به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
با سلام به همه شما دوستان خوب که اینقدر خاطره های خوب نوشتید .
راستش من یه خاطره عجیب دارم که حالا با گذشت از اون روزها برام خاطره ای به یاد ماندنی شده .
من توی مدرسه درس خون بودم . توی دانشگاه هم درس خون بودم . اما یه ترم مشروط شدم . این برای خود من هنوزم باور نکردنیه . اما خوب اتفاق افتادش دیگه .
من توی اون ترم بی خود و بی جهت توی هفته آخر با استاد زبان انگلیسی مشکل پیدا کردم . یعنی اون با من یهو افتاد توی دنده لج . همه اش هم بیجهت بود . شاید با یکی دیگه اشتباه گرفته بود . ب
ه مسئول آموزش گفت که من حق شرکت در امتحان رو ندارم . نمی تونستم که واحد رو حذف کنم . می گفت من غیبت بیشتر از چهارتا دارم . در حالی که من فقط دو بار غیبت داشتم . بعدش هم به من صفر داد .
من چند روز قبل از شروع امتحانات خیلی رفتم دنبالش اما اصلا نمی گفت که چرا لج کرده . بعد دیگه خسته شدم .
دو روز مونده به امتحان اول نشستم برای امتحان اول که عربی بود خوندم .
اولش خیلی ناراحت بودم . هر کاری کردم نفهمیدم کتاب چی می گه .
شب آخر دیدم می تونم بفهمم کتاب چی می گه . به خاطر همین تا شب تا صبح روزی که امتحان داشتم بیدار موندم و درسم رو خوندم . کتاب ساعت 6 تموم شد .
من هم گفتم که نیم ساعت سرم رو پایین می ذارم . بعد هم خوابگاهی ها بیدارم می کنند که به اتوبوس دانشگاه برسم . اما هیچ کس بیدارم نکرد .
ساعت نه بیدار شدم . دیدم چشم یکی از هم خوابگاهی ها که امتحان نداشت در اومده . گفت : مگر تو امتحان نداری ؟ من ساعت رو نگاه کردم . سریع راه افتادم به طرف دانشکده مون .
تاکسی دربست گرفتم . نیم ساعته رسیدم . تازه امتحان هم با تاخیر بیست دقیقه ای شروع شده بود . اما هر چی به ناظر جلسه ، مسئول آموزش و حتی معاونت آموزشی و هر کارمند دیگه ای که دانشکده مون داره گفتم ، هیچ کدوم قبول نکردند و نگذاشتند که من برم سر امتحان .
آخه تعداد کارمند دانشکدهمون خیلی کم بود . به تعداد انگشتان دست . اون روز از بخت بد من تموم کارمندها با هم کل کل کردند و گفته بودند هیچ کس رو دیرتر از ساعت شروع به امتحان راه نمی دهند . هر کاری کردم نذاشتند .
اما درست روز بعد که کل کل شان خوابید ، سه تا از دانشجویان یه ساعت بعد از شروع امتحان به سر جلسه راه دادند .
این کار اونها همانا و مشروط شدن من هم همانا .
البته من اون روز خیلی از هم اتاقی ها و سایر دوستان و هم خوابگاهی ها ناراحت شدم .
بیشترشون رفتند امتحان دادند . ولی هیچ کدوم منو صدا نکردند که از خواب بیدار بشم . همه دیدند که من خوابم و امتحان هم دارم . اما یکی جوانمردی نکرد بیاد منو صدا کنه .
خوب اینم یه خاطره عجیب برای من بود .
همیشه شاد و مفق باشید .