خوش آمدید به کلبه دل شکسته من ** ببین دلم چه می کشد همیشه انتظار تو ** و گاه خیره می شوم به عکس یادگار تو** ببین چگونه لحظه ها سیاه و سرد و بی صدا **
عبور می کند و من همیشه بی قرار تو
...........................................
به نام آن کسی که اشک را آفرید تا سرزمین عشق آتش نگیرد
سلام سلام سلام
ممنونم از جناب برزخ عزیز که شعری زیبا در این تاپیک قرار دادند
از انیک هم تشکر می کنم که به این تاپیک رونق دادند
گویای خاموش گرامی هر سوالی داشتی بپرس ایرادی نداره منتظر اشعار شما هم هستم
یه دنیا تشکر به انشرلی گرامی که شعرهای واقعا زیبایی در اینجا قرار می ده من دیگه نمی تونم شعری در اینجا قرار بدم که به پای شعرهای انشرلی برسه
دوستان عزیزی که می گن اینجا ناراحت می شن و دلشون در اینجا می گیره ، بعد از ورود به اینجا سریع بروند انجمن طنز تا دپرس نشن چون اب قند اینجا موجود نیست
و تشکر ویژه به دوستان عزیزی که به این تاپیک لطف داشتند و اشعار و شعرهای زیبایی در این تاپیک قرار دادند به خصوص انشرلی گرامی و انلوکر
اینم تقدیم به دوست گرامی...
نجوای قلم مادربزرگ
آرام دستگیره را می فشاری ، بغض ِ غریبی به دل ات می نشیند ....... و گرمای ِ فراموش شده ای که به چشم هایت امان نمی دهد ..... معلق می مانی بین زمین و هوا...... سطح زمخت ِ قاب چوبی هم با تمام مردانگی اش به اوج کودکانگی می فرستد ات ، تا پیکر ِ بی جان دق الباب را با همه چشم به راهی ، لحظه ای تامل کنی ، و تو ........
تمام دل شکستگی های ات را به نقش ِ کتیبۀ شکسته ، رنگ می کنی و سر را لحظه ای به زیر آجر های طاق نما آرام می آرامی ، شاید نفس های خوابیده زیر آن هنوز بوی ِ باران پاییزی را به تنهایی ات هدیه کند......
نور رنگ پریده ای آرام آرام جان می گیرد و راهروی ِ پر از خلوت ِ هیاهو که انگار دود اسفند عید هنوز در آن نخوابیده ، پاهای ات را می کشاند به مهمانی ِ درد دل های ناگفته ........
بوی خنده های کودکانه ، از خط خطی های مانده بر دیوار گچی بی خود ات می کند و بُغضی کهنه از ته ِ خنده های همیشه کوچک به دل ات می ترکد .......انگار در انتظار بازی های ناتمام چشم در چشم تو قفل کرده......
پا به داخل که می گذاری ، غوغای سکوت ِ درخت ِ کُنار به زیر پای ات ناله می کند و برگ های خشکیده از فریاد گنجشک ها ، به درد ِ دل ات می نشینند ، و....... آجرهای چهارگوش ِ کف حیاط که بوی نم خوردگی شان انگار تمامی ندارد.....
در گوشه های پله ایوان هنوز سبزه های کوچک می روید و شکستگی ِ لبه آن ، حکایت زمین خوردن ات را به یاد دارد ......
و مشبک پنجره ......غرق غبار تنهایی ، انگار به لبخندی سلام ات می دهد ......و داخل ِ اتاق ، که هنوز به حیرت ِ وداع آخرین ، به عمق ِ سکوت فرورفته ، و نگاه مادر بزرگ .....با چشمان ِ به گود نشسته ، نگران ِ عطر کاغذ های کاهی و شعر های فراموش شده کـُنج طاقچه.........