• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 3764)
پنج شنبه 15/11/1388 - 16:46 -0 تشکر 180195
درج مقالات کاربران انجمن برای صفحه اصلی تبیان

با سلام به شما کاربران عزیز انجمن های تخصصی تبیان

همانگونه که در صفحه اصلی سایت تبیان اطلاع داده شد ؛ از این پس قرار است 30 درصد مطالب صفحه اصلی تبیان با قلم و دستان توانای شما تولید گردد .

لذا از شما کاربر گرامی می خواهیم با انتخاب موضوع و انجمن مورد نظر خود ؛ مطلب خودتان را تنها در ذیل همین مبحث مطابق با قالب مندرج در اطلاعیه سایت وارد نمایید .

 

 

نمونه مطلب ارسالی

 

ساختار ورود مقالات باید از الگویی مشابه جدول ذیل پیروی نماید:

  
1 – عنوان یا تیتر مطلب چگونه از بروز بیماری قلبی جلوگیری کنیم ؟
2 – کلید واژه ها بیماری قلبی ؛ چربی ها ؛ فشار خون ؛ تغذیه مناسب و ...
3 – تولیدی یا تلفیقی یا تجمیعی تلفیقی
4 – متن مطلب امروزه بیماری های قلبی از مهمترین عوامل مرگ و میر در جوامع پیشرفته و در حال توسعه محسوب می شوند . ....
5 – نام نویسنده و منبع مطلب 1 – هفته نامه سلامت 2 – انجمن تخصصی پزشکان بدون مرز 3 - ....
 

برای شما عزیزان آرزوی موفقیت داریم

 

شنبه 1/12/1388 - 12:35 - 0 تشکر 184233

عنوان یا تیتر مطلب  : معرفی کتاب " شازده کوچولو "

کلید واژه ها : آنتوان دوسنت اگزوپری . شازده کوچولو . خلبان جنگ . نگاه یک خلبان به اتفاقات جنگ جهانی دوم

تولیدی یا تلقیقی یا تجمیعی : تلفیقی

نام نویسنده و منبع:

1) منبع : برگرفته از  روزنامه خراسان

2) تهیه و تنظیم برای تبیان :

توسط کاربر : سید مجتبی مومنیان ( دانشجوی کارشناسی اتاق عمل )

 معرفی کتاب شازده کوچولو
بعضی رمان و شعرها هستند که بارها خوانده می شوند و بارها دیده. به همین خاطر ترجمه های مختلفی از آن ها در بازار دیده می شود.گاهی اسم کتاب داستان یا شخصیت اول آن از نویسنده اش معروف تر است. مثلا پینو کیو را ما همه به خاطر داریم و تمام داستانش را حفظ هستیم اما اسم نویسنده اش را به خاطر می آورید؟ این بار می خواهیم کتابی را معرفی کنیم از یک نویسنده خیلی معروف؛ یا بهتر بگویم نویسنده ای که یکی از معروف ترین شخصیت های ادبی را در کتابش خلق کرد. آنتوان دوسنت اگزوپری نویسنده کتاب شازده کوچولو. حالا کتاب دیگری از این نویسنده به فارسی ترجمه شده به نام خلبان جنگ؛ این رمان از جهاتی خاطرات خود نویسنده آنتوان دو سنت اگزوپری است، زیرا او در زمان جنگ جهانی دوم خلبان هواپیماهای جنگی ارتش فرانسه بوده است. و قسمت های زیادی از رمان درواقع اتفاقات مستندی است که در جنگ افتاده است. از طرفی رمان با نشان دادن نگاه یک خلبان به اتفاقات جنگ به نوعی تداعی کننده نگاه جامعه روشنفکری اروپا به ویژه فرانسه به جنگ جهانی دوم است. زیرا ما از چشم شخصیت اول کتاب که خلبان است از بالا به ویرانی ها و کشتارهای جنگ می نگریم.رمان خلبان جنگ و دیگر آثاری که از سنت اگزوپری به چاپ رسید هیچ کدام به شهرت و بزرگی شازده کوچولو نبود. اما این کتاب هم به نوعی از آثار مطرح این نویسنده است.

يکشنبه 2/12/1388 - 9:24 - 0 تشکر 184552

خواجه عبدالله انصاری
آنچه می خوانیم برگرفته از « رساله دل و جان » و « رساله


واردات » از آثار خواجه عبدالله انصاری است :


*فنا از خودی خود رستن است ؛ و وفا عهد دوست را میان

بستن است ؛ و بقا به حق پیوستن است .


* الهی ؛ نه آنچه دارم دانم ؛ و نه آنچه دانم دارم . الهی ؛ مکش

این چراغ افروخته را ؛ و مسوز این دل سوخته را . الهی ؛ گفتی

کریمم ؛ امید بدان تمام است .


* می پندارند که دارند ؛ باش تا پرده بردارند . یکی هفتاد سال

علم آموخت ؛ چراغی نیفروخت و یکی در همه عمر یک حرف

شنید ؛ همه را از آن بسوخت .


*کرامات فروختن سگی است و کرامات خریدن خری است . این

همه گفتیم ؛ نشان مستی است و دلیل خویشتن پرستی

است . با هیچ بساز ؛ و از خویش کسی برمساز .


*دی رفت و باز نیاید ؛ فردا اعتماد را نشاید ؛ حال را باش و

غنیمت دان که هم دیر نپاید . تا تو مرا بد خواهی و خود را نیک ؛

نه مرا بد آید و نه تو را نیک .


*اصل وصال دل است ؛ باقی زحمت آب و گل است . الهی ؛ اگر

از دوستانم حجاب بردار ؛ و اگر مهمانم ؛ مهمان را نکو دار .


* جوینده گوینده است و یابنده خاموش . فریاد از معرفت رسمی

و از عبادات عادتی . در خانه اگر کس است یک حرف بس

است .


* اگر در آیی ؛ در باز است و اگر نیایی ؛ خدای بی نیاز است .

اگر دوست را از در بیرون کنند ؛ از دل بیرون نکند.

يکشنبه 2/12/1388 - 13:15 - 0 تشکر 184650

عنوان یا تیتر مطلب  : داستان آموزنده ی " مرد کور "

کلید واژه ها : مرد کور . من کور هستم لطفا کمک کنید . فقط چند سکه . خبرنگار خلاق .  امروز بهار است و من نمی توانم ببینم . پر سکه

تولیدی یا تلقیقی یا تجمیعی : تلفیقی

نام نویسنده و منبع:

1) منبع : برگرفته از مجله دانشگاهی

2) تهیه و تنظیم برای تبیان :

توسط کاربر : سید مجتبی مومنیان ( دانشجوی کارشناسی اتاق عمل )

مرد کور

مرد کور روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید» روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگراو همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد: «امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم»!!!!! وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچک ترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است... لبخند بزنید!

يکشنبه 2/12/1388 - 13:40 - 0 تشکر 184657

عنوان یا تیتر مطلب  : داستان آموزنده ی " عینکی برای تغییر زاویه دید "

کلید واژه ها : پسرکی در آرزوی نویسندگی . پیرمرد . دادن عینک به پسر . همه چیز عوض شد . این است روش نویسندگی باید با زاویه دیگر دنیا را دید .

تولیدی یا تلقیقی یا تجمیعی : تلفیقی

نام نویسنده و منبع:

1) منبع : برگرفته از کتاب " آیه های سبز " اثر علی صفایی

2) تهیه و تنظیم برای تبیان :

توسط کاربر : سید مجتبی مومنیان ( دانشجوی کارشناسی اتاق عمل )

عینکی برای تغییر زاویه دید

پسرکی می خواست نویسنده شود. راه افتاد تا به پیری رسید. آرزوی خود را با او درمیان گذاشت. پیرمرد روی سنگی نشسته بود و گیلاس می خورد. از کوله بار خود عینکی درآورد و به چشم جوان زد.همین که جوان عینک را زد همه چیز عوض شد. درخت پشت سر مرد کاملا متفاوت شده بود. وقتی به درخت گیلاس پشت پیرمرد نگاه می کرد فقط درخت نمی دید. هسته ای را می دید که مردی در زمین می کاشت و زمین را دید که هسته را می رویاند و درخت می شود و دستی را دید که میوه ها را می چید و...سخت مشغول تماشا بود که پیرمرد عینک را از چشم او برداشت. جوان دوباره فقط درختی را می دید و هسته هایی که از دهان پیرمرد خارج می شوند. پیرمرد به او گفت: اگر می خواهی نویسنده باشی، باید این گونه ببینی و با این عینک نگاه کنی.

يکشنبه 2/12/1388 - 14:15 - 0 تشکر 184673

1-عنوان:فکر فردا  (شعر طنز)

2-کلید واژه ها:شعر - شعر طنز - شعر ادبی - شعر فکر فردا

3-تولیدی

4-متن مطلب:

چه غمگین است اکنون فکر فردا

که هردم بانگ فریاد است دردا

در آن هنگام که می افتی تو هر روز

به یاد قبل دیروز و پریروز

که با دزدی ربا و مال خریت

شدی یکباره سلطان رعیت

زدی خردی و بردی نوش جانت

ولی فردا جنگیست در روانت

که نه ثروت دهد اینجا نجاتت

و نه قدرت خورد اینجا به کارت

تمام فکرت رفته به ماضی

که با پول می خریدی ده تا قاضی

در آن دم که شکم بود خیلی راضی

نگفت عقل که این دنیاست مجازی

ولی تجدید شدی توی ریاضی

گرفتی این دنیا را به بازی

ندانستی این فرمول جبر است

که هر کاری کنی آخر قبر است


5-نویسنده و منبع: سید جلیل میرافضلی  - Jalil1373

[ هر کسی از ظن خود شد یار من                 از درون من نجست اسرار من ]

دوشنبه 3/12/1388 - 17:21 - 0 تشکر 185213

تیتر: رد پای خداوند

کلید واژه: خدا، ردپای خداوند، ردپا، زندگی

 نوع مقاله :تجمیعی

 دیشب رویایی داشتم ، خواب دیدم بر روی شن های ساحل راه می روم همراه با خود خداوند! وبرروی پرده شب تمام زندگی ام را مانند فیلمی می دیدم ،

همانطور روبه گذشته ام نگاه می کردم ، روز به روز از زندگیم را ...

دو رد پا بر روی پرده ظاهر می شد ،

 یکی مال من ویکی از آن خداوند !

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت،

آنگاه ایستادم وبه عقب نگاه کردم،

دربعضی جاها فقط یک ردپا وجود داشت،

اتفاقاً آن محل ها سخت ترین روزهای زندگیم بود،

 روزهایی با بزرگترین رنج ها، ترس ها، دردها،

 آنگاه از او پرسیدم، خداوندا تو به من گفتی در تمام ایام زندگی با من خواهی بود، ومن پذیرفتم با تو زندگی کنم، خواهش می کنم به من بگو چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها گذاشتی؟!

خداوند پاسخ داد:

 تورا دوست دارم وبه تو گفتم درتمام طول سفر با تو خواهم بود، من هرگز تورا تنها نخواهم گذاشت، نه هرگز برای لحظه ای من چنین نکردم،

هنگامیکه در آن لحظات یک رد پا بر روی شنها دیدی، من بودم که تو را به دوش می کشیدم!

تنظیم برای تبیان: راضیه . ف 

 منبع: برگرفته از فرهنگ عامیانه برزیلی

چهارشنبه 5/12/1388 - 2:1 - 0 تشکر 185576

حکایت خود چاه - دل - پرده - بشناس - قرین تولیدی ای آنکه گذشته لطف تو از مقیاس/ شرحم بده من چگونه باشم به سپاس دانم که بسی کرم به ما فرمودی/ حتی تو دو چشم ما برآن نگشودی بر روی زمین بلا بود آکنده / از لطف تو ما پر از نشاط و زنده از جهل خودی که خود به چاه افکندیم / در قعر و ضلال و بی هوا جان کندیم آبی به برون فکنده ای زانجا تیز /کین آب نجات توست گیر و برخیز بیرون شده ایم وبر زمین بنشسته/ شاکی که چه کس لباسمان را شُسته ! گر پی به حکایت خودی می بردیم / از خنده و شوق جان به تو می مردیم خواهی بشناسیش دلا خود بشناس / از هر نفسی به تو قرین است وشناس فردا که از آسمان بیافتد پرده / یا رب که جهان بود ز تو شرمنده آن ده که بود فراتر از هر پندار/ یوسف ز بد دعای خود ایمن دار یوسف جهانگیری

پنج شنبه 6/12/1388 - 17:25 - 0 تشکر 186010

عنوان یا تیتر مطلب  : داستان جالب و آموزنده " حکیم طماع "

کلید واژه ها : حکیم . تراشه از استخوان . ران گوشت . طمع حکیم . رفعه مشکل توسط شاگرد . دیدن استخوان به جای نان

تولیدی یا تلقیقی یا تجمیعی : تلفیقی

نام نویسنده و منبع:

1) منبع : برگرفته از  " نشریه دانشگاه "

2) تهیه و تنظیم برای تبیان :

توسط کاربر : سید مجتبی مومنیان ( دانشجوی کارشناسی اتاق عمل )

حکیم طماع

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی

 گرچه لای زخم بودی استخوان

 لیک ای جان در کنارش بود نان

جمعه 7/12/1388 - 20:48 - 0 تشکر 186258

صبح آمدصبح آمد صدایی شور انگیز لحظات ملکوتی اذان یک حس لطیف به دنیا بخشیده بود من در کنار حوض وضو میگرفتم این صدا در این سکوت همچون یک نور در ظلمات مرا به سوی خود هدایت میکرد وضویم را گرفتم و رهسپار شدم یک لحظه با شنیدن کلمه محمد(ص)نا خود آگاه ذکر صلوات بر زبانم جاری شد سپس به سوی خانه خودش عازم شدم این صدا انچنان زیبا بود که گویی تمام جهان را به سوی بیداری دعوت میکرد و به ظلمات و تنهایی ها و خلوت ها پایان می بخشید پایانی پر از شروع ،آری شروعی دوباره که نویدبخش پایانی خوش بود به در خانه اش که رسیدم با نگاه کردن به گل دسته ها ی زیبایش خود را در جایی فرا تر از آن جایی که بودم میدیدم چنان که خود را با او یکی می دانستم و او را ناظر و آگاه تر از آنچه که فکر ش را میکردم میدیدم ،اری او بالا تر بود آنچنان او را به خود نزدیک می دانستم که شروع به درد دل کردن با او کردم یک حس عجیب به من می گفت که او از هر چیزی که فکرش را بکنم به من نزدیک تر است و قابل اعتماد تر و کارگشا تر است و همان حس مرا به سوی او هدایت می کرد و شور عشق او در دلم روشن تر می شد و امید به وصالش بیشتر زنده می شد همه ی انسانها از مرگ حراس داشتند ولی من در آن لحظه از زنده ماندنم حراس داشتم و اولین چیزی که از او خواستم این بود که مرا به سوی خودش هدایت کند و تا زمانی که زنده ام شرمنده ی او نشوم آنچنان خودم را در او گم کرده بودم که با صدای الله اکبر به خودم آمدم و شتابان به سوی انجام وظیفه ای که برای من تعیین کرده آمدم ،آری آمدم نمازم را خواندم آنچنان غرق راز و نیاز شده بودم که دلم نمی خواست از این راز و نیاز دل بکنم ولی چاره ای نبود باید برای ادامه راه او را به همه ی جهان معرفی کنم و از معرفی کردن او به عنوان دوستم احساس سربلندی و آرامش می کردم

(خداوند دوست ماست :آری)

نوشته شده توسط خودم

barfmanesht

شنبه 8/12/1388 - 15:15 - 0 تشکر 186569

بهاریه نوروزی دیگر از راه می‌رسد. نوروزی به استواری دماوند، به قدمت اسطوره، به تازگی برگهای بهاری. نوروزی دیگر از راه می‌رسد تا كوی و برزن و خیابان پر شود از مردمانی كه در پی آنند تا زیبایی افزای این جشن كهن باشند. صدای قدمهای سبز بهار از كرانه‌های امید شنیده می‌شود و زمین با گوش سپردن به طنین آوای سبز آن قدمها ، شور دوباره زیستن و به سبزی آراسته شدن را به دل تجربه می‌كند. هزاران، بر شاخسارهای بهاری، نغمه‌های خود را به وزن بهارانه‌ها ساز می‌سازند تا به هر هجای نغمه خود، شكوه بر شكفتن را آواز دهند. خورشید، خود را مهیا می‌سازد تا در چشمه‌سار نگاه بهار روی شسته، رنگ گرمای تازه‌ای یابد. آسمان، شولای آبی خود را به ترنم تپشهای خاتون بهار آجین می‌كند تا به یافتن هوای طراوت، ژاله ـ ژاله گلبوسه‌های باران راهمچنان به دستان زمین هدیه آرد. و صدای قدمهای سبز بهار كه از كرانه‌های امید شنیدن دارد، همچنان نزدیك و نزدیك و نزدیك‌تر می‌شود و هر آنقدر كه این قدمهای كریم نزدیك‌تر آید، لبخند امید بر قامت طبیعت و زمینیان دلسپرده به امید بهارانه، بیشتر نمایان می‌شود. بهار که می‌رسد، از مثال رستاخیز طبیعت می‌توان به مقام محاسبه‌ی نفس رسید که در این سالی که بهار و تابستان و پاییز و زمستانش گذشت، تغییر فصول عالم جان، چه محصول و بهره‌ای داشته است. نو شدن دمادم فلسفه بقای عالم امکان است و رمز پایداری و پیوستگی عالم خلق، در جهان آدمی نیز، تذکر یافتن دمادم به حقیقت وجود انسان که نفخه ربانی است و سرشت انسان که محبت خداوندی است، رمز حیات و درک فتوحات قلبی است. هم آوایی انسان با نوروز بهار، تجدید حیات باطنی اوست و نوروز آدمی، طلب بهترین و برترین حال ها از خداوند است تا انقلاب عمیق در جان آدمی، به تحول حال او به احسن حال منجر شود. بهار، شادابی و سرزندگی را تنها به درخت و سبزه و گل ارمغان نمی دهد، دل و جان انسان را نیز شكوفا می‌كند. اگر همه غم های عالم بر دل آدمی نشسته باشد، به رنگ و بوی بهار پالوده می شود و نیروی تازه ای می گیرد که از نو برخیزد و "شیشه غم" را به سنگ بکوبد. « بازکن پنجره را» و بکش با نفسی تند و عمیق بوی عطر گل یاس و ببین پر زدن بلبل را که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار وببین مرغک آزرد? عشق که حزین بود و نزار با شکوفایی گلهای بهار شده سرمست غرور دیگر آن سوزش سرمای زمستان نَوَزد بر بدن سبز درخت یا که شلّاق خزان نکند غنچ? گل را پرپر «بازکن پنجره را» پرکن از رایحه و عطر بهار ری? خسته ز بیداد زمستان و خزان و ببین در همه جا فرشی از سبزه وگل پهن شده ست تک درختی که زسرما بدنش می لرزید جام? سبز به تن کرده، تنش گرم شده ست پولک زرد و سپید دست خیّاط طبیعت به روی جام? سر سبز درخت دانه دانه زده با زیبایی گوییا فصل بهار کرده بر پیکراو تورخوش رنگ عروس که لطیف است به مانند حریر خوبتر كه نگاه كنى بهار پرده خوانی است كه پرده اى را از روى این شاخه كه برگهاى اخرایى را به خود آویخته داشت كنار زده است و نقل پرده اى دیگر مى خواند كه در آن قطره هاى باران بهار با پیچش برگهاى نورس زلف گره بسته دارند. بی جهت نیست که شاعران، نقاشان و نغمه سازان دلبسته بهار می شوند. تاریخ هنر جهان، آیینه تمام نمای پیوند جان آفرینندگان و رستاخیز بهاری است. فرهنگ ایران نیز چنین است. سرشار از جلوه های دل انگیز بهاری. کسی را نمی‌توان یافت که آرزوی بهار را در دل نپرورده باشد. بهار رستاخیز طبیعت است و می تواند نهاد دگرگونی های اجتماعی نیز باشد. بهار زندگی ساز است، دشمن مرگ و تباهی است . بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك، شاخه‌های شسته، باران خورده، پاك آسمان آبی و ابر سپید، برگهای سبز بید، عطر نرگس ، رقص باد، نغمة شوق پرستوهای شاد، خلوت گرم كبوترهای مست ... نرم نرمك می‌رسد اینك بهار خوش به حال روزگار! خوش به حال چشمه‌ها و دشتها، خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها، خوش به حال غنچه‌های نیمه باز، خوش به حال دختر میخك ـ كه می‌خندد به ناز ـ ، خوش به حال آفتاب. ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم! ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب! ای دریغ از ما اگر كامی نگیریم از بهار. گر نكوبی شیشة غم را به سنگ؛ هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ! بهار می تواند، به بهار گفتگوی ما با یكدیگر تعبیر شود. باید یك بار در لحظاتی از پایان فصل سرمای بد زبانی، بهار خوش زبانی را به خانه های دلمان راه بدهیم و آغاز سال را با نگاههای سرشار از مهربانی تحویل كنیم. می شناسیم انسانهایی را كه در عین اینكه بهار را می خواهند، اما نغمه ای از دوستی را نمی توانند زمزمه كنند. این انسانهای نابلد، باید در نظام منطقی وجود خویش دستی ببرند و تغییراتی را انجام دهند. چه زیباست كه از بهار، درس زنده كردن و زندگی بخشیدن را بیاموزیم. بهار، زمزمه رویش است. زمان در انتظار كسی نمی ماند و بهار هم... در آستانه بهاری دیگر، دست ها را به سوی خالق همه بهارها به نیایش بلند کنیم و از او بخواهیم سایه شوم بیكاری را از بهار سرزمین ما دور کند. شاید آن وقت بتوانیم نوروزی دیگر داشته باشیم. نوروزی که عید باشد. عیدی که بهاری باشد. بهاری که شاد باشد ... حجت سوری

peyman
برو به انجمن
فعالترین ها در هفته گذشته
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.