• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
سينما و تلویزیون (بازدید: 29778)
جمعه 10/6/1391 - 9:54 -0 تشکر 536250
نقد و بررسی فیلم های خارجی

در این قسمت فیلم های خارجی که مورد نقد قرار گرفته اند قرار داده می شوند.

جمعه 10/6/1391 - 17:3 - 0 تشکر 536879

The Godfather 1 ( پدرخوانده 1 )


توضیحات :
پدرخوانده (به انگلیسی: The Godfather) فیلمی داستانی-جنایی به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا و محصول سال ۱۹۷۲ کمپانی امریکایی پارامونت است که بر اساس رمانی به همین نام از ماریو پوزو که در سال ۱۹۶۹ نوشته شده، ساخته شده است.
"پدرخوانده" محصول سال 1972 به عقیده بسیاری از منتقدان و تماشاگران حرفه ای سینما یکی از بهترین فیلمهایی است که در طول تاریخ فیلمسازی آمریکا تهیه شده است، نمونه واقعی از یک فیلم کلاسیک آمریکایی. کارگردانی کاملا" حرفه ای فرانسیس فورد کوپلا (Francis Ford Coppola) و بازی زیبای مارلون براندو (Marlon Brando) و آل پاچیونو (Al Pacino) در نقش ویتو کورله اونه (Vito Corleone) و کوچکترین پسرش مایکل از جمله دلایل موفقیت فیلم محسوب می شوند.
این فیلم خیلی زود مورد توجه منتقدان و تماشاگران عام، نه تنها در ایالات متحده که در تمام نقاط جهان، قرار گرفت. چندی نگذشت که محبوبیتی بی‌نظیر کسب کرد تا آنجا که حال مقام نخست را در فهرست ۲۵۰ فیلم برتر وبگاه IMDb دارد.
اما دلایل دیگر موفقیت این فیلم چه بود؟ اختلاف بزرگی که "پدرخوانده" (1972) با سایر فیلم های مافیایی و گانگستری زمان خود داشت در دو نکته نهفته بود. یکی سناریوی فیلم بود که در آن رابطه احساسی، انسانی و محکم بین اعضای خانواده کورله اونه را در عین مافیایی و جنایتکار بودن آنها نمایش می داد و دیگری موسیقی بسیار زیبای فیلم بود که جنبه های رمانتیک و احساسی فیلم را تشدید می کرد و در نهایت فیلم را حتی در نظر افرادی که به موضوعات گانگستری علاقه ای ندارند، زیبا جلوه می داد.
به دلیل استقبال فوق‌العاده تماشاگران از این فیلم، دو سال بعد از اکران آن، قسمت دیگری از این فیلم به نام پدرخوانده: قسمت دوم و در سال ۱۹۹۰ نیز قسمت سوم این فیلم با نام پدرخوانده: قسمت سوم ساخته شد.
"پدرخوانده" (1972) نامزد دریافت 11 اسکار شد و در نهایت توانست اسکار بهترین فیلم، بهترین هنرپیشه (براندو) و بهترین فیلم نامه اقتباسی را بخود اختصاص دهد.








کوتاه از فیلم :
موضوع فیلم به سال 1940 و شهر نیویورک باز میگردد، هنگامی که ویتو کورله اونه رئیس یکی از باندهای جنایت و بزرگ یک خانواده مافیایی بود. موفقیت فیلم زمانی ارزش پیدا می کند که به این نکته توجه کنیم در زمان ساخت "پدرخوانده"، سینمای آمریکا مملو از فیلم های گانگستری و جنایی بود.







تحلیلی بر فیلم


قدرت فساد میاورد و قدرت مطلق فساد مطلق  (کارل پوپر)


پدر خوانده فیلمی درباره قدرت است، دستگاهی که ممکن است در هر کشور، شهر روستا و حتی یک خانه شکل بگیرد.  فیلم شاید به ظاهر مناسبات قدرت در دستگاه سیاسی آمریکا را به طور اخص مد نظر قرار داده است اما نوع  نگاه به موضوع انقدر کلی و همه جانبه است که به راحتی در هر زمان و مکانی که صندلی قدرت وجود دارد و قیمی که بر ان تکیه زده است قابل بسط و تعمیم است. همین نگاه کلی است که فیلم را از یک اثر معمولی که شاید به دستگاه فرد سیستم یا جامعه ای خاص میپردازد خارج می کند و به ان جنبه ای فرا زمانی میبخشد. در این فیلم  دن کورلئونه به عنوان یک جنایتکار اما به دید یک انسان نگریسته می شود، با ویزگی های خوب و بد. این صندلی اوست که مبنا قرار می گیرد و فساد ناشی از ان است که به تصویر کشیده می شود. این فیلم به خوبی نشان می دهد که موضوع خوبی و بدی انسانها نیست. مایکل پسر دن تا قبل از رسیدن به صندلی قدرت انسانی پاک و عاشق است اما وقتی همین مایکل در جایگاه پدر می نشیند به یک جانی تبدیل می شود و به عکس وقتی دن کورلئونه از صندلی قدرت کنار می رود دیگر ان جنایتکار سابق نیست، یک پدربزرگ دوست داشتنی و شاید انسانی شریف است .


در فصل آغازین پدرخوانده به مانند یک آفریدگار بر صندلی خود که نمادی از دستگاه قدرت اوست تکیه داده و به تقاضای یک بنده گوش می دهد. گفتن نام پدرخوانده و بوسیدن دست ها به مفهوم تایید قدرت اوست از جانب بندگانش. او شیفته ی قدرت است. درفضای بیرونی جشنی بر پاست، اما تا وقتی دن کورلیونه در حال گوش دادن تقاضای بنده اش است و در مقابل او زانو زده صدایی از بیرون نمی شنویم و به محض بوسیده شدن دستهای پدرخوانده صدای جشن آغاز می شود. گویی قدرت او را کر کرده است  و زندگی او بی تایید بندگانش منفک از زندگی عادی است.


 پلیس به اسم آزادی مجرمان را آزاد می گذارد. این دیالوگی است که از جانب یک زانو زننده به درگاه دن می شنویم و برپایی عدالت از پدر خوانده خواسته می شود . او به نام برپایی عدالت نقش یک قیم را گرفته است،  اما پدرخوانده هرکسی را بنده خود نمی داند. او پیشنهاد پول را برای دوستی نمی پذیرد و ثروت نیست که او را ارضا می کند.  وقتی که دستهایش بوسیده می شود دوستی اغاز میشود. این فصل ابتدایی به طور کامل شخصیت دن را منعکس می کند که تا چه میزان قدرت او را شیفته خود کرده است. با برگشت پدرخوانده به صحنه ی جشن گویی زندگی دیگری برای او آغاز می شود. در واقع در فصل ابتدایی ما شاهد دو وجه از زندگی دن کورلئونه هستیم، بخشی که او در اتاق قدرت بر صندلی اش تکیه داده و به راحتی فرمان کشتن را صادر می کند و قسمتی  که در بیرون از اتاق می گذرد، جایی که پدرخوانده نه در نقش یک جانی که  در نقش یک مرد خانواده ظاهر می شود .


اتاق قدرت تاریک است، زوایای اتاق به درستی مشخص نیست، نوع نورپردازی به گونه ای است که فقط چهره ی افراد را به مانند سایه ای از آنها تشخیص می دهیم. بدین وسیله بر رازآلودبودن و پرابهام بودن این اتاق تکیه می شود و این که در دستگاه قدرت هیچ شفافیتی وجود ندارد و وقتی وارد فضای جشن می شویم همه چیز روشن می شود، گویی که زندگی در دنیای دیگری در جریان است و همان دن کورلیونه که بی رحمانه در اتاق قدرت فرمان قتل می دهد در فضای بیرون پدری مهربان است که در عروسی پسرش به رقص و پایکوبی می پردازد و انگار دن کورلیونه ی دیگری است .جشنی که در بیرون برپاست نشانه های دیگری را هم با خود به همراه دارد، اینکه در اتاق عده ای برای جان انسان ها تصمیم گیری می کنند و در بیرون از اتاق عده ای مست و بی خبرند. گویی حماقت توده های جامعه تمسخر می شود و  بی خبری آنها تاکید میشود. این تدوین موازی و این تضاد بین فضای قدرت و فضای بیرون کاملا مورد تاکید است و این رفت و برگشتها از اتاق قدرت به عروسی و به عکس کاملا در راستای القای این تضاد انجام می شود. این رفت و برگشت ها موضوع دیگری را که مورد تاکید دارد این است که تا چه میزان زندگی فاسد دن با زندگی عادی او در هم گره خورده و آمیخته شده است. مهمانان و حتی خواننده ای که به جشن دعوت شده است تقاضایی از پدرخوانده دارند، انگار که این اجازه از دن سلب شده تا بتواند مدتی طولانی زندگی دور از قدرت و فساد را تجربه کند و هر بار که به صحنه ی چشن برمی گردد و لحظه ای که می خواهد زندگی عادی را تجربه کند با تقاضایی مواجه شده و مجبور است دوباره نقش یک جنایتکار را بازی کند و لذت قدرت آنقدر شیرین است که دن چندان هم از اینکه در عروسی دخترش به اتاق بازگردد اکراهی ندارد.


جایی نیست که در آن پدرخوانده اعمال قدرت نکند،  اتحادیه های کارگری و هالیوود و پلیس همه جا در سیطره ی اوست و قلمرو یک خداوندگار و شکوه او است که درفصل های بعدی نمایش داده می شود و او که از هیچ کاری برای بسط قدرتش فروگذار نیست. در دیالوگی از زبان او می شنویم که مهم نیست که یک مرد چگونه زندگی می کند بله برای دن، هدف وسیله را توجیه می کند و هدف چیزی نیست جز بسط قدرت. اوج این قساوت زمانی است که سر بریده ی اسبی را در تخت کارگردان قرار می دهند، اسب که شاید با ارزش ترین چیز اوست .


در فصول بعدی ملزومات قدرت به تصویر کشیده می شود. دن کورلیونه با پیشنهاد وارد شدن در کارمواد مخدر مواجه می شود، این پیشنهاد را نمی پذیرد اما نمی توان در قدرت بود و به مناسبات آن نه گفت . قدرت ملزوماتی دارد و قواعد آن اگر مورد پذیرش قرار نگیرد حذف از صحنه ی قدرت پایانی گریز ناپذیر خواهد بود، حتی اگر صاحب قدرت آفریدگاری چون دن کورلیونه هم باشد به راحتی حذف می شود و این موضوع بیش از پیش هولناک بودن این دستگاه را منعکس می کند و این منجلابی است که تطهیر شدن فقط با مرگ محتوم ممکن می شود. 


 به این ترتیب دن کورلیونه ترور می شود. جایی که قرار است پونی راننده دن که ظاهرا در ترور او مقصر است کشته شود هم نکات بسیاری را با خود دارد.  ماشین قاتلین در حین عبور از خیابان از دو پرچم آمریکا و صلیب سرخ که به دو ساختمان نصب است عبورمی کند و این دو پرچم پشت سر گذاشته شده و انگار که بی اعتنایی بر انها تاکید می شود. سپس وارد دشت وسیعی می شوند که در دورتر مجسمه ی آزادی نمایان است. قاتل راننده خواهان ایست ماشین شده، از ماشین پیاده می شود و پشت به مجسمه ی آزادی ادرار می کند، انگار که کاپولا می خواهد مفاهیم و ارزش هایی را نشان دهد که این جنایتکاران پشت سر گذاشته و له می کنند تا به قتل دست بزنند


. قاتل ابتدا چعبه ی شیریتی را که برای همسرش خریده است از ماشین برداشته و سپس خونسردانه ماشین را منفجر می کند. این که این جنایتکاران آنقدر طبیعی هستند و آنقدر به ارزش های خانوادگی جدا از محیط فاسدی که در آن هستند پایبندند، به خاطر ستایش انها نیست بلکه کارگردان می خواهد عمق فاجعه را نشان دهد که چه فدر این جنایتکاران می توانند به ما نزدیک باشند و این باور پذیر بودن آنها خود بر ترس تماشاگر از انها می افزاید. هرچه قدر که این جانیان عادی ترند حس کردن آنها راحت تر و ترس از انها بیشتر است و چه بسیار همسران و فرزندانی که به ظاهر پدر یا همسری مهربان دارند اما همین مردان به راحتی به ویرانی خانواده های دیگر دست می زنند. زندگی دن نیز چندان تشریفاتی نیست، نسبت به قدرتی که او دارد از زندگی به نسبت ساده ای برخوردار است و شاید بتوان به او صفت ساده زیستی را هم چسباند چرا که آنچه برای او لذت بخش است قدرت است نه ثروت .


فصلی که قرار است پلیسی فاسد کشته شود هم از چندین جهت قابل بررسی است، اولا اینکه او کشته نمی شود چون فاسد است، بلکه دلیل حذف او این است که بخشی از قدرت را از خود رنجانده است. بخشی دیگر از قدرت از او حمایت می کند و اختلاف بین این دو بخش است که زمینه ی حذف او را از بازی فراهم می کند. پس بازی در اتاق قدرت می تواند فساد را تحمل کند، حامی آن هم باشد تا جایی که منافع در یک راستا قرار گیرد و اگر نبود آنرا حذف کرده نوع دیگری را جایگزین می کند...


 اما نکته ای دیگر که در راستای قتل پلیس بر آن تاکید می شود نقش رسانه است. پلیس فاسد تا قبل از اینکه توی گوش مایکل بزند فاسد نیست اما وقتی بازی به این نتیجه می رسد که بایستی حذف شود، این رسانه است که شخصیت پلیس را آنچنان منفور می کند و پرده از راز ارتباط پلیس و شبکه ی فساد برداشته می شود. در واقع با اعمال نفوذ قدرت بر رسانه است که افکار عمومی شکل داده می شود و به آن جهت دهی می دهند و همین رسانه در راستای اهداف قدرت یک شبکه از یک پلیس وظیفه شناس انسانی فاسد و منفور می سازد .


لازم به توضیح است که قسمت های دوم و سوم پدر خوانده نیز دیدنی و قابل تامل است!


جمعه 10/6/1391 - 17:4 - 0 تشکر 536881



Mulholland Drive ( جاده مالهالند )



توضیحات:


فیلم "بولوار مولهلند" آخرین اثر کارگردان مشهور "دیوید لینچ" است که به قول منتقدین و طرفداران وی بهترین کار او تلقی می شود ، لینچ جایزه بهترین کارگردان را برای این فیلم در جشنواره فیلم کن را به صورت مشارکتی دریافت کرد ، در جشنوارهأ آکادمی سال 2001 نامزد جایزه اسکار برای بهترین کارگردان بود ، در جشنواره منتقدین لس آنجلس جایزه بهترین کارگردان و بهترین فیلم را برد و همچنین بسیاری از جشنواره های معتبر دیگر نامزد یا برنده بود.


فیلم برگرفته از افکار سورئالیسم ، به پردازش سرکوب عذاب وجدان در بشر می پردازد و کما اینکه در طرف دیگر از داستان فساد موجود در هالیوود نیز نشانه می رود و وضع بازیگر و کارگردان و کلا هنرمندان در ستیز با سرمایه داران و صاحبان کمپانی های بزرگ و بی عدالتی موجود را نیز نمایان می کند.


ظاهر ماجرای فیلم پلیسی و جنایی است و با صحنه های پر اضطراب و حتی ترسناک آمیخته شده است و با اینکه لینچ همانند گذشته سبک اسرارآمیز خود را حفظ نموده و با وجود اینکه کلیشهأ فیلم سازی لینچ که در همهأ فیلم هایش از دههأ هفتاد تاکنون در این فیلم موجود است اما همچنان نوآوری بارزی در فیلم می باشد و تکنیک های جالب و نوین داستانی ، تصویری و صوتی به وفور در آن مشاهده می شود.


برای مثال کلیشهأ تکراری موجود در سینما اینست که شخصیت داستان به خواب می رود و تا قبل از بیداری قهرمان داستان ، بیننده گمراه شده است ، اما پس از بیداری شخص بیننده آگاه می شود ، که البته در این فیلم هر سه عنصر "قبل از خواب" ، "خواب" و "بعد از بیداری از خواب" موجود است اما لینچ به نوعی عنصر "قبل از خواب" را در قسمت "پس از بیدار شدن از خواب" بیان کرده است و قسمت قبل از آن نیز به صورت خلاصه و در دو سکانس کوتاه در ابتدای فیلم و کاملا مبهم عرضه می شود.


نکته ای که در این فیلم موجود است ، برای بیننده های مبتدی و متوسط بسیار بی معنی است و صحنه های داستان کسل کننده است اما به جرات می گویم که صحنه و سکانسی نیست که معنی نداشته باشد. و به قول کارگردان معروف "استیون سادربرگ": "اگر صحنه ای را متوجه نشدید ، ایراد از شماست و نه از ما ، فیلم را آنقدر ببینید تا متوجه شوید".






اصل داستان چیست؟!


"دایان سلوین" شخصیت اصلی داستان است که در شهر "دیپ ریور" در ایالت "اونتاریو" در کانادا بدنیا آمده است ، وی در یک  مسابقه رقص برندهأ جایزه ای می شود که به تشویق داوران و اطرافیان به سمت سینما و بازیگری کشیده می شود و به شهر لس آنجلس که عمّه وی نیز آنجاست می رود ، عمّهأ او بعد از مهاجرت وی فوت می کند و برای او نیز مبلغی به ارث می گذارد ، او برای گرفتن نقش اصلی در فیلم "داستان سیلویا نورت" تلاش بسیاری می کند اما ناکام است که با "کامیلا" آشنا می شود ، کامیلا برای دایان در فیلم هایش نقش های کوتاهی دست و پا می کند.


دایان عاشق کامیلا می شود و زمانی که متوجه می شود که کامیلا به کس دیگری علاقه دارد با او قهر می کند ، کامیلا سعی به آشتی با دایان می کند و یک شب او را به مهمانی دعوت می کند ، اما در این مهمانی دایان متوجه می شود که کامیلا قصد ازدواج با یک کارگردان را دارد و کل مهمانی برای او ناراحت کننده و غم انگیز می شود و تصمیم به کشتن کامیلا می گیرد پس یک قاتل حرفه ای را برای اینکار استخدام می کند و کامیلا را به قتل می رساند.


دایان که دچار عذاب وجدان از کردهأ خود شده از حالت روانی خود خارج می شود و از ترس چند روزمتمادی در خانهأ خود گوشه نشین می گردد و در این تنهایی ، از فکر و یادآوری کرده اش خودکشی می کند.








داستان در قالب فیلم:



قسمت اوّل: فیلم با نمایش رقص گروهی شروع می شود که شاید رویا یا خاطرات "دایان" از برنده شدن جایزه رقص در کانادا است. سپس دوربین نمایان شخصی است که در تختی می خوابد و به خواب می رود که این خود دایان است که می خوابد و قسمت اوّل ساختار یعنی ماجرای "قبل از خواب" تمام می شود هر چند بعد از بیداری وی از خواب ، فیلم به زمان قبل از خواب رجوع می کند و اطلاعات بیننده از سابقهأ دایان بیشتر می شود.


قسمت دوم: قبل از شروع به توضیح قسمت دوم نکته ای که در مورد خواب وجود دارد اینست که عمدهأ عناصر خواب از روزهای آخر عمرش گرفته شده است و تمام اسامی در خواب متفاوت با واقعیت است و هر کسی در شغل و مکانی دیگر با نام و داستانی متفاوت ظاهر می شود و خود دایان نیز نام مستعار "بتی" را برای خود پیدا می کند که این اسم را از پیشخدمت رستوارن "وینکیز" موقع استخدام آدمکش می گیرد.


1. خواب دایان از آنجا شروع می شود که کامیلا با نام جدید "ریتا" در خواب وی در ماشین لیمو در حال رفتن به بولوار مولهلند است که در راه به جانش سوء قصد می شود ولی در این حین ماشینی با لیمو تصادف می کند ، همانند شبی که خود دایان در بیداری به دیدار کامیلا می رود و در میان راه با دیدار کامیلا سور پریز می شود. ریتا (کامیلا) نیز به نوعی متقارن با اصل ماجرا  سور پریز می شود اما جان سالم بدر می برد هرچند که دچار فراموشی حافظه می شود و لنگان لنگان از محل تصادف دور می شود و به خانه عمّهأ "بتی" (نام مستعار "دایان") می رود و شب را در باغچهأ جلوی درب می خوابد ، صبح بعد عمّه بتی (دایان) را می بینیم که با تاکسی به مسافرت می رود ، رانندهأ تاکسی چمدانی بزرگ و دراز و سنگینی را به صندوق عقب ماشین می گذارد که کنایه از مرگ عمّه دایان است و آن چمدان تابوت عمّهأ او و تاکسی ماشین کفن و دفن است و از آنجایی که بعدا متوجه می شویم که عمّه برای فیلمسازی به کانادا رفته است و ضرب المثلی در آمریکا هست که "فیلم ساختن در کانادا" کنایه از مرگ است.


2. صحنه بعدی شخصی بهت زده به نام "دنی" را نشان می دهد که با روان شناسش در حال گفتگو در رستوارنی به اسم "وینکیز" است. "دنی" خوابش را به روانشناس می گوید و با هم به  پشت رستوران می روند ، زمانی که دنی چهره ای مخوف را برای زمان بسیار کوتاهی در پشت ساختمان می بیند از شدت ترس و وحشت جان می سپارد. شخصی که بهت زده و هراسان است خود دایان است و دنی را روز استخدام یک آدمکش در همان رستوران می بیند و آن چهرهأ مخوف و ترسناک پشت ساختمان در خواب دنی که در صحنه ای نیز جعبهأ آبی را در دست دارد همان آدمکش است که شخصیتی شیطانی دارد و چهرهأ وحشتناک اش دنی را از ترس می کشد و همچنین این وحشت بطور غیر مستقیم دایان را می کشد. از آنجا که دایان خود را در دنی می بیند و خوابی در خوابش است ، و دنی نیز می گوید که خواب را دو بار دیده است و همچنین زمانی که دایان از خواب بیدار می شود او نیز دو بار در دو حالت متفاوت یعنی یکی با بدنی مرده و گندیده و دیگری با بدنی زنده و سالم دیده می شود، یعنی دایان این خواب را را دو بار دیده است و آن جعبه آبی نیز محلی است که آن آدمکش برای استقرار پول به دایان گفته است.


3. بتی (دایان) از کانادا به لس آنجلس میاید ، دو نفر سالمند همراه او هستند که این دو در اصل داوران مسابقه رقص هستند که او را تشویق به بازیگری کرده اند و در خواب دایان بعنوان همسفر وی هستند که تنها تا فرودگاه بتی را همراهی کرده اند. در صحنه ای این دو داور زن و مرد با خنده ای مکّارانه بنظر راضی از اقدام شان هستند. این دو نفر که دوباره در انتهای داستان و در خانهأ دایان  ظاهر می شوند و منجر به خودکشی او نیز می شوند و این کنایه از طلسمی است که دایان در تصور خود دارد و فکر می کند که سرنوشت بدش منشایی جز این دو نفر ندارد (بعضا بینندگان به اشتباه تصور می کنند این دو پدر و مادر بتی یا دایان هستند ، اما در صحنهأ بسیار کوتاهی در ابتدای فیلم ، دایان را بروی صحنه می بینیم که همین زوج سالمند در موقع تشویق جمعیت کنار او می روند که خود دلیل مستندی بر مربی بودن آنها دارد).


4. زمانی که بتی به خانه عمه اش می رسد از زیبایی آن هیجان زده است و مدیر ساختمان "کوکو"  با بتی برخورد گرمی دارد و از سگ یکی از ساکنین بخاطر مدفوعش در باغچه عصبانی است و فریاد می زند: "سگت رو جای صبحانه می خورم" چرا که در برخوردی که دایان در بیداری با کوکو داشت ، کوکو بسیار گرسنه بود.


"کوکو" از اقامت ریتا در خانهأ با شکوه عمه روس راضی نیست و برای همین هم یکبار بتی را بازخواست می کند و به او می گوید که از شر مشکلش خلاص شود ، "کوکو" تصور می کند که "بتی" بازیگر جوان با استعدادی است.


"کوکو" که در دنیای واقعی هم اسمش "کوکو" است ، در بیداری مادر "آدام کشر" و در حقیقت مادر شوهر آیندهأ کامیلا است و در شب مهمانی بسیار مشهود بود که از کامیلا چندان خوشش نمی آید و برای همین هم بود که در خواب نیز از کامیلا (ریتا) ناراضی و عصبانی است و نمی خواهد او در محدوده زندگی اش باشد.


5. در صحنه بعدی بتی با ریتا که حافظه اش را فراموش کرده آشنا می شود ، ریتا که نام اصلی اش را فراموش کرده و تنها نام "دایان سلوین" را بخاطر میاورد بعلاوه اینکه شب قبل ، پیش از تصادف به مقصد بولوار موهلند در حرکت بوده است. و در حمام عمه روس نام ریتا را از  پوستر فیلم "جیلدا" که بروی دیوار است الهام می گیرد. ریتا در کیف خودش کلید آبی بزرگ و فانتزی بعلاوه مقدار چشم گیری پول نقد دارد که این کلید و پول در واقع گرفته شده از دیدار دایان با آدمکش است که پول درون کیفش را به آدمکش نشان می دهد و کلید آبی را از او تحویل می گیرد کما اینکه ما نمیدانیم این کلید کجا را باز می کند.


ریتا در واقع تحت تعقیب توسط گروهی است که قصد جانش را دارند و در واقع درمانده از راه کاری برای خودش است کما اینکه حافظه اش را از دست داده است ، اما این دو یعنی ریتا و بتی سعی به کشف هویت اون دارند و بتی به نوعی به او پناه می دهد و زندگی ریتا در خطر است.


این صحنه اوج نمایش احساسات و خواسته های دایان در بیداری است که در خواب خود آنها را می بیند که نشان می دهد دایان دوست دارد که کامیلا به او وابسته باشد و از او مراقبت کند. گرفتن نام ریتا از پوستر فیلم جیلدا چندان هم بی مفهموم نبوده است ، در فیلم جیلدا با بازیگری ریتا هیوورد  ، جیلدا شخصیت زنی است که بین دو نفر عاشق در حال رقابت قرار گرفته است و عاشق های جیلدا سعی به تصاحب آن دارند ، همانند کامیلا و کارگردان.


6. (پیش توضیح: کارگردان اصلی فیلم "داستان سیلویا نورت" در اصل در فیلم ظاهر نمی شود و دایان آدام کشر را در خوابش جایگزین می کند.) کارگردان فیلم "داستان سیلویا نورت" یعنی "آدام کشر" (باب بروکر) با مدیر فیلمش و مسئولین کمپانی سازنده فیلم در حال بحث است که دو نفر وارد اتاق می شوند ، آنان تاکید به انتخاب دختری به نام "کامیلا رودز" در نقش اصلی فیلم "داستان سیلویا نورت" دارند.


در این صحنه که دایان در خواب می بیند ، کارگردان مجبور به انتخاب اجباری بازیگری می شود که نمی خواهد و دست پشت پرده ای بعنوان سرمایه گذار اصلی فیلم این مسئله را اجبار می کند و این در حقیقت تصور دایان است که کارگردان انتخاب نداشته است و بلکه انتخاب بازیگر از قبل تصمیم گیری شده است.


شخصیت یکی از دو برادر را دایان در مهمانی آن شب گرفت. زمانی که دایان اسپرسو می نوشید ، مردی عبوس را دید که به او خیره شده بود و از آنجایی که در دایان در آن لحظه بسیار غمگین بود ، قهوه در دهانش بسیار بد مزه جلوه می کرد و به همین دلیل مرد عبوس را در خوابش متنفّر از هر گونه قهوه ای تجسم می کند.


اما برادر دیگر کاستیگلیانی کیست؟ شخص عبوس دوم در مهمانی آن شب نبود و در هیچ جای دیگر فیلم دیده نمی شود. او در اصل خود دایان است که زمان استخدام قاتل عکس کامیلا را نشان می دهد و در برخورد با آدمکش بسیار عصبانی و کم حوصله است ، دایان به عنوان یکی از برادران کاستیگلیانی کارگردان را بخاطر تنفرش از قبل اخراج می کند و به او می گوید: "این فیلم دیگه مال تو نیست."


زمانی که برادارن "کاستیگلیانی" عکس را نشان می دهند می گویند: "این همون دخترست!" که این دقیقا جملهأ دایان در بیداری به آدم کش است.


7. آدام کشر به خانهأ خود می رود و زنش را همبستر با نظافت چی استخر می بیند ، بعد از جدالی مسخره به هتل می رود و هتل دار به او می گوید که کارت اعتباریش مسدود است سپس به دیدن کابوی می رود ، کابوی می گوید: "اگر خوب عمل کنی من رو یک بار می بینی و اگر بد عمل کنی دو بار می بینی" ،  و سپس دستور کمپانی را می پذیرد و دو دختر را تست می کند و کامیلا را انتخاب می کند.


همبستر شدن زن کارگردان که در بیداری اتفاق افتاده است و در اصل دایان شب مهمانی از آن مطلع می شود ، جایی که کارگردان می گوید: "استخر مال من شد و استخر دار مال اون شد."


کارگردان اصلی فیلم "داستان سیلویا نورت" بیداری نامش "باب بروکر" است که دایان در خواب او را با "آدام کشر" جایگزین کرده است.


آدام کشر که یکبار کابوی را دیده است ، به گفته خود کابوی در خواب خوب عمل کرده و اما دایان خواب را دو بار می بیند پس کابوی را دوبار می بیند که او را از خواب بیدار می کند پس به گفتهأ خود کابوی بد عمل کرده است.


8. بتی به تست بازیگری می رود و تست را بخوبی انجام می دهد و او را نزد آدام کشر می برند تا به او معرفی کنند ، آدام و بتی از دور همدیگر را  می بینند و به هم خیره می شوند طوری از قبل همدیگر را می شناسند ، بتی می گوید که قرار دارد و باید برود ، سپس با ریتا به خانهأ خود می رود و با جسد مردهأ دایان سلوین مواجه می شوند ، شب آن روز نیز بتی و ریتا عشق بازی می کنند و نیمه های شب ریتا بتی را از خواب بیدار میکند و به کلوپی به نام سکوت می روند ، بعد از نمایش در کلوپ یک جعبه آبی در کیف بتی پیدا می کنند که کلید آن را ریتا در کیف خود داشت ، به خانه بر می گردند و قبل از اینکه ریتا در جعبه را باز کند بتی مفقود می شود و ریتا نیز بعد از باز کردن آن به درون جعبه می رود.


 پیروزی بتی در تست بازیگری به نوعی حاکی از اینست که دایان خود را بهترین دختر برای نقش اصلی فیلم می دانست امّا کسی دیگری انتخاب می شود و آن کامیلا رودز است ، و دایان همیشه دوست داشت که عمّه اش به او افتخار کند و برای همین است که "وودی کتز" تهیه کننده فیلم به او می گوید: "عمّهأ تو امروز بهت افتخار می کنه." چرا که این چیزی است که دایان دوست داشت بشنود ، امّا نکتهأ جالبی که در تست بتی وجود دارد اینست که "وودی کتز" که با بتی تست را بازی می کرد دقیقا با کامیلا هم همین تست را بازی کرده بوده است و می گوید: "می خوام زیبا و پیوسته بازی کنم ، مثل اون یکی دختره که مو های مشکی داشت".


از آنجایی که دایان در خواب ، آشنایی با کارگردان را به قرار خود با کامیلا ترجیح می دهد و با اینکه دایان برای رسیدن به نقش تلاش کرده و حتی تن به هر کاری با کارگردان داده است اما باز هم چون کامیلا را دوست دارد در این نقش دیگر اصرار نمی کند و اما کلوپ سکوت اولین جایی است که شروع به گیج کردن بیننده می کند ، لرزش های بتی در آن کلوپ ، خواندن آواز "گریه کردن" اثر "روی اوربیسون" و آن هم به زبان اسپانیولی که زبان مورد علاقه دایان در خواب است (اسپانیولی از آنجا گرفته شد که شب مهمانی کامیلا و آدام با هم به این زبان صحبت می کنند) و همه به نوعی به عذاب وجدان بتی بر می گردد و نشان دهنده غم و اندوه اوست و عذاب وجدانی که به آن دچار شده است.


قسمت سوم: این قسمت از آنجا شروع می شود که کابوی به سراغ جسد مردهأ بتی میاید و می گوید که زمان بیدار شدنش است ، این صحنه دوربین "دایان" را در دو حالت مرده و زنده نشان می دهد که این خود دلیلی بر این است که دایان خواب را دو بار دیده و در واقع چون دوبار این خواب را دیده است ، کابوی را نیز دوبار دیده است و در رقابت با آدام کشر بازنده است ، دایان بعد از بیداری از خواب به دلیل عذاب وجدان خود کشی می کند ، در قسمت سوم فیلم که در واقع رجوع های متعددی به گذشته نیز انجام می شود که در قسمت دوم موارد اصلی آن را توضیح دادم.


اما در این قسمت از داستان کامیلا آدم کشی را استخدام می کند تا کامیلا را بکشد و در رستورانی به اسم وینکیز با او ملاقات می کند و این ملاقات منشاء بسیاری از عناصر خواب او نیز هست.


در پایان و قبل از خودکشی مربیان دایان که از درون جعبه آبی به صورت آدمک هایی خارج شده اند به سراغ دایان می آیند و او از وحشت و ترس و برای خاتمه این عذاب و به قول خودش از کلام "دنی": "که از این احساس لعنتی راحت بشم."


نکتهأ جالب دیگری نیز در قسمت سوم وجود دارد ، مقداری از اساس های همسایهأ دایان پس از تعویض آپارتمان نزد کامیلا مانده است که برای اینکه آنها را پس بگیرد پیش دایان می آید و زیر سیگاری پیانو شکل خود را می برد و به کامیلا می گوید که آن دو نفر کارآگاه دوباره آمده اند.


دایان سیگاری نیست اما زیر سیگاری را برای کامیلا لازم داشته است چرا که کامیلا سیگاری بوده است و شب مهمانی او را با سیگار بی فیلتر می بینیم.


کارآگاه هایی که به دنبال دایان آمده بودند نیز عناصری در خواب او دارند و در صحنهأ تصادف در خواب وی حاضر هستند و جالب اینجاست که آدام کشر زمانی که به آن هتل مخروبه پناه می برد ، متصدی هتل به او می گوید که دو نفر از بانک آمده بودند و همچنین به آدام می گوید که: " کسانی که ازشون پنهان شدین ، می دونن شما کجایی. " که این نشان دهنده اینست که دایان می داند که پلیس دیر یا زود او را پیدا خواهد کرد و فکر می کند به زودی ماجرایش لو خواهد رفت.








سوالات موجود:


- مفهوم عدد 16 در این میان چیست؟


دختر اوّلی که آدام کشر امتحان می کند آوازی را می خواند که متن شعر آن "16 دلیل که عاشقت هستم" می باشد ، بهتر بودن آواز این دختر و اجرای آن از کامیلا رودز (شخص پیشنهادی "برداران کاستیگلیانی") بدیهی است.


شمارهأ اتاق آدام کشر در هتلی که مخفی شده است نیز 16 است ، مهمان دار هتل و شخصی که در کلوپ سکوت کار می کند نیز یکی هستند پس دایان در بیداری حتما این پیرمرد اسپانیایی را می شناسد و این مهماندار زمانی که در هتل به سراغ آدام کشر می رود تا او را از مسدود بودن حساب بانکی مطلع کند به نوعی گوشش را بروی در می گذارد تا استراق سمع کند.


در حقیقت این عناصر 16 و مهمان دار هتل و همچنین نگاه های رد و بدل شده بین دایان و آدام کشر در خواب گواهی از رابطه این دو در بیداری است و از آنجایی که دایان در شب مهمانی می گوید که: "نقش اصلی را بدجوری می خواهد." ، بلکه دایان در بیداری و در همان اتاق کثیف و کهنهأ آن هتل که حتی در اتاقش از خارج باز می شود با باب بروکر کارگردان اصلی فیلم "داستان سیلویا نورت" نیز همبستر شده است تا به نقش اصلی برسد و برای تصاحب آن حاضر به انجام هر کاری شده است و با اینکه کارگردان قصد استفاده دایان در فیلمش را ندارد و به نوعی این نقش از قبل تعیین شده است ، امّا از او سوء استفاده می کند.


- چرا دایان نام خود را هم نیز عوض کرد؟


دایان از روی پشیمانی آرزو می کند که کامیلا جان سالم بدر ببرد و دایان در مکان و شخصی دیگر سر راه او قرار بگیرد و با کامیلا رابطه ای جدیدی را از نو برقرار کند و چه بسا این بار کامیلا به دایان وابسته است و دایان حامی و پشتیبان کامیلا ، یعنی نقطه مقابل بیداری.


- کلوپ سکوت چه بود و چه اتفاقی افتاد؟


موارد زیر را می توان از صحنه این کلوپ فرا گرفت:


- آگاهی بیننده و بتی: این قسمت از خواب دایان دلیل و سندی به خود او و حتی بینندهأ فیلم است که هر آنچه تا به حال دیده اید خواب بوده است غیر واقعی ایست و یا حتی اگر هم این مطلب واضح بیان نشود حداقل شدیدا در ذهن ایجاد شک می کند.


- خطای دید در سینما: کلوپ سکوت تقلیدی از صحنهأ معروف فیلم نقاب اثر اینگمار برگمن است تا بیننده را برای پیامد ثانویه ای یعنی اظهار نظر لینچ دربارهأ طبیعت خطای دید در سینما آماده کند.


لینچ با صراحت به دو نکته تاکید می کند ، اوّل: اهمیت ترکیب صدا و تصویر.  دوم: فریب کاری در هنر بازیگری (که مسلما نظری بیرحمانه است).


- مفهوم فلسفی – (زندگی خطای دید است): ادراک منشاء حقیقت است و حقیقت همواره نسبی است و بنابراین ادراک ما همیشه نسبی است و هر آنچه ما می بینیم ساختهأ چشمان ماست ، این مطلب فلسفی بسیار با فلسفه و افکار شرقی مطابقت دارد و با این نکته که لینچ معتقد به یوگا-درمانی است.
همچنین این مطلب که زندگی خطای دید است با "پست مدرنیسم" نیز کاملا مطابقت دارد.


این کلوپ با استدلال به شواهدی بسیاری می تواند تعبیر مهمانی آدام در خواب دایان باشد:


- ریتا از بتی می خواهد که بدنبال او به کلوپ برود و در بیداری کامیلا دایان را به مهمانی آدام دعوت می کند.


- بتی و ریتا در تاکسی نمایش داده می شوند که به کلوپ سکوت می روند و در بیداری دایان در لیموزین مشکی به خانه آدام می رود.


- بتی و ریتا در کلوپ سکوت دستان همدیگر را نگه می گیرند. در بیداری کامیلا و دایان دست همدیگر میگیرند و از میان جنگل به مهمانی می روند.


- دایان در کلوپ سکوت متوجه می شود که همه چیز خطای دید است و در مهمانی آدام متوجه می شود که تمام آن چیزی که آرزویش را داشت و در رویایش بود رویای متلاشی شده و خطای دید بوده است.


- در کلوپ بتی و ریتا گریه می کنند و در مهمانی هم  دایان گریه می کند.


- در هر دو صحنه موسیقی پخش می شود.


- چرا شعبده باز در کلوپ سکوت به سه زبان صحبت می کند؟


شعبده باز برای سه نفر صحبت می کند: بتی ، ریتا و عمّه روس.


مشخص است که عمّه روس با زبان فرانسوی آشناست چرا که در منزلش کتاب های فرانسوی یافت می شود و او نیز به کانادا می رود و فرانسوی صحبت کردنش در کانادا بعید نیست ، کامیلا نیز اسپانیایی صحبت می کند و در شب مهمانی نیز صحنه از آن را می بینیم و بتی که صراحتا به زبان انگلیسی مسلط است.


- جعبهأ آبی چیست؟


جعبه آبی نمونه کوچک شده از کلوپ سکوت است. با این تفاوت که کلوپ برای همگان است و عموم مردم به آن مراجعه می کنند و معرف نسل بشر است و باز کنندهأ خطای دید و اشتباه فاحش نسل بشری در درک مسائل است ، اما جعبهأ آبی شخصی است و تنها باز کننده تاریکی های روح افراد است.


- رنگ آبی معّرف چیست؟


استفاده از رنگ آبی در فیلم لینچ از دیرباز وجود داشته است و اما در این فیلم رنگ آبی نشانهأ وجود اهریمن و خباثت است و این رنگ در نقاط متعدد فیلم مشاهده می شود که اولین بار در اتاق آقای روگ صاحب کمپانی ظاهر می شود ، بعد از آن کلید آبی در کیف ریتا است ، سپس در کلوپ سکوت به دفعات این نور و رنگ دیده می شود و حتی زنی با کلاه گیس آبی رنگ در نقطه ای مرموز و تنها در سالن نشسته است ، بعد از آن جعبهأ آبی رنگ دیده می شود سپس کلید آبی از آدمکش به دایان منتقل می شود و در نهایت دوباره زن مرموز شبیه به جادوگران با کلاه گیس آبی کلمه سکوت را به اسپانیایی می گوید و فیلم تمام می شود.


- و امّا کلید چه چیزی را باز می کند؟


آن کلیدِ آبی جعبه ای آبی رنگ را برای ریتا باز کرد که وی را به تاریکی هدایت می کند ، و در اصل تاریک ترین و زشت ترین زوایای روح دایان را برای کامیلا باز می کند که تا زمان استخدام آدمکش برای قتل کامیلا پنهان بوده است و این ارتکاب قتل دایان چالش بروز و شکوفا کننده نقاط تاریک روحش برای کامیلا است و استخدام آدمکش کلید باز کردن آن تاریکی است.


- چه کسی در انتهای فیلم به درب خانه دایان می کوبد؟


این در واقع وجدان اوست که به طرز مهیبی درب او را می کوبد و این بلکه الهام لینچ از یکی از نمایشنامه های شکسپیر است که در آن نمایشنامه نیز قاتلی زمانی که پادشاه را می کشد ، کسی به در می کوبد هرچند در آن نمایش نامه کسی وارد نمی شود و فقط به در می کوبد. و آن وجدان قاتل است. اما در این روایت وجدان از زیر در به صورد آدمک های کوچکی که دایان آنها را می شناسد وارد می شوند و سپس بزرگ می شوند.


منبع : زیرنویس ( zirnevis.com )




جمعه 10/6/1391 - 17:4 - 0 تشکر 536885

Eastern Promises ( قول های شرقی )


توضیحات :


فیلم فوق‌العاده موفق و تحسین شده احتمالا بزرگترین کارگردان معاصر کانادایی که جایزه اصلی جشنواره تورنتو را نیز برده است. حضور ستارگانی مثل ویگو مورتنسن که دوباره در یکی از فیلم‌های این کارگردان مطرح به همراه نائومی واتس حضور یافته است بر اشتیاق دیدن فیلم می‌افزاید.





خلاصه داستان :

یک دختر نوجوان روسی حامله که در یک داروخانه دچار خونریزی شده بلافاصله به بیمارستان منتقل می شود . دکتری به اسم آنا موفق می شود نوزاد او را بدنیا آورد اما مادر بچه می میرد . آنا تصمیم می گیرد از این کودک نگهداری کند و همچنین دفترچه خاطرات مادر او را که بزبان روسی است نزد خود نگه می دارد . آنا با کمک مادرش آنرا ترجمه می کند تا بتواند آدرسی از بستگان احتمالی کودک بدست آورد . او نهایتاً موتجه می شود مادر کودک به نحوی با صاحب یک رستوران در لندن به اسم سیمون ارتباط دارد . او با وجود مخالفت مادر و دایی اش نزد سیمون می رود اما سیمون در واقع رئیس یک باند تبهکار روسی در شهر لندن است که رستوران نیز پوششی بر فعالیتهای اوست و بنابراین در ادامه پسر سیمون که کیریل نام دارد بهمراه نیکولا راننده و محافظ سیمون که فرد بسیار خشنی نیز می باشد با آنا درگیر می شوند .


فیلم داستان نیکولای یک جنایت‌ کار بی‌ رحم را دنبال می ‌کند که به یک خانواده بد نام جنایات سازمان ‌یافته در لندن وابسته است. زندگی مخفیانه او با برخورد با یک زن بی‌ گناه از طبقه متوسط که اتفاقا شاهد جنایاتی از این خانواده بوده است دچار مشکل می‌شود و او مجبور است قتل‌ها و جنایات دیگری هم انجام دهد.







داستان فیلم :


لندن، زمان حال. مامایی به نام آنا خیترووا در آستانه کریسمس فرزند دختر روس ١٤ ساله ای به نام تاتیانا را به دنیا می آورد. دخترک می میرد و تنها چیزی که از خود به جا می گذارد یک دفتر یادداشت است. دفترچه آنا را به رستورانی به نام ترانس سیریان راهنمایی می کند که توسط پیرمردی به نام سمیون اداره می شود. آنا با یک کپی از یادداشت های دختر جوان نزد او می رود و سمیون قول می دهد تا نوشته ها را برای وی ترجمه کند. ولی همزمان آنا درمی یابد که خانواده سمیون جزئی از یک تشکیلات تبهکاری به نام Vory V Zakone هستند و این دفترچه مدرکی علیه آنهاست. سپس سمیون نزد آنا رفته و از او می خواهد تا نسخه اصلی خاطرات تاتیانا را به وی بدهد، در غیر این صورت کودک را از میان خواهد برد. آنا دفترچه را به نیکلای راننده سمیون می دهد. مردی که قرار است تا عضو جدید تشکیلات باشد و دوست نزدیک کیریل پسر سمیون است. کیریل که به تازگی رقیبی چچنی را به قتل رسانده، ضامن نیکلای نزد تشکیلات است چون وفاداری اش را مشاهده کرده است. سمیون نیکلای را برای خالکوبی نشان مخصوص تشکیلات به یک حمام سونا می فرستد، اما معلوم می شود که این کار در واقع تله ای بوده تا نیکلای به جای کیریل توسط برادران تبهکار مقتول چچنی به قتل برسد. ولی نیکلای موفق می شود که آن دو را کشته و با وجود زخم های مهلکی که برداشته، نجات پیدا کند. در ادامه مشخص می شود که نیکلای مامور نفوذی پلیس بوده و با هدف فروپاشی تشکیلات وارد این جمع شده است. او که از ماجرای دفترچه تاتیانا باخبر است و می داند این مدرک می تواند سمیون را به اتهام تجاوز به دختری نوجوان راهی زندان کند، تصمیم به استفاده از آن می گیرد. اما کیریل به بیمارستان رفته و کودک را می رباید تا مدرک اصلی جنایت سمیون را نابود کند. آنا و نیکلای او را تا ساحل تیمز تعقیب می کنند، اما کیریل قادر به آب انداختن نوزاد نیست و او را به دستان نیکلای و آنا می سپارد. در پایان فیلم می بینم که آنا کودک را که اینک نیکلای نامیده می شود به فرزندی قبول کرده و نیکلای راننده نیز در راس تشکیلات Vory V Zakone قرار دارد...





نقد فیلم :


بی اغراق باید گفت که دیوید کراننبرگ ٦٤ ساله به اوج پختگی و خلاقیت هنری کارنامه اش رسیده و هر فیلمش نسبت به کار قبلی جا افتاده تر و عمیق تر می شود. دیگر از صحنه های خونبار-و مشمئز کننده- فیلم های اولیه کمتر نشانی به چشم می خورد، اما خشونت به عنوان تم اصلی کارهای وی چهره ای هولناک تر یافته است. کراننبرگ رفته رفته از پیرنگ های فانتزی یا علمی تخیلی نیز فاصله می گیرد و رفته رفته پلشتی های دنیای معاصر پیرامون را زیر ذره بین قرار می دهد. این به روز تر شدن اتفاق فرخنده ای است که در دو فیلم آخر وی یک سرگذشت خشونت بار [در گویش رایج پلیس آمریکا به فردی که دارای سابقه اعمال خشونت بوده، گفته می شود] و قول های شرقی به عینه شاهد بوده ایم. عوامل بصری مشابهی نیز در هر دو فیلم وجود دارند، از جمله تشابه سیمای اد هریس-در فیلم قبلی- و ویگو مورتینسون-در فیلم فعلی- یا نقش خانواده در درام شخصیت ها و حضور جنایت سازمان یافته در زندگی روزمره که رفته رفته به عنوان امری عادی در آمده است. با دوری کراننبرگ از قراردادهای گونه فیلم های ترسناک با اولین سکانس فیلم- صحنه های کشته شدن مرد چچنی توسط اکرم و عظیم یا در خون غلطیدن تاتیانا در فروشگاه- مشخص می شود گویی به این باور رسیده  که واقعیت می تواند هراسناک تر از تخیل باشد. لندنی که او در آستانه کریسمس ترسیم می کند شهری تیره و تار و خفقان گرفته است که زیر سلطه مافیای روسی قرار دارد. چیزی مثل خانواده ویتو کورلئونه پدرخوانده با این تفاوت که سنت های مردسالارانه در ساختار آن بیشتر به چشم می خورد. همه چیز در برابر پس زمینه هایی تیره-همچون اغلب فیلم های پیشین وی- رخ می دهد. گویی سیاهی جزئی از وجود شخصیت ها و بخش مهمی از فضا است.


تعلیق موجود در فیلم نیز از حوادث آن چنانی-جز صحنه درگیری نیکلای در حمام که نوع خود بسیار تماشایی نیز هست- بلکه از مهابت روابط میان آدم ها ساخته می شود و بدون شک بازی آرمین مولر اشتال سهمی عمده در این مهم دارد. نمی شود معرفی این فیلم را بدون اشاره به بازی مورتینسون- که برای یافتن لهجه روسی/اوکراینی اش به سیبری سفر کرده و مطالعه زیادی درباره تبهکارارن روسی انجام داده- نمی توان به پایان برد. اوج بازی او در صحنه هایی است که با آنا گفت و گو می کند و زمانی که آنا از او درباره گمشدن عمویش پس از ترجمه دست نوشته های تاتیانا سوال می کند-چون تنها کسی که از ماجرا خبردار اوست- چنین می گوید:"حال عموت خوبه، اون الان توی ادینبوروست، در یه هتل ٥ ستاره. من دستور داشتم اونو با بفرستم به بهشت با یک گلوله در مغزش… در عوض من یک بلیط درجه یک اسکاتلند بهش دادم. او هم که آدم با تجربه ای بود، همه چیز را فهمید…تبعید یا مرگ."


قول شرقی [اولین فیلمی که کراننبرگ در خارج از کانادا کارگردانی کرده] با سرمایه ای معادل ٢٥ میلیون پوند تولید شده و در هفته های اول نمایش خود در آمریکا توانسته نزدیک به ١٥ میلیون دلار به چنگ آورد که یقیناً این میزان افزوده خواهد شد و نشان از استقبال تماشاگران دارد. از نکات جالب توجه فیلم برای عشاق سینما بازی یرژی اسکولیموسکی کارگردان برجسته لهستانی [ که از سال ١٩٩١ تاکنون فیلم تازه ای نساخته] در نقش استپان عموی روس تبار آنا است.


لندنی که او در آستانه کریسمس ترسیم می کند شهری تیره و تار و خفقان گرفته است که زیر سلطه مافیای روسی قرار دارد. چیزی مثل خانواده ویتو کورلئونه پدرخوانده با این تفاوت که سنت های مردسالارانه در ساختار آن بیشتر به چشم می خورد .


فیلمبرداری و نورپردازی فیلم عاری از هرگونه مشکل می باشد . همه ی عوامل به بهترین نحو ممکن دست به دست هم داده اند تا سکانس ها و لوکیشن های موجود رو با احساسی که میخواهند بیان کنند هماهنگ کنند .


 یکی از دیالوگ های زیبایی که در طول فیلم بیان میشوند جواب به آنا درباره کشته شدنش عمویش است :
" حال عموت خوبه، اون الان توی ادینبوروست، در یه هتل ٥ ستاره. من دستور داشتم اونو بفرستم به بهشت با یک گلوله در مغزش… در عوض من یک بلیط درجه یک اسکاتلند بهش دادم. او هم که آدم با تجربه ای بود، همه چیز را فهمید…تبعید یا مرگ "


  صحنه های میخکوب کننده ی زیادی در طول فیلم دیده می شوند ... می توان به بریدن گلوی شخص روسی به دست اکرم در آرایشگاه اشاره کرد و یا صحنه ای که مورتنسن در حمام چاقو را در چشم طرف فرو می کند و ما بدون هیچ تعارفی تمامی این صحنه ها رو شاهد هستیم! روایت فیلم هم نسبتا خوب است و هیچ موقع ریتم نسبتا تند خود را از دست نم یدهد .از دیگر نکات قوت فیلم بازی درخشان آرمین مولر اشتال است که سهم بسزایی در جذابیت فیلم داشته است .

جمعه 10/6/1391 - 17:5 - 0 تشکر 536889

( مالنا )



دهم ژوئیه ١٩٤٠ در شهر کاستلکوتو ایتالیا. رناتو آموروسوی،صاحب اولین دوچرخه اش می شود و برای اولین بار چشمش به مالنا اسکوردیا می افتد.مالنا تازه واردی است که همسرش نینو،مردی از اهالی کاستلکوتو، در جبهه شمال افریقا می جنگد و مالنا به تنهایی در خانه پدری شوهرش زندگی می کند.پدر مالنا نیز که معلم زبان لاتین است، برای تنها نماندن دخترش در کاستلکوتو اقامت کرده است.رناتو شیفته مالنا می شود و در عالم خیال خودش و مالنا را در هیات شخصیت های سینمایی چون تارزان و جین، جان وین و کلر تره ور در دلیجان، کلئوپاترا و مار و سامسون ودلیله مجسم می کند.


مالنا عمیقا به همسرش نینو وفادار است و از سوی مردان به دلیل دست نیافتنی بودنش هدف شایعات ناپسندی قرار می گیرد.از طرف دیگر زنان شهر نیز که زیبایی مالنا را عاملی تهدید کننده برای بنیان های خانوادگی خود می دانند،زبان هایشان را به کار می اندازند. به زودی هر دو طرف بدون این که مدرکی یافته باشند،بر سر این موضوع به توافق می رسند که مالنا فاسد است.


یک روز خبر می رسد که نینو در جبهه کشته شده و مراسمی برای بزرگداشت او برگزار می شود.مردان شهر،اینک مالنای غمگین را قابل دسترس تر می پندارند و تحت تاثیر تعصب حاکم ،شایعات بالا می گیرد.مستمری شوهر مالنا بارها قطع می شود و یافتن کاری مناسب غیرممکن به نظر می رسد. در همین زمان نامه بی امضایی به دست پدرش می رسد و او را متهم به بی آبرویی می کند. پدر مالنا او را طرد می کند.
در بمباران متفقین،پدر مالنا کشته می شود و داغی تازه بر دل مالنا می گذارد.او که تنها و بی کس شده ،تصمیم می گیرد با سروان کادیی ازدواج کند، اما شبی پس از خروج سروان از منزل مالنا، گاسپار کوزیمانو دندان پزشک شهر راه را بر او می بندد و جنجال به پا می کند. مالنا برای اعاده حیثیت دست به دامان تنها وکیل شهر می شود. مالنا در جریان دادگاه در می یابد که سروان کادیی عازم ماموریتی در شهری دیگر است.مالنا از اتهام ها تبرئه و دندان پزشک متاهل تلویحا متهم به دیوانگی می شود. وکیل شیاد پس از محاکمه به منزل مالنا رفته و در ازای دستمزد به او تعدی می کند.


مالنا که بی کار،بی پول و بی پناه شده، ناچار پیشنهاد آنتونیوی پا انداز را می پذیرد و به خودفروشی روی می آورد. شهر توسط آلمانی ها اشغال شده و مالنا به ناچار با آنها طرح دوستی می ریزد،اما با پایان جنگ، متفقین پیروزمندانه وارد شهر می شوند. زنان که موقعیت را برای انتقام جویی مناسب یافته اند، پس از مضروب کردن مالنا موهایش را قیچی می کنند. مالنا شهر را به مقصد مسینا ترک می کند و رناتو خاموش او را بدرقه می کند.
یک روز اتوبوسی نینو را به شهر می آورد و روشن می شود که خبر مرگ او حقیقت نداشته، بلکه مدتی به مالاریا مبتلا و اسیر شده و یک دستش نیز قطع شده است.هیچ کس جرات گفتن حقیقت را به نینو ندارد. رناتو واقعیت را در نامه ای به نینو بازگو می کند و نینو راهی مسینا می شود. یک سال بعد، نینو که مالنا را یافته وارد شهر می شود،اهالی ابتدا حیرت می کنند ،اما به زودی زنان شهر به پذیرش مجدد او رضایت می دهند.رناتو نیز که سرانجام موفق شده با مالنا صحبت کند، با آرزوی خوشبختی از او جدا می شود.


بسیاری کوشیده اند به پدیده نقد فیلم فارغ از هر دیدگاهی و صرفا از جهت زیبایی شناختی بنگرند.اما شخصا با گرایشی جامعه شناسانه و روان شناسانه، بر این اعتقاد بوده و هستم که حتی غیر واقع بینانه ترین فیلم ها هم به نوعی بیان گر یک تفکر درباره جامعه و ایدئولوژی آن هستند.منتقدان بسیاری در گذشته این راه را رفته اند( کیومرث وجدانی در میان منتقدان ایرانی به همین دلیل بی همتاست)،از این رو بسیاری کینگ کنگ (١٩٣٣) را محصول ناخودآگاه کتاب تمدن و ناخشنودی های آن اثر فروید و کینگ کنگ (١٩٧٦) را برنامه ای به منظور تصویر کردن تیره بختان روی زمین اثر فرانتس فانون دانسته اند. مطب دکتر کالیگاری از دیدگاه زیگفرید کراکائر مورد سرزنش قرار گرفته، چون با حالت بیمارگونه خود به ظهور هیتلر کمک کرده است و فیلم فارغ التحصیل(١٩٦٧) برای غفلتش تقبیح شده ، چون عواقب نامطبوع جنگ ویتنام را نادیده گرفته بود.گذشت زمان صحت نظریه ویلیام دومیل را ثابت کرد که در ١٩٣٥ با وسواسی عجیب نتیجه گرفت" طرفداران امروز میکی ماوس،هواداران فردای طرح جدید روزولت خواهند بود، در حالی که علاقمندان پاپای نسلی از فاشیست ها را بزرگ خواهند کرد." با این مقدمه، نیازی نیست که تاکید کنم همواره برایم مهم بوده که فیلم توسط چه کسی، در کجا و چه تاریخی و برای کدام تماشاگر ساخته شده و پیامد نمایش آن در روان فرد و جامعه چه خواهد بود. تصور می کنم مطرح کردن چنین دیدگاهی در زمانه ای که بسیاری از فیلم ها در کشمکش سرگرم سازی صرف و تبلیغ بی کنشی اسیرند، خالی از فایده نباشد.


مالنا در دیدار اول چنین می نمایاند که پرسه ای سرخوشانه در خاطرات نوجوانی و پژوهشی نوستالژیک درباره تب و تاب های دوران بلوغ است. یکی از خیل همان فیلم های آشنای ایتالیایی از قبیل نان و عشق و ... که این بار به دست کارگردان سینما پارادیزو ساخته شده و ظاهری پالوده تر دارد و همین دیدگاه سهل انگارانه باعث می شود مفهوم واقعی فیلم پوشیده بماند. مالنا بر خلاف ظاهرش، سیاسی ترین فیلم سال ٢٠٠٠ سینمای ایتالیا و سیاسی ترین فیلم کارنامه تورناتوره است، تلاشی بلند پروازنه برای ریشه یابی روان شناختی / اجتماعی فاشیسم ایتالیایی که از ابزارهای معمول فیلم های سطحی و کم مایه سیاسی بهره نمی برد و لاجرم منش سیاسی بیرونی آثاری چون Z (١٩٦٨) و حکومت نظامی (١٩٧٣) کوستا گاوراس را هم ندارد. مالنا بیشتر به آخرین تانگو در پاریس (١٩٧٢، برتولوچی) و سالو یا ١٢٠ روز سودوم(١٩٧٥، پازولینی) نزدیک است، آثاری که سعی در تلفیق مارکسیسم و فرویدیسم داشتند ، واجد دیدگاه چپ جدید و اروپایی بودند و آن را در لفافی از نوستالژی و طنز می پیچیدند. این امر ناشی از وضعیت ایدئولوژی گریز جهان امروز در آستانه هزاره جدید است که در وضعیت التقاطی پست مدرن به سر می برد و تورناتوره هم نخواسته با تقلیل دادن غیر ضروری فیلمش تا حد یک فرمول و جانبداری صریح و غیر نقادانه از یک مرام به آن لطمه وارد کند.


مالنا کیفرخواستی علیه فاشیسم به مثابه جنبشی توده ای است،تجمسی خیره کننده از رابطه جنسیت و واپس زدگی روانی که فاشیسم مولود آن است ادعا نامه ای علیه جامعه و فرهنگ غالب خرده بورژوازی ایتالیا در آن دوران که با سرکوب احساسات فرد از طریق واپس زدن نیازهای جسمانی، سعی در "متمدن کردن" او داشت و فاشیسم با موضع گرفتن متضاد در برابر آن، آن تفکری را عرضه کرد که سویه ای مردانه داشت و نیل به هدف غایی ایدئولوژیک را جز از راه وحشی گری سیاسی در مناسبات اجتماعی و جنسی ممکن نمی دانست و فرد بورژوا را مجبور به اعمال احساسات اساسی سرکوب شده اش، علیه قربانیان سیاسی و زنان، از طریق فشار خانواده مقدس ، کلیسا و حکومت می کرد.


نمونه شاخص چنین پژوهشی در سینمای ایتالیا سازش کار/ دنباله رو(١٩٦٩، برتولوچی) است که کلریچی، شخصیت اصلی فیلم تحت تاثیر رفتار سوء پدری روان پریش و مادری ولنگار به سوی همجنس خواهی و فاشیسم کشیده می شود. برتولوچی برای ترسیم زوایای شخصیت اصلی فیلمش، دوران کودکی او را ترسیم کرده بود و تورناتوره نیز مرحله گذار از کودکی به بلوغ و نوجوانی رناتو را انتخاب کرده است.(١)
مالنا با سه اتفاق هم زمان آغاز می شود. رناتو صاحب دوچرخه ای می شود، مالنا را می شناسد، و موسولینی علیه فرانسه و انگلستان اعلان جنگ می کند. هرچند دوچرخه نمادی از خود ارضایی به شمار می رود و برای رناتو واقعه شناختن مالنا مهم تر از وقوع جنگ است، اما برای تورناتوره چنین نیست و از همین نماد در جهت دیگری استفاده می کند. رناتو یک موسولینی کوچک است و در طول فیلم چند بار به این مسئله اشاره می شود . این اعلان جنگ او علیه هجوم بی وقفه امیال درونی است که در نهایت به عشقی ناکام و افلاطونی منتهی می شود و هوس در وجود او جایش را به چیزی والاتر می دهد. در واقع رناتو نجابت روح و صفای قلب ، یعنی خصوصیاتی را که خود واجد آن است، در وجود مالنا فرافکنی می کند.


اکثر شهروندان کاستلکوتو (غیر از پدر چپ گرای رناتو) در فیلم ستایش گران دوچه (پیشوا ) تصویر شده اند که اعلان جنگ آنها را به هیجان آورده است. در واقع کاستلکوتو نمادی از ایتالیاست و سرنوشتی که تورناتوره برای مالنا- این فریب خورده باشکوه - رقم می زند، معادل سرنوشت ایتالیا به طور عام و سیسیل به طور خاص است. جامعه ای که سایه سیاه انقلابی از راست بر آن افتاده و در آن ، زنا هم به یک عرف بورژوازی تبدیل شده است. رابطه ای که زنان شهر بر وجود آن میان جینا – تنها روسپی شهر – و یکی از افراد مرفه آن جا صحه می گذارند. این رابطه زاییده سیاستی بر مبنای خاک، گوشت و خون است که بر اولویت غرایز پافشاری می کند، گونه ای از صور خام داروینیسم اجتماعی که در ترکیب با مرام"ملت برتر" دکترین فاشیسم را تشکیل می دهد.(٢)


ساختار فیلم با تاکید بر حرکت های دوربین (تراولینگ، پن و ترکیبی از همه این ها با استفاده از کرین ) و قطع های مناسب هر چند جنبه ای تغزلی یافته اما از قضاوت درباره اشخاص در نمی گذرد و هم چنان که جنگ پیش تر می رود، حفظ وقار گوشه گیرانه ای را که مالنا سر سختانه در نگه داشتن آن می کوشد ، به واسطه فقر و محرومیت روز افزون دشوارتر تصویر می کند و تلاش های بیهوده شخصیت ها برای فراتر رفتن از واکنش های شرطی می پردازد تا مکانیسم متاثر شدن از ارزش های غالب زمانه را آشکار و تسلیم ناخودآگاهانه و مازوخیستی گونه مالنا را پذیرفتنی کند. گویی مالنا به خاطر پشتیبانی از معیار های طبقه اجتماعی اش خود را گنهکار می داند و به قربانی شدن در راه مردیگری (Machismo ) تن می دهد و به سوی درونی تر شدن هر چه بیشتر گام بر می دارد. 
مردی گری که نماد جنبش قدرت پرست فاشیستی است و زمانی که شهر بمباران می شود، تماشاگر دوست دارد این مکافاتی برای مردم در ازای رفتار شریرانه شان با مالنا باشد. اما تورناتوره با قربانی کردن پدر مالنا نگاهی بس گسترده تر و توام با طنز اختیار می کند و پرده را از آدم های کوته فکری پر می کند که رفتاری وحشتناک دارند، اما قابل چشم پوشی هستند، یعنی اتفاقی که برای ایتالیای پس از موسولینی می افتد و باعث می شود ایتالیا به سرعت جایگاهش را در جامعه جهانی بازیابد، با این همه احساس شرمندگی حاصل از همکاری با فاشیسم هنوز نزد ایتالیایی ها عموما و فیلمسازان خصوصا باقی است.


مالنا از این دیدگاه، بیان این اعتقاد است که مردم می توانند قلبا عوض شوند و ما را به این که در نهایت، خوبی می تواند از بدی برخیزد ، امیدوار می کند. اما فیلمساز از تاختن به کلبی مسلکی سیاسی ایتالیایی ها هم غافل نیست، کسانی که با حرکت فاشیستی همراه و سپس به راحتی از آن جدا می شوند. مانند رهبر پیراهن سیاهان شهر که پس از ورود متفقین و بازگشت نینو، تمامی گذشته خویش را انکار می کند و از دست درازی به یک معلول جنگی هم ابایی ندارد، چون در جامعه ای سرشار از تناقض زندگی می کند. جامعه ای که مانند دوچرخه رناتو که فرمانش انگلیسی، پدالش فرانسوی، ترمزش نامعلوم و زنجیرش سیسیلی است، زنجیری که به مثابه اندیشه اجتماعی برگرفته از کاتولیسیسم عمل می کند، یعنی پیوندگر و راه انداز و راه حل فاشیسم یرای حل تعارض های اجتماعی که در صحنه زنده زنده سوزاندن مورچه با ذره بین توسط پسران هم سن و سال رناتو متجلی شده و با دعا و استغفار پایان می پذیرد و یا استناد وکیل شیاد در محکمه به این جمله : " صدای مردم، صدای خداست".
رناتو نیز با وجود داشتن پدری چپ گرا، از جانب مادر به کاتولیسیسم وابسته است و برای حفظ مالنا شمعی در برابر مجسمه قدیسی روشن می کند. اما پس از نومیدی حاصل از مشاهده سقوط مالنا به نشانه گریز از وابستگی دست مجسمه را به تلافی دست و دل شکسته خود می شکند. مالنا نیز اسیر این وابستگی هاست و پس از رسیدن خبر مرگ شوهر در جبهه ، در مراسمی مذهبی با لباس و هاله نوری مریم گونه ظاهر می شود، مریمی غمگین که به سوی قربانگاه می رود.(٣)


رناتو در مسیر خود برای رسیدن به مطلوب مجسمه دیگری را نیز می شکند و آن سردیس موسولینی است که پدرش دو نیمه شدن آن را شرط پوشیدن شلوار بلند ( نشانه بلوغ و مردانگی ) قرار داده است.
در نقطه مقابل رناتو ، مالنا قرار دارد که زندانی زنانگی و عاطفه خانوادگی است و در بند حسادت و نیاز به مردانگی که طبیعت از او دریغ کرده و فرهنگ او آن را می ستاید.


تورناتوره به قصد هجو این وضعیت، مردان شهر را سطحی، بی احساس و ناتوان از درک خویشتن واقعی مالنا و خشن و مقتدر تصویر می کند و دیدگاه آنان را درباره یک رابطه موفق میان یک زن و مرد به سخره می گیرد (زن منفعل و مرد سلطه جو) و از این رهگذر قصه های عاشقانه احساساتی مطلوب جامعه را نیز هجو می کند، چون رناتو نیز به عنوان شخصیتی عاجز از بخشیدن عشقی بسنده تصویر می شود که در گریز از خویشتن به سوی " نا به هنجار"(فتیشیسم) می رود.گویا ترین صحنه برای القای این مهم، صحنه عبور مالنا از خیابان اصلی شهر است که رناتو شاهد اظهار ارادت رقبای بزرگ سال خویش از چپ و راست می شود و مالنا گویی رناتو را هرگز نمی بیند و از کنارش بی تفاوت رد می شود. احساس ناتوانی که در این جا بر جهره رناتو نقش می بندد، وصف ناشدنی است. و دیگر بار پس از برخاستن از بستر بیماری که مشتاقانه به قصد دیدن مالنا محکم پدال می زند، اما موتورسیکلت سروان کادیی به سرعت از کنارش می گذرد و او را مبهوت به جای می گذارد.


مالنا در زیر ظاهری نوستالژیک، جوابیه ای بر فیلم وقیحانه و فریب کارانه زندگی زیباست ( روبرتو بنینی) است و تفکر جمعی خطرناک و ریاکارانه ای را که باعث شد ایتالیایی ها در ابتدای جنگ به فاشیسم ایمان بیاورند و در پایان جنگ برای فاتحان بیگانه کشورشان-آمریکایی ها- ابراز احساسات کنند، محکوم می کند. هم مالنا و هم مردم شهر در دو زمان مختلف به خاطر همخوابگی و مصالحه با دشمن گناهکارند، ولی تنها مالنا مجازات می شود، آن هم به دست کسانی که کمتر از او گناهکار نیستند.(٤)


حتی فریاد های هیستریک و دردآلود مالنا رو به مردم (به خصوص مردها، چون زنان بیش تر به دلیل زیبایی اش از او انتقام می گیرند) قادر به بازگرداندن قدرت تفکر آنان نیست، چون هنوز اسیر حرکتی توده ای هستند. فریاد مالنا، فریادی است که تورناتوره (بر خلاف بنینی) بر سر هم میهنانش می کشد تا به آنان یاد آوری کند که فاتحان کشورش نیز راهی جز فاشیست ها نرفته اند. صحنه های ورود نینو به دهکده و مراجعه اش به ستاد متفقین ، دلیلی واضح بر این ادعاست، چون متفقین هم جز فحشا و مصرف زدگی چیزی برای آنها به ارمغان نیاورده اند و اینک امثال مالنا، که از غم نان خود را به آغوش دشمن انداخته بود، پا به بستر فاتح مغرور گذاشته اند و افسوس که تعدادشان فزون تر است.


مالنا قصه سفر رناتو از کودکی به بلوغ و داستان زنان و مردانی است که با آشنایی عمیق و درک متقابل  می توانند کامل شوند. فیلم درباره تجربه های رناتو در طول جنگ است. او شاهدی خاموش بر رفتار تقریبا تمامی اهالی شهر و مالنا است. اما آن چه می آموزد درس هایی درباره شجاعت و لزوم ایستادگی در برابر سلطه طلبان است، حتی زمانی که تعدادشان بیشتر باشد. همانند درگیری او با هم کلاسی هایش بر سر دفاع از پاکدامنی مالنا که در صحنه ای زیبا با بازسازی نبردی گلایادتوری (شاید کجا می روی؟) در عالم خیال به اوج می رسد. چون مالنا برای رناتو چیزی بیش از یک ایده آل و کمال مطلوب است، او شمایلی متعلق به رویاهای سینمایی اوست (همچون موسولینی که عاشق فیلم های حماسی درباره مجد و عظمت رم باستان بود) و هنگامی که رناتو مجبور می شود رنج و سازش های او را به خاطر بقا ببیند، مجبور می شود او را همچون انسانی واقعی بنگرد و در این مرحله است که تکامل می یابد و به مردانگی نزدیک می شود. یعنی زمانی که زندگی مالنا، درک رناتو از دنیای پیرامونش و در مقیاسی بزرگ تر خود دنیا را به هم ریخته و معصومیت ایتالیا نیز به موازات از دست رفتن معصومیت مالنا و رناتو از دست می رود. نقطه پایان سفر رناتو، صحنه پرتاب صفحه گرامافون"عشق من آلوده نشدنی است"(Ma L,Amore NO ) به دریا پس از فرار مالنا از شهر است، نقطه رهایی رناتو از شیدایی جسمانی و جذابیت اثیری مالنا و رسیدن به جان شیفته که در عشقی ناکام و انسانی متجلی می شود.


تورناتوره در وجود رناتو همانندی هایی با موسولینی قرار داده که در صحنه تماشای فیلم خبری موسولینی در سینما توسط رناتو (که در حال دستیابی به تجربه ای جنسی است) به اوج می رسد و با منتقل کردن رناتو به روی پرده و جایگزین کردن او به جای موسولینی این همانندی را کامل می کند، تا اندکی از معصومیت رناتو را به موسولینی ببخشد و او را به مثابه نماد یک جنبش توده ای مبتنی بر غریزه محکوم کند. چون موسولینی نیز در پس رجزخوانی هایش ماجراجویی دو دل (٥) و همان گونه که او را می نامیدند، یک خرگوش (٦) پر سر و صدا بود. او نیز همچون رناتو ایده آلش را در میان فیلم ها (به خصوص گونه حماسی) می جست. و به همین دلیل لحظه های هیجان انگیز تاریخ ایتالیا در دوران او هیچ گاه از حالتی اپرایی خالی نبود. به همین دلیل ارجاع های سینمایی تورناتوره در بافت درونی مالنا جا می افتد و لحظاتی جادویی را پدید می آورد تا پیام سیاسی و انسانی اش را در زیر لایه ای از احساسات جای دهد و از تک بعدی شدن آن بکاهد.


 ولی نقطه اوج احساسی فیلمش را نیز آگاهانه و از روی شعور سیاسی شکل می دهد، یعنی زمانی که مالنا به همراه نینو به کاستلکوتو باز می گردد و همراه او از میدان اصلی شهر عبور می کند، مغرور اما با اعتماد به نفسی خدشه دار شده و نگران از پذیرفته نشدن در میان جمع و در میانه راه پایش می لغزد، اما به سرعت تعادلش را به دست می آورد و به راه خود ادامه می دهد. او سزاوار بخشش است، بخششی که در صحنه پایانی فیلم – در بازار – از سوی مجازات کنندگانش نثار او می شود، تا خود بخشوده شوند. این صحنه به پایان بندی کلاسیک نئورئالیستی ختم می شود که در آن مالنا و رناتو برای اولین بار کلامی با هم رد و بدل می کنند و سپس برای همیشه از هم دور می شوند. صحنه ای که ادای دین تورناتوره به نئورئالیست ها است، کسانی که نقش موثری در پاک کردن رنگ فاشیسم از چهره ایتالیای شکست خورده داشتند.(٧)


اما اکنون زمانه دیگری است و تورناتوره سعی در هشدار دادن به نسل فراموشکار و کنش گریز امروز را دارد، چون شرایط سیاسی جهان فعلی تهدید به باز آفرینی شرایطی می کند که حاصل آن فاشیسم بود. تورناتوره نشان می دهد که هنرمندی، ژرفای احساسی و شعور سیاسی را یک جا دارد. او حتی از نظر ساختاری نیز کاری مخاطره آمیز را با بهترین شکل به پایان می رساند، یعنی ترکیب دو رویکردی (نوستالژی و واقع گرایی) که اغلب با یکدیگر در تضادند و همدیگر را خنثی می کنند.آزمونی که در سینما پارادیزو و افسانه ١٩٠٠ نیز از آن سر بلند بیرون آمده بود.


مالنا اندک ضعف هایی هم دارد که به تلقی غلط بیننده از رفتار رناتو دامن می زند (مانند تکرار صحنه های پاییدن مالنا توسط رناتو از سوراخ کلید و ...) که جنبه Voyeuristic (چشم چرانی) فیلم را تشدید می کند و با تاکید بیش از حد دوربین بر مالنا و لوازم شخصی او حالت فتیشیستی شدیدی به فیلم می بخشد، یعنی همان چیزی که پدر رناتو و بالطبع تورناتوره در صدد تقبیح آن هستند و رفتاری ناهنجار شمرده می شود و گاه فیلم را تا حد ملودرام های آبکی (Soap Opera ) تنزل می دهد. یا نکته های جالبی از جمله تمایلات چپ پدر رناتو که تورناتوره آن را باز نشده باقی می گذلرد و از ارائه گریز راه نیز شانه خالی می کند.


با این حال مالنا به دلیل فیلمبرداری درخشان لایوش کولتای و موسیقی به شدت رمانتیک انیو موریکونه و بازی جوزپه سولفارو و مونیکا بلوچی و روایت هر چند کهنه نما، ولی تغزلی و خاطره برانگیزش در یاد هر سینما دوست اصیلی ماندگار خواهد بود.



▪ تکمله: در پایان فیلم، رناتو از مالنا، معصومیت و کودکی دور می شود و به سوی سرنوشتی نامعلوم پیش می رود. شاید این سرنوشت نسل امروز نیز باشد که در گریز از هنجارهای روانی و عقیدتی، در وضعیت پست مدرن گرفتار شده و ظهور مجدد فاشیسم تهدیدش می کند.(٨) نشانه های این ظهور مجدد در رویکردهای سینمای معاصر (مخصوصا دهههشتاد و نود). (٩) در فیلم های فراخشن کسانی چون تارانتینو (سگدانی و داستان عامه پسند) ، و الیور استون ( قاتلین مادرزاد) مشاهده می شود، فیلم هایی که به خشونت جاذبه زیبایی شناختی اعطا می کنند.(١٠)
خوشبختانه سینما در گذر از این دوران، به خصوص در آستانه هزاره جدید که عصر بی کنشی هم خوانده می شود، واکنش ها و هشدارهایی هنرمندانه درباره این اوضاع از خود بروز داده که شکلات(٢٠٠٠ ، لاسه هالستروم) درباره لزوم تساهل و تسامح در دین و قلم پرها(٢٠٠٠ ، فیلیپ کافمن) درباره لزوم آزادی بیان و رهایی از استبداد، نمونه های شاخص و اثر گذار آن بوده اند. از صمیم قلب امیدوارم مالنا آخرین شان نباشد، چون فاشیسم تا زمانه ما دوام آورده است.




۱- دیدگاه برتولوچی و تورناتوره منبعث از تفکرات مارکسیست های مکتب فرانکفورت، مانند اریش فروم و کتاب بی نظیرش درباره فاشیسم: گریز از آزادی)، تئودور آدورنو و ویلهلم رایش است که می کوشیدند ضمن پیوند دادن مارکس و فروید پلی میان تبیین اقتصادی و روان شناسی بزنند و این مسیر به پیدایش روان شناسی تاریخی منتهی شد. حال اگر از دید روان شناسی تاریخی به کودکی فاشیست ها بنگریم، ساختار عمیق اعتقاد های بعدی آنها آشکار می شود. برخی از صور انزوا ، آوارگی، والایش و فرافکنی که غالبا به دوره کودکی باز می گردند، از خصوصیات ویژه شخصیت های فاشیست دانسته شده است. سرکوب و واپس زدگی احساسات دوران بلوغ در خانواده های خود کامه که باعث محرومیت از خلاقیت، پیدایش عقده ادیپ، ترس از اختگی در افراد مذکر و احساس حرمان، گناه و ناتوانی می شود، که سرانجام موجب پیدایش خشونت و پرخاشگری و مازوخیسم می شود و می تواند به صورت خیال پردازی های عجیب فاشیستی متجلی شود. ویلهلم رایش، فاشیسم را فرآورده سرکوب احساسات دوره کودکی و نوجوانی و جنبش فاشیسم را تجلی سیاسی منش انسانی متوسط در شرایطی معیین می داند. تئودور آدورنو پیدایش شخصیت مستبد را حاصل منش دگر آزاری و خود آزاری طبقه متوسط پس از جنگ جهانی اول می داند که از خود بیگانگی، خود بیزاری و فقدان امنیت باعث رنج او شده و در تلاشی نومیدانه برای رهایی از شوربختی و بار سنگین آزادی ای که هیچ استفاده ای برایش ندارد، از افراطی گری سیاسی استقبال می کند. گفته آدورنو مکمل نظر بندتو کروچه است که می گوید: حکومت استبدادی فقط در میان مردمان منحط دوام می آورد و فاشیسم یک جنبه یا نشانه بیماری و بحران اخلاقی است که در چالشی منفی و انکار آزادی انسان متجلی می شود.


٢- دکترین فلسفی فاشیسم بر این فرض مبتنی است که اعماق ناخودآگاه، اراده، احساس خلاقه، غریزه، شهود، شور و اشتیاق، خون و نظایر آن در واقع سرنوشت انسان را می سازند. حیات گرایی یک اصل اساسی شمرده می شود و توده های مردم غالبا به عنوان انبوه گله وار که در پی ارضای غرایز خود هستند، نگریسته می شوند. شخصیت افرادی که پایگاه توده ای جنبش فاشیستی را تشکیل می دهند، حاصل دوره فاشیستی نیست، بلکه یک ساختار شخصیتی است که در جامعه گسترده است و ویژگی هایی از خود آشکار می کند که به طور نمونه وار، ویژگی طبقات متوسط در همه جا و همه دوره هاست. البته در برهه های تاریخی معین وجود شخصیت های ویژه برای صورت بندی فاشیسم ضروری است. شخصیتی که هستی او زاده ظهور جنبش توده ای فاشیستی است و به نوبه خود فاشیسم را قادر می سازد که قدرت را در دست بگیرد.


٣- موسولینی نیز هر چند در جوانی سوسیالیست و خدانشناس بود، اما با مهارتی برجسته، کلیسا را سدی در برابر سوسیالیسم و کمونیسم تلقی می کرد و از این جهت از در آشتی با کلیسا درآمده بود.


٤- صحنه مجازات مالنا در نیمه دوم فیلم، وجه کنایی مذهبی دارد و یادآور داستانی انجیلی است که در آن حضرت عیسی جمعی را که برای سنگسار کردن زنی زناکار گرد هم آمده اند ، با گفتن این جمله که " هر کس تاکنون گناهی همسنگ این زن نکرده، اولین سنگ را پرتاب کند"، به هوش می آورد و سنگسار کنندگان زن نگون بخت را رها می کنند، اما برای مالنا منجی وجود ندارد.


٥- موسولینی همان گونه که نمی خواست به یک پارلمان واقعی متکی باشد قصد نداشت اختیارش را به دست پیروان فاشیست خود، که از او نیز انقلابی تر بودند، بسپارد.


٦- در فرهنگ اروپا، خرگوش سمبل شهوت رانی است.


٧- روبرتو روسلینی زمانی گفته بود" رم شهر بی دفاع بیش از نطق های وزیر امور خارجه کشورمان کمک کرد تا ایتالیا در جامعه جهانی جایگاهش را باز یابد".


٨- چون فاشیسم نیز مکتبی عمیقا التقاطی و گاه حیرت انگیز است، یک ایدئولوژی غیر منسجم، ناهمبافت و غیر تحلیلی که در تمام صور سازمان اجتماعی بشری از اغاز تمدن به دلیل حالت غریزی ذهن حضور داشته است.


٩- نوع دهه هفتادی آن با اندکی اغماض ، فیلم های سام پکین پاست.


١٠- این زیبایی شناختی از ترکیب حیات گرایی فلسفی برگسون، اراده معطوف به قدرت نیچه، عمل گرایی ویلیام جیمز و خشونت اجتماعی پدید آمده که اولویت را به اراده و عمل، اندیشه پس از کردار و عمل براساس غریزه و شهود می دهد و نه استدلال منطقی، همین امر ظهور مجدد تفکر فاشیستی را در زمان حال محتمل می کند..


نوشته : امیر حسین خواجوئی


جمعه 10/6/1391 - 17:5 - 0 تشکر 536891

The Da Vinci Code ( راز داوینچی )


خلاصه فیلم :


متصدی موزه ی لوور به طرز عجیبی به قتل می رسد و پرفسور رابرت لنگدون (نماد شناس معروف) برای کشف راز این قتل به لوور دعوت می شود. مقتول قبل از مرگ با خون یک سری از اعداد و نمادها را روی زمین نوشته است و بدن خود را در حالت یکی از طرح های معروف داوینچی، قرار داده. لنگدون با کمک یکی از مامورین کشف رمز پلیس فرانسه به نام سوفی نوو پرده از رازی بر می دارد که 2000 سال توسط یک انجمن سری و زیرزمینی پنهان مانده است. رازی که موقعیت کلیسای کاتولیک را به خطر می اندازد...


رابرت لنگدان ، استاد نمادشناسی دانشگاه هاروارد ، به دعوت ژاک سونیر ، مدیر موزه لوور پاریس ، به این شهر آمده است اما قبل از اینکه موفق به ملاقات با سونیر شود ، سونیر در داخل موزه بطرز وحشتناکی بقتل می رسد و صحنه قتل طوری است که مقتول می خواسته در آخرین لحظات پیام مهمی را به اطلاع لنگدان برساند . از سوی دیگر یک افسر پلیس فرانسوی به اسم سوفی نوو که در واقع دخترخوانده سونیر است به لنگدان اطلاع می دهد که او متهم اصلی این ماجراست . در ادامه سوفی و لنگدان با فرار از دست ماموران سربارزس فوشه ، بدنبال کشف علت این قتل می روند و در می یابند در پس این ماجرا رازی نهفته است که با آشکار شدن آن بنیان کلیسای کاتولیک بخطر می افتد . همچنین یک اسقف کاتولیک با کمک دستیارش که سیلاس نام دارد در تلاش برای از بین بردن لنگدان و سوفی می باشد.





تحلیل فیلم :

این فیلم اشاره به داستان عیسی دارد و به نوعی تحریف در عقاید مسیحیان بوجود می آورد و آنان را به تحریف متهم میکند . موضوع کلی این فیلم در مورد جام مقدس اصلی است که در زمان عیسی بوده تا اواسط فیلم بازیگران مخاطب را به دنبال یک جام می کشند تا جایی که متوجه می شویم جام مقدس یک زن است ...


فیلم از یک تعقیب و گریز در موزه اصلی پاریس اغاز می شود که در نهایت موجب خبر دادن پروفسور از مکان راز گل سرخ یا همان راز داوینچی است که موجب مرگ وی نیز می شود . در ادامه... 


در طول فیلم عنوان می شود که در زمان عیسی مثلث نماد مردان و مثلث وارونه نماد زنان بوده است .  و اینکه جام مقدس یک زن است که همان همسر عیسی مسیح است، پس از مرگ عیسی به فرانسه گریخته و همان جا مدفون شده است . و اینکه عیسی پسر خدا نیست و بلکه بنده ای است از بنده های خدا. این در حقیقت همان راز داوینچی است. دو شورا از این راز باخبرند،. اولین شورای سایه ها که مسیحیان خشک و متعصبی هستند و دومی شورای صهیون که به افشای حقیقت بیشتر باور دارند که اعضای قبلی این شورا افرادی همچون لئوناردو داوینچی و اسحاق نیوتن بوده اند که این شورای حامی جام مقدس اند . راز داوینچی در حقیقت در بسته ای مخصوص است که علاوه بر این راز اشاره به محل دفن همسر عیسی نیز دارد .


در طول این فیلم شاهد آن هستیم که با یک داستان اصراری بر تحریف شده خواندن داستان عیسی مسیح از روایت مسیحیان دارد و اینکه او یک انسان بوده، تعبیر همسر از جام مقدس و عکس زنی در نقاشی شام آخر داوینچی و سکولار و بی خدا بودن تنها نواده عیسی مسیح که همخون عیسی است، همه دلالت بر این داستان دارند . از طرفی دیگر اصحاب کلیسا را بسیار خشک و برخی شان را با عقاید بسیار تهوع آور نشان می دهد. و به جای این دین یهود را دین حقیقت معرفی میکند و اینکه شورای صهیون خبر از حقیقت وجود عیسی مسیح دارد و حافظ ان است و نیز بر سر در مدفن جام مقدس شاهد آنیم که با پیوند مثلث (نماد مردان ) و مثلث وارونه (نماد زنان ) ستاره داوود که مظهر قوم صهیون یا اسرائیل است دیده می شود و از آن به عنوان خواستگاه همیشگی شورای صهیون یاد میشود .

در کل سوای تبلیغ این فیلم برای صهیونیست ها و خوار کردن دین مسیحیت توسط فیلم نامه , این فیلم بسیار قوی و جذاب است. به طوری قویا مخاطب را جذب فیلم میکند و مخاطب را وادار به پیگیری داستان فیلم میکند . فیلم گرچه بر مبنای داستانی خیالی است ولی داستان بسیار زیبا و متن قدرتمندی دارد و تمام عوامل بسیار حرفه ای کار خود را انجام داده اند و فیلم سطح بالایی را ساخته اند .

این فیلم در سینما فروش فوق العاده ای داشت گرچه در مراسم اسکار حضور پیدا نکرد. ( شاید به علت نوع داستان)  این فیلم مدتی در اکران بود و سر وصدای زیادی به راه انداخت. پس از چندی در یک سکوت سینمایی (یعنی زمانی که خیلی وقت است فیلم مهمی وارد بازار نشده) اکران و راهی سینما شد و فروشش فوق العاده بود.  مشاهده این فیلم را به شما توصیه میکنم و مطمئنم از مشاهده ان لذت خواهید برد .







یک داستان همیشگی :


دوباره یک رمان پرفروش و اقتباس ادبی نه چندان دلچسب. رمان دن براون با نام (رمز داوینچی) با ترکیبی از تاریخ و افسانه به خوبی موفق شده مخاطب خود را تا پایان همراه داشته باشد. تمام شخصیت ها، مکان ها ، گروه ها، ... در رمان براون حقیقی هستند و این یکی از دلایل موفقیت این رمان بوده است. در این رمان مطرح می شود که مسیح علی رغم تصور کاتولیک ها با Mary Magdalene ازدواج کرده و کلیسای کاتولیک این موضوع را به صورت راز پنهان نگه داشته است و فرقه ای به نام Opus Dei مسئول حفظ این راز بوده. لئوناردو داوینچی عضو این فرقه بوده اما در تابلو های خود نشانه ها و سرنخ های لازم را در مورد این موضوع قرار داده است.


 زمانی که این رمان لقب پرفروش ترین کتاب بعد از انجیل را به خود اختصاص داد، تهیه کنند گان هالیوود رقابت خود را برای تصاحب امتیاز این رمان شروع کردند و در نهایت ران هاوارد (یک ذهن زیبا، مرد سیندرلایی) بود که برای این پروژه انتخاب شد. تام هنکس (به عنوان یک ایندیانا جونز جدید) در نقش رابرت لنگدون، آدری توتو (یک فرانسوی کامل) در نقش سوفی نوو  و ژان رنو (چه کسی بهتر از رنو می تواند نقش یک کاراگاه پلیس فرانسه را بازی کند!!) در نقش کاراگاه فش، انتخاب شدند. فیلم برای کسانی که رمان را نخوانده بودند، در حد و اندازه های یک اکشن دسته دوم پایین آمد و انتظارات را برآورده نکرد (مخاطبانی که منتظر پرده برداری از یک راز عجیب و غریب بودند، متوجه شدند که مسیح مانند بقیه زندگی کرده!! خوب که چه؟!) اما آنها که رمان را خوانده بودند از دوسوم اول فیلم راضی بودند (به خاطر وفاداری به رمان).



منبع : آتش جام

جمعه 10/6/1391 - 17:6 - 0 تشکر 536893

Children of Men ( فرزندان انسان )


خلاصه داستان:


سال ٢٠٢٧، لندن. اتفاق هایی ناگواری با دلایلی نامشخص دنیا را اسیر آشوبی فراگیر کرده است. ١٨ سال از تولد آخرین کودک گذشته و به نظر می رسد اگر معجزه ای رخ ندهد نسل آدمی از میان خواهد رفت. انگلستان تنها کشوری است که با کمک نیروی نظامی خود مرزهایش را بسته و سعی دارد تا از بروز هر گونه نا آرامی جلوگیری کند. ظاهراً انگلستان تنها کشور امن است و سیل پناهندگان به سوی این کشور سرازیر شده است. و میلیون ها انسان در اردوگاه های متعدد مرزی انتظار ورود به انگلستان را می کشند. درون جامعه انگلستان هستند کسانی که در پی یافتن راهی برای خروج از این بن بست ها هستند، ولی تیودور خود را از این جریانات کاملاً کنار کشیده و بر خلاف زندگی پیشین خود-یک فعال سیاسی- تبدیل به کارمند بوروکرات شده است. تا این که یک روز، همرزم و محبوب سابقش جولین را در برابر خود می یابد. کسی که به رهبری یک گروه تروریستی متهم شده و تحت تعقیب قرار دارد. جولین رئیس گروهی است که برای احقاق حقوق پناهندگان تلاش می کند و از تیودور می خواهد تا برگه های لازم برای خروج پناهنده ای به نام کی را از کشور فراهم کند. تیودور قبول کرده و به همراه کی به راه می افتد، اما مدت ها بعد از اهمیت خروج سالم وی از کشور آگاه خواهد شد...


یادداشتی بر فیلم :


- تاگور شاعر هندی می گوید: به دنیا آمدن هر کودک نشان دهنده این است که خداوند هنوز از نوع بشر نا امید نشده است. فرزندان انسان فیلمی درباره آخرین امید است، آخرین کودک؛ کسی که شاید بتواند نوع بشر را معجزه وار نجات دهد.


آلفونسو کوآرون نویسنده، کارگردان، فیلمبردار، تدوینگر و ...متولد ١٩٦١ مکزیکو سیتی که با فیلم مادر تو را همین طور... [٢٠٠١] به شهرتی شایسته دست یافت، از ١٩٨٣ شروع به فیلمسازی کرد. شش سال بعد با دریافت جایزه نقره ای جشنواره آریل برای عشق سال های جنون شناخته شد و در ١٩٩٥ با فیلم شاهزاده خانم کوچک موفق به دریافت جایزه نسل جدید انجمن منتقدان فیلم لس آنجلس شد. ولی مادر تو را همین طور... بود که بعد از دریافت جایزه بهترین فیلمنامه و نامزدی شیر طلای جشنواره ونیز، جایزه بهترین فیلم خارجی جشنواره روحیه مستقل، جایزه فیپرشی جشنواره هاوانا و نامزدی اسکار بهترین فیلمنامه و کارگردانی راه را برای پذیرش همه جانبه او در هالیوود باز کرد. سه سال بعد بدون این که کتابی از هری پاتر را خوانده باشد، زندانی از کابان را ساخت که در چندین جشنواره نامزد دریافت جوایزی شد، اما به کارنامه او تعلق نداشت. و اینک پس از دو سال بار دیگر با فیلمی قابل اعتنا برگشته است تا تصویر هولناکی از آینده نه چندان دور را برای ما به نمایش بگذارد.



دنیایی که کوآرون با بودجه ای ٧٢ میلیون دلاری ترسیم کرده، در اندوه ناشی از مرگ آخرین کودک درون آشوبی بزرگ فرو رفته است. اما همه ماجرا این نیست، شما به راحتی می توانید تصویر لندن پس انفجارهای سال های گذشته و کلاً دنیای بعد از ١١ سپتامبر، بنیادگرایان مسلمان و هر آن چه بوی خطر از سوی شرق را دارد، در این فیلم ببینید. تعجب آور نیست که کوآرون برای تعادل بخشیدن به دیدگاه حاکم بر فیلم نقش مادر منجی نوع بشر را به یک دختر سیاه پوست داده است. البته شایعاتی درباره پیشنهاد نقش کی به اما واتسون وجود دارد، اما کوآرون می گوید که همیشه برای این نقش به فکر یک رنگین پوست بوده است. [کی می داند؟] با این حال نتیجه ای که حاصل شده، می تواند نور امید را در دل انسان زنده نگاه دارد [و به ایده همزیستی معنایی مثبت و عملی دهد] و مانند قهرمان نه چندان دوست داشتنی و مایوس محرک شان برای حفظ زندگی در روی کره زمین باشد. کوآرون از تاکید های مکرر مبنی بر حفظ اکولوژی نیز چشم پوشی نمی کند و ادامه حیات آدمی و زمین را در گرو هم قلمداد می کند. پیامی که اصلاً دور از ذهن و نپذیرفتنی نیست. کوارون می خواهد با دنیایی که خود دست به تخریب ان گشوده ایم روبرو شویم و به طبیعت ایمان بیاوریم. فرزندان انسان فقط سفر تیودور یا کی نیست، بلکه سفر ذهنی همه تماشاگران برای حفاظت از آخرین امید است.


اگر تا امروز فیلمی از کوآرون و فیلمبردار همیشگی آثارش ندیده اید و از ویژگی های دیداری/شنیداری فیلم های او بی خبر هستید؛ فرزندان انسان فرصتی بی نظیر برای آشنا شدن است. اگر مادر تو را هم همین طور... را دیده اید، باز هم این فرصت را از دست ندهید، چون با همه آثار کوآرون تفاوت چشمگیری دارد.





نقد فیلم :


"خبر فوری: جوان ترین انسان دنیا دقایقی پیش در سن هجده سالگی درگذشت..."


فیلم با این جمله شروع می شه و به دنبال آن آدم هایی رو می بینیم که توی یه کافه در لندن بصورت ایستاده و با اندوه فراوان به این خبر که از تلویزیون پخش می شه نگاه می کنند.
داستان فیلم مربوط به سال ۲۰۲۷ است، زمانی که به دلیل آلودگی هوا، تشعشعات رادیویی و ماهواره ای و شیوع بیماری های خاص، انسان ها دیگه بچه دار نمی شن. پسری که خبر فوتش از تلویزیون پخش میشه متولد سال ۲۰۰۹ بوده است.
مهاجرین غیر قانونی، شورش های خیابانی، گروه های تروریستی و تشکیلات زیر زمینی تمام دنیا از جمله انگلستانو فلج کرده.. دنیا سر به شورش برداشته همه جا درگیری و تیراندازی و زد و خورده... تصویری سیاه از دنیایی که خواه ناخواه آنرا در آینده ای نه چندان دور بشکلی شاهد خواهیم بود...
در چنین شرایطی، دختر سیاه پوستی هست که باردار شده، اینکه چرا و چطور این اتفاق افتاده مهم نیست، مهم اینه که نوزادی در راهه اولین نوزاده بعد از ۱۸ سال. مادر دختر از ترس دولت و گروه های سیاسی مختلف که قطعا بچه رو ازش خواهند گرفت تا به نفع اهداف سیاسی شون مصادره کنن، به تشکیلات رهایی بخشی پناه می بره تا نوزاد رو مخفیانه از کشور خارج و به محلی امن منتقل بشه... و داستان فیلم در واقع از همینجا شروع می شه.


آلفونسو کوآرون نشون داده که در ساخت فیلم های مختلف در ژانرهای گوناگون تبحر فراوانی داره. از فیلم عاشقانۀ "آرزوهای بزرگ" گرفته تا فیلم به شدت مورد دار Y Tu Mama Tambien و هری پاتر ۳ و حالا هم درامی تخیلی.


کلایو اوون نقش مردی رو بازی می کنه که تصمیم می گیره از دختر محافظت کنه و اونو به محلی امن در خارج از کشور برسونه. بازی کلایو اوون مثل همیشه جالب توجهه. به غیر از او، بقیۀ بازیگران نقش های کوتاهی رو ایفا می کنن... هر کس در قسمتی از این فرار به اونها کمک می کنه. جولیان مور و مایکل کین از دیگر بازیگران فیلم هستن.


در اغلب سکانس ها از سبک فیلمبرداری مستند استفاده شده که همین به اثرگذاری بیشتر صحنه ها کمک کرده حتی در سکانسی چند قطره خون به لنز دوربین می پاشه و تا چند دقیقۀ بعد به همین شکل ادامه پیدا می کنه. در موارد بسیاری تماشاگر غافلگیر می شه. اتفاقاتی می افته که به هیچ وجه منتظرش نبودیم و چنان ناگهانی هستن که ما هم – مثل شخصیت های فیلم – از دیدنش یکه می خوریم.


یه قسمت جالب شایدم خنده دار فیلم هم عبور یک زن چادری از خیابونه مثل همین خانمهایی که جمعه ها دوشادوش آقایون مرکز شهرو قرق می کنن!







تحلیل فیلم :


فرزندان آدم بازتاب دهنده ی نگرانی های بشر امروز از سرنوشت کره ای است که در آن زندگی می کند. این فیلم ارزنده که به گفته ی کنت توران (منتقد لس آنجلس تایمز) « بلید رانر قرن 21 است »، به ما هشدار می دهد که آینده ی تلخی در انتظار فرزندانمان است. بهترین فیلم های علمی تخیلی ، قصه ای درباره ی آینده را بازمی گویند، اما مخاطب اصلی آنها زمان حال است و فرزندان آدمیان در رده ی همین نوع فیلم ها قرار می گیرد.


فرزندان بشر براساس رمانی از خانم «پی دی جیمز» ساخته شده است. قصه ی فیلم ساده و سر راست است ، نسل بشر عقیم شده است ، زمان سال 2027 است و ظرف 18 سال گذشته هیچ کودکی به دنیا نیامده است. خانم جیمز ، نویسنده ی کتابی که فیلم از روی آن اقتباس شده می گوید : « من این کتاب را در پاسخ به این پرسش نوشتم که اگر اینده وجود نداشته باشد مردم چگونه رفتار خواهند کرد؟ » پاسخ بسیار هول انگیز و مهیب است.


الفونسو کوارون فرزندان آدمیان را با انرژی و شور و شوق بسیار ساخته است. او هم در ساخت فصل های اکشن فیلم ماهرانه عمل کرده و هم در پرداخت مایه های فلسفی قصه ی فیلم.


فرزندان بشر فیلمی است که تماشاگران خود را به فکر فرو می برد. شاید در هیچ دوره ی دیگری بشر تا این حد نگران جهان اطراف خود نبوده است. مشکلات دنیای امروز جدی و مخاطره انگیز است: بحران نژادی ، بحران تروریسم ، بحران نابودی محیط زیست ، بحران حکومت های قدرت طلب ، بحران ...


 منبع : غرب دی وی دی ( با اندکی تصرف و تلخیص )

جمعه 10/6/1391 - 17:6 - 0 تشکر 536896

Atonement ( تاوان / کفاره )


داستان فیلم :


سال 1935. برایونی تالیس فرزند 13 ساله خانواده ای مرفه شاهد مغازله خواهر بزرگ ترش سسیلیا با رابی ترنر، ‏فرزند تحصیل کرده یکی از خدمتکاران شان است. برداشت های غلط و کودکانه برایونی از این رابطه عاشقانه پاک و ‏علاقه غیر منطقی اش به رابی که از سوی وی رد می شود، راه را برای سوء تفاهم و فاجعه ای بزرگ باز می کند. ‏مدتی بعد، پس از آزار جنسی یکی از بستگان خانواده، برایونی نزد پلیس شهادت می دهد که رابی ترنر این کار را کرده ‏و سبب دستگیری و زندانی شدن او می شود. وقتی جنگ دوم جهانی آغاز می شود، رابی برای جنگ عازم جبهه شده و ‏سسیلیا نیز که همچنان عاشق اوست، خانه را ترک و در لندن ساکن می شود. برایونی که خود می داند با شهادت دروغ ‏زندگی رابی و خواهرش را نابود کرده، ابتدا برای کفاره پس دادن داوطلب شغل پرستاری می شود. اما دیدن رنج ‏دیگران کافی نیست و تصمیم می گیرد تا به دیدار سسیلیا رفته و از او پوزش بخواهد. اما دیگر دیر شده است....‏







چرا باید دید؟


همین دو سال قبل بود که جو رایت را با فیلم غرور و تعصب شناختیم. فیلمساز جوان لندنی که در مدرسه هنری سنت ‏مارتین لندن و کمبرول کالج تحصیل کرده و کارش را با نمایش های عروسکی آغازیده است. جبران/کفاره دومین فیلم ‏بلند رایت است، کسی که قبل از ساختن غرور و تعصب چهار مینی سریال تلویزیونی و دو فیلم کوتاه در کارنامه اش ‏دارد و امسال با انتخاب دومین فیلمش برای نمایش افتتاحیه جشنواره ونیز لقب جوان ترین کارگردان تاریخ سینما [35 ‏ساله] که فیلمش در افتتاحیه این جشنواره به نمایش در آمده، را دریافت کرد. ‏


غرور و تعصب نامزدی 4 اسکار، دریافت 10 جایزه معتبر بین المللی و نامزدی دریافت 35 جایزه دیگر را برای رایت ‏به ارمغان آورد، که برای اولین فیلم یک کارگردان جوان رکوردی بسیار قابل توجه محسوب می شود. از طرف دیگر ‏سطح توقعات منتقدان و تماشاگران را برای دیدن فیلمی بهتر و قدرتمندتر از او در دومین قدمش، بسیار بالا برد. اما ‏اینک که جبران/کفاره به نمایش در آمده، می بینیم که انتظارها بیهوده نبوده و فیلمساز جوان توانسته تا سبک سینمایی ‏خود را قوام دهد و به تمامی توقعات به وجود آمده پاسخی به سزا دهد.‏


فیلم از زبان برایونی 13 و سپس 18 ساله روایت می شود. با موسیقی [در ترکیبی بدیع از صدای شاسی های ماشین ‏تحریر که گویی می خواهد رمان بودن این حوادث را تاکید کند] و تدوینی زیبا که اختلاف نقطه دید او و واقعیت را نیز ‏به نمایش می گذارد. به نظر می رسد هیچ چیز فوق العاده ای غیر از یک روایت شکیل از قصه عاشقانه ای کلاسیک و ‏انگلیسی ازهمچون آثار جین آستین یا خواهران برونته در کار نیست. اما با نزدیک شدن فیلم به میانه خود و نمایش ‏دهشت های جنگ و ارجاع به حادثه ای مهم در تاریج جنگ جهانی دوم [تخلیه دانکرک، که مهم ترین سکانس اگر نباشد، ‏لااقل باشکوه ترین و عظیم ترین آنهاست] کم کم فیلم جهت و چهره دیگری به خود می گیرد. بعد از این سکانس است که ‏به نظر می آید برایونی توانسته قدرت رویارویی و طلب بخشش از خواهرش و رابی را پیدا کند. اما با یک جامپ کات ‏به زمان حال و ملاقات با برایونی که اکنون رمان نویسی موفق و سالخورده است، حقیقت را کشف می کنیم. تمامی ‏داستانی که تا این لحظه شاهد آن بودیم، بیست و یکمین و آخرین رمان اوست. رمانی که بر خلاف دیگر آثارش جنبه ‏اتوبیوگرافیک دارد و از این رو بعد از بازنویسی های مکرر به چاپ رسیده، چون مولف خود را در آستانه مردن می ‏داند. او بالاخره موفق شده تا اشتباه بزرگ خود را در قالب رمانی که فیلم نام خود را از آن گرفته، جبران کند. چون ‏خواهرش سسیلیا در واقعیت به هنگام جنگ در یک پناهگاه زیر زمینی به دام افتاده و غرق شده و رابی نیز در آخرین ‏روز تخلیه دانکرک بر اثر زخمی که روی سینه اش داشته، کشته شده است... اما رمان برایونی تالیس دو عاشق را در ‏خانه ای ساحلی که رویای زندگی هر دو شان بود، به هم رسانده است. ‏


Saoirse Ronan in Focus Features


سائویریس رونان در نمایی از فیلم


تماشای چنین فیلمی کلاسیک نما و باشکوه چون فیلم های دیوید لین کبیر تجربه بسیار خوشایندی است و سخت یادآور ‏فیلم های خوبی چون برخورد کوتاه و ربه کا که در انتقال فضای دوران جنگ جهانی دوم بریتانیا بسیار موفق بودند. با ‏این حال نباید در این میان سهم فیلمنامه نویس و منبع اقتباس را در توفیق فیلم از یاد برد. ایان مک اوان از رمان ‏نویسانی است که فیلمسازان بسیاری به برگردان آثارش علاقه نشان داده اند و حاصل کار نیز اغلب به یاد ماندنی بوده ‏است. آرامش غریبه ها [1990، پل شرایدر]، باغ سیمانی[1993، اندرو بیرکین]، بیگناه [1993، جان شلزینگر] و از ‏همه مشهور تر عشق ماندگار [2004، راجر میچل] که در دو سال قبل در همین صفحات معرفی شد. مک اوان خود ‏گفته است که می نویسد تا به خوانندگانش شوک وارد کند، رایت نیز همین کار را با فیلمش انجام می دهد. این دو به ما ‏می گویند که باید مراقب رفتارهای احساسی خود باشیم، چون می تواند فجایع غیر قابل جبران به بار بیاورد! و گفتن ‏اینکه "بسیار بسیار متاسفم از..." دردی را دوا نمی کند.‏


James McAvoy and Keira Knightley in Focus Features


نمایی از فیلم


دومین همکاری رایت با کایرا نایتلی جوان نیز بدون شک دیدنی است، نایتلی بی تعارف هنرپیشه بی رقیب رومانس ‏های انگلیسی زمانه ماست. جبران/کفاره یک فیلم 30 میلیونی است که وجهه ای خوب برای سازنده اش و سینمای ‏انگلستان به دنبال خواهد داشت. تماشای آن حتی اگر برای دیدن برداشت بلند چهار و نیم دقیقه ای سکانس دانکرک [که 5 ‏بار فیلمبرداری شده] نیز باشد، واجب است. سکانسی که ساختنش هر کارگردان کهنه کاری را هم به چالش می طلبد!







نقد فیلم ( نقد منفی گرایانه ! ) :


"تنها میتوانی حقیقت را تصور کنی ."


فیلم کفاره ساخته جو رایت کارگردان جوان انگلیسی و براساس رمانی از لان مک اون داستان زندگی دوخواهر دردهه 30میلادی درانگلستان است که خواهر کوچکتر به خاطر برداشت اشتباه از یک اتفاق روبی (جان مک اوی) که دلداده خواهرش هست را به جرم نکرده متهم میکند و.........



فیلم کفاره با نامزد شدن برای 7 جایزه اسکار خبر از فیلمی می دهد که دایه مطرحترین فیلم سال 2007 است.البته تنها نقطه عطف این فیلم بازی جان مک اوی که بازی خوب در فیلم آخرین پادشاه اسکاتلند هم در پرونده دارد است.شاید انتخاب جو رایت برای کارگردانی کفاره بزرگترین اشتباه بود که باعث شد که یک داستان با پتانسیل بالا درقالب یک فیلم معمولی به روی پرده برود و بجای اینکه فیلم به عنوان یک اثر بزرگ خودنمایی کند به یک فیلم نه چندان بزرگ که بیشتربه لطف بازیگران وداستان خوبش رو پا می ایستد تبدیل میشود.


البته جو رایت با غرور وتعصب، اولین فیلم مطرحش، ثابت کرده بود که یک کارگردان بزرگ نیست و وزنه هایی بزرگتر از توان خود بر می دارد و نمیتواند فیلم را به خوبی رمان بسازد و شاید این هوش بالای این کارگردان است که با انتخاب داستانهای خوب میخواهد روی ضعف کارگردانی خود ماله بکشد که البته تا حدود خیلی زیادی موفق بوده است.


بدون شک اولین نکته ای که بعد از فیلم کفاره به ذهن من رسید این بود که این فیلم میتوانست بهتر باشد، اگر کارگردان دیگری داشت. بزرگترین حفره فیلم نپرداختن به جزییات است که فیلم را به چالش میکشاند. در واقع وقتی میخواهی فیلمی بزرگ بسازی باید فرم به فرم به نکات توجه کنی.اشاره کردن به گوشه ای از این اشکالات خالی از لطف نیست :


1. عدم شخصیت پردازی قوی مخصوصابرای نفرات اصلی، بطوری که بعد پایان فیلم ما نمی دونیم شخصیتهامون را با چه خاطره ای به یاد بیاوریم.
2. نداشتن دیالوگ های قوی و ماندگار.
3. ساخت فیلم در 3 ژانر بزرگ (جنگ ،رمانس،دراما) که در هیچ کدوم به موفقیت چشمگیر نمی رسد.
4. پایان فیلم که به یک باره از فضای رمانتیک فاصله میگیرد و به یک سکانس نصیحت گونه وپیشگیرانه تبدیل میشود.
5. وجود بی مناسبت بعضی کاراکترها و فضاها که بود و نبودشون فرقی نمیکرد مانند 2 دوست روبی ،مادر ربی ،سرپرستار ودوست برانی ،دوقلوها ، و....
6. سکانسهای اضافی که به زور به فیلم تحمیل شده بودند مانند سکانس مربوط به سرباز فرانسوی ، خیا ل روبی درباره مادرش ، سکانسهای بیش از حد درباره برانی در بیمارستان ، ......
7. مردن غلو شده سیسیلیا وروبی که ضربه شدیدی به فیلم زد و تاثیر آنی روی مخاطب را به تاثیری ماندگار ترجیح داد.
8. موسیقی فیلم که یک تم ثابت نداشت و نتوانست تکلیف خود را روشن کند ونوسان زیادی داشت.
9. استفاده از صحنه های بصری که در بعضی جاها به نقطه قوت (ابراز علاقه های روبی به سیسیلیا بدون ردو بدل شدن دیالوگ )و در بیشتر قسمتها نقطه ضعف فیلم بود مثل سکانس طولانی سربازان کنار ساحل و این طرف وآن طرف رفتن روبی ودوستاش.
10. جلو و عقب رفتن فیلم که ما رو یاد فیلمهای جنایی میندازه ورفتن یکباره فیلم به زمان مثلا حال که در فیلم تایتانیک نکته قوت ودر این فیلم زیاد دلچسب نیست.


تغییر قیافه برانی که تو ذوق میزد ،سیگار کشیدنهای بی مورد ،تغییرهای زیاد لوکیشن،نوع مردن سیسیلیا،.....همه اشکالات جزیی بودن که ایکاش این فیلم نداشت ...







تحلیل فیلم :


"غرقه ی وهمیم ور نه این محیط.....از تُنُک آبی، کناری بیش نیست"


هنگام اعلام جوایز Golden Globe پلک نمی زدم تا شاهد برد "خون خواهد شد" باشم ( یا حداقل مایکل کلایتون)؛ ولی در کمال نا امیدی اسم فیلمی رو شنیدم به نام "کفاره". وقتی صحنه هایش پخش می شد با خودم گفتم باز هم یک کار ِ رومانتیک عوام پسند (تینیجر پسند! ) و سخیف مثل تایتانیک، که جنگ را هم به عنوان فراقی اجباری (مثل کوهستان سرد و نمونه های مشابه) دست افزار قرار داده، و باز هم سینمای تجاری و محافظه کار کلیشه هایش را به خوردمان داد، بجای اثری بی پروا و مستقل مانند "خون خواهد شد". تا اینکه فیلم را امشب دیدم.


در اولین فلاش بک، هنگامی که دخترک مقابل پنجره بود، حدس زدم که با اثری خاص روبرو شده ام که می خواهد تفسیر یک سویه از وقایع (که شخص واقعیت تلقی می کند) را به چالش کشد. حتی به ذهنم آمد که شاید همه ی ماجرا را دختر تخیل می کند (زیرا او شاهد فلاش بک نبود) و یا شاید دوربین ِ "میشایل هانکه" از "پنهان" آمده تا زاویه ای را برایمان عیان سازد.
چشم اندازهایی هرمنوتیکی و فلسفی که به هیچ وجه در یک ژانر ِ رمانتیک برایم متصور نبود.
فیلم آکنده است از این شاید فلاش بک ها که نه برای ریتم روایت بلکه به عنوان افشای زاویه هایی از واقعیت (که در هر بار از عده ای از کاراکترها نهان است)، استفاده شده. و به عنوان عنصری از هنر پست مدرن، ما را هم وارد اثر می سازد، تا با آخرین تکه از این پازل درهم که برایمان فاش می سازد، به تزلزل درک خود نیز از واقعیت (=فیلم) پی ببریم. آیا تنها پایان فیلم (=کتاب) ساخته ی ذهن دخترک بود یا بسیاری از فلاش بک های دیگر نیز؟  آیا چراغ قوه ی او در آن شب چهره ی مرد را کامل نشان داد؟ آیا دختر عمویش براستی با کارخانه دار ازدواج کرد؟


داستان فیلم پتانسیل زیادی برای کلیشه پردازی داشت، ولی هوشمندانه از فرو افتادن در این ورطه حذر کرد. حتی دیدار هر سه در خانه(اواخر فیلم) اگر توسط دخترک ساخته و پرداخته نمی شد، تراژدی ای که بعداً برایمان فاش می شود تبدیل به پایانی کلیشه ای و نخ نما می شد.


در شخصیت پردازی نیز از سیاه و سپید جلوه دادن کاراکترها پرهیز شده. اگر فلاش بکی که در آن دخترک خود را در رودخانه می اندازد را نمی دیدیم، تمام بار تراژدی متوجه ی او به عنوان نماد کینه و نفرت و شر می شد. اما با دیدن این فلاش بک، گریز دخترک به انزوای باغ (در ابتدای فیلم پس از دیدن دو شخصیت از پنجره) برایمان معنی ای پررنگ تر میابد. اوج تراژدی در اینجاست که مقصر تمام این بلایا را عاری از پلیدیهای شخصیت های منفی سینمای کلاسیک می بینیم. هنگامی که دخترک در حال استیصال، سربازِ محتضر خود را می بازد و هنگامی که تا پیری نیز این داغ یا کفاره را متحمل می شود (با اینکه می توانست به راحتی توجیه آن را متوجه  کودک بودن خود سازد). و تنها بازگویی حقیقت را به عنوان پالایشی در واپسین گاهحیات برمی گزیند. که به قول شاید عیسی :


 در آخر تنها حقیقت است که می رهاندت.


بعض ِ صحنه ها بار ِ احساسی ِ خرد کننده ای  را به دوش مخاطب می گذارند:
هنگامی که پسر، سطح آب را لمس می کند تا حضور دختر را به شهود رسد. تکرارهای زیبای come back to me. شهر بازی ای که میدان ِ جنگ شده بود. عشق بازی ِ زنی بر پرده ی سینما در فضای ِ مردانه ی جنگ(انتهای "راه ِ آتش" ِ کوپریک را بیادم آورد) و هجوم ِ یادها بر قامت ِ خسته پسر. مرگ که در صحنه ای رویایی – در چهره ی شاید مادرش – به پاشویه ی پسر پرداخت، اما او به بهانه ی بازگشت صحنه را ترک گفت. کبریتی که تصویر آرزو را روشن می کرد، بازگشت یادها به عقب و حرکت ِ سرباز در شیب ِ لاله زار به سمت نور. پیرزنی که با قامت ِ خمیده(مانند پیرزن ِ سه رنگ کیشلوفسکی) کالسکه ای را می کشید، غافل از اینکه دخترک -اینجا بالغ- خود را از پنجره می نگرد. صحنه ی تکان دهنده ای که در آن شخصیت مرد فیلم خود را ناگهان در برابر انبوهی از اجساد کودکان میابد(از جنگ به عنوان پدیده ای موازی با داستان نیز بهره برده مانند "هزارتوی پن") با بازی ِ خوب و درونی ِ James McAvoy و یا زیبایی ِ دردآور ِ شادی سربازان بازگشته از جنگ در آن مستندهای مُقطع، و قرار گرفتن آن در پی مرگ سرباز ِ رویاء پرداز.
رویاء..... رویاهایی که می فرسایدمان در برابر سیاهی ِ واقعیت. رویاهایی که آن کلبه ی کنار ساحل را چون اوتوپیایی تصویر می سازد و در آخر چه سیاه به این آرمان شهر قدم می نهند.
مقصر و جدایی ساز تمام زیبایی ها، دخترک و نیز جنگ به نظر می آید، اما چون نیک بنگریم مقصر را نه دخترک، که "جهل" ِ بشر میابیم(کودکی، نه سمبل معصومیت، که نمود جهالت بود). و شکل ِ بسط یافته ی آن که همانا جنگ باشد.
دخترک نه در 18 سال، که به گاه کهولت خود را تسلیم واقعیت کرد تا از جهل کودکی وارهد. اما انسان، این پیر ِ هزاران ساله هنوز در سپیده دمان ِ طفولیت ِ خود بست نشسته و جهالت تاریخی ِ خود را چون مرده ریگی بر دوش می کشد و در این میان تنها عشق است که قربانی می شود. در تأویلی کلی تر دو شخصیت را نماد بشریت می بینیم و کلبه را نماد صلح و آرامش و امنیت، و افسوس که در آخر تنها در میعادگاه مرگ سر به آرامش می گذارند. برای انسانی که بهشت را اینگونه در ذهن می سازد اما جهنم را نمودی عینی در زمین بخشیده است(در کابوس های انتهایی ِ "سر پاکن" ِ لینچ دختری با عشوه های چندش آور می خواند: در بهشت همه چیز عالی{=ایده آل}است). انسانی که هنوز جستجوگر روستایی است که آنجا همه در سودای نیامدن، کفش های شان را به بند می آویزند(نک: Big Fish-tim burton) اما زمین را حتی از اندک نوری دریغ می کند. به تمثیل می توان به نور چراغی اشاره کرد(در بیمارستان) که چون تصویری سوررئالیستی تمامی صحنه را گرفته و با خاموشی تدریجی ِ خود، تاریکی را فراگیر می کند.

جمعه 10/6/1391 - 17:6 - 0 تشکر 536898

Atonement ( تاوان / کفاره )


داستان فیلم :


سال 1935. برایونی تالیس فرزند 13 ساله خانواده ای مرفه شاهد مغازله خواهر بزرگ ترش سسیلیا با رابی ترنر، ‏فرزند تحصیل کرده یکی از خدمتکاران شان است. برداشت های غلط و کودکانه برایونی از این رابطه عاشقانه پاک و ‏علاقه غیر منطقی اش به رابی که از سوی وی رد می شود، راه را برای سوء تفاهم و فاجعه ای بزرگ باز می کند. ‏مدتی بعد، پس از آزار جنسی یکی از بستگان خانواده، برایونی نزد پلیس شهادت می دهد که رابی ترنر این کار را کرده ‏و سبب دستگیری و زندانی شدن او می شود. وقتی جنگ دوم جهانی آغاز می شود، رابی برای جنگ عازم جبهه شده و ‏سسیلیا نیز که همچنان عاشق اوست، خانه را ترک و در لندن ساکن می شود. برایونی که خود می داند با شهادت دروغ ‏زندگی رابی و خواهرش را نابود کرده، ابتدا برای کفاره پس دادن داوطلب شغل پرستاری می شود. اما دیدن رنج ‏دیگران کافی نیست و تصمیم می گیرد تا به دیدار سسیلیا رفته و از او پوزش بخواهد. اما دیگر دیر شده است....‏







چرا باید دید؟


همین دو سال قبل بود که جو رایت را با فیلم غرور و تعصب شناختیم. فیلمساز جوان لندنی که در مدرسه هنری سنت ‏مارتین لندن و کمبرول کالج تحصیل کرده و کارش را با نمایش های عروسکی آغازیده است. جبران/کفاره دومین فیلم ‏بلند رایت است، کسی که قبل از ساختن غرور و تعصب چهار مینی سریال تلویزیونی و دو فیلم کوتاه در کارنامه اش ‏دارد و امسال با انتخاب دومین فیلمش برای نمایش افتتاحیه جشنواره ونیز لقب جوان ترین کارگردان تاریخ سینما [35 ‏ساله] که فیلمش در افتتاحیه این جشنواره به نمایش در آمده، را دریافت کرد. ‏


غرور و تعصب نامزدی 4 اسکار، دریافت 10 جایزه معتبر بین المللی و نامزدی دریافت 35 جایزه دیگر را برای رایت ‏به ارمغان آورد، که برای اولین فیلم یک کارگردان جوان رکوردی بسیار قابل توجه محسوب می شود. از طرف دیگر ‏سطح توقعات منتقدان و تماشاگران را برای دیدن فیلمی بهتر و قدرتمندتر از او در دومین قدمش، بسیار بالا برد. اما ‏اینک که جبران/کفاره به نمایش در آمده، می بینیم که انتظارها بیهوده نبوده و فیلمساز جوان توانسته تا سبک سینمایی ‏خود را قوام دهد و به تمامی توقعات به وجود آمده پاسخی به سزا دهد.‏


فیلم از زبان برایونی 13 و سپس 18 ساله روایت می شود. با موسیقی [در ترکیبی بدیع از صدای شاسی های ماشین ‏تحریر که گویی می خواهد رمان بودن این حوادث را تاکید کند] و تدوینی زیبا که اختلاف نقطه دید او و واقعیت را نیز ‏به نمایش می گذارد. به نظر می رسد هیچ چیز فوق العاده ای غیر از یک روایت شکیل از قصه عاشقانه ای کلاسیک و ‏انگلیسی ازهمچون آثار جین آستین یا خواهران برونته در کار نیست. اما با نزدیک شدن فیلم به میانه خود و نمایش ‏دهشت های جنگ و ارجاع به حادثه ای مهم در تاریج جنگ جهانی دوم [تخلیه دانکرک، که مهم ترین سکانس اگر نباشد، ‏لااقل باشکوه ترین و عظیم ترین آنهاست] کم کم فیلم جهت و چهره دیگری به خود می گیرد. بعد از این سکانس است که ‏به نظر می آید برایونی توانسته قدرت رویارویی و طلب بخشش از خواهرش و رابی را پیدا کند. اما با یک جامپ کات ‏به زمان حال و ملاقات با برایونی که اکنون رمان نویسی موفق و سالخورده است، حقیقت را کشف می کنیم. تمامی ‏داستانی که تا این لحظه شاهد آن بودیم، بیست و یکمین و آخرین رمان اوست. رمانی که بر خلاف دیگر آثارش جنبه ‏اتوبیوگرافیک دارد و از این رو بعد از بازنویسی های مکرر به چاپ رسیده، چون مولف خود را در آستانه مردن می ‏داند. او بالاخره موفق شده تا اشتباه بزرگ خود را در قالب رمانی که فیلم نام خود را از آن گرفته، جبران کند. چون ‏خواهرش سسیلیا در واقعیت به هنگام جنگ در یک پناهگاه زیر زمینی به دام افتاده و غرق شده و رابی نیز در آخرین ‏روز تخلیه دانکرک بر اثر زخمی که روی سینه اش داشته، کشته شده است... اما رمان برایونی تالیس دو عاشق را در ‏خانه ای ساحلی که رویای زندگی هر دو شان بود، به هم رسانده است. ‏



سائویریس رونان در نمایی از فیلم


تماشای چنین فیلمی کلاسیک نما و باشکوه چون فیلم های دیوید لین کبیر تجربه بسیار خوشایندی است و سخت یادآور ‏فیلم های خوبی چون برخورد کوتاه و ربه کا که در انتقال فضای دوران جنگ جهانی دوم بریتانیا بسیار موفق بودند. با ‏این حال نباید در این میان سهم فیلمنامه نویس و منبع اقتباس را در توفیق فیلم از یاد برد. ایان مک اوان از رمان ‏نویسانی است که فیلمسازان بسیاری به برگردان آثارش علاقه نشان داده اند و حاصل کار نیز اغلب به یاد ماندنی بوده ‏است. آرامش غریبه ها [1990، پل شرایدر]، باغ سیمانی[1993، اندرو بیرکین]، بیگناه [1993، جان شلزینگر] و از ‏همه مشهور تر عشق ماندگار [2004، راجر میچل] که در دو سال قبل در همین صفحات معرفی شد. مک اوان خود ‏گفته است که می نویسد تا به خوانندگانش شوک وارد کند، رایت نیز همین کار را با فیلمش انجام می دهد. این دو به ما ‏می گویند که باید مراقب رفتارهای احساسی خود باشیم، چون می تواند فجایع غیر قابل جبران به بار بیاورد! و گفتن ‏اینکه "بسیار بسیار متاسفم از..." دردی را دوا نمی کند.‏



نمایی از فیلم


دومین همکاری رایت با کایرا نایتلی جوان نیز بدون شک دیدنی است، نایتلی بی تعارف هنرپیشه بی رقیب رومانس ‏های انگلیسی زمانه ماست. جبران/کفاره یک فیلم 30 میلیونی است که وجهه ای خوب برای سازنده اش و سینمای ‏انگلستان به دنبال خواهد داشت. تماشای آن حتی اگر برای دیدن برداشت بلند چهار و نیم دقیقه ای سکانس دانکرک [که 5 ‏بار فیلمبرداری شده] نیز باشد، واجب است. سکانسی که ساختنش هر کارگردان کهنه کاری را هم به چالش می طلبد!







نقد فیلم ( نقد منفی گرایانه ! ) :


"تنها میتوانی حقیقت را تصور کنی ."


فیلم کفاره ساخته جو رایت کارگردان جوان انگلیسی و براساس رمانی از لان مک اون داستان زندگی دوخواهر دردهه 30میلادی درانگلستان است که خواهر کوچکتر به خاطر برداشت اشتباه از یک اتفاق روبی (جان مک اوی) که دلداده خواهرش هست را به جرم نکرده متهم میکند و.........



فیلم کفاره با نامزد شدن برای 7 جایزه اسکار خبر از فیلمی می دهد که دایه مطرحترین فیلم سال 2007 است.البته تنها نقطه عطف این فیلم بازی جان مک اوی که بازی خوب در فیلم آخرین پادشاه اسکاتلند هم در پرونده دارد است.شاید انتخاب جو رایت برای کارگردانی کفاره بزرگترین اشتباه بود که باعث شد که یک داستان با پتانسیل بالا درقالب یک فیلم معمولی به روی پرده برود و بجای اینکه فیلم به عنوان یک اثر بزرگ خودنمایی کند به یک فیلم نه چندان بزرگ که بیشتربه لطف بازیگران وداستان خوبش رو پا می ایستد تبدیل میشود.


البته جو رایت با غرور وتعصب، اولین فیلم مطرحش، ثابت کرده بود که یک کارگردان بزرگ نیست و وزنه هایی بزرگتر از توان خود بر می دارد و نمیتواند فیلم را به خوبی رمان بسازد و شاید این هوش بالای این کارگردان است که با انتخاب داستانهای خوب میخواهد روی ضعف کارگردانی خود ماله بکشد که البته تا حدود خیلی زیادی موفق بوده است.


بدون شک اولین نکته ای که بعد از فیلم کفاره به ذهن من رسید این بود که این فیلم میتوانست بهتر باشد، اگر کارگردان دیگری داشت. بزرگترین حفره فیلم نپرداختن به جزییات است که فیلم را به چالش میکشاند. در واقع وقتی میخواهی فیلمی بزرگ بسازی باید فرم به فرم به نکات توجه کنی.اشاره کردن به گوشه ای از این اشکالات خالی از لطف نیست :


1. عدم شخصیت پردازی قوی مخصوصابرای نفرات اصلی، بطوری که بعد پایان فیلم ما نمی دونیم شخصیتهامون را با چه خاطره ای به یاد بیاوریم.
2. نداشتن دیالوگ های قوی و ماندگار.
3. ساخت فیلم در 3 ژانر بزرگ (جنگ ،رمانس،دراما) که در هیچ کدوم به موفقیت چشمگیر نمی رسد.
4. پایان فیلم که به یک باره از فضای رمانتیک فاصله میگیرد و به یک سکانس نصیحت گونه وپیشگیرانه تبدیل میشود.
5. وجود بی مناسبت بعضی کاراکترها و فضاها که بود و نبودشون فرقی نمیکرد مانند 2 دوست روبی ،مادر ربی ،سرپرستار ودوست برانی ،دوقلوها ، و....
6. سکانسهای اضافی که به زور به فیلم تحمیل شده بودند مانند سکانس مربوط به سرباز فرانسوی ، خیا ل روبی درباره مادرش ، سکانسهای بیش از حد درباره برانی در بیمارستان ، ......
7. مردن غلو شده سیسیلیا وروبی که ضربه شدیدی به فیلم زد و تاثیر آنی روی مخاطب را به تاثیری ماندگار ترجیح داد.
8. موسیقی فیلم که یک تم ثابت نداشت و نتوانست تکلیف خود را روشن کند ونوسان زیادی داشت.
9. استفاده از صحنه های بصری که در بعضی جاها به نقطه قوت (ابراز علاقه های روبی به سیسیلیا بدون ردو بدل شدن دیالوگ )و در بیشتر قسمتها نقطه ضعف فیلم بود مثل سکانس طولانی سربازان کنار ساحل و این طرف وآن طرف رفتن روبی ودوستاش.
10. جلو و عقب رفتن فیلم که ما رو یاد فیلمهای جنایی میندازه ورفتن یکباره فیلم به زمان مثلا حال که در فیلم تایتانیک نکته قوت ودر این فیلم زیاد دلچسب نیست.


تغییر قیافه برانی که تو ذوق میزد ،سیگار کشیدنهای بی مورد ،تغییرهای زیاد لوکیشن،نوع مردن سیسیلیا،.....همه اشکالات جزیی بودن که ایکاش این فیلم نداشت ...







تحلیل فیلم :


"غرقه ی وهمیم ور نه این محیط.....از تُنُک آبی، کناری بیش نیست"


هنگام اعلام جوایز Golden Globe پلک نمی زدم تا شاهد برد "خون خواهد شد" باشم ( یا حداقل مایکل کلایتون)؛ ولی در کمال نا امیدی اسم فیلمی رو شنیدم به نام "کفاره". وقتی صحنه هایش پخش می شد با خودم گفتم باز هم یک کار ِ رومانتیک عوام پسند (تینیجر پسند! ) و سخیف مثل تایتانیک، که جنگ را هم به عنوان فراقی اجباری (مثل کوهستان سرد و نمونه های مشابه) دست افزار قرار داده، و باز هم سینمای تجاری و محافظه کار کلیشه هایش را به خوردمان داد، بجای اثری بی پروا و مستقل مانند "خون خواهد شد". تا اینکه فیلم را امشب دیدم.


در اولین فلاش بک، هنگامی که دخترک مقابل پنجره بود، حدس زدم که با اثری خاص روبرو شده ام که می خواهد تفسیر یک سویه از وقایع (که شخص واقعیت تلقی می کند) را به چالش کشد. حتی به ذهنم آمد که شاید همه ی ماجرا را دختر تخیل می کند (زیرا او شاهد فلاش بک نبود) و یا شاید دوربین ِ "میشایل هانکه" از "پنهان" آمده تا زاویه ای را برایمان عیان سازد.
چشم اندازهایی هرمنوتیکی و فلسفی که به هیچ وجه در یک ژانر ِ رمانتیک برایم متصور نبود.
فیلم آکنده است از این شاید فلاش بک ها که نه برای ریتم روایت بلکه به عنوان افشای زاویه هایی از واقعیت (که در هر بار از عده ای از کاراکترها نهان است)، استفاده شده. و به عنوان عنصری از هنر پست مدرن، ما را هم وارد اثر می سازد، تا با آخرین تکه از این پازل درهم که برایمان فاش می سازد، به تزلزل درک خود نیز از واقعیت (=فیلم) پی ببریم. آیا تنها پایان فیلم (=کتاب) ساخته ی ذهن دخترک بود یا بسیاری از فلاش بک های دیگر نیز؟  آیا چراغ قوه ی او در آن شب چهره ی مرد را کامل نشان داد؟ آیا دختر عمویش براستی با کارخانه دار ازدواج کرد؟


داستان فیلم پتانسیل زیادی برای کلیشه پردازی داشت، ولی هوشمندانه از فرو افتادن در این ورطه حذر کرد. حتی دیدار هر سه در خانه(اواخر فیلم) اگر توسط دخترک ساخته و پرداخته نمی شد، تراژدی ای که بعداً برایمان فاش می شود تبدیل به پایانی کلیشه ای و نخ نما می شد.


در شخصیت پردازی نیز از سیاه و سپید جلوه دادن کاراکترها پرهیز شده. اگر فلاش بکی که در آن دخترک خود را در رودخانه می اندازد را نمی دیدیم، تمام بار تراژدی متوجه ی او به عنوان نماد کینه و نفرت و شر می شد. اما با دیدن این فلاش بک، گریز دخترک به انزوای باغ (در ابتدای فیلم پس از دیدن دو شخصیت از پنجره) برایمان معنی ای پررنگ تر میابد. اوج تراژدی در اینجاست که مقصر تمام این بلایا را عاری از پلیدیهای شخصیت های منفی سینمای کلاسیک می بینیم. هنگامی که دخترک در حال استیصال، سربازِ محتضر خود را می بازد و هنگامی که تا پیری نیز این داغ یا کفاره را متحمل می شود (با اینکه می توانست به راحتی توجیه آن را متوجه  کودک بودن خود سازد). و تنها بازگویی حقیقت را به عنوان پالایشی در واپسین گاهحیات برمی گزیند. که به قول شاید عیسی :


 در آخر تنها حقیقت است که می رهاندت.


بعض ِ صحنه ها بار ِ احساسی ِ خرد کننده ای  را به دوش مخاطب می گذارند:
هنگامی که پسر، سطح آب را لمس می کند تا حضور دختر را به شهود رسد. تکرارهای زیبای come back to me. شهر بازی ای که میدان ِ جنگ شده بود. عشق بازی ِ زنی بر پرده ی سینما در فضای ِ مردانه ی جنگ(انتهای "راه ِ آتش" ِ کوپریک را بیادم آورد) و هجوم ِ یادها بر قامت ِ خسته پسر. مرگ که در صحنه ای رویایی – در چهره ی شاید مادرش – به پاشویه ی پسر پرداخت، اما او به بهانه ی بازگشت صحنه را ترک گفت. کبریتی که تصویر آرزو را روشن می کرد، بازگشت یادها به عقب و حرکت ِ سرباز در شیب ِ لاله زار به سمت نور. پیرزنی که با قامت ِ خمیده(مانند پیرزن ِ سه رنگ کیشلوفسکی) کالسکه ای را می کشید، غافل از اینکه دخترک -اینجا بالغ- خود را از پنجره می نگرد. صحنه ی تکان دهنده ای که در آن شخصیت مرد فیلم خود را ناگهان در برابر انبوهی از اجساد کودکان میابد(از جنگ به عنوان پدیده ای موازی با داستان نیز بهره برده مانند "هزارتوی پن") با بازی ِ خوب و درونی ِ James McAvoy و یا زیبایی ِ دردآور ِ شادی سربازان بازگشته از جنگ در آن مستندهای مُقطع، و قرار گرفتن آن در پی مرگ سرباز ِ رویاء پرداز.
رویاء..... رویاهایی که می فرسایدمان در برابر سیاهی ِ واقعیت. رویاهایی که آن کلبه ی کنار ساحل را چون اوتوپیایی تصویر می سازد و در آخر چه سیاه به این آرمان شهر قدم می نهند.
مقصر و جدایی ساز تمام زیبایی ها، دخترک و نیز جنگ به نظر می آید، اما چون نیک بنگریم مقصر را نه دخترک، که "جهل" ِ بشر میابیم(کودکی، نه سمبل معصومیت، که نمود جهالت بود). و شکل ِ بسط یافته ی آن که همانا جنگ باشد.
دخترک نه در 18 سال، که به گاه کهولت خود را تسلیم واقعیت کرد تا از جهل کودکی وارهد. اما انسان، این پیر ِ هزاران ساله هنوز در سپیده دمان ِ طفولیت ِ خود بست نشسته و جهالت تاریخی ِ خود را چون مرده ریگی بر دوش می کشد و در این میان تنها عشق است که قربانی می شود. در تأویلی کلی تر دو شخصیت را نماد بشریت می بینیم و کلبه را نماد صلح و آرامش و امنیت، و افسوس که در آخر تنها در میعادگاه مرگ سر به آرامش می گذارند. برای انسانی که بهشت را اینگونه در ذهن می سازد اما جهنم را نمودی عینی در زمین بخشیده است(در کابوس های انتهایی ِ "سر پاکن" ِ لینچ دختری با عشوه های چندش آور می خواند: در بهشت همه چیز عالی{=ایده آل}است). انسانی که هنوز جستجوگر روستایی است که آنجا همه در سودای نیامدن، کفش های شان را به بند می آویزند(نک: Big Fish-tim burton) اما زمین را حتی از اندک نوری دریغ می کند. به تمثیل می توان به نور چراغی اشاره کرد(در بیمارستان) که چون تصویری سوررئالیستی تمامی صحنه را گرفته و با خاموشی تدریجی ِ خود، تاریکی را فراگیر می کند.

جمعه 10/6/1391 - 17:8 - 0 تشکر 536901

A Beautiful Mind ( یک ذهن زیبا )


برداشت نخست:

«جان نش» ریاضی‌دانی است که در هر چیز روابط ریاضی را جستجو می‌کند، از بازتابش نور در یک کراوات گرفته تا سطرها و تیترهای گوناگون عناوین و مقالات روزنامه‌ها. در فیلم «یک ذهن زیبا»، او بیشتر در خود فرو رفته است و با اشخاص ذهنی و درونی خویش معاشرت دارد تا مردم دور و برش.

تأکید او بر چنین تجاربی، علاوه بر آن که موجب موفقیت‌هایی در زمینه‌ی ریاضی و تدریس در دانشگاه برایش می‌شود، از طرف دیگر سبب می‌شود تا او و حرکات و گفتارش هر چه بیشتر از دنیای واقعی که زندگی اجتماعی بخشی از آن است، فاصله بگیرد. جایی که نش برای برقراری ارتباط و دوستی با شخصی دیگر نمی داند که سر صحبت را چگونه باز کند، طرف مقابل درصدد برمی آید تا به او کمک کند و می‌گوید: «فکر می‌کنم که شما می‌خواستید برای من یک نوشیدنی سفارش دهید»، نش به جای این که خود را با قواعد بازی در آن دنیا همراه سازد، با رد پیشنهاد طرف مقابل، آنقدر بی‌پرده سخن می‌گوید و راست و صریح، سر هدف می‌رود، که با برخورد تند طرف مقابلش مواجه می‌شود که نتیجه‌اش از عدم موفقیت مجدد وی در دنیای اجتماعی و قواعد تلویحی و غیرصریحش حکایت دارد. او حتا با همسرش نیز چنین رویه‌ای را در پیش می‌گیرد، چه هنگامی که هنوز با وی ازدواج نکرده و او از دانشجویان کلاسش است و چه زمانی که درصدد برقراری رابطه‌ای صمیمانه‌تر با اوست. او در بیان مقاصد و نیات خود صراحت و قطعیتی را اعمال می‌کند که تنها در دنیای انتزاعی و به‌خصوص گستره‌های ریاضی و فلسفه دیده می‌شود و در روابط اجتماعی مشروعیتی ندارد.
نش به هیچ‌وجه نابغه نیست، بلکه به نابغه‌ای بدل می‌شود. او یک بیمار اسکیزوفرن است که توهمات و ایده‌های خود را جدی می‌گیرد. ما برای آن که به شخصی معمولی بفهمانیم، دنیای تصورات و ایده‌ها و دنیای ریاضی واقعی نبوده و از این روی اصیل و تأثیرگذار نیست، با مشکلی جدی مواجه نیستیم، ولی برای یک ریاضی‌دان، فیلسوف و هر شخصی که کشفیاتی در دنیای انتزاعی صورت داده که گستره‌ی ریاضی تنها بخشی کوچک از آن است، آن کودکانه‌ترین و ناآگاهانه‌ترین تأویلی است که ممکن است شنیده باشد؟! دنیای انتزاعی به عنوان واقعیتی با ادراکی که معرف موضوعی خاص باشد وجود ندارد، ولی به عنوان نسبتی از روابط بین موضوع‌های خاص که نه تنها در دنیای خارج وجود دارد، بلکه تمامی پدیدارها و تحولات دنیای بیرون را تنها از طریق آن می‌توانیم تبیین کنیم، اصیل‌ترین و تأثیرگذارترین گستره‌ای است که اذهان بشری بدان دست یافته است. و اگر غیر از این بود، اصلا علم ریاضی و فیزیک شکل نمی‌گرفت. به بیان دیگر، علوم ریاضی و فیزیک بدین سبب پدید آمده و اکنون به عنوان علمی تبیین‌کننده‌ی جهان عینی و مادی به کار می‌روند که پذیرفته شده است آن‌ها مفاهیم انتزاعی کشف کرده و آفریده خود را که عینی نیستند، برای توصیف و تشریح جهان عینی به کار می‌برند و دقیقاً به همین سبب که واقعی نیستند اصیل‌تر از واقعیتند، چرا که واقعیت را تبیین می‌کنند. نش به سبب دوری گزیدن از تعاملات اجتماعی، نه تنها دنیای انتزاعی خود را به اصلی‌ترین مشغله‌ی فکری خویش بدل ساخته است، بلکه آفرینش‌هایی را نیز در آن زمینه صورت داده است. شخصیت «چارلز» در ذهن او همان بخشی از شخصیت اوست که نش را نابغه دانسته و نش با ایمان آوردن به اندرزها و تأویل‌های او در این زمینه، این توهم خود را با دریافت جایزه‌ی نوبل به واقعیت بدل کرده است. حال دیگران به او بگویند که آن شخصیت واقعی نیست؟! جهلی مرکب‌تر از آن و گزاره‌ای بی‌معناتر از آن برای نش سراغ دارید!؟ درست مانند آن است که اکنون نظریه‌پردازان علم روان‌شناسی برای ما تشریح می‌کنند که هر انسانی کودکی را در درون خود دارد. این سخنان برای یک انسان عادی بی‌معنی است. ولی روان‌شناسان می‌گویند دقیقاً چون واقعیت عینی ندارند و ذهنی بوده و موجودیت روانی و درونی دارند، اصیل‌تر از واقعیت و تشریح‌کننده‌ی بسیاری از باورها و رفتارهای واقعی زندگی ما هستند. جان نش بدین سبب به دنیای ریاضی روی آورده و توانسته به چنان دانشی از آن دست یابد، که دنیای انتزاعی و غیرواقعی آن را اصیل‌تر از دنیای واقعی می‌انگارد. به همین سبب سخنرانی خود را برای دریافت جایزه‌ی اسکار با این جمله آغاز می‌کند: «من همیشه به اعداد ایمان داشته‌ام، معادله و منطقی که به استدلال‌هایی منتهی می‌شود». نش تنها با پیگیری شخصیت چارلز و ایمان داشتن به تأویل‌های اوست، که می‌تواند به کشفیاتی در علم ریاضی دست یافته و به نابغه‌ای بدل شود و باز حتا پس از پذیرش بیماری اسکیزوفرنی و غیرواقعی بودن شخصیت‌های دنیای درون، با گوش فرادادن به شخصیت چارلز و همراه شدن با اوست که می‌تواند به دریافت جایزه‌ی نوبل نائل شده و آن توهم را به واقعیتی از دیدگاه دیگران (زیرا با تحقق کشفیاتی در ریاضی قبلا آن را به واقعیتی در زندگی خود تبدیل کرده است) بدل سازد.

نش با اشخاصی ذهنی که در حقیقت هر یک شخصیت‌های کم و بیش مستقل و متفاوت درون او هستند، مواجه است. دختر بچه‌ای که دور و بر نش پرسه می‌زند همان بخش کودک شخصیت و وجود اوست که هر انسان سالم و متعارفی آن را درون خود دارد. پس از گذشت دوران کودکی، انسان‌هایی که وارد عرصه‌های اجتماعی شده و غرق در آن می‌گردند، کمتر با بخش کودک شخصیت خویش روبه‌رو می‌شوند، اما هرگز کاملاً بی‌نیاز از آن نیستند، بلکه در بسیاری از امیال ناخودآگاه و ابعاد روانی و صمیمی زندگی خود ناگزیر به تجلی آنند. و نه تنها در نظر گرفتن کودک درون مضر نیست، بلکه در بسیاری از معالجات روانکاوی از آن برای تخلیه‌ی روحی و آرامش درونی استفاده شده و به افراد برای ارضاء تمایلاتشان، مواجهه با آن و گردن نهادن به تمایلات و فرامینش توصیه می‌شود. نش به این بخش از شخصیت خود کمتر اجازه بروز داده، چرا که دوران کودکی را کمتر با بازی‌ها و سرگرمی‌های کودکانه گذرانده است.
پارچر، شخصی که در ذهن نش مأمور سیا و پل ارتباطی او با پنتاگون تصور می‌شود، همان بخش مرموز شخصیت هر انسان است که وقتی در گفتگوها و تفکرات درونی خود تصمیم به انتخاب یا رفتاری می‌گیریم، برحسب شرایط تخمین زده شده از رفتار مخالفان و دشمنانمان اتخاذ می‌شود، و بدون این که او را به عنوان واقعیتی عینی ببینیم، آن را حقیقی می‌پنداریم و نمود و اصالت او را در بسیاری از عرصه‌های فردی و اجتماعی می‌توانیم بیابیم. همان بخش مرموز و تا حدی واکنشی در مقابل آن چیزی است که شر می‌پنداریم، به طوری که او مشروعیت تصمیمات و اعمالش را از طریق منفور بودن نیرویی که با آن در مبارزه است می‌گیرد (که در وجود جان نش، جاسوسان و مأموران شوروی هستند) و عمدتاً چون با ما نیست و مخالف ماست، شر تأویل و پنداشته می‌شود.

چارلز، شخص سوم که پس از آن که فرمولی توسط نش کشف می‌شود و با تأیید استادش مواجه می‌شود، در حالی که نش خاموش به نظر می‌رسد، او در درون نش از شدت شوق سر از پا نمی‌شناسد، شخصیتی است که نش را به نابغه بودنش تهییج کرده و توانایی‌ها و استعدادهایش را برای نش به ثبوت می‌رساند. انگیزه‌های غیر واقعی، ذهنی و حتی توهم‌گونه‌ی اوست که باعث می‌شود نش به نابغه‌ای بدل شود، وگرنه واقعیت موجود (نه واقعیتی که نش بعداً می‌آفریند) آن است که او یک بیمار روانی با خصایص شدید اسکیزوفرنی است!! اما چرا در بخش‌های بعدی فیلم، نش بیماری اسکیزوفرن خود را پذیرفته و دیگر به توهماتش بی‌توجه می‌شود و با خداحافظی از این شخصیت‌های درونش به زندگی در دنیای واقعی ادامه داده و به موفقیت‌هایی دست می‌یابد؟! به این پرسش از دو نقطه‌نظر و تأویل می‌توان پاسخ گفت. یکی با استناد به فیلم ذهن زیبا به عنوان مرجع قضاوت ما و دیگری با پذیرش «متنی» که نه از بیرون، بلکه از درون، نحوه‌ی نگرش بیماران و جهان‌بینی و موفقیت‌ها و ناکامی‌هایشان را در زندگی توصیف کند که چه بسا کارگردان فیلم یا حتی فیلم بدان تأویل دست نیافته است. از دیدگاه اول نش نابغه و اندیشمندی در علم ریاضی است، نه نظریه‌پردازی در علم روان‌شناسی و روانکاوی. انقلابی که در بینش ریاضی‌اش روی داده است، تحولاتی را در جهان‌بینی روانی وی به وجود آورده که او همان قدر در گستره‌ی روان‌شناسی و روانکاوی مبتدی است که ممکن است یک روانکاو در علم ریاضی باشد. از نگاه و تأویل دوم باید گفت که نش پس از پذیرش بیماری اسکیزوفرنی، نه تنها شخصیت‌های ذهنی خود و به خصوص شخصیت نابغه‌ی خویش (چارلز) را فراموش نمی‌کند، بلکه با پیگیری آن است که به نوبل دست می‌یابد. او تنها پس از پذیرش بیماری اسکیزوفرنی، یاد می‌گیرد که چگونه با آن‌ها کنار بیاید. نابغه شدن او چیزی نبود که از ابتدا محرز باشد، بلکه آن توهمی بود که نش با جدی گرفتنش، آن را محقق ساخته و به واقعیتی بدل می‌سازد. نش همچون بسیاری در جهانی که آن‌ها خود پدید نیاورده‌اند، اسکیزوفرن آفریده شده است. او می‌توانست مثل بسیاری تنها یک بیمار اسکیزوفرنی باقی بماند. اما با جدی گرفتن توهماتش در اسکیزوفرنی است که به نابغه‌ای بدل شده و آن‌گاه به افتخاراتی در عرصه‌ی علم دست می‌یابد. نش پس از این که به موفقیت‌هایی در ریاضی دست یافت و در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس پرداخت، با واقعیت بیماری اسکیزوفرن خود مواجه شد و فهمید که دنیای درونی‌اش تا چه حد می‌تواند مهم و تأثیرگذار باشد. و اگر پیش از موفقیت‌هایش به بیماری خود، آگاهی می‌یافت، شاید مثل بسیاری از بیماران اسکیزوفرنی هرگز اعتماد به نفس لازم را برای پیشرفت در کارهایی که بدان‌ها علاقه داشت، نمی‌یافت!؟ به عبارتی، «آگاهی» (نسبت به این قضیه که او بیمار روانی است) که همواره مفید تأویل می‌شود، در بسیاری از موارد می‌تواند موجب عدم موفقیت شود، و نحوه‌ی تأویل و مواجهه‌ی انسان با آن‌هاست که تعیین‌کننده‌ی نهایی است. به بیان دیگر، زندگی نش «مانیفستی» است برای تمامی بیماران روانی!!


 نش پس از پی‌بردن به بیماریش، هنوز به تأویل‌ها و نجواهای شخصیت چارلز گوش می‌دهد، ولی دیگر نیازی برای اثبات آن در نزد خود یا دیگران ندارد. نه بدان شکل که در فیلم نشان داده می‌شود، آنطور که نش پس از قبول بیماریش با شخصیت‌های درونی‌اش خداحافظی کرده و تنها با نگاه کردن به آنان از کنارشان می‌گذرد. بلکه اصالت و اهمیت آن دنیا را تأویل نموده و می‌آفریند. به همین سبب است که وقتی قرص‌هایش را کنار می‌گذارد، یک از دلایل آن را این نکته ذکر می‌کند که به خوبی نمی‌توانست کارهایش را انجام دهد. هم‌چنان که به یکی از دوستان خانوادگی‌شان می‌گوید که نمی‌تواند مثل گذشته محاسبات ریاضی را استنتاج کند. به بیان دیگر توهمات نش، دستاوردهایی داشتند که کشفیات علم ریاضی از جمله‌ی آن‌ها بود و از تاوان‌های اجتناب‌ناپذیری برخوردار بودند که سردرگمی‌ها و کم‌اهمیتی نسبت به دنیای واقعی درزمره‌ی آن‌ها بود. آن‌ها دو روی متناقض یک سکه بودند، دو بخش از حقیقتی که در نظر نگرفتن هریک، به معنی کشف‌نکردن کلیت آن خواهد بود.


برداشت دوم:

اما نش برای موفقیت در زندگی هنوز می‌بایست درسی دیگر بیاموزد. او پس از آن که همسرش دستان خود را به روی سر نش می‌کشد و استعاره‌ای از نوازش و محبت همسر نش را در زندگی‌اش به تصویر می‌کشد، درمی‌یابد که هر یک از دو دنیای متفاوت ذهنی و عینی را باید از هم تفکیک کند، بدون آن که نیاز باشد هیچ‌کدام را به دیگری تعمیم دهد و با تدریس در دانشگاه و گفتگو با دانشجویان بر سر یک میز، آن را تکمیل‌تر می‌کند. او تا پیش از آن خود بر دنیای انتزاعی و درونی‌اش آنقدر اصرار دارد که به جای این که خویشتن را با واقعیات و قواعد دنیای اجتماعی مردم همراه کند، درصدد است تا دنیای خشک ریاضی را به زندگی اجتماعی تعمیم دهد، و اطرافیان و مردم نیز مشروعیتش رابپذیرند. آنوقت درمی‌یابد که خود نیز همان اشتباهی را انجام داده است، که دیگران در مورد او مرتکب شده بودند: هر یک درصدد بودند تا دنیای خود را به دنیای دیگری تعمیم داده و بخشی از دنیای دیگری را قربانی سازند. از این روی مشروعیت دو دنیای متفاوت پیش روی خود را می‌پذیرد.
او اولین بار پیش از این که به بیماری خود پی ببرد، به آن تأویل دست پیدا می‌کند. جایی که سر میز با دوستان خود نشسته و در مورد آشنایی با دختران مورد علاقه‌شان صحبت می‌کنند، او این اندیشه در ذهنش جرقه می‌زند که در گروه همواره بهترین نتایج موقعی حاصل نمی‌شود که هر یک به تنهایی به دنبال بهترین گزینش فردی مورد علاقه‌شان بروند، بلکه زمانی پدید می‌آید که افراد بهترین انتخاب خود را با توجه به «خود» و «گروه» تعقیب کنند، چرا که اگر تنها برای بهترین گزینش خود اقدام کنند، راه یکدیگر را سد می‌کنند!؟ اما درنظرگرفتن دیگران و گزینش‌ها و دنیای آنان تنها در قالب ایده‌ای در ذهنش کشف می‌گردد و هنوز آن را به تجربه‌ای زیسته در دنیای خویش بدل نساخته است. چرا که تأویل برخلاف تصوری که یک آغازگر در دنیای تأویل دارد، به معنای تخیل صرف یک چیز در حافظه و آگاهی نیست، بلکه حوزه‌ی وسیعی را در برمی‌گیرد که شامل تجارب، تعاملات، تفکرات، احساسات و حتی تعدیلات و تجدید نظراتی است که در ناخودآگاهی تثبیت شده و آنگاه در خودآگاهی ظاهر می‌گردد. نش پس از آن که قرص‌های خود را کنار می‌گذارد تا بتواند به وظایفی که نسبت به خود و همسرش دارد، عمل کند مشروعیت دنیای واقعی و دنیای دیگران را می‌پذیرد و اثبات می‌کند که بهترین دنیای او با در نظر گرفتن دنیای مطلوب یا واقعی دیگران محقق می‌شود. هنگامی که در مراسم دریافت جایزه‌ی نوبل درست پس از پرداختن به دنیای ریاضی از عشقی سخن می‌گوید که همسرش در زندگی به او ارزانی داشته است، مشروعیت تأویل و حقیقت دنیای واقعی و زندگی اجتماعی را توصیف می‌کند که بدان پی برده است، و مهم‌تر از آن علت آغازین و غایی دنیای فیزیکی و متافیزیکی را عشقی تأویل می‌کند که فراتر از ریاضی بوده و خالق آن است و برخلاف معادلات ریاضی هم‌چنان کشف‌نشدنی باقی می‌ماند و با مرتبط ساختن آن به عشق میان او و همسرش، برشی از تجربه‌ی آن را در زندگی خویش بیان می‌کند.

اما نش پیش از آن که مشروعیت دنیای واقعی را بپذیرد به مشروعیت دنیای درونی و ذهنی خویش پی می‌برد. چرا که درمی‌یابد که برای تحقق مانیفست زندگی خود نیاز نیست تا همواره آن را فریاد کند، مهم این است که خود، آن‌گونه جدیش بگیرد که با آن زندگی کند، بدون این که نیاز باشد تا با تعمیم تأویل یکی به تأویل دیگری، مشروعیت دیگری را نادیده گرفته یا آن را برای سایر اذهان اثبات کند!؟ نکته‌ای که نه تنها از نظر اطرافیان نش، بلکه حتی فیلم ذهن زیبا دور مانده است. چرا که اگر به اصالت دنیای ذهنی نش پی برده بود، پس از پذیرش بیماری نش توسط او، شخصیت چارلز را تنها نظاره‌گری در سکوت به نمایش نمی‌گذاشت که نش با او خداحافظی کند! «یک ذهن زیبا» با چنین گزینشی نشان می‌دهد که او نیز چون سایرین هنوز از بیرون به تماشای نش نشسته و آن را به شکل واقعیتی ملموس و زیسته از درون درک و تأویل نمی‌کند و اگر نش به جایزه‌ی نوبل دست نمی‌یافت او را اسکیزوفرنی می‌دید که از ذهنی زیبا دیگر خبری نبود و جملات نش در ستایش عشق هرگز شنیده نمی‌شد، چه برسد به آن که مشروعیت یابد؟! رازی که با حضور در حافظه یا خواندن در کتابی یا دیدن فیلمی درک و تأویل نمی‌شود، بل در شناخت و تجربه‌ی زیستن این نکته تأویل می‌گردد که حتی نقاط ضعف انسان می‌تواند به پیشرفت و موفقیت و حتا چیزی فراتر از آن به «آفرینشی» در زندگی و هستی بدل شود!؟! از این روی دریافت مدال یا برچسب موفقیت از مراکزی که مشروعیت تلاش‌های فردی را تأیید کند، ملاک درستی برای آفرینندگی نیست و کسی که چنان ملاک‌هایی را برای راه خود برگزیده هنوز در میانه‌ی راه است. نش نیز زمانی به جایزه‌ی نوبل دست می‌یابد که دنیای ریاضی برایش بخشی اجتناب‌ناپذیر از زندگی‌اش شده بود و او دیگر آن ولع ابتدایی برای دریافت جایزه نوبل را در خود حس نمی‌کرد، اگرچه برایش بی‌ارزش نیز نشده بود.
تاریخ عرصه‌ی علم و به خصوص هنر پر است از بیمارانی که ذهنیات، تصورات و توهمات خود را جدی گرفتند و آن‌ها را از سطح ایده گرفته تا واقعیتی عینی آفریدند. اما در مقابل شاید این پاسخ در ذهن ایجاد شود که آنچه آنان بدان دست یافتند، تخیل، ذهنیت یا توهم نبود و تنها آن‌هایی که واقعیت داشتند توانستند موجب موفقیت شده و همان‌ها ماندگار به جای ماندند. برای کسی که بیش از مزمزه کردن با تاریخ علم و هنر و نحوه‌ی تحقق و تطور نظریات و مکاتب مختلف آن، نه آشنایی، بلکه نسبت به آن آگاهی داشته باشد، به خوبی روشن است که برخلاف باور عموم، دنیای دانش و علم با ابطال و رد نظریات و آراء پیشینیان به پیش رفته است، نه افزایش کمی مطالب آن و هیچ نظریه و فرمولی نیست که ضرورتاً اثبات شده و برای همیشه پذیرفته شده باشد. در تاریخ علم هیچ علمی به قطعیت ریاضی و فیزیک و هیچ نظریه‌ای را در گستره‌ی فیزیک به اندازه‌ی نظریات نیوتنی نداشته‌ایم که قطعی و اثبات‌شده بپندارند. به طوری که مدت‌ها آن را دیگر از صورت نظریه خارج کرده و به شکل قانون اثبات شده پذیرفته بودند. با آن تمامی دنیای مکانیکی ساخته‌ی دست بشر را ساخته و بسیاری از حرکات و پدیده‌های نجومی را تبیین و حتا پیش‌بینی کردند. ولی با تجلی نسبیت عام، که نظریات نیوتنی را ابطال می‌کرد، نه تنها نشان داده شد که نیوتن اشتباه می‌کرده است، بلکه انقلابی روش‌شناسی و معرفت‌شناسی در عرصه‌ی علم روی داد که مدعی بود، اثبات هیچ نظریه‌ای بر انسان محرز نمی‌شود و انسان تنها می‌تواند با بازبینی در نظریات، ابطال و امکان ابطال آن‌ها را دریابد و اگر چیزی تاکنون ابطال نشده هرگز به معنی اثبات آن نیست! حال نیوتن را که به داشتن تخیلات معروف بود و از کلاس درس فراری، باید نابغه بپنداریم یا ناهنجار تأویل کنیم؟! همان‌گونه که همسر نش که تصور می‌کرد با نابغه‌ای علمی ازدواج کرده است، پس از صحبت با روانشناس نش، او را یک بیمار اسکیزوفرن با توهماتی می‌یابد که نش را در خودغرق کرده است و این برای او بسیار سخت است. همان‌طور که بسیاری از بیماران اسکیزوفرن با درک آن، خود را ناقص و بیمار پنداشته و در اندیشه و احساس، خود را شکست‌خورده‌ای فرض کرده که ناگزیر به پذیرش عیب و تقدیر خویش هستند.


 ولی عرصه‌ی علم و هنر با اشتباهات بزرگ رقم خورده است و اندیشمندان و هنرمندانی بزرگترند که آنقدر ایده‌ها، تخیلات و توهماتشان را جدی گرفته‌اند که به اشتباهاتی کوچک‌تر دست یافته‌اند. از نظر آن‌ها نیوتن یک نابغه نبود، بلکه یک نابغه شده است؛ و با افزودن معنی «شدن» به نابغه آیا معنی آن کاملاً متفاوت با گذشته نشده است؟! پیشداوری‌ها و تأویل‌هایی که ملاک موفقیت و آفرینندگی را در استعدادها و توانایی‌های ذاتی افراد جستجو می‌کنند، دیگر رنگ خواهند باخت!! ولی آفرینندگی آن نیز به معنای خوش‌بینی‌های رمانتیک و ساده‌انگارانه نخواهد بود و تازه پس از تلاش و جدیت با تاوان‌های اجتناب‌ناپذیرش مواجه هستیم که ارزش و بهای دستاوردهای آن را معنا خواهد بخشید. تاوان‌هایی که بسیاری از اوقات تلخ‌تر و دشوارتر از تجربه‌ی نش و همسرش خواهد بود! تاوان‌هایی که برخلاف تصور بسیاری، بخشی اجتناب‌ناپذیر از تأویل‌هاست و با گزینش هر یک، ناگزیر خواهیم بود تا بهای تاوان تأویلش را نیز بپردازیم. تاوان‌هایی که تنها به بهای عشق قابل پرداخت است و چنان که نش توصیف می‌کند، آن پرسش نهایی است که تمامی پرسش‌های دیگر بدان ختم می‌شود و آن به بزرگ‌ترین کشف دوران حرفه‌ای و زندگی‌اش می‌انجامد. تأویلی که مدعی است همه چیز «کشف‌شدنی» است، مگر «عشق» و آن تنها مسئله‌ای است که، رازوارگی خود را برای همیشه حفظ خواهد کرد؟! چرا که «اوست که تنها دلیل بودن ماست»!؟!


 منبع : پایگاه ادبی، هنری خزه




جمعه 10/6/1391 - 17:8 - 0 تشکر 536903


خلاصه قسمتی از نقد نیویورک تایمز (ای. ا. اسکات)


( نقد ها برگرقته از : پایگاه حوزه hawzah.net )



در کتاب ذهن زیبا»، بیوگرافی چان فوربز نش جونیر، نوشته سیلویا ناسار، ناسار، نقل قول یکی از همکارانش را بیان می‌کند: همه ریاضی‌دانان در دو دنیای متفاوت زندگی می‌کنند. آنها در قصری یخی، در دنیایی شفّاف و بلورین از فرم‌های کامل افلاطونی، زندگی می‌کنند، همان طور که هم‌زمان در دنیای معمولی و عادی دیگران زندگی می‌کنند؛ در دنیایی که در آن، همه چیز فانی است و گذرا، تاریک است و مبهم و محلّی است برای کسب تجربه و تغییر زندگی فردی».


آقای نش که زندگی‌اش دست‌مایه پژوهش و مطالعه درباره زندگی او در این دو دنیای شگفت‌انگیز و دشوار است، اکنون دنیای سومی را نیز تجربه می‌کند: قصر شکلاتی»، ساخته فیلمسازان تقریباً باسواد هالیوودی... .


در قسمتی از فیلم، آلیشیا لارد (جنیفر کانلی)، دانشجوی M.I.T ـ‌که در اینده، با نش ازدواج خواهد کردـ، به دفتر او می‌رود، در حالی که کاغذی در دست دارد که در آن، راه حل فرضیه‌ای بسیار سنگین و دشوار را نوشته است. استاد و همسر اینده او، از بالای فنجان کاغذی قهوه‌ای که در حال جویدن لبه آن است، به راه حل او نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: خوبه؛ امّا اشتباهه»؛ قضاوتی که می‌شود به فیلم ذهن زیبا» نیز ارجاع داد.


بگذارید به عقب برگردیم، از اشتباه تا خوب بودن. آقای نش، 73 ساله، بی‌اندازه بااستعداد، بی‌نهایتْ نامتعارف، یکی از عجیب‌ترین دانشمندان ریاضی نسل خودش، در اوایل سی سالگی، زمانی که بیماری روانی، نیروی خلّاقه‌اش را در خود غرق و پایمال نمود، کارهای بسیار بزرگ و مهمی در شاخه‌های گوناگونی به ثمر رسانْد. برای نمونه، در نظریه بازی، مکانیک کوانتوم و تئوری اعداد، پس از سه دهه مبارزه سرسختانه با اسکیزوفرنی، به چیزی که بیشتر شبیه بهبودی‌ای معجزه‌آسا بود، دست یافت. در سال 1994م، به پاس تلاش‌هایی که به عنوان دانشجوی فارغ التحصیل پرینستون در سال‌های 1940م، انجام داده بود، موفّق به کسب جایزه یادبود نوبل اقتصاد» گردید.


در طرح داستان، زندگی جان نش، سه خطّ کلّی و اساسی را در فیلم‌نامه دنبال می‌کرد: دوره درخشانی از زندگی که با بدبختی و فلاکت، از مسیر اصلی خود خارج می‌شود و در نهایت، با پیروز شدن روح بر مصائب و گرفتاری‌ها چیره می‌شود و رهایی می‌یابد. همان طور که سیلویا ناسار، گزارشگر اقتصادی پیشین نیویورک تایمز، در مورد جزئیات زندگی نش تصریح می‌کند که زندگی او گنجینه‌ای است از اطلاعاتی باارزش، شگفت‌انگیز و پُرمخاطره. در حرفه‌ای که اعضای آن، شهرت و اعتبارشان در غرابتشان است، جان نش، برجسته‌ترین آنها بود... .


جان نش، قبل از ازدواج با آلیشیا و تولّد پسرشان جان، پسر دیگری به نام جان، از زنی با نام النور استیرز» داشت که آن دو را در فقر و فلاکت، ترک کرده بود... زمانی که بیماری او دیگر مهارنشدنی و بی‌نهایتْ دشوار و غیر قابل تحمّل شده بود، آلیشیا از او جدا شد و بار دیگر در 2001م، ازدواج کردند. هیچ کدام از این حقایق، در فیلم به تصویر کشیده نشده‌اند.


... ذهن زیبا» با سخنرانی ساختگی و موهوم پروفسور هلینگر (جود هرش) آغاز می‌شود. در آن، هلینگر اظهار می‌کند که ریاضی‌دانان امریکایی، نقش مهمی در شکست دادن آلمان نازی داشته‌اند و هم‌اکنون باید تمام توجّه و تمرکزشان را جهت مغلوب کردن کمونیسم شوروی، به کار برند.


این صحنه و بیشتر صحنه‌های پس از آن، به طرز فاحشی، به اختصار و ساده‌سازی دنیای پیچیده و رعب‌آور جنگ سرد در میان دانشگاهیان می‌پردازد... .


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.