سلام
ان شاءالله کتاب گذاری می کنم کتاب
«رقصی چنین میان میدانم آرزوست»
را
که گرد آوری شدهی دست نوشته هایی از شهید دکتر چمران است توسط برادرش .
* خواستم بذارم تو انجمن فرهنگ پایداری ولی بعد گفتم بذار بذارم اینجا *
خوش دارم كه مجهول و گمنام ،
به سوی زجر دیدگان دنیا بروم ، در رنج و شكنجه آن ها شركت كنـم ، همچـــون سربازی خاكی در میان انقلابیـــون آفریقا بجنـگم تا به درجـه شهادت نایل آیـــم.
" شهید دكتر چمران "
کل آیتم ها 8
نیایش (توضیح:) در شب حمله حماسی و سرنوشتساز آزادسازی سوسنگرد، كه شب تاسوعا نیز بود، شور و هیجان كربلا و عاشورای حسینی دكترچمران را به وجد آورده بود و در عالمی دیگر سیر میكرد، با آنكه پای بر زمین داست ولی نگاهش به آسمان بود و با خدای خود و با سروز شهیدان امامحسین(ع) راز و نیازها داشت. در نیمههای شب از سنگرهای رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم در جنوب جاده سوسنگرد در منطقه طراح (روستایی در جنوب كوت سیدنعیم) بازدید مینمود و درآن حال و هوا این نیایش را بدست خویش نگاشته است و آرزویی را با حسین سرور شهیدان مطرح میسازد، كه سكوت و تبسّم زیبای او در لحظات شهادت برآورده شدن این آرزو را متصّور مینماید. گرچه تصور میشود كه همه این ماجرا مربوط به خود اوست و زمزمه سوزناك هم آرزویی درونی او و راز و نیاز دائمی او در سرزمین خوزستان یود و بنابر عادت دیرین خود از سر خضوع آرزوها و نوشتههای خود را بنام دیگران مینوشت.
(نیایش:) ای خدای بزرگ! دست از جهان شستهام، و برای ملاقات تو به كربلای خوزستان آمدهام. از تو میخواهم كه مرا با اصحاب حسین محشور كنی، آرزو دارم كه بر خاك داغ خوزستان در خون خود بغلطم، و به یاد عاشورای حسین(ع) خود را در قدم مقدسش بیافكنم، و این عقده هزارو چهارصد ساله را كه بر دلم فشار میآورد و همیشه با تو میگویم: «یالَیْتَنیكُنْتُ مَعَكْ» را برآورده كنم. این زمزمه سوزناكی بود كه در دل شب، از سینه سوزانی اوج میگرفت و من در كنار سنگرش میشنیدم و آنچنان به زمین میخكوب شده بودم كه نمیتوانستم حركت كنم، اشك از چشمانم فرو میریخت و من هم در عاشورای حسینی فرو رفته بودم و احساس میكردم كه به خدا نزدیك شدهام و در ملكوتاعلی پرواز میكنم. ای حسین! ای سرورم، من هم آمدهام تا در ركابت علیه كفر، ظلم و جهل بجنگم، با همه وجود آمدهام، تاسوعاست، گروهی بزرگ از یزیدیان با تانكها، توپها، زرهپوشها، ماشینهای زیاد و سربازان فراوان درحركتند. حق باباطل روبرو شده است. دشمن سیلآسا پیش میآید، و من میخواهم مثل یكی از اصحاب تو در كربلا بجنگم. ای حسین! در كربلا، تو یكایك شهدا را در آغوش میكشیدی، میبوسیدی، وداع میكردی، آیا ممكن است، هنگامی كه من نیز به خاك و خون خود میغلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب كنی؟ من از این دنیای دون میگریزم، از اختلافات، از تظاهرات، از خودنماییها، غرورها، خودخواهیها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها، خسته شدهام، احساس میكنم كه این جهان جای من نیست آنچه دیگران را خوشحال میكند مرا سودی نمیرساند.
سلامخیلی ممنون... نبودم چندوقتی و الا زودتر میرسیدیم خدمتتون...باید جالب باشه.. تو نوشته های شهدا-که پرتویی از قرآن و خدا و اهل بیت توش هست- میشه راه و رسم الهی-عاشقانه رو یاد گرفتمرسی بابت معرفی
السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله
ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلاآن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)
یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک
خواهش می کنم
ان شاءالله توشه گیری کنیم.
معركه شرف و افتخار من در زندگی خود، معركههای سخت و خطرناك زیاد دیدهام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمدهام، به رگبار گلولهها و خمپارهها و توپها و بمبها عادت دارم، و به كرّات با دشمنانی سخت و خونخوار رو به رو شدهام. ولی داستان شورانگیز سوسنگرد اسطورهای فراموش ناشدنی است. من به جهات سیاسی –نظامی آن توجّهی ندارم، و نمیخواهم از اهمیّت استراتژیك سوسنگرد و رابطة آن با حمیدیه و اهواز سخن بگویم. آنچه در اینجا مورد توجه است، سرگذشت شخصی من در این نبرد است كه یك شهید (اكبر چهرقانی) و یك شاهد (اسدلله عسكری) به آن شهادت میدهند و دهها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزهآسا بودهاند. این را نمیگویم چون خود قهرمان داستانم –زیرا از این احساس نفرت دارم- بلكه از این نظر میگویم كه افتخار ملت ما و نمونه برجستهای از پیروزی ایمان مردم ما و نوع مبارزات عظیم آنان است، و حیف است كه به رشته تحریر درنیاید و از یادها برود…
سوسنگرد در محاصره دشمن سوسنگرد برای ما اهمیت خاصی دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره كرده بود، و به شدت میكوبید. 500نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرین رمق خود، جانانه، مقاومت میكردند و هر روز تلفاتی سنگین میدادند. عراق نیز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله كرده بود، كه یكبار آن، تا حمیدیه هم به پیش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعی قرارداد، ولی بازهم شكسته و مغلوب بازگشت؛ و اكنون همه توان خود را جمع كرده بود تا با قدرتی بزرگ سوسنگرد را تسخیر كند و آن را پایگاه خود در زمستان قرار دهد.
تصمیم برای درهم شكستن محاصره در تاریخ 26/8/59 حملة ما از شد؛ برای آزاد كردن سوسنگرد، برای درهم شكستن كفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلمه صدام كثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده ما، برای پاك كردن لكه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان. تانكهای ارتشی در خط اَبوحُمَیظِه سنگر گرفتند، و دشمن نیز بشدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلولههای توپ فراوانی در گوشه و كنار بر زمین میخورد. من نیز صبح زود حركت كرده بودم، قسمت بزرگی از نیروهای ما محافظت از جادة حمیدیه –ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، ولی من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب میكردم و به جلو میبردم. تیمسار فلاحی و آقای مهندس غرضی نیز با ما بودند، در ابوحمیظه قرار گذاشتیم كه آنها بمانند، زیرا تیمسار فلاحی مسئولیت داشت تا نیروهای ارتشی را هماهنگ كند، و فقط او بود كه در آن شرایط میتوانست قدرت ارتش را برای پیشتیبانی ما به حركت درآورد. ما تصمیم گرفتیم كه با گروهای چریك، حمله به سوسنگرد را آغاز كنیم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازیم، زیرا دو طرف، در محلهای خود ایستاده و به یكدیگر تیراندازی میكردند، و این وضعیت نمیتوانست تعیینكننده پیروزی باشد؛ چه بسا كه دشمن با آتش قویتر و تانكهای بیشتر، قدرت داشت كه نیروهای ارتشی ما را درهم بكوبد. دشمن میترسید ولی شك داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعی به نتیجه نرسیده بود، بنابراین هر دو طرف در جای خود ایستاده و به هم تیراندازی میكردند… محركی لازم بود تا این تعادل شوم را برهم زند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون كند. این محرك حیاتی و اساسی، همان نیروهای چریكی بودند كه با شوق و ذوق برای شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از این رو فوراً این نیروهای مردمی را سازماندهی كردم.
سلامممنون بزرگوارهستیم باهاتون...
گروه «بختیاری» را كه بیشتر، از صنایع دفاع آمده بودند و در كردستان نیز خدمات و فداكاریهای زیادی كرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ كردم، و آنها نیز كه حدود 90نفر بودند از داخل یك كانال طبیعی خشك شده، خود را به نزدیكهای دشمن رساندند و ضربات جانانهای به دشمن زدند، و تعداد زیادی از تانكها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیك منفجر كردند. گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشكیل میشد و آقای «امین هادوی»، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت میكرد. آنها مأموریت یافتند كه از كناره جنوبی رودكرخه، كه كانال كمعمقی نیز برای اختفا داشت، طی طریق كرده از شمالشرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود كه پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند. مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیدهای در كنار من بودند. برنامه ما این بود كه از وسط دو جناح چپ و راست، در كنار جادة سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم. توپخانه دشمن بشدت ما را میكوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حركت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم كردم، چند نفر سیصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو میتاختیم. شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج میزد، و هنگامی كه شجاعت؛ و مقاومتهای تاریخی آنها در نظرم جلوه میكرد، قطره اشكی بر رخسارم میغلتید، ستوان «فرجی» و ستوان «اخوان» را به یاد میآورم كه با بدن مجروح، با آن روحیه قوی از پشت تلفن با من صحبت میكردند، درحالی كه سه روز بود كه غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمی حاكم شرع، دكّانی یا خانهای را باز كنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از اینكه حاكم شرع اجازه داد كه رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب میتوانند اموال مردمی را كه از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگی وارد یك دكّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود از آنها استفاده كنند. این تقوی در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاك رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را میلرزانید كه سراز پا نمیشناختم. به یاد میآورم خاطرههای دردناك بیحرمتیهای سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را كه، حتی به زنان و كودكان خردسال هم رحم نكردند. مرور این خاطرات، آنقدر مرا عصبانی و نفرت زده كرده بود كه خونم میجوشید.