• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 7970)
يکشنبه 4/2/1390 - 16:29 -0 تشکر 311324
آفتاب در حجاب/سید مهدی شجاعی

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

یکی از آثار مذهبی این نویسنده متعهد این مرز و بوم می باشد که در هجده پرتو به خوانندگان عزیز تقدیم می گردد.

با ما در خواندن این کتاب همراه باشید

 


و این هم لینك دانلود این كتاب....

 

"آفتاب در حجاب" 

سه شنبه 13/2/1390 - 15:27 - 0 تشکر 314311

سلام

ممنون....اینكه در غیر ایام محرم و صفر هم به یاد این روزا بیافتیم خیلی خوبه..بازم میگم این شیوه ی نگارشی ایشون خیلی آدمو آگاه میكنه..تصمیم دارم واسه یه سری از دوستام بخرم این كتاب رو....

یاعلی

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 14/2/1390 - 18:25 - 0 تشکر 314676

فقط می توان مانند زنب كبری گفت: چیزی جز زیبایی ندیدم.

آیا امكان دریافت كتاب به طور كامل هست؟

چهارشنبه 14/2/1390 - 19:46 - 0 تشکر 314693

kamingah گفته است :
[quote=kamingah;487806;314676]

فقط می توان مانند زنب كبری گفت: چیزی جز زیبایی ندیدم.

آیا امكان دریافت كتاب به طور كامل هست؟


سلام

سوال خوبی بود..اگه جناب صدرا دارند لینك دانلودش رو ممنونم میشم زحمت بكشن آخر كار لینكش رو بذارن...وگرنه خودم دست به كار میشم:)

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 15/2/1390 - 20:13 - 0 تشکر 315119

پرتو یازدهم


رویت را مخراش ! مویت را پریشان مكن زینب ! مبادا كه لب به نفرین بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى و كائنات را كن فیكون كنى !
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف ، آتش گرفتن گونه هاى خورشید، برپا شدن طوفانى عظیم به رنگ سرخ ، آنسان كه چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ، این تكانهاى بى وقفه زمین ، این لرزش شانه هاى آسمان ، همه از سر این كلامى است كه تو اراده كردى و بر زبان نیاوردى :
((كاش آسمان به زمین بیاید و كاش كوهها تكه تكه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، كاش ...
اگر این ((كاش )) كه بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود، شیرازه جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان فرو مى ریزد. اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد، اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در خویش مى بلعد، اگر تو نفرین كنى ، خورشید جهان را شعله ور مى كند و كوهها را در آتش خویش مى گدازد.
اما مكن ، مگو، مخواه زینب !
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهى به خاك افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مكن .
اتمام حجت كن ! فریاد بزن ، بگو كه : ((و یحكم ! اما فیكم مسلم !))
واى بر شما! آیا در میان شما یك مسلمان نیست .

اما به آتش نفرینت دچارشان مكن .
گرز فریادت را بر سر عمر سعد بكوب كه : ((ننگ بر تو! پسر پیامبر را مى كشند و تو نگاه مى كنى ؟!))
بگذار او گریه كند و روى از تو برگرداند و كلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند: ((مادرانتان به عزایتان بنشیند! براى كشتن این مرد معطل چه هستید؟!))
و همه آنها كه پرهیز مى كردند یا ملاحظه یا وحشت از كشتن حسین ، به او حمله برند و هر كدام زخمى بر زخمهاى او بیفزایند.
بگذار زرعه بن شریك شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیكر او فاصله بیندازد.
بگذار آن دیگرى كه رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشكافد.
بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاك بیندازد.
بگذار خولى بن یزید اصبحى ، به قصد جدا كردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود، به خاك بیفتد و عتاب و ناسازگارى شمر را تحمل كند. بگذار... نگاه كن ! حسین به كجا مى نگرد؟ رد نگاه او... آرى به خیمه ها بر مى گردد، واى ... انگار این قوم پلید، قصد خیمه ها را كرده اند.
از اعماق جگر فریاد بزن : ((حسین هنوز زنده است نامرد مردمان !))
اما نفرین نكن !
حسین ، خود از زمین خیز برمى دارد و تن مجروح را به دست یله مى دهد و با صلابتى زخم خورده فریاد مى كشد: ((واى بر شما اى پیروان ال ابى سفیان ! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمى ترسید لااقل مرد باشید.))
این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى كشد: ((دست بردارید از خیمه ها.))
و همه پا پس مى كشند از خیمه ها و به حسین مى پردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید: ((خواهرم به خیمه برگرد.))
اما حنجره اش دیگر یارى نمى كند.
و تو دوست دارى كلام نگفته اش را اطاعت كنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد.
مى دانستى كه كربلایى هست ، مى دانستى كه عاشورایى خواهد آمد.
آمده بودى و مانده بودى براى همین روز. اما هرگز گمان نمى كردى كه فاجعه تا بدین حد عظیم و شكننده باشد.
مى دانستى كه حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد كرد اما گمان نمى كردى كه كشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.
شهادت ندیده نبودى . مادرت عصمت كبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوى مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روى برادر دیده بودى اما هرگز تصور نمى كردى كه دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.
تصور نمى كردى كه بتوان پیكرى به آن قداست را آنقدر تیر باران كرد كه بلاتشبیه شكل خارپشت به خود بگیرد.
مى دانستى كه روزى سخت تر از روز اباعبدالله نیست . این را از پدرت ، مادرت و از خود خدا شنیده بودى اما گمان مى كردى كه روز حسین ممكن است از روز فاطمه و روز على ، كمى سخت تر باشد یا خیلى سخت تر. اما در مخیله ات هم نمى گنجید كه ممكن است جنایتى به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند.
به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد كه ((چرا آسمان بر زمین نمى آید و چرا كوهها تكه تكه نمى شوند...))
مبادا كه این سؤ ال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب !
دنیا به آخر نرسیده است . به ابتداى خود هم بازنگشته است . اگر چه ملائك یك صدا مویه مى كنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفك الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى كند و مى گوید: ((انى اعلم ما لا تفعلون .))
اما این رجعت به ابتداى عالم نیست . این بلندترین نقطه تاریخ است .
حساسترین مقطع آفرینش است . خط استواى خلقت است . حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید كه قابله آنى . پس صبور باش و لب به شكوه و نفرین باز مكن ! صبور باش و  روى مخراش ! صبور باش و گیسو و كار خلق پریشان مكن .
بگذار شمر با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند كند و به دست خولى بسپارد و زیر لب به او بگوید: ((یك لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول كرد كه داشتم از كشتنش غافل مى شدم . اما به خود آمدم و كار را تمام كردم . این سر! به امیر بگو كه كار، كار من بوده است .))
بگذار این ندا در آسمان بپیچد كه : ((قتل الامام ابن الامام(1))) اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن !
سجاد را ببین كه چگونه مشت بر زمین مى كوبد و هستى را به آرامش ‍ دعوت مى كند. سجاد را ببین كه چگونه بر سر كائنات فریاد مى كشد كه ((این منم حجت خدا بر زمین !)) و با دستهاى لرزانش تلاش مى كند كه ستونهاى آفرینش را استوار نگه دارد.
شكیبایى ات را از دست مده زینب ! كه آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است . اینك این ملائكه اند كه صف به صف پیش روى تو زانو زده اند و تو را به صبورى دعوت مى كنند. این تمامى پیامبران خداوندند كه به تسلاى دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اكنون ، زمین كى تمام پیامبران را یك جا بر روى خویش دیده است .
این صف اولیاست ، تمامى اولیاءالله و این خود محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) است . این پیامبر خاتم است كه در میانه معركه ایستاده است ، محاسنش را در دست گرفته است و اشك مثل باران بهارى بر روى گونه هایش فرو مى ریزد.
یا جداه ! یا رسول الله ! یا محمداه ! این حسین توست كه ...
نگاه كن زینب ! این خداست كه به تسلاى تو آمده است .
خدا! ببین كه با فرزند پیامبرت چه مى كنند! ببین كه بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین كه نور چشم على را...))
نه . نه ، شكوه نكن زینب ! با خدا شكوه نكن ! از خدا گلایه نكن . فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار و هاى هاى گریه كن .
خودت را فقط به خدا بسپار و از او كمك بخواه . خودت را در آغوش گرم خدا گم كن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان كه بتوانى دست زیر پیكر پاره پاره حسین بگیرى و او را از زمین بلند كنى و به خدا بگویى : ((خدا! این قربانى را از آل محمد قبول كن !))
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- امام ، پسر امام كشته شد

پنج شنبه 15/2/1390 - 20:15 - 0 تشکر 315120

dehkade2010 گفته است :

سلام

سوال خوبی بود..اگه جناب صدرا دارند لینك دانلودش رو ممنونم میشم زحمت بكشن آخر كار لینكش رو بذارن...وگرنه خودم دست به كار میشم:)

kamingah گفته است :
[quote=dehkade2010;591792;314693][quote=kamingah;487806;314676]

فقط می توان مانند زنب كبری گفت: چیزی جز زیبایی ندیدم.

آیا امكان دریافت كتاب به طور كامل هست؟

سلام

لینک دانلود چیه؟؟

علی الظاهر باید خودتون دست به کار بشید :)

پنج شنبه 15/2/1390 - 20:54 - 0 تشکر 315124

sadra2554 گفته است :

سلام

لینک دانلود چیه؟؟

علی الظاهر باید خودتون دست به کار بشید :)

dehkade2010 گفته است :

سلام

سوال خوبی بود..اگه جناب صدرا دارند لینك دانلودش رو ممنونم میشم زحمت بكشن آخر كار لینكش رو بذارن...وگرنه خودم دست به كار میشم:)

kamingah گفته است :
[quote=sadra2554;391884;315120]

[quote=dehkade2010;591792;314693][quote=kamingah;487806;314676]

فقط می توان مانند زنب كبری گفت: چیزی جز زیبایی ندیدم.

آیا امكان دریافت كتاب به طور كامل هست؟


سلام

باشه...ممنون...!!

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 16/2/1390 - 23:5 - 0 تشکر 315520

پرتو دوازدهم


درست همان جا كه گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است ؛ سخت تر و شكننده تر.
اكنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانى و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر كنى .
ابن سعد داوطلب مى طلبد براى اسب تازاندن بر پیكر حسین . در میان این دهها هزار تن ، ده تن از بقیه شقى ترند و دامان مادرشان ناپاك تر.
یكى اسحق بن حیوة حضرمى است ، یكى اخنس بن مرثد، یكى حكیم بن طفیل ، یكى عمر بن صبیح صیداوى ، یكى رجاء بن منقذ عبدى ، دیگرى صالح بن سلیم بن خیثمه جعفى است . دیگرى واحظ بن ناعم و دیگرى صالح بن وهب جعفى و دیگرى هانى بن ثبیت حضرمى و دهمى اسید بن مالك .
كوه هم اگر باشى با دیدن این منظره ویرانگر از هم مى پاشى و متلاشى مى شوى . اما تو كوه نیستى كه كوه شاگرد كودن و مانده و درجازده مكتب توست .
پس مى ایستى ، دندانهایت را به هم مى فشارى و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تلاش مى كنى كه نگاه بچه ها را از این واقعه بگردانى تا قالب تهى نكنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبى است . هرچند كه خودش براى خودش داغى است و نشان و یادگارى از داغى ، هرچند كه بچه ها دوره اش كرده اند و همه خبر از سوارش مى گیرند و چند و چون شهادتش ؛ هرچند كه سكینه به یالش آویخته است و ملتمسانه مى پرسد: ((اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش ‍ كردند؟!
هرچند كه پر و بال خونین ذوالجناح ، خود دفتر مصیبتى است كه هزاران اندوه را تداعى مى كند، اما همین قدر كه نگاه بچه ها را از آنسوى میدان مى گرداند، همین قدر كه ذهن و دلشان را از اسبهاى دیگر كه به كارى دیگر مشغولند، غافل مى كند، خود نعمت بزرگى است ، شكر كردنى و سپاس ‍ گزاردنى .
بخصوص كه مویه بچه ها، كاسه صبر ذوالجناح را لبریز مى كند، او را از جا مى جهاند و به سمت مقر دشمن مى كشاند.
و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور جسارت و بى باكى ذوالجناح را مى بیند كه یك تنه به صف دشمن مى زند و افراد لشكر ابن سعد را به خاك و خون مى كشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند كه : ((تا این اسب ، همه را به كشتن نداده كارى بكنید.)) و بچه ها تا چهل جنازه را مى شمرند كه از زیر پاى ذوالجناح بیرون كشیده مى شود و عاقبت تن ذوالجناح را آكنده از تیرهاى دشمن مى بینند كه در خود مچاله مى شود و در خون خود دست و پا مى زند و... سرهایشان را به زیر مى اندازند تا جان دادن این آخرین یشان كاروان را نبینند.
در آنسوى دیگر، سم اسبان ، خون حسین را در وسعت بیابان ، تكثیر كرده اند و كار به انجام رسیده است اما مصیبت ، نه .
درست همان جا كه گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است .
مگرنه بچه ها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت ، مشتى زن و كودك را در محاصره گرفته ؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش مى ریزد؟ اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده اى به دنبال سرپناهى مى گردد، به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه خویش ‍ سر كند؟
پس این خیمه ها فرصت مغتنمى است كه بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى .
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و كمال ، به انجام نرسانده اى كه ناگهان صداى طبل و دهل ، صداى فریاد و هلهله ، صداى سم اسبان و بوى دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو مى ریزد و تن بچه هاى كوچك داغدیده را مى لرزاند.
تا به خود بیایى و سر بر گردانى و چاره اى بیندیشى ، آتش از سر و روى خیمه ها بالا رفته است و حتى به دامان تنى چند از دختران و كودكان گرفته است .
باور نمى كنى . این مرتبه از پستى و قساوت را نمى توانى باور كنى . اما این صداى ضجه بچه هاست . این آتش است كه از همه سو زبانه مس كشد و این دود است كه چشمها را مى سوزاند و نفس را تنگ مى كند و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صداى استغاثه و نواى بغض آلود بچه ها ست كه : ((عمه جان چه كنیم ؟ به كجا پناه ببریم ؟)) و این سجاد است كه با دست به سمتى اشاره مى كند و به تو مى گوید: ((عمه جان ! از این سمت فرار كنید، بچه ها را به این بگریزانید.))
كدام سمت ؟ كدام جهت ؟ كدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟
در بیابانى كه دشمن بر همه جاى آن چنگ انداخته ، به سوى كدام مقصد، به امید كدام ماءمن ، فرار مى توان كرد؟ و چه معلوم كه دشمن از این آتش ، سوزانده تر نباشد.
اینكه تو مضطر و مستاءصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى كنى ، نه از سر این است كه خداى نكرده خود را باخته باشى یا توان از كف داده باشى ،
بل از این روست كه نمى دانى از كجا شروع كنى ، به كدام كار اول همت بگمارى ، كدام مصیبت را اول سامان دهى ، كدام زخم را اول به مداوا بنشینى .
اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به مهار كردن آتش فكر كنى ؟ به گریزاندن بچه ها بیندیشى به خاموش كردن آتش لباسهایشان بپردازى ؟ كوچكترها را كه نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازى ؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنكه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى كشد هجوم كنى ؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معركه در ببرى ؟
مگر در یك زینب چند دست دارد؟ چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟ براى سوختن و خاكستر شدن ؟
بچه ها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز مى دهى ! اما... اما آنها كه آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعل تر كنند. به آنها مى گویى بمانند و با دست به خاموش كردن آتشهایشان مى پردازى ، اما آتش كه یك شعله نیست ، از یك سو نیست . تا یك سمت را با تاول دستها خاموش مى كنى ، سمت دیگر لباس دیگر گر گرفته است .
از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش ‍ مى رود. از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با استیصال تو را صدا مى زنند.
آنكه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است ، گلیم را از زیر تن او كشیده و او را بر زمین افكنده و رفته است .
در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از خیمه مى تارانى ، سجاد را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون مى زنى .
به محض خروج شما، خیمه فرو مى ریزد آتش ، هستى اش را در بر مى گیرد.
سجاد را به فاصله از آبش مى خوابانى ، بچه هاى آتش گرفته را به شن و خاك هدایت مى كنى و به سمت خیمه دیگر مى دوى . در آن خیمه ، بچه ها از ترس به آغوش هم پناه برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى كشانى و به سمت بیابان مى دوانى .
آبش همچنان پیشروى مى كند و خیمه ها را یكى پس از دیگرى فرو مى ریزد.
بچه هاى نفس بریده را فقط آب مى تواند هستى ببخشد. اما در این قحطى آب ، چشمه امید كجاست جز اشك چشم ؟!
اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، كار آسانتر به انجام مى رسید، اما این بوق و كرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن ، این گرگها كه با چشمهاى دریده ، بره هاى شیرى را دوره كرده اند، این كركسها كه معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان ، این هجوم همه جانبه ، این اسبها كه شیهه مى كشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى كه با تازیانته و غلاف شمشیر. كعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود، اینها قدرت تفكر و تمركز را سلب مى كند.
همین دشمن اگر آنچه را كه به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند، به آرامش طلب كند، همه چیز را آسانتر به دست مى آورد و به یغما مى برد.
آهاى ! سواز سنگدل بى مقدار! چه نیازى است كه این دخترك را به ضرب تازیانه بر زمنى بیندازى و خلخال را به زور از بپایش بكشى ، آنچنانكه خون تمام انگشتان و كف پایش را بپوشاند؟! بى اینهمه جنایت هم مى تئوان خلخال از او گرفت . تو بگو، بخواه ، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده !
این فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست نه براى دربردن دارایى كودكانه شان .
چه ارزشى دارد این تكه طلاى گوشواره كه تو گوش دختر آل الله را بشكافى ؟!
نكن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نكن ! این دختر، زهره اش آب مى شود و دل كوچكش مى تركد. بگو كه از او چه مى خواهى و به زبان خوش از او بگیر.
عذاب خودت را مضاعف نكن . آتش به قیامت خودت نزن ! ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را زمین مى زند!
همین را مى خواستى ؟ كه با صورت به زمین بیفتد و از همش بزود؟ و تن روسرى اش را به غنیمت بگیرى ؟
خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،... جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى كه در سینه توست چكونه به اینهمه خباثت رضایت مى دهد؟
تپش قلب كببوترانه این پسر بچه ها را از روى پیراهن نازكشان نمى بینى ؟
هراس و انستیصالشان تكانت نمى دهد؟ آهاى ! نامرد بى همه چیز كه بر اسب نشسته اى و به یك خیز بر النگو و دست این دخترك ، چنگ انداخته اى . بایست ! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر!
نكشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود! مگر نمى بینى چگونه در زیر دست و پاى اسبت ، دست و پا مى زند؟!
اگر از قیامت اندیشه نمى كنى ، از مكافات همین دنیا بترس ! بترس از آن روز كه مختار دستهاى تو را به اسبى ببندد و به خاك و خونت بكشاند.
آى ! عربهاى خبیث بیابانى ! عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید دختر یعنى چه ؟ و دختر كوچك چه لطافت غریبى دارد.
اگر مى فهمیدید؛ رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى كردید و هر كدام به یاد ازلام(1) جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید.
تو به كدامیك از اینها مى خواهى برسى زینب ! به كدامیك مى توانى برسى !
به سجادى كه شمر با شمشیر آخته بالاى سرش ایستاده است و قصد جانش را كرده است ؟
به بچه هایى كه در بیابان گم شده اند؟
به زنانى كه بیش از كودكان در معرض خطرند؟
به پسرانى كه عزاى تشنگى گرفته اند؟
به دخترانى كه از حال رفته اند؟
به مجروحینى كه در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه كن ! آن بى شرم ، دست به سوى گردن سكینه یازیده است .
خودت را برسان زینب ! كه سكینه در حالى نیست كه بتواند از خودش ‍ دفاع كند. مواظب باش كه لباس به پایت نپیچد! نه ! زمین نخور زینب ! الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . بلند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سكینه مى رود. كار خویش را كرد آن خبیث نامرد! این گوشواره خونین كه در دستهاى اوست و این خون تازه كه از گوش و گردن و گریبان سكینه مى چكد.
جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بكنى با این دشمن سنگدل بى همه چیز.
گریه سكینه طبیعى است . اما این نامرد چرا گریه مى كند؟!
گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى كه دست به شوم ترین كار عالم آلوده اى ؟
نگاه به سكینه دازد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه كنان مى گوید:
به خاطر مصبتى كه بر شما اهل بیت پیامبر مى رود!
با حیرت فریاد مى زنى كه : ((خب نكن ! این چه حالتى است كه با گریه مى كنى ؟))
گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید: ((من اگر نبرم دیگرى مى برد.))
استدلال از این سخیف تر؟!
واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى : ((خدا دست و پایت را قطع كند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!))
و همو را در چند صباح دیگر مى بینى كه مختار دست و پایش را بریده و او زنده زنده به آتش مى اندازد.
سكینه را كه خود مجروح و غمدیده است به جمع آورى بچه ها از بیابان مى فرستى و خودت ار عقاب واز به بالین بیابانى سجاد مى رسانى .
عده اى با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوزه كرده اند و شمر كه سر دسته آنهاست به جد قصد كشتن او را دارد و استدلالش فرمان این زیاد است كه : ((هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند.))
تو مى دانستى كه حال سجاد در كربلا باید چنان بشود كه دشمن امیدى به زنده ماندنش و رغبتى به كشتنش پیدا نكند، اما اكنون مى بینى كه كشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است . پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد حائل مى شوى ، پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى : ((شرم نمى كنى از كشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا كنى .))
این كلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه ؛ مى دانى كه شمر كسى نیست كه از كشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد.
بر این باورى كه یا تو را مى كشد و نوبت به سجاد نمى رسد، كه تو پیشمرگ امام زمانت شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟!
و یا تو و او هر دو را مى كشد كه این بسى بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و خالى از حجت .
شمر، شمشیر را به قصد كشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشنى ...اما...اما انگار هنوز هستند كسانى كه واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند.
یك نفر كه واقعه نگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر شمر نهیب مى زند كه : ((هر چه تا به اینجا كرده اید، كافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست .))
و دیگرى ، زنى است از قبیله بكر بن وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید، مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد و فریاد مى زند: ((كشتن پسر پیامبر بس نبود كه بر كشتن زنان حرم و غارت خیام او كمر بسته اسى !؟))
همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى كند و به درون خیمه اش ‍ مى فرستد اما این بلوا و بحث و جدل ، ابن سعد را به معركه مى كشاند.
ابن سعد اما این بلوا و بحث و جدل ، ابن سعد را به معركه مى كشاند.
ابن سعد، سیاستر از این است كه جو عمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به آشوب و بلوا بكشاند. از سویى مى بیند كه این حال و روز سجاد، ححال و روز جنگیدن نیست و از سوى دیگر او را كاملا در چنگ خود مى بین آنچنانكه هر لحظه اراده كند، مى تواند جانش را بستاند.
پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند:
((دست بردارید از این جوان مریض !))
ت رو به ابن سعد مى كنى و مى گویى : ((شرم ندارید از غارت خیام آل الله ؟))
ابن سعد با لحنى كه به از سر واكردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: ((هر كه هر چه غنیمت برداشته ، بازگرداند.))
دریغ از آنكه حتى تكه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.
این سعد، افراد لشگرش را به كار جمع آورى جنازه ها و كفن و دفنشان مى گمارد و این فررصتى است براى تو كه به سامان دادن جبهه خودت بپردازى .
اكنون كه افراد لشكر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى كنند، تو بهتر مى توانى ببینى كه بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه كرده است .
نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى كنى .
چه سرخى غریبى دارد آفتاب ! و چه شرم جانكاهى از آنچه در نگاهش ‍ اتفاق افتاده است . آنچنانكه با این رنج و تعب ، چهره خود را در پشت كوهسار جمع مى كند.
او هم انگار این پیكرهاى پاره پاره ، این كبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آبش گرفته را نمى تواند ببیند.
پیش روى تو سجاد خفته است بر داغى بیابانى كه تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر خیمه هاى نیم سوخته است كه در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند و دورتر، بچه هایى كه جا به جا در پهناى بیابان ، ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، كز كرده اند و بعضیشان از شدت خستگى ، صورت بر كف خاك به خواب رفته اند.
آنچه نگران كننده تر است ، دورترهاست . لكه هایى در دل سرخى بیابان . خدا نكند كه اینها بچه هایى باشند كه سر به بیابان نهاده اند و از شدت وحشت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان خیمه ها، تك خیمه اى كه با بقیه اندكى فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده .
دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى كنى و چون جان شیرین ، در آغوشش مى فشارى ، و با خودت فكر مى كنى ؛ هیچ بیمارى تاكنون با هجوم و آبش و غارت ، تیمار نشده است و سر بر بالین نگذاشته است .
وقتى پیشانى اش را مى بوسى ، لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.
جزاى بوسه ات درد آلودى است كه بر لبهاى داغمه بسته اش ‍ مى نشیند.
همچنانكه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه سلامت مانده ، حركت مى كنى .
یال خیمه را به زحمت كنار مى زنى و او را در كنار خیمه بى اثاث مى خوابانى .
اكنون نوبت زنها و بچه هاست . باید پیش از تاریكى كامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینى .
عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشكى كشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى . باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تك تكشان ایستاده بمانى .
تو اگر بیفتى پرچم كربلا فرو مى افتد و تو اگر بشكنى ، پیام عاشورا مى شكند.
پس ایستاده بمان و كار را به انجام برسان كه كربلا را استقامت تو معنا مى كند و استوارى توست كه به عاشورا رنگ جاودانگى مى زند.
راه رفتن با روح ، ایستادن بى جسم ، دویدن با روان ، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان كارى است كه تنها از تو بر مى آید.
پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان .
پیش از هر كار باید سكینه را پیدا كنى . سكینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشكل .
شاید آن كسى كه زانو بر زمین زده و دو كودك را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سكینه باشد.
آرى سكینه است . این مهربانى منتشر، این داغدار تسلى بخش ، این یتیم نوازشگر، هیچ كس جز سكینه نمى تواند باشد.
در حالیكه چشمهایش از گریه به سرخى نشسته و اشك بر روى گونه هایش رسوب كرده ، به روى تو لبخند مى زند و تلاش مى كند كه داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بى ثمرى ! تو بهتر از هر كس مى دانى كه داغ پدرى چون حسین و عمویى چون عباس و برادرى چون على اكبر و بر روى اینهمه چندین داغ دیگر، پنهان كردنى نیست . اما این تلاش شیرینش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى .
اگر بار این مسؤ ولیت سنگین نبود، تو و سكینه سر بر شانه هم مى گذاشتید و تا قیام قیامت گریه مى كردید.
اما اكنون ناگزیرى كه مهربان اما محكم به او بگویى : ((سكینه جان ! این دو كودك را در آن خیمه نسوخته سامان بده و در پى من بیا تا باقى كودكان و زنان را از پهنه بیابان جمع كنیم .))
سكینه ، نه فقط با زبانش كه با نگاهش و همه دلش مى گوید: ((چشم ! عمه جان !)) و دو كودك را با مهر به بغل مى زند و با لطف در خیمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود. باید رباب باشد آن زنى كه رو به قتلگاه نشسته است ، با خود زبان گرفته است ، شانه هایش را به دو سو تكان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند، خاك بر سر مى پاشد، گونه هایش را مى خراشد و بى وقفه اشك مى ریزد.
خودت باید پا پیش بگذارى .
كار سكینه نیست ، كه دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى كند.
خودت پیش مى روى ، در كنار رباب زانو مى زنى . دست ولایت بر سینه اش مى گذارى و از اقیانوس صبر زینبى ات ، جرعه اى در جانش ‍ مى ریزى .
آبى بر آتش !
آرام و مهربان از جا بلندش مى كنى ، به سوى خیمه اش مى كشانى و در كنار عزیزان دیگرى مى نشانى .
از خیمه بیرون مى زنى .
به افق نگاه مى كنى . سرخى خورشید هر لحظه پر رنگ مى شود.
تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته اى خورشید! كه اینگونه به سرخى نشسته اى ؟!
زنان و كودكان كه خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیك دیده اند و این آرامش نسبى را دریافته اند، آهسته آهسته از گوشه و كنار بیابان ، خود را به سمت خیمه ها مى كشانند.
همه را یك به یك با اشاره اى ،نگاهى ، كلامى ، لبخندى و دست نوازشى ، تسلى مى بخشى و به سوى خیمه هایت مى كنى .
اما هنوز نقطه هاى ثابت بیابان كن نیستند. ماناه اند كسانى كه زمینگیر شده اند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن ندارند.
شتاب كن زینب جان ! هم الان هوا تاریك مى شود و پیدا كردن بچه ها در این بیابان ، ناممكن .
مقصد را آن دورترین سیاهى بیابان قرار بده و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه كه را به خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.
بلند شو عزیزكم ! هوا دارد تاریك مى شود.
خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را بگیرید و به خیمه ببرید.
گریه نكن دختركم ! دشمنان شاد مى شوند. صبور باش ! سفارش پدرت را از یاد مبر!
سكینه جان ! زیر بال این دو كودك را بگیر و تا خیمه یاریشان كن .
مرد كه گریه نمى كند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى كن . مبادا دشمن اشك تو را ببیند.
عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است ؟ چشمهایت را باز كن ! بلند شو عزیز دلم !
آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند و به یارى سكینه در خیمه كوچك بازمانده ، كنار هم چیده مى شوند.
تاسكینه همین اطراف را وارسى كند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران كننده خبر بگیرى .
هرچه نزدیكتر مى شوى ، پاهایت سست تر مى شود و خستگى ات افزونتر.
دخترى است انگار كه چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است . به لاك پشتى مى ماند كه سر و پا و دستش را در خود جمع كرده باشد.
آنچنان در خود پیچیده است كه سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى .
بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده مى شود.
صورت ، تماما به كبودى نشسته و لبها درست مثل بیابان عطش زده ، چاك خورده .
نیازى نیست كه سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا سكون قلبش را دریابى . سكون چهره اش نشان مى دهد كه فرسنگها از این جهان آشفته ، فاصله گرفته است .
مى فهمى كه وحشت و تشنگى دست به دست هم داده اند و این نهال نازك نورسته زا سوزانده اند.
مى خواهى گریه نكنى ، باید گریه نكنى . اما این بغضى كه راه نفس را بسته است ، اگر رها نشود، رهایت نمى كند.
در این اطراف ، نه از سپاه تو كسى هست و نه از لشگر دشمن . فقط خدا هست . خدایى كه آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلاى تو كرده است .
پس گریه كن ! ضجه بزن و از خداى اشكهایت براى ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوفگیرت نیز از اشكهایت براى ادامه حیات ، مدد بگیرند.
گریه كن ! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه كن .
چه غروب دلگیرى !
تو هم چشمهایت را ببند خورشید! كه پس از حسین ، در دنیا چیزى براى دیدن وجود ندارد. دنیایى كه حضور حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى نیست .
این صداى گریه از كجاست كه با ضجه هاى تو در آمیخته است ؟ مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى كنند؟!
سر بر مى گردانى و سكینه را مى بینى كه در چند قدمى ایستاده است و غبار بیابان ، با اشك چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است .
وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است ، چگونه مى توانى از او بخواهى كه گریه اش را فرو بخورد و اشكهایش را پنهان كند؟
از جا برمى خیزى ، آغوش به روى سكینه مى گشایى ، او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را ماءمن گریه هایش كند و بار طاقت فرساى اندوهش را بر سینه تو بگذارد.
معطل چه هستى خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد كه تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك كشیده اى و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟!
غروب كن خورشید! بگذار شب ، آفتابى شود و بر روى غمها و اشكها و خستگیها سایه بیندازد!
زمین ، دم كرده است . بگذار وقت نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود.
خورشید، شرمزده خود را فرو مى كشد و تو شتابناك ، كودك جانباخته را بغل مى زنى ، به سكینه نگاه مى كنى و به سمت خیمه راه مى افتى .
بى اشارت این نگاه هم سكینه خوب مى فهمد كه خبر مرگ این كودك باید از زنان و كودكان دیگر پنهان بماند و جگرهاى زخم خورده را به این نمك نیازارد.
وقتى به خيمه مى رسى ، مى بینى كه دشمن ، آب را آزاد كرده است .
یعنى به فرزندان زهرا هم اجازه داده است كه از مهریه مادرشان ، سهمى داشته باشند.
بچه ها را مى بینى كه با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ كدام لب به آب نمى زنند. فقط گریه مى كنند.
به آب نگاه مى كنند و گریه مى كنند.
یكى عطش عباس را به یاد مى آورد، یكى تشنگى على اكبر را تداعى مى كند، یكى به یاد قاسم مى افتد، یكى از بى تابى على اصغر مى گوید و...
در این میانه ، لحن سكینه از همه جانسوزتر است كه با خود مویه مى كند:
هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(2)

تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بى مدد از غیب ، ممكن نیست .
پرده را كنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى ؛ به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تكوین ، به معمارى آفرینش و...مى بینى كه آب به اشارت زهراست كه راه به جهان پیدا مى كند و در رگهاى خلقت جارى مى شود.
همان آبى كه دشمن تا دمى پیش به روى فرزندان زهرا بسته بود و هم اكنون با منت به رویشان گشوده است .
باز مى گردى .
دانستن این رازهاى سر به مهر خلقت و مرورشان ، بار مصیبت را سنگین تر مى كند.
باید به هر زبان كه هست آب را به بچه ها بنوشانى تا حسرت و عطش ، از سپاه تو قربانى دیگرى نگیرد.
چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است ؟
حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است یا عرش به زیر پیكر حسین بال گسترده است ؟
الرحمن على العرش استوى .
اینجا كربلا ست یا عرش خداست ؟!
اگر چه خسته و شكسته اى زینب ! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- در لغت به معناى تیرها، اشاره به رسمى در جاهلیت عرب كه حیوانى را در وسط مى افكندند و هر كدام به اقتضاى تیرى كه بر او مى انداختند سهم مى بردند.
2- پدرم را آب دادند یا تشنه شهیدش كردند؟

شنبه 17/2/1390 - 15:44 - 0 تشکر 315678

پرتو سیزدهم


آدمى به سر، شناخته مى شود، یا لباس ؟
كشته اى را اگر بخواهند شناسایى كنند، به چهره اش مى نگرند یا به لباسى كه پیش از رزم بر تن كرده است ؟
اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد كه سرها را از بدن جدا كرده و برده باشد، چه باید كرد؟
اگر دشمن ، كهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید كرد؟
لابد به دنبال علامتى ، نشانه اى ، انگشترى ، چیزى باید گشت .
اما اگر پست ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانه اى كشته خویش را باز مى توان شناخت ؟
البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست نه براى زینبى كه با بوى حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایاى قلب خود بهتر مى شناسد.
تو را نیاز به نشانه و علامت نیست . كه راه گم كرده ، علامت مى طلبد و ناشناس ، نشانه مى جوید.
تویى كه حضور حسین را در مدینه به یارى شامه ات مى فهمیدى ، تویى كه هر بار براى حسین دلتنگ مى شدى ، آینه قلبت را مى گشودى و جانت را به تصویر روشن او التیام مى بخشیدى . تویى كه خود، جان حسینى و بهترین نشانه براى یافتن او، اكنون نیاز به نشانه و علامت ندارى . با چشم بسته هم مى توانى پیكر حسین را در میان بیش از صد كشته ، بازشناسى . اما آنچه نمى توانى باور كنى این است كه از آن سرو آراسته ، این شاخه هاى شكسته باقى مانده باشد.
از آن قامت وارسته ، این تن درهم شكسته ، این اعضاى پراكنده و در خون نشسته .
تنها تو نیستى كه نمى توانى اين صحنه را باور كنى . پیامبر نیز كه در میانه میدان ایستاده است و اشك ، مثل باران بهارى از گونه هایش فرومى چكد، نمى تواند بپذیرد كه اين تن پاره پاره ؛ حسین او باشد. همان حسینى كه او بر سینه اش مى نشانده است و سراپایش را غرق بوسه مى كرده است .
این است كه تو رو به پیامبر مى كنى و از اعماق جگر فریاد مى كشى :
یا جداه ! یا رسول الله صلى علیك ملیك السماء(1) این كشته به خون آغشته ؛ حسین توست ، این پیكر بریده بریده ؛ حسین توست ! و این اسیران ، دختران تواند. یا محمد! حسین توست این كشته ناپاك زادگان كه برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است . اى واى از این غم و اندوه ! اى واى از این مصیبت جانكاه یا ابا عبدالله !
گریه پیامبر از شیون تو شدت مى گیرد، آنچنانكه دست بر شانه على مى گذارد تا ایستاده بماند و تو مى بینى كه در سمت دیگر او زهراى مرضیه ایستاده است و پشت سرش حمزه سید الشهداء و اصحاب ناب رسول الله .
داغ دلت از دیدن این عزیزان ، تازه تر مى شود و همچنان زجرآلوده فریاد مى كشى :
از این حال و روز، شكایت به پیشگاه خدا باید برد و به پیشگاه شما اى على مرتضى ! اى فاطمه زهرا! اى حمزه سید الشهداء!
داغ دلت از دیدن این عزیزان تازه تر مى شود و به یاد مى آورى كه تا حسین بود، انگار این همه بودند و با رفتن حسین ، گویى همه رفته اند.
همین امروز، همه رفته اند، فریاد مى كشى :
امروز جدم رسول خدا كشته شد! امروز پدرم على مرتضى كشته شد!
امروز مادرم فاطمه زهرا كشته شد! امروز برادرم حسن مجتبى كشته شد!
اصحاب پیامبر، سعى در آرام كردن تو دارند اما تو بى خویش ضجه مى زنى :
اى اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند كه به اسارت مى روند.
و این حسین است كه سرش را از قفا بریده اند و عمامه و ردایش را ربوده اند.
اكنون آنقدر بى خویش شده اى كه نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت مى بینى و نه حضور زنان و دختران را در كنارت احساس مى كنى .
در كنار پیكر حسینت زانو مى زنى و همچنان زبان مى گیرى :
پدرم فداى آنكه در یك دوشنبه ، تمام هستى و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فداى آنكه عمود خیمه اش شكسته شد. پدرم فداى آنكه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش ‍ برود. پدرم فداى آنكه جان من فداى اوست . پدرم فداى آنكه غمگین درگذشت . پدرم فداى آنكه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنكه محاسنش ‍ غرق خون است . پدرم فداى آنكه جدش محمد مصطفاست . جدش ‍ فرستاده خداست . پدرم فداى آنكه فرزند پیامبر هدایت ، فرزند خدیجه كبراست ، فرزند على مرتضاست ، یادگار فاطمه زهراست .
صداى ضجه دوست و دشمن ، زمین و آسمان را بر مى دارد.
زنان و فرزندان كه تاكنون فقط سكوت و صبورى و تسلى تو را دیده اند، با نوحه گرى جانسوزت بهانه اى مى یابند تا سیر گریه كنند و عقده هاى دلشان را بگشایند.
از اینكه مى بینى دشمن قتاله سنگدل هم گریه مى كند، اصلا تعجب نمى كنى ، چرا كه به وضوح ، ضجه زمین را مى شنوى ، اشك اشیاء را مشاهده مى كنى ، گریه آسمان را مى بینى ، نوحه سنگ و خاك و باد و كویر را احساس مى كنى و حتى مى بینى كه اسبهاى دشمن آنچنان گریه مى كنند كه سمهاشان از اشك چشمهاشان تر مى شود.
ولوله اى به پا كرده اى در عالم ، زینب !
هیچ كس نمى توانست تصور كند كه این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى كند، چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افكند كه اشك عرش را در مى آورد و دل سنگین دشمن را مى لرزاند.
اما این وضع ، نباید ادامه بیابد كه اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد و سامان بخشیدن سپاه را براى عمر سعد مشكل مى كند.
پس عمر سعد به كسى كه كنار او ایستاده ، فرمان مى دهد:
برو و این زن را از سر جنازه ها بران !
تواین دستور عمر سعد نمى شنوى . فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوى خود احساس مى كنى آنچنانكه تا اعماق جگرت تیر مى كشد، بند بند تنت از هم مى گسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان مى رود.
زبان زور، زبان نیزه ، زبان تازیانه ؛ اینها ابزار تكلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور كرده اند.
اگر برنخیزى و بچه ها را با دست خودت از كنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد كرد و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس دردهایت را چون همیشه پنهان مى كنى ، از جا بر مى خیزى و زنان و كودكان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیكرها كنار مى كشى و دور هم جمع مى كنى .
این شترهاى عریان و بى جهاز، براى بردن شما صف كشیده اند.
عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد و عده اى را هم ماءمور سوار كردن كودكان و زنان مى كند.
مردان براى سوار كردن كودكان و زنان هجوم مى آورند. گویى بهانه اى یافته اند تا به ((آل الله )) نزدیك شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل كه دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندى است و كسى را یاراى تعرض به اهل بیت خدا نیست .
با تمام غیرت مرتضوى ات فریاد مى كشى ؛
هیچ كس دست به زنان و كودكان نمى زند! خودم همه را سوار مى كنم . همه وحشتزده پا پس مى كشند و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و كودكان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سكینه مى مانى :
سكینه جان ! بیا كمك كن !
سكینه ، چشم مى گوید و پیش مى آید و هر دو، دست به كار سوار كردن بچه ها مى شوید. كارى كه پیش از این هیچ كدام تجربه نكرده اید. همچنانكه زنان و كودكان نیز سفرى اینگونه را در تمام عنر تجربه نكرده اند.
زنان و كودكان ، خود وحشتزده و هراسناكند و دشمن نمى فهمد كه براى ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست .
كوبیدن بر طبل و دهل ، جهانیدن شتر، پایكوبى و دست افشانى و هلهله .
آیا این همان دشمنى است كه دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى كرد؟
در میانه این معركه دهشتزا، با حوصله اى تمام و كمال ، زنان و كودكان را یك به یك سوار مى كنى و با دست و كلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى .
اكنون سجاد مانده است و سكینه و تو.
رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است كه نشستن را هم نمى تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن .
تو و سكینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانكه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى كنید و با سختى و تعب بر شتر مى نشانید.
تن ، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.
هر دو، دل رها كردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى كنید كه این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
عمر سعد فریاد مى زند: ((غل و زنجیر!))
و همه با تعجب به او نگاه مى كنند كه : براى چه ؟!
اشاره مى كند به محمل سجاد و مى گوید: ((ببندید دست و پاى این جوان را كه در طول راه فرار نكند.))
عده اى مى خندند و تنى چند اطاعت فرمان مى كنند و تو سخت دلت مى شكند.
بغض آلوده مى گویى : ((چگونه فرار كند كسى كه توان ایستادن و نشستن ندارد؟!))
آنها اما كار خودشان را مى كنند. دستها را با زنجیر به گردن مى آویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شكم شتر به هم قفل مى كنند.
سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى كنى و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینكه توان هیچ دفاعى ندارى ، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس ‍ مى كنى .
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سكینه بر زمین مانده اید.
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در كار سوار شدن دخالت مى كند.
دست سكینه را مى گیرى و زانو خم مى كنى و به سكینه مى گویى : ((سوار شو!))
سكینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان !
اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.
اكنون فقط تو مانده اى و آخرین شتر بى جهاز و... یك دریا دشمن و...
كاروان پا به راه كه معطل سوار شدن توست .
نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است . چه مى خواهى بكنى زینب ؟! چه مى توانى بكنى ؟!
شب هنگام ، وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، پدر دستور مى داد كه چراغهاى حرم را خاموش كنند، حسن در پیش رو و حسین در پشت سر، گام به گام تو را همراهى مى كردند كه مبادا چشم نامجرمى به قامت عقیله بنى هاشم بیفتد.
و سنگینى نگاهى ، زینب على را بیازارد.
اكنون اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى كنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد.
اما چگونه ؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى كردى ، بلافاصله حسن پیش مى دوید، عباس زانو مى زد و ركاب مى گرفت و تو با تكیه بر دست و بازوى حسین بر مى نشستى .
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینكه پا به كوچه بگذارى ، قاسم دویده بود و پهلوى مركبت كرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، على اكبر پرده كجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش ‍ آورده بود تا تو آنچنانكه شایسته عقیله یك قبیله است ، بر مركب سوار شدى .
آرى ، پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مركب مى نشست .
و اكنون هزاران چشم ، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و براى استمداد ناگزیر تو، پاسخى از تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند.
خدا هیچ عزیزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.
خدا هیچ شكوهمندى را دچار اضطرار نكند.
امن یجیب المضطر اذا دعا و یكشف السوء(2)
چه كسى را صدا كردى ؟ از چه كسى مدد خواستى ؟
آن كیست در عالم كه خواهش مضطر را اجابت كند؟
هم او در گوشت زمزمه مى كند كه : به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع ((امن یجیب )) تو باش .
هر كه از این پس در هر كجاى عالم ، لب به ((ام من یجیب )) باز كند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و دیده و ندیده تو را منجى خویش ‍ مى یابد.
خدا نمى تواند زینبش را در اضطرار ببیند.
اینست اجابت زینب !
ببین كه چگونه برایت ركاب گرفته است . پا بر زانوى او بگذار و با تكیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!
بگذار دشمن گمان كند كه تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى .
دشمنى كه به جاى خدا، هوى را مى پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد.
همچنانكه نمى تواند بفهمد كه خود را اسیر چه كاروانى كرده است و چه مقربانى را بر پشت عریان این شتران نشانده است .
همچنانكه نمى تواند بفهمد كه چه حجتت الله غریبى را به غل و زنجیر كشانده است .
با فشار دشمنان و حركت كاروان ، تو در كنار سجاد قرار مى گیرى و كودكان و زنان ، گرداگرد شما حلقه مى زنند و دشمن كه از پس و پیش و پهلو، كاروان را محاصره كرده است ، با طبل و دهل و ارعاب و توهین و تحقیر و تازیانه ، شما را پیش مى راند.
بچه ها وحشت زده ، دستهاى كوچكشان را بر پشت و گردن شترها، چفت كرده اند و در هراس از سقوط، چشمهایشان را بسته اند.
اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است اما هنوز از لابه لاى آن ، منظره جگر خراش قتلگاه را مى توان دید و بوسه نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان كرد. و این همان چیزى است كه نگاه سجاد را خیره خود ساخته است .
و این همان چیزى است كه هول و اضطراب را در دل تو انداخته است . چرا كه به وضوح مى بینى كه آخرین رمقهاى سجاد نیز با تماشاى این منظره دهشتزا ذوب مى شود.
و مى بینى كه دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حركت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند.
و مى بینى كه دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى كند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند.
و مى بینى كه دمى دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند.
سر پیش مى برى و وحشتزده اما آرام و مهربان مى پرسى : ((با خودت چه مى كنى عزیز دلم ! یادگار پدر و برادرم ! بازمانده جدم !؟
و او با صدایى كه به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید: ((چه مى توانم بكنم در این حال كه پدرم را امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را در خون نشسته مى بینم ، بى لباس و كفن . نه كسى بر آنان رحم مى آورد و نه كسى به خاكشان مى سپارد. انگار كه از كفار دیلم و خزرند این عزیزان كه بر خاك افتاده اند.))
كلام نیست این كه از دهان بیرون مى آید، انگار گدازه هاى آتش است كه از اعماق قلبش تراوش مى كند و تو اگر با نگاه و سخن و كلام زینبى ات كارى نكنى ، او همه هستى اش را با این كلمات از سینه بیرون مى ریزد. پس ‍ تو آرام و تسلى بخش ، زمزمه مى كنى : ((تاب از كفت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! كه این قصه ، عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را كه ناشناس حكام جابرند و در آسمان شهره ترند تا در زمین ، متعهد كرد كه به تكفین و تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراكنده اين پیكرها را جمع كنند و بپوشانند و این جسدهاى پاره پاره را دفن كنند و براى مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، پرچمى بر افرازند كه در گذر زمان محو نشود و یاد و خاطره اش در حافظه تاریخ ، باقى بماند. و هر چه سردمداران كفر و پیروان ضلالت در نابودى آن بكوشند، ظهور و اعتلاى آن قوت گیرد و استمرار پذیرد. پس نگران كفن و دفن این پیكرها مباش كه خدا خود به كفن و دفنشان نگران است .))
این كلام تو انگار آبى است بر آتش و جانى كه انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود. آنچنانكه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلكهاى خسته اش را مى گشاسد و كنجكاو عطشناك مى گوید:
((روایت كن آن عهد و خبر را عمه جان !))
تو مركبت را به مركب سجاد، نزدیكتر مى كنى ، تك تك یاران كاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى : ((على جان ! این حدیث را خودم از ام ایمن شنیدم و آن زمان كه پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت الله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده كردم ، پیش ‍ رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : ((پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم .))
پدر، سلام الله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم ! حدیث همان است كه ام ایمن براى تو گفت . و من هم اكنون مى بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را كه در همین كوفه ، دچار ذلت و وحشت شده اید و در هراس از آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد شكیبایى ! شكیبایى ! شكیبایى !
سوگند به خداوند شكافنده دانه و آفریننده جان آدمیان كه در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ كس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست ...))
از نگاه سجاد در مى یابى كه هر كلمه این حدیث ، دلش را قوت و روحش ‍ را طراوت مى بخشد و در رگهاى خشكیده اش ، خون تازه مى دواند.
همچنانكه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید كه : ((هر آنچه شنیده اى بگو عمه جان !)) تو خودت مى فهمى كه باید تمامت قصه را روایت كنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مركب لغزان خویش ، حفظ كنى :
ام ایمن چنین گفت : عزیز دلم و كلام پدر بر تمام گفته هاى او مهر تاءیید زد: من آنجا بودم آن روز كه پیامبر به منزل فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا كرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم .
رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت كشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.
آنگاه رو به آسمان كرد و ابر غمى بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به گریستن كرد. همه متعجب و حیران به او مى نگریستیم و او همچنان مى گریست . سر از سجده برداشت و اشك همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چكد.
اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، محزون شدیم اما هیچ كدام دل سؤ ال كردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید كه فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله ! چه چیز، حالتان را دگرگون كرد و اشكتان را جارى ساخت ؟! دلهاى ما شكست از دیدار این حال اندوهبار شما.
پیامبر فرمود: عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد كه پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را عاشقانه و شادمانه نگاه مى كردم خدا را به نعمت وجودتان ، سپاس مى گفتم كه ناگهان جبرئیل فرود آمد و گفت : ((اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست كه این نعمت را بر تو كحنال ببخشد و این عطیه را گواراى وجودت گرداند.
پس مقرر ساخت كه ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان ، با تو در بهشت جاویدان بمانند و هرگز میان تو و آنان فاصله نیفتد.
هر چقدر تو گرامى هستى ، آنان گرامى شوند و هر نعمت كه تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر كه تو خشنود شوى و از مقام خشنودى رضایت هم فراتر روى .
اما در عوض ، در این دنیا مصیبت بسیار مى كشند و سختى فراوان مى بینند، به دست مردمى كه خود را مسلمان ، مى نامند و از امت تو مى شمارند، در حالیكه خدا و تو از آنها بیزارید. آنان كمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر كدام را در نقطه اى به قتل مى رسانند آنچنانكه قتلگاه و قبورشان از هم فاصله مى گیرد و پراكنه مى شود.
خداوند تقدیر را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان . پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این قضاى او راضى باش .))
من خداوند را سپاس گفتم و به این تقدیرى چنین رضایت دادم .
سپس جبرئیل گفت : ((اى محمد! برادرت پس از تو مقهور و مغلوب امت خواهد شد و از دست دشمنان تو رنجها خواهد كشید و مصیبتها خواهد دید تا آنكه به قتل خواهد رسید.
قاتل او بدترین و شقى ترین موجود روى زمین است همانند كشنده ناقه صالح در شهرى كه به آن هجرت خواهد كرد یعنى كوفه و آن شهر، مركز شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست .
و اما این فرزند تو و با دست اشاره كرد به حسین با جمعى از فرزندان و اهل بیت و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در كنار نهر فرات و در سرزمینى كه كربلا خوانده مى شود به خاطر كثرت اندوه و بلا كه از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى كه غم آن جاودانه است و حسرت آن ماندگار.
كربلا، پاكترین و محترمترین بارگاه روى زمین است و قطعه اى است از قطعات بهشت . و آنگاه كه فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه كفر و ملعنت ، محاصره شان مى كنند، زمین به لرزه در مى آید و كوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته و پریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى كه از خاندان تو شكسته شده است و شر هولناكى كه به فرزندان عترت تو رسیده است .
و در آن زمان هیچ موجودى نیست كه داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد.
ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و كوهها و دریاها طنین مى افكند كه : این منم خداوند فرمانرواى قدرتمند! كسى كه هیچ گریزنده اى از حیطه اقتدارش بیرون نیست و هیچ طغیانگرى او را به عجز نمى آورد. و من قادر ترینم در امر یارى و انتقام .
سوگند به عزت و جلالم كه قاتلان فرزند پیامبرم را و ستمكاران به عترت رسولم را چنان عذاب كنم كه هیچ كس را در عالم چنین عذاب نكرده باشم . آنان كه حرمت و پیمان پیامبر را شكستند، عترت او را كشتند و به خاندان او ستم كردند.
تمام آسمان و زمین با شنیدن این كلام خداوند، ضجه مى زنند و آلودگان به این خون را نفرین و لعنت مى كنند.
چون هنگامه شهادت عزیزانت فرا مى رسد، خداوند با دستهاى خود، ارواحشان را مى ستاند و جانهایشان را به بر مى گیرد و فرشتگان را از آسمان هفتم فرو مى فرستد، با ظرفهایى از جنس یاقوت و زمرد، مملو از آب حیات ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آكنده از عطرهاى رضوانى .
ملائك ، بدنها را به آب حیات ، غسل مى دهند و كفن و حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و صف در صف بر آنان نماز مى گذارند.
آنگاه خداوند متعال ، قومى را بر مى انگیزد كه از دید كفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون ، آلوده نیستند. این قوم به دفن بدنهاى معطر مى پردازند و پرچمى بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند كه نشانه اى براى اهل حق است و وسیله اى براى رستگارى مومنان .
و هر روز و شب صد هراز فرشته از آسمان فرود مى آید و آن مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن نماز مى گذارد، خداوند را تسبیح مى كنند و براى زائران آن بقعه ، بخشش مى طلبند.
نام زائران امتت را كه به خاطر خدا و به خاطر تو، به زیارت ، مشرف شده اند، مى نویسد و نام پدرانشان را و خاندانشان را و اهالى شهرشان را و از نور عرش خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند كه : این زائر قبر برترین شهید و فرزند بهترین انبیاست .
و در قیامت این نور در سیماى آنان تابان است . و زیباترین راهبر و نشان ، آنچنانكه بدان شناخته مى شوند و دیگران خیره این روشنى مى گردند.))
جبرئیل گفت : ((یا رسول الله ! در آن زمان تو در میان من و میكائیل ایستاده اى و على پیش روى ماست و آنقدر فرشتگان اطرافمان را گرفته اند كه در حد و حساب نمى گنجد و هر كه در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از عذاب و سختیهاى آن روز در امانش مى دارد.
و این حكم خداست و پاداش اوست براى كسى كه خالصا لوجه الله قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت كند.
از این پس ، مردمانى خواهند آمد مغضوب و ملعون خداوند كه تلاش ‍ مى كنند این مقبره و نشانه را از میان بردارند اما خداوند راه بر آنان مى بندد و ناكامشان مى گرداند.))
پیامبر فرمود: ((دریافت این خبرها بود كه مرا غمگین و گریان كرد.))
این فقط سجاد نیست كه از شنیدن این حدیث ، جان مى گیرد و روح تازه اى در كالبد مجروح و خسته اش دمیده مى شود.
تداعى و نقل این حدیث ، حال تو را نیز دگرگون مى كند و قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد. آنچنانكه بتوانى راه دشوار كربلا تا كوفه را در زیر بار شكننده مصیبت و مسؤ لیت طى كند و خم به ابرو نیاورى .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- درود فرشتگان آسمان بر تو
2- سوره نمل ، آیه 62: كیست آنكه دعاى ناچار را اجابت مى كند و گرفتاریش را برطرف مى سازد؟

يکشنبه 18/2/1390 - 22:17 - 0 تشکر 316125

پرتو چهاردهم

آیا این همان كوفه اى است كه تو در آن ، تفسیر قرآنى مى گفتى ؟!
آیا این همان كوفه اى است كه كوچه هایش ، خاك پاى تو را مریدانه به چشم مى كشید؟
آیا این همان كوفه اى است كه زنانش ، زینب را برترین بانوى عالم مى شمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟
نه ، باور نمى توان كرد.
اینهمه زیور و تزیین و آذین براى چیست ؟
این صداى ساز و دهل و دف از چه روست ؟
این مطربان و مغنیان در كوچه و خیابان چه مى كنند؟
این مردم به شادخوارى كدام فتح و پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى كوبند؟
در این چند صباح ، چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟
چه بلایى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ، كوفه و مردمش را اینچین دگرگون كرده است ؟
چرا همه چشمها خیره به این كاروان غریب است ؟ به دختران و زنان بى سرپناه ؟ این چشمهاى دریده از این كاروان چه مى خواهند؟
فریاد مى زنى : ((اى اهل كوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى كنید كه چشم به حرم پیامبر دوخته اید؟))
از خیل جمعیتى كه به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد: ((شما اسیران ، از كدام فرقه اید؟))
پس این جشن و پایكوبى و هیاهو براى ورود این كاروان كوچك اسراست ؟!))
عجب ! و این مردم نمى دانند كه در فتح كدام جبهه ، در پیروزى كدام جنگ و براى اسارت كدام دشمن ، پایكوبى مى كنند؟
نگاهى به اوضاع دگرگون شهر مى اندازى و نگاهى به كاروان خسته اسرا و پاسخ مى دهى : ((ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفائیم !))
زن ، گاهى پیشتر مى آید و با وحشت و حیرت مى پرسد: ((و شما بانو؟!))
و مى شنود: ((من زینبم ! دختر پیامبر و على .))
و زن صیحه مى كشد: ((خاك بر چشم من !))
و با شتاب به خانه مى دود و هر چه چادر و معجز و مقنعه و سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان گریه مى گوید: ((بانوى من ! اینها را میان بانوان و دختران كاروان قسمت كنید.))
تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى كنى .
زن ، التماس مى كند:
این هدیه است . تو را به خدا بپذیرید.
لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى كنى .
پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد و هر كس ‍ به قدر نیاز، تكه اى از آن بر مى دارد.
زجر بن قیس كه زن را به هنگام این مراوده دیده است ، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى كند.
زن مى گریزد و خود را میان زنان دیگر، پنهان مى سازد.
حال و روز كاروان ، رقت همگان را بر مى انگیزد. آنچنانكه زنى پیش ‍ مى آید و به بچه هاى كوچكتر كاروان ، به تصدق ، نان و خرما مى بخشد.
تو زخم خورده و خشمگین ، خود را به بچه ها مى رسانى ، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فریاد مى زنى : ((صدقه حرام است بر ما.))
پیرمردى زمینگیر با دیدن این صحنه ، اشك در چشمهایش حلقه مى زند، بغض ، راه گلویش را مى بندد و به كنار دستى اش مى گوید: ((عالم و آدم از صدقه سر این خاندان ، روزى مى خورند. ببین به كجا رسیده كار عالم كه مردم به اینها صدقه مى دهند.))
همین معرفیهاى كوتاه و ناخواسته تو، كم كم ولوله در میان خلق مى اندازد:
یعنى اینان خاندان پیامبرند؟!
از روم و زنگ نیستند!؟
این زن ، همان بانوى بزرگ كوفه است !؟
اینها بچه هاى محمد مصطفایند!؟
این زن ، دختر على است !؟
پچ پچ و ولوله اندك اندك به بغض بدل مى شود و بغض به گریه مى نشیند و گریه ، رنگ مویه مى گیرد و مویه ها به هم مى پیچد و تبدیل به ضجه مى گردد. آنچنانكه سجاد، متعجب و حیرتزده مى پرسد: ((براى ما گریه و شیون مى كنید؟ پس چه كسى ما را كشته است ؟))
بهت و حیرت تو نیز كم از سجاد نیست .
رو مى كنى به مردان و زنان گریان و فریاد مى زنى : ((خاموش !اهل كوفه ! مردانتان ما را مى كشند و زنانتان بر ما گریه مى كنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت كند در روز جزا و فصل قضاء.))
این كلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش كه شعله ورتر مى كند، گریه ها شدت مى گیرد و ضجه ها به صیحه بدل مى شود.
دست فرا مى آرى و فریاد مى زنى : ((ساكت !))
نفسها در سینه حبس مى شود. خجالت و حسرت و ندامت چون كلافى سردرگم ، در هم مى پیچد و به دلهاى مهر خورده مجال تپیدن نمى دهد. سكوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گیرد. نه فقط زنان و مردان كه حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد. سكوت محض .
و تو آغاز مى كنى :
بسم الله الرحمن الرحیم
اى اهل كوفه !
اى اهل خدعه و خیانت و خفت !
گریه مى كنید ؟!
اشكهایتان نخشكد و ناله هایتان پایان نپذیرد. مثل شما مثل آن زنى است كه پیوسته رشته هاى خود را به هم مى بست و سپس از هم مى گسست .(1)
پیمانها و سوگندهایتان را ظرف خدعه ها و خیانتهایتان كرده اید.
چه دارید جز لاف زدن ، جز فخر فروختن ، جز كینه ورزیدن ، جز دروغ گفتن ، جز چاپلوسى كنیزكان و جز سخن چینى دشمنان ؟!
به سبزه اى مى مانید كه بر مزبله و سرگینگاه روئیده است و نقره اى كه مقبره هاى عفن را آذین كرده است .
واى بر شما كه براى قیامت خود، چه بد توشه اى پیش فرستاده اید و چه بد تداركى دیده اید. خشم و غضب خداوند را برانگیخته اید و عذاب جاودانه اش را به جان خریده اید.
گریه مى كنید؟!
به خدا كه شایسته گریستید.
گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك .
دامان جانتان را به ننگ و عارى آلوده كردید كه هرگز به هیچ آبى شسته نمى شود. و چگونه پاك شو ننگ و عار شكستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت ؟!
كشتن سید جوانان اهل بهشت ؛ كسى كه تكیه گاه جنگتان ، پناهگاه جمعتان ، روشنى بخش راهتان ، مرهم زخمهایتان ، درمان دردهایتان ، آرامش دلهایتان و مرجع اختلافهایتان بود.
چه بد توشه اى راهى قیامتتان كردیدو بار چه گناه بزرگى را بر دوش ‍ گرفتید.
كلامت ، كلام نیست زینب ! تیغى است كه پرده هاى تزویر را مى درد و مغز حقیقت را از میان پوسته هاى رنگارنگ نیرنگ برملا مى كند. شمشیرى است كه نقابها را فرو مى ریزد و ماهیت خلایق را عیان مى سازد.
صداى شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر مى شود.
كودكانى كه به تماشا سر از پنجره ها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب مى كنند. چند نفرى در خود مچاله مى شوند و فرو مى ریزند. عده اى سر بر دیوار مى گذارند و ضجه مى زنند.
پیرمردى كه اشك ، پهناى صورتش را فراگرفته و از ریشهاى سپیدش فرو مى چكد، دست به سوى آسمان بلند مى كند و مى گوید:
((پدر و مادرم فداى این خاندان كه پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان اند. نسلشان نسل كریم است و فضلشان ، فضل عظیم .))
یكى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید: ((به خدا قسم كه این زن ، به زبان على سخن مى گوید.))
و پاسخ مى شنود: ((كدام زن ؟ والله كه این خود على است . این صلابت ، این بلاغت ، این لحن ، این خطاب ، این عرصه ، این عتاب ، ملك طلق على است .))
قیامتى به پاكرده اى زینب !
اینجا كوفه نیست . صحراى محشر است . یوم تبلى السرائر(2) است و كلام تو فاروقى(3) است كه اهل جهنم و بهشت را از هم متمایز مى كند. شعله اى است كه هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را مى سوزاند. آینه اى است كه خلق را از دیدن خودشان به وحشت مى اندازد.
اشك و آه و گریه و شیون ، كوفه را برمى دارد. هر چه سوهان ضجه ها تیزتر مى شود، صلاى تو جلاى بیشترى پیدا مى كند و برنده تر از پیش ، اعماق وجود مردم را مى شكافد و دملهاى چركین روحشان را نشتر مى زند.
همچنان محكم و با صلابت ادامه مى دهى :
مرگتان باد.
و ننگ و نفرین و نفرت بر شما.
در این معامله ، سرمایه هستى خود را به تاراج دادید.
بریده باد دستهایتان كه خشم و غضب خدا را به جان خریدید و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پیشانى خود، نقش ‍ زدید.
مى دانید چه جگرى از محمد مصطفى شكافتید؟
چه پیمانى از او شكستید؟
چه پرده اى از او دریدید؟
چه هتك حیثیتى از او كردید؟
و چه خونى از او ریختید؟
كارى بس هولناك كردید، آنچنانكه نزدیك بود آسمان بشكافد، زمین متلاشى شود و كوهها از هم بپاشد.
مصیبتى غریب به بار آوردید.
مصیبتى سخت ، زشت ، بغرنج ، شوم و انحراف برانگیز. مصیبتى به عظمت زمین و آسمان .
شگفت نیست اگر كه آسمان در این مصیبت ، خون گریه كند.
و بدانید كه عذاب آخرت ، خواركننده تر است و هیچ كس به یارى برنمى خیزد.
پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نكند. چرا كه خداى عزوجل از شتاب در عقاب ، منزه است و از تاءخیر در انتقام نمى هراسد.
ان ربك لباالمرصاد.(4)
به یقین خدا در كمینگاه شماست ...
كوفه یكپارچه ، ضجه و صیحه مى شود. گویى زلزله اى ناگهان ، همه هستى همه را بر باد داده است .
آتشفشانى كه از اعماق دلت ، شروع به فوران كرده ، مهار شدنى نیست .
شقشقه اى است انگار به سان شقشقیه پدر كه تا تاریخ را به آتش نكشد فرو نمى نشیند.
نه شیون و ضجه هاى مردم ، از زن و مرد و پیر و جوان ، و نه چشمهاى به خون نشسته دژخیمان و نه نگاههاى تهدیدآمیز سربازان ، هیچ كدام نمى تواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبیخ و محاكمه خلق پایین بیاورد. اما... اما یك چیز هست كه مى تواند و آن اشارات پنهانى چشم سجاد است ، و آن نگاههاى شكیب جوى امام زمان توست .
و تو جان و دل به فرمان این اشارات مى سپارى ، سكوت مى كنى و آرام مى گیرى . اما گریه و ضجه و غلغله ، لحظه به لحظه شدیدتر مى شود آنچنانكه بیم اعتراض و عصیان و قیام مى رود.
نگرانى و اضطراب در وجود ماءموران و دژخیمان ، بدل به استیصال مى شود و نگاهها، دستها و گامهایشان را بى هدف به هر سو مى كشاند.
راهى باید جست كه آتش كلام تو، كوفه را مشتعل نكند و بنیان حكومت را به مخاطره نیفكند.
تنها راه ، كوچاندن هر چه زودتر كاروان به سمت دارالاماره است .
سربازان و دژخیمان ، مردم را از كاروان جدا مى كنند و با هر چه در دست دارند، از نیزه و شمشیر تا شلاق و تازیانه ، كاروان را به سمت دارالاماره پیش مى رانند. ازدحام جمعیت ، عبور كاروان را مشكل مى كند، چند ماءمورى كه پیش روى كاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازیانه ها را مى كشند و دور سر مى چرخانند تا سریعتر راه را باز كنند و كاروان را به دارالاماره برسانند. گردش ناگهانى تازیانه ها مردم را وحشتزده عقب مى كشد و بر روى هم مى اندازد. اما راه كاروان باز مى شود.
شترها به اشاره ماءموران به حركت درمى آیند و علمها و پرچمها و نیزه هاى حامل سرها دوباره افراشته مى شوند.
و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر مى افتد كه بر فراز نیزه ، طلوع ... نه ... غروب كرده است . خون سر، پیشانى و محاسن سپیدش را پوشانده است و موهاى سرخ فامش در تبانى میان تكانهاى نیزه و نسیم ، به دست باد افتاده است .
تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین ، شكافته و خون آغشته ؟!
این در قاموس عشق نمى گنجد. این را دل دریایى تو بر نمى تابد. این با دعوى دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت ، سر سازگارى ندارد.
آرى ... اما... آرامتر زینب ! تو را به خدا آرامتر.
اینسان كه تو بى خویش ، سر بر كجاوه مى كوبى ، ستونهاى عرش به لرزه مى افتد. تو را به خدا كمى آرامتر. رسالت كاروانى به سنگینى پیام حسین بر دوش توست .
نگاه كن ! خون را نگاه كن كه چگونه از لابه لاى موهایت مى گذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور مى كند و چگونه از ستون كجاوه فرو مى چكد!
مرثیه اى كه به همراه اشك ، بى اختیار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود، آتشى تازه در خرمن نیم سوخته كاروان مى اندازد.
یاهلالا لما استتم كمالا غاله خسفه فابدى غروبا
ما توهمت یاشقیق فؤ ادى كان هذا مقدرا مكتوبا(5)

اى هلال ! اى ماه نو! كه درست به هنگامه بدر و كمال ، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.
هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم كه این باشد سرنوشت مقدر مكتوب ...
چه مى كنى تور را این كاروان دلشكسته ، زینب !؟
دختران و زنان كاروان كه تا كنون همه بغضهایشان را فرو خورده بودند، اكنون رها مى كنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان مى فرستند.
همه اشكهایشان را كه به سختى در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند، اكنون در بستر صورتها رها مى كنند و به خاك مى فرستند.
و همه زخمهاى روحشان را كه از چشم مردم پوشانده بودند، اكنون به نشتر مرثیه سوزناك تو مى گشایند و خون دلشان را به آسمان مى پاشند.
مردم ، وحشت مى كنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانى ، و ماءموران در مى مانند كه چه باید بكنند با این چهره هاى پنهان و گریان ، با این كجاوه هاى لرزان و با این صیحه هاى ناگهان .
سجاد، مركبش را به تو نزدیكتر مى سازد و آرام در گوشت زمزمه مى كند: ((بس است عمه جان ! شما بحمدالله عالمه غیر متعلمه اید و استاد كلاس ندیده . خدا شما را به علم لدنى و تفهیم الهى پرورده است .))
و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت ، سر مى سپرى ، سكوت مى كنى و آرام مى گیرى .
اما نه ، این صحنه را دیگر نمى توانى تحمل كنى .
زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است ، و به سر بر نیزه حسین ، اهانت مى كند، زباله مى پاشد و ناسزا مى گوید.
زن را مى شناسى ، ام هجام از بازماندگان خبیث خوارج است .
دلت مى شكند، دلت به سختى از این اهانت مى شكند، آنچنانكه سر به آسمان بلند مى كنى و از اعماق جگر فریاد مى كشى : ((خدایا! خانه را بر سر این زن خراب كن !))
هنوز كلام تو به پایان نرسیده ، ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، اركان ساختمان فرو مى ریزد و زن را به درون خویش ‍ مى بلعد.
زن ، حتى فرصت فریادى پیدا نمى كند.
خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سایه مى افكند و بیش از آن ، حیرت بر جان همگان مسلط مى شود.
پس آن زن اسیر زجر كشیده مظلوم ، صاحب چنین قرب و قدرتى است ؟
بى جهت نیست كه در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت ؟
این زن مى تواند به نفرینى ، كوفه را كن فیكون كند. پس چرا سكوت و تحمل مى كند؟ چه حكمتى در كار این خاندان هست ؟!
كاروان ، همه را در بهت و حیرت فرو مى گذارد و به سمت دارالاماره پیش ‍ مى رود. خبر به سرعت باد در كوچه پس كوچه هاى كوفه مى پیچد.
ماءموران تا خود دارالاماره جراءت نفس كشیدن پیدا نمى كنند.
كاروان به آستانه دارالاماره مى رسد.
هر چه كاروان به دارالاماره نزدیكتر مى شود از حضور مردم كاسته مى گردد و بر تعداد ماءموران و حاجبان افزوده مى شود.
وقتى كه دارالاماره در منظر چشمهایت قرار مى گیرد، باز به یاد پدر مى افتى .
مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است ؟
پدر از آن خانه محقر و كوچك ، بر تمام عالم اسلام حكم مى راند و اینان فقط براى حكومت بر كوفه چه دارالاماره اى بنا كرده اند؟!
از این پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان مى رود، باعث و بانى اش ‍ همان غاصب اولى است .
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلك .
سر حسین را پیش از كاروان به دارالاماره رسانده اند و در طشتى زرین پیش روى ابن زیاد نهاده اند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تكیه زده است و با چوبى كه در دست دارد، بر لب و دندان حسین مى زند، و قیحانه مى خندد و مى گوید: ((چه زود پیر شدى حسین ! امروز تلافى روز بدر!))
و تو با خودت فكر مى كنى كه آیا روزى سخت تر از امروز در عالم هست ؟
مى فهمى كه این صحنه را تدارك دیده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خیال خود فرو بریزند.
در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابى خاص پیامبر مى افتد با ریش و مو و ابرویى سپید و اندامى نحیف و تكیده .
در دلت به او مى گویى : ((تو چرا این صحنه را تاب مى آورى زید بن ارقم ؟))
زید، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فریاد مى زند: ((نكن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا كه من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام .))
و گریه امانش را مى برد.
ابن زیاد مى گوید: ((خدا گریه ات را زیاد كند. براى این فتح الهى گریه مى كنى ؟ اگر پیر و خرفت نبودى ، حتم گردنت را مى زدم .))
زید در میان گریه پاسخ مى دهد: ((پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزون كنم :
من به چشم خودم دیدم كه پیامبر نشسته بود، حسن را بر پاى راست و حسین را بر پاى چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم .
ببین ابن زیاد! كه با امانت رسول خدا چه مى كنى ؟!))
و منتظر پاسخ نمى ماند. به ابن زیاد پشت مى كند و راه خروج پیش ‍ مى گیرد و در حالیكه از ضعف و پیرى آرام آرام قدم بر مى دارد، زیر لب به حضار مجلس مى گوید: ((از امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را كشتید و زاده مرجانه را امیر خود كردید. او كسى است كه خوبانتان را مى كشد و بدانتان را به خدمت مى گیرد. بدبخت كسى كه به این ننگ و ذلت تن مى دهد.))
یكى به دیگرى مى گوید:((اگر شنیده باشد ابن زیاد این كلام را، سر بر تن زید باقى نمى ماند.))
اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فكر مى كند.
تو گوشه ترین مكان را براى نشستن انتخاب مى كنى و مى نشینى .
بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگینى در میان مى گیرند.
سجاد در نزدیكى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند.
ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.
با لحنى سرشار از تبختر و تحقیر مى پرسد: ((آن زن ناشناس ‍ كیست ؟))
كسى پاسخ نمى دهد.
دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.
خشمگین فریاد مى زند: ((گفتم آن زن ناشناس كیست ؟))
یكى مى گوید: ((زینب ، دختر على بن ابیطالب .))
برقى اهریمنى در نگاه ابن زیاد مى دود. رو مى كند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: ((خدا را شكر كه شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش كرد.))
تو با استوارى و صلابتى كه وصل به جلال خداست ، پاسخ مى دهى :
((خدا را شكر كه ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوكت بخشید و از هر شبهه و آلودگى پاك ساخت . آنكه رسوا مى شود، فاسق است و آنكه دروغش فاش مى شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم .))
ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند.
نمى تواند شكست را در اولین حمله ، بر خود هموار كند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریك مى كند. این ضربه باید به گونه اى باشد كه جز ضعف و سكوت پاسخى به میدان نیاورد.
- چگونه دیدى كار خدا را با برادرت حسین ؟!
و تو محكم و استوار پاسخ مى دهى : ((ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم )).
و ادامه مى دهى : ((اینان قومى بودند كه خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خویش شتافتند.
به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى كند و در آنجا به داورى مى نشیند.
و اما اى ابن زیاد! موقفى گران و محكمه اى سنگین پیش روى توست .
بكوش كه براى آن روز پاسخى تدارك ببینى . و چه پاسخى مى توانى داشت ؟!
ببین كه در آن روز، شكست و پیروزى از آن كیست .
مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه !))
ابن زیاد از این ضربه هولناك به خود مى پیچد، به سختى زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند.
تنها راهى كه در نهایت عجز، به ذهنش مى رسد، این است كه جلاد را صدا كند تا در جا سر این حریف شكست ناپذیر را از تن جدا كند.
عمروبن حریث كه ننگ كشتن یك زن را بیش از ننگ این شكست مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذكر مى دهد كه دست از این تصمیم بردارد.
اما ابن زیاد درمانده و مستاءصل شده است ، باید كارى كند و چیزى بگوید كه این شكست را بپوشاند.
رو مى كند به حضرت سجاد و مى گوید: ((تو كیستى ؟))
امام پاسخ مى دهد: ((من على فرزند حسینم .))
ابن زیاد مى گوید: ((مگر على فرزند حسین را خدا نكشت ؟))
امام مى فرماید: ((من برادرى به همین نام داشتم كه ... مردم ! او را كشتند؟))
ابن زیاد مى گوید: ((نه ، خدا او را كشت .))
امام به كلامى از قرآن ، این بحث را فیصله مى دهد:
- الله یتوفى الانفس حین موتها(6) خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد.
خشم ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: ((تو با این حال هم جراءت و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجه مى كنى ؟))
و احساس مى كند كه تلافى شكست در میدان تو را هم یكجا به سر او در بیاورد.
فریاد مى زند: ((ببرید و گردنش را بزنید.))
پیش از آنكه ماءموران پا پیش بگذارند، تو از جا كنده مى شوى ، دستهایت را چون چترى بر سر سجاده مى گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى كشى : ((بس نیست خونهایى كه از ما ریخته اى . به خدا قسم كه براى كشتن او باید از روى جنازه من بگذرید.))
ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید: ((حیرت از این محبت خویشاوندى !
به خدا قسم كه به راستى حاضر است جانش را فداى او كند.))
سجاد به تو مى گوید: ((آرام باش عمه جان ! بگذار من با او سخن بگویم .))
و بر سر ابن زیاد فریاد مى كشد: ((ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى ؟! تو هنوز نفهمیده اى كه كشته شدن عادت ما و شهادت كرامت خاندان ماست ؟!))
ابن زیاد از صلابت این كلام برخود مى لرزد. رو مى كند به ماءموران و مى گوید: ((رهایش كنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد.))
و فریاد مى زند: ((ببریدشان . همه شان را ببرید.))
و با خود فكر مى كند: ((كاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز شكست و شماتت بر جا نماند.))
شما را در خرابه اى كنار مسجد اعظم سكنى مى دهند تا فردا راهى شامتان كنند و تا صبح ، هیچ كس سراغى از شما نمى گیرد، مگر كنیزان و اسیرى چشیدگان .
پس كجا رفتند آنهمه مردمى كه در بازار كوفه ضجه مى زدند و اظهار ندامت و حمایت مى كردند؟!
چه شهر غریبى است كوفه !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- در میان اعراب ، زنى بوده است به حماقت ، ضرب المثل . به نام ریطه بنت سعد بن تمیم . از شدت حماقت ، او را حمقاء لقب داده بودند و خضراء و ضرقاء هم به او مى گفتند. مشهور است كه او داراى كنیزانى چند بود و دوكى بزرگ داشت . از صبح تا ظهر پشم مى رشت و كنیزانش را به ریسیدن پشم فرمان مى داد و از ظهر تا شب ، او و كنیزانش آنچه رشته بودند، باز مى كردند.
خداوند در قرآن (سوره نحل ، آیه 92) عده اى از پیمان شكنان را به این زن تشبیه كرده ، است : و لا تكونوا كالتى نقضت غزلها من بعد قوه انكاثا. تتخذون ایمانكم دخلا بینكم ان تكون امة هى اربى من امه ...
2- سوره طارق ، آیه 9: روزى كه اسرار درونى آشكار شود.
3- فاروق جدا كننده حق از باطل .
4- سوره فجر، آیه 14
5-
یا اخى فاطم الصغیرة كلمها فقد كاد قلبها ان یذوبا
برادرم با این فاطمه كوچك سخن بگو كه قلبش مى رود كه آتش بگیرد.
یا اخى قلبلك الشفیق علینا ماله قد قسا و صار صلیبا
برادرم دلت كه همیشه با ما مهربان بود چه شد كه یكباره سخت و نامهربان گردید.
یا اخى لو ترى علیا لدى الاسر مع الیتم لا یطیق وجوبا
برادرم كاش على را در این یتیمى و اسارت مى دیدى كه چگونه از انجام واجبات نیز عاجز مانده است .
كلما ارجعوه بالضرب نادا ك بذل یغیض دمعا سكوبا
و هر بار كه به ضرب تازیانه اى دردش را افزون مى كنند، خفیف و بغض آلوده و اشكریزان فقط تو را صدا مى كند.
یا اخى ضمه الیك و قربه و سكن فؤ اده المرعوبا
برادرم در آغوش خودت بگیر و پناهش ده و قلب وحشتزده اش را آرام كن
ما اذل الیتیم حین ینادى بابیه و لا یراه مجیبا
چه دشوار و ذلت بار است براى یتیم كه پدر را بخواند و پاسخگویى نبیند.
6- سوره زمر، شروع آیه 42

يکشنبه 18/2/1390 - 22:22 - 0 تشکر 316135

سلام

ممنونم...دوست دارم هرچه زودتر تا آخرشو بخونم..ولی خب شما همینطوری كم كم بذار..چون جدیدا پرتوهاش زیاد شده حجمش منم نمیرسم:)

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.