به نام هستی هستا
سلام
مادربزرگ جونم بازم که دلت گرفته
نمیدونم چی بگم...چیکار کنم تا آروم بگیری
فقط میتونم واست دعا کنم دعا دعا دعا...
آری رفتنت را بی من ببین...
می روی آرام آرم و رد پایت را بر روی ویرانه های دلم به یادگار می گذاری
تقصیر من بود
تقصیر من بود که سراغ سایه را از خورشید میگرفتم و
سراغ تو را از وسعت دور دریاها
سراغ قدمهایت را از راههایی میگرفتم که هرگز تو
را به خواب عبور هم ندیده بودند.
تقصیر من بود که نامت را با عطر ستاره ها بر بالش
شب مینوشتم تا آسمان خوابهایم بوی تو را داشته باشد.
تقصیر من بود که برای آمدنت فال میگرفتم .
نباید گره خیال و خاطره را از حقیقت روز مرگی باز میکردم که رویای آفتابی تو برای
یک عمر عاشق ماندنم کافی بود.
دیگر کجایی تا ببینی که من برای خریدن پاره ای از
رویاهای زلال تو خوابهای شیرین شبانه ام را فروخته ام.
کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه
سیاه بر تن ترانه ها کرده ام و مجلس ترحیم خاطره ها را بر پا کردم و به حسرت
عبور تو چقدر آیینه شکستم تا حضور تلخ ثانیه ها تکثیر نشوند.
چشمهایم را دلداری میدادم میگفتم باران که دلیل
نمیخواهد امروز یا فردا چه فرق میکند ؟
اگر قرار به باریدن باشد بیا به رسم دلهای شکسته
برایم از دریا و باران بگو
خودم کویر و سراب را خوب میدانم...
خوب و شاد و مهربون باشید