سلام در اینجا ما قصه ی گروهی می نویسیم مثلا اول قصه این جوری یک مدیر سوار ماشینش شد نفر بعد باید این جور بگوید یک مدیر سوار ماشینش شد ولی دید سوخت ندارد خوب هر کس می تواند این قصه را بنویسد خدا را چه دیدی شاید هم چاپ شد!!!!

موضوع قصه یک روز پر دردسر

رضا و راضیه باهم خواهر و برادرند یک روز که سوار ماشین شوند تا به مدرسه بروند متوجه می شوند که...

سلام

4444

ببین

خیلی کاره باحالی بود یادش بخیر منو نیمکت میشستیم این کارو تو انجمن ادبیات میکردیم

خیلیم کیف میداد

اصلا نمیدونستیم قسمته بعدیه داستانمون چه جوری خواهد بود

چندین قسمت شد

تا دیگه ایشون گفتن که چون فقط منو خودش بودیم و باید چن نفر دیگه هم باشن قطعیده شد

برو تو ادبیات بنظره من یه نیگاش کن داش

نیمکت نوشته به عنوان ایجاد کنندش و تموم کننندش و یه داستانه تاریخی هم هستش

حالا اگه دوس داشتی اینم میخونم و یه بقیه براش مینویسم من که خوشحال میشم ادمایی مثت اینجا باشن و ازین کارا کنیم ولی بچه های دیگه چی بگم وا...

موفق

سلام

باشه حتما.روی من حساب کنید.

موفق باشید.

سلام

رضا و راضیه باهم خواهر و برادرند یک روز که سوار ماشین شوند تا به مدرسه بروند متوجه می شوند که...

هیچ پولی در جیبشان نیست وپدر بی خیالشان که قرار بود شب تو جیبشان پول بگذارد یادش رفته هست که بچه ای هم دارد و این بچه هاخرج دارند ناگهان رضا فریاد میزند که ......

با سلام

بیچاره شدیم که.بعد رو کرد به آقای راننده و گفت ببخشید جناب ما تازه متوجه شدیم که پول نداریم.همین که این حرف را زد.راننده یکدفعه ترمز کرد و پشت کرد و زل زد و به رضا وراضیه و گفت...

موفق باشید

مرضیه !انقدر منو هول کردی که یادم رفت جیبمو نگاه کنم....پول یادمون رفته..تو جیب و پستو های کیفتو نگاه کن شاید اونجا یه پولی باشه اگر نه باید با راننده حرف بزنیم من بار ها گفتم که باید یه پولی رو همیشه تو کیفت برای روز مبادا نگه داری!!!

در حالی که رضا و راضیه حیران و مستاصل مانده بودند و راننده با عصبانیت به آندو غر می زد، ناگهان راضیه یادش افتاد که مقداری از پولی که مامانش برای خرید سبزی دیروز داده بود بهش تو جیبش مونده و با خوشحالی اون پولو داد به رضا....

سلام

داد و گفت رضا بیا این پول را مامان دیروز بهم داده بود بیا اینو بگیر بده به راننده.رضا هم پول را به راننده داد و خوشبختانه داستان ختم به خیر شد.اما نمی دونستند وقتی زنگ تفریح شد چیکار کنند که گرسنه نشوند چون اون روز صبحانه نخورده بودند و مادرشان هم به آنها خوراکی نداده بود واز بد روزگار اون مقدار پولی هم که داشتند داده بودند برای کرایه ماشین.رضا که پسر باهوشی بودفکری به ذهنش رسید وبه راضیه گفت...

هیچ پولی در جیبشان نیست،هرکدام ساکت ونگران در جای خود نشستند،تا به مقصدشان رسیدند،هنگامی که از ماشین پیاده شدند، به چشمان راننده خیره شدند، راننده هم کرایه را خواست و بچه ها باز هم سکوت اختیار کردند،راننده مهربان از نگاه معصوم آنها حقیقت را فهمید و ماشین را به حرکت در آورد.

رضا به مرضیه گفت این که اصلا موضوع مهمی نیست!حالا اگه چیزی نخوری میمیری ؟انقدر سوسول نباش!!!!!آدم اگه نتونه یه روز جلوی شکمشو نگه داره به درد لای (...(جرز)) می خوره!!!!

اتفاقا اون روز توی مدرسه جشن برگزار بود و بین همه بچه ها شربت و شیرینی پخش می کردند! رضا و مرضیه خیلی خوشحال شدند...