...
لیدیز اند جنتلمن پلیز کمربنداتونو سیت بلت و صندلیاتونو فرست پوزیشن .. اینها کلماتی هستند که از بلند گوی داخل هواپیما شنیده میشن (البته به زبان انگلیسی درست و حسابی نه اینجوری که من نوشتم)... فکرم میره پیش بچه هام و سعی میکنم به خودم دلداری بدم و مانع اشک ریختنم بشم..
حدود یه هفته س که تاریخ سفرمون قطعی شده و من در تکاپوی تهیه وتدارک هستم.. هم برای خونه و هم برای سفر.. برای خونه تدارک می بینم که تو این مدت که من نیستم چیزی کم و کاست نباشه.. مامانم قراره بیاد و پهلوی بچه ها بمونه .. نمیخواستم تو خونه کم و کسری باشه..از سبزی پلویی گرفته تا کوفته و قورمه سبزی و کوکو.. مرغ و گوشت.. پنیر و کره و حلوا ارده و هرچی که فکرشو بکنید.. و از اون طرف هم باید تدارک خورد و خوراک 15 روز رو برای خودمون می دیدم تا تو سرزمین قورباغه و مار و خرچنگ.. از گشنگی نمیریم.. از سوپهای آماده بگیر تا انواع و اقسام کنسروها.. مثل خورش قورمه سبزی و فسنجونو قیمه و خوراک لوبیا.. تا تن ماهی وخوراک سوسیس و خوراک مرغ.. چندین نوع شکلات و آب نبات و کاکائو و تنقلات دیگه ای مثل پسته و بادوم و تخمه.
به اندازه یه لشکر خوراکی برداشتم و به اندازه یه بیمارستان دارو.. هرچیزی که به فکرم میرسید برمیداشتم و چندین بار لیستی رو که قبلاً تهیه کرده بودم.. چک کردم تا مطمئن شم چیزی جا نمونده.
آقای همسر: بابا اونجا همه چیز هست.. رستوران اسلامی داره .. نونوایی اسلامی داره.. غذاهاش حلاله.. واسه چی این همه بار واسه ما درست کردی؟
من : از کجامعلوم؟ اینجا که اینهمه نظارت میشه.. آخرش گوشت خر میدن مردم میخورن.. اونجا که کسی کاری نداره.. سگم بکشن بدن بهمون ما از کجا بفهمیم؟
و بالاخره من پیروز شدم و ساک به اون سنگینی رو با خودم به فرودگاه آوردم :دی
چهارشنبه 6 آبان 88 .. ساعت حرکتمون 40/5 بعدازظهره.. قراره که ساعت 1 از خونه بریم بیرون و به بقیه همراهامونم گفتیم که همون موقع راه بیفتن.. چهارنفر دیگه هم تو این سفر با ما هستن.. صبح دخترمو راهی مدرسه میکنم و برای آخرین بار یه خروار سفارشات امنیتی بهش میکنم.. دخترم: باشه باشه دست به کبریت نمیزنم.. اگه کسی در زد میگم اول دستاشو نشون بده .. و باهم میخندیم.. باهاش خداحافظی میکنم و درحالیکه دل نگرانم به داخل خونه برمیگردم.. نوبت پسرمه که بیدارش کنم تا به دانشگاهش برسه.. صداش میزنم.. صبحانه شو میخوره و میره دانشگاه.. میگه یه کلاسمو می پیچونمو ظهر میام خونه واسه خداحافظی.. سعی میکنه خودشو بی تفاوت نشون بده ولی من از ته دلش خبر دارم.. که چقدرمهربونه و به خانواده وابسته س.
همیشه بعد ازمحمد نوبت نرگسه که راهی پیش دبستانی بشه.. ولی امروز به راننده سرویسش گفتم که تا اطلاع ثانوی نیاد دنبالش. میرم دنبال کارای خودم و یه بار دیگه همه وسایلمو چک میکنم.. همه چیز سرجاشه و الحمدلله چیزی کم نیست.
میرم بیرونو یه سری کار بانکی دارم که انجام میدم.. مقداری پول هم میگیرم که توی خونه باشه.. ساعت 12 آقای همسر میاد و بعد از خوردن نهار آماده رفتن میشیم.. من اما دلم طاقت نمیاره .. محمد هنوز نیومده و دلم یکهویی برای فاطمه یک ذره شد.. الکی دور خودم میچرخم و وقت تلف میکنم و در این بین به گل پسر زنگ میزنم .. ولی تمام تماسهام بدون پاسخ باقی میمونن.. بالاخره خودش زنگ میزنه و میگه استادشون افتاده بوده روی غلطک پرحرفی و بالاخره تونسته از دستش در بره و بیاد بیرون.. میگه با مدرسه فاطمه هماهنگ کنم تا بره دنبالش و بیاردش خونه..
به مدرسه زنگ میزنم و توضیح میدم که قراره 15 روز برم مسافرت و اگه ممکنه اجازه بدن دخترم زودتر بیادخونه تا یه باردیگه قبل از رفتن ببینمش.. معاون مدرسه هم لطف میکنه و میگه چکار کنیم مادری دیگه.. باشه بگین بیان دنبالش..
حالا بچه ها همه تو خونه هستن و ما داریم ساکهامونو از در میبریم بیرون.. آژانس جلوی در ایستاده و من بغضمو قورت میدم و دوباره سفارش فاطمه رو به محمد میکنم و سفارش هردوشونو به خدا.
ساکها داخل صندوق ماشین جاداده میشن و ما سوار میشیم .. نرگس اما تو بغل داداششه و صورتشو غرق بوسه میکنه.. بالاخره اونم سوار ماشین میشه و در ماشین بسته میشه.. از پشت پنجره دوباره بچه هارو نگاه میکنم .. فاطمه که کاسه ای آب به دست داره و محمد که قرآن به دست ایستاده و اشکهاشو پاک میکنه.. از چشمهاش مثل چشمه ای جوشان اشک سرازیره.. بازم بغضمو قورت میدم و بهش لبخند میزنم.. ماشین حرکت میکنه و بچه ها تا اواسط کوچه دنبالش میان.. نگاه آخر و دستهای آخر...
تو راه فرودگاه چندین بار بهشون زنگ میزنم و حرف میزنم.. محمد بغض کرده و نمیتونه حرف بزنه... بالاخره به فرودگاه میرسیم.. چقدر طول کشید .. به اندازه یک عمر.
همراهامون اونجا منتظر ماهستن.. ما ساعت سه رسیدیم فرودگاه درحالیکه به همه گفته بودیم تا 2 فرودگاه باشن.. ساکها رو تحویل کانتر مربوطه می دیم و منتظر میمونیم تا اعلام کنن که سوار هواپیما بشیم. تو این فاصله مامانم و خواهر و برادرم زنگ میزنن و ضمن خداحافظی دعای خیر بدرقه راهم میکنن.
بالاخره اعلام کردن که به گیت مربوطه مراجعه کنیم و ماهم همینکارو کردیم و بعداز گذشتن از گیت .. سوار هواپیما شدیم.. پرواز شماره 889 شرکت هواپیمایی الاتحاد به مقصد ابوظبی.
لیدیز اند جنتلمن....