من هم كه حیرت زده شده بودم گفتم : « خوب برایم تعریف كنیدچه شد كه چادری بودن را ادامه دادی؟»
مكثی كرد شروع به گفتن جریان كرد: « راستش حاج آقا وقتی از اتاق شما رفتم خیلی درباره حرفهای شما با تردید فكر كردم ولی تصمیم گرفتم امتحان كنم برای همین چند روزی وقت برگشتن از دانشگاه بطوری كه همكلاسی ها متوجه نشوند مخفیانه چادر می پوشیدم ولی از وقتی كه چادر بر سر می كنم ساعت ۱۰ و یا ۱۱ شب هم كه از دانشگاه بر می گردم نه پسری به من متلك می گوید نه ماشین مزاحم بوق می زند اصلا كسی تصور نمی كند كه من چادری اهل خلاف باشم راستش را بخواهید بدانید هیچ وقت فكر نمی كردم دخترهای چادری این همه امنیت دارند! و این همه خیالشان از بابت مزاحم های خیابانی راحت است. كم كم جریان چادری پوشیدن من را بچه های كلاس متوجه شدند الان هم مدتها است كه دائم با چادر رفت و امد می كنم و از كسی هم خجالت نمی كشم البته فكر نكنید حالا دیگر بسیجی شده ام ولی قصد ندارم اسلحه ایی كه تازه كشفش كرده ام را به این راحتی از دست بدهم. بعضی از دخترای كلاس متلك می گویند ولی بیچاره هاخبر ندارند من چه گنجی یافته ام. البته جریان را برای یكی از بچه ها كه نقل كردم تمایل پیدا كرده برای فرار از دست مزاحم ها چادر بپوشد ولی خودش می گوید خانواده اش اصلا اهل چادر و امثال چادرنیستند ولی فكر كنم تصمیم دارد چادر بخرد»
راستش را بخواهید من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم برای همین فقط به حرفهای او توجه می كردم دلم می خواست زودتر از اتاق برود تا اشكهایم سرازیر شوند.
وقتی از اتاق رفت تنها كاری كه توانستم انجام بدهم سجده شكر بود.
به نقل از سایت خاطرات جالب یک حاج آقا
http://hdavodi.com/index/