بابام آشغالایی که به صورتش چسبیده بودو کنار زدو یه فریادی کشید و گفت :پسر این چه وضعه خوشحالیه؟منم نمیدونستم چی بگم!
همه ی عابرین پیاده داشتن بهمون میخندیدن .یهو چنگیز خان اومد بالای سرمون و گفت :بهروز خان چه جوری آزاد شدی؟
بابام یه اخمی به چنگیز کردو گفت مرد حسابی می خوای همین جا توی چاله برات توضیح بدم؟!
:بعد دستشو دراز کردو ...