• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
سينما و تلویزیون (بازدید: 29750)
جمعه 10/6/1391 - 9:54 -0 تشکر 536250
نقد و بررسی فیلم های خارجی

در این قسمت فیلم های خارجی که مورد نقد قرار گرفته اند قرار داده می شوند.

جمعه 10/6/1391 - 17:8 - 0 تشکر 536905


خلاصه قسمتی از نقد گاردین (پیتر برادشاو)


دیدگاه ذهن زیبا» نسبت به اسکیزوفرنی، ناخودآگاه بر نظریه disability استفان هاوکینگ، صحّه می‌گذارد: تا زمانی که نوعی نبوغ و برتری عقلی و ذهنی یا برتری روحی وجود داشته باشد، هیچ مشکلی وجود نخواهد داشت». فیلم، با آغاز خط مشی زندگی نش شروع می‌شود: مردی جوان خشن، بی‌ظرافت و ناشی اواخر دهه چهل در پرینستون؛ بیگانه‌ای روستایی از ویرجینیای غربی؛ مردی بدخلق، ترش‌رو و ساده، امّا مُصر در جستجو برای کشف چیزی عمیقاً بدیع و بکر، در حالی که همه اطرافیانش با او بسیار تفاوت دارند.


دستاورد مقاله نش در مورد نظریه بازی»، به طرز مؤثّری، ناقض نظریه منافع شخصی» آدام اسمیت شد. فیلم ران هاوارد، مشتاق به پافشاری و اصرار به این مسئله است که چگونه نظریه نش در فعّالیت‌ها و مناسبات دنیای واقعی، دلالت دارد.


با دعوت نش به عنوان کارمند تازه‌وارد پنتاگون برای رخنه در رمزهای سرّی روس‌ها توسّط پارچر، (مأمور مخفی‌ای که با او در مورد مدارک و اسنادی از توطئه‌ها و دسیسه‌های وحشتناکی که تنها به دست او کشف رمز خواهند شد، صحبت می‌کند)، ابرهای سیاه دیوانگی، شروع به خودنمایی می‌کنند و در نهایت، کار دکتر نش بیچاره، در میان تمسخر همکاران دانشگاهی‌اش، به تیمارستان و لباس مخصوص بیماران روانی و الکترود‌هایی که به شقیقه‌اش وصل شده‌اند، می‌انجامد... .


دیدگاه فیلم، چندان قطعی و مسلّم نیست. فروپاشی و از کار افتادگی ذهنی نش، استعاره و کنایه‌ای از پارانویای جنگ سرد نیست؛ چرا که هاوارد، فقط علاقه‌مند به روایت داستانی غیر سیاسی و اقتباسی درباره پیروزی و غلبه بر بیماری و ناتوانی است.


جمعه 10/6/1391 - 17:8 - 0 تشکر 536906


خلاصه قسمتی از نقد واشنگتن پُست (استفان هانتر)


جان نش، یکی از افرادی است که نبوغ و استعداد او هم برایش موهبت و هم شوم و بد یمن بوده است؛ چیزی که او را همچنان که زیرک و باهوش می‌سازد، باعث ضعف و شکنندگی‌اش نیز می‌شود.


درست پس از پایان جنگ جهانی دوم، او کسی بود که دیگر دانشجویان ریاضی، از او متنفّر بودند؛ چرا که نه تنها از کلاس درس خسته نمی‌شد بلکه بیشتر وقتش را در اتاق خود به نوشتن فرمول‌های ریاضی روی شیشه پنجره‌های اتاق، با تکّه‌ای صابون سپری می‌کرد. در حالی که بقیه دانشجویان، وقت خود را با کارهای دیگری سپری می‌کردند، او هیچ علاقه‌ای به کارهای آنها نشان نمی‌داد.


در نابغه بودن او شکّ و تردیدی وجود ندارد. در پایان یک سال نوشتن با صابون روی پنجره‌ها، جان نش، نظریه بازی» را ارائه کرد که تا مدّت‌ها مقام او را از فردی ضد اجتماعی و سرد، به ستاره درخشانی ارتقا داد و به سرعت، توسّط ماشین نابغه‌پروری M.I.T هضم شد.


نکته دیگری که هیچ تردیدی به جا نمی‌گذارد، این است که راسل کرو، در ایفای این نقش نیز شگفت‌انگیز است.


کارگردان فیلم در برگردان و به تصویر کشیدن زیبایی ذهن نش، بسیار موفّق عمل کرده است. انگار که نش، به تنهایی، قادر به دیدن صِرف ظاهر دنیا نیست، که به نحوی از درون، آن را می‌نگرد. و از طریق قوانین و قواعد ریاضیات، به شکستن رمزها و کدهای سرّی آن می‌پردازد.


دیدن این فیلم، شما را به این باور می‌رساند که میل به خواستن و اراده، جهت غلبه بر چنان تجربه شکننده و تضعیف‌کننده‌ای، نه با دارو و یا درمان، که همان طور که نش با نیروی اراده و عزمی راسخ انجام داد، امری ممکن است!


حل کردن اصول و مبانی طبقه‌بندی شده و رازآلود جهان، به سادگی، با خاموش شدن صدا‌هایی که برای مدّتی طولانی در گوش او نجوا و زمزمه می‌کردند و تصاویر و اشباحی که در ذهن فروپاشیده‌اش می‌چرخیدند، مقایسه شده است.


جمعه 10/6/1391 - 17:9 - 0 تشکر 536909


خلاصه قسمتی از نقد شیکاگو سان تایمز (راجر ابرت)


جان فوربز نش، برنده نوبل، همچنان استاد پرینستون است و هر روز در کلاس درس، حاضر می‌شود که همه اینها منتهی به ذهن زیبا»، داستان زندگی یکی از بزرگ‌ترین ریاضی‌دانانی که قربانی اسکیزوفرنی است می‌شود. مطالعات و تحقیقات نش در مورد نظریه بازی» تأثیرات غیر قابل انکاری در زندگی امروزی ما دارد. نش، همچنین برای مدّت زمانی بر این باور بود که جاسوسان روسی، پیام‌های رمزگذاری شده‌ای را در صفحه اوّل نیویورک تایمز برای او ارسال می‌کرده‌اند.


زمانی که آلیشیا، همسر نش، باردار است، اوّلین علائم بیماری نش پدیدار می‌شود.


ذهن زیبا»، روایتگر داستان زندگی مردی است که ذهن او، در حالی که با توهّمات وحشتناک و تیره و تار، دست و پنجه نرم می‌کرد، خدمات قابل توجّه زیادی به بشریت کرده است.


راسل کرو، با به کارگیری کوچک‌ترین ریزه‌کاری‌های احساسی و رفتاری در بازی خود، به شخصیت نش، جان بخشید. او به خوبی، زندگی مردی را نشان داد که تا مرز دیوانگی فرو رفت؛ امّا به طور ناگهانی، توانایی بازیافتن و غلبه بر بیماری و مشکلات خود را بازیافت و دوباره وارد دنیای آکادمیک قبلی خود شد.


سیلویا ناسار در 1998م، کتاب بیوگرافی زندگی جان نش را که منبع اقتباس فیلم‌نامه آکیوا گلدزمن شد، با جمله‌ای زیبا و ارزشمند درباره مردی که تک و تنها، برای همیشه در حال سفر و غرقه در میان دریاهای ناآشنای اوهام و افکار خود است» آغاز کرد.


تماشای این فیلم، مرا به تحقیق و کسب اطلاعات بیشتر درباره زندگی این مرد، تشویق کرد و بر اساس مطالعاتم در این باره، دریافتم که جان نش، سال‌ها فردی منزوی و گوشه‌گیر، سرگردان در فضای دانشکده، بدون سخن گفتن با دیگران، و غرقه در توده روزنامه‌ها و مجلّات، قهوه می‌خورد و سیگار می‌کشید تا این که یک روز که با نهایت دقّت و توجّه و خیلی معمولی، شروع به تعریف از دخترش کرد، به نظر رسید که حالش بهتر شده است... .


جمعه 10/6/1391 - 17:9 - 0 تشکر 536911


خلاصه قسمتی از نقد یو.اس. ای. تودی (مایک کلارک)


بر خلاف کتاب بیوگرافی ارزشمند سیلویا ناسار، با عنوان ذهن زیبا»، در حقیقت، نسخه فیلم‌نامه ذهن زیبا» به ندرت از گوشه‌های زندگی واقعی و بیمارگونه جان نش، نابغه ریاضی و برنده نوبل، الهام گرفته است. می‌توان گفت که این فیلم، یکی از فیلم‌های اقتباسی بهتر از فیلم درخشش» و در میان فیلم‌هایی که به همزیستی انسان با توهّمات ذهنی می‌پردازند، یکی از تأثیرگذارترین فیلم‌هاست. زندگی واقعی جان نش، پُر است از مسائلی مثل زندگی نامتعارف قبل از ازدواج و... که فیلم، هیچ گونه اشاره‌ای به آنها نکرده است.



برخی نکات جالب در مورد فیلم


قرار بر این بود که رابرت ردفورد، کارگردانی فیلم را به عهده بگیرد؛ امّا به دلیل هم‌زمانی ساخت فیلم با فیلمی دیگر، از ساخت این فیلم صرف نظر کرد.


در ابتدا، تام کروز برای ایفای نقش جان نش در نظر گرفته شده بود.


از آن جا که الیشیا، اهل السالوادور بود، در اصل، سلما هایک برای بازی در نقش آلیشیا لارد، انتخاب شده بود.


مراسم اهدای جایزه نوبل در پرودنشال هال، در مرکز هنرهای نمایشی نیوجرسی برگزار شد و فیلم‌برداری همین یک صحنه که شامل آماده کردن مقدّمات، گریم و... می‌شد، بیش از هشت ساعت به طول انجامید، در حالی که صحنه پس از آن در لابی، در محلّ دیگری فیلم‌برداری شد.


در یکی از آخرین صحنه‌های فیلم، وقتی که جان نش، قصد نوشیدن چای دارد، بر اساس موقعیتی واقعی خلق شده است. وقتی که راسل کرو، جان نش واقعی را ملاقات می‌کند، نش، پانزده دقیقه را به فکر کردن به این که چای بنوشد یا قهوه، می‌گذرانَد.


زمانی که جان نش از گروه سازنده فیلم، دیدن می‌کند، راسل کرو، به شدّت مجذوب شیوه حرکت دادن دست‌های نش می‌شود و می‌گوید که در طول فیلم، تمام تلاش خود را برای شبیه کردن حرکات خود با نش انجام داده است.


خانواده نش، مدّت مدیدی از اجازه ساخت فیلم زندگی‌شان خودداری می‌کردند؛ امّا در نهایت، برایان گریزر، تهیه‌کننده این فیلم، گوی سبقت را در ساخت فیلمی بر مبنای زندگی واقعی جان و آلیشیا نش، از دیگر رقبایی چون اسکات رودین ربود.


دیوبیر، استاد کالج برنارد، مشاور ریاضی فیلم است و در صحنه‌هایی که نش، معادلات را روی پنجره و... می‌نوشت، دست دوم راسل کرو است.


جان نش، جایزه نوبل را به تنهایی دریافت نکرد؛ بلکه این جایزه را به همراه دو همکار خود، رینهارد سلتن و یوناس هارسانی مجارستانی دریافت کرد. نظریه بازی» برای نخستین بار در سال 1944م، توسّط جان ون نیومن مجارستانی و اسکار مورگنسترن استرالیایی مطرح شد.


ذهن زیبا» در لیست بیست فیلم برتر دنیا جای گرفته است.


جان نش، در واقع، برنده جایزه نوبل نشده است؛ چرا که در اصل، جایزه نوبل اقتصاد یا ریاضی وجود ندارد (طبق وصیت آلفرد نوبل که تمام دارایی‌اش را به بنیاد نوبل، هدیه کرد، نیازی به قرار دادن جایزه‌ای در رشته ریاضی ندید).


در 1969م، بانک مرکزی سوئد، جایزه Sveriges Riksbank» را در علم اقتصاد، به یاد و گرامی‌داشت آلفرد نوبل، پایه‌گذاری کرد. این جایزه، در مراسمی مشابه مراسم نوبل، اهدا می‌شود و به همین دلیل، غالباً با جایزه نوبل اصلی، اشتباه گرفته می‌شود، تا حدّی که در اغلب مکالمات عامیانه، از جایزه نوبل اقتصاد، نام برده می‌شود.


جمعه 10/6/1391 - 17:9 - 0 تشکر 536912


برخی نقل قول‌های به یادماندنی فیلم


نش: در هر رقابتی، همیشه یک نفر بازنده است.


چارلز: تنها چیزی که در موردش اطمینان کامل دارم، اینه که هیچی قابل اطمینان نیست.


نش: کلاس درس، ذهن شما را کند می‌کند و خلّاقیت بالقوّه‌تان را نابود می‌سازد.


نش: شاید داشتن یک ذهن زیبا خوب باشد، امّا چیزی که مهم‌تر است، داشتن قلبی زیباست.


آلیشیا (در مورد ستاره‌ها): یک بار سعی کردم که همه آنها را بشمارم، در واقع، تا 4348 شمردم.


جمعه 10/6/1391 - 17:10 - 0 تشکر 536914



Fight Club ( باشگاه مشت زنی )


نقد کوتاه :


قبل از بررسی اجمالی فیلم میخوام یک جمله در مورد این فیلم بگم و اون اینه که اگه نودوپنج درصد فیلمهایی که میبینیم داستان کوتاه باشند، این فیلم یکی از بزررگترین نول ها و رمان های سینمای جهان است.
من شخصا با فیلمهای با داستان ساده و خطی موافق نیستم. اگرچه شاهکار هایی مثل نیش و … با همین طرز روایت تصویری خلق شده اند، اما به صورت کلی روایت های سینمایی با دیدگاه اینتراکتیو یا تعاملی که مخاطب نیز بخشی از پلان تکمیل اثر است قابلیتهای بیشتری برای خلق داستان سرایی و تحلیل است.


اما باشگاه مشت زنی ورطه ایست برای به چالش کشیدن درون و پیرامون انسان در دنیای به معنای واقعی مدرن. دنیایی که قهرمان ندارد، دنیایی که هویت و شخصیت انسان براساس برند brand محصولات مصرفی تعیین و شناخته می شود. دنیایی پر از آدم کوتوله ها که بر شانه های غول تاریخ ایستاده اند و با وجود اینکه وسعت دیدشان بیشتر از تمامی گذشته است، اما توانایی فرد در آن به مراتب کمتر است. دنیایی پر از انسانهای با تناقضات درونی. دنیایی که در آن هویت، تنها با یک انقلاب، آنهم توسط خود انسان و آن جنبه از انسان که با آن به شدت بیگانه است و تا حد زیادی از آن ابا و واهمه دارد باید صورت بگیرد، قابل تغییر است. در هر صورت گفتنی ها و لایه های این فیلم بسیار بیشتر از مجال یک نظر ساده است.



داستان و نقد فیلم :


این فیلم یک فیلم اکشن نیست بلکه یک نوع ژانر نزدیک به کمدی است که نظریه های جالبی را بیان می دارد . نظریه هایی مانند لذت بردن از مبارزه و یا حتی کتک خوردن، دوگانگی های شخصیتی، شیوه هایی برای تبدیل شدن به گروهک تروریستی و امثال ان . ابتدای فیلم از ان جایی شروع می شود که ادوارد نورتن در یک سری از کلاس های روانشناسی جمعی شرکت میکند و این درحقیقت خبر از وجود مشکلی در درون شخصیت اصلی داستان می باشد. در ان جا کسانی دیگر مانند بیل گنده را نیز میبینیم. تا جایی که شخصیت اصلی با تیلر یا همان شخصیت دوم خودش اشنا میشود که از این لحظه به بعد شخصیت اصلی در توهم است.


مدتی دو شخصیت با هم زندگی میکنند تا جایی که گروه کم کم بزرگ می شود و ادوارد نورتن از تیلر ( برادپیت ) دور می شود.  در این پلان ها میبینیم که افراد بسیاری وارد گروه غیر عادی تیلر می شوند که همه حاکی از نوعی مشکل روانی در جامعه است. از جمله بیل بزرگ که دیدیم او در کلاس های روانشناسی بود. در حقیقت اعضای باشگاه افرادی هستند که از نوعی عقده یا ناهنجاری رنج میبرند و سعی دارند با جلسات شبانه و جدال خود را سبک کنند.


این گروه ها کم کم بزرگ می شود و فعالیتش از حیطه ی باشگاه خارج می شود و دست به خرابکاری های بزرگ می زند . تا جایی که ادوارد نورتن چاره را در کشتن شخصیت دوم میبیند . به تیلر شلیک میکند ولی بی اثر است چرا که شخصیت دوم در درون خود اوست و سپس او به خودش شلیک میکند و در حقیقت تیلر را در درون خود میکشد .



نمایی از فیلم


این فیلم در حقیقت به چگونگی تبدیل عقده های روانی یک جمع به گروهک تروریستی اشاره دارد . در فیلم حضور دختری حس میشود که هلنا کارتر نقش ان را بازی میکند. این دختر که از ابتدا همراه شخصیت اول داستان بود و کم کم اشنایی بیشتری پیدا میکند، در طول فیلم برای شخصیت اول معنی دوست داشتن و برای شخصیت دوم معنی هوس می دهد . گرچه شخصیت اول به علت درک از محیط اطراف و وضعیت موجود سعی میکند ارتباطش را با دختر قطع کند.



نقد دوم :


باشگاه مبارزه دیوید فینچر ازنقطه مرکزی وحشت درذهن قهرمان داستان شروع می شود، هرچند برای تماشاگر مدتی وقت می برد تا این موضوع را دریابد. چیزی که تماشاگر می بیند محدوده ای است نیمه ظلمانی که درآن واحد هم دارای مرز است وهم محدودیت ندارد. ما درفضا و با آرامش و سرعتی ملایم درحرکت هستیم. مسافرت ما با چشمک چراغ های نورانی، موسیقی کوبی و تیترهای اول فیلم حیات می یابد. ودرست در لحظه ای که احتمال دارد ما با تعجب بپرسیم که این دیگر چه جور جائی است، با خشونت ازآن ورطه بیرون رانده می شویم و پس ازعبور از یک اسلحه، آن را می بینیم که دردهان کسی چپانده شده است!


فیلم باشگاه مبارزه مانند رمان، ترتیب وقایع داستانی رامخل می کند و درعوض سلطه خود را باچند ایده ویرانگ رکه جریان افکا رعمومی را نشانه می رود، تثبیت می کند. ایده هایی که مشابه آنها در فیلم های دیگر هالیوودی به این وضوح به یاد نمی آید.


 « اصلاح خویشتن فقط خود ارضائی است، انهدام خویشتن شاید راه حل ما باشد» این شعار، تیلر درون است. کسی که شخصیت مثبت باشگاه مبارزه نیست،بلکه وجه دیگر قهرمان فیلم است؛ دوست صمیمی قهرمان داستان که در واقع خویشتن مطلوب خود اوست.


تیل ردر واقع نا خودآگاه ذاتی و غریزی هر انسانی است،که البته کمی از نیچه نیز در او تزریق شده تا بتواند به طور سلیس صحبت کن . (در فیلم، صدای تیلر در پس کلمه «انهدام» شنیده می شود. او البته آن را با لحنی متفاوت و قویتر، تلفظ می کند و همراهش نیز لبخند شیطنت آمیز می زند. تیلر (برادپیت)، زندگی قهرمان داستان (ونیز روایتگر داستان ادوارد نورتون ) که در فیلم با نام جک خوانده می شود را غصب کرده و متصرف شده است.


جک، کارگری که نان بخور و نمیری درمی آورد دچار کم خوابی است و کمتر می تواند راحت بخوابد، ادراکش درحال ضایع شدن است و از زندگی بیهوده و بی مصرفش نیز خود را به کلی جدا می انگارد. تیلر او را ترغیب می کند که رخوت وخشم فروخورده اش را درعمل بروز دهد. پس ازاولین درددل کردن جک با تیلر،تیلر ازجک تقاضا می کند، او را بزند. جک این خواهش را می پذیرد و سپس تیلر محبت او را جبران می کند.


این آغاز باشگاه مبارزه است؛ جامعه ای مخفی که فقط به روی جنس مذکر گشوده می شود و تیلر(یک هرج و مرج طلب نمونه) برای آن قانون و قاعده ترسیم می کند. اولین قانون باشگاه مبارزه این است که نباید درباره باشگاه مبارزه با کسی حرفی بزنی .درباشگاه مبارزه مردها پیرهن هایشان را در می آورند و یکی یکی با پاهای برهنه وارد می شوند. در این نبرد همه چیز جایز است تا جایی که طرف مقابل را نکشی. ایده باشگاه مبارزه به حدی جذاب و وسوسه انگیز است که با تبدیل شدن به یک تجربه زنده- مستقل از تیلر و جک- ترویج عمومی پیدا می کند و به زودی در تمام شهر، حتی در شهرهای دیگری در اقصی نقاط کشور، در زیرزمین ها و پارکینگ ها شاهد رشد قارچ گونه این نوع باشگاه ها هستیم.


با انفجار اسرار آمیز پایگاه خود ساخته جک، او  به خانه تیلر نقل مکان می کند. تیلر ساکن قصری مخروبه و ویران در لبه گودال تخلیه زباله است. تیلر راه های متنوعی برای پایمال کردن قراردادهای اجتماعی دارد. او به عنوان گارسون در رستورانی گرانقیمت کار می کند و همان جاست که در سوپ مشتریان پیشاب می کند. شب ها هم به عنوان مسئول پروژکتور کار می کند و درآنجا هم فریم های معدودی ازفیلم های پورنو را در فیلم های خانوادگی جاگذاری می کند. تیلر همچنین نوعی صابون با مارک اختصاصی خود را به فروشگاه های بزرگ می فروشد؛ محتویات ناشناخته آن صابون از کیسه زباله های پزشکی چربی های زائد بدن انسان استخراج شده است. ( کسانی که در لوس آنجلس زندگی کرده باشد متوجه شده اند که خانم ها در آنجا به همان راحتی که به آرایشگاه می روند، به درمانگاه های مخصوص از بین بردن چربی بدن هم سر میزنند. ) یکی از شب هایی که آنها در حال صابون سازی هستند تیلر دست جک را می بوسد و سپس پوست او را با قلیای خالص می سوزاند. اگر درد سریع ترین راه احساس زنده بودن است، پس تن سپردن به خود ویرانی، همان چیزی است که تیلر و جک را احاطه کرده و به هم پیوند زده است، پیوندی که هیچ کس نمی تواند بر آن چیره شود. حتی مارلا (هلنا  کارتر)، زنی اساطیری با رنگ و روی رویائی و ظاهر یک معتاد به هروئین با چاشنی حرکات جودی گارلند. از همین روست که کسی که جک را در مورد تیلر دچار سوء ظن می کند، مارالا نیست، بلکه زیاده خواهی و تکبر بی حد و مرز تیلراست که همه محدوده ها را زیر پا می گذارد.



وقتی جک برای ثبت و کنترل وقایع حضور نداشته باشد، تیلر باشگاه مبارزه را به محل پروژه تبدیل می کند؛ یک شبکه چریکی ساختمانهای بزرگ را منفجر می کند تا پایه های تشکیلات اقتصادی جامعه را هدف قرار دهد. وقتی سربازی در پروژه کشته می شود، جک متوجه می شود که باید از شخصی که به اندازه او به خودش نزدیک است جدا شود، هرچند خلاصی از شر تیلر آنقدرها هم راحت نیست.



باشگاه مبارزه مانند دیگر فیلم های فینچر تضادی را در برخورد با موجودی خشن و قاتلی بالفعل شکل می دهد، چیزی مانند خود ناخودآگاه در مقابل خودآگاه. قهرمان داستان که در اثر تماس با جامعه ای مسموم و منحرف تضعیف شده، به سختی موفق می شود در مواجهه با این نیروی هرج ومرج آور، به رشته های ظریفی ازاخلاق و انسانیت چنگ اندازد. به این ترتیب پوچی گرائی و فاشیسم ناپخته تیلر، ارزش هایی نیستند که کلوپ مبارزه مد نظردارد. فیلم برای قهرمان داستان، که با زندگی مصرف گرایانه و احساس مردانگی اغراق شده ای تصویر شده، موقعیت های ایده آلی ارائه می کند. دراین جا نیزمانند فیلم های اسکورسیزی، جسم مذکر در اثر خودآزاری های مازوخیستی شمایلی مؤنث گونه می یابد و مذکربودن نه فقط از طریق زجر دادن، بلکه از طریق میزان تحمل در برابر رنج، ثابت می شود.


در صحنه آغازین، لحظاتی پس از پرتاب شدن از ذهن جک، درمورد بمبی در زیر زمین چیزی می شنویم  و به ناگاه از پنجره بیرون می افتیم؛ از۳۰ طبقه سقوط می کنیم، از میان پیاده رو به درون زیرزمین وارد می شویم، از میان سوراخی بر جای مانده از یک گلوله به درون وانت حامل مواد منفجره و سپس ازطرف دیگر به بیرون راه می یابیم. این سکانس، که به صورت دیجیتال و بر اساس مجموعه عکس هایی تک تک آفریده شده، هم حیرت آور و هم متناسب است، چرا که نمایانگر اجزای متنوع مجموعه تفکرات هر روزه انسان هاست. هرچند تماشاگر برای درک تصویرگری نامنظم باشگاه مبارزه احتیاج به لغت نامه جدیدی دارد.باشگاه مبارزه فیلمی است پرماجرا که تماماً درباره درون گرائی است؛



منبع : wikinevis.com


با اندکی تصرف و تلخیص




جمعه 10/6/1391 - 17:10 - 0 تشکر 536916

Toris Couleurs Rouge ( سه رنگ، قرمز )


قرمز یکی از سه گانه ها ( آبی، سفید، قرمز ) و در واقع آخرین آنها، کاملترین فیلم  کریستف کیشلوفسکی کارگردان بزرگ لهستانی  است. این فیلم دارای فیلمنامه ای پخته و کامل با شخصیت پردازی های قوی است. (کلا کیشلوفسکی روی پرداخت شخصیت هایش دقت زیادی دارد و به بعد روانی آن ها اهمیت زیادی می دهد. ) رنگ آمیزی در این فیلم بسیار بجا و زیباست. به تناسب نام فیلم، قرمز بیش ترین رنگیست که به چشم می آید. هرچند شاید تنها بعد زیبایی شناختی مورد نظر نبوده و پر از حرف برای گفتن باشد. قرمز در پرچم فرانسه نماد دوستی است ( لازم است اشاره کنم که کیشلوفسکی این سه گانه را بر اساس رنگ های پرچم فرانسه ساخته که هرکدام برای مردمش مفهوم خاصی دارد.)


فیلم قرمز با تصاویری از سیم های تلفن شروع می شود که نمایانگر مفهوم کلی فیلم است. روابط و دوستی های انسان ها در دنیای مدرن. تصویر برداری و حرکت دوربین در این فیلم بسیار زیباست. ارجاعتان می دهم به سکانس هایی که دوربین از تصویر ولنتاین با چرخشی زیبا وارد خانه ی اگوست می شود و البته بالعکس. (هرچند تقریبا در همه ی فیلم های کیشلوفسکی شاهد چندین حرکت فوق العاده ی دوربین هستیم.) حرکت دوربین با رنگ آمیزی فیلم کاملا همخوانی دارد و زیبایی وقتی به اوج خودش می رسد که موسیقی هم کاملا متناسب فیلم باشد. موسیقی فیلم های کیشلوفسکی بسیار زیباست.


کیشلوفسکی انتخاب بازیگرش حرف ندارد. محجوبیت و پاکی از چهره ی ولنتاین (ایرن جاکوب) می بارد،نقشی مملو از عشق و دوستی. چهره ی پیرمرد نمایانگر مردیست که در زندگی رنج کشیده و چهره ی آگوست یادآور مردیست که با حسرت به آینده می نگرد و دردمند است. بازی ها فوق العاده اند. نقصی ندارند. 


قرمز در مورد مدل و دانشجویی زیباست که با وجود آن که به همسرش عشق می ورزد،  همسرش به او مشکوک  است و در چنین شرایطی ادامه ی زندگی ممکن نیست. او در مورد طلاق گرفتن دو دل است. تصادف با یک سگ باعث آشنایش با پیرمردی می شود که صاحب سگ است. پیرمردی تنها و رنج دیده که اکنون مشغول گوش دادن به تلفن های همسایه ها است. در این گوش دادن ها به دنبال چیست؟ شاید می خواهد به خودش اثبات کند که این همه ی زندگی هاست که از هم پاشیده و او در این مورد تنها نیست. هرچند زندگی اگوست تکرار زندگی اوست. تاریخ تکرار می شود آن هم با شباهت های بیش از حد زیاد و قطعا در همه ی این ها جبری اجتناب ناپذیر وجود دارد. ( جبر و اختیار بحثی بوده که سال های سال مورد بحث قرار گرفته است. از اگزیستانسیالیست ها که گفتند اگر معلولی نتواند قهرمان ورزشی شود مشکل از خودش است تا جبرگرایان مطلق که هیچ جایی برای انتخاب قائل نبودند. کیشلوفسکی را نمی توان به هیچکدام از این دو گروه نسبت داد. او جایی در میان این دو گروه دارد. شاید تا حدی متمایل به جبرگرایان. نگاهی که شاید با نظریات ماتریالیست ها جور در نیاید، اما به گمان من واقع گرایانه ترین نگاهیست که می تواند وجود داشته باشد.)



 زندگی هایی که در فیلم قرمز نشان داده می شود سرشار از خیانت است و اغلب این خیانت ها از سوی زن هاست. (خیانت نامزد پیرمرد و اگوست.خیانت مادر ولنتاین به همسرش و... )


نکته ای که به ذهن می رسد نحوه ی خیانت در فیلم های کیشلوفسکی است. در اغلب فیلم های او این خیانت با رابطه ی جنسی به اوج خودش می رسد و معمولا این رابطه ی جنسی توسط شخصی که مورد خیانت قرار گرفته، دیده می شود و شوکی باور نکردنی به شخص وارد می شود. (دقت کنید به لرزش دست و سر اگوست بعد از دیدن رابطه ی نامزدش با مردی غریبه)


 فیلم با نگاه های خیره ی پبرمرد و اگوست و ولنتاین پایان می یابد. درحالی که اگوست و ولنتاین در اثر حادثه ایی در کنار یکدیگر ایستاده اند. می توان امید داشت تقدیر این بار طور دیگری عمل کند و آن دو را با یکدیگر آشنا کند؟


کیشلوفسکی در مورد مرگ اندره تارکوفسکی گفت :مرگ یک ضرورت است. چه کسی فکر می کرد کیشلوفسکی ۵۵ ساله با حالی نه چندان بد وارد بیمارستان شود و زنده برنگردد؟ شاید خودش هم انتظارش را نداشت.مدت کوتاهی قبل از ورودش به بیمارستان گفته بود  در مورد سه گانه ی تازه ای فکر می کند، بهشت و دوزخ و برزخ. چقدر شنیدن این جمله او برای ما که دیگر او را نداریم درد آور است.



منبع : پرده شیشه ای  

شنبه 11/6/1391 - 0:16 - 0 تشکر 537288

( فرشتگان و شیاطین )


«فرشتگان و شیاطین» اثر ران هاوارد دنباله کم سر و صداتر یک فیلم بسیار جنجال برانگیز به نام «رمز داوینچی» است. گرچه رمان «فرشتگان و شیاطین» حدودا سه سال زودتر از رمان «رمز داوینچی» نوشته و منتشر شده بود اما فیلم‌های سینمایی برگرفته از این دو رمان با توالی زمانی کاملا برعکس، ساخته و اکران شدند. ابتدا در سال 2006 «رمز داوینچی» ساخته و به اکران درآمد و هم اکنون نیز «فرشتگان وشیاطین» به پرده سینماهای جهان راه یافته است.


فیلم حرف های زیادی برای گفتن دارد. داستان معمایی و بکر آن که کمتر فیلمی در این مورد ساخته شده است. همچنین فیلم برداری پر تحرکی که در آن وجود دارد به همراه چیره دستی ران هاوارد در کارگردانی از عواملی هستند که موفقیت خوبی برای فیلم رقم میزنند.


داستان فیلم ریتم مناسب و خوبی دارد و وجود معماهایی که باید به طور مرتب حل شوند خود از عواملی است که بیننده را جذب میکند. فیلم برداری فیلم را نیز باید تا حدودی تحسین کرد. نماهای بازسازی شده از واتیکان و میدان سنت پیتر کاملا واقعی به نظر میرسند و فضاهای تاریک و مخوف سرداب های کلیساها نیز طراحی خوبی دارند.


در این فیلم رد همه سرنخها به ایلومیناتی ختم میشود. اما قصه با چرخشهای مكرر هرگونه پیش بینی را درباره هویت مجرمان غیرممكن میسازد و لنگدون پس از ورود به دستگاه كلیسا طولی نمیكشد كه متوجه میشود همه سرنخها انحرافی اند و تقریبا همه در دایره سوءظنش قرار میگیرند؛ ایلومیناتی یا اشراقیون، گروه روشنفكرنمای زیرزمینی هستند كه سالها پیش به خاطر سیاستهای غلط و خشونت آمیز كلیسا در مقابل آن ایستادند.
اشراقیون به اتهام طرفداری از علم و تلاش برای القای اعتقادات عجیب خود به مذهب، طرد و تكفیر شدند و اكنون لبریز از كینه و انتقام درصدد تلافی جویی برآمده اند...


و اما در فرشتگان و شیاطین بحرانی كه كلیسا با آن روبه روست حاصل فساد نهادینه شده در دستگاه داخلی و تضاد میان دو تفكر غالب است كه زمینه ساز شكاف عمیق میان خانواده واتیكان شده است؛ عده ای چون پدرسیلوانا- روحانی دانشمندی كه در آزمایشگاه ژنو روی پدیده ناشناخته ای به نام آنتیمتر كار میكند بر این باورند كه علم میتواند سبب تحكیم پیوند انسان و خداوند شود و گروهی چون پاتریك علم را تهدیدی بزرگ و جدی برای كلیسا میدانند و میكوشند به هر طریق ممكن با ایجاد فتنه مانع ادامه كار كاردینالهای شیفته علم شوند...



تام هنکس در نقش پروفسور لانگدون کاملا فرز و چالاک بازی کرده و به زیباترین صورت ممکن ذکاوت و هوشمندی ذاتی این کاراکتر را به نمایش می‌گذارد.



لنگدون پروفسور سكولاری است كه در «رمزداوینچی» ثابت كرده بود نه تنها اعتقادی به مسیحیت ندارد، بلكه كلیسا را نهادی سركوب شده در تاریخ و سیاست و زندگی مردم میداند. با این وجود او تنها به بررسی نمادها و نشانه های مذهبی در اسناد موجود اكتفا نمیكند و مثل یك كارآگاه در سردابههای مخوف و راهروهای تاریك كلیسا به دنبال عامل اصلی این دسیسه است.

شنبه 11/6/1391 - 0:17 - 0 تشکر 537291

grams 21 ( بیست و یک گرم )


۲۱ گرم به کارگردانی الخاندرو گنزالس یکی از بهترین و تکنیکی ترین فیلمهای ساخته شده در دهه اخیر میباشد. البته عده ای از منتقدین بعد از نمایش عمومی کارگردان این فیلم یعنی گنزالس به همراه بعضی دیگر از عوامل این فیلم را متهم به پوچ گرایی و.....کردند که به هیچ وجه نمیتوان این عقیده را در مورد این اثر و عوامل ساختش پذیرفت.


داستان فیلم به صورت غیر خطی و سراسر پر از ابهامات بیان میشود و بیننده را در بسیاری از مواقع گنگ و مبهوت میکند که البته با دیدن دوباره و سه باره فیلم بیننده متوجه موضوع میشود و صد البته از تکنیک ساخت و قرار گرفتن سکانس های فیلم به صورت پراکنده اما بسیار دقیق شگفت زده میشود. سکانسهایی که شاید در اولین نگاه بسیار گنگ و نامفهوم بوده اند،حالا خط مشی داستان را تعیین میکنند.  در 21 گرم بازیگران عالی بازی میکنند وباید Naomi Watts و اSean Penn را تحسین کرد.


اما مسئله ای که فیلم 21 گرم را جدا از ساختار قوی و تدوین ماهرانه اش متمایز میکند این است که فیلم به عقیده من یک نگاه عمیق و دقیق به مسئله ایمان و لایه های درونی انسان دارد. مسائلی مثل لقاح مصنوعی و دروغگو خطاب کردن مسیح و بسیاری از موارد دیگر... جزء نکاتی هستند که البته در سایه تکنیک های سینمایی و نوع روایت فیلم که خاص میباشد پنهان میماند.






تحلیل فیلم:


۲۱  گرم، یکی از موفق ترین فیلم هایی است که ساختار کلاسیک روایت را به هم ریخته و زمان خطی فیلم را می شکند. شاید بشود نتیجه گرفت که داستان سر راست و ساده فیلم بدون این روایت پیچیده، کارکرد خود را از دست داده و در حد یک درام معمولی تنزل می کند و در حقیقت بیشتر بار این فیلم بر دوش نوع روایت و پرداخت بصری فیلم است.


 کارگردان جوان فیلم (الخاندرو گنزالس ایناریتو) با فیلم عشق سگی راه خود را به سینما باز کرد و فیلم بابل [با همین سبک روایی] از این کارگردان اکران شد. در فیلم 21 گرم، زمان حال وجود ندارد که ما نسبت به آن در حال فلاش بک و فلاش فوروارد باشیم، بلکه زمان در فیلم کاملا نسبی و سیال است. اولین سکانس فیلم در واقع آخرین سکانس آن است [جایی که پل در بیمارستان در حال مرگ است]. برش های کوتاه و پراکنده فیلم که در اول بیشتر گیج کننده به نظر می رسد کاملا به جا و منطقی انتخاب شده اند. کافی است به صحنه تصادف نگاهی بیاندازیم. سکانس تصادف در یک سوم نهایی فیلم قرار گرفته، جایی که مخاطب با شخصیت ها همراه شده و از جریان تصادف و تاثیر آن بر زندگی شان آگاه است. در این سکانس تصادف دیده نمی شود بلکه ما فقط عبور پدر و بچه ها از مقابل دوربین و عبور ماشین جک به همان طرف را می بینیم و بعد صدای برخورد ماشین و فرار آن را می شنویم. اگر این صحنه در روایت خطی داستان قرار می گرفت شاید تا حدی نخ نما و مسخره به نظر می آمد اما با این سبک روایت، در جای خود قرار گرفته و بار دراماتیک داستان را به طور کامل به دوش می کشد.


دو عامل مهم دیگر در این فیلم بازی قوی بازیگران و فیلم برداری آن است. بیشتر نماها با hand held camera گرفته شده که به پریشانی فیلم کمک زیادی کرده است. مخاطب در این فیلم فقط یک ناظر نیست بلکه در صحنه ها جریان پیدا می کند. نام فیلم (21 گرم) مربوط به آزمایشی است که دکتر مک داگل انجام داد. او بیماران در حال مرگ را روی تخت هایی با ترازوی دقیق می گذاشت و وزن آن ها قبل و درست بعد از مرگ را اندازه می گرفت و به این طریق متوجه شد که به طور دقیق 21 گرم از وزن بیماران بعد از مرگ کاسته می شود. او این عدد را وزن روح نام گذاشت ...

شنبه 11/6/1391 - 0:18 - 0 تشکر 537293

In Bruges ( در بروژ )


به احترام گریه من تو بخند ، هرآنچه یک بار به صورت تراژدی در جهان رخ می‌دهد، یک بار دیگر به صورت کمدی تکرار خواهد شد. (کارل مارکس)





دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم دنیای تناقض‌هاست. از دل همین تناقض‌هاست که البته راه زندگی مدرن ساخته شده و فکرهای سازمان‌یافته و قلب‌های مستحکم و مومن به زندگی بهتر روز به روز ایده‌های نو و بکری برای بهبود وضعیت زندگی در چنین دنیایی را ارائه می‌کنند. در وضعیت فعلی به قول مارشال برمن هم باید محافظه‌کار بود و هم انقلابی، مهیای تحقق امکانات جدید در عرصه تجربه و حادثه و ماجرا. هراسان از آن اعماق نهیلیستی که فرجام بسیاری از ماجراجویی‌های مدرن است، و مشتاق و جویای آفرینش و درآویختن به امری واقعی. آن هم درست در زمانی که همه چیز دود می‌شود و به هوا می‌رود.
سویه تفننی و فراخ ماجرا همچون همیشه در عرصه هنر است که شکل می‌گیرد و می‌بالد و گسترده می‌شود. اگر روزگاری شکسپیری بود که در خلق تراژدی ید طولا که چه عرض کنم ید بیضا داشت، ما آدم‌های هزاره سوم هم هنرمندان و حکمایی چون برادران کوئن را داریم که از سر کمدی تا ته تراژدی را در کمتر از نود دقیقه می‌پیمایند. زمانی نیچه در وصف شکسپیر کبیر گفته بود: "هیچ متنی جانگدازتر از آثار شکسپیر نمی‌شناسم. انسان باید چه رنج‌هایی کشیده باشد که چنین از سر ضرورت به لودگی بپردازد؟"
و امروز می‌توان به همین صراحت و محکمی درباره هنرمندانی حرف زد که بی هیچ ادعایی و فقط "از سر ضرورت" به لودگی می‌پردازند تا خروار خروار امید و شور و انرژی را از دل تمام تاریکی‌ها و سیاهی‌هایی که از فرط تلخی به کمدی تبدیل شده‌اند، بیرون بکشند.
این یک اصل فلسفی است که هرچه شدت یابد به ضد خود تبدیل می‌شود و در عالم هنر این اصل بیش از هرچیز در چرخش و نوسانی که بین تراژدی و کمدی برقرار است، به چشم می‌آید. به این ترتیب هرچقدر که تقدیر به سمت رنج و مصیبت و تلخی جلو برود، خود به خود از سمت طنز و کمدی و آبزوردیسم بیرون می‌آید. البته این قصه را نباید با هجو و یا کمدی سیاهی که مثلا در آثار مولف بزرگی چون وودی آلن جریان دارد اشتباه گرفت. از دل اولی امید و انرژی بیرون می‌آید (حتی در فیلم تلخ و گزنده «جایی برای قدیمی‌ها نیست»، آن موتیف سکه پرتاب کردن آنتوان چیگور نشانه‌ای است که لااقل به اندازه شیر یا خط آمدن همان سکه شانس زنده ماندن داریم. چنان‌که در سکانس مواجهه چیگور با همسر لولین ماوس، کارگردان سرنوشت زن را در ابهام نگه می‌دارد) و از بطن دومی یاس و کرختی.(«امتیاز نهایی» استاد که شاید بتوان آن را یکی از تلخ‌ترین و نومیدانه‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما دانست. فیلمی که در طعنه‌ای آشکار خود آلن در آن بازی نمی‌کند.)


«در بروژ»، اولین فیلم کارگردان و نویسنده بریتانیایی، مارتین مک‌دونا، به شدت وام‌دار دنیای برادران کوئن است. آن قدر زیاد که آهنگسازی کارتر برول (آهنگساز ثابت آثار کوئن‌ها) برای این فیلم اشتراک مهمی به حساب نمی‌آید. این مقدمه نسبتا طولانی را نوشتم تا دریچه ورود به یکی از بهترین فیلم‌های امسال (بهترین؟ سال‌های اخیر؟) مشخص شود. «در بروژ» فیلمی است درباره رابطه کمدی و تراژدی، فیلمی سحرانگیز راجع به دو تا قاتل مسخره که برای فرار از جنایتی که مرتکب شده‌اند به بروژ سفر می‌کنند.

یك: در بروژ
«بعد از این‌که اونا رو کشتم اسلحه رو انداختم تو رود تایمز، دستامو شستم و رفتم خونه و منتظر دستور شدم. دستور این بود: گورتونو از لندن گم کنید و برید گم شید به بروژ. من اصلا نمی‌دونستم این بروژ لعنتی کدوم گوریه... مثل این‌که تو بلژیکه.»
ریموند (کالین فارل) برای کشتن یک کشیش به کلیسا می‌رود و در حین انجام ماموریت، ناخواسته باعث قتل یک پسربچه می‌شود. رئیس باند آدمکش‌ها یعنی هری واترز (رالف فاینس)، ری و همکارش کن (برندان گلیسون) را ناگهانی به شهر بروژ می‌فرستد. بار قتل پسرک روی شانه ری سنگینی می‌کند و او را پرخاشگر و عصبی کرده است. رئیس به کن ماموریت می‌دهد تا برای جلوگیری از لو رفتن گروه، ری را بکشد. کن به سراغ دوستش می‌آید و می‌بیند که او قصد خود کشی دارد. این حادثه باعث می‌شود کن، ری را فراری دهد. هری برای درست کردن اوضاع به بروژ می‌آید و در یک تعقیب و گریز به همراه کن کشته می‌شود. ری که به شدت زخمی شده به زندگی امیدوار می‌شود و آرزو می‌کند که زنده بماند.
این خلاصه داستان چند خطی استعداد عجیبی برای تبدیل شدن به یکی از غم‌انگیزترین تراژدی‌های سینمایی را دارد ولی «در بروژ» یک فیلم تراژیک نیست.
از همان ابتدا و با موزیک افتتاحیه فضا سنگین می‌شود. انتخاب فصل زمستان برای فیلمبرداری به سردی و سنگینی فضای فیلم کمک شایانی می‌کند ولی بیست دقیقه ابتدایی اصلا نشانی از یک فیلم جدی ندارد، چه برسد به یک تراژدی. ری و کن شخصیت‌پردازی می‌شوند، اولی دمدمی‌مزاج، عصبی و نامنعطف است و دومی دنیا دیده، آرام و صبور است، اولی جوان است و دومی مسن و بالاخره اولی لاغر است و دومی چاق. یک بستر مناسب برای شکل‌گیری کمدی: جفت شدن و همراهی دوتا آدم متفاوت در مسیر یک هدف مشترک، مثل تمام زوج‌های کمدی تاریخ سینما و در راس‌شان لورل و هاردی. از حرکات ابرو و چشم و سر و گردن کالین فارل تا شوخی‌های بامزه کلامی زوج داستان و حتی یکی به دو کردن‌های این دو نفر درباره آثار باستانی بروژ و به خصوص آن برخورد بامزه ری با سه توریست فوق‌العاده چاق آمریکایی، همه و همه بوی کمدی می‌دهند اما «در بروژ» یک فیلم کمدی هم نیست.
نقطه عطف فیلم، سکانس یادآوری ری از ماجرای قتل اشتباهی پسربچه است، درست وقتی که کن تنهایی رفته بالای برج کلیسای «خون مقدس» تا جام خون مسیح را تبرک کند و ری روی نیمکت محوطه نشسته و سردش است. ابتدا کوتوله‌ای که شب قبل دیده‌اند (جیمی/جوردن پرانتیس) از مقابلش رد می‌شود و به سلام او هیچ اعتنایی نمی‌کند. ری دمغ می‌شود و سرش را داخل یقه کتش می‌برد. بعد بغل دستش را نگاه می‌اندازد و با چهره و نگاه درب و داغان یک سگ روبه رو می‌شود و سرانجام POV اسلوموشن ری از جست و خیز دو بچه که به صورت بهت زده او و سپس به یادآوری واقعه کلیسا کات می‌خورد.
از اینجا به بعد است که هرچقدر مسخره‌‌بازی‌‌های ری بیشتر می‌شود خنده ما کمتر می‌شود. برخورد ابتدایی بیننده با پیشانی سوراخ شده پسرک خوش‌چهره‌ای که به اشتباه توسط ری کشته می‌شود و آن کاغذی که احتمالا مادر بچه برای کشیش نوشته بوده (دمدمی‌مزاج است، ریاضی‌اش بد است و غمگین است) و حالا خونی و مچاله در دست یک جنازه جا خوش کرده، بهت است. بهت از کشته شدن یک بچه، شاید غم‌انگیز‌ترین اتفاق عالم. اتفاقی که ایوان کارامازوف، قهرمان شاهکار داستایوفسکی درباره‌اش می‌گوید: "مرگ کودکان بیش از هر چیز دیگری، این میل را در من برمی‌انگیزد که بلیت ورود خویش به عالم هستی را پس بدهم."
این طوری است که رابطه متضایف تراژدی و کمدی مرتب بسط می‌یابد و از نیمه فیلم دیگر برای تماشاگر هم مهم می‌شود. سوالی در ذهنش شکل می‌گیرد و مرتب از خود می‌پرسد چرا دیگر نمی‌توانم به چرت و پرت گفتن‌های ری بخندم؟ و این سوال ازلی ابدی عالم است: چه می‌شود که گاهی اوقات از کمدی گریه‌مان می‌گیرد و بالعکس؟
از اینجا به بعد ری می‌شود قهرمان تنها و بلاکشیده ما و سرنوشتش برای‌مان مهم می‌شود، چون او بار گناهش را بر دوش می‌کشد و این قضیه در هر مکتب و منظری تحسین‌برانگیز است. اگر مردم را کتک می‌زند، دزدی می‌کند و مواد مصرف می‌کند عیبی ندارد. او بار سنگینی را حمل می‌کند و برای ادامه مسیرش مجاز به هر کاری هست. ری تازه‌کار است و نمی‌تواند مثل کن با صبر و حوصله باشد، چنین است که مرتب خراب‌کاری می‌کند. او می‌داند که قتل بچه اتفاقی بوده ولی می‌گوید: "من یه تصمیمی گرفتم و اجراش کردم، حالا اون بچه دیگه زنده نیست و زنده هم نخواهد شد. نه تو بلژیک و نه تو دنیا، چون وقتی تو این دنیا نیست معلوم می‌شه که تو بلژیکم نیست."

دو: رنج مسیحی
حالا می‌رسیم به مهمترین رویه فیلم که دینی بودن آن است. «در بروژ» یک فیلم صد درصد مسیحی است. اصلا انتخاب جایی مثل بروژ، نه به عنوان فقط یک لوکیشن که به منزله بازیگر اصلی فیلم، به دلیل ابنیه قرون وسطایی باشکوه آن است که البته کلیسا در این میان نقش اصلی را ایفا می‌کند. از همان عنوان‌بندی فیلم که تم ملایم موسیقی برول روی نماهای زیبایی از برج‌های یک کلیسا به گوش می‌خورد تا سکانس پایانی، بناها و آموزه‌ها و هنر مسیحی حضوری چشمگیر دارند. ری برای کشتن یک کشیش به کلیسا می‌رود، کودک مقتول برای راهنمایی به کلیسا آمده که آن سرنوشت شوم برایش رقم می‌خورد، آنچه ری و کن در بروژ می‌توانند ببینند کلیسا و منضمات آن است. (از جمله بیمارستان‌های قرون وسطایی که زیرمجموعه کلیساها بودند) در تمام نماهای دونفره‌ای که از کن و ری گرفته شده، برج و بارو و ناقوس کلیسا در بک‌گراند به چشم می‌خورد. کودک در آموزه‌های مسیحی به شدت محترم و مقدس است: "بگذارید این کودکان نزد من بیایند، زیرا تنها کسانی از برکات ملکوت خدا بهره‌مند می‌شوند که همچون این بچه‌های کوچک دلی بی‌آلایش و زودباور داشته باشند."
(عهد جدید- لوقا/17)
آموزه‌های مسیحی رنج را تقدیس می‌کنند و آن را موجب پاک شدن بشر از گناهان و زشتی‌ها می‌ دانند. اولین نماهای فیلم بعد از آن یادآوری مبهوت‌کننده ری نقاشی‌های دیواری است که در آن‌ها فقط زخم و خون و رنج انسان‌ها دیده می‌شود و در ادامه به گفتگوی جالبی بین کن و ری می‌انجامد که راجع به دوزخ و برزخ و بهشت یاوه‌بافی می‌کنند و البته در فصل پایانی است که ری معنای دوزخ را با تمام وجود حس می‌کند:"جهنم یعنی این‌که مجبور باشی تا آخر عمر در بروژ بمونی."
اما «در بروژ» باز هم مطابق منطقی که خود بنا می‌نهد این بار هم از در تعظیم و تکریم وارد می‌شود و نتیجه‌ای که می‌گیرد انتقاد و اعتراض است. چپ و راست کلیسا و برج و ناقوس و جام و کشیش نشان‌مان می‌دهد و در عین حال احساس می‌کنیم که همین‌ها بند دست و پای قهرمان شده‌اند و به جای تزریق امید و انرژی، به گوشه‌نشینی و نومیدی و نهایتا رفتاری چون خودکشی سوقش می‌دهد. «در بروژ» فیلمی است درباره رنج، از رنج قاتلی که به خاطر یک اشتباه شب و روزش تلخ شده است تا رنج کوتوله‌ای که مجبور است برای تحمل تقدیر شومش، مسکن اسبی تزریق کند.(که معلوم نیست اصلا چه کوفتی هست)
در صحنه‌های حذف شده‌ای که در ضمایم DVD فیلم وجود دارند یک صحنه هست که بعد از دیدنش آرزو کردم که کاش در فیلم باقی می‌ماند. صحنه مربوط است به اوایل فیلم که ری و کن نشسته‌اند و درباره آن مرد پنجاه ساله‌ای که کن کشته وراجی می‌کنند. جایی که ری دستش را در جیبش می‌کند تا چیزی بیرون بیاورد و به اشتباه کاغذی که روز حادثه کلیسا در دست کودک مقتول بود را بیرون می‌آورد. «در بروژ» فیلمی است درباره راه رسیدن از رنج و شکست به امید و زندگی و این صحنه بیش از هرچیز دیگری در رساندن چنین مفهومی کارایی داشت.


سه: حرف آخر
ما در زمانه پر از تناقضی زندگی می‌کنیم و باید اصول و روش‌های زندگی در چنین روزگاری را درست و دقیق یاد بگیریم. از اصول زندگی مدرن یکی همین است که "هر آنچه سخت و محکم است، دود می شود و به هوا می رود." انعطاف‌ناپذیری در دنیای امروز دیگر به معنای اصول‌گرایی و ایده‌آلیسم نیست، بلکه طبق سنت زندگی مدرن نتیجه معکوس می‌دهد. اگر می‌خواهی بر سر اصولت بمانی باید آن‌ها را اول از همه خودت بشکنی و اگر می‌خواهی از شر رنجی راحت شوی باید سریع به دل آن هجوم ببری و بی‌پرده با آن مواجه شوی. این مسیری است که «در بروژ» پیش پای قهرمانش قرار می‌دهد. او را از فرار و رنج کشیدن باز می‌دارد و به بی‌خیالی طی کردن و رفتن فرا می‌خواند. توصیه‌های اتیکال کن موقع سوار قطار کردن ری را فراموش کنید که آن کودک را کشتی، این یکی را نجات بده و از این حرف‌ها. ری باید بزند به کوچه علی چپ، درست همان کاری که وقتی اول سفر پلیس یقه‌اش را می‌گیرد و به بروژ برش می‌گرداند انجام می‌دهد. ری معتقد است تحمل جهنم از در بروژ ماندن راحت‌تر است ولی برای به بهشت آرامش رسیدن باید برگردد همان جا.
«در بروژ» مانیفیست زندگی در دنیای مدرن است، دنیای نامعلوم بودن مرز تراژدی و کمدی. دنیایی که در آن هرچقدر چیزی را بیشتر بخواهی کمتر بدست می‌آوری و هر آنچه برایت ارزشمندتر است را باید کمتر جدی بگیری.


منبع : سینمای ما

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.