• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 2179)
جمعه 29/11/1389 - 2:24 -0 تشکر 285629
سردار کوچک

سلام

چند وقت پیش با یکی از دوستان صحبت می کردم تا یحث به خوزستان کشیده شد 

من گفتم خوزستان گفتنی زیاد داره

اون گفت اگه داشت تا حالا رو می کردین.....

خوب من در جواب اون یکی از داشته های خوزستان رو معرفی کردم یوسف هور رو می گم الانم می خوام یکی دیگه از داشته های ارزش مند خوزستان رو معرفی کنم با هم بخونیم.....

سردار کوچک

 

طلایه دار پرچم عشق و ایمان؛ در آغاز جنگ تحمیلی در مقاومت جانانه خرمشهر به شهادت نائل گردید و عنوان اولین شهید نوجوان هشت سال دفاع مقدس را به خود اختصاص داد حتماً اسمشو تا حالا شنیدید.....

شهید بهنام محمدی؛ درست حدس زدید؟

شهید بهنام محمدی در فروردین سال 1345 در مسجد سلیمان به دنیا آمد اما پس از چند ماهی به خاطر شغل پدرش راهی خرمشهر شد و حماسه ساز خرشهر گردید

او به یاد سقای تشنه لبان ساقی رزمندگانی بود که سبوی خویش را از باده عشق پر می کردند

 

(به این دلیل خرمشهر را خرمشهر می خواندند  چون در زیبایی نظیر نداشت و به سبب رنگین شدن به خون شهیدانی چون بهنام محمدی او را خونین شهر نامیدند اما در حقیقت خون شهیدان بود که خرمشهر را حقیقتاً خرمشهر کرد و گرنه اگر ملاک را ظاهر شهر بدانیم باز هم باید گفت خونین شهر). 

جمعه 29/11/1389 - 3:4 - 0 تشکر 285642

اسمم بهنام محمدیه

کارم هم توی جبهه، گلوله و آرپی جی می رسونم

و به بچه ها آب میدم که تشنشون نشه

بعضی یا رو هم روحیه ها شونو شاد می کنم

مادرها بچه هاشونو جوری بار بیارن که جنگجو باشن

نه اینکه مثل بچه کامبیزیها تو خونه بشینن و بخورن و بخوابن

وقتی که یکی از بچه هامون شهید میشه انگار یه باری رو دوشم گذاشتن

اینا جملاتیه که تو تنها قیلم موجود از شهید بهنام محمدی توسط خودش بیان شده

                                چشمان تیزبینش شهادت را جستجو می کند

و عروج

جمعه 29/11/1389 - 3:20 - 0 تشکر 285643

خدارحمت کند یک شب درخرمشهر درکوت شیخ ساعت 1شب بود ازکشیک شبانه باعده ای از رزمنگان برگشته بود نوبت رسیده بود به عده ای دیگر که بروندج ای این عزیزان

منم یک روحانی درمیان آنهاخواستم کنارشان باشم روحانی رزمی تبلیغی بودم وقتی این عزیز فهمید من هم می خواهم با اینها بروم نگهبانی کنارشط، التماس کرد که منم میخوام کنار شما باشم گفتم بهنام جان توخسته ای استراحت بکن دفعه بعد باهم میرویم، قبول نکرد گفتم باشد بیا ولی قول بدی که احساس خستگی کردی برگردی به مقرگفت باشد رفتیم کنار دجله ازهر دو طرف تبادل آتش سنگین بود

من اسلحه ام ژس بود چندین بارخشاب عوض کردم درآن لحظه آخرکه وقت پست ماتمام می شد من آخرین خشاب راخالی کردم طرف دشمن، آنهاجای مراشناسایی کردند محکم باسلاح سنگینی آنجا را کوبیدند من بلافاصله امان ندادم اسحله را گذاشتم روی تیربار تندهمه خشاب را خالی کردم به طرف دشمن

شهید بهنام پشت سرمن بود گفتم بهنام جان سریع برگردیم، خشابها را پرکنیم نگوا سلحه من یگ گلوله دزدیده، اسحله بدست من و لوله اش به طرف کمر این شهید، یکدفعه انگشتم رفت روی ماشه، ماشه را در حین فرار به طرف مقر مهمات چکاندم به طرف کمر این شهید، ازحول ناراحتی نشستم زمین دگر نفهمیدم چه شد یکدفعه دیدم بهنام صدایم می زند حاج آقا حاج آقا

بخودم آمدم گفتم بهنام تو چیزت نشد

گفت برای چه

 گفتم مگر تیراسلحه من به تونخورد

گفت حاج آقامگر بناست بدست شماشهید بشوم 

 من تعجب کردم از طرفی خوشحال بودم شاکر، ازطرفی ناراحت که چنین اتفاقی افتاده باهم برگشتیم به مقر فرماندهی (خدارحمتش کندخیلی علاقه به روحانیت داشت این یکی ازخاطرات بنده است که همیشه برای دوستان نقل می کنم خداوندمتعال باشهدای کربلا محشورش بدارد)

به نقل از حجت الاسلام مجتبی موسوی 

جمعه 29/11/1389 - 3:25 - 0 تشکر 285644

غنیمت جنگی

یك اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر كرده بود. احساس مالكیت می‌كرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت: به شرطی اسلحه را می‌دهم كه حداقل یك نارنجك به من بدهید. پایش را هم كرده بود در یك كفش كه یا این یا آن. دست آخر یك نارنجك به او دادند. یكی گفت: «دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه كه گیر تو بیفتند.» بهنام خندید...

جمعه 29/11/1389 - 3:26 - 0 تشکر 285645

علاقه به امام

علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت، به گونه ای كه اینگونه سفارش كرده بود: از بچه‌ها می‌خواهم كه نگذارند امام تنها بماند و خدای ناكرده احساس تنهایی بكند.

جمعه 29/11/1389 - 3:28 - 0 تشکر 285646

می خواهم یك قهرمان ملی باشم

مادر بهنام در بیان خاطره‌ای از این شهید می گوید:
1
هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام ‪ سیزده سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در دوازده سالگی به من می‌گفت: «می خواهم طوری باشم كه در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد كنند و یك قهرمان ملی باشم»
2
دوران انقلاب، نخستین شعاری كه یادش می‌آمد، با اسپری روی دیوار بنویسد، این بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعكس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت كه بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌كرد. اعلامیه پخش می‌كرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شركت می‌كرد. گاهی نیز با تیر و كمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه.

3
بهنام را به مدرسه نبردم، چرا كه پدرش نمی‌گذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا كاری یاد بگیرد.

4
یك روز گفت: مادر دلم می‌خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم كه چگونه شهید شده!

5
روزی دیگر كاغذی به من نشان داد كه درباره غسل شهادت در آن نوشته شده بود. آرام گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! چون می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می‌ترسم عراقی ها تو را ببرند. یكی از همرزمانش برایم تعریف كرد كه 28/ 7/ 59 نزدیك فروشگاه فرهنگیان در خیابان آرش خرمشهر تركشی به سینه‌اش خورد و شهید شد.

جمعه 29/11/1389 - 3:29 - 0 تشکر 285647

تا زن نگیری، به بهشت نمی روی!

این خاطره مربوط است به دو سه روز پیش از شهادت بهنام محمدی.
بهنام برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می رود. آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط مسجد است که با برزنت جدا شده. خواهران برای تهیه غذا، از اذان صبح تا پاسی از شب رفته زحمت می کشند. بهنام دو سه بار یا الله می گوید. احترام از فروغ می پرسد: «کیه؟»
فروغ سر می گرداند، نگاه می کند. می گوید: «کسی نیست، آقا بهنام است»
بهنام می گوید: «خواهرها حجابتان را رعایت کنید، یا الله.»
احترام به فروغ چشمک می زند. بعد با صدای بلند بهنام را صدا می کند: «بهنام جان، تویی؟ بیا داخل تو که نامحرم نیستی».
احترام هم می گوید: «آره مثل بچه من می مانی»
بهنام عصبانی می شود. از در آشپزخانه برمی گردد.

بچه‌ها آماده می‌شوند تا به مقابله با دشمن بروند. بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود. مهدی رفیعی را می بیند. با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می کند. مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد. گاه سر به سرش می گذارد. جوش و خروش بهنام و غرورش را دوست دارد. با شنیدن حرف های بهنام چهره به هم می کشد.

سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد. مهدی به سید صالح چشمکی می زند تا سید مطمئن باشد که قصد شوخی دارد. رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام، شهره خاص و عام است. بهنام با تمام غرورش در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه، صالی صدایش می زند آرام است و حرف شنو. مهدی با لحنی جدی می گوید: «درست می گویند، تو هنوز دهنت بوی شیر می ده. لابد پیش خودت خیال می کنی مرد شدی، نه؟ اصلا اینجا چه کار می کنی؟ نمی گی یک وقت ممکن است نا غافل کشته بشی؟»

بهنام جا می خورد. اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت. در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است، هیچ کس از گل نازک تر نگفته بودش. نگاه از زمین می کند و به مهدی نگاه می کند، تا شاید اثری از شوخی ببیند. نمی بیند. یاری خواهانه به صالی نگاه می کند. با آن چشم های معصوم، یا به قول بهروز مرادی، چشم های بهشتی. سید طاقت نمی آورد. نگاه می دزدد. بهنام، بهت زده تصمیم می گیرد، خودش جواب مهدی رفیعی را بدهد. با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید:

«اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم. ثانیا بچه تو قنداقه! ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم. اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد. تکلیف شرعی است و واجب. آخرش هم می خوام شهید بشوم. آرزو دارم تا به شهادت برسم. مثل خیلی از بچه‌ها، مثل پرویز عرب...»

مهدی نمی گذارد نام شهدا را ردیف کند. به سختی خنده اش را فرو می دهد. با همان لحن جدی ادامه می دهد: «چی بشی؟ شهید؟ لابد توقع داری فوری بری بهشت. نه؟ آقا را باش، بزک نمیر بهار می آد، خربزه با یک چیز دیگر می آد. اگر به این نیت این جا ماندی، همین حالا راهت را بگیر برو اهواز. برو پیش خانوادت».
بهنام می‌گوید: «چرا؟ مگر من چی کم دارم؟ بیشتر بچه‌هایی که شهید شدند را می شناختم. مثل خودم بودند...»
مهدی می‌گوید: «پسر جان، علامه دهر، برادر مکلف، برادری که تکلیف شرعی به گردن داری. چه طور نمی دونی که آدم عزب، آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد، اما زن نگرفته باشد ایمانش کامل نیست. نصفه است نه؟ اگر هم کشته شود ـ ولو در میدان جنگ، در وسط میدان ـ شهید حساب می شود، ولی به بهشت نمی رود. ببینم این را شنیده بودی دیدی هنوز بچه ای؟»

بهنام نوجوان، بهنام سیزده، چهارده ساله، مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو می ریزد. از شدت خشم و ناراحتی، چشمانش گشاد شده بود و می درخشید. چند لحظه مردد و بلا تکلیف درجا می ماند. حتی به صالی هم نگاه نمی کند. اشک هایش لب پر می زند. از جا بلند می شود و می دود. امیر دم در مسجد ایستاده بود، دست می اندازد تا کتف بهنام را بگیرد. می خواست نگهش دارد و آرامش کند. بهنام یک گلوله آتش است. با خشونت شانه اش را از پنجه امیر بیرون می کشد و می دود. مهدی اصلا توقع چنین واکنشی نداشت. قبلا هم سر به سرش گذاشته بود؛ اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود. ناراحت می شود. برای توضیح، ابتدا امیر را نگاه می کند. چهره امیر مثل همیشه آرام و باز است. با لبخند شانه بالا می اندازد. مهدی رو به سید صالح كه چهره اش برافروخته و غمگین است، می کند و می‌گوید: «سید به جدت نمی خواستم این قدر ناراحتش کنم، بیا با هم بریم سراغش از دلش دربیاریم.»

سید صالح می گوید: فایده نداره. باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه. اون وقت می‌شه باهاش حرف زد. شما خودت را ناراحت نکن. راستش از دست من دلخوره؛ نه از شما و آبجی فروغ و احترام.

مهدی می‌پرسد: «چطور؟»
سید صالح آرام می‌گوید: والله چه عرض کنم؟ چون همه می دونید حرفش چیه و چی می‌خواد؟ امروز از کله صبح گیر داده، قسم و آیه که من را هم با خودتان ببرید. می خواهم من هم با عراقی‌ها بجنگم. این شهر که همه اش مال شما نیست. ما هم سهم داریم. هر چی توضیح دادم، دلیل آوردم، نشد.

جمعه 29/11/1389 - 3:32 - 0 تشکر 285648

بچه خاکی نق نقو

شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد كه یا كمین كرده بودند و یا داشتند استراحت می‌كردند. خودش را خاكی می‌كرد. موهایش را آشفته می‌كرد و گریه‌كنان می‌گشت. خانه‌هایی را كه پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یك بچه‌ خاكی نق‌نقو كاری نداشتند.

3

گاهی می‌رفت درون خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست، مثل كر و لال‌ها و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌كرد و خشاب و فشنگ و حتی كنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یك كاغذ و مداد هم داشت كه نتیجه‌ شناسایی‌ را یادداشت می‌كرد. پیش فرمانده كه می‌رسید، اول یك نارنجك، سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.

جمعه 29/11/1389 - 3:34 - 0 تشکر 285649

ساقی

زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید. همه عصبانی می‌شدند كه آخر تو اینجا چه كار می‌كنی. بدو توی سنگر... بهنام كاری به ناراحتی بقیه نداشت. كاسه آب را تا كنار لب هر كدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه كنند.



اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم كه می‌شد، بهنام سیزده ساله بود كه می‌دوید و به مجروحین می‌رسید.


جمعه 29/11/1389 - 3:36 - 0 تشکر 285650

سلام
همشو که خودم نوشتم شما هم یکم کمک کنین

جمعه 29/11/1389 - 21:39 - 0 تشکر 285884

سلام

ممنونم...خیلی زیبا بودند...از این شهید كم شنیدیم...

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.