آخه تو تنها میمونی .

خندیدم و گفتم : خدا رو چی دیدی شاید اگر تنها م بذاری منهم شوهر کنم ...

بعد دوتایی زدیم زیر خنده. بعضی بچه های کلاس برگشتن و به خنده ی ما لبخندی مهمان کردن ؛ اما وقتی مهناز وسیله هاش رو جمع کرد  و داشت از کلاس بیرون می رفت حس غریبی بهم دست داد ، یه حس عجیب آخه من و مهناز از دوران اول دبیرستان تا الان که سال چهارم بودیم دوستان خوبی برای هم بودیم ولی حالا احساس می کردم اتفاقاتی در شرف وقوع است اتفاقاتی که شاید باعث دلتنگی ما بشه .مهناز جلوی در کلاس رسید برگشت با دست بوسه ای برای من فرستاد وبه شوخی گفت : من نبودم زیاد گریه نکنی ها ؛ مامان زود بر میگرده !

در حالیکه کاغذ چکنویسی رو تو دستم مچاله کرده بودم و به سمتش نشانه رفتم گفتم : گورتو گم کن ، مسخره !

مهناز رفت از پنجره کلاس به حیاط نگاه کردم دیدم خانم عزیزی دم در حیاط ایستاده مهناز وقتی به حیاط اومد فاصله ی تا دم حیاط رو به حالت دو طی کرد و بعد هر دو از نظرهم ناپدید شدند.بارون همچنان می بارید شاید حالا دیگه بخاطر من گریه می کرد چون خودم هم بغض عجیبی کرده بودم شاید واقعاً رفتن مهناز برام سنگین بود ! نمیدونم اصلاً دلیل اینهمه غصه که یک باره به دلم اومد چی بود ؛ شاید مهناز رو مثل خواهر دوست داشتم و رفتن او هر قدر در زمانی کوتاه من را به یاد رفتن پروانه و فرزانه انداخته بود !! در حالیکه ، با خودکار روی میز رو خط خطی می کردم تو این فکر بودم که این چند سال من همیشه  با مهناز در مسیر رفت و آمد کرده بودم و این اولین باری بود که باید تنها به خونه بر می گشتم شاید این تنهایی برام کمی بزرگ جلوه می کرد ! دست کردم تو کیفم و تغذیه ای رو که مامان برام گذاشته بود رو برداشتم ساندویچ کره و عسل گذاشته بود دو تا مثل همیشه فکر مهناز رو هم کرده بود اما حالا مهناز نبود در حالیکه بغض عجیبی گلویم رو فشار میداد سهم مهناز رو گذاشتم توی جا میز و شروع کردم گاز زدن به لقمه ی خودم ؛ به قطره های بارون که با حرص به زمین می ریختن نگاه میکردم دلم می خواست زودتر زنگ آخر بشه و منهم برم خونه اصلاً فکر نمی کردم اینقدر به مهناز وابسته باشم یعنی نبودن او اینقدر اهمیت داشت ؟ و من این قدر به او عادت کرده بودم ؟!! پس چرا تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم؟!! تو همین افکاربودم که خانم مدیر وارد کلاس شد و درحالیکه سعی میکرد بچه ها را وادار به سکوت بکند گفت: بی صدا از مدرسه خارج بشید چون زنگ آخرم بیکارید و ما جلسه آموشی با دبیران چهارم داریم پس امروز استثناً فقط کلاسهای چهارم را تعطیل کردیم فقط خواهشا ً موقع خروج از مدرسه سروصدا نکنید، نظم کلاسهای دیگه بهم نخوره.

ازخوشحالی نزدیک بود بال دربیاریم.درحالیکه ته مونده ی ساندویچ رو داخل کیسه می گذاشتم آنرا در کیفم قرار دادم کتابها و دفترها رو مرتب کردم و بعد از جمع کردن خودکارهام چادرم رو روی سرم انداختم.بچه ها همه خوشحال شده بودن ولی بنا به خواهش مدیر بی صدا  از کلاس بیرون رفتیم  وقتی از راهرو خارج شدیم من تازه متوجه شدت بارون شدم. وای خدای من چه بارونی ! چه جوری برم خونه ! در حالیکه حسابی داشتم خیس می شدم از حیاط مدرسه هم خارج شدم به علت بارندگی شدید جویها حسابی پر شده بودن و آب آنها به پیاده رو ها سرازیر شده بود و اصلاً امکان اینکه از پیاده رو بروم نبود بچه های سال چهارم که حالا کم کم از حیاط خارج شده بودند کم و بیش دچار همان گیجی که من شده بودم شده بودند.پا به خیابان گذاشتم و آروم آروم شروع کردم به راه رفتن اما چه وضعیت بدی پیش اومده بود داخل پیاده رو که نمیشه رفت خیابان هم پر از آب بود و با رد شدن هر ماشین آب و گل بود که به سرو روی هر عابری ریخته می شد .حسابی گیج شده بودم و اصلا ً نمی دونستم کجا برم که از این همه آب و کثافت راحت بشم درحالیکه دستم را از زیر چادر بیرون آورده بودم تا جلوی صورتم بگیرم تا شاید کمتر بارون رو صورتم بریزه دیدم یک ماشین ترمز کرد! تعجب کردم خم شدم ببینم کیه شاید فامیل باشه دیدم نه یک مرد غریبه است با تعجب گفتم: بله؟!

گفت:هیچی شما دست بلند کردید من هم ایستادم.

گفتم: نخیر اشتباه شده بفرمایید...

درحالی که خیلی مودب نشون میداد گفت: خواهش می کنم بفرمایید بارون شدید شده من تا جایی که مسیرم بخوره در خدمت خواهم بود.

در این موقع بوق ماشینهای پشت سر بلند شده بود؛ چندتا از بچه های مدرسه که گویی منتظر ماشین خالی بودند،با عجله اومدن و من هم در اثر فشار آنها وارد ماشین شدم.کاملا ًمشخص بود که مسافرکش نیست چون بوی ادکلونی بسیار عالی هوای ماشین را پرکرده بود از اینها گذشته به سرشونه هاش که از روی صندلی معلوم بود نگاه کردم فهمیدم طرف باید ارتشی باشه.در حالی که به درجه سرشونش نگاه میکردم یکدفعه چشمم افتاد به صورتش توی آینه که داشت به من نگاه می کرد! از خودم بدم اومد! من اصلا ً در این ماشین چه میکردم؟!من که هیچوقت مسیر مدرسه تا خانه را با ماشین بر نمیگشتم! بعضی اوقات بنا به وضعیت هوا بابا صبحها مرا به مدرسه میرساند. ولی حالا دراین ماشین چه می کردم؟! آنهم بدون پول کرایه! البته کاملا ً مشخص بود که این راننده مسافرکش نیست! ولی خوب به هر حال...بچه های مدرسه که اصلا ً در این دنیا نبودند ! توی ماشین کنار هم نشسته بودند و غش غش می خندیدند و حرف می زدند و من ساکت از شیشه ماشین به بیرون که اصلاً چیزی هم دیده  نمیشه خیره بودم.سر خیابان که رسیدیم زمان زیادی طول کشیده بود چون راه بندان شده بود و بارندگی شدید حسابی در خیابان آب راه انداخته بود . از جوب کنار خیابان هم حسابی آب وارد خیابان میشد .فکر کردم اگرپیاده رفته بودم شاید نزدیک خانه بودم ! خدایا چرا سوار ماشین شدم آنهم با این شرایط سه تا از بچه ها که با من سوار ماشین شده بودند ، مثل اینکه به مقصدشان نزدیک شده بودند ،با تشکر از راننده پیاده شدن مریم صبوری که کنار من نشسته بود وقتی دید من هم می خواهم پیاده بشم با تعجب گفت :تو چرا پیاده میشی تو که باید این خیابان رو هم تا آخربری خوب بپرس اگه آقای راننده مسیرش به تو میخوره با این بارون پیاده نشو .

اومدم بگویم : نه باید پیاده بشم ...

که راننده با کمال ادب گفت :اتفاقاً مسیر منهم همین خیابان! اگر خانم مایل باشن میتونم در خدمت باشم .

مریم گفت : بله ، لطف می کنید .

و بعد در حالی که در رو روی من میبست ، از شیشه جلو دستش را داخل کرد تا کرایه بدهد ، راننده با خنده گفت : من مسافر کشی نمی کنم ، قابلی نداره بفرمایید .

بعد مریم با صدای بلند و خنده گفت : خیلی ممنون . اگر پشیمون شدید دوستمون ما ها رو حساب می کنه ! و بعد با من خداحافظی کرد .

داشتم از عصبانیت منفجر می شدم . به ساعت نگاه کردم ، هنوز دو ساعت به ظهر مانده بود ، با ترافیک موجود مثل این بود که راه نمی خواست هیچ وقت تمام بشه !با صدای آرومی که اصلاً فکر نمی کردم بشنوه گفتم : اگه زحمتی نیست منهم کمی جلو تر پیاده میشم .

راه بندون شدید بود و بارندگی ازون شدیدتر . ماشینها تقریباً ایستاده بودند.آقای راننده برگشت و به من نگاه کرد.نمیدونم چرا وقتی منرا نگاه کرد ، احساس عجیبی پیدا کردم ، دلم فرو ریخت ، داغ داغ شدم اصلاً از این وضعیت راضی نبودم . شاید چون برای اولین بار بود که در ماشین شخص دیگری آنهم به قصد طی مسیر نشسته بودم و ناخواسته این عمل صورت گرفته بود ، حالم خوش نبود ! راننده ماشین در حالیکه صدای خیلی آرومی داشت ، گفت : هر جور راحتید ولی خیابان رو آب گرفته فکر نمی کنم بتونید پیاده بشید در ثانی از هر دو طرف ماشین ایستاده و در رو باز کنید به ماشینها برخورد میکنید! اما اگه صبرکنید کمی جلوتر برم جای مناسب بود حتما ً نگه میدارم ، ولی اینطور که دوستتون گفت شما تا آخر خیابان باید بری، اگرحمل بر فضولی نباشه میتونیم پیشنهاد کنم که بهتر اینکه در ماشین بمونید تا به سر خیابان برسیم .

درحالیکه کمی هم ترسیده بودم گفتم : نه مرسی...و بعد بدون فکر کردن به عمل خودم با عجله در ماشین رو باز کردم .در محکم به ماشین بغلی خورد بعد بلافاصله پایم را بیرون گذاشتم که تا بالای مچ درآب فرورفت!در این موقع راننده ماشین کناری با فریاد گفت : مگه شعور نداری؟!!

که تازه فهمیدم عجب کاری کردم ! در این خیابان شلوغ آنهم با این وضعیت خراب این حرکت من واقعا ً از روی کمی شعور بود نه چیز دیگه! راننده ی ماشین در رو باز کرد خیلی آروم از ماشین پیاده شد و با متانت گفت : آقا درست صحبت کنید !

راننده ی ماشین بغلی هم که حالا تقریباً نصف بدنش از ماشین بیرون اومده بود با صدای بلندی گفت: آخه ...

ولی یکدفعه صدایش آروم شد و ادامه داد : جناب سرگرد شما یه چیز بگید دید که خانم چیکار کرد!

مردی که راننده ماشین بود و لباس ارتشی تنش بود دوباره گفت :شما ببخشید.

سوار شد برگشت عقب و به نگاه کرد و گفت: شما هم بهتره در ماشین رو ببندید و اوضاع را خرابتر نکنید.

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم......پایان قسمت چهارم

 

داستان دنباله دار قسمت پنجم

با خجالت پایم را که کاملا خیس شده بود به داخل ماشین آوردم و در را بستم.راننده ی ماشین کناری هم رفت داخل ماشین خودش و ماشینها حرکت آرومی رو به سمت انتهای خیابان آغاز کردن. در حالی که هم عصبانی بودم و هم شرمنده شده بودم فقط خدا خدا میکردم که زودتر جای مناسبی پیدا بشه و من پیاده بشم.صدای گرم و آروم راننده دوباره بلند شد : شما محصل کلاس چندم هستید؟ببخشید قصدی ندارم که می پرسم فقط تعجب می کنم که آخه الان ساعت تعطیلی نبود در ثانی زمان امتحان هم نیست که بگم به خاطر امتحان زود تعطیل شدید.ساکت شد و منتظر جواب من موند.نمی دونستم باید جواب بدم یا نه؟اصلا ً احساس خوبی از هم صحبتی با او را نداشتم در حالیکه واقعا ً با شخصیت نشون میداد اما من تا حالا با هیچ مرد غریبه ای در یکجا آنهم تنهایی نمانده بودم چه برسد همکلام هم بشوم. ساکت بودم.دوباره به عقب برگشت و نیم نگاه کوتاهی کرد و گفت :ببخشید جوابم رو ندادید!!

نگاهش کردم و در همان چند ثانیه نگاه مون تو چشم هم قرار گرفت.فقط چند لحظه خیره شد و بعد سریع صورتش را برگرداند.در حالیکه دستهام رو توی هم گره کرده بودم و بهم فشار میدادم گفتم : سال چهارمی هستم چون دبیرها جلسه  داشتن و یکی از دبیرهامون هم نیومده بود ما رو که سه کلاس بودیم تعطیل کردند.

همینطور که رانندگی میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد.خیابان تقریبا ً از ترافیکش کم شده بود و بالاخره به سر خیابان رسیدیم با عجله خودم را به سمت در ماشین کشاندم و تا اومدم بگم نگه دارید، گفت : بله میدونم، چشم!

تشکر کردم و با دقت زیاد که دوباره در ماشینو به جایی نزنم پیاده شدم با وضع بسیار بدی وارد پیاده رو شدم در حالی که تمام کفشمهایم پر آب شده بود رفتم داخل کوچه و با هر بدبختی بود رسیدم دم در خونه زنگ زدم ولی جواب نشنیدم  از چادرم  دیگه آب می چکید سه مرتبه دیگه زنگ زدم ولی کسی درو باز نکرد! تازه یادم افتاد مامان گفته بود میره خونه خاله زهره کلید را از جیبم بیرون آوردم در را باز کردم رفتم توو.داخل خونه گرم و ساکت و مثل همیشه تمیز و مرتب بود ،آخ که چقدر مامان منظم و تمیز بود امکان نداشت هر روز خانه را جارو و گردگیری نکند همه چیز برق میزد و بوی تمیزی از همه جای خونه به مشام میرسید.چادرم رو که حسابی خیس خیس شده بود روی دو تا از صندلی های آشپزخانه پهن کردم،جوراب هام که کاملا ً خیس شده بودند را درآوردم دیدم بهترین کار در این لحظه رفتن به حمام است .وقتی از حمام اومدم احساس سرمای بدی  توی بدنم رو به لرزه انداخت در حالیکه آب ریزش بینیم را کنترل میکردم کبریت را برداشتم و زیر کتری را روشن کردم درش رو که برداشتم فهمیدم که باید آب اونو اضافه کنم درحالی که پارچ آب را برمیداشتم احساس لرز شدیدی کردم.ای وای کاش مامان خونه بود ، چقدر بهش نیاز داشتم نه تنها الان بلکه همیشه و همه حال شدیدا ً بهش وابسته بودم اونقدر مهربون و دوست داشتنی هست که حتی لحظه ی نبودنش هم آزارم میده ولی چه میشه کرد باید امروز ظهر رو هرجوری هست با نبودنش بسازم.آب کتری رو که اندازه کردم رفتم سر یخچال چون مطمئن بودم مامان غذای ناهار رو با وصف اینکه خودش ظهر نیست ولی آماده کرده!در یخچال را که باز کردم قابلمه قرمزی توجه ام را جلب کرد از یخچال بیرون آوردم و وقتی درش رو برداشتم عطر لوبیا پلو بیچاره ام کرد ، کم کم احساس.....

كم کم احساس مریضی میکردم چون علاوه بر آبریزش بینی و لرزش حالا دیگه تک و توک چند تا سرفه و عطسه مهمونم میکردن ، نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداختم دیدم نزدیک یک بعد از ظهر شده اما عجیب بود که احساس گرسنگی نمیکردم فقط دلم میخواست بخوابم با اینکه عطر و قیافه ی لوبیا پلو کمی دلبری کرده بود ولی ترجیح دادم همینطور دست نخورده بذارمش روی گاز تا وقتی بیدار شدم و گرسنه بودم اون رو گرم کنم .از آشپزخونه بیرون رفتم دستی به موهام کشیدم هنوز خیس بود ، حالا دیگه کمی احساس سرگیجه هم داشتم به سختی به سمت پله ها رفتم و در حالیکه دستم رو به نرده ها تکیه داده بودم تا نیفتم به طبقه بالا رفتم وارد اتاقم که شدم به طرف تختم رفتم و خیلی سریع خودم را زیر پتو کشیدم.نمیدونم چقدر خوابیدم فقط اونقدر یادم هست که صدای نرم و مهربون مامان درحالیکه دستش رو روی پیشونیم گذاشته بود و صحبت میکرد از خواب بیدارم کرد.وقتی بیدار شدم درد شدیدی توی بدنم حس میکردم چراغ اتاقم روشن بود و مامان روی تخت کنارم نشسته بود و از چشماش نگرانی پیدا بود پدر هم توی چهارچوب در ایستاده بود و به ما دو نفرنگاه میکرد.سعی کردم از جام بلند بشم ولی اونقدر استخوانهام درد میکرد که قدرت هر کاری را از من گرفته بود صدای پدر رو شنیدم که میگفت: اگه لازم میدونی ببریمش درمانگاه!!

مامان در حالی که دوباره دستش رو روی پیشونی من میگذاشت گفت: تبش بالاس ولی حالا که بیدار شده بهش قرص سرما خوردگی و تب بر می دم تا ببینم صبح چی میشه؟!!

سلام کردم و تازه وقتی شروع به صحبت کردم فهمیدم وای خدای من چه گلو دردی کردم و با سختی فراوانی آب دهنم را قورت دادم .بابا که حالا اونهم به جمع ما روی تخت اضافه شده بود گفت : افسانه جان بابا حالت خیلی بده ؟! چطوری؟چرا ناهار نخوردی ؟

درحالیکه مامان داشت کمکم می کرد تا بتونم روی تخت بشینم گفتم : نمیدونم چم شده تمام تنم درد می کنه ، گلوم هم خیلی درد گرفته حتی آب دهنمم نمیتونم قورت بدم !! راستی ساعت چنده ؟!

مامان نگاهی به ساعتش کرد و گفت : یک ربع به شش !

باورم نمی شه یعنی من از ظهر تا الان خواب بودم ! درسهای فردا رو چی کار کنم ای وای ! یک دفعه حالم به شدت بهم خورد و مامان که مثل همیشه فرشته ی نجات من میشه سریع سطل آشغال رو جلوم گرفت بابا سریع تر از اونچه که فکر کنم از جا پرید و خیلی سریع به مامان گفت : نخیر حتماً باید ببریمش درمانگاه ! اصلاً حالش خوب نیسً....

کم کم اتاق دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت دیگه هیچی نفهمیدم ... وقتی چشم باز کردم تازه فهمیدم طفلک بابا و مامان چی کشیدن !! من رو به درمانگاه آورده بودن و بعد از معاینه ، دکتر تشخیص داده بود که به آنفلونزا شدید همراه با آنژین مبتلا شدم بلافاصله هرچی آمپول بلد بوده تو نسخه برای من بیچاره نوشته بعلاوه یک سرم گنده ...تقریباً آخر های سرم بود که چشمام باز شد هنوز احساس درد و گیجی داشتم دهنم مثل کبریت شده بود و هنوز بوی بدی از گلوم بیرون می اومد . مامان کنارم ایستاده بود و دستم رو گرفته بود وقتی دید چشمام باز شده رو صورتم خم شد و گفت : الهی بمیرم مادر چه طوری ؟!

تا خواستم جواب بدم بابا اومد تو اتاق و وقتی دید چشمام باز شده خنده ی شیرین و مهربونی کرد و گفت : عجب دختر ! الحمد الله مثل اینکه بهتری نه بابا ؟!

با صدای آهسته که سعی داشتم زیاد به گلوم فشار نیارم گفتم : مرسی ای بد نیستم !

بعد از نیم ساعت که  سرمم تمام شد مامان مسئول تزریقات رو صدا کرد ؛ اونهم که یک خانم چاق و گنده با صورتی نسبتاً بد اخلاق بود اومد و مثل اینکه هرچی حرص از زندگی داشت می خواست روی سر من خالی کنه با عصبانیت سوزن رو بیرون کشید دستم حسابی درد گرفت بعد از اونهم از جای سوزن حسابی خون بیرون ریخت بابا که خیلی از این وضع ناراحت شده بود با عصبانیت به اون خانم گفت : چه خبره ؟! مگه گوشت قربونی گیر آوردی ؟!! ناراضی هستی خوب کارت رو عوض کن چرا سر مردم بلا میاری !!!

مسئول تزریقات که گویا از بد روزگار حتی حوصله ی بحث با دیگران رو نداشت نگاه کوتاهی به پدرم انداخت و با بی ادبی گفت : جمع کن مریضت را ببر حوصله ندارم !...

مامان سریع به سمت بابا رفت و گفت : مرد ! چته؟! چه کارشون داری ولشون کن مگه نمی بینی چقدر سرشون شلوغه ؟!

بابا دیگه حرفی نزد فقط گفت : من تسویه حساب کردم میرم ماشین رو روشن کنم تو کمک کن افسانه از تخت بیاد پایین ...

مامان برگشت و به من که در حال مرتب کردن روسریم بودم کمک کرد و خیلی سریع منرا از تخت پایین آورد هنوز فکر می کرد من بچه ام و اگر امتناع های من نبود حتی دلش می خواست کفشم رو هم پام کنه !! در حالیکه از در تزریقات خارج می شدیم چشمم به ساعت دیواری سالن افتاد ساعت بیست دقیقه به دوازده شب بود ولی سالن پر بود از جمعیت اصلاً انگار شبی در کار نیست ! با نگرانی به مامان گفتم : من اصلاً درس نخوندم !!

مامان در حالیکه دستش رو به زیر بازوی من گرفته بود و من را به بیرون از درمانگاه میبرد گفت : ای گور پدر درس ! بیا بریم بیرون ، دکتر دو روز هم بهت گواهی پزشکی داده که نری مدرسه با این حال و روزت اون وقت تو فکر درس و مشقی ؟!!

با این حرف مامان کلی سبک شدم و نگرانیم کم شد مامان در حالیکه حالا جلویم ایستاده بود و سعی در بستن زیپ کاپشنم داشت گفت : بازم داره بارون میاد .خودت رو خوب بپوشون ، فکر می کنم بارون تو رو حسابی مریض کرده .

از درمانگاه که خارج شدیم باد سردی می وزید با قدمهای سریع به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و برگشتیم به خونه فاصله توی حیاط از ماشین تا دم در هال رو به سختی طی کردم درد استخوانم زیاد بود و از طرفی بارون حسابی همه جارو خیس کرده بود و از ترس اینکه نکنه لیز بخورم قدمها رو با دقت بیشتری بر میداشتم ، وقتی رسیدم دم در هال مثل اینکه فاتح یک جنگ بزرگ باشم گفتم : آخی رسیدیم .

خونه گرم و دلنشین بود مثل همیشه عطر مهربونی توش موج میزد در حالی که لباسم رو سبک می کردم دیدم مامان توی آشپزخانه داره چادرم رو از روی صندلی ها جمع میکنه گفتم : مامان بذار باشه خودم بعداً جمعش می کنم .

مامان گفت : لازم نیست تو فقط بیا بشین تا برات سوپ بریزم لااقل کمی از ضعفت کم بشه...

با تعجب گفتم : سوپ؟! شما کی سوپ درست کردی؟!

گفت:همون موقع که از خونه زهره اومدم خونه دیدم ناهار نخوردی و با اون تب رفتی خوابیدی ، توی آرام پز کمی سوپ بار گذاشتم ولی نمیدونستم اینقدر دیر میشه . بعد در حالیکه چادر رو تا کرده بود و اون رو روی یکی از مبلهای توی هال می گذاشت دوباره به آشپز خانه رفت منهم به آرومی وارد آشپز خانه شدم . مامان در حالیکه سوپ رو هم میزد کمی هم برای من در بشقاب ریخت در این موقع بابا وارد آشپزخانه شد و طبق عادت همیشگی اش در حالیکه روی سر من رو می بوسید صندلی کشید عقب و نشست ، در حالیکه دست هایش رو به هم می مالید گفت : خانم پس من چی ؟!!

مامان در ضمن اینکه بشقاب من را جلویم می گذاشت گفت : شش ماهه دنیا اومدی خوب صبر کن...

بعد بشقاب دیگه ای برداشت و برای بابا هم سوپ کشید آخر سر هم خودش کمی سوپ تو ظرف ریخت و سه تایی مشغول خوردن سوپ شدیم .با اینکه زیاد اشتها نداشتم اما با هر قاشقی که فرو میدادم احساس می کردم کم کم بدنم گرم میشه و حرارت دلنشینی به بدنم می بخشه . جداً که وجود مادر چه نعمتی است ؟! نگاهی به پدرم انداختم مهربون و صمیمی در حالیکه سوپش رو میخورد نگاه پر از محبتی که بهتر از صد تشکر بود به مامان میکرد و مامان مثل همیشه تمام اون نگاهها رو می فهمید و با لبخندی به اونها پاسخ می داد ، میدونستم چقدر همدیگرو دوست دارن و چقدر از اینکه با هم هستن و زندگی می کنن از خدا شاکر ، در دلم منهم خدا رو شکر میکردم که صاحب من دو فرشته ی مهربون هستن و من هم چقدر به وجود اونها افتخار می کردم .با سختی ظرف سوپ رو تموم کردم چون می دونستم اگه بخوام در خوردن سوپ بهانه بیارم باید کلی غرغر و فریاد بشنوم بعد از تموم شدن سوپ که انگار یک قرن طول کشید مثل این بود که اثر آمپول ها شروع شده بود چون احساس خواب آلودگی شدیدی می کردم با سختی از جام بلند شدم و بعد از تشکر از مامان و بابا به طرف پله ها رفتم که با صدای مامان ایستادم – افسانه جان امشب من میام تو اتاق تو می خوابم اشکالی نداره ؟

گفتم : نه اتفاقاً فکر می کنم اینجوری بهتر م هست .

خواستم از پله ها بالا برم که بابا گفت : بابا مراقب خودت باش اگه لازم میدونی بیام تا بالا برسونمت...

گفتم : نه مرسی فکر می کنم آروم برم مشکلی پیش نمیاد...

به آرومی از پله ها بالا رفتم وقتی به اتاق رسیدم خیلی سریع زیر پتوی روی تخت خوابیدم و آنقدر بی حس و خواب آلود شده بودم که به محض تماس سرم روی بالشت به خواب رفتم..................پایان قسمت پنجم .

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 8/6/1389 - 21:4 - 0 تشکر 225916

رمان((به یادمانده))قسمت هجدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هجدهم

همینطور كه رانندگی میکرد ادامه داد: آخه میدونی من اصلا ً دیگه قصد ازدواج نداشتم !

… لبخندی زد و دوباره در ادامه حرفهاش گفت : نمیدونم چه رازیه كه هر وقت تو توی ماشین من میخوای بشینی مثل اینكه باید بارون بیاد !...

یكدفعه منم به یاد روز اول كه به طور صد در صد تصادفی سوار ماشینش شده بودم افتادم .راست میگفت اونروزم بارون عجیبی میبارید! در ضمن كه دنده ی ماشین رو عوض میكرد نیم نگاهی به من كرد لبخندی زد و گفت : بالاخره نذر رو نیاز های مادرم كار دستم داد و توی این دام ازدواج افتادم!...عجبم دام ترسناك و غیر منتظره ایه!!

سرم رو به طرفش برگردوندم و در حالیكه اصلا ً از این حرفش خوشم نیومده بود گفتم :هیچ اجباری و اصراری در كار نیس!!!...شما هر لحظه خواستید و پشیمون شدید میتونید همه چیز رو تموم شده فرض كنید!!!...اتفاقی نیفتاده !!!

خنده ی بلندی كرد و گفت : خوبه....خوبه....هر چی بیشتر باهات صحبت میكنم بیشتر و بهتر میشناسمت!...پس اهل شوخی هم نیستی!

سرم رو از پشت صندلی بلند كردم و گفتم : تنها چیزی كه من رو آزار میده شوخیه...

در حالیكه دائم لبخندی روی لباش بود گفت : چرا؟ شوخی در حد عرف چیز خوبیه و اصلا ً نباید ایجاد دلخوری بكنه!

کاپشن امیر رو بیشتر روی خودم كشیدم و تا گردن زیر اون پنهان شده بودم گفتم :من معتقدم حرفی رو كه نمی شه در حالت جدی زد و یا كسی كه جرات گفتن حرفی رو در جدیت ندارد سعی میكنه اونرو در قالب شوخی بیان كنه...

حالا پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم ، امیرگفت : ولی من اصلا ً انسان بی جراتی نیستم و خیلی هم به خودم مطمئنم اما چیزی كه هس شاید تمام این مسائل باید پیش بیاد ، تا من در برخورد با تو آگاه تر عمل كنم.

گفتم : یعنی اینقدر مطمئن هستید كه دیدارهای بعدی هم وجود داره؟!!

صداش حالا جدی شد و گفت : من انتخاب خودم رو كردم و تمام سعیمم میكنم تا به هدفم برسم چون اصولا ً در زندگی بر پایه های پوچی تصمیمی نگرفتم و مطمئنا ً این تصمیم خیلی جدی تر از مسائل دیگه زندگی منه...پس حالا حالا ها برای خودم وقت در نظر گرفتم كه تلاش كنم ...حالا این بستگی به دلایل شما داره برای قطع این روابط و دیدارها كه امیدوارم كار به اونجا نكشه حداقل فكر میكنم تصمیم صحیح در این شرایط اینه كه به این زودی همه چیز رو تموم شده تلقی نكنیم...امروز رو اصلا ً من به حساب نمیارم ؛ چون شرایط شما اصلا ً شرایط مساعد نبود..هر كاریم كردم كه دلیل این موضوع رو بفهمم شما نخواستی صحبت كنی!...خوب حتما ً به موقع به من میگی كه چرا امروز اینطوری بودی به هرحال من میذارم به پای اینكه كمی مریض و سرما خورده هستی ولی مطمئن باش بار دوم اگه شرایط دیدار ما بخواد به این خشكی و سردی از طرف تو باشه و حرفات رو برام بگی و كاملا ً صحبت كنی و من بفهمم كه واقعا ً با من بودن برات سخته و یا اینكه در تصمیم گرفتن توی رو دربایستی موندی...با این كه خیلی، این رو جدی میگم خیلی برام سخته به خواسته ات اهمیت میدم و همونطور كه بخوای همه چیز رو تموم شده فرض میكنم...ولی این رو بدون كه واقعا ً انجام این كار برام سخته...

دوباره سرم رو به سمت شیشه برگردوندم.ساعت تقریبا ً سه و نیم بود كه سر كوچه ماشین رو نگه داشت درب رو باز كردم و پیاده شدم بارون بند اومده بود ؛ اونم از ماشین پیاده شد، خوشبختانه محل خلوت خلوت بود و هیچ كس پیاده شدن من رو از ماشین اون ندید.ماشین رو دور زد و اومد به طرف من ایستاد و برای چند لحظه بهم نگاه كرد و گفت : برو خونه زنگ میزنم حالت … رو میپرسم...

از جویی كه پر از آب و گل شده بود رفتم اون طرف خداحافظی كردم ولی جوابی نداد برگشتم ببینم چه كار میكنه دیدم ایستاده گفتم : خداحافظ.

سری تكون داد و با دست اشاره كرد كه زودتر برم بعد تنها چیزی كه ازش شنیدم این بود: تا بعد...

وقتی جلوی درب خونه رسیدم برگشتم ببینم رفته یا نه ؛ دیدم هنوز ایستاده ! بارون دوباره تك تك شروع به باریدن كرد زنگ رو فشار دادم و خیلی سریع درب باز شد.رفتم توی حیاط و درب رو بستم با عجله فاصله حیاط تا ساختمان رو طی كردم و داخل خونه شدم.بابا كنار بخاری بالشت و پتو گذاشته بود و خواب به نظر میرسید،مامان به طرفم اومد سلام كردم ولی خیلی اخمام توی هم بود..................

بابا كنار بخاری بالشت و پتو گذاشته بود و خواب به نظر میرسید ، مامان به طرفم اومد سلام كردم ولی خیلی اخمام توی هم بود گفت : دختر تو از سرما نمردی؟!!

با بی حوصلگی گفتم : میبینی كه هنوز زنده ام!

بعد با همون چادر و لباس و روپوشم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.تا غروب پایین نرفتم! مامان و بابا اصلا ً بالا نیومدن...لباسهام رو كه عوض كردم روی تخت افتادم پتو رو روی سرم كشیدم و خوابیدم.بیدار كه شدم هوا تاریك شده بود از روی تخت بلند شدم چراغ اتاق رو روشن كردم همه وسایلم وسط اتاق پخش بود، درد سرم كمی بهتر شده بود ولی شدیداً احساس گرسنگی میكردم، اتاق رو مرتب كردم و بعد از اینكه برسی به موهام زدم رفتم به طبقه ی پایین.بابا خونه نبود و مامان داشت شام درست میكرد.به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم وقتی وارد آشپزخونه شدم یك سلام زوركی به مامان دادم ، جواب سلام من رو داد ولی همچنان به سرخ كردن كتلت مشغول بود.همونطور كه پشتش به من بود گفت:حالت چطوره؟!!

گفتم :ای بدك نیستم!

گفت : از وقتی اومدی خونه تا الان دو بار تلفن كرده !! حالت رو می پرسید !

ظرف نون روی میز بود مامان هم دو تا كتلت با كمی سیب زمینی سرخ كرده گذاشت جلوم ؛ شدیدا ً گرسنه بودم تشكری كردم و در همون حال كه گازی به لقمه ی كتلت می زدم گفتم :شما كه خودتون همه قرار و مدارها رو میذارید خوب حال منم خودتون توصیف كنید و بهش بگید ، دیگه چرا هی تلفن میزده !!

مامان گفت :افسانه تو صبح اونقدر بد رفتاری كردی و مهلت ندادی من و بابات یك كلام حرف بزنیم ، چنان با عجله از خونه رفتی كه من و بابات هاج و واج مونده بودیم ! درست شده بودی مثل یك دختر 6-7 ساله که لج میكنه قهر میكنه دیگه از تو بعیده این رفتارهای زشت!...تو اگه مهلت میدادی و كمی ادب داشتی بابات برات توضیح میداد...

با عصبانیت گفتم : توضیح….چه توضیحی؟!! اصلا ً من وجودم دارم كه شما بخواید چیزی رو برای من توضیح بدید من نمیفهمم !! نه به اون مخالفت چند شب پیش شما نه به این سكوت بی دلیلی كه كردی و اصلا هیچ نظری نمیدی حالا هم كه هوس كردی بری پیش پروانه و فرزانه یعنی من دیگه هیچ دیگه...پسره كه با بابا قرار میذاره،بابا كه من رو آدم حساب نمی كنه كه اصلا من رو در جریان بذاره...اینم از شما...

یکدفعه صدای مامان بلند شد :بسه دیگه…خودت میبری و میدوزی … چته؟!! هار شدی دختر!!! حالا كو تا من برم پیش پروانه...من اونقدرم بی فكر نیستم ولی هر چی باشه بالاخره اونام احتیاج دارن اونم در این شرایط كه فرزانه بچه دار شده … تو كی می خوای بفهمی كه من همه ی شما ها رو دوست دارم چرا همیشه از اینكه من به فكر اونا هستم ناراحت میشی؟،به ولله قسم بعضی اوقات اونقدر غصه رو توی دلم نگه میدارم كه از بغض گلو درد میكنم...خوب مادر...

بعد نشست روی صندلی و شروع كرد به گریه ...هاج و واج نگاهش می كردم نمی دونستم باید چه كار می كردم ! هر وقت این حالت بهش دست میداد یعنی آخر غصه هاش !! از جام بلند شدم و رفتم به طرفش از پشت بغلش كردم و گفتم : الهی قربون مامان توپولم بشم .من كه چیزی نگفتم .اصلا غلط كردم...خوب خواستم یه ذره خودم و لوس كنم ...… حالا ببخشید دیگه...

و بعد چند تا ماچ محكم كردمش ؛ در حالیكه اشكهاش رو پاك میكرد گفت:خوبه دیگه خودت رو لوس نكن...

صدای زنگ تلفن بلند شد.مامان نگاهی به ساعت دیواری كرد و بعد گفت:پاشو گوشی رو بردار با تو كار دارن!

با تعجب گفتم: با من؟!!

گفت:آخه گفتم كه تو خواب بودی دو بار تماس گرفت احتمالاً این بارم خودشه!

رفتم توی هال و گوشی رو برداشتم ؛عجب هوشی مامان داشت ! درست میگفت امیر پشت خط بود! بعد از سلام و احوال پرسی كه با من كرد گفت:من زیاد فرصت ندارم...هر بار كه از ماموریت بر می گردم سه یا چهار روز بیشتر نیستم و دلم نمیخواد همین سه چهار روز رو هم از دست بدم ؛ امروز كه تو اصلا ًشرایط مناسبی نداشتی ولی فردا میام دنبالت ! خوب الان چطوری ؟! بهتر شدی؟!!

اونقدر راحت حرف میزد كه لحظاتی احساس كردم شاید زمان طولانیه كه ما ارتباط داریم و من بی خبرم! در تمام این مدت ساكت بودم و فقط با بله بله گفتن جوابش رو میدادم! بعد از كمی مكث گفتم : ببخشید من این هفته خیلی درس دارم...

بلافاصله گفت : مطمئنم هر چقدرم درس داشته باشی تا ساعت سه و نیم بعد از ظهر حداقل استراحت میكنی!! درسته؟!! قول میدم بیشتر از این وقت درست رو نگیرم! فقط خواهشا ً بگم دیگه دوست ندارم هیچ وقت مثل امروز باشی! اگه هر وقت هر مشكلی هست بدون هیچ رو دربایستی بهم بگی ممنون میشم.

تمام مدتی كه صحبت میكرد انگار لال شده بودم اصلا ً نمی تونستم دیگه حرف بزنم اونقدر با قاطعیت برنامه ریزی میكرد كه نمی تونستم تغییری در اون ایجاد كنم و یا مخالفتی كنم.بعد از اینكه به بابا و مامان سلام رسوند خداحافظی كرد و گوشی قطع شد.تلفن توی دستم ،سر جام میخكوب شده بودم و به خودم لعنت می فرستادم كه چرا نتونستم مثل آدم بهش بگم من نمیخوام بیام بیرون ! مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : خوب ؟ چی گفت ؟!

گفتم : اه…اصلا ً مهلت نمیده آدم حرف بزنه من فردا هزار تا كار دارم باز میخواد بیاد دنبالم!

مامان گفت : مگه زبون نداری بهش بگی كه حالا این اطوارها رو در میاری!

گفتم : آخه مهلت نمیده ! اصلا ً نمیدونم چرا اینجوری میشه...

به صندلی تكیه دادم و گفتم : نمی دونم باید چی كار كنم!

مامان گفت : كتلتها داره سرد میشه اگه نمیخوری از روی میز برشون دارم؟

از جام بلند شدم و پشت سر مامان وارد آشپزخونه شدم و مشغول خوردن بودم كه یكدفعه نبودن بابا برام عجیب اومد پرسیدم : راستی بابا كجاس؟!!

مامان گفت: نمی دانم والله…رفته كجا ! اصلا ً حرف نزد رفت بیرون!

از پنجره آشپزخونه نور چراغ ماشین رو دیدم كه از زیر درب حیاط به داخل اومده بود و گفتم :چه حلال زاده بود اومد!

بدون اینكه از مامان اجازه بگیرم دو تا كتلت دیگه برداشتم و گوجه خورد كردم و با كمی خیار شور شروع كردم به خوردن خوشبختانه درسهای فردا خیلی سنگین نبود و اصلا ً دلهره ای نداشتم بابا اومد داخل می دونستم اونقدر مهربونه كه رفتار زشت صبح رو فراموش كرده چون مثل همیشه اومد سرم رو بوسید و لقمه ای رو كه برای خودم گرفته بودم رو از دستم گرفت و خورد .با تمام وجودم دوستشون داشتم هر دو مهربون بودن. یعنی همه ی پدر مادر ها اینطور بودن؟!! من كه فكر نمی كنم همیشه مطمئنم بهترین پدر مادرهای دنیا رو داشتم...ما هر وقت غذا كتلت داشتیم به وقت غذا نمیرسید همون سر گاز شروع میكردیم به ناخنك زدن و دست آخر فقط طفلك خود مامان تنها می نشست و كتلت میخورد؛ اونقدر از سر گاز برمی داشتیم با نون یا خالی می خوردیم كه دیگه برای وعده ی شام یا ناهارش سیر سیر بودیم.شب برای خوابیدن كه بالا رفتم زیاد احساس مریضی نمی كردم مثل این بود كه خواب بعد از ظهر حسابی رو من اثر گذاشته بود ولی چیزی كه آزارم میداد این بود كه دائما ً رفتار و حركات و صدای امیر مثل فیلم جلوی چشمم بود! نگاه همراه با لبخندش ، گرمی صداش،رفتار صمیمانه اش...اینها چه معنی داشت یعنی من به همین راحتی!...

نه این امكان نداشت شاید فقط به خاطر اینكه من اصلا ً تجربه ی قبلی نداشتم ، شاید حالا كه بهش فكر می كردم برام جالب اومده بود اما نه انگار نیروی عجیب و سرگرم كننده ای من رو وادار میكرد تمام حركاتش رو به یاد بیارم..........پایان قسمت هجدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 12/6/1389 - 0:31 - 0 تشکر 227251

رمان((به یادمانده))قسمت نوزدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت نوزدهم

اینها چه معنی داشت یعنی من به همین راحتی!...نه این امكان نداشت شاید فقط به خاطر اینكه من اصلا ً تجربه ی قبلی نداشتم ، شاید حالا كه بهش فكر می كردم برام جالب اومده بود اما نه انگار نیروی عجیب و سرگرم كننده ای من رو وادار میكرد تموم حركاتش رو به یاد بیارم ! چشماش گیرایی خاصی داشت متوجه شده بودم بارها امروز به طور ناخودآگاه دلم خواسته بود به چشماش نگاه كنم ، خیلی مرتب بود معلوم بود به تمیزی خیلی اهمیت میده.موهای پر پشت داشت كه به سمت بالا حالت داشت ، رنگ پوستش سفید بود و چشم و ابروی مشكی داشت كه شاید گیرایی بیش از حد چشماش كشیدگی اونها و پرپشتی ابروهای كشیده اش بود به هر حال چهره اش تا حد زیادی توی ذهنم تكرار میشد مثل این بود كه هر بار نگاهمون با هم تلاقی كرده سعی كرده بود عكسی از صورتش در ذهن من به جا بذاره!

صبح با صدای رادیو که مارش حمله رو پخش میكرد و از طبقه ی پایین صداش به گوشم رسید بیدار شدم.رفتم پایین.بابا صبحانه اش رو تموم كرده بود مامان داشت تدارك مواد غذایی ناهار رو میدید بعد از خوردن صبحانه بابا كه داشت خودش رو جلوی آینه مرتب می كرد گفت : می خوای تا مدرسه برسونمت؟

گفتم : نه مرسی وقت دارم دیرم نشده خودم میرم.

بعد اینكه آمده شدم ساندویچی كه مامان درست كرده بود توی یك پلاستیك روی پله ها گذاشته بود رو برداشتم و گذاشتم توی كیفم ، بابا رفته بود، با مامان خداحافظی كردم.وقتی داشتم از درب هال بیرون میرفتم مامان صدام كرد و گفت :افسانه امروز ناهار بیرون هستی درسته؟

گفتم:بله.

كمی مكث كرد نگاهی به من كرد و گفت : مواظب رفتار و حركاتت باش ! اگه واقعا ً میخوای همه چیز رو تموم كنی سعی كن زیادم طولش ندی! در كمال ادب تصمیم خودت رو بگیر و بگو...!

در حالی كه سرم فقط توی هال بود و تنم از درب هال بیرون قرار داشت گفتم:باشه چشم...

ولی نمیدونم چرا ته دلم یكجوری شد ! درب هال رو بستم و چادرم رو مرتب كردم از حیاط زدم بیرون ...مسیر درب خونه تا سر كوچه رو فقط به حرف مامان فكر كردم سر كوچه كه رسیدم كمی اینطرف و اونطرف رو نگاه كردم ببینم مهناز هست یا نه؟ ولی نبود!! زیاد منتظرش نموندم چون همیشه از انتظار متنفر بودم آروم آروم به راه افتادم .تمام مسیر خونه و مدرسه رو به این فكر می كردم كه آیا من باید تصمیم خودم رو به همین زودی مشخص كنم؟آیا نباید واقعا ً به خودم فرصت بدم؟ شاید داشتم عجله میكردم؟ نمی دونم هر چه بود كه احساس میكردم باید یك كمی هم تامل كنم!جلوی درب مدرسه مهناز رو دیدم كه همراه خانم عزیزی از ماشین پیاده شدن صبر كردم تا اونها هم برسن.بعد از سلام به خانم عزیزی راهی كلاس شدیم مهناز آروم پرسید دیروز رفتید خوش گذشت؟

گفتم: نه اصلا ً!...

گفت:می دونستم چون تو دیروز اصلا ً حال خوش نداشتی.

تا ساعت آخر مهناز سر به سرم نگذاشت و بیشتر سعی كرد از وقایع مربوط به خودش و خانم عزیزی و… تعریف كنه...منم كم و بیش به حرفهاش گوش می كردم ولی بیشتر در فكر بعد از تعطیلی بودم ، در فكر اینكه چی باید بگم ، چه كار باید بكنم ، چه دلیلی برای تموم شدن مساله بیان كنم و هزار چیز دیگه ، سعی میكردم سوالات اون رو حدس بزنم و جواب های خودم رو مرور میكردم در طول روز تا ساعت آخر هوا حسابی سرد شده بود وقتی زنگ آخر خورد از درب مدرسه كه بیرون اومدم مهناز بی معطلی خداحافظی كرد و گفت كه چون نمیخواد مزاحم من و امیر بشه ترجیح میده با خانم عزیزی كه منتظرش ایستاده بود خونه بره...وقتی مهناز رفت كمی اینطرف و اونطرف رو نگاه كردم ولی خبری نبود! امیر دنبالم نیومده بود یعنی چی شده بود!؟ سرم رو پایین انداختم و راه خونه رو پیش گرفتم تقریبا ً پانزده یا بیست متر از مدرسه دور نشده بودم كه صدای دو بوق كوتاه و پشت سر هم رو از پشت سرم شنیدم ولی برنگشتم! آروم آروم به راهم ادامه میدادم كه شنیدم:افسانه خانم!!!

برگشتم و دیدم امیر ماشین رو كنار خیابان نگه داشت از ماشین پیاده شد و اومد به طرفم خیلی راحت كیفم رو گرفت و كمك كرد تا از جوی خیابون رد بشم سوار ماشین شدیم ولحظاتی بعد راه افتاد.گفت : ببخشید اگه دیر شد مقصر نیستم ! از پادگان كه راه افتادم نزدیك های مدرستون پنچر شدم و تا پنچرگیری كنم كمی معطل شدم؛ تو كه زیاد معطل نشدی؟

گفتم:نه

بعد شروع كردم به مالیدن دستام به همدیگه ؛ این بار هم به خاطر سرما بود و هم به خاطر عادت همیشگیم.برگشت و در ضمن رانندگی از روی صندلی عقب یك كادوی كوچیك رو آورد جلو و به سمت من گرفت و گفت : ببین خوشت میاد؟

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:این چیه؟!!!

گفت:نمی دونم فكر می كنم مال تو باشه!

و بعد لبخند همیشگیش روی صورتش نقش بست .…هنوز بازش نكرده بودم دوباره نگاهش كردم و گفتم :به چه مناسبت؟!!

بازم خندید و گفت :مگه باید حتما مناسبت داشته باشه؟! یعنی نمی شه همینجوری به كسی كه دوستش داری چیزی هدیه بدی؟

سرخ شدم ،خودم سرخی لپام رو میدیدم گفتم:ولی ،آخه...

گفت:بازش كن ببین اصلا از رنگش خوشت میاد یا نه؟!

شروع كردم به باز كردنش ،یك جفت دستكش زمستونی خیلی ظریف و قشنگ بود،سبز ملایم با راه های قرمز و زرد وقتی دستم كردم فهمیدم پشم خالصه چون بلافاصله دستم گرم گرم شد.

باز لبخندی زد و گفت : چطوره؟!...

گفتم : خیلی گرم و نرمه؛ مرسی.

دوباره پرسید : رنگش چطوره ؟ خوشت میاد؟

نگاهی به دو دستم كه حالا دستكش داشتن كردم و گفتم : رنگ بندی شادی داره...

ماشین رو به سمت چپ هدایت كرد و گفت : خیلی سعی كردم رنگ سبزش نزدیك رنگ چشمات باشه!

خنده ام گرفت .گفت: خدا رو شكر ! فكر میكردم برای دیدن لبخندت باید حالا حالا منتظر باشم!

ساکت بودم.بازم جلوی همون رستوران دیروزی نگه داشت .حالا که دستکش به دستم بود کمتر احساس سرما میکردم وقتی داشت از ماشین پیاده می شد بر گشت و به من نگاه کرد و گفت :کاپشن داری؟!!

گفتم:آره،امروز یادم موند تنم کنم....

خندید وگفت:دیروزم یادت بود فقط می خواستی...

از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران؛مشخص بود مسئول رستوران؛امیر رو خوب می شناسه چون احترام همراه با رفاقتی برای امیر قائل بود.وقتی امیر مثل دیروز صندلی کشید و من نشستم،متوجه شدم امروز رستوران نسبتا" شلوغ تر از دیروزه.امیر هم رو به روم نشست .گفتم:با صاحب اینجا آشنا هستی؟

گفت:نه،اصلا" ! چطور مگه؟!

تعجب کردم و گفتم:پس چرا هم دیروز و هم امروز تا ما وارد می شیم میاد جلو و با تو دست میده در حالیکه با مشتریهای دیگه این کار رو نمیکنه!

خندید و در حالیکه دستی به صورتش می کشید ،گفت :آخه همه مثل تو نیستن که!.....

اخمام رفت توی هم صورتم رو به سمت دیگه ای بر گردوندم.صندلیش رو جلو کشید و با صدای آرومی گفت :آخ،ببخشید یادم نبود نباید باهات شوخی کنم! راستش رو بخوای فکر می کنم به خاطر لباسم باشه که صاحب این رستوران با من این طوری رفتار می کنه.

دوباره بهش نگاه کردم،دیدم لباس نظامیش تنشه.با تندی گفتم:پس لباست بهت شخصیت داده؟!!

خنده اش محو شد فقط چند لحظه نگاهم کرد و گفت:گفتم که همه مثل تو نیستن!شایدم تو راس میگی و فقط این لباس منه که بهم شخصیت داده !!

از حرف خودم خجالت کشیدم ،خیلی خجالت کشیدم ،شاید بدترین حرف ممکن رو در این شرایط گفته بودم.متوجه شدم که ناراحت شده دو دستش رو مشت کرده بود زیر چونه اش و از شیشه رستوران بیرون رو نگاه میکرد.شروع کردم به در آوردن دستکش ها از دستم.از جاش بلند شد و گفت :من برم دستام رو بشورم ،پنچری ماشین رو که گرفتم هنوز دستم رو نشستم.

وقتی از میز دور میشد نگاهش کردم.از حرفی که زده بودم و باعث ناراحتیش شده بود خیلی شرمنده بودم ،هر چی به مغزم فشار می آوردم که وقتی بر گشت باید چی بهش بگم چیزی به فکرم نمی رسید.کلافه ی کلافه شده بودم.میدونستم حرفم خیلی خیلی زشت بوده ولی خوب اتفاق افتاده بود واقعا" دلم نمی خواست به این صراحت توهین کنم.اصلا" جای توهین نداشت؛به چه دلیل باید یک همچنین کار احمقانه ای بکنم! توی همین افکار بودم که دیدم داره به طرف میز میاد ولی اصلا" اثری از ناراحتی چند دقیقه پیش در صورتش نبود! بازم همون لبخند رو به چهره داشت! وقتی اومد به روی میز نگاه کرد دید من نه سالادم رو خوردم و نه به سوپم دست زدم در همین موقع گارسون منو رو آورد.امیر منو رو از اون گرفت و بدون اینکه به اون نگاه کنه دادش به من ! گفت:انتخاب با توس!

گارسون از میز ما دور شده بود و داشت به سفارش گرفتن از میزهای دیگه مشغول می شد و ما رو برای انتخاب غذا راحت گذاشته بود.اصلا" نمی دونستم چی باید انتخاب کنم! برای خودم و برای اون فرقی نداشت به هر حال این کاری بود که می تونم به جرات بگم تا حالا نکرده بودم ! من و مامان و بابا هر وقت بیرون می رفتیم سفارشهامون مشخص بود و هیچ وقت به غیر از کباب کوبیده یا برگ و یا احیانا" جوجه کباب چیز دیگه ای سفارش نداده بودیم ولی حالا منویی که جلوی من قرار داشت حداقل 20نوع غذای متفاوت از اونچه خورده بودم در اون وجود داشت غذاهایی که تا حالا حتی اسمشونم بلد نبودم بخونم چه برسه به اینکه خورده باشم ! احساس می کردم از اینکه من سر در گم شدم لذت می بره! منو رو بستم و گفتم :من جوجه کباب بدون برنج به همراه لیمو ترش و جعفری و پیاز می خوام!!!

خنده ای کرد و گفت : و من؟

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم :من چه میدونم شما چی دوست داری؟

گفت :خوب بپرس؟

کش چادرم رو گرفتم و چادر رو از روی مقنعه ام باز کردم و گفتم :ببین ،من قبل از هر چیز می خوام به خاطر حرفی که زدم .......

نذاشت به حرفم ادامه بدم و گفت:نپرسیدی من چی دوست دارم ؟

گفتم :من نمی خواستم توهین کرده باشم فقط........

دوباره دنباله ی حرف خودش رو گرفت و گفت : من هیچ وقت نمیتونم از شیشلیک این رستوران صرفه نظر کنم!

اصلا" به حرف من توجه نمی کرد و اصلا" نمی خواست که منم حرفم رو ادامه بدهم.منو رو از جلوی من برداشت و گفت: دسر یا چیز دیگه ای بگم بعد از غذا بیارن؟

و بعد شروع کرد به منو نگاه کردن و ادامه داد:چی میخوری؟ بستنی یا ژله یا کرم کارامل یا......

صندلیم را جلو کشیدم و گفتم: ببین امیر...

بلافاصله منو رو بست و کنار گذاشت و با میل شدیدی صندلیش رو جلو کشید و صورتش رو نزدیک من آورد و گفت: جونم؟ بگو......

کمی عقب رفتم و گفتم: میخواستم معذرت خواهی کنم من قصد بدی نداشتم.....

دوباره صندلیش رو عقب کشید و گفت:چقدر یه موضوع به این کوچیکی رو دنبال می کنی؟ اصلا مگه من ناراحت شدم؟خوب تو درست گفتی! من اگه این لباس به تنم نبود صاحب این رستوران از کجا می خواس بفهمه که من خلبان نیروی هوایی هستم؟!....ببین افسانه من اصلا نمی خوام نه الان نه هیچ وقت دیگه خودت رو به خاطر موضوعات پیش پا افتاده ناراحت کنی...فهمیدی؟؟...حالا من منتظرم حرف بزنی ، سوال کنی، بپرسی ، ازمن، از زندگیم، از اخلاقم،و خودم و...هزار تا چیز دیگه،ببین من اگه می خواهم تو رو بیرون بیارم دلم می خواد تو با پرسشهایی که می کنی و مطالبی که عنوان می کنی من رو بهتر بشناسی .

در این موقع گارسون نزدیک میز اومد و امیر سفارش لازم رو به اون داد و اون رفت.هر دو مشغول خوردن سوپ شدیم .در ضمن اینکه سوپ می خورد گفت : متاسفانه من فردا باید دوباره بر گردم پایگاه چون پرواز دارم ...

سرم رو بلند کردم و گفتم:پرواز؟!!

سرش رو به علامت مثبت تکان داد و گفت :فکر میکردم یه هفته ای بتونم استراحت کنم ولی خواستنم...

دستمالی بر داشت و دهنش رو پاک کرد .به صندلی تکیه کرد و گفت:راستش خیلی خیلی سخته ولی باید برم...

یکدفعه سوالی رو که همیشه از بچه گی در ذهنم بود رو گفتم:چی سخته؟...راستی پرواز سختره یا رانندگی با ماشین؟خیلی دلم می خواد بدونم کنترل کدوم یکی سختره؟

خندید دستش رو زیر چونه اش زد و گفت:هیچکدوم.

تعجب کرد م و گفتم: اِ ، خودت الان گفتی سخته...

و بعد شروع کردم کمی از سالاد رو خوردن.همینطور که با لبخند من رو نگاه میکرد گفت:تا چند وقت پیش فکر می کردم رانندگی در تهران سختترین کار دنیاس ولی الان مدتیه که فهمیدم که سختترین کار دنیا برای من ،...

گارسون اومد و غذاها رو روی میز قرار گذاشت و رفت.امیر در حالی که غذای من رو جلوی من میذاشت و کمی از جوجه کباب من رو برای خودش بر می داشت و مقداری از شیشلیکش رو برای من میذاشت گفت:عاشق تو شدن سختترین کار دنیا بود!!!

یکدفعه تمام بدنم داغ داغ شد نگاه سریعی به اطرافمون انداختم ،ببینم کسی حرف اون رو شنیده یا نه؟سرخی لپام رو خودم می دیدم .سکوت کردم و اصلا" نمی دونستم چی باید بگم! با چنگالی که دستش بود اشاره کرد به ظرف جلوی من و گفت:بخور سرد می شه .

خیلی راحت حرفش رو زده بود اونم در لحظه ای که من اصلا" توقعش رو نداشتم.....پایان قسمت نوزدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 14/6/1389 - 15:54 - 0 تشکر 228085

رمان((به یادمانده))قسمت20-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیستم

خیلی راحت حرفش رو زده بود اونم در لحظه ای که من اصلا" توقعش رو نداشتم .یک تکه جوجه برداشتم و گذاشتم دهنم نیمه جویده قورتش دادم درست توی گلوم گیر کرد امیر خیلی سریع پیش بینی این وضع رو کرده بود چون بلافاصله لیوان آب رو قبل از اینکه من حرکتی بکنم داد به دستم .بعد از اون دیگه یکریز صحبت می کرد و غذا میخورد از طرز لباس پوشیدن من شب مهمونی مهناز خیلی خوشش اومده بود و تاًکید می کرد که همیشه همینجوری لباس بپوشم ...و بعد در مورد اون روز اولی که سوار ماشینش شده بودم کلی صحبت کرد،اینکه درب ماشینش رو محکم کوبیده بودم به ماشین بغلی و یا اینکه پام رفته بود توی آبها و چقدر خودش رو نگه داشته بوده تا نخنده...و بالاخره برام توضیح داد وقتی من از ماشینش پیاده شده بودم اونقدر سر کوچه صبر کرده بوده تا ببینه من به کدوم خونه وارد میشم و اون وقت بوده که خونه رو یاد گرفته بوده...در حالیکه داشتم تکه ای از شیشلیکی که خیلی هم خوشمزه بود رو می خوردم گفتم :خوب اگه اونجا خونه ی ما نبود چی؟

نوشابه اش رو سرکشید و گفت:خوب بالاخره تو توی اون خونه رفتی اگرم اونجا منزلتون نبود به هر حال اهالی منزل که میدونستن تو کی هستی ،نه؟

سرم رو به سمت شونه ام کج کردم...به هرحال استدلالش درست بود.بعد گفتم: اصلا" تو چطور با یه نگاه انتخاب کردی؟از کجا مطمئن بودی که من دختر بدی نباشم؟

حالا دیگه غذاش رو تموم کرده بود تکیه به صندلی داد و گفت:از سرخی و شرمی که توی صورتت بود و توی ماشین من داشتی از خجالت عذاب می کشیدی فهمیدم که انتخابم نمی تونه غلط باشه ،برای من نجابت خیلی مهم بود و در درجه دوم زیبایی که فکر می کنم در هیچ کدوم اشتباه نکرده باشم .

بعد کیفش رو از جیب لباسش خارج کرد و گفت:اینرو ببین!...

کیفش رو باز کرد و به زیر کارت شناسائیش اشاره میکرد .کیف پولش رو گرفتم و کارتش رو نگاه کردم ،گفتم:خوب؟چیه؟

خندید و گفت:زیر کارت رو نگاه کن نه کارت رو!

به نوشته ی زیر کارت نگاه کردم و بعد باز هم با تعجب گفتم: من منظورت رو نمی فهمم!

خندید و گفت:کارت رو اصلا" کار ندارم چیزی که زیر کارت توی جیب کیفه رو نگاه کن.

دستم رو کردم زیر کارت شناسائیش وقتی اونرو بیرون کشیدم ،نزدیک بود از تعجب جیغ بکشم!....یکی از عکسهای من بود! با عصبانیت اونرو از کیف خارج کردم . گفتم:این پیش شما چی کار میکنه؟!

از روی صندلیش نیم خیز بلند شد و خیلی آروم عکس رو از لای انگشتهای من بیرون کشید و گفت:ببخشید !

و دوباره به عکس نگاه کرد و گفت :خیلی قشنگه نه؟!!!

به دور و برم نگاه کردم و گفتم :اون عکس رو از کجا آوردی؟!!

دوباره بلند شد و روی میز خم شد و کیفش رو هم از من گرفت ، دیدم که عکس رو سر جاش گذاشت و دوباره کیف رو در جیبش قرار داد .ادامه داد:مشکل من فقط عاشق نجابتت شدن نبود! چشمات بیچاره ام کرده!..

سرم رو پایین انداختم و گفتم:امیر خواهش می کنم بسه دیگه...

لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت ولی آخر سر اشاره کرد که عکس رو از مهناز گرفته.بعد از اینکه منم ناهارم رو تموم کردم طبق سفارش امیر چایی و ژله آوردن خودش خیلی چای دوست داشت و اینطور که فهمیدم حسابی چایی خوره بر عکس من.ژله ام رو که تموم کردم،امیر بلند شد و مبلغ حساب غذا رو پرداخت کرد البته صاحب رستوران کلی تعارف کرد ولی بالاخره امیر موفق شد که پولش رو پرداخت کنه.وقتی بر گشت سر میز٬من بلند شده بودم و با زحمت زیاد داشتم چادر رو که به میخ زیر میز گیر کرده بود آزاد می کردم ولی اصلا" نمی تونستم بالاخره امیر روی زمین زانو زد و با دقت چادر رو از میخ آزاد کرد ولی به هر حال یک سوراخ خیلی ریز روی چادرم ایجاد شده بود.امیر گفت:از قوانین مدرسه اس که باید با چادر برید؟

گفتم :بله،از طرفی چون برای دانشگاه گزینش محلی و مدرسه ای انجام میدن همه میگن چادر سرمون باشه خیلی بهتره.

امیر سری تکون داد که بیشتر به علامت تائید این قضیه بود نه چیز دیگه .از رستوران بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم .بعد از اینکه کمی رفتیم امیر پرسید :افسانه؟دانشگاه رو خیلی دوست داری؟

گفتم:آره خیلی زیاد .

دوباره پرسید:حالا به چه رشته ای علاقه داری؟

گفتم:از رشته های پزشکی خیلی خوشم میاد ...

برگشت و نگاهی به من کرد و گفت:به غیر از پزشکی به چی علاقه داری؟

گفتم:تا حالا به چیزی غیر از اون فکر نکردم ولی اگه قراره چیزی به غیر از پزشکی باشه دوست دارم شیمی بخونم.

سری به علامت تصدیق تکون داد و گفت :پس من امیدوارم شیمی قبول بشی!

با تعجب گفتم: چرا؟ مگه تو پزشکی دوست نداری؟

خندید و گفت: نه دوست ندارم؛ چون من که دائم ماموریت خواهم بود اگه قرار باشه تو هم در بیمارستان باشی اون وقت هیچکس توی خونه نیس...

با تعجب نگاهش کردم! چقدر راحت همه چیز رو حل شده می دید و چقدر عالی عقاید خودش رو بیان میکرد بدون اینکه من رو ناراحت کنه! بعد از ساعتی رانندگی دوباره ماشین رو متوقف کرد به اطراف خیابان که نگاه کردم فهمیدم کنار پارک نگه داشته.گفت: موافقی کمی قدم بزنیم؟

گفتم: باشه...

هر دو پیاده شدیم و به پارک رفتیم؛ تقریبا" یک ساعتی در پارک بودیم و امیر از بوفه ی پارک دو تا چای گرفت که با توجه به سردی هوا با اینکه اهل چای نبودم ولی خیلی بهم مزه کرد.وقتی به ساعت نگاه کردم تقریبا" از 3 گذشته بود؛ امیر بلافاصله بلند شد و با لبخند گفت: چیه وقتم داره تمام میشه هان؟!!

لبخندی زدم و گفتم: آخه درس هم دارم ...

گفت: شوخی کردم ، باشه بلند شو برسونمت خونه .

از پارک که بیرون اومدیم سریع به خونه برگشتیم مسیر پارک تا خونه اونقدر به نظرم کوتاه اومد که برای لحظه ای خواستم به امیر بگم کاشکی به این زودی برنمیگشتیم ولی سکوت کردم سر کوچه که ماشین رو نگه داشت وقتی از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد و مثل روز قبل کمک کرد تا از جوی رد بشم .وقتی رد شدم اومد به اون طرف جوی و کنارم ایستاد مکث کوتاهی کرد و گفت: فردا باید برم پایگاه شکاری اصفهان چون ماموریت دارم ،برام دعا میکنی که برگردم؟!!!

سر جایم میخکوب شدم ، برای یک لحظه به اوج خطرات جنگی که در کشور بود فکر کردم...به اینکه شغل امیر چیه؟ چه نقشی در این جنگ داره و چه خطراتی تهدیدش میکنه...من در پایتخت و تمام مردمی که در این کشور بودیم اصلا" چیزی از جنگ نمی فهمیدم به غیر از شهرهای مرزی و نقاط جنگی و جبهه ها تمام ایران از جنگ در امان بودن و اگر همه مثل من زندگی می کردند میشه گفت اصلا" نمی فهمیدن که جنگ چیه؟ و اصلا" چه کسانی دارند برای این آرامش زحمت می کشند.چشم توی چشمش دوخته بودم و اصلا" حرف نمی زدم؛انگار نفسم بند اومده بود، صدام ازگلو در نمی اومد و فقط نگاهش می کردم...سرش رو کج کرد و با لبخند مهربونی نگام کرد و گفت: خانم کوچولو! خوابیدی؟!!!

لبم رو به دندون گزیدم و گفتم:انشاالله سالم بر میگردی...

سرش رو صاف کرد و گفت:مطمئن باشم که منتظرم هستی تا برگردم؟!!!

گفتم:به امید خدا برمی گردی...

اومدم برگردم که چادرم رو گرفت! گفت:جوابم رو ندادی؟ منتظر هستی یا نه؟

دیگه نمیتونستم صبر کنم نگاه کوتاهی بهش کردم و گفتم:خدا به همراهت...

برگشتم که برم فهمیدم بازم چادرم رو نگه داشته مجبور شدم به طرفش بچرخم ؛باز هم همون لبخند مهربون روی صورتش دیده می شد گفت:فقط یک کلمه جوابم رو بده...

سرم رو پایین انداختم و گفتم:کی بر می گردی؟

چادرم رو ول کرد و خنده ی بلندی کرد و رفت به سمت ماشین، درش رو باز کرد و نشست پشت رل.سرم رو خم کردم و از شیشه ی ماشین نگاهش کردم و گفتم:نگفتی کی بر میگردی؟

دستی به علامت خداحافظی برام بلند کرد و گفت:فقط دعا کن...خداحافظ خانم خوشگله...

ماشین رو روشن کرد و دو تا بوق زد و رفت.اون شب وقتی می خواستم بخوابم امیر تلفن کرد و از بابا و مامان هم خدا حافظی کرد.بعد از اینکه باهاش تلفنی حرف می زدم فهمیدم که بله مثل اینکه منم..........

بابا و مامان هم خیلی براش دعای خیر کردن ولی من تا نیمه های شب اصلا" حال خوشی نداشتم و نمیتونستم بخوابم و فرداشم در مدرسه خیلی حالم گرفته بود.

تقریباً هفت روز از رفتن امیر گذشته بود و در این یک هفته یکبار مادرش با منزل ما تماس گرفته بود و گفته بود که امیر تلفن زده و حالشم خوبه خیلی دلم می خواست مامان از مادر امیر بپرسه که امیر کی برمیگرده ولی چنین صحبتی به میون نیومد و منم اصلاً رووم نشد چیزی بپرسم . نمیدونم در همون دو دیدار گذشته به دلم چه گذشته بود ولی هر چی بود که امیر بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود .هر روز که به مدرسه میرفتم دستکشی رو که برام خریده بود با احساس خاصی دستم می کردم ؛ نمیدونم چه حس عجیبی بود ولی هر وقت اونها رو دست میکردم بوی ادکلنش رو حس میکردم .مامان یکبار دستکش ها رو دید ولی هیچی از من نپرسید مطمئن بودم که خودش فهمیده که اونها رو کی برام خریده . هفته ی اول تموم شد ولی میشه به جرات بگم که این هفته طولانی ترین هفته ی عمرم بود که گذشت؛ مهناز حسابی درگیر کارهای خودش بود و معمولاً با خانم عزیزی ساعتش رو سپری میکرد و یا در منزل اونها بود یا با هم به خرید رفته بودن؛ کار مهناز خیلی سریع تر از اونچه که فکرش رو می کرد پیش می رفت و خدا رو شکر در هیچکدوم از مراحل رفتنش به خارج از کشور دچار مشکل نشده بود .یک هفته ی دیگه هم گذشت ولی از امیر هیچ خبری نبود ، بدجوری اعصابم ریخته بود به هم و حتی این وضع رو مامان و بابا هم فهمیده بودن ولی بنا به درک خودشون اصلاً مزاحم من نمی شدن. اواسط هفته ی سوم صبح که از خواب بلند شدم فهمیدم برف سنگینی اومده بالاخره هر چی باشه زمستون باید لباس سفیدش رو به همه نشون میداد .سرمای شدید شروع شده بود درسها هم بیشتر شده بود و من که این روزها اصلاً حوصله نداشتم مجبور بودم با وجود تمام این مسائل اونها رو بخونم . وقتی به مدرسه رسیدم مهناز زودتر از من رسیده بود ؛ حسابی سردم شده بود ؛ وارد کلاس که شدم یکراست رفتم سراغ بخاری کلاس و شعله اش رو زیاد کردم و شروع کردم به گرم کردن دستم . مهناز اومد کنارم بی اختیار سوالی از دهنم خارج شد : از امیر خبر نداری ؟!!!!؟؟؟!!!!!

نگاه عمیقی بهم کرد و گفت : نه .... نگرانی ؟!!

جوابش رو ندادم و چادرم رو از سرم برداشتم و شروع کردم به تا زدن اون .گفت:نترس اگه مشکلی خدای نکرده براش پیش اومده باشه بلافاصله به منزلشون اطلاع میدن....

دیگه حرفی نزدم و رفتم سر جام نشستم .اون روز ساعت آخر خانم عزیزی لطف کرد و من رو تا سر کوچه رسوند . وقتی رفتم خونه دیدم مامان خیلی خیلی خوشحاله ! پیش خودم فکر کردم شاید از امیر خبری آوردن ! گفتم : چه خبر ؟!

به طرفم اومد و گفت : اگه قهر نکنی بهت میگم !!!

خیلی تعجب کردم چه چیزی می تونست من رو ناراحت بکنه و مامان رو اینقدر خوشحال ؟!!! در حالیکه دستم رو میگرفت و به هال می برد گفت : پروانه مدارک لازمم رو به همراه بلیط آماده کرده و فرستاده ، صبح که تو رفتی مدرسه پست چی این برگه رو آورد ...

و بعد یک تکه کاغذ و پاکت رو به من نشون داد وقتی اون ها رو خوندم فهمیدم مدارک مامان در سفارته و فقط باید برای تحویل به اونجا بره...

پاکت و کاغذها رو روی میز گذاشتم و گفتم : کی انشالله ؟!!

مامان گفت : هفته ی دوم اسفند ماه انشالله میرم .

گفتم : از کی این موضوع رو می دونستی ؟!

به طرفم اومد و گفت : زیاد نمی مونم ... به جون مامان سر یک ماه بر می گردم .

با عصبانیت گفتم : یک ماه ؟!!!.............پایان قسمت بیستم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 18/6/1389 - 1:18 - 0 تشکر 229495

رمان((به یادمانده))قسمت21-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و یکم

به طرفم اومد و گفت : زیاد نمی مونم ... به جون مامان سر یه ماه بر می گردم .

با عصبانیت گفتم : یک ماه ؟!!!

مامان وسط هال ایستاده بود ، احساس کردم با این رفتار من شاید شادی اون رو کم کنم ، لبخند زورکی زدم و گفتم :فکر نمی کنی یک ماه زیاده؟

دوباره خندید و گفت : تحمل می کنی مگه نه ؟!! بابا هوات رو داره ...

خندیدم اما به زور جلوی خودم رو گرفتم که ناراحتیم رو مامان نفهمه و گفتم:باشه...برو ...

رفتم بالا لباس مدرسه ام رو در آوردم و یک یقه اسکی لیمویی از کشوم خارج کردم یه شلوار مخمل کبریتی مشکی هم داشتم که توی فصل سرما حسابی گرم میکرد رو برداشتم و پوشیدم ؛ با بی حوصله گی موهام رو مرتب کردم . صدای زنگ درب از پایین به گوش رسید ؛ به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم ساعت اومدن بابا نبود .احتمالاً یکی از همسایه ها بود .میدونستم تا آماده شدن ناهار و اومدن بابا باید تقریباً یک ساعتی منتظر بمونم .رفتم روی تخت نشستم و کتاب فیزیکم رو از کیف بیرون کشیدم از روی تخت خم شدم تا یکسری کاغذ چکنویس از زیر تختم بردارم تا از اونها برای حل مسئله ها استفاده کنم ؛ همونطور که روی تخت نیمه دراز کش شده بودم و سرم پایین قرار گرفته بود ، تمام موهام بر عکس شده بود روی زمین ریخته بود و کلافه شده بودم ؛ صدای مامان رو می شنیدم که من رو صدا می کرد:افسانه ، افسانه ، ... افسانه جان ....

عصبی شده بودم با صدای بلند گفتم:چی میگی؟!! صبر کن مامان...الان میام .

و همونطور که آویزون بودم هنوز دنبال ورق چکنویس می گشتم که چند ضربه به درب اتاق خورد ! به سختی گفتم : بله ؟!! کیه ؟ بفرمایید تو ...

از روی تخت بلند شدم و در حالیکه تعجب می کردم چه کسی درب اتاق من رو می زنه لباسم رو صاف کردم و درب رو باز کردم ! باورم نمیشد ... چشمام داشت از حدقه بیرون می زد...با صدای بلند که شیبه به جیغ بود گفتم:امیر...تو اینجا چیکار میکنی؟

خندید و گفت : این خانم خوشگل که حالا خوشتیپ هم شده مهمون نمی خواد ؟!!

هر دو خندیدیم و این خنده ی من درست بعد از تقریباً سه هفته بود که صداش توی خونه پیچیده بود ! رفتیم به طبقه ی پایین . مامان ظرف میوه ای رو که همیشه آماده داشت رو به هال آورد و من به آشپزخونه رفتم تا برای امیر چایی بریزم . بیش از اندازه و حد معمول خوشحال شده بودم و تازه در این شرایط فهمیده بودم که منم به همون راحتی که امیر انتخابم کرده ، علاقه مند شدم و به همون راحتی که مهناز تصمیم به ازدواج گرفته ، منم عاشق شدم .امیر بیش از اندازه مهربان و با محبت رفتار می کرد و همین رفتار بیشتر من رو اسیر می کرد. مامان با امیر درباره ی خبر خوشی که تقریباً نیم ساعت پیش به من داده بود صحبت می کرد و امیر بلافاصله تاکید کرد که در سفارت آشناهای خوبی داره و اگر احیاناً مشکلی داشتن اون خیلی خوب میتونه با کمک دوستاش در سفارت حل مشکل کنه. این دیگه برای مامان خوشحالی زایدالوصفی به بار آورد تقریباً چهل دقیقه بعد بابا هم اومد و از دیدن امیر خیلی ابراز خوشحالی کرد ولی از لا به لای حرفهاش فهمیدم که امیر قبل از اینکه به خونه ما بیاد با بابا در بانک صحبت کرده و بابا از اون خواسته بود که به خونه ما بیاد ! بعد از صرف ناهار چون طبقه ی پایین به خاطر بخاری خیلی گرمتر بود بابا خواست بالشتی براش بیارم و همونجا کنار بخاری خوابید مامان هم مشغول بافتنیش شد ، من و امیر هم به طبقه بالا رفتیم .وقتی وارد اتاق شدیم امیر خیلی خسته بود و گفت : افسانه جان اشکالی نداره من روی تخت بخوابم ؟!

گفتم : نه خواهش می کنم ...

ادامه داد:دیشب ساعت 1 رسیدم خونه و هنوز خستگیم در نیومده .

روی تخت دراز کشید از کمد دیواری پتو آوردم و روش انداختم تشکر کرد و اونقدر خسته بود که کمتر از چند دقیقه طول نکشید خوابش برد اول فکر کردم اشتباه می کنم و خودش رو به خواب زده ولی وقتی خوب دقت کردم دیدم واقعاً خوابش برده !........روی زمین نشستم و کتاب فیزیکم رو که روی زمین بود با چند تا ورق چکنویس برداشتم و شروع کردم به خوندن . فردا امتحان فیزیک داشتیم از پنجره نگاهی به آسمون انداختم ، دوباره برف می بارید.................

از پنجره نگاهی به آسمون انداختم ، دوباره برف می بارید . دو ساعت کامل گذشته بود و با سکوت خوبی که در محل و خونه برقرار شده بود و با وجود اومدن امیر که دیگه نگرانیم از بین رفته بود خیلی عالی تونستم فیزیکم رو بخونم ، شروع کردم به زدن تست که ضربه خیلی آرومی به درب خورد و بعد آروم درب باز شد ! مامان بود ؛ نگاهی به داخل اتاق کرد و گفت : خوابیده ؟!

گفتم:آره ؛ دو ساعته !

گفت :بیدار شد بیاید پایین .

سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و مامان رفت . نیم ساعت بعد امیر تکون خورد و آروم آروم بیدار شد چشماش خیره به سقف بود من نگاش میکردم کاملاً معلوم بود که هنوز کامل کامل بیدار نشده و فقط چشماش باز شده .به چشماش نگاه کردم هنوز خسته بود ، چرخی خورد و به طرف من برگشت دوباره همون لبخند روی لبش نشست و گفت : چقدر اتاق خوبی برای استراحت داری ؟

گفتم : خوب خوابیدی ؟

بلند شد و گفت : خیلی عالی بود ، عجب تخت نرمی داری فقط چرا کنار پنجره اس ؟ شبها سرما نخوری ؟

گفتم : نه با دو تا پتو می خوابم .

دستی به صورتش و موهاش کشید و گفت : چقدر خوابیدم ؟

به ساعت اشاره کردم و گفتم: با اجازه ی شما تقریباً دو ساعت و نیم خواب بودی !

خندید و گفت : باور کن اصلاً روی پام بند نبودم خیلی به خواب احتیاج داشتم ؛ تو چی کار کردی توی این مدت درسات رو خوندی؟

گفتم : آره خدا رو شکر خیلی هم خوب خوندم .

از جاش بلند شد و پرده رو کناری زد و گفت : چه برفی میاد !

و در همون حال شروع کرد به باز کردن دکمه های سر آستینش و تا کردن اونها به سمت بالا حدس زدم میخواد وضو بگیره تازه یادم اومد که خودمم نماز نخوندم .از جام بلند شدم ، برگشت گفت : کجا ؟

گفتم : یادم افتاد نمازم رو نخوندم .

پشت سر من از اتاق خارج شد ؛ از پله ها که پایین رفتیم بابا بیدار بود و با مامان داشتن صحبت می کردن ما که رسیدیم با خوش رویی جواب سلام دادن و من به طرف آشپزخونه رفتم چون می دونستم امیر هم برای وضو به دستشویی میره در این موقع بابا گفت : امیر جان ! بابا ! با افسانه صحبت کردی ؟!!

برگشتم و با تعجب به بابا و امیر نگاه کردم و بعد به مامان ؛ از نگاههای مامان فهمیدم که هر چی هست اونم در جریانه چون اگه چیزی بود که خبر نداشت الان هزار تا سوال ردیف می کرد ولی با سکوتی که کرد فهمیدم همه چیز رو میدونه...نگاهی به امیر که حالا داشت من رو نگاه می کرد کردم و گفتم:چی رو باید به من می گفتی ؟

امیر دوباره به بابا نگاه کرد و گفت : اگه اجازه بدید شام با افسانه میریم بیرون و بعد باهاش صحبت میکنم !

بابا سری به علامت تایید تکون داد...برگشتم به آشپزخونه و در ظرفشویی وضو گرفتم و رفتم بالا .جا نمازم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و قبل از اینکه آماده بشم برای نماز ، پتویی که روی امیر انداخته بودم رو مرتب کردم و گذاشتم داخل کمد روی تخت رو هم مرتب کردم و ساعتش رو که روی تخت گذاشته بود برداشتم نگاهی بهش کردم خیلی ساعت شیک و قشنگی بود اون رو به بینیم نزدیک کردم درست همون بوی ادکلنش رو میداد بعد اون رو گذاشتم روی میز تحریرم و آماده شدم برای نماز .بعد از نمازم داشتم جا نماز رو جمع می کردم که ضربه ای به درب خورد بعد صدای امیر از پشت در اومد که گفت : افسانه جان من پایین منتظرم نمازت تموم شد حاضر شو لباس بپوش بریم بیرون .

درب اتاق رو باز نکرد و از همون پشت درب حرفش رو زد و از پله ها پایین رفت .جانماز رو که جمع کردم بلند شدم کمی به سر و وضعم رسیدم یه مانتو از کمد بیرون آوردم خواستم بپوشم که یادم اومد بیرون هوا برفیه ! کاپشن بارونی رو که پروانه سال گذشته برام فرستاده بود رو از کمد بیرون کشیدم خیلی دوستش داشتم و از رنگش که نخودی بود خیلی خوشم می اومد و بعد چکمه هام رو هم از کمد در آوردم تا موقع بیرون رفتم بپوشم روسری بزرگ شال مانندی هم که مخصوص روزهای سرد و زمستونی بود برداشتم و سرم کردم و رفتم پایین ولی قبل از پایین رفتن ساعت رو هم برداشتم تا توی ماشین به امیر بدم .بابا تلویزیون نگاه می کرد و مامان داشت چایی می خورد امیر تا من رو دید بلند شد و گفت : حاضر شدی؟

داشتم دستکشهام رو به دست میکردم که مامان گفت : میخواستی زیر کاپشنت خوب لباس بپوشی سرما خوری .

امیر به من نگاه کرد و گفت : مامان راست میگه . خوب لباس پوشیدی تا سرما نخوری ؟

گفتم : آره بابا اگه بیشتر از این بپوشم که نمی تونم راه برم .

بابا نگاهش رو از تلویزیون گرفت و گفت : امیر جان بابا ، با احتیاط رانندگی کن زمینها خیلی لغزنده اس، شبم سعی کنید زیاد دیر بر نگردید .....

امیر گفت : چشم .......... پایان قسمت بیست و یکم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 23/6/1389 - 16:1 - 0 تشکر 231178

رمان((به یادمانده))قسمت22-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و دوم
بابا نگاهش رو از تلویزیون گرفت و گفت : امیر جان بابا ، با احتیاط رانندگی کن زمینها خیلی لغزنده اس ،شبم سعی کنید زیاد دیر بر نگردید .....
امیر گفت : چشم .
از مامان و بابا خداحافظی کردم و مامان حسابی سفارش میکرد که شیشه ماشین رو باز نذار...دکمه هات رو خوب ببند...وشالت رو محکم بپیچ به خودت...
به تمام حرفهاش چشم گفتم و آخر سر در حالیکه امیر سعی داشت اول من رو از هال بیرون بفرسته برگشت و گفت : قول میدم سالم سالم برش گردونم...و بعد خندید مامان هم خندید .ازخونه که بیرون رفتیم دیگه غروب بود . توی ماشین امیر اصلاً حرف نزد میدونستم این بیرون رفتن دلیلش اینه که باید مطلبی رو به من بگه؛ همونطور که بابا گوشزد کرده بود ! ولی نمیتونستم حدس بزنم ...مسافتی که رفتیم بالاخره امیر گفت : خوب .... نمیخوای سوال کنی ؟
خندیدم و گفتم : باز شروع شد ؟
لبخندی زد و گفت : ولی اگه من جای تو بودم تا الان هزار تا سوال کرده بودم تا ببینم چه موضوعی رو باید بفهمم که هم بابا و هم مامان میدونن اما من نمیدونم و ....
حرفش رو قطع کردم و گفتم : دلیلی نداره بپرسم ! خودت به بابا گفتی منو میبری بیرون ، شام بخوریم و بعد همه چیز رو برام میگی ! مگه این طور قرار نبوده ؟!!
خنده ی بلندی کرد و گفت:هربار که تنها میبینمت بیشتر منو عاشق خودت میکنی...
برف همچنان می بارید و خیابون رو خیلی خوش منظره کرده بود ، چراغهای خیابونها روشن بود و دونه های برف مثل پروانه هایی که می رقصن، توی هوا ، می چرخیدن و پایین می اومدن.بالاخره بعد از تقریباً یک ساعت راه با ماشین امیر آروم آروم ماشین رو به سمت راست هدایت و پارک کرد.توی ماشین دستکشها رو از دستم بیرون آورده بودم ، وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم امیر دستم رو گرفت تا در پیاده شدن کمکم کنه ...دستاش داغ داغ بود ، اصلاٌ انگاری به دستاش بخاری وصل کرده... چنان لذتی این گرمای دستش بهم داد که اصلاً برام قابل وصف نبود بعد بلافاصله گفت : چقدر دستات یخ کرده !
گفتم : آخه توی ماشین دستکشا رو در آورده بودم،الان دوباره می پوشم ...
گفت : نه لازم نیس میخوایم بریم اونجا ...
و با دست به مغازه ای اشاره کرد که خیلی از بیرون دکور شیکی داشت و حدس زدم باید جایی باشه برای صرف قهوه ...امیر ماشین رو که قفل کرد دوباره دست من رو گرفت ؛ توی مغازه که رفتیم از محیط و دکوراسیون داخلش خیلی خیلی خوشم اومد ...رنگ های بسیار ملایمی برای دیوارها به کار برده بودن و تمام دکوراسیون از چوب بود نور پردازی خیلی قشنگی هم کرده بودن و محیط رو بیشتر شبیه رستورانهای خارجی توی فیلم ها تزیین کرده بودن.امیر رفت جلوی پیشخوان و سفارشی داد که من متوجه نشدم وقتی برگشت پیش من رو به روی من نشست و حالا دو تا دست من رو توی دستاش گرفت و با گرمی دستاش اونها رو گرم میکرد و من که تا چند وقت پیش می خواستم تمام این مسائل رو تموم شده تلقی کنم حالا نه تنها ممانعتی به عمل نمی آوردم بلکه از اینکه دستام رو توی دستاش گرفته بود و سعی داشت اونها رو با مهربانی گرم کنه لذت هم می بردم .بوی قهوه تمام فضا رو پر کرده بود ، مسئول اونجا بعد از دقایقی...................


بوی قهوه تمام فضا رو پر کرده بود ، مسئول اونجا بعد از دقایقی برای ما هم چیزهایی آورد ولی من تنها چیزی رو که تونستم تشخیص بدم قهوه گلاسه ی خودم بود با اینکه هوا سرد بود ولی خیلی بهم مزه کرد.در تمام این مدت می دونستم امیر توی مغزش داره دنبال جملات میگرده و هر چی بود که باید مطلب مهمی رو به من می گفت !!! بالاخره به حرف اومد !..
- خوب به سلامتی مامانتم که می خواد یه سفر بره ؟
با این سوالش به یاد دلخوریم از مامان افتادم کمی اخمام تو هم رفت و با سر جواب مثبت بهش دادم . ادامه داد : چند وقته میخواد بره؟
گفتم : نمیدونم یعنی دقیق نمیدونم .
در حایلکه داشت قهوه اش رو می خورد گفت : بابا میگفت حداقل یک ماه و حداکثر سه ماه اونجاس.
در ضمن اینکه با نی توی لیوان بازی می کردم گفتم : منم در همین حد شنیدم .
امیر در حالیکه داشت یک تکه کیک خامه ای بر میداشت گفت : و تو در حدود یک تا سه ماه در خونه تنهایی ، درسته ؟
گفتم: آره دیگه ولی خوب به قول مامان باید این وضعیت رو تحمل کنم ؛ چون هر چی باشه مامان که فقط مامان من نیس باید یه سری هم شده بعد از این چند سال به اونها بزنه ...
امیر ساکت شد می دونستم داره دنبال جمله می گرده ! برام عجیب بود ؛ چی می خواس به من بگه کی این قدر باید براش مقدمه طرح می کرد ! به صورتم نگاه کرد و گفت : افسانه ؟
داشتم با دستمال کمی بستنی گلاسه ای که روی میز ریخته بود رو پاک میکردم جواب دادم : بله؟
ادامه داد : توی این چند بار که بطور خصوصی همدیگرو در بیرون از منزل دیدیم ؛ دلم میخواد بدونم نظرت چیه ؟!
خنده ام گرفت ، البته خنده ام از این بود که تا چند وقت پیش اصلاً نمی خواستم در مورد امیر فکر کنم ولی حالا فکر کردن به اون عادتم شده بود به نوعی میتونم به جرات بگم که بهش علاقه مند شده بودم ! خیلی سریع تر از اونچه که فکرش رو بکنم این احساس رو پیدا کرده بودم گفت:چرا می خندی ؟!
گفتم : خوب آخه ... نمیشه گفت که چه نظری نسبت بهت دارم ؟!!!
با تعجب نگاهی به من کرد و گفت : فکر می کردم جواب بهتری بشنوم ! حداقل توی این چند جلسه هر قدر ناچیز بالاخره باید یه نظری نسبت به من داشته باشی حالا چه خوب ! چه بد ؟!!
گفتم : نمیدونم ....
دوباره دستم رو توی دستش گرفت و در همون حال که سعی داشت با انگشتام بازی کنه گفت : میدونی موضوع چیه ؟! قبلاً بهت گفتم که من انتخابم رو کردم و اگه می خواستم مدتی این دیدارها طول بکشه فقط و فقط به خاطر تو بوده ولی حالا شرایطی پیش اومده که بابات یعنی آقای شفیعی از من خواسته با تو صحبت کنم و اگه تو ...
ساکت شد ؛ با نگاهم پرسشگرانه بهش خیره شدم و گفتم : خوب ؟!!!
ادامه داد : اگه تو نسبت به من بی میل نباشی...چون مامانت قراره مدت طولانی به سفر خارج از کشور بره بهتره که ...
دوباره ساکت شد .
گفتم : اه ، خسته ام کردی ... بگو ....
خندید و به چشمهام خیره شد و گفت : باید عقدت کنم...
چشمام از تعجب گرد شده بود ، دهنم خشک خشک شد ، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : به این زودی ؟!!!
دوباره دستش رو روی دستم گذاشت و گفت : من که گفتم از خدامه این عقد هر چه زودتر انجام بشه ولی اگه میخواستم کمی طول بکشه به خاطر تو بود اما حالا بابا میگه چون مامان میخواد بره اگه من و تو محرم قانونی بهم باشیم ، رفت و آمد من به خونه ی شما خیلی راحتتر صورت میگیره ...
هیچی نمی گفتم سعی میکردم افکارم رو جمع کنم .امیر بلافاصله گفت : البته همه ی اینها به تصمیم تو بستگی داره و اگه تو بگی نه ؛ من بازم صبر میکنم حتی شده سه ماه...اصلاً به دیدنت نمیام ! .... ولی افسانه تو رو خدا سخت نگیر ! حالا که شرایط اینطوری شده،پس این خواست خداس و با تقدیر نمیشه جنگید !
به یاد حرفهای پدرم توی اون شب بارونی افتادم ، به یاد گریه های خودم و وحشتی که از وقایع پیش بینی نشده داشتم و صدای پدرم توی گوشم زنگ می زد که نمیشه با تقدیر جنگید !!! و حالا این حرف رو از دهن امیر میشنیدم ! ساکت ساکت شده بودم .... به این فکر می کردم که اگه به عقدش در بیام چه وقایعی ممکنه پیش بیاد ؟ آیا میتونم به درسم ادامه بدم ؟ آیا بعد از عقد رفت و آمد امیر به خونه ی ما خیلی زیاد نمیشه...طوریکه از درسم بیفتم ؟!!! اصلاً چه لزومی داشت پدرم چنین چیزی رو از امیر بخواد؟ برام عجیب بود که بابا چقدر از امیر خوشش اومده! خودمم که میشد گفت به امیر وابسته شده بودم ولی نه اونقدر که زن رسمیش بشم ، احساس می کردم هنوز از زندگی زناشویی و احساس مسئولیت کردن و اداره ی یک زندگی چیزی نمیدونم ! امیر دستش رو از روی دستم برداشت و ساکت شده بود ، دیگه حتی لبخندم روی لبش نبود سرش پایین بود و به فنجانش خیره نگاه می کرد .ایندفعه من نمیدونستم چی باید بگم . توی ذهنم دنبال یه حرف یا یک جمله ی مناسب می گشتم . به میزهای دور برمون نگاه کردم اکثراً دختر پسرهایی با تیپ هایی عجیب و غریب بودن! بعضی ها هم که حسابی در حرکات جلف خودشون فرو رفته بودن. امیر نگاه من رو دنبال کرد و بعد به دور و برمون نگاه کرد و گفت : وقتی به بعضی ها نگاه می کنم به این فکر می افتم که آیا اینا در جریان جنگ هستن یا نه ؟!!...وقتی خوب فکر می کنم دلم برای برو بچه هایی که در جبهه هستن میسوزه !....اونا چه جوری دارن جلوی تیر و توپ سینه سپر می کنن و اون وقت اینجا بعضی ها اصلاً نمیفهمن جنگی هم وجود داره !!!
در این موقع درب باز شد و گروهی که لباس کمیته به تن داشتن داخل شدن ! بعضی از مشتری های مغازه رو بدون سوال و جواب بلند می کردن و بیرون میبردن و از بعضی ها سوال می کردن تا اینکه سر میز ما اومدن. به امیر گفتن بلند بشه و دنبال اونها بره بیرون ، امیرم همین کار رو کرد ، خیلی ترسیده بودم چون احساس می کردم توی دردسر خواهیم افتاد برای اینکه نه ما نامزد بودیم و نه زن و شوهر قانونی پس ممکن بود هر اتفاقی بیفته . در همین موقع یکی از همون مامورا به من گفت : بلند شو خواهر !
از جام بلند شدم و سعی کردم روسریم رو جلوتر بیارم به شدت ترسیده بودم ؛ اون مامور گفت : با این آقا که پیش شما نشسته بودن چه نسبتی داری؟
گفتم : قراره با هم ازدواج کنیم .
پرسید : خونواده شما در جریانه؟!
با عجله گفتم : بله ، میتونید تلفن بزنید بیان اینجا و از اونها هم بپرسین....
در همین لحظه ماموری که با امیر بیرون رفته بود به داخل برگشت و صدا کرد : برادر اکبری ، لطفاً تشریف بیارید این خانم مشکلی ندارن و بعد اشاره کرد به امیر و گفت : ایشون سرگرد فتحی هستن!
بعد با همدیگه دست دادن و روبوسی کردن بعد از عذر خواهی از ما که مزاحم وقت ما شده اند برای امیر آرزوی سلامت و برای هر دو ما آرزوی خوشبختی کردن و رفتن. البته گروهی رو هم از اونجا با خودشون بردن که نمی دونم به کجا . امیر در جایش نشست و بعد ازاینکه من کافه گلاسه ی خودم رو تموم کردم گفت: موافقی بریم شام بخوریم ؟!
گفتم : حرفی ندارم ....
از اونجا بیرون اومدیم ، هنوز ریز ریز برف می اومد ، بعد از شام چون هوا خیلی سرد شده بود امیر گفت چون ممکنه ماشین توی برف گیر کنه زود به خونه برگشتیم ، امیر موقع خداحافظی اسامی چند نفر از دوستاش رو در سفارت به بابا گفت و متنی هم در یک کاغذ نوشت و داد به بابا بعد از اینکه امیر خداحافظی کرد و رفت ، بابا و مامان اصلاً در مورد اینکه بیرون با من صحبت کرده یا نه ، سوالی نپرسیدن ؛ منم از خدا خواسته بعد از خوندن نماز سریع رفتم بالا به اتاق خودم و بعد از جمع و جور کردن وسایلم سعی کردم بخوابم ولی تا دیر وقت خوابم نمی برد و به حرفهای اخیر فکر می کردم . صبح که داشتم از خونه بیرون می رفتم فهمیدم بابا مرخصی گرفته و با مامان به سفارت خواهند رفت تا کارهای مامان رو راست و ریس کنن ظهر که از مدرسه اومدم هنوز نیومده بودن ناهار نیمرو درست کردم و خوردم تقریباً ساعت 2 بود که تلفن زنگ زد وقتی گوشی رو برداشتم بابا پشت خط بود و گفت که کارشون طول کشیده و چون به خونه خاله زهره نزدیک بودن ناهار رفتن اونجا و از طرفی امیر با بابا تماس گرفته و گفته که شب میاد دنبال من برای همین اونها شام نیز پیش خاله زهره خواهند موند و بعد از شام بر میگردن. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم بلافاصله دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد ؛ امیر پشت خط بود و می گفت که ساعت 6 میاد دنبالم و شام با هم خواهیم بود ، قبول کردم و بعد از قطع گوشی درسام رو خوندم .تقریباً ساعت 5:30 شروع کردم به آماده شدن درب کمدم رو باز کردم نگاهی به لباسها انداختم یکی از شلوارهای جین رو برداشتم و یه پیراهن کتون آبی تقریباً مدل مردونه هم برداشتم که خیلی بهش علاقه داشتم تصمیم گرفتم ایندو رو بپوشم .وقتی لباسم رو عوض کردم یکی از تل های روی میزم که به رنگ آبی روشن بود رو به موهام زدم ، همیشه مامان می گفت افسانه از بچگی رنگ آبی خیلی بهش می اومد و واقعاً هم راست می گفت چون خودم هم کاملاً متوجه این موضوع بودم .صدای زنگ درب بلند شد به ساعت نگاه کردم تقریباً ده دقیقه به شش بود مطمئن بودم که امیر؛ رفتم پایین و با فشار دکمه ی اف اف درب رو باز کردم .از پنجره دیدم که امیر اومد داخل حیاط .وقتی وارد هال شد بهش سلام کردم ، ایستاد و سر تا پای من رو نگاه کرد و گفت : محشری خانومی!!!
خندیدم .روی یکی از راحتی ها نشست و گفت : خانم خوشگل چایی داریم ؟
تازه یادم اومد که امیر حسابی چایی خوره و من اصلاً چایی آماده نکردم ؛ گفتم : آخ ، ببخشید اصلاً یادم نبود ....
گفت : عجله ای نیس، صبر می کنم تا دم کنی ...
به آشپزخونه رفتم ، امیرم دنبالم اومد ، کتری رو پر از آب کردم و گذاشتم روی گاز رفتم به سمت جا ظرفی تا قوری رو بردارم که امیر دستم رو گرفت ! ایستادم و گفتم : چیه ؟
گفت : فکرهات رو کردی در مورد حرفی که دیروز بهت گفتم ؟!!
بعد بهم نزدیکتر شد مثل این بود که می خواست گیرایی چشماش رو بیشتر حس کنم و به نوعی تازه فهمیدم که امیر خیلی از من بلند قدتره چون سر من درست مقابل سینه اون بود .کمی فکر کردم و گفتم : راجع به چی ؟!!
لبخندی زد و گفت : اینکه به خواسته ی بابات زودتر عقد کنیم !
ازش فاصله گرفتم و در حالیکه چایی خشک توی قوری می ریختم گفتم : ببین امیر ! درسته که بابام این تصمیم رو گرفته ولی من از یه چیز می ترسم !
صندلی آشپزخونه رو عقب کشید و نشست و گفت : از چی ؟
قوری رو روی کابینت گذاشتم و دو تا پیش دستی از کابینت بیرون آوردم و روی میز گذاشتم ؛ تو مغزم دنبال جملات می گشتم تا بالاخره گفتم : می ترسم عقد کنیم ، بعد تو نذاری من درس بخونم یعنی نه اینکه تو نذاری ! نه! مسئولیت و مشغولیت زندگی بهم اجازه ی ادامه ی تحصیل نده ! خوب بالاخره زندگی خیلی کار داره ، شاید این گرفتاریها و کارها مانع درس من بشه ! و من واقعاً دوست دارم برم دانشگاه ...
خنده ی بلندی کرد و سیبی رو از توی ظرف برداشت و با اشتهای خاصی شروع کرد به خوردن اون و بعد گفت : مگه قراره بعد از عقد ، بیای خونه ی من ؟!
گفتم : خوب اون موقع تو تصمیم گیرنده هستی و هر قدرم که الان بگی نه من حرفی برای ادامه ی تحصیل تو ندارم شاید بعداً زیرش بزنی !
اخمهاش رفت توی هم و گفت : چی گفتی ؟!! یعنی الان من قولی بدم و بعد زیرش بزنم ؟!!!!!!!............
ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 25/6/1389 - 1:3 - 0 تشکر 231920

رمان((به یادمانده))قسمت23-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و سوم

اخماش رفت توی هم و گفت:چی گفتی؟! یعنی الان من قولی بدم و بعد زیرش بزنم؟!!

کتری جوش اومده بود در حالیکه قوری رو از آب جوش پر می کردم و روی کتری گذاشتم گفتم : خوب ، آره !

لبخندی زد و گفت : چقدر جالب نسبت به من فکر می کنی !!! این چه حرفیه مگه من بچه ام ! یا خواسته ی تو برام بی ارزشه یا اصلاً تو بچه ای که بخوام گولت بزنم؟!! ببین افسانه من سنم از سی سال گذشته و دیگه مثل یه پسر بیست ساله فکر نمی کنم و اصلاً آدمی هم نیستم که اگه از چیزی خوشم نیاد و یا مخالف اون باشم پنهان کاری کنم و بعدها صدام در بیاد ؛ من اگه با چیزی مخالف باشم همون موقع مخالفتم رو میگم و اصلاً بخاطر دل شخص دیگه ای ولو تو باشی قول دروغ نمیدم ...

دوباره خندید و گفت : از همه اینها گذشته تا تو دیپلم نگیری من جشن عروسی نمیگیرم و خیالت راحت باشه که تا درست تمام نشده به خونه ی من نمیای ! پس خیالت از مسئولیت و خونه داری فعلاً راحت باشه!...اینکه بابا نگرانه و از من خواسته با تو صحبت کنم تا زودتر عقد کنیم فقط به خاطر موقعیتیه که در پیشه یعنی رفتن مامان به خارج از کشور ، که دقیقاً معلوم نیس یه ماهه میره یا سه ماهه به هر حال آقای شفیعی صلاح دیده که اگه مامان رفتنی شد ، رفت و آمد من به این خونه راحت تر صورت بگیره فقط همین ....

با دست کمی سرش رو مالید و گفت : افسانه جان قرص مسکن داری ؟

گفتم : سرت درد میکنه ؟!

گفت: آره ! یک کمی از دیشب تا حالا عصبی شدم ! ...

با تعجب گفتم : چرا ؟!!

گفت : چیز زیاد مهمی نیس، فقط اگه مسکن داری یکی بده به من.

از جام بلند شدم و در کابینت رو باز کردم و قرص براش پیدا کردم سپس چایی تازه دم برایش ریختم .بعد از اینکه چایی خورد سرش رو به پشت صندلی تکیه داد و کمی روی صندلی لیز خورد و پایین تر رفت و سرش رو گذاشت به پشت صندلی بعدم چشماش رو بست ! میدونستم سرش خیلی درد می کنه و سعی داره زیاد به روی خودش نیاره ، خواستم علت عصبی بودنش رو بپرسم پیش خودم فکر کردم اگه لازم بدونه خودش میگه.منتظر نشسته بودم تا ببینم چه تصمیمی داره؟! چشماش رو باز کرد و گفت:نگفتی! جوابت چیه؟! راضی هستی زودتر یه مراسم عقد بگیریم یا نه؟!!

شروع کردم به بازی با سیبی که توی ظرف بود ، نمیدونستم چی جواب بدم ! دستم رو گرفت و گفت : از قدیم گفتن مرد و قولش...بهت قول میدم مزاحم درس خوندن خانم خوشگلم که تو باشی نشم و اصلاً خودم تشویقت کنم برای ادامه ی تحصیل تا هر جا که خواستی .... قبوله ؟!!

به چشماش نگاه کردم،صادق بودن و اصلاً ریا و تزویری در اونها نبود،یک جور نگاه مردونه و قوی داشت که بیشتر بهم اعتماد به نفس می داد،انگار با چشاشم حرف میزد .گفتم: قول ؟

گفت : قول قول ....

لبخندی زد وادامه داد: حالا برو حاضر شو بریم ...

بلند شدم و پالتوم رو پوشیدم و روسری و شالم رو هم گذاشتم و قبل از بیرون رفتن از خونه کتری رو خاموش کردم .وقتی از خونه بیرون رفتیم تازه فهمیدم که چقدر هوا سرده ؛ توی ماشین که نشستیم و حرکت کردیم امیر گفت : راستی امشب شام میریم خونه ی ما ! مامان شام درست کرده و میریم اونجا ! ..............

وقتی از خونه بیرون رفتیم تازه فهمیدم که چقدر هوا سرده ؛ توی ماشین که نشستیم و حرکت کردیم امیر گفت:راستی امشب شام میریم خونه ی ما...مامان شام درست کرده و میریم اونجا ! ...

بلافاصه مثل برق از جام پریدم و گفتم : چی ؟!! خونه ی شما ؟ نه اصلاً من آمادگی ندارم ....

امیر نگاهی به من کرد و گفت : چرا یکدفعه مثل برق گرفته ها شدی ؟ مگه خونه ی ما چه اشکالی داره ؟ مهناز اینها هم امشب اونجان نترس تنهایی نمی برمت ! کوچولو !

خندید ولی کوتاه و بعد گفت:نترس ، مامان منم مثل مامان خودته ولی گذشته از هر حرفی امشب باید خونه باشم از طرفی به تو هم قول داده بودم اما مسئله ای پیش اومده که تازه مامان دیشب به من گفت و اون اینه که رضا چند شبه دیر به خونه میاد و اینطور که مامان میگه مشروبم میخوره ! این قضیه از دیشب که فهمیدم حسابی اعصابم رو بهم ریخته میخوام امشب باهاش صحبت کنم و بفهمم مشکلش چیه ؟

با التماس گفتم:حالا نمیشه یه شب دیگه این کار رو بکنی ؟!!

نگاهی که پر از نگرانی و ناراحتی بود به من کرد و گفت:افسانه جان! بعد از فوت بابام من خیلی برای رضا زحمت کشیدم و اصلاً نمیتونم از این مسائل سرسری بگذرم وانگهی وضعیت من معلوم نیس شاید دوباره همین فردا برای عملیات من رو بخوان پس امشب که هستم باید کارهام رو انجام بدم ...

دیگه حرفی نزدم .دستش رو که خیلی گرم بود روی دستم گذاشت و گفت:امیدوارم این چیزها رو درک کنی ؟

جوابی ندادم .دلم بد جوری شور میزد! آخه بدون اطلاع قبلی،رفتن به جایی که اصلاً تا حالا نرفتم و خوب نمی شناختم خیلی برام سخت بود.بالاخره رسیدیم.منزلشون یک ساختمون نسبتاً شیک دو طبقه بود که در عباس آباد / اندیشه ی 5 قرار داشت با نمایی از سنگ سفید.مهناز قبلاً بهم گفته بود که امیر برای خونه خیلی خرج کرده و حتی طبقه بالا رو هم برای خودش و همسر آینده اش ساخته.البته تمام این اخبار رو مهناز خیلی وقت پیش بهم داده بود ! همون موقع که اصلاً این اتفاقات نیفتاده بود.امیر ماشین رو جلوی درب حیاط پارک کرد،منتظر شدم تا با هم بریم داخل،وقتی ماشین رو قفل کرد پرسید:زنگ زدی ؟

گفتم:نه منتظر شدم تا با هم بریم .

خندید و گفت : غریبگی نکن ! راحت باش !

زنگ کوتاهی زد و بعد کلیدش رو در آورد و درب رو باز کرد و داخل شدیم٬حیاط خیلی بزرگی نبود و با اینکه فصل زمستان بود و حسابی برف اومده بود در همون حیاط کوچیک درختای زیادی به چشم میخورد...به محض اینکه چند قدم از حیاط رو طی کردیم؛مهناز مثل دیوونه ها از درب راهرو پرید بیرون و با جیغ و فریاد که نشونه ی خوشحالیش بود حسابی من رو ماچ بارون کرد و دائم می گفت:وای چقدر شما دو تا بهم میاید ...

نیشگونی از پهلوش گرفتم که صدای آخش زمین و آسمون رو برداشت و بعد گفت:چته؟!!

صدای مامان امیر هم اومد و بعد دیدمش که اسپند به دست در حالیکه دود فراوونی راه انداخته بود بیرون اومد و دائم قربون صدقه ی من و پسرش میرفت و این وسط مهناز مسخره بازی در می آورد.خندم میگرفت و گاهی هم از خل بازیهاش عصبی میشدم؛خلاصه بعد از کلی خنده و احوالپرسی رفتیم داخل.فضای داخل خونه در ابتدا خیلی برام عجیب اومد چون حتی یک مبل و یا یک صندلی هم در خونه نبود! اما خوب که دقت کردم فهمیدم تمام فرشها و حتی پشتیهاشون ابریشمه و چقدرم با سلیقه انتخاب شده بودن.مامان امیر دائم قربون صدقه ام میرفت و این کارش بیشتر من رو معذب میکرد تا اینکه امیر گفت:مامان! با این رفتارت بیشتر به افسانه احساس غریبگی میدی! کمی فرصت بده...

و بعد به اتاقی اشاره کرد و گفت:برو اونجا پالتوت رو در بیار...

به همون اتاق که امیر اشاره کرده بود رفتم البته قبل از اون از مادرش عذر خواهی کردم و اجازه خواستم.نمیدونم چرا از این حرف من خیلی خوشش اومد و باز کلی قربون صدقه ام رفت خلاصه به اون اتاق رفتم از ظاهر وسایلش فهمیدم که باید اتاق شخصی امیر باشه یک تخت ساده و یک میز تحریر و یک کتابخونه ی کوچیک اونجا بود که به غیر از کتاب چند ماکت خیلی قشنگ هواپیماهای جنگنده روی اونها بود،روی دیوارم چند عکس خیلی قشنگ از امیر بود که یکی دو تای اونها با لباس نظامی بود،طرف دیگه اتاق جالباسی بود که لباسهای نظامیش اتو کشیده و در حالیکه کاور روی اونها یود آویزون شده بود،خیلی اتاق تمیزی بود روی میز تحریرش هم چند نوع ادکلن که معلوم بود خیلی مرغوبه و یک لیوان پر از مداد و خودکار با یک سری کاغذ مرتب شده چیز دیگه ای نبود.پالتوم رو که در آوردم به همراه روسری و شالم به جالباسی آویزون کردم از اتاق که بیرون رفتم امیر داشت روزنامه میخوند و به پشتی تکیه داده بود سرش رو بالا گرفت و لحظه ای به من خیره خیره نگاه کرد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو پایین انداخت و مشغول خوندن روزنامه شد.احساس کردم چیزی میخواس به من بگه ولی بعد فکر کردم شاید هنوز سرش درد میکنه به هر حال با صدای مهناز که از آشپزخونه من رو صدا میکرد به اونجا رفتم.داشت سالاد درست میکرد و مامان امیرم سری به غذای روی گازش زد وقتی برگشت و من رو دید یک هزار ما شاالله بلند گفت و بعد به طرفم اومد من رو بوسید؛رو کرد به مهناز و گفت:مهناز تا شما سالاد درست میکنی و من برم نمازم رو بخونم...

بعد از آشپزخونه بیرون رفت.به طرف مهناز رفتم و آروم پرسیدم:بابا و مامانت کوشن؟

گفت:قرار نیس اونا باشن! زن عمو بعد از ظهر زنگ زد خونه ی ما و گفت که تو شب شام میای اینجا و از من خواس که بیام اینجا تا تو زیاد احساس غریبی نکنی...

بلند شدم و از جا ظرفی چاقویی برداشتم و شروع کردم به پوست کندن خیارهای سالاد...متوجه شده بودم که رضا خونه نیس و این کمی برام رضایت بخش بود! نمیدونم چرا ولی از همون شب عقد مهناز اصلاً ازش خوشم نیومده بود!.........پایان قسمت بیست و سوم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 25/6/1389 - 11:41 - 0 تشکر 232026

رمان((به یادمانده))قسمت24-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و چهارم

به طرف مهناز رفتم و آرام پرسیدم:بابا و مامانت کوشن؟

گفت:قرار نیس اونها باشن! زن عمو بعد از ظهر زنگ زد خونه ی ما و گفت که تو شب شام میای اینجا و از من خواس که بیام اینجا تا تو زیاد احساس غریبی نکنی ...

بلند شدم و از جا ظرفی چاقویی برداشتم و شروع کردم به پوست کندن خیارهای سالاد....متوجه شده بودم که رضا در خانه نیست و این کمی برایم رضایت بخش بود! نمیدونم چرا ولی از همون شب عقد مهناز اصلاً از اون خوشم نیومده بود! سالاد که آماده شد هر دو به هال اومدیم ، متوجه شدم که مادر امیر همونطور که سر سجاده نشسته آروم آروم با امیر صحبت میکنه مهناز هم فهمید چون بلافاصله گفت:امیر! من افسانه رو بالا ببرم اونجا رو نشونش بدم؟

امیر به طرف ما برگشت و گفت : مهناز تو باید فضول همه چیز باشی ؟!!!

مهناز خنده ی بلندی کرد و گفت:خوب آخه بدون فضولی می میرم! خودت که می دونی !

و همه خندیدیم .میدونستم مسئله ای که پیش اومده خیلی باعث نگرانی امیر شده چون چهره اش خیلی تغییر کرده بود و سعی داشت فقط ظاهر امر رو حفظ کنه!...با مهناز به طبقه ی بالا رفتیم وقتی قفل درب رو باز کرد و داخل شدیم به جرات میگم که تا حدی شوکه شده بودم.خونه ی شخصی امیر همه چیز داشت ! همه چیز در حد عالی نو و شیک ! مبلمان و فرشها و پرده ها خیلی با سلیقه انتخاب شده بودن وقتی وارد آشپزخونه شدم متوجه شدم که فقط گاز و یخچال و لباسشویی سر جاشون هستن و بقیه خورده ریزها در جعبه های خودشون کنار دیوار روی زمین قرار گرفته.مهناز با خنده گفت : چیدن این وسایل دسته تو رو می بوسه ! امیر گفته کسی دست نزنه تا همسر آینده اش هر طوری دلش میخواد اونها رو بچینه...

و مثل دختر بچه های شیطون یکی یکی جعبه ها رو بلند می کرد و دربهای اونها رو باز میکرد و نگاهی مینداخت و بعد میگذاشت روی زمین.از آشپزخونه که بیرون اومدیم متوجه اتاق خوابها شدم سه خوابه بود درب اونها رو که باز کردم متوجه شدم خالی خالیین.مهناز باز هم خندید و در حالیکه از پشت مرا بغل کرده بود گفت:اتاق خوابها رو گفته باید با خودت بره و خریدش رو بکنه آخه مهمترین جای هر خونه برای عروس و داماد...اتاق خوابه دیگه...

برگشتم و بهش گفتم : اه خفه شو باز بهت خندیدم پررو شدی ها ؟!!

در همین موقع درب هال باز شد و برادر امیر ، رضا اومد داخل! حسابی دستپاچه شده بودم! سلام کوتاهی کردم و کنار ایستادم.خنده ای کرد و اومد داخل؛مهنازم سلام کرد و گفت: اینجا چیکار داری؟

نگاهی به من کرد و بدون اینکه به مهناز جواب بده گفت:به به! شما کجا؟ اینجا کجا؟! کی تشریف آوردید؟!!

از خجالت داشتم آب می شدم نگاهی به مهناز کردم و با چشمام بهش التماس کردم که نجاتم بده! بی اندازه از نگاه های رضا متنفر بودم.اصلاً اون بالا چیکار می کرد! مهناز بین من و رضا ایستاد و گفت : کی اومدی؟ امیر منتظرته.

به مهناز نگاه کرد و گفت:پس تو هم خبر داری؟! امشب کلاس توجیهی برام گذاشته؟! آره؟ وقتی وارد حیاط شدم از شیشه پنجره دیدمش!...ولی چراغهای طبقه ی بالا روشن بود گفتم اول بیام بالا ببینم کی بالاس؟!!

مهناز گفت : خاک بر سرت لااقل در بزن!

نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : حالا نیس خیلی هر دو تا تون محجبه هستید و رعایت حجاب می کنید!

از این طرز حرف زدن خوشم نمی اومد! دلم میخواست هرچه زودتر از شر نگاههاش راحت بشم.به مهناز گفتم : خوب بسه دیگه میشه بریم پایین؟!!

دوباره از همان نگاههایی که من متنفر بودم رو بهم کرد و گفت:کجا حالا؟ تشریف داشته باشید. منزل خودتونه.

و بعد برگشت و از درب بیرون رفت.صدای پاهاش رو میشنیدم که از پله ها پایین میره. روی یکی از مبلهای خونه ی امیر نشستم،صورتم از شدت خجالت و عصبانیت بخاطر جملات آخرش سرخ سرخ شده بود،دوباره دستهام رو به هم مالیدم.مهناز نگاهی به من کرد و گفت:چته؟!! رضا منظوری نداره.................

مهناز نگاهی به من کرد و گفت:چته؟!! رضا منظوری نداره.ناراحت نشیها ولی خوب کلاً پسر جالبیم نیس.از نظر اخلاقی که اصلاً نمیتونی با امیر مقایسه اش کنی.

بعد خودش هم روی یکی از مبلها نشست و دوباره خندید و گفت:اه...ولش کن بابا الان میره پایین امیر حالشو میخواد بگیره! بیا سر حرف خودمون برگردیم.خوب نظرت راجع به خونه ی آینده ات چیه؟!!

در حالیکه دسته ی مبل رو فشار میدادم گفتم:مهناز؟ امیر و رضا با هم مشکل دارن؟

مهناز خم شد و تکه کاغذی که روی فرش بود را برداشت و گفت:مشکل که نه! ولی خوب امیر که یه جورهایی حقم داره از دست رضا ناراحته! آخه رضا بر عکس امیر هستش از هر نظری که فکرش رو بکنی...اینطور که زن عمو می گفت الانم که امیر حسابی درگیر ماموریت و کارش شده،رضا حسابی با افرادی میگرده که اصلاً صلاحیت ندارن خلاصه اینکه هر قدر امیر مرد صفته رضا جلف و ننز بار اومده! مامانم میگه مقصر اصلی زن عموس از بس که بعد از فوت عموی خدا بیامرزم این پسر رو لوس کرده.

در همین موقع از طبقه پایین صدای فریاد امیر رو شنیدم و به دنبالش صدای فریاد رضا. روی مبل خشکم زد به مهناز گفتم:پایین چه خبره؟!!

مهناز گفت:بیخیال.

صدای درب راهروی پایین اومد بلند شدم از پنجره به حیاط نگاه کردم دیدم امیر داره از حیاط بیرون میره و رضا هم به دنبالش رفتن سوار ماشین شدن و حرکت کردن.از تعجب داشتم دیوونه می شدم،برگشتم به سمت مهناز و گفتم:میشه بگی اینجا چه اتفاقاتی داره میفته؟!!

مهناز با بیخیالی گفت:به من و تو چه ربطی داره! مطمئن باش امیر خیلی فهمیده و با تجربه اس.

گفتم:ولی اونا با ماشین رفتن بیرون...

مهناز از روی مبل بلند شد و گفت:چه بهتر حالا بریم پایین.نگران نباش برای شام بر میگردن...

دوباره احساس سرما کردم و تازه متوجه هوای سرد این طبقه شدم وگفتم:مهناز خونسردیت من رو دیوونه کرده...

دست من رو گرفت و گفت:خوب خونسرد نباشم چیکار کنم؟ بیا بریم بابا...

و در ضمن که دست من رو گرفته بود و دنبال خودش به طبقه ی پایین میبرد گفت:آخ الهی بمیرم...یخ کردی؟ نه؟!

وقتی به جلوی درب هال طبقه ی پایین رسیدیم،مهناز برگشت و به من گفت:شتر دیدی ندیدی؟! چیزی شنیدی نشنیدی! فهمیدی؟

گفتم:منظورت چیه؟!

گفت:اصلاً نسبت به رفتار زن عموم واکنشی نشون نده! گرچه بعید میدونم به خاطر تو اصلاً چیزی به روی خودش بیاره ولی خوب اگه لازم باشه خودش حرف بزنه میزنه،اگرم چیزی نگفت،خود امیر برات حتماً میگه...فقط زیاد قیافه ات رو کنجکاو و یا وحشتزده نشون نده! خوب؟!!

با سر جواب مثبت بهش دادم؛درب هال رو باز کردیم و رفتیم داخل.مادر امیر نشسته بود و از چشماش نگرانی میبارید ولی به محض اینکه چشمش به من افتاد لبخند مصنوعی زد و گفت:بالا بودید؟!!

مهناز گفت:بله،دیدین که از امیر اجازه گرفتم تا بالا رو نشونش بدم...

مادر امیر نگاهی به من کرد و گفت:همه اش سلیقه ی خودشه اگه احیاناً از چیزی خوشت نمیاد کافیه که بهش بگی اصلاً ناراحت نمیشه...راستی شنیدم عقدتون نزدیکه؟!!

مهناز به طرف من برگشت و با خنده گفت:ای موذی! باز دوباره آب زیرکاه بازی در آوردی؟

لبخند زورکی زدم و گفتم:نه به خدا مهناز...شرایط طوری شده که عقد رو جلو انداختیم...فکر میکنم خانم فتحی در جریان باشه...

مادر امیر گفت:خانم فتحی چیه؟ به من بگو مامان...

خیلی برام سخت بود چون اصلاً شباهتی بین او و مامان خودم نمیدیدم ولی به هر حال چشم زیر لبی گفتم.مادر امیر بلافاصله شروع کرد قضیه مربوط به عقد من و امیر رو برای مهناز تعریف کردن! درست مثل اینکه به دنبال بهانه ای می گشت تا با پر حرفی کمتر نگران پسرهاش باشه! تمام مدتی كه مادر امیر با مهناز حرف میزد من به امیر فكر می كردم به عصبانیتش موقع خارج شدن از حیاط،كه كجا رفته بودن؟ و یا اینكه كی برمیگردن؟ تازه فهمیده بودم كه چقدر وابسته شده بودم و بدون اون در این خونه بودن چقدر برام سخت بود اصلا ً احساس راحتی نداشتم،حتی حضور مهنازم برام بیگانه بود دلم می خواست زمان سریعتر بگذره و برگردن.بعد از كلی حرف كه بین مادر امیر و مهناز رد و بدل شد تقریبا ً ساعت نزدیك ده شده بود و امیر و رضا هنوز نیومده بودن! اثرات دلشوره در صورت مادر امیر كم كم ظاهر میشد.من و مهناز شروع كردیم به انداختن سفره شام كه صدای زنگ بلند شد.مادرشون با عجله اف اف رو برداشت و از حالش فهمیدم كه امیر و رضا برگشتن.بالاخره بعد از چند دقیقه رضا وارد هال شد معلوم بود خیلی عصبیه ولی زیاد به روی خودش نمی آورد،چند لحظه بعد امیرم وارد شد چون موقع بیرون رفتن كاپشن نپوشیده بود حسابی رنگ صورتش پریده بود وقتی نگاهش به من افتاد كه ایستادم و نگاش میكنم،لبخند پر از محبتی به من زد و گفت:هوای بیرون واقعا ً سرده آدم یخ میزنه.

منم لبخند كمرنگی تحویلش دادم و گفتم:كنار رادیاتور بشین.

بعد رفتم به آشپزخونه و در كشیدن غذا به مامانش و مهناز كمك كردم سكوت آزار دهنده ای در خونه حكمفرما شده بود شام رو در جوی نامطلوب خوردیم البته شاید من این احساس رو داشتم چون حتما ً برای بقیه این وضعیت عادی بوده؛اما برای من اصلا ً حل نشده بوده چون تا اونجا كه یادمه در خونواده ما هیچ تنشی وجود نداشت.شام كه تموم شد من و مهناز ظرفها رو شستیم در طول اون مدت مادر امیر و رضا به همراه امیر در حال بودن و كم و بیش صدای اونها رو میشنیدم به خصوص صدای امیر كه گاه گاهی اوج میگرفت و دائم رضا رو نصیحت میكرد و از وضع مملكت و مسائل كشور براش توضیح میداد،از اینكه خودش در چه شرایطیه و اون كه حالا به لطف خدا در خونه راحت زندگی میكنه حداقل تلاش كنه كه در دانشگاه قبول بشه و ادامه تحصیل بده.بالاخره تقریبا ً ساعت یازده و بیست دقیقه بود كه من و مهناز از آشپزخونه بیرون اومدیم و من با اشاره بطوریكه كسی متوجه نشه به امیر فهموندم كه خیلی دیر شده و بهتره من رو به خونمون ببره.امیر بعد از اشاره من مثل این بود كه تازه یادش افتاده بود من رو به خونه ببره چون مثل برق از جاش پرید و گفت:مهناز تو هم حاضر شو برسونمت خونتون…

مهناز كه داشت یه پرتقال گنده پوست میكند گفت:من امشب اینجا میخوابم فردا صبحم با خانم عزیزی میرم مدرسه...

با تعجب گفتم:با خانم عزیزی؟!!

خندید و خودش رو لوس كرد و گفت:آره عزیزم آخه خواهر شوهرم دو تا كوچه بالاتر میشینه…

خندیدم و گفتم: پس بگو با خیال راحت نشستی!

بعد رفتم به اتاق امیر تا حاضر بشم،امیرم به دنبالم اومد به اتاق و بلافاصله گفت:بابت امشب متاسفم زودتر حاضر شو میدونم دیر شده! تا خونه قضیه رو برات توضیح میدم.

كمك كرد تا پالتوم رو بپوشم و سفارش كرد كه خوب دكمه ها رو ببندم،هوای بیرون خیلی سرد بود.بعد از روبوسی و خداحافظی با مادر امیر متوجه شدم كه رضا در هال نیست و خدا رو شكر كردم كه مجبور نبودم بار دیگه زیر نگاههای سنگین و غیر قابل تحملش صبر كنم به همین خاطر بعد از خداحافظی از مهناز،به صورت پیغامی كه برای اون گذاشتیم تا مادرش بهش برسونه خداحافظی كردیم و از منزل بیرون رفتیم.هوا به شدت سرد شده بود و در همین چند ساعت كه من در اونجا بودم حسابی همه جای خیابون یخ زده بود و اگه دو بار امیر من رو حسابی نگرفته بود به طرز وحشتناكی سرخورده بودم.وقتی سوار ماشین شدم انگار فتح بزرگی كرده بودم چرا كه حالا حداقل از افتادن روی زمین در امان بودم.امیرم نشست و ماشین رو روشن كرد ولی تا ماشین گرم بشه تقریبا ً بیست دقیقه معطل شدیم با اشاره دست امیر،مادرش به داخل خونه رفت و درب حیاط رو بست.حسابی یخ كرده بود و سعی داشتم با گذاشتن دستهام جلوی دماغ و دهنم با بخار دهنم اونها رو گرم كنم.در همین موقع برای بار دوم امیر دستهای من رو گرفت،عجیب بود حتی در این هوا دستاش داغ داغ بود! از گرمای دستش واقعا ً لذت میبردم ولی گفتم:تو چطوری اینقدر دستات گرم گرم هستن؟!!

خنده ی قشنگی كرد و گفت:ناسلامتی مردی گفتن زنی گفتن! ولی خوب راستش رو بخوای من به اندازه تو از سرما عاجز نمیشم!

خندیدم و گفتم:آره فهمیدم،اگه عاجز نبودی موقعی كه با برادرت بیرون رفتی لااقل یه چیزی روی لباست میپوشیدی…

ساكت شد و دیگه نخندید،برگشت رو به شیشه و در همون حال دستای منم در دستش نگه داشته بود.

گفتم:حرف بدی زدم؟!!. .........پایان قسمت بیست و چهارم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 27/6/1389 - 3:17 - 0 تشکر 232581

رمان((به یادمانده))قسمت25-شادی داودی
خندیدم و گفتم:آره فهمیدم،اگه عاجز نبودی موقعی كه با برادرت بیرون رفتی لااقل یك چیزی روی لباست میپوشیدی…

ساكت شد و دیگه نخندید،برگشت رو به شیشه و در همون حال دستان من رو در دستش نگه داشته بود.

گفتم:حرف بدی زدم؟!!

دوباره به من نگاه كرد و گفت:نه اصلا ً ولی من امشب خیلی عصبانی بودم شاید سالها بود كه اینطوری نشده بودم .

گفتم:چرا؟

سكوت كرد،فهمیدم سوال بی ربطی كردم خوب معلوم بود بحثی كه بین اون و رضا درگرفته بود شاید سالها اتفاق نیفتاده بوده و حالا كه امشب با بودن من برای اولین بار در خونه اونها این مساله پیش اومده بود كمی مساله رو بدتر جلوه میداد.سرم رو پایین گرفتم گفتم:اگه به خاطر بودن من در امشب ناراحتی،بگم كه بودن من برات مهم نباشه من فقط امیدوارم كه دیگه از این مسائل پیش نیاید! چون یكی از بزرگترین ضعفهای من ترسیدن از بحث های پر سر و صداس.

لبخندی زد و گفت:ولی این حرف تو برعكس لجبازیهات در روز اولیه كه با هم بیرون رفتیم!

نگاهش كردم دیدم با لبخند داره نگاه میكنه،گفتم:من اون روز اصلا ً حالم خوب نبود.

گفت:و حالا؟!

گفتم:عالییم فقط خسته ام و دلم می خواد زودتر به خونه برم.

دستم رو ول كرد و حالا دیگه ماشین آماده حركت بود،به راه افتادیم توی راه پرسید:طبقه بالا چطور بود؟

گفتم:خیلی عالی بود ولی با این حساب من جهیزیه ای نباید بیارم!

در همون حال كه رانندگی میكرد گفت:معلومه. من مخالف جهیزیه هستم! به نظر من مردی كه قصد ازدواج می كنه باید تمام امكانات زندگی رو فراهم كنه و اون وقت دست همسرش رو بگیره و به خونه بیاره.تازه این كه چیزی نیس از مساله بعدی كه جدا ً مخالف اونم دادن سیسمونیه كه در ایران رسمه! من نمیفهمم بچه رو زن و شوهر به وجود میارن اون وقت تخت و كمد و لباس رو چرا باید پدر و مادر زن بخرن! واقعا ً كه بعضی رسمها جای تامل دارن!

به علت یخبندان خیابونها امیر مجبور بود با احتیاط رانندگی كنه،مساله بدتر این بود كه بارش برف هم شدیدتر شده بود و هر قدر كه میگذشت ریزش برف شدیدتر میشد، ناخودآگاه دلم شور برگشتن امیر رو زد با حالتی كه اضطراب از اون معلوم بود گفتم:امیر چه طوری برمیگردی؟

خندید و گفت:بذار اول این امانتی خوشگلم رو دست صاحب فعلیش سالم برسونم برای برگشتمم خدا بزرگه.

ساكت شدم ولی ریزش برف واقعا وحشتناك شده بود طوریكه یك بار امیر مجبور شده بود پیاده بشه و روی برف پاك كن ها و شیشه ی جلو و عقب رو از برف خالی كنه وقتی برگشت توی ماشین حسابی روی سر و صورت و شونه هاش برف نشسته بود.شروع كردم به ریختن برف ها از روی موها و شونه هاش .یكدفعه دستم رو گرفت و بوسه ای كوچیكی روی اونها زد ! سریع دستم رو كشیدم! داشتم از خجالت آب می شدم! نگاهی به من كرد و گفت:میتونم یه خواهشی ازت بكنم؟

دوباره دستام به هم گره خورده بود و داشتم به هم فشارشون میدادم گفتم:چیه؟

مشغول به راه انداختن مجدد ماشین شد و بعد از مكثی گفت:این حرف مربوط به فعلا نیست! مربوط به وقتی میشه كه زن رسمی من بشی و با هم در یك خونه زندگی كنیم متوجه میشی؟

گفتم:خوب؟

ادامه داد:..................

مشغول به راه انداختن مجدد ماشین شد و بعد از مكثی گفت:این حرف مربوط به فعلا ًنیست! مربوط به وقتی میشه كه زن رسمی من بشی و با هم در یك خونه زندگی كنیم متوجه میشی؟

گفتم:خوب؟

ادامه داد:دوست دارم وقتی واقعا ً مال من شدی و با هم زیر یه سقف زندگیمون رو شروع كردیم هر وقت مرد نامحرم به خونه ما اومد یا ما جایی رفتیم كه مرد نامحرم بود یه چادر روی سرت بذاری…حیف نیس تو كه به خوندن نماز اهمیت میدی به این مساله اهمیت ندی؟!

سكوت كردم،همیشه رعایت حجاب به طور جدی برام مشكل بود،آخه فقط در خونه ی ما مامان مقید این مساله بود ولی من و پروانه و فرزانه زیاد این موضوع برایمون اهمیت نداشت فقط نمازم هیچ وقت قضا نمی شد و اینم به خاطر تاكید بابا و مامان بود كه حالا به صورت یك عادت برایمون شده بود،اینطور كه میدونستیم پروانه و فرزانه هم با اینكه ایران نبودن نمازشون ترك نشده بود! مامان همیشه میگفت:شیرم رو حلالتون نمیكنم اگه روزی نمازتون رو ترك كنید.ولی حالا این خواسته امیر برام یك كمی مشكل می اومد،امیر كه متوجه شده بود گفت:الان این رو ازت نمیخوام فعلا ً هر طور دوست داری باش فقط خواهش كردم اگه امكان داره بعد از ازدواج رسمی،بازم میگم ازدواج رسمی یعنی وقتی به خونه من اومدی برای زندگی،به این خواهش من توجه كنی…به خصوص كه من یه برادر مجرد دارم البته درسته كه ما بطور جدا با اونها زندگی خواهیم كرد ولی خوب من اینطوری بیشتر دوست دارم.

ساكت بودم به دونه های برف كه حالا خیلی درشت شده بودن نگاه میكردم.دوباره دستم رو گرفت و به آرومی گفت:خیلی خواسته ی سخت و بزرگیه؟!!

گفتم : نه ولی باید بهم فرصت بدی و كمكم كنی چون به این یكی عادت نكردم!

خندید و گفت:مطمئنم كه از پس این مسئله برمیای …

بالاخره بعد از یك ساعت و نیم به خونه رسیدیم تقریبا ً ساعت نزدیك یك نیمه شب بود برف خیلی باریده بود و هنوز كم و بیش بارش ادامه داشت وقتی زنگ درب رو زدم بدون معطلی درب باز شد،میدونستم بابا و مامان هنوز بیدارن به محض اینكه درب باز شد صدای بابا اومد كه گفت:صبر كن بیام یه وقت زمین نخوری…

همیشه شرمنده مهربونیهاشون بودم و نمیدونم چرا باید پدر مادر اینقدر به فرزندان خود عشق بورزن شاید نمیفهمیدم به خاطر اینكه هنوز مادر نشده بودم متوجه شدم امیر از ماشین پیاده شده گفتم:اِ … تو چرا پیاده شدی؟ برو دیگه بابا هس میرم داخل…

لبخندی زد و گفت:اختیار دارید خانم…باید امانتی رو خودم سالم به صاحبش تحویل بدم.

هر دو خندیدیم بابا اومد درب رو باز كرد چون برف اونقدر باریده بود كه درب هم به سختی باز میشد؛هوا چون خیلی سرد بود من دیگه زیاد معطل نكردم از امیر خداحافظی كردم و به دستور بابا خیلی با احتیاط از جاهایی كه با پارو راه باز كرده بود به سمت بالكن و درب هال رفتم ولی بابا ایستاد تا هم از امیر تشكر كنه و هم اینكه منتظر بشه تا اون حركت كنه…داخل خونه گرم و راحت بود وقتی وارد هال شدم مثل این بود كه به بهشت اومده ام! منزل مادر امیر خیلی احساس غریبی كرده بودم.مامان وقتی من رو دید طبق معمول اول عصبانی بود كه چرا اینقدر دیر اومده ام و كلی نگرانش كردم ولی با ماچی كه از لپش گرفتم خنده به لبش نشست.بعد یكسری سوال مربوط به امشب رو كه از قبل در ذهنش آماده كرده بود مثل بازرسها تند تند پرسید منم تند تند جوابهای كه لازم بود به اون دادم ولی اصلا ً از وقایع بین امیر و رضا صحبتی نكردم! بعد كه حسابی خیالش از بعضی جهات راحت شد گفتم:اجازه هس برم مسواك كنم و بخوابم؟!! آخه نا سلامتی ساعت نزدیك دو نیمه شبه و من فردا مدرسه هم دارم…

خندید با اشاره دستش اعلام آزادباش بهم داد تند از پله ها بالا رفتم وقتی وارد اتاقم شدم سریع لباسم رو عوض كردم و پیراهن و شلوار خواب رو پوشیدم برگشتم تا مسواك بزنم كه با تعجب صدای امیر رو شنیدم كه با مامان صحبت میكرد وقتی رسیدم پایین با تعجب گفتم:اِ … تو اینجا چیكار میكنی؟ مگه نرفتی خونه؟!…

صدای بابا اومد كه گفت:با این برف دیگه نمیشه قدم از قدم برداشت ماشین بكس و باد می كرد نتونست حركتش بده…

امیر با شوخی رو کرد به من و گفت:اگه مزاحم شما هستم برم! خانم؟

مامان خندید و گفت:اوا … این چه حرفیه؟ افسانه فقط تعجب كرد …

خلاصه شب تا بخوابیم تقریبا ً ساعت دو و نیم شد.امیر و بابا طبقه پایین كنار بخاری رختخواب پهن كردن و خوابیدن و من و مامان با هم بالا خوابیدم.صبح با هزار بدبختی بیدار شدم،اصلا ً چشمام،باز نمی شد وقتی پایین رفتم فهمیدم بابا و امیر خیلی زود یعنی بعد از نماز صبح كه بیدار شدن با كمك همدیگه ماشین رو راه انداختن و امیر رفته بود.بابا و مامان سر میز صبحانه چقدر از امیر به خاطر آشناهایی كه معرفی كرده بود توی سفارت تشكر و دعاش میكردن؛فهمیدم كه خیلی كارهاشون بدون معطلی انجام گرفته بوده و دو هفته مونده به نوروز یعنی تقریبا ً دو ماه و نیم دیگه مامان پیش پروانه و فرزانه خواهد رفت بعد بابا اشاره ی كوتاهی كرد به اینكه امیر امروز میره محضر تا وقت بگیره برای تاریخ عقد…من سكوت كرده بودم یعنی اصلا ً خجالت میكشیدم حرفی بزنم.مامان میخندید و میگفت:الحمدالله…كه شفیعی كارها همون طور كه تو میخواستی داره درست میشه! اگرچه من هنوزم نسبت به اختلاف سن امیر با افسانه نظر خوبی ندارم ولی فكر میكنم به قول تو باید به عقیده افسانه احترام بذارم…

بابا از جاش بلند شد و گفت:من امروزم مرخصییم،ماشین رو آماده میكنم بیرون منتظر میمونم،مهین تو آماده شو به همراه افسانه از خونه بیرون بیای چند تا كار جزیی مونده كه باید همین امروز تمومش كنیم…

و بعد مثل همیشه سر من رو بوسید و به هال رفت.صبحانه خوردم آماده شدم برای رفتن به مدرسه وقتی به حال برگشتم تا چادرم رو روی سرم بذارم بابا دوباره به هال اومده بود دست چپش رو میمالید با صدای آرومی گفت:به مامان بگو یه مسكن به من بده!…

نگاهی به بابا كردم و گفت:دستت درد میكنه؟!

گفت:آره بابا،چند روزه كه كتفم عجیب درد گرفته…....پایان قسمت بیست و پنجم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 27/6/1389 - 18:16 - 0 تشکر 232796

رمان((به یادمانده))قسمت26-نویسنده:شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و ششم

نگاهی به بابا كردم و گفت:دستت درد میكنه؟!

گفت:آره بابا،چند روزه كه كتفم عجیب درد گرفته…

مامان با قرص از آشپزخونه بیرون اومد و اونرو به بابا داد،خودشم آماده شده بود، بالاخره ساعت هفت و بیست دقیقه بابا و مامان من رو جلوی درب مدرسه پیاده كردن و رفتن وقتی داشتم خداحافظی میكردم متوجه رنگ پریده بابا شدم دلم خیلی براش سوخت! عادت داشت هر وقت مریض می شد اصلا ً صداش درنمی اومد.اون روز وقتی ظهر برگشتم خونه مامان و بابا اومده بودن و خیلی خوشحال كه دیگه هیچ كاری نمونده بود كه انجام بدن و حسابی مامان خوشحال بود و بالطبع بابا هم از خوشحالی مامان خوشحال بود.بعد از ناهار امیر تلفن و بابا با صحبت كرد وقتی بابا تلفن رو قطع كرد خواست گوشی رو سر جاش بذاره نتونست اونرو خوب بگیره و گوشی از دستش به زمین افتاد دولا شد تا اونرو برداره میدیدم كه از درد صورتش چطوری درهم فرو میره.گفتم:بابا نمیخوای بری دكتر؟! شاید ساییدگی مفصل كتف داری؟

گوشی رو با سختی برداشت و سر جاش گذاشت وقتی سر پا ایستاد پریدگی رنگش بیشتر شده بود با همون صدای مهربون و آروم گفت:نه بابا چیز مهمی نیس…

بعدازظهر درسهام رو مرور كردم،فردا پنج شنبه بود وقتی خواستم برای خواب آماده بشم امیر دوباره تلفن كرد و گفت:فردا میام دنبالت تا بیرون بریم...

ولی مامان با اصرار كه نه هوا سرده از امیر خواست كه ناهار فردا به خونه ما بیاد و امیرم بعد از كلی تعارف بالاخره گفت پس چند تا كار كوچیك داره و تقریبا ً یك و نیم برای ناهار میاد و مامان قبول كرد.گوشی رو قطع كردم مامان رو كرد به بابا گفت:راستی شفیعی نگفتی ظهر امیر تلفن كرد چیكار داشت؟

بابا روی مبل نشسته بود سرش رو به مبل تكیه داده بود و آثار درد در صورتش بود،سرش رو بلند كرد و لبخندی زد و گفت:انشاالله دوشنبه هفته بعد وقت گرفته برای عقد…

سرم رو پایین انداختم،زیر لب شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم هنوز به بالا نرسیده بودم كه مامان گفت:اِوا… خاك بر سرم به این سرعت؟! خوب من هزار تا كار دارم …یعنی بدون هیچ جشنی؟!!

صدای بابا رو شنیدم كه گفت:امیر فكر همه چیز رو كرده و برای..........

صدای بابا رو شنیدم كه گفت:امیر فكر همه چیز رو كرده و برای صد و پنجاه نفر تدارك دیده و همه رو سالن میبره…تو لازم نیس خودت رو به زحمت بندازی…

مامان گفت:صد و پنجاه نفر!!!!؟…چه خبره؟ یه عقد خصوصی كه اینهمه دنگ و فنگ نباید داشته باشه! مگه نگفته بودی كه یه چشن كوچیك ما میخوایم بگیریم در حد دعوت خاله و دایی و عموی بزرگ…؟

باباگفت:چرا،بابا همه رو گفته بودم ولی قبول نكرد و گفت اصلا ً ما فكر این چیزها نباشیم…

به اتاقم رفتم.روی تخت دراز كشیدم و پتو رو كشیدم رووم؛یعنی به همین زودی همه چیز داره مشخص می شه؟! اینقدر راحت و بی دردسر؟ به خدا گفتم:خدایا ازت متشكرم كه اینقدر مهربونی و هوام رو همه جا داری؟ اصلا ً فكرشم نمی كردم كه كارها اینطور مرتب بشن فقط خدایا یه چیز دیگه مونده و اونهم قبولیم در دانشگاهه…نفهمیدم كی ولی بالاخره خوابم رفت.صبح بعد از صرف صبحانه بابا باز من رو به مدرسه رسوند ولی متوجه شدم كه اصلا ً حالش خوب نبود طفلك از درد توی اون هوای سرد صورتش حسابی عرق كرده بود،نگاهی بهش كردم و گفتم:خوب بابا امروزم مرخصی میگرفتی و به دکتر می رفتی…

خندید و گفت:بابا من كارمند بانكم…نمیشه كار مردم رو همینجوری به امان خدا ول كنم!

خلاصه بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شدم و داخل مدرسه رفتم؛مهناز طبق این چند روز اخیر باز هم با خانم عزیزی اومده بود و از لا به لای حرفهای چرت و پرتش بالاخره فهمیدم كه خدا رو شكر كار اونم درست شده و به احتمال قوی تا پنج ماه دیگه یعنی پایان درسها پیش شوهرش میره.زنگ تفریح سوم بود كه خانم عزیزی به كلاس ما اومد و مهناز رو صدا كرد و اون رو دنبال خودش به بیرون از كلاس برد.وقتی مهناز دوباره به كلاس برگشت رنگ به صورت نداشت مثل یه مرده ی متحرك شده بود از جام بلند شدم و گفتم:چته؟!!

به طرف میز اومد و در حالیكه لرزش دستهاش رو میدیدم گفت:هیچی!…فقط...فقط حال شوهر یعنی...

بعد شروع كرد به جمع كردن كتابهامون كه روی میز ولو بود و بدون توجه به اینكه كتابها و دفترهای منم قاطی اونهاس همه رو داخل كیفش میذاشت! گفتم:ا…داری چیكار می كنی؟ چی شده؟

گفت:تو باید با من بیای!…

گفتم:كجا؟ چی شده؟ چرا اینها رو جمع می كنی؟

گفت:اه…چقدر حرف می زنی…حال خانم عزیزی بده باید بریم.

گفتم:اون كه الان سالم با تو داشت حرف میزد! چرا چرند میگی؟

گفت:نه…یعنی حال شوهرش بده.

و در حالیكه كیف و وسایل من رو هم همراه وسایل خودش به دست گرفته بود دست دیگر من رو گرفت و به دنبال خود كشوند! گفتم:من رو كجا میبری؟….

گفت:حرف نزن با من بیا…

هاج و واج مونده بودم و به دنباش راه افتادم بیشتر دبیرها از دفتر بیرون اومده بودن و به ما نگاه میكردن برای یه لحظه حرف مهناز باورم شد و توی دلم به حال خانم عزیزی تاسف خوردم؛بعد دیدم خانم عزیزی در حالیكه در كیفش دنبال سوییچ میگشت از دفتر خارج شد و به ما گفت بریم…كمی برام عجیب اومد ولی از اینكه به خودش مسلط بود خوشم اومد.خیلی سریع از مدرسه خارج شدیم و در ماشین نشستیم مهنازم عقب كنار من نشست! ماشین به حركت دراومد در بین راه دیدم مهناز رنگش خیلی پریده! برام عجیب و كمی مسخره می اومد… شوهر خانم عزیزی حالش بده اونوقت رنگ مهناز چرا پریده؟ یكدفعه متوجه شدم كه خانم عزیزی سر كوچه ما ماشین رو نگه داشت !!! گفتم : اِ چرا اینجا ایستادید؟

دیدیم خانم عزیزی سوییچ رو در آورد و كیفش رو برداشت و گفت:مهناز جان كمك كن افسانه جان بیاد پایین!…

حالا دیگه مهناز گریه میكرد! كیفم را برداشتم و درب ماشین رو باز كردم و اومدم بیرون،پشت سر من مهناز پیاده شد با تعجب به مهناز و خانم عزیزی نگاه كردم از جوی آب رد شدم وقتی وارد كوچه شدم دیدم درب حیاط بازه و تك و توك همسایه ها به حیاط رفت و آمد میكردن! برگشتم دیدم مهناز با دست جلوی دماغ و دهنش رو گرفته و فقط گریه می كنه! حالا دیگه خانم عزیزی هم داشت اشك میریخت! عصبی شدم برگشتم به مهناز گفتم:دِ … چرا خفه خون گرفتی؟! چی شده؟ تو رو به قرآن به من بگید برای چی من رو اینجا آوردید؟ قرار بود بریم خونه ی شما خانم عزیزی!…

در یك لحظه دیدم ماشین امیر وارد كوچه شد و مادرش و چند نفر دیگه داخل ماشین هستن! منتظر هیچ كس نشدم دویدم به سمت حیاط … اصلا ً نمیتونستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده…..........

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 28/6/1389 - 14:37 - 0 تشکر 233052

رمان((به یادمانده))قسمت27 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و هفتم

منتظر هیچ كس نشدم دویدم به سمت حیاط … اصلا ً نمی تونستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده…وارد حیاط كه شدم بیشتر همسایه ها رو در حیاط دیدم! درب هال باز بود رفتم داخل،خاله زهره و عمو مرتضی تا من رو دیدن به طرفم اومدن عمو مرتضی نرسیده به من ایستاد و به دیوار تكیه داد و شروع كرد به های های گریه كردن!!! خاله زهره گریه میكرد با چشم دنبال مامان میگشتم،فریاد زدم:مامان…

تازه متوجه شدم روی پله ها نشسته! ولی چرا اینجوری؟ چرا گریه میكنه؟ چرا ناله میكنه؟ ! چرا روی پاهاش میكوبه؟! خاله زهره رو از خودم دور كردم و اومدم وسط هال ایستادم…خونه خیلی شلوغ بود بیشتر مردم كوچه كه آشنا بودن در خونه ما حضور داشتن،مامان همینطور ناله میكرد و به سینه و پای خودش میزد! یكدفعه به یاد بابام افتادم!.............

یكدفعه به یاد بابام افتادم! بابام كجاس؟ چرا با وجود این همه جمعیت اون نیس؟با چشمم تمام جمعیت رو نگاه كردم همه گریه میكردن! به طرف عمو مرتضی برگشتم و گفتم:عمو؟!!

عمو همونطور كه گریه میكرد به طرفم اومد و گفت:جونم عمو! بگو…

تمام بدنم شروع به لرزیدن كرده بود،با صدای كه بیشتر شبیه جیغ بود گفتم:بابام كو؟!!

صدای گریه جمعیت بلندتر شد مهناز رو دیدم به حالت دو از درب هال وارد شد و به طرفم اومد به عقب رفتم و با دست اشاره كردم كه به طرفم نیاد پشت سر اون امیر و بقیه داخل شدن امیرم داشت گریه میكرد، مادرش،همه وهمه…صدای فریاد مامان بلند شد:الهی بمیرم …! افسانه جان تو هنوز خبردار نشدی؟!…

به طرفش چرخیدم و گفتم:بابا كجاس؟

دوباره صدای گریه به هوا رفت.فریاد زدم:ای وای بس كنید!…یكی به من بگه بابام كجاس؟…

زانوهام به شدت شروع كرده بود به لرزیدن،در این موقع مامان با فریاد بلندتری گفت: یادته…میگفت قلبم میطپه واسه بچه هام؟!!! حالا دیگه اون قلب خسته شده…دیگه میخواد استراحت كنه…خسته شد از بس برای زن و بچه اش طپید و برای خودش نطپید…

درد شدیدی توی زانوها حس كردم و بعد با زانو افتادم گفتم:دروغ میگی…دروغ میگی…دروغ میگی…بابا صبح من رو برد مدرسه الانم بانكه.ظهر میاد دروغ میگی…

مهناز كنارم ایستاد بعد نشست و دستام رو گرفت...با صدای بلند هق هق میكرد.تمام بدنم شروع به لرزیدن كرده بود،دو دست بازوهام رو گرفت سرم رو برگردوندم امیر بود صورتش خیس خیس از اشك…دیگه صداها رو نمی شنیدم فقط حركت لب امیر رو میدیدم،اما هر چه سعی كردم ببینم چی میگه نتونستم! صورت جمعیت دورم بود هر كس چیزی میگفت ولی من در سكوت غرق شدم،احساس كردم دارم از كوه پرت می شم هر چی سعی داشتم به همه بگم كه اشتباه می كنن بابا ظهر به خونه میاد قدرت نداشتم! اصلا ً دهنم باز نمی شد! دیگه هیچ چیز نفهمیدم…وقتی چشمم رو باز كردم همه جا ساكت بود،سكوت،تاریك تاریك یك لحظه فكر كردم شاید مرده ام خوب كه گوشام رو تیز كردم صدای صحبت خیلی آرومی رو شنیدم به دور و برم كه خوب نگاه كردم اتاق خودم رو شناختم ! پس چرا تاریك بود به مچ دستم نگاه كردم ولی كسی ساعتم رو باز كرده بود بلند شدم و نشستم! روی تخت خودم بودم! نور ضعیفی از پایین،پله ها رو روشن كرده بود وقتی سرجام نشستم احساس سرگیجه كردم با دو دست سرم رو گرفتم و صدا زدم:مامان…

درب اتاقم باز بود،كسی پایین تختم خوابیده بود با صدای من از جا پرید و گفت:چیه؟ افسانه جان كاری داری به من بگو؟

سعی كردم به صورت اون شخص نگاه كنم،توی تاریك و روشن صورت مهناز رو شناختم! مهناز بود كه پایین تختم خوابیده بوده و از من مراقبت میكرد…با صدایی كه به سختی از گلوم خارج میشد و با گریه همراه بود گفتم:مهناز دیگه دروغ نگو راست بگو؟ چی شده؟

مهناز كنارم رو تخت نشسته و در حالیكه بغلم میكرد گفت:الان دیر وقته ساعت سه بعد از نیمه شبه!…بخواب فردا همه چیز رو میفهمی

چراغ راهروی بالا روشن شد مامان و دنبالش امیر از پله ها بالا اومدن! مامان سر تا پا مشكی پوشیده بود امیرم همینطور به خودم نگاه كردم…نمیدونم کی ولی لباسهای منم عوض شده بود و مشكی به تن داشتم…مامان كنارم نشست خودم رو در بغلش انداختم و گریه كردم! امیر روبروی ما آروم به میز تحریر تكیه داده بود و اشك میریخت مهنازم گریه میكرد ولی مامان اشكی نداشت،پلکاش به شدت ورم كرده بود و فقط با دستاش موهای من رو مرتب میكرد و اونقدر غم توی چشماش بود كه قابل تصور نبود همونطور كه موهام رو مرتب میكرد گفت:بی قراری نكن الهی قربونت بشم…بسه تو كه خودت رو كشتی…گریه نكن مادر…آخه همه گریه ها كه سهم تو نیس...

اشکهام رو پاك میكرد ولی مگه ساكت می شدم! سرم رو بین دو دست گرفته بودم و فقط میگفتم:خدا…خدا…

احساس كردم مامان بلند شد و شخص دیگه ای جای اون نشست…دستش رو به دور گردنم حس كردم و سرش رو به سرم چسبونده بود و با من گریه میكرد!…نه اشتباه نكرده بودم… این پروانه بود!…حالا دیگه از غصه داشتم میتركیدم!…چقدر بابا دلش برای اون تنگ بود چرا اینقدر دیر اومده بود وقتی دیدمش گفتم:تویی؟!…آخ پروانه تویی؟!…نمیدونی بابا چقدر دلتنگت بود!…حالا اومدی چیكار؟…ای وای…

اونقدر توی بغل هم گریه كردیم كه حد نداشت عمو مرتضی هم بیدار شده بود و توی همون پله ها نشسته بود گریه میكرد…دوباره تنم شروع به لرزیدن كرد دیگه چیزی نفهمیدم فقط صدا بودكه توی گوشم میپیچید صدای امیر بود كه میگفت:دوباره فشارش پایین افتاد.

بعد صدای مامان بود كه میگفت:خاك بر سرم ای خدا این دختر نمیره…

بعد احساس كردم كسی از روی تخت بغلم كرد و بلندم كرد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم!…دوباره كه چشمم باز شد توی هال رختخواب پهن كرده بودن و اونجا من رو خوابونده بودن…میدیدم افرادی در آشپزخونه مشغول خوردن صبحانه هستن،ولی همه مشكی به تن داشتن،كم و بیش تونستم افراد رو تشخیص بدم داییهام و عمو مرتضی و خاله بودن،پروانه هم بود ولی تنها،مهناز و بقیه…امیر در رفت و آمد بود و بیشتر با مامان آروم صحبت میكرد…به آرومی سر جام همونطور كه خوابیده بودم چرخیدم به ساعت نگاه كردم تقریبا ً ده و ده دقیقه بود! احساس ضعف تمام بدنم رو گرفته بود به محض اینكه حركت كردم پروانه متوجه شد و به طرفم اومد! روی زمین نشست و دستم رو گرفت و شروع به مالیدن كرد و گفت:خوبی؟!!….......پایان قسمت۲۷

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.