• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 104135)
شنبه 4/7/1388 - 13:35 -0 تشکر 154300
انتخاب بهترین مطلب هفته دفاع مقدس

بسم رب شهداء و صدیقین

 

به راستی كه زنده نگه داشتن یاد شهدا كمتر از شهادت نیست.

 

 

به مناسبت هفته غرور آفرین دفاع مقدس بر آن شدیم تا همانطور كه قبلاً خدمت دوستان عرض كرده بودیم،از بهترین های مطالب و مباحثی كه در طول این هفته  ثبت می گرددتقدیر و به رسم یادبود هدیه ای تقدیم حضورشان نماییم.

 

 

پس منتظر مطالب و مباحث شما خوبان هستیم.

 

 

 

توجه



برای اطلاع از اسامی برندگان به صفحه آخر پاسخ های همین بحث مراجه نمایید. 

 

و من الله توفیق

یا علی(ع) مدد

من مفتخرم که در به رویم وا شد     ماتم کده ی غمت مرا مأوا شد

من مفتخرم نامه عمر سیهم        با اشک غمِ تو شسته و امضا شد

اینجا و میان قبرو محشر گویم     من مفتخرم که مادرم زهرا(س)شد

  http://www.ahlebasyrat.blogfa.com

پنج شنبه 9/7/1388 - 0:59 - 0 تشکر 155455

ای شهید ، ای آنكه بر كرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای؛
دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون كش....
شهید سید مرتضی آوینی

پنج شنبه 9/7/1388 - 8:57 - 0 تشکر 155470


اللهم عجل لویك الفرج و العافیه و انصر و اجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه

یه بیلان كاری تقدیم به شهدا!

سلام به شهدا ،

امیدوارم که دعاگوی ما باشید.

شهدا؟ من تاحالا براتون حرفی نزده بودم , نه اینکه خدای نکرده دوستون نداشته باشما ،نه! این نیست، اینه که خودم رو لایق نمیدونستم در موردتون بنویسم .(گرچه حرفای زیادی دارم) اما امروز تصمیم گرفتم یه کاری بکنم شایدبه این شکل انجام نشده یا شایدم شده من خبر ندارم .

خوب این مطلب در مورد چی هست؟یه بیلا ن کاری از این چند سال رو برای شهدا آماده کردم که بهشون ثابت کنم چه کارا برای ادمه ی راهشون کردیم...!

از همین زمونه شروع میکنم ...

یکی یکی میگم شاید پس و پیش باشه کمی کاستی داره ولی شهدا؟ حدود کارا دستتون میاد:

1-* اول اینکه اسمتون رو دارن از روی کوچه ها بر میدارن !

2-* دوم اینکه چفیه های خونی شما شده روسری بعضی ماها، شماها از همه طرف چفیه ها خون میزد بیرون ما از همه طرفش مو میزنه بیرون!

3-* از همه مهمتر ما دیگه یادمون رفت که شما برا چی رفتید جنگیدید!

4-* اینجا تا میان تخفیفی برای فرزندان شهید و خانوادش قائل شن دادشون در میاد میگن چرا همه چی باید برای خانواده شهدا باشه؟(( یکی نیست بهشون بگه خوب عزیز تو چرا پدرت زمان جنگ نرفت بجنگه چرا فقط اینا برن بجنگن ؟ این فرزند شهید بغضی لای گلوشه که بهت نمیگه اونم دوست داره صدا بزنه بابا؟ پدرشو ندیده .))

5-* تازگیا یه سریا وقتی(به حق) گشته میشن بهشون میگن شهید ! اینم یکی دیگه از کاراست!

6-* فیلمهای زمان جنگ تعطیل شد!

7-* بازم یادمون رفت که شما برای چی رفتید جنگیدید! شما چراغ قرمز به دشمنا نشون دادید ما چراغ سبز!

8-* بسیج؟! بسیجی های الانمون (همشون نه یه عده ی کمشون!) نمیدونن بسیج چیه فقط بچسب مزایارو !

9-* ما که اینقدر باحال شدیم که نگو میگیم روشن فکریم! میگیم باید غربی ها بیان تصمیم بگیرن میریزیم تو خیابونا اموال بیت المال رو به خاطر خوشحالی اونا داغون میکنیم و ...

10-* اون موقع شما از رهبرتون دستور گرفتید . اما الان غربی ها و هر کی ضد انقلابه میتونه دستور بده آقا فلان جا بریزید بیرون شعار بدید بر ضد انقلاب و خون شهدا رو پایمال کنید!

11-* بازم میگم که یادمون رفت برا چی رفتید جنگ برای کی جنگیدید و دفاع کردید .

12-* الان یکی که میاد تو روی زورگوها وای میاسته رو نمیتونیم ببینم میگیم دنبال درد سر میگردی؟ بزار زور بگه !بزار به مظلوما زور بگه به ما چه ربطی داره ؟!

13-* تو اداره هامون که میریم میبینیم همه با هم فامیلن ! یعنی اینکه پارتی بازی شده دیگه هر کی فامیل خودش رو آورده تو اداره !

14-* اوه اوه یادم رفت بگم پارتی ها ومهمانی های شبانه و... یکی دیگشه !

15-* قد هامون بلند شده خیاطها قاطی کردن ! برای چی میگم؟ شلوار هامونو کوتاه درست میکنن یا برای ما کوتاست یا ما خیلی قدمون بلنده که اندازمون پیدا نمیشه! مانتوهامون هم همینطور مانتو های بچه گونه می پوشیم یعنی هی میاد بالا تر و بالاتر و تنگ تر و تنگ تر !

16-* شلوار وارد کریدم خفن خیلی مذهبیه ! حتی پشتش هم بسم ا... داره !

17-* خلاصه خیلی خوب شده هر کی باباش پولداره یا خودش پولداره همه کار میتونه بکنه!

18- *و شرمنده ایم شهدا یه شعار بزرگ شد!.

و... *

و... *

و... *

شهدا؟ خیلی دوست داشتم بازم بگم خیلی گفتنی هست و بیلان ما ادامه دار ، اما میدونم که خوب میدونید حتی خیلی بهتر از من و امسال من ولی زیاد ننوشتم چون طولانی میشد . سر فرصت مناسب بازم براتون مینویسم فقط عذر خواهی که خودمونی نوشتم .

و

یه شعری مربوط به نوشته هام گشتم پیدا کردم براتون که بخونید:

شرمنده تونیم شهدا"، قافیه شد تو شعر ما
ردیف شعرمون همش" "چی‌کار کردیم بعد شما؟!"

هرچی شما خاکی بودین، ساده و افلاکی بودین
دادیم شمارو بِکِشَن، با قُپِّه‌ها، درجه‌ها

کوچیک بودید، حقیر بودید، دادیم بزرگتون کنن
عکساتونو چاپ بزنن، رو پسترا و بنرا

این چاه اگه آبم داره، واسه‌ی ما خوب نون داره
چوب حراجتون زدیم، تو میدونا، خیابونا

آی خونه‌دار و بچه‌دار، زنبیل و بردار و بیار
پلاک و استخوان داریم، تحفه‌ی راه کربلا

پلاک و استخوان داریم، یک عالمه جوون داریم
شهری تو آسمون داریم، پاشین بیاین دُکّونِ ما

گردنمون که کج میشه، غرورمون فلج میشه
کی می‌دونه راست یا دروغ؟ شرمنده تونیم شهدا

گاهی یک‌سال آزگار، سراغتونم نمی‌آیم
گاهی می‌گیم مارش بزنن، با تاج گل می‌یایم ادا

چندوقت یکبار لباستون، تو تنمون زار می‌زنه
وبال چفیتون می‌شیم، همایشا، نمایشا

جنگل مولایی شده، شهرمون از دوز و دغل
هرکی به فکر خودشه، سواره‌ها، پیاده‌ها

چی‌کار کردیم بعد شما؟ به عقل جِنَّم نمی آد!
سکه زدیم به نامتون، اما تو بازار رِبا

خلوص نیت نداریم، ما حاج همت نداریم
همش داریم بیرون می‌دیم، فوق لیسانس و دکترا

دکترامون می‌گن شما، بچه‌رو دِپرس می‌کنید
دادیم که حذفتون کنن، از قصه‌ها، سانسور چیا

بچه‌هامون بچه‌هاتون، بنگی شدن، رنگی شدن
رومی شدن زنگی شدن، شرمنده‌ایم رومون سیا


من چی‌بگم آخر شعر، جون و دلم آتیش گرفت
شهید کشی بسه دیگه، جون امام وشهدا
شاعر: شهروز گودرزی،

(ثبت شده در ثبت مطالب توسط خودم )



پنج شنبه 9/7/1388 - 14:50 - 0 تشکر 155548

با سلام من كلی وقت گذاشتم و كلی مطلب نوشتم بعد كه ثبت اطلاعات را زدم پیام اومد كه شما مجاز نیستسد اولاً چرا ثانیاً چرا همون اول پیام نداد كه من مجاز نیستك كه حداقل 40دقیقه وقتمو الكی حدر نمی دادم در ضمن منضورتون از این شعر چیه گر که نیت بود از اول مرا آتش زنی     کاش مهر حضرت زهرا(س)نمی دادی مرا 

پنج شنبه 9/7/1388 - 16:13 - 0 تشکر 155569

شهید و شهادت در كلام امام خمینی (ره)

اینجانب به اسلام و اولیای عظیم‌الشأن آن و به ملت اسلام و خصوصاً ملت مبارز ایران ضایعه تاسف‌انگیز «شهید بزرگوار»، متفكر و فیلسوف و فقیه عالیمقام مرحوم آقای حاج شیخ مرتضی مطهری قدس‌سره را تسلیت و تبریك عرض می‌كنم. تسلیت در «شهادت» شخصی كه عمر شریف و ارزنده خود را در راه اهداف مقدس اسلام صرف كرد و با كجرویها و انحرافات مبارزه سرسختانه كرد، و تسلیت در «شهادت» مردی كه در اسلام‌شناسی و فنون مختلفه اسلام و قرآن كریم كم‌نظیر بود. من فرزند بسیار عزیزی را از دست دادم و در سوگ او نشستم كه از شخصیتهایی بود كه حاصل عمرم محسوب می‌شد. در اسلام عزیز از «شهادت» این فرزند برومند و عالم جاودانه ثلمه‌ای وارد شد كه هیچ چیز جایگزین آن نیست. برنامه اسلام از عصر وحی تاكنون بر «شهادت» توأم با شهامت بوده، آنها گمان نكردند كه از هر موی «شهیدی» از ما و از هر قطره خونی كه به زمین می‌ریزد انسانهای مصمم و مبارزی به وجود می‌آید. (1)

*************

قیامی كه برای خداست و نهضتی كه براساس معنویت و عقیده است، عقب‌نشینی نخواهد كرد. ملت ما اكنون به «شهادت» و فداكاری خو گرفته است و از هیچ دشمنی و هیچ قدرتی و هیچ توطئه‌ای هراس ندارد. (2)

*************

ملتی كه تازه‌عروس و تازه دامادش برای «شهادت» داوطلبند و خود را برای هر پیشامدی در راه خدا مهیا كرده‌اند از چه می‌ترسند؟ ملتی كه «شهادت» برای او سعادت است پیروز است. ملتی كه خود و همه چز خود را برای اسلام می‌خواهد، پیروزمند است. (3)

*************

در آغاز سومین سال پیروزی انقلاب كه مرهون فداكاری‌های دلاورانه ملت خصوصاً «شهیدان و معلولان و مجروحان انقلاب» است اینجانب رحمت بی‌پایان خداوند متعال را برای «شهدای» جاوید و صحت و سلامت را برای معلولان و مجروحان عزیز خواستارم و درود پیاپی تقدیم آنان می‌نمایم. این جانبازان حماسه‌آفرین كه پرچم پرافتخار لااله‌الا الله را برفراز كشور عزیز به اهتزاز درآورده‌اند وبا خون و توان خود شرافت انسانی ملت بزرگ را بیمه نمودند و با پشتیبانی توده‌های میلیونی بپا خاسته ائمه كفر و الحاد را شكست مفتضحانه داده و كشور را از لوث وجود آنان پاك نمودند، الحق بر ملت ما حق بزرگ دارند. رحمت خدا و سپاس بی‌پایان ملت عزیز نثار روح آنان و دیگر فداكاران در راه گسترش عدالت اسلامی، انسانی باد. هان ای «شهیدان»، در جوار حق تعالی آسوده خاطر باشید كه ملت شما پیروزی شما را از دست نخواهد داد. و ای بازماندگان «شهدای» به خون خفته و ای معلولان عزیزی كه حیات جاوید را با نثار سلامت خود بیمه كرده‌اید، مطمئن باشید كه ملت شما مصمم است پیروزی را تا حكومت الله و تا ظهور بقیه‌الله روحی فداه نگهبان باشد، جاوید باشید و پیروز باشد جمهوری اسلامی. (4)

*************

«شهادت» انسان‌ساز سردار پرافتخار اسلام و مجاهد بیدار و متعهد راه تعالی و پیوستن به ملأ اعلی، دكتر مصطفی چمران را به پیشگاه ولی‌عصر ارواحنا فداه تسلیت و تبریك عرض می‌كنم. تسلیت از آن روز كه ملت «شهیدپرور» ما سربازی را از دست داد كه در جبهه‌های نبرد با باطل چه در لبنان و چه در ایران حماسه می‌آفرید و سرلوحه مرام او اسلام عزیز و پیروزی حق بر باطل بود. او جنگجویی پرهیزكار و معلمی متعهد بود كه كشور اسلامی ما به او و امثال او احتیاج مبرم داشت، و تبریك از آن رو كه اسلام بزرگ چنین فرزندانی تقدیم ملتها و توده‌های مستضعف می‌كند و سردارانی همچون او در دامن تربیت خودپ پرورش می‌دهد. مگر چنین نیست كه زندگی عقیده و جهاد در راه آن است؟ چمران عزیز با عقیده پاك خالص غیروابسته به دستجات و گروههای سیاسی و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد را در راه آن از آغاز زندگی شروع و به آن ختم كرد. او در جهاد با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در آن راه به جهاد برخاست و جان خود را نثار كرد. او با سرافرازی زیست و با سرافرازی «شهید» شد و به حق رسید. هنر آن است كه بی‌هیاهوهای سیاسی و خودنماییهای شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف كند نه هوای، و این هنر مردان خداست. (5)

*************

ملتی كه برای اقامه عدل اسلامی و اجرای احكام قرآن مجید و كوتاه كردن دست جنایتكاران ابرقدرت و زیست با استقلال و آزادی قیام نموده است، خود را برای «شهادت» و «شهید دادن» آماده نموده است و به خود باكی راه نمی‌دهد كه دست‌ جنایتكاران ابرقدرت از آستین مشتی جنایتكار حرفه‌ای بیرون آید و بهترین فرزندان راستین او را به شهادت رساند. (6)

*************

مگر ما پیروان پاكان سرباخته در راه هدف نیستیم كه از «شهادت» عزیزان خود به دل تردیدی راه دهیم؟ مگر دشمن قدرت آن دارد كه با جنایت خود مكارم و ارزشهای انسانی «شهیدان» عزیز ما را از ‌آنان سلب كند؟ مگر دشمنهای فضیلت می‌توانند جز این خرقه خاكی را از دوستان خدا و عاشقان حقیقت بگیرند؟ شما ملتی را كه معلولشان در تختهای بیمارستانها آرزوی «شهادت» می‌كنند و یاران را به «شهادت» دعوت می‌كنند، نشناخته‌اید. (7)

*************

اكنون اسلام به این «شهیدان» و «شهیدپروران» افتخار می‌كند، و با سرافرازی همه مردم را دعوت به پایداری می‌نماید؛ و ما مصمم هستیم كه روزی رخش ببینیم و این جان كه از اوست تسلیم وی كنیم. (8)

*************

رحمت و درود بی‌پایان ملت بر شهدای انقلاب از 15 خرداد تا 7 تیر ماه 60 و سلام و تحیت بر مظلومان جهان و مظلومان ایران در طول تاریخ. (9)

*************

در هر موقعی كه ما «شهید» دادیم ملت ما منسجم‌تر شده. (10)

*************

آقای رجایی و آقای باهنر هر دو «شهیدی» هستند كه با هم در جبهه‌های نبرد، با قدرتهای فاسد هم جنگ و همرزم بودند و مرحوم شهید رجائی به من گفتند كه من 20 سال است كه با آقای باهنر همراه بودم، و خداوند خواست كه با هم از این دنیا هجرت كنند و به سوی او هجرت كنند. (11)

*************

ملت ما از این «شهادت‌»ها بسیار دیده است، و در این چند سال اخیر صدها شهید داده و هزاران شهید و هزاران معلول، و پایدار ایستاده است. (12)

1. بخشی از پیام حضرت امام به مناسبت «شهادت» آیت‌الله مطهری، 11/2/1358

2و3. بخشی از پیام حضرت امام به مناسبت دومین سالگرد 17 شهریور، 17/9/1359

4. بخشی از پیام امام خطاب به خانواده «شهدا و معلولین»، 22/11/1359

5. بخشی از پیام حضرت امام به مناسبت «شهادت» دكتر چمران، 1/4/1360

6و7و8و9. بخشی از پیام امام به مناسبت «شهادت» 72 «شهید» بزرگ انقلاب اسلامی (فاجعه 7 تیر)، 8/4/1360

10و11و12. بخشی از پیام حضرت امام به مناسبت «شهادت» برادران: محمدعلی رجائی، و دكتر باهنر، 9/6/1360


پنج شنبه 9/7/1388 - 16:17 - 0 تشکر 155571

سرزمین کربلا میعاد عشق است                کربلای پنج ما فریاد عشق است

دلا بشنو حدیث وصل یاران               کبوترهای بی بال دو ایوان

دلا در عاشقی چون کاوه می باش        که سر یا خدا چون او کنی فاش

درودی بر جهان آرای ایران              صلابت پیشه و سردار شیران

گل یاس شهیدم باکری را                  به خاطر آورم در سادگی ها

شراب عشق حق در نی قلم شد           و آوینی به آن بر مقصدش شد

که همت با وضوی عشق خوابید         میان خاک و خون در سایه ی بید

سر سجاده ی عشقش نشاندند              شقایق وش امینی را ستاندند

سرود عشق چمران پاوه سر داد          شمیم عشق چون من داده بر باد

خدایا در میان این عزیزان                قریبانی که دارند سر به پایت

دریدند بی محابا جام تن را               خریدند جان خود با کربلا را

خدایا عشق آنان راز دارد                 سراپای ترا بر ناز دارد

چه خوش کردند این هجر را وصل      در این دام بلا بردند این اصل

گذشتند و نمودند این امانت                بدست امتی با این کفایت

که مولایش علی بر رسم عادت           نموده ثبت اشعار شهادت

علی در یاد مردم زنده باشد                نجف در کربلا ارزنده باشد

اگر رهبر دهد اذنی به ایثار                دهیم جان و تن خود را به دلدار

خدایا رهبر ما را نگه دار                  بباشد سایه اش تا موعد یار

پنج شنبه 9/7/1388 - 23:32 - 0 تشکر 155654

هفته دفاع مقدس یادآور خون‏های مقدسی است که در پای شجره طوبای انقلاب اسلامی ریخته شد. فرزندان جبهه و شهادت اطاعت را عبادت می‏بینند. وارثان دفاع مقدس عزت جهاد را با ذلت در خانه نشستن عوض نمی‏کنند. ایستادگی آنها نشستگان تاریخ را به قیام وا می‏دارد و این پیام بزرگ دفاع مقدس است.

رفتند عاشقان خدا از دیار ما از حد خود گذشت غم بی‏شمار ما
دل‏هایمان به همره این کاروان برفت در ره بماند دیده امیدوار ما
یک عده یافتند مقصد و مقصود خویش واحسرتا به سر نرسید انتظار ما
عمری پی وصال دویدیم و عاقبت اندر فراق سوخت دل داغدار ما
یاران زقید و بند علایق رها شدند ماندیم و خاطرات کهن در کنار ما
افسوس روزگار شهادت به سر رسید سوز و گداز و آه و فغان شد نثار ما
دیگر تمام قافله‏ها کوچ کرده‏اند برجای مانده است تن زخمدار ما


جمعه 10/7/1388 - 0:33 - 0 تشکر 155658

فکه کوتاه ترین فاصله رزمندگان تا کربلا                                     به نام هستی بخش دانا


فکه کوتاه ترین فاصله رزمندگان تا کربلا

هفته دفاع مقدس به رزمندگان 8 سال دفاع جانانه مبارک باد


صبح زود از چنانه که عازم فکه بودیم با مجید قرار گذاشتیم  ، هر کداام از ما روی یک نوار میدان مین کار کند . محلی که باید مین برداری می شد حد فاصل سنگرهای خودی تا خط عراقیها بود . چون تا پاسگاه فکه فاصله زیادی بودو ما اگر رفت و آمدمان را به حداقل می رساندیم عراقیها متوجه حضورمان نمی شدند . مجید گفت ما باید تا قبل از اینکه ظهر بشود و آفتاب عمودی بتابد کارمان را تمام کنیم .، در غیر این صورت با تابش نور دشمن تک تک ما را شکار می کند .

با یک جیپ km آمبولانس از سنگرهای خودی جداشدیم و به منطقه مورد نظر رسیدیم

4 نفر سرباز را کنار ماشین و روی جاده آسفالت گذاشتیم و من به همراه ستواندوم مجید ناظری روی دو نوار جداگانه مین pomenz  شروع به خنثی کردن مین ها کردیم .

قرارشد هیچکدام از ما به مین هایی که در اثر باران زنگ زده انددست نزنیم و آنها را در فرصتی مناسب تر سر جایشان تخریب کنیم .

با گذشت دو ساعت از شروع کار فاصله زیادی با سربازان و ماشین پیدا کرده بودیم .

گرمای زیاد و انعکاس حرارت آفتاب روی رمل های فکه و عطش هر چند وقت یکبار، قمقمه آبم را خالی کرده بود .  

مجید سخت مشغول کار بود و فاصله اش با من زیاد شده بود . تصمیم گرفتم به طرف ماشینمان بروم و قمقمه ام را آب کنم . چند متر که از دستک مین دور شدم صدای انفجاری

را روی خطی که مجید کار می کرد شنیدم  .

فکر کردم خمپاره شصت بود . دود و خاکها که کناره گرفت مجید سر پا نبود ، با عجله خودم را به او رساندم . اوروی رملهای داغ در محل گودی افتاده بود و ناله می کرد ، هر دو دستش از بالای آرنج قطع شده بود و از پیشانیش که جای ترکش مین بود خون فواره می زد.

سربازها که این وضع را از دور می دیدند برانکار را داخل ماشین گذاشتند و به طرف ما حرکت کردند . بعد از انفجار مین عراقیها هم شروع به شلیک خمپاره کرده بودند و لحظه ای انفجارها قطع نمی شد .

ماشین که به طرف ما می آمد روی مین ضد خودرو رفت و سربا زان با موج انفجار هر کدام به گوشه ای پرتاب شده بودند . بچه های خط مقدم که پشت سر ما بودند با دوربین این صحنه ها را می دیدند، آنها وقتی به کمک رسیدند مجید تازه داماد دیگر رمقی برای ماندن نداشت .

با چفیه ای که همراهم بود نمی دانستم کدام قسمت بدنش را ببندم . چفیه را با فشار روی پیشانیش گذاشتم و او را دلداری دادم .


او هر لحظه و با صدای بریده آقایمان امام حسین و ابوالفضل(ع)  را صدا می زدو آب می خواست . قمقمه اورا که بیرون آوردم خشک تراز قمقه من بود .


مجید در آخرین لحظات با زحمت سرش را که بین دستان من قرار داشت رو به قبله چرخاند نگاهی به دور دست کرد لبانش تکانی خورد و .................

سرگرد نزاجا : احمد یوسفی از گروه ۴۱۱ مهندس رزمی ارتش جمهوری اسلامی ایران .بروجرد

جمعه 10/7/1388 - 0:45 - 0 تشکر 155659

از تبار لاله ها

از تبار لاله ها

هفتمین مین را که  خنثی کردم و به دست صابر دادم ، سیخک را برداشتم و با عجله شروع به سیخک زدن زمین کردم .هنوز یک متر پیشروی نکرده بودیم که دستی از پشت  شانه ام را نوازش کرد و گفت :

خسته نباشی برادر .

با تعجب سر برگرداندم ، در تاریکی مطلق شب نمی شد او را شناخت .

گفتم :

ببخشید شما ؟!

از نیروهای تک کننده گردان میثم هستم .

شما اینجا چکار دارید ؟ ! مگر میدان مین را نمی بینید ؟

به همین خاطر آمدم ، گفتم شاید کمکی از دستم ساخته باشد .

بی زحمت اگر شما همان عقب منتظر باشید ، کمک بزرگی به ما کرده اید .

خیلی خوب حالا چرا اخم می کنی . لبخند بزن دلاور .

از اینکه در این جوش وخروش جنگ مزاحم کارم شده بود اعصابم به هم ریخته بود ولی چاره ای نداشتم و مجبور بود آرام صحبت کنم چون فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود ،علاوه بر آن یک گردان از نیروهای تک کننده هم منتظر بودند تا هر چه زودتر میدان پاکسازی شود و علیات شروع شود .وقتی دیدم ایشان بر نمی گردند از حرص سیخک را به زمین کوبیدم و گفتم :

ببین اخوی ، الان موقع خوش و بش و جای اینجور حرفها نیست . اصلا شما نباید بدون اجازه به این محل می آمدی .

با همان لحن متین و آرامش گفت :

من هم دوره ی تخریب را گذرانده ام . برای اینکه راه زودتر برای بچه ها باز شود  اگر اجازه بدهید من هم به شما دو نفر کمک کنم .این بار صابر پا درمیانی کرد و گفت :

سر گروهبان حالا چه اشکال دارد . دلش را نشکن .

هشتمین مین را از زمین خارج کردم و در حال خنثی کردن آن به صابر گفتم :

یاالله زودتر حالا وقت این کارها نیست . من از کجا این آقا را  توی این تاریکی شب  بشناسم  اصلا از کجا معلوم که ستون پنجمی نباشد ؟

بخدا جزوه گردان میثمم ، به حاج آقا رحیمی التماس کردم که بگذارد بیایم و به شما کمک کنم .

چرا وظیفه خودت را انجام نمی دهی ؟ و چه اصراری به کمک ما داری ؟!

می خواهم در پاکسازی جاده کربلا من هم سهمی داشته باشم .

اسم کربلا را که آورد بدنم لرزید . بی اختیار بلند شدم شانه اش را گرفتم و او را به زمین نشاندم .و گفتم :

خیلی خوب حالا با چه وسیله ای زمین را می گردی ؟

با این سر نیزه .

دستانش را به آسمان بلند کرد و بعد از اینکه خدایش را سپاس گفت ، سر نیزه اش را بیرون آورد و شروع به سیخک زدن زمین کرد . مقداری که جلو رفت صابر گفت :

سر گروهبان ! سیم تله !

گفتم : خیلی آرام از نزدیکترین  محل به مین ، سیم را قطع کن .کاملا مواظب باش .

صابر سیم را که قطع کرد . مین منور روشن شد . خیلی  دستپاچه شدیم و ناچار روی زمین دراز کشیدیم این آقایی که هنوز اسمش را نمی دانستیم خودش را به مین رساند و با قرار دادن کلاه آهنیش روی مین مانع از نور افشانی  مین شد . در دلم به او احسنت گفتم ولی بی احتیاطی صابر و روشن شدن مین منور باعث شد عراقیها به جنب و جوش بیفتند و رگبارهای پیاپی و بدون هدف خود را به محلی که منور روشن شده بود بگیرند . آنها برای اینکه مطمئن شوند کسی به میدانشان نفوذ نکرده است، منورهای زیادی را بالای سرمان فرستادند ، ما هم فقط باید به زمین می چسبیدیم و تکان نمی خوردیم .

سعی کردم زیر نور منور ها چهره ی غریبه ی مددرسان را ورانداز کنم  ولی او هم کاملا صورتش را به زمین چسبانده بود و منتظر بود که هرچه زودتر نور منورها فروکش کند .اوضاع که کمی عادی شد به صابر و غریبه گفتم :

سریع بلند شوید لطف خداوند شامل حالمان شد و خوشبختانه عراقی ها متوجه حضورمان نشده اند ، والا عملیات لو می رفت .

چند متر دیگر از میدان را پیشروی کردیم . فاصله ما تا سنگر های عراقی به کمتر از دویست متر رسیده بود . نوار سفید را به جلو غلطاندم و گفتم :

راستی برادر نگفتی اسمت چیست ؟

اسمم به چه درد شما می خورد . یک بنده گناهکار خدا هستم .

لااقل بدانیم با چه اسمی صدایت بزنیم .

چون گردانم میثمه بگویید ، میثم

فکر نمی کردم اینقدر در کار مین برداری ماهر باشی ! فاصله ات با ما زیاد شده من مجبورم بلند حرف بزنم . کمی آرامتر برو تا ما هم برسیم .

صدای پای بچه ها را میشنوی ؟ اگر ساعت از دوازده بگذرد ترمز های آنها از کار می افتد .  خوب گوش کردم به صابر گفتم :

صابر جان زودتر ، آمدند .

با عجله چند متر دیگر را پاکسازی کردیم .

حالا گردان تک کننده میثم کاملا به ما چسبیده بود . ما هم تا بریدن آخرین سیم خاردارها فاصله چندانی نداشتیم . میثم که زودتر از ما در محور خودش به سیم خاردار رسیده بود آرام و با عجله به طرف ما آمد و گفت :سر گروهبان شما بروید و سیم خاردارها را قطع کنید ، من این دو سه متر را پاکسازی می کنم .

بدون معطلی بلند شدم صابر را با خود به طرف سیم ها بردم و آنها را با انبر چیدیم صدای روشن شدن تانکهای عراقی به وضوح شنیده می شد و این جابجایی من را به این شک دچار کرده بود  که نکند عراقی ها از حمله مطلع شده باشند !

از پشت سرم صدای یا مهدی ادرکنی یکی از نیروها را شنیدم و با شلیک آر پی جی  او یکی از تانکهای عراقی  مورد اصابت قرار گرفت . گردان سراسیمه حمله کرد. میثم که آخرین مین را پیدا  می کرد با هجوم بچه ها تنها راه حل را  انداختن خودش به روی مین دید تا بدن مطهرش تکه تکه شود و عملیات بچه های گردانش متوقف نشود .

بوی گوشت سوخته بدن میثم با فریاد یا حسین بسیجیان در هم آمیخته بود و جنگ به پیروزی نزدیک می شد . صبح پیروزی باقی مانده بدنش را به هر کس نشان می دادیم از نامش چیزی نمی گفتند  . و میثم چه گمنام زندگی کرد وچه گمنام شهد شهادت نوشید.

نویسنده: احمد یوسفی (هر گونه برداشت منوط به اجازه کتبی از نویسنده است

جمعه 10/7/1388 - 0:49 - 0 تشکر 155660

وداع

وداع

هر وقت از كوچه پشت باغ عبور می‌كردم، خدا خدا می‌كردم كه طلعت خانم مادر اكبر من را نبیند، چون برای سؤال‌های تكراری او جواب جدیدی نداشتم. برای اینكه شرمنده‌اش نشوم و وعده‌های بی‌مورد به او ندهم سعی می‌كردم راه طولانی‌تری را انتخاب كنم و كمتر از آن كوچه عبور كنم، مگر موردی مثل امروز پیش می‌آمد كه ناچار باید از كوچه باغی گذر كنم. البته امروز هم تمام تلاشم را كردم كه كس دیگری را پیدا كنم تا دعوت‌نامه روز جانباز را به محسن دوستم برساند ولی هر چه بیشتر فكر می‌كردم كمتر نتیجه می‌گرفتم.

اگر دیشب به محسن زنگ نمی‌زدم امروز از رفتن به این كوچه صرف نظر می‌كردم ولی الان كه ساعت 45/7 است، حتماً محسن منتظر من جلوی پنجره اتاقش ایستاده و بی‌صبرانه بیرون را نگاه می‌كند . چاره‌ای نبود، برای رسیدن به خانه محسن باید از جلوی منزل طلعت خانم رد می‌شدم.

داخل كوچه سرك كشیدم. كوچه خلوت بود، سرم را پایین انداختم و با عجله به طرف خانه محسن به راه افتادم. زنگ خانه را فشار دادم و دوست داشتم بدون معطلی در باز شود. چند دقیقه‌ای طول كشید تا همسر آقا محسن در را باز كرد

سلام كردم و گفتم:"ببخشید برای بردن محسن به پادگان آمده‌ام."

خانم محسن بعد از جابجا كردن چادرش جواب سلامم را داد و گفت:"اتفاقا محسن منتظر شماست. بفرمایید داخل."

ـ نه ممنونم لطفا صداش كنید.

او به داخل رفت و محسن را تا دم در خانه آورد و از همسر محسن خداحافظی كردم. ویلچر محسن را گرفتم و پس از احوال پرسی به راه افتادم. سعی می كردم با عجله مسیر كوچه تا خیابان را طی كنم كه محسن از این وضع اعتراض كرد و گفت:

ـ چه خبره، چرا عجله می كنی. حالا كه خیلی وقت داریم.

گفتم:"ببخشید، برای اینكه خیلی دیر نشود عجله می كنم."

ـ فكر دل و روده من هم باش.

ـ چشم.

چند متر از كوچه باقی مانده بود كه طلعت خانم با چند تا سنگك داغ و شیشه شیر بدست از كوچه پیچید. یك لحظه ایستادم و می خواستم دوباره برگردم كه محسن گفت:

ـ معلوم نیست امروز چه خبره؛ چرا داری بر می گردی؟ اصلا حواست اینجا نیست.

ـ نه چیزی نیست می خواستم چرخ‌های ویلچر را امتحان كنم.

چاره ای جز حركت به سمت جلو نداشتم، به طلعت خانم كه رسیدم، سلام كردم و می خواستم سریع عبور كنم، ولی صدای طلعت خانم مجبورم كرد ویلچر را از حركت باز دارم و به صحبت‌های او گوش كنم.

ـ خوبی مادر؟

ـ ای شكر خدا، از اكبر چه خبر؟!

ـ مادر جون انشالله تا چند روز دیگر خبرهای خوبی می رسد.

ـ نه مادر، دفعه قبل هم همین را گفتی!

ـ به امید خدا بقیه اسرا هم آزاد بشوند محسن حتماً بین آنهاست.

ـ احمد آقا چند شب پیش خوابش را دیدم، می گفت، جایش خیلی خوب است

ـ خیلی خب، پس دیگر جای نگرانی نیست.

این جمله را كه گفتم با اشكی كه از گوشه چشمش جاری بود گفت:

ـ اسرا كه جایشان راحت نیست؟! حتماً...

بغض غریبی گلویم را فشرد، سعی كردم مثل هر بار خویشتنداری كنم ولی نمی توانستم. خود به خود می لرزیدم. كمی كه به خودم مسلط شدم گفتم:

ـ ننه اكبر، به دلت بد نیاور، انشالله بر می گردد. من با اجازه شما آقا محسن را برسانم، دارد دیر می شود.

او با گوشه چادرش اشكش را پاك كرد و با همان بغض كهنه گفت:

ـ آقا را تا به حال زیارت نكرده‌ام؟! جانباز است؟!

ـ بله مادر، ایشان سرور ماست، تازه به این كوچه آمده‌اند، بعداً به اتفاق خدمت می رسیم.

ـ پس بی‌زحمت شماره دوستت كه در ملایر است و گفته با اكبر در عراق اسیر بوده را به من بده.

ـ ننه جان آن دفعه هم گفتم، شماره او را ندارم، ولی سعی می كنم توسط دیگر دوستان برایت بگیرم.

دوباره برق امید در دلش جرقه زد و نگاهی به سر تا پایمان انداخت و در حال رفتن گفت:

ـ خدا خیرت بدهد؛ من منتظرم.

ویلچر محسن را به حركت در آوردم و آرام راه افتادیم. محسن نگاهی به من كرد و گفت:

ـ نه به آن عجله‌ات؛ نه به این سلانه سلانه رفتنت. راستی اكبر كیه؟!

ـ یه بنده مخلص خدا كه از عملیات كربلای شش به بعد اثری از اون نیست.

ـ بیچاره مادرش حق داشت این همه نگران باشد. راستی احمد آقا مگر مادر اكبر فقط این یك پسر را داشت؟

ـ نه؛ دو تای دیگر هم دارد ولی اكبر خیلی مهربان بود. یك الهه‌ای از غیب بود كه برای مادرش رسیده بود

محسن با دست چرخ‌های ویلچر را گرفت و مانع از حركت آن به جلو شد، رو به من كرد و گفت:

ـ دوست دارم بیشتر از این درباره اكبر بدانم. چون تو روی تخت بیمارستان هم كه به هوش آمدی فقط نام اكبر را می بردی. محسن رضایت من را كه دید چرخ‌های ویلچر را رها كرد. در مسیر پادگان جریان دوستی‌ام با اكبر تا آغاز عملیات كربلای 6 را برایش تعریف كردم. بعد از پایان مراسم پادگان، محسن را به خانه خودمان بردم. آقا محسن هی غر می زد و از اینكه سر زده به خانه ما آمده بود ناراحت بود. وقتی او را به خانمم معرفی كردم و گفتم از دوستان هم تختی من در بیمارستان كرمانشاه است، شرم و كم رویی آقا محسن كاملاً برایم مسلم شد.

از زهرا همسرم خواستم كه گوشی را بیاورد تا آقا محسن زنگ بزند به خانواده‌اش و من برای آوردن آنها به درب منزلشان بروم. زهرا گوشی را نزدیك آقا محسن گذاشت و كاغذی را به دست من داد و گفت:

ـ از وقتی تو رفتی سه بار آقای امامی از بنیاد شهید زنگ زدند و سراغ تو را گرفتند. این شماره را دادند كه با ایشان تماس بگیری.

ـ كاغذ را روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم، وقتی برگشتم به محسن گفتم:

ـ چی شد؟ زنگ زدی؟

ـ بله ولی مهمان داریم، و من هم باید تا یك ساعت دیگر رفع زحمت كنم.

وقتی فهمیدم محسن تعارف نمی كند و قصد رفتن دارد بقیه ماجرای اكبر را برایش گفتم:

ـ یك شب مانده بود به شب عملیات كربلای شش آن شب تا صبح اكبر خواب نداشت، هر دو ساعت یكبار بلند می شد و وضو می گرفت و نماز شب می خواند. نماز خواندنش خیلی طول می كشید، البته او طوری رفتار می كرد كه مزاحم اوقات كسی  نشود. آن شب برای بار آخر كه وضو می گرفت موقع بر گشتن به سنگر پایش به فانوس خورد و سر و صدایی ایجاد شد. بچه ها از خواب بیدار شدند، اكبر از شرم ، خیس عرق شده بود. گفت:"ببخشید بچه ها من خیلی شما را اذیت كردم البته به مهمان خورده نمی شود گرفت من چند شب بیشتر مهمان شما نیستم، اگر متوجه شوم كه مزاحمتی برایتان دارم كه حتما هم همین طور است، حاضرم چادر انفرادی بزنم و داخل آن زندگی كنم." بعد بچه ها هم به شوخی گفتند:"حالا كه چند شب است اشكالی ندارد ولی ما مطمئنیم كه تو با دعاهایت پوست از سر صدام می كنی." خلاصه آن شب وقتی متوجه شد كه دیگر بچه ها خوابشان نمی برد نمازش را خواند و بعد شروع به خواندن زیارت عاشورا كرد. او این دعا را به حدی با سوز و گداز می خواند كه همگی بی اختیار اشك می ریختیم و او را  در خواندن دعا همراهی می كردیم. خلاصه كلام اینكه در تمام این مدت  كه با هم بودیم همیشه چند قدم جلوتر از من حركت می كرد و من هیچوقت به او نمی رسیدم. همیشه با دعای آخر نمازش از خواب بیدار می شدم و نماز صبح می خواندم. هر چه سعی می كردم یك شب زودتر از او از رختخواب بیرون بیایم و نماز صبح بخوانم نشد كه نشد. صبح كه شد فرمانده یگان جریان عملیات را برایمان تشریح كرد، عملیات در چند محور انجام می شد و ما مجبور بودیم هر كدام با سه نفر از پرسنل وظیفه به گروهانی مأمور شویم. گروهان یكم از تیپ هوابرد شیراز یگانی بود كه مأموریت مین‌برداری از معبر آن را من به عهده داشتم. و گردان 111 از لشكر خرم آباد محل انجام ماموریت اكبر بود.

وقتی فهمیدیم در این مأموریت نمی توانیم با هم باشیم ساعتی از روز را در خلوتی با هم گذراندیم و هر دو گریه كردیم. شب، هنگام وداع آخر كه رسید، اكبر یكایك بچه ها را بوسید و همگی را از زیر قرآن گذراند و از همه حلالیت خواست. مأموریت انجام شد، من مجروح شدم و بقیه قضایا را در خدمت خودت بودم. یكی از سربازانی كه همراه اكبر بود و حسین كاظمی بچه اصفهان است كه در مورد اكبر گفت. وقتی میدان مین را اكبر باز كرد در آن جوش و خروش جنگ قامت بست و دو ركعت نماز شكر بجا آورد. شلیك پیاپی گلوله‌های خمپاره و توپ امانمان را بریده بود گلوله‌ای نزدیكی اكبر به زمین اصابت كرد و..."

صحبتم به اینجا كه رسید تلفن زنگ زد. از محسن معذرت خواهی كردم و گوشی را برداشتم.

ـ الو بفرمایید.

ـ سلام، احمد آقا، امامیم.

ـ سلام علیكم، حاج آقای امامی، ببخشید فراموش كردم. شما چند بار امروز زحمت افتادید.

ـ خواهش می كنم. خدمت شما عرض كنم امروز تلفنگرامی از ستاد معراج شهدای تهران دریافت شد كه  از جنازه های پیدا شده توسط گروه تفحص شهدا، چهار شهید مربوط به بروجرد است و قرار است پس فردا صبح تشیع شوند. یكی از شهدا هم دوست شما اكبر موسوی است.

اسم اكبر را كه شنیدم خود به خود گوشی از دستم افتاد و شروع به گریه كردن كردم، محسن كه تا حدودی در جریان امر قرار گرفته بود گوشی را برداشت و صحبت را با آقای امامی ادامه داد، بعد گوشی را به من داد، گوشی در دستانم نمی ایستاد و گریه امانم را بریده بود. امامی گفت:

ـ احمد جان اگر این خبر را هم گوش كنی از ناراحتیت كم می شود. آقایی كه از تهران تلفنگرام را می فرستاد می گفت:"خوش به حالتان با این شهید بزرگواری كه دارید، می گفت، جنازه شهید موسوی پس از سالها زیر خاك ماندن سالم و تازه مانده است طوری كه همه دچار بهت و حیرت‌اند.

این جمله انقلابی در درونم بوجود آورد كه بی‌اختیار گوشی تلفن را گذاشتم. به همراه محسن حركت كردیم كه خبر پیدا شدن اكبر را به مادرش برسانیم. محسن اعتراضی به تند بردن ویلچر نمی كرد سر كوچه پشت باغ كه رسیدیم باز همان حالت سابق را داشتم و از اینكه یكباره تصمیم گرفته بودم خبر را به طلعت خانم برسانم پشیمان بودم. سرعتم را كم كردم و به محسن گفتم:

ـ راستش نمی دانم با چه زبانی باید با او صحبت كنم؟!

محسن چرخهای ویلچر را به جلو حركت داد و گفت:

ـ تا حالا هم اشتباه كرده ای كه جریان واقعی را به او نگفته ای.

جوابی نداشتم. در خانه كه رسیدیم باز هم مردد بودم كه زنگ بزنم، محسن خودش را به زحمت از ویلچر بالا كشاند و زنگ را به صدا در آورد.

در كه باز شد محسن به طلعت خانم سلام كرد و گفت:

ـ مادر بالاخره اكبر را پیدا كردیم.

طلعت خانم با شادی كل زد* و با فریاد زن‌های همسایه را خبر كرد. من برای اینكه كار خراب‌تر نشود طلعت خانم را وادار به سكوت كردم و گفتم:

ـ ننه، اكبر آمده، ولی چه آمدنی!

گریه راه گلویم را بسته بود و نمی توانستم بیشتر از آن صحبت كنم . طلعت خانم كه شوكه شده بود گفت:

ـ بالاخره فرق نمی كند آمدن آمدن است، همین كه مادر پیرش را یك عمر چشم انتظار نگذاشت هر طور آمده باشد قدمش روی چشم مادرش.

ـ حتی اگر شهید آمده باشد؟!

او دوباره كل زد. زن‌هایی كه جمع شده بودند او را به خویشتنداری می خواندند و گریه می كردند.

با گریه و بغض گفتم:

ـ مادر، اكبر پس از این همه سال كه در خاك داغ سومار بوده بدنش سالم آمده او چادرش را كه از سرش روی شانه‌هایش افتاده بود جمع كرد و غریبانه گفت:

ـ خوش آمدی پسر عزیزم، حلالت باشد شیری را كه با وضو در دهانت می گذاشتم. خدا به خاطر نمازهای شبت رحمی هم به مادر پیرت كند.

نویسنده: احمد یوسفی

* كل زدن: فریاد شادی كه زنان برای تازه دامادها می‌كشند.

جمعه 10/7/1388 - 1:3 - 0 تشکر 155662

لیلی ام را برده اند

شهیدان زنده اند

  به نام خدا

امروز چقدر كم حوصله شده ای خودت هم نمی دانی چرا دل و دماغ  روزهای گذشته را نداری ؟ گوسفندانت را در دشت رها كرده ای و گوشه ای نشسته ای. حتی دوست نداری سری به سنگرها ی مخروبه زمان جنگ بزنی. نكند! ناراحتیت از آقای احتشام است چون دیشب دیر به كلاسش حاضر شدی و او را عصبانی كردی ؟

نه از آن موضوع هم چیزی به دل نداری  . كمی دیگر فكر می كنی  تصمیم می گیری برای تسلی دلت سری به تپه ای كه هر روز ظهر از آنجا صدای اذان می شنوی بزنی  عزمت را كه برای رفتن به سوی تپه جزم می كنی گرد و غباری غریب از جاده بلند می شود و قسمتی از آسمان منطقه را می پوشاند .

گرد و خاك كه كمی بالا تر می رود خودرویی نظامی كنار سنگرها توقف می كند ، تو كمی می ترسی ، با عجله بلند می شوی چوب دستی ات را بر می داری و به طرف گله ات می دوی در راه چند بار بر می گردی و خودرو را كه هنوز ایستاده  نگاه می كنی . گوسفندانت را جمع می كنی گوشه ا ی كمین می كنی و دلواپس به نظاره می نشینی.

آقایی مسن و جوانی از ماشین پیاده می شوند و به اتفاق به طرف سنگرها حركت می كنند جوان از خاكریز بالا می آید دستش را سایه بان چشمش می كند و منطقه را با دقت می كاود .

تو قبل از اینكه شعاع دید او محلی را كه پناه گرفته ای ور انداز كند خودت را محكم به زمین می چسبانی و تا زمانیكه نگاهش را از كمینگاهت بر نمی گرداند به همان حالت می ایستی .

او بعد از ور انداز  منطقه  ، با صدای بلند دوستش را  صدا می زند و به او می گوید :

- حاجی درسته، درست همینجاست.

حاجی هم از خاكریز بالا می آید و محل هایی را كه جوان با دست نشان می دهد نگاه می كند  آنها  قسمتهای مختلف خاكریز و منطقه را بازدید می كنند . از خاكریز به پایین سرازیرمی شوند.  وقتی به نقطه ای كه تو پناه گرفته ای نزدیك می شوند بلند می شوی با عجله به طرف درخت كناری كه سفره نانت را به شاخه آن آویزان كرده و كوزه آبت را در سایه آن گذاشته ای  میروی و می خواهی فرار كنی .

جوان متوجه حضور تو می شود ، با نرمی صدایت می كند ، دوست نداری بایستی ولی لحن گرمش در تو اثر می كند  خود بخود پا یت از رفتن باز می ماند و می ایستی .

حاجی  كه چفیه ای به گردن انداخته و ریشهای سفیدش نورانیتی به چهره او داده به  تو نزدیك می شود  ، دستش را به طرف تو دراز می كند .

- سلام ، حال شما چطوره ؟

با كمی خجالت و شرم دستت را كمی جلو می بری و آهسته می گویی :

- خیلی ممنون .

- اینجا چكار می كنی ؟!

-  گوسفندام ، گوسفندا مو آوردم.

- آفرین پسر خوب.

جوان می پرسد ؟.

-  پس  اون گوسفندای قشنگ مال توه ؟

- بله.

- چند وقته گوسفنداتو اینجا میاری ؟

صورتت قرمز می شود و با تردید می پرسی؟

-  نباید اینجا بیام ؟!

حاجی با عجله  می گو ید :

-  چرا نباید بیای ؟! آقا سعید  همینجوری پرسید.

كمی كه دلت قرص می شود می گویی :

-  یك ماهه كه برگشتیم به روستای خودمون ، تو این یك ماه گوسفندامو میارم لابلای سنگرایی كه علف در اومده تا سیر بشن .

-  اسم روستاتون چیه ؟

-  چنانه .

-  به به، چه جای خوبی .

جوان هم با تو دست می دهد حاجی دستش را روی سرت می كشد و می گوید:

- از اومدن ما ناراحت شدی ؟.

-  نه.

- چرا ، از چهرت معلومه . ما برا پیدا كردن دوستامون اینجا اومدیم ، خدا كنه بتونیم اونارو پیدا كنیم .

-دوستای شما ، ولی اینجا من كسی رو ندیدم .ولی چرا یكی از اونا رو دیدم یه شب وقتی میخواستم از اینجا برم یه نفر با یه فانوس پر نور رو اون تپه، وایساده بود من ترسیدم و زود گله رو جمع كردم  و رفتم .هر وقت دیر تر از غروب آفتاب به خونه برم اونو می بینم. ولی تا نزدیكش می شم…

حاجی و سعید لبخندی می زنند . حاجی خنده ش را از تو پنهان می كند و می گوید :

-  نه پسر جان دوستای ما زنده نیستن. راستی اسمت چیه؟

- عباس

سعید قطب نمایی را از جلد بیرون می آورد با قطب نما به درخت كناری كه تو سفره ات را به آن  آویزان كرده ای  نشانه می رود و بعد چیزی روی كاغذ یادداشت می كند در همان حال از تو می پرسد :

- عباس جان تا به حال به جنازه ای تو این منطقه برخورد كردی؟.

تو می ترسی ، عرق سردی روی پیشانیت می نشیند با صدای بریده ای می گویی:

- نه آقا  ، ج ….جنازه كی ؟!.

- هركس ایرانی باشه یا عراقی .

حاجی كه حالت تو را خوب فهمیده با گوشه چفیه اش عرق پیشانیت را پاك می كند و رو به سعید می گوید:

-  آقا سعید اگه تو این قسمت كارت تمام شده، بریم .

سعید در حالیكه گرای نقطه ای دیگر را یادداشت می كند با اشاره سر به حاجی می فهماند كه كارش در حال اتمام است .

هر دو نفر از تو خداحافظی می كنند ساعتی دیگر در منطقه می مانند وقتی می خواهند سوار ماشینشان  بشوند   حاجی صورتش رابه تو طرف برمیگرداند .

- ما فردا صبح با گروه تفحص بر می گردیم .

خودرو كه در میان گرد و خاك دور می شود تو می مانی و غم سنگینی كه از صبح تا به حال  سایه به سایه تعقیبت می كند .

آفتاب را كه به وسط آسمان رسیده نگاه می كنی به درخت كنارنزدیك  می شوی  كوزه آبت را كه درخت از سایه بانی آن دست كشیده بر می داری ، به  تپه كه می رسی

مثل هر روز پایین تپه می ایستی و گوشهایت را فقط و فقط متوجه تپه می كنی تا صدای همیشگی را بشنوی .

صدای اذانی كه از تپه به گوش می رسد سبكبالت می كند همانجا می نشینی و اذان را تا آخر به گوش جان می شنوی بعد آستینها را بالا می كشی و از آب كوزه ات وضو می گیری ، به بالای تپه می روی اقامه را می خوانی و قامت می بندی .الله اكبر…………..    نمازت كه تمام می شود  سفره ات را باز می كتی لقمه ای از نان و پنیر برمی داری ولی انگار اشتهایت با حاجی و سعید رفته است ، یكسره به فكر حرفهای آنها هستی  شاید منظورشان را  متوجه نشده ای به هر حال بعد از ظهر را با بی حوصلگی می گذرانی می خواهی تا تاریك شدن هوا در منطقه بمانی تا آقای سفید پوش بیایدو صاحب صدا را سراغ گیری، می ترسی اگر بمانی ، امشب آقای احتشام به كلاس راهت ندهد گله را جمع می كنی و به طرف روستا حركت می كنی . از طرفی دلت هم نمی خواهد در مورد صدای اذانی كه در تپه می شنوی چیزی به گروه تفحص بگویی. میگویی:

- نكند صدا مربوط به دوستانی كه دنبالش آمده بودند باشدو آنها برای همیشه از شنیدن آن اذان زیبا محرومت كنند.

فكر وخیال فردا به مغزت هجوم برده و انگار در كلاس نیستی . چند بار هم آقای احتشام به تو تذكر می دهد كه حواست را به درس جمع كنی ولی بعد از دقیقه ای حضور در كلاس فكرت به منطقه فكه پرواز می كند و سنگرها را یكی یكی از نظر می گذراند.

معلم تو را به جلوی كلاس می خواند .

- آقای هویزاوی چرا حواست به كلاس نیست چیزی شده ؟. اگه ندونی من راجع به چی صحبت می كردم باید بری مادرتو بیاری مدرسه.    

-آقا اجازه، راجع به قصه  عشق قیس به لیلی. می گفتین اینقدر قیس به لیلی علاقه نشون میده ونمی تونه به اون برسه  كه  سر به بیابون میذاره و مجنون میشه .

- لیلی زن بود یا مرد؟.

-  آقا لیلی هر چیزی میتونه باشه .

- آفرین، برو بشین تو شاگرد زرنگی هستی ولی نمی دونم چرا چند شبه پریشون نشون میدی .

نماز میخوانی و پای سفره مادر می نشینی میل چندانی به خوردن نداری ولی برای اینكه زحمت مادرت را ارج بگذاری كاسه غذا را تا به آخر می خوری می خواهی بلند شوی  و زودتر از هر شب به رختخواب بروی مادر می گو ید:

- عباس جان من فردا میرم دزفول، یه تلفن به بابات بزنم ، تو كاری نداری؟.

-  به بابا بگو، اگه براش پا گذاشتن زودتر بر گرده .

سرت به بالش است اما فكرت در منطقه سیر می كند نمی دانی كی خوابت می برد .

طوفان ماسه و رمل ، بیابانهای فكه را به هم ریخته . باد ماسه های داغ را به صورتت می كوبد و از شلاق ماسه ها صورتت  كبود شده است . رمه ات به گوشه ای از دشت رمیده و مثل ماهیانی  كه از دریا به دشت افناده باشند از تشنگی در حال جان كندنند. تو از آنها می گریزی و فریاد میزنی.     

گوسفندانت كه جان می دهند و آرام می گیرند طوفان هم فروكش می كند .آقای چراغ به دست را می بینی كه ازكنار تابلو فلزی ،  به تپه مورد علاقه ات نزدیك می شود به تپه كه می رسد خم می شود و جنازه ای را از روی تپه بر می دارد و آن را روی دستانش می گیرد و به سمت تو حركت میكند ، صدای اذان همیشگی شنیده می شود . 

تمام بدنت می لرزد در آن گرما احساس سردی می كنی ، قطره ای عرق سرد ا ز گودی شانه هایت به پایین سرازیر می شود . هرچه آقا فاصله اش را با تو نزدیكتر می كند صدای اذان بلندتر می شود .

دستی به پیشانیت می خورد سراسیمه و با فریاد بر می خیزی ، مادر  نگران حال تو  شده است ، بالای  سرت نشسته  با دلواپسی چهره ات را  نگاه می كند و می پرسد :

- چی شده عباس جون زهره منو آب كردی. چرا  داد میزنی ؟!.

- خواب بدی دیدم .

- انشالله كه خیر است ،

- می خوام نماز بخونم .

-  نماز چه وقتی ؟!

- مگه صدای اذون رو نشنیدی ؟!.

- تو حالت خوب نیست ، ببین چه عرقی كردی . فردا با من بیا ببرمت دكتر.

- نه چیزیم نیست.

مادر بلند می شود لیوانی آب از كوزه بر می دارد و به لبهای تو نزدیك می كند

- مادر، پیشم می خوابی ؟.

- آره ، پسرم تو بخواب من همین جا می مونم.

قبل از اینكه آفتاب به دشت سر بزند و حرارت نگاهش سبزه ها را سر افكنده كند تو به بالای سنگر ها می رسی گله را رها می كنی و سفره و كوزه ات را به طرف درخت كنار می بری. وضعیت عادی منطقه كمی آرامت می كند ولی دل مشغولی دیروز دست از سرت بر نداشته است . به طرف تپه می روی ، پایین تپه كه می رسی گوشت را به جای جای تپه می سپری ،صدایی نمی شنوی بالای تپه می روی و همانجا می نشینی  رویای دیشب دوباره جان می گیرد و  تصاویر آن ، از جلوی چشمانت می گذرد.

برمی خیزی و محلی كه آقای سفید پوش  دیشب از آنجا به تپه آمد رانگاه می كنی غیر از تابلوی تیر خورده و رنگ پریده كربلا 100كیلومتر چیزی نمی بینی .   

از تپه كه دور می شوی قصه عشق لیلی و مجنون برایت تداعی میشود و عهد می كنی كه هیچوقت دلبستگیت به این تپه از بین نرود به همین خاطر آنجا را تپه لیلی می نامی

داخل یكی از سنگرها می شوی بوی نای وشرجی  مشامت را آزار می دهد گونی های پر از ماسه پوسیده شده و هر چند وقت یكبار مقداری از ماسه های آن به كف سنگر می ریزد ، پتوی سیاه پوسیده ای كف سنگر پهن شده است كه نیمی از آن از ماسه های فرو ریخته به زیر خاك رفته است ،جلو تر كه می روی نفست تنگ می شود با لرزشی از جای جای سنگر خاك می ریزد از ترس اینكه نكند سنگر روی سرت خراب شود با عجله بیرون می آیی.

آمبولانسی به همراه خودروی دیروزی جلوی سنگر ترمز می كنند شش نفر از ماشینها پیاده می شود حاجی و سعید را می بینی به طرف آنها می روی بعد از سلام و احوالپرسی حاجی تو را به تازه وارد ها معرفی می كند.سعید جلوی گروه حركت می كند و بقیه با بیل و یكسری وسایل به دنبال او از خاكریز بالا می روند سعید روی خاكریز می ایستد، قطب نمایش رابا كاغذ تا شده ای روی آن از جلد بیرون می آورد به درخت كنار با قطب نما  تگاه می كند كاغذ را باز می كند و پس از كمی چپ و راست شدن به بقیه افراد فرمان می دهد كه پشت سرش حركت كنند  تو چسبیده به حاجی و تقریبا در وسط های صف قرار داری، حدود پانزده متر كه از درخت كنار فاصله می گیرند كمی به طرف راست می روند سعید می ایستد رو به حاجی می كند و می گوید:

-حاج آقا محدوده جستجوی ما با طبق گزارشی كه جانباز عبد اللهی از بیمارستان داده همین جاست .

حاجی بیل را از دست یكی از همراهان می گیرد نام خدا را بر زبان می آورد و پس از دعا كردن شروع به كندن می كند  . یكی از جوان ها بیل را از دست حا جی می گیرد دو جوان دیگر هم با بیل و كلنگ مشغول كندن می شوند . از حاجی می پرسی :

- چرا اینجا دنبال دوستاتون می گردید؟!.

او كمی از بچه هایی كه در حال كندن هستند فاصله می گیرد دست تو را می گیرد و با خود به جایی كه بلندتر از دیگر جاهاست می برد ،هر دو می نشینید حاجی كاملا بچه ها را زیر نظر داردمی گوید :

- پسر جان شبهای عملیات چون فرصت نبود شهدا را به عقب منتقل كنیم بعضی از جنازه ها جا می موند بعد ممكن بود اون منطقه به دست عراقیا بیفته رو همین حساب اونا هموجور كه ما رو كشته های اونا خاك می ریختیم  شهدای ما رو خاك می كردن .حالا كسانی كه در اون شبها شاهد شهادت هم رزمای خودشون بودن محل هارو می گن تا ما جنازه هارو ببریم و تحویل خونواده هاشون بدیم .

-اگه شهیدی پیدا نشه چی؟

- خونوادش یه عمر چشم انتظار باقی می مونن .

بدون اینكه به حاجی چیزی بگویی بلند می شوی و نومیدانه به طرف تپه می روی دراز می كشی و با مشت به تپه می كوبی .

-تورو خدا چیزی بگو ، شاید اینا اومدن سراغ تو البته اگه من چیزی نگم نمی تونن پیدات كنن،دوستات اشتباهی جایی دیگه رو دارن می گردن نمیخوای چیزی بگی

حالاكه شناختمت چه طوری از دستت بدم ، اصلا دیگه كی برام اذون بگه . هیچكس            نمی تونه جای تورو پر كنه .

گوشت را به تپه می چسبانی تا بلكه جوابی بگیری اما از صدا خبری نیست بلند می شوی و خودت هم نمی دانی با این سردرگمی چه باید كرد . به طرف گروه تفحص

می آیی عده ای نشسته اند و با دست ازگودال خاك های خیسی كه روی لبا سی ریخته  بیرون می ریزند.

حاجی صورتش را به آسمان می كند و دعا می خواند.

- خدا را شكرمی كنیم كه ما جلوی مادر این شهید رو سیاه نشدیم.

وارد گودال می شود كمی دیگر كه می كنند جمجمه ای از خاك بیرون می آید  حاجی آن را به دست سعید می دهد لباس ، پوتینها و استخوانها و پلاكی فلزی از شهید را درون پارچه ای می پیچند و اسم شهید و شماره شناسایی او  را با ماژیك روی پارچه سفید یادداشت می كنند. سعید به دوستانش سفارش می كند كه چند متر آن طرفتر را نیز بگردند . و خودش بقایای شهید را به طرف آمبولانس می برد. تو در یك آن تصمیم

می گیری و به طرف حاجی می روی دست او را می كشی و می گویی:

-حاجی بلند شو بیا ،! اون تپه رو می بینی ؟ من اسمشو تپه لیلی گذاشتم  هر روز ظهر از اونجا صدای اذان می شنوم .

- فقط تو می شنوی ؟!.

- نمی دونم  چون تا  حالا به كسی نگفتم ، به شما هم نمی خواستم بگم ، چون می ترسم اگه این راز رو بر ملا كنم ، دیگه اون صدای زیبا رو نشنوم ولی خوابی كه دیشب دیدم خیلی ترسناك بود . البته دعای امروز شما هم بی تاثیر نبود.

- چه خوابی دیدی ؟ !

خوابت را برایش تعریف می كنی و می گویی :

- اون  آقای سفید پوشی كه تو خواب دیدم همونی بود كه دیروز فكر كردم شما سراغ اون اومدید.  و شما به من خندیدید ، یه روز غروب دیر تر از همیشه به خونه رفتم دیدم اون آقا فانوسی پر نوردستش بود  به تپه نزدیك شد جراغ را روی تپه گذاشت و خودش اونجا وایساد. من ترسیدم به اون نزدیك بشم .

. حاجی دست تو را میگیرد و می خواهد كه او را به تپه لیلی ببری، به تپه كه می رسید حاجی از تپه بالا می رود نگاهی به خاكهای روی تپه می كند قسمتی ازحاك روی تپه  با جاهای دیگر فرق می كند و رنگ آن به قرمزی می زند حاجی با سر نیزه  ای كه همراه دارد خاكها را می كند، رو به تو می كند و می گوید :

-عباس جان تو صدای اذان می شنوی ؟!

-  بخدا حاجی دروغ نمی گم ، شاید هنوز ظهر نشده باشه !.

- الان كه ده دقیقه هم از ظهر گذشته .

تو به آسمان نگاه می كنی آفتاب وسط آسمان جا خوش كرده و شرجی و غبار هوا هاله بزرگی گرداگرد آن تنیده است  . به حاجی كه در حال كندن است می گویی:

- درسته ،ظهره ، ولی خودمم موندم .

- اشكال نداره ،بوی عطر غریبی كه از این منطقه می یاد برا جستجو كافیه ، عباس جان برو به بچه ها بگو همه بیان اینجا .

- مسیر تپه تا بچه های تفحص را با عجله می گذرانی و با آنها  بر می گردی .

-حاجی خاك زیادی خارج كرده شرجی و گرمی هوا لباسها را به تنش خیس كرده سعید به او نزدیك می شودو می پرسد :

- حاجی اینجا خبریه ؟!.

- انشالله كه باشه بیایین و كمك كنین .

هر بیلی كه از خاك بیرون ریخته می شود قلب كوچكت تندتر می زند كلاه آهنی  شهید كه به بیل یكی از بچه های گروه می خورد و قسمتی از آن نمایان می شود  باز همه صلوات می فرستند حاجی چهره رنگ باخته تو را نگاه می كند دستی روی شانه ات می گذارد و می گوید:

- چه طوری مرد؟.

اشك از چشمانت سرازیر شده است و در میان اشكها به لباس دوست زیر خاكیت خیره شده ای حاجی برای اینكه از منطقه دورت كند نگاهی به دشت می اندازد و می گوید:

-  گوسفندات خیلی دور شدن امروز اون زبون بسته ها رو بدون آب رها كردی . برو لااقل اونارو نزدیكتر بیار .

اسم آب كه میاد ، بیاد عطش دیشب گوسفندات می افتی از تپه كه سرازیر می شوی بغضت می تركد و زار زار گریه می كنی ؟ میسر از تپه تا گله را آنقدر گریه می كنی كه چشمهایت پف كرده و قرمز می شود ،گله را با عجله كمی نزدیك می كنی طاقت نمی آوری گریه ات را قطع می كنی و اشكها را از صورتت پاك می كنی و به بالای تپه می روی . صدای گریه حاجی و بچه های گروه  را می شنوی تو هم اختیار از كفت می رود

و  هق هقت گریه آنان را همراهی می كند  .

شهیدی را از خاك بیرون آورده اند كه بدنش كاملا سالم مانده است . حاجی با بغض می گوید :

-راست می گفتی عباس جان من تا حالا این صحنه رو هیچ جا ندیده بودم .

تو خودت را بی اختیار روی جنازه می اندازی و بوسه ای از صورت نورانیش را چاشنی بغض تركیده ات می كنی. سعید دستت را می گیرد لیوانی آب به دهانت می گذارد و دلداریت می دهد  .

یكی از بچه ها می رود و برانكاردی می آورد لیلی را در كجاوه می گذارند و به روی دوش حركت می دهند تو پشت سر آنها اشك جدایی می ریزی .

كجاوه لیلی را كه به آمبولانس می گذارند همه صورتت را می بوسند و از امانت داریت سپاس گذارند. حاجی برای رو بوسی و خدا حافظی نزدیكت می شود . می گویی:

-بلاخره نفهمیدی اون آقایی كه شبها میومد كی بود ؟.

- نه عقلم به جایی نمی رسه ، تو هم امروز دیگه نمون بیا برو خونه ما دوباره فردا میایم هنوز تو این منطقه خیلی كار داریم .

- بالاخره خودم می فهمم.

ماشین ها كه حركت می كنند دنبال آنها می دوی و باز گریه می كنی  حاجی دستش را از شیشه آمبولانس بیرون می آورد و با اشاره دست به تو می فهماند كه به خانه بروی.

ناامیدانه بر می گردی به طرف درخت كنار می روی كوزه و سفره ات را بر می داری میل ماندن نداری ، گله را از سنگرها می گذرانی و به جاده اسفالت پا می گذاری با خود می گویی،:

-حتما از دیدن آن آقا هم محروم شده ام چون او هم اگر بداند كه مكان یارش را لو داده ام دیگر نیاید. شاید این لیلی مشتركمان بود .

بر می گردی تا آخرین وداعت را با تپه انجام دهی، با تعجب می بینی كه همان آقای سفید پوش به تپه نزدیك شده است تا پایین تپه می دوی می ترسی كه اگر قدمی دیگربرداری  از دیده ات  پنهان شود ، همانجا می ایستی و آقا را نظاره می كنی  می گویی:

- آقا لیلی رو بردند .

او لبخندی مهمانت می كند دستی برایت تكان می دهد و دیگر چیزی نمی بینی 

التماس دعا

احمد یوسفی 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.