• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن دانشجویی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
دانشجویی (بازدید: 22095)
سه شنبه 6/9/1386 - 11:5 -0 تشکر 17694
** خاطرات دوران دانشجوئی **

سلام

دوران دانشجوئی برای خیلی از دانشجوها (اگه با اطمینان نخوایم بگیم همه) دوران شیرین و پر خاطره ایه.

دوستان عزیز،دانشجوهای قدیمی و جدید میتونین خاطرات شیرین و تلخ خودتون و تجربه هایی که از این دوران کسب کردین رو اینجا بنویسین تا باقی هم مستفیض بشن

شاد باشین

درپناه خدا

--------------------------------------------------------------------------------------------

به مهربانی خدا ایمان دارم...خدا دروغ نمی گوید

--------------------------------------------------------------------------------------------

سه شنبه 18/4/1387 - 2:41 - 0 تشکر 47029

هی.....

هر ترم كه تمومو میشه از دوستای خوابگاهی و این و اون جدا میشه یه غم عجیبی دلتو می گیره...

............................................................   السلام علیك یا فاطمه المعصومه (س)  ......................................................

سه شنبه 18/4/1387 - 8:17 - 0 تشکر 47036

سلام

یه خاطره از اولین روز دانشگام

بچه ها از ماجرای دانشگاه رفتن من باخبرن و اینكه من چقدر ذوق و شوق داشتم برای رفتن به دانشگاه ! روز اول دانشگام كه با كلی امید و آرزو رفته بودم و دعای خیر مادرم بدرقه راهم بود و یه دبه آب ریخته بود پشت سرمو از زیر قرآن ردم كرده بود ( ترتیب مهم نیست ) و بچه ها هم برام آرزوی موفقیت كرده بودن وقتی داشتم شماره كلاسها رو می دیدم چشموتون روز بد نبینه كه كلاس اون استاد كنسلیده شده بود و من دست از پا درازتر به خانه برگشتم و باید تا هفته بعد صبر می كردم برای شروع كلاس دروس دیگه .. بعدشم كه به همین آنه پیامك زدمو ماجرا رو گفتم و اون كلی به من خندید .. بچه های دیگه هم فقط سرشونو به حالت تاسف تكون دادنو ...

خوب نتونستم تعریف كنم وگرنه خیلی تراژدیك بود

سه شنبه 18/4/1387 - 20:2 - 0 تشکر 47108

یا من اسمه دواء و ذکره شفاء

رب شرح لی صدری و یسر لی امری وحلل عقدة من لسانی یفقهو قولی

*‌گدای درگه او شــو که شاه مردان است پلنگ بیشه اســـلام و شیرمردان است

از الان عید بر عاشقان مبارک

-----------------------------------------------------

سلام

وااای عشق آبی جان...تو این حال و هوا کلی برگردوندیم عقب...(نمیدونم این چند وقته چرا اینقدر منو برمیگردونی عقب؟؟)منم یادمه.....راس میگه بچه ها کلی تراژدیک بود...

نمیدونید ما رو کشت تا بخواد بره دانشگاه....هیچ وقت یادم نمیره چقدر بهش خندیدم واقعا ضدحالی بزرگی خورده بود...جالبه که اون پیامکم هم فقط خنده بود.... همونجوری که خودش حدس زده بود...منتها اون موقع عشق آبی جان اگه یادت باشه یه چیز دیگه صدام میزدی ...(ن...ه)
یادش بخیر... 
یکی از زیباترین!!!خاطرات من در دوران دانشجویی اشتباهی رفتن ساعت امتحان و در نتیجه ندادن امتحان بود...که همین چند روز پیش هم بود...بله...
بله...
بله...
راستی آبی جان من که نفهمیدم این از اون ترفندهای مدیرییتیت بود... !!!
در پناه قران و عترت سالم و تندرست باشید

بگذار سرنوشت هر راهي که ميخواهد برود،راه ه من جداست
بگذار اين ابرها تا ميتوانند ببارند.... چتر من خداست
 

----------------------------------------------------------------
مسئول انجمن خانواده و صندلي داغ
 
دوشنبه 24/4/1387 - 0:43 - 0 تشکر 47752

من اینقدر خاطره دارم با اینكه فقط یه ترم خوابگواهی بودم توهمون از همون یه ترم كلی خاطرات جالب دارم

سه شنبه 19/6/1387 - 15:26 - 0 تشکر 56518

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
با سلام به همه شما دوستان خوب که اینقدر خاطره های خوب نوشتید .
راستش من یه خاطره عجیب دارم که حالا با گذشت از اون روزها برام خاطره ای به یاد ماندنی شده .
من توی مدرسه درس خون بودم . توی دانشگاه هم درس خون بودم . اما یه ترم مشروط شدم . این برای خود من هنوزم باور نکردنیه . اما خوب اتفاق افتادش دیگه .
من توی اون ترم بی خود و بی جهت توی هفته آخر با استاد زبان انگلیسی مشکل پیدا کردم . یعنی اون با من یهو افتاد توی دنده لج . همه اش هم بیجهت بود . شاید با یکی دیگه اشتباه گرفته بود . ب
ه مسئول آموزش گفت که من حق شرکت در امتحان رو ندارم . نمی تونستم که واحد رو حذف کنم . می گفت من غیبت بیشتر از چهارتا دارم . در حالی که من فقط دو بار غیبت داشتم . بعدش هم به من صفر داد .
من چند روز قبل از شروع امتحانات خیلی رفتم دنبالش اما اصلا نمی گفت که چرا لج کرده . بعد دیگه خسته شدم .
دو روز مونده به امتحان اول نشستم برای امتحان اول که عربی بود خوندم .
اولش خیلی ناراحت بودم . هر کاری کردم نفهمیدم کتاب چی می گه .
شب آخر دیدم می تونم بفهمم کتاب چی می گه . به خاطر همین تا شب تا صبح روزی که امتحان داشتم بیدار موندم و درسم رو خوندم . کتاب ساعت 6 تموم شد .
من هم گفتم که نیم ساعت سرم رو پایین می ذارم . بعد هم خوابگاهی ها بیدارم می کنند که به اتوبوس دانشگاه برسم . اما هیچ کس بیدارم نکرد .
ساعت نه بیدار شدم . دیدم چشم یکی از هم خوابگاهی ها که امتحان نداشت در اومده . گفت : مگر تو امتحان نداری ؟ من ساعت رو نگاه کردم . سریع راه افتادم به طرف دانشکده مون .
تاکسی دربست گرفتم . نیم ساعته رسیدم . تازه امتحان هم با تاخیر بیست دقیقه ای شروع شده بود . اما هر چی به ناظر جلسه ، مسئول آموزش و حتی معاونت آموزشی و هر کارمند دیگه ای که دانشکده مون داره گفتم ، هیچ کدوم قبول نکردند و نگذاشتند که من برم سر امتحان .
آخه تعداد کارمند دانشکدهمون خیلی کم بود . به تعداد انگشتان دست . اون روز از بخت بد من تموم کارمندها با هم کل کل کردند و گفته بودند هیچ کس رو دیرتر از ساعت شروع به امتحان راه نمی دهند . هر کاری کردم نذاشتند .
اما درست روز بعد که کل کل شان خوابید ، سه تا  از دانشجویان یه ساعت بعد از شروع امتحان به سر جلسه راه دادند .
این کار اونها همانا و مشروط شدن من هم همانا .
البته من اون روز خیلی از هم اتاقی ها و سایر دوستان و هم خوابگاهی ها ناراحت شدم .
بیشترشون رفتند امتحان دادند . ولی هیچ کدوم منو صدا نکردند که از خواب بیدار بشم . همه دیدند که من خوابم و امتحان هم دارم . اما یکی جوانمردی نکرد بیاد منو صدا کنه .
خوب اینم یه خاطره عجیب برای من بود .
همیشه شاد و مفق باشید .    

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا 
وبلاگهای من : 
جمعه 22/6/1387 - 12:20 - 0 تشکر 57199

*به نام مهربان پروردگارم*

سلام

با نام و یاد خدا و با ترس و لرز میخوام یه خاطره بنویسم(هر بار اومدم اینجا یه چی بنویسم یه سوتیی داده شد)

البته خاطره مربوط به من نیست

یکی از معلم هامون میگفت یکی از استادهاشون بهش گفته!:

متاسفانه هر ساله دانشجوها کوچیک تر میشن!!(منظور این که از نظر سنی بچه ترن...لوس ترن...دبیرستانی و ابتدایی ترن!)

جریان از این قرار بوده که یکی از دانشجوهای دختر اون استاد محترم اولین روز دانشگاه و سر جلسه اول اون استاد از استاد سوال میکنه:

"استاد؟دفتر چند برگ برداریممم؟؟؟؟!!!!!!!"

فک کنید!...

بگذار سرنوشت هر راهي که ميخواهد برود،راه ه من جداست
بگذار اين ابرها تا ميتوانند ببارند.... چتر من خداست
 

----------------------------------------------------------------
مسئول انجمن خانواده و صندلي داغ
 
جمعه 22/6/1387 - 15:31 - 0 تشکر 57260

سلام

خانم گل ممنون از تاپیك مشتیت. هر چند خودت دیگه نیستی اما تاپیكت یادتو زنده نگه می داره. پس می تونیم بگیم تاپیك سازی ذخیره ی آخرت است. به همین چیزا می گن باقیات الصالحات دیگه.

اما خاطره من:

هر چند اتاق ما به اتاق معماریا معروف بود اما دو تا اجنبی عمرانی داشتیم كه با ماجراهای زیادی بینمون اتفلق افتاد. یه روز صبح كه ما هشت و نیم كلاس داشتیم طبق معمول 8:15 از خواب پا شدیم و تند تند رفتیم دانشگاه. اما نكته اینجاست كه رفیق تیزهوش بنده در رو روی عمرانیای از همه جا بی خبر(()) قفل كردن و تشریف آوردن.

داستان وقتی اوج می گیره كه عمرانیای گل، از خواب پا می شن كه بیان دانشگاه كلاس اماخود را اسیر بند می بینن. ماجرا جایی تراژیك می شه كه یك مسئول خوابگاه سرتق وجود داشته باشه كه در رو تا نیم ساعت باز نكنه و كلاس عمرانیا فنا بشه

.قصه وقتی اكشن شد كه ما به خوابگاه برگشتیم و با دو گرگ زخمی(همون عمرانیای گل) روبرو شدیم.

خدا رو شكر مسئله با توجیه كردن دوست تیزهوشمون (البته به سبك سامورایی)ختم به خیر شد و دیگه جنبه جنایی پیدا نكرد.

خوش باشین

كوچیك همتون محمد

جمعه 22/6/1387 - 17:9 - 0 تشکر 57296

بنام مهربانترین

اوایل ترم دوم بود. روز اول هفته اول تو ساعت اول درس مدار داشتیم. من اونروز تو ترافیک موندم و یکم دیر رسیدم. با عجله رفتم پشت در کلاس و ساعتم رو نگاه کردم. همش 15 دقیقه گذشته بود. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو کلاس و تو تنها صندلی خالی تو ردیف اول نشستم. استاد یه نگاهی از بالای عینکش انداخت و یکم با تعجب نگاه کرد.

هر چی تو کلاس دورو برم رو نگاه می کردم خبری از بچه ها و دوستام نبود.

برا اینکه خیلی عقب نمونم سریع شروع کردم به نوشتن جزوه... چند دقیقه ای که گذشت دیدم هیچی نمی فهمم. چیزای عجیب غریبی استاد می گفت که من حتی یه کلمشو هم نمی فهمیدم. یه مدارای خفنی می کشید و حلشون می کرد که من مونده بودم اینا چیه....جالبیش اینجا بو دکه بچه ها همه با استاد همراهی و تو حل مسئله کمکش می کردن.

جزوه نوشتن رو گذاشتم کنار و مثل این جن زده ها زل زدم به تخته که مثلا بفهمم اینا چیه. تو حال خودم بودم و سخت در حال فکر کردن که با صدای استاد به خودم اومدم." شمایی که دیر اومدین....بیاید پای تخته و مسئله بعدی رو شما حل کنید"

منو می گید آب شدم... مونده بودم چیکار کنم...رفتم پای تخته و مثل چوب خشک همین جوری وایسادم. گفتم استاد نمی تونم حلش کنم....یکدفعه استاد قاطی کرد و گفت این همه من حنجرم رو پاره می کنم و گچ می خورم پا تخته و اونوقت تو مسئله به این سادگی که مال الکترونیک یک دو ترم پیشته نمی تونی حل کنی؟ گفتم استاد ما همش یه ترم خوندیم دو ترم پیش کجا بود....یهو کلاس ترکید...همه هر هر می خندیدن....

استاد گفت پس اینجا چیکار می کنی؟ گفتم استاد مگه کلاس مدار نیست اینجا؟ بازم همه منفجر شدن از خنده

استاد با خنده گفت نه جانم....اینجا کلاس حل تمرین الکترونیک 3. منو می گید آب شدم رفتم تو زمین.

شماره کلاسا رو عوض کرده بودن. از کلاس که بیرون اومدم رو در کلاسو خوندم....

بزرگ نوشته بود که مدار یک به کلاس 103 منتقل شد.  :-(


به امید رنگ سبز پس فردا...

شنبه 23/6/1387 - 11:36 - 0 تشکر 57423

سلام

خاطره ای که می خوام بگم یه کم تخصصیه.

پس اول یه توضیح: function یعنی زیربرنامه. یعنی مثل این می مونه که برنامه اصلی بعضی از کاراشو برای سرعت بیش تر به زیربرنامه ها بده.

استاد مبانی کامپیوترمون همیشه طوری درسو توضیح می داد که انگار داره برای بچه کوچولوها حرف می زنه. یه روز که می خواست Function ها رو توضیح بده گفت: " برنامه برای سرعت  بیش تر  کارشو به زیربرنامه ها می ده که اونا انجام بدن. زیربرنامه ها مثل دیوهایی هستن که می تونند قسمتی از کار برنامه اصلی رو با جادو انجام بدن "
بعد یکی از آقایون گفت: " استاد نگین. ما می ترسیم!!!!!!!!!!!"

راستی خاطراتتون خیلی جالب بود.

سه شنبه 16/7/1387 - 1:26 - 0 تشکر 63460

به نام خدا

یاد دانشگاه به خیر. از اون چهار سال خیلی خاطره دارم. ولی از نوشتن کلی شون صرف نظر می کنم چون: بعضی چیزا فقط در لحظه قشنگن، بعضی هم فقط و فقط برای کسانی جالبن که تجربش کردن، بعضی هم که برای حفظ آبرو نباید گفته بشن!

اما این خاطره رو که خیلی خیلی هم بده براتون می نویسم.

من مترجمی زبان انگلیسی می خوندم. یه درسی داشتیم که یه جورایی معرفی و بررسی ادبیات انگلیسی بود، اسمش بود درآمدی بر ادبیات، و در واقع دو تا درس دو واحدی بود که دو ترم متوالی خوندیمش (آنشرلی و فکر می کنم حس غریب عزیز با این درس احتمالاً آشنایی دارن).

ترم 5 درآمد (2) داشتیم، با یه استادی که هر چی ازش نگم بهتره! البته خداییش آدم خیلی خوش اخلاقیه ها، اما بقیه ی فاکتورهای یه استاد یه خرده توش ضعیفن!!

خلاصه ما اون ترم به بررسی اشعار انگلیسی پرداختیم، از اشعار شکسپیر گرفته تا میلتون و تنیسون و هاوسمن و جان دان و ویلیام بلیک و یتس و خیلی های دیگه. در مجموع روی حدود 20 تا شعر کار کردیم. قرار بود امتحان پایان ترم دو نوع سوال باشه، تحلیل اشعار، سوال های تئوری (در مورد صنایع ادبی و...).

امتحان سختی بود، به خصوص که استاد گرامی عالی درس داده بود (!!!) و توقع چندانی هم از ما نداشت (!!!). روز قبل از امتحان کتابخانه ی دانشگاه دیدنی بود، کلی از بچه هامون بودن، برا هیچ امتحانی این قدر همه نمی یومدن، حتی یکی دو تا از پسرهای بی خیال کلاس هم بودن! همه کله ها کاملاً تو کتاب و جزوه ها بود، اگه هم سری بالا می یومد برای رفع اشکال از دیگری بود. من و یکی دو تا از دوستام دیگه سرشب رفتیم خونه، اما هنوز خیلی ها اون جا بودن (کتابخونه تو امتحانا تا 9 شب بازه). منم مثل بقیه خیلی برای اون امتحان درس خوندم، اما این قدر حجم امتحان زیاد بود و وقت کم (به خصوص که اون ترم درسای سخت دیگه ای هم داشتیم و نشده بود این درسو تو فرجه ها بخونم) که اگرچه تا صبح خوندم ولی ازون 20 تا شعری که گفتم 2-3 تارو نرسیدم بخونم. گفتم عیبی نداره، من که بیشترشونو خوندم، تازه مباحث تئوری رو هم خوندم و تا حدود زیادی می تونم جواب بدم.

روز امتحان، توزیع برگه ها

چشمتون روز بد نبینه، برگه هارو که دادن دیدم امتحان فقط از دو تا شعره، اونم 2تا از همون 2-3 تایی که نخونده بودم!!! خشکم زد، داشتم دیوونه می شدم، این قدر گیج بودم که یادم رفت سر جلسه امتحان هستم، برگشتم به دوستم که پشت سرم بود گفتم: فلانی من هیچ کدوم ازینا رو نخوندم! دیدم اونم قیافش عین گچه! نگو اونم وضعش فوقش پنج درصد از من بهتره. شعراش هم خیلی سخت بودن و اصلاً نمی شد نخونده در موردشون اظهار نظر کرد، یعنی سوالا یه جوری بودن که هیچ رقمه نمی شد براشون جواب بافت. حدود 10 دقیقه هاج و واج بودم و می لرزیدم، بعد گفتم: من که قراره بیفتم، پس بی خیال، هرچی بلدم می نویسم، لا اقل بذار نمره م خیلی فجیع نشه. (اینم بگم که خبر چندانی از سوال تئوری نبود، یعنی فقط فکر کنم یه سوال تو دل سوال های تحلیلی بود!)

خلاصه نوشتم و نوشتم و نوشتم...

بعد امتحان دیدم ای دل غافل! 4-5 تا از دوستام هم مثل من بودن؛ آخه اون 2تا شعر به دلایلی از اهمیت کمتری برخوردار بودن، ظاهراً خیلی ها خوندنشون رو گذاشته بودن برا لحظات آخر!

زیاد حرف زدم، ببخشید، اما نمی تونم حال اون روزم تا روزی که استاد نمره ها رو زد رو توصیف کنم، اصلاً تو کلمه نمی یاد! بدتر از همه این که درسش هم پیش نیاز یه درس ترم بعدش بود و اون یکی هم پیشنیاز یکی دیگه؛ افتادن تو اون درس کلی مصیبت بود!

اما خدا کمکم کرد و شدم 10! هووووررررااااا! تازه اون روز فهمیدم که چقدر معلومات ادبیم بالاست و خودم خبر نداشتم!!! بدون هیچ بک گراندی از امتحان، پاس شدم! تازه رفتم پیش استاد و برگه م رو هم دیدم و با کمال خونسردی نیم نمره هم از داخل برگه کشیدم بیرون، استاد هم لطف کرد تو کارنامه بهم داد 11! نگید این کیه که با 10 و 11 خوشحال می شه ها! تو اون شرایط از 20 هم با ارزش تر بود!

 

بخشيدن يعني آزاد کردن يک زنداني...

و کشف اين که آن زنداني خودت هستي!

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.