خدارحمت کند یک شب درخرمشهر درکوت شیخ ساعت 1شب بود ازکشیک شبانه باعده ای از رزمنگان برگشته بود نوبت رسیده بود به عده ای دیگر که بروندج ای این عزیزان
منم یک روحانی درمیان آنهاخواستم کنارشان باشم روحانی رزمی تبلیغی بودم وقتی این عزیز فهمید من هم می خواهم با اینها بروم نگهبانی کنارشط، التماس کرد که منم میخوام کنار شما باشم گفتم بهنام جان توخسته ای استراحت بکن دفعه بعد باهم میرویم، قبول نکرد گفتم باشد بیا ولی قول بدی که احساس خستگی کردی برگردی به مقرگفت باشد رفتیم کنار دجله ازهر دو طرف تبادل آتش سنگین بود
من اسلحه ام ژس بود چندین بارخشاب عوض کردم درآن لحظه آخرکه وقت پست ماتمام می شد من آخرین خشاب راخالی کردم طرف دشمن، آنهاجای مراشناسایی کردند محکم باسلاح سنگینی آنجا را کوبیدند من بلافاصله امان ندادم اسحله را گذاشتم روی تیربار تندهمه خشاب را خالی کردم به طرف دشمن
شهید بهنام پشت سرمن بود گفتم بهنام جان سریع برگردیم، خشابها را پرکنیم نگوا سلحه من یگ گلوله دزدیده، اسحله بدست من و لوله اش به طرف کمر این شهید، یکدفعه انگشتم رفت روی ماشه، ماشه را در حین فرار به طرف مقر مهمات چکاندم به طرف کمر این شهید، ازحول ناراحتی نشستم زمین دگر نفهمیدم چه شد یکدفعه دیدم بهنام صدایم می زند حاج آقا حاج آقا
بخودم آمدم گفتم بهنام تو چیزت نشد
گفت برای چه
گفتم مگر تیراسلحه من به تونخورد
گفت حاج آقامگر بناست بدست شماشهید بشوم
من تعجب کردم از طرفی خوشحال بودم شاکر، ازطرفی ناراحت که چنین اتفاقی افتاده باهم برگشتیم به مقر فرماندهی (خدارحمتش کندخیلی علاقه به روحانیت داشت این یکی ازخاطرات بنده است که همیشه برای دوستان نقل می کنم خداوندمتعال باشهدای کربلا محشورش بدارد)
به نقل از حجت الاسلام مجتبی موسوی