• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 770)
پنج شنبه 6/7/1391 - 22:42 -0 تشکر 562918
غروب و غم

من وغروب وغم،تو طعم مهربان

من و دل غمین، تو و صفای جان

 

تو و همه سکوت، شکفته بر لبت

من وصدای غم،به کنج شب نهان

 

من و غمت کنون، به غربتی اسیر

تو چون پرنده ای ، میـان آسمان

 

کنار شهر غم ، نشـسته ام غمین

به  زیـر  چـادر  ســیاه   مردگــان

 

تو و شــــکفتن ، ترنم نسـیم

من و سرود غم ، ز گـوشـه زمان

 

من و شکست دل،تو و همه غرور

منم چو ذرّه ای ، تو دشت بیکران

 

تو و مه و سحر، ن و غم و فراق

«رها» شوم اگر ، رسد ز تو نشان

بهروز ((رها))

سه شنبه 9/8/1391 - 11:1 - 0 تشکر 570553

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری

نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری

غم اگر به كوه گویم بگریزد و بریزد


كه دگر بدین گرانی نتوان كشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان


كه به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری

دل من ! چه حیف بودی كه چنین زكار ماندی


چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری

نرسید آن كه ماه به تو پرتوی رساند


دل آبگینه بشكن كه نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد


دگر ای امید خون شو كه فرو خلید خاری

سحرم كشیده خنجر كه: چرا شبت نكشته‌ست


تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من؟


كه چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی


بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم


منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری

سر بى پناه پیری به كنار گیر و بگذر


كه به غیر مرگ دیگر نگشایدت كناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها


بنگر وفای یاران كه رها كنند یاری...


هوشنگ ابتهاج

پنج شنبه 11/8/1391 - 13:1 - 0 تشکر 571024

(( دلتنگ غروبی خفه، بیرون زدم از در
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کله ی پوک و سرو مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را؟
رفتم که به کوی پدر و مسکن مآلوف
تسکین دهم آلام دل جان به سرم را
گفتم به سرراه همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره ی مادر
کان گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصه ی رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه ی مانوس که در کام
باز آورد آن لذت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کشت
از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه ی اموات فضایی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
درگرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هوی و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را؟
ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه ی همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصه ی سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
میخواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پرشور وشرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را درنظر آوردم و نا گاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یک جا همه ی گمشدگان یافته بودم
از جمله "حبیب" و رفقای دگرم را
این خنده ی وصلش به لب آن گریه ی هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نا لیدن شبگیر
وان زمزمه ی صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا به در خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه ی دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت چه کردی؟
درغیبت من عایله ی در بدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعایی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه میخواهی از این در؟
گفتم : پسرم بوی صفای پدرم را ...
))

شهریار

دوشنبه 15/8/1391 - 8:34 - 0 تشکر 571641

یاد دارم در غروبی سرد سرد                  می گذشت از کوچه ما دوره گرد


داد می زد:کهنه قالی می خرم              دست دوم جنس عالی می خرم


کاسه و ظرف سفالی می خرم              گر نداری کوزه خالی می خرم


اشک در چشمان بابا حلقه بست           عاقبت آهی کشید بغضش شکست


اول ماه است و نان در خانه نیست          ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟


بوی نان تازه هوشش برده بود                اتفاقا مادرم هم روزه بود


خواهرم بی روسری بیرون دوید               گفت:آقا سفره خالی می خرید؟


؟؟؟

چهارشنبه 17/8/1391 - 9:29 - 0 تشکر 572233

چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد ،


تو تشنه ی آتش باشی و نه آب.


 و چشمه که خشکید ، و چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی ،بخار شد و به هوا رفت


و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید


تو تشنه ی آب گردی و نه آتش ...


 و بعد ، عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود ، از غم نبودن تو می گداخت ...


                                                                                 دکتر علی شریعتی

چهارشنبه 17/8/1391 - 13:29 - 0 تشکر 572267

(( دلتنگ غروبی خفه، بیرون زدم از در
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کله ی پوک و سرو مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را؟
رفتم که به کوی پدر و مسکن مآلوف
تسکین دهم آلام دل جان به سرم را
گفتم به سرراه همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره ی مادر
کان گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصه ی رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه ی مانوس که در کام
باز آورد آن لذت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کشت
از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه ی اموات فضایی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
درگرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هوی و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را؟
ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه ی همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصه ی سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
میخواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پرشور وشرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را
کم کم همه را درنظر آوردم و نا گاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یک جا همه ی گمشدگان یافته بودم
از جمله "حبیب" و رفقای دگرم را
این خنده ی وصلش به لب آن گریه ی هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نا لیدن شبگیر
وان زمزمه ی صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا به در خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه ی دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت چه کردی؟
درغیبت من عایله ی در بدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعایی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه میخواهی از این در؟
گفتم : پسرم بوی صفای پدرم را ... ))

استاد شهریار

شنبه 20/8/1391 - 14:32 - 0 تشکر 572898

حمیدرضا نظری


به هنگامی که این خونریز
غروب تیره پاییز ،قدم در شهر من می زد
ستاره روزنی می جست ،شب گیسو پریشان را
.
.
شب تنها ،شب یغما
شب پاییز جان فرسا
به تاراج همه دلها،فرود آمد بروی بستر دنیا
.
.
.سکوت مرگبار شب
نفس در سینه ها می کشت
گل سرخ دلم آن شب، درون سینه ام پژمرد
.
.
همه ظلمت ،همه حیرانی و وحشت
زابر تیره ای آن شب
به روی شهر می بارید
.
.
گهی شلاق طوفانی
گهی بادی ،نسیمی سرد
ز بی رحمی زتن برکند ،تمام پوشش باغم
.
.
یکی قامت شکن رعدی
شرر انداخت بر جانم
شکست آن سرو دیرین را ،به باغ آرزو هایم
.
.
ردا پوش،آن سیاهین جامه بر تن
قدمهایش چه سنگین و نفسهایش خزان آهنگ
زدستان درختان می گرفت آن برگهای بی نفس ،زرد و طلایی رنگ
.
.
بر اینها هم دریغی نیست
ولی اما ،ولی اما
چرا یاس امیدم را زکنج سینه ام دزدید.

يکشنبه 21/8/1391 - 8:49 - 0 تشکر 573157

نصرت رحمانی

ای دوست
این روزها
با هركه دوست می‌شوم احساس می‌كنم
آنقدر دوست بوده‌ایم كه دیگر
وقت خیانت است

انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیریست هیچ كار ندارم
مانند یك وزیر
وقتی كه هیچ كار نداری
تو هیچ كاره‌ای
من هیچ كاره‌ام : یعنی كه شاعرم
گیرم از این كنایه هیچ نفهمی

این روزها
اینگونه‌ام :
فرهاد واره‌ای كه تیشه‌ی خود را
گم كرده است

آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله‌ی مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
برسنگ گور من بنویسید:
- یك جنگجو كه نجنگید
اما …، شكست خورد

پنج شنبه 25/8/1391 - 8:46 - 0 تشکر 574120

فریدون مشیری

به پیش روی من تا چشم یاری میكند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم دریا دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می كند نجوا
كه هر كس دل به دریا زد رهایی یافت
كه هر كس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل كه بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین بركنم نیست
امید آنكه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افكنم نیست

يکشنبه 28/8/1391 - 9:44 - 0 تشکر 574756


غروب است و لب دریا، بیا بنگر جنونش را
ز بی مهری کسی گویا به جوش آورده خونش را!

کجا می اینچنین موجی به جان و دل دراندازد

مگر پر کرده از آتش کسی جام درونش را

یکی بوسه زده بر گونه‌اش خورشید و در گوشش

چه‌ها خوانده نمی‌دانم، که برد از کف سکونش را

به رقص آیم چنان موج و چو مستان کفزنان آیم

که در یا می‌زند اکنون خوش آوا ارغنونش را

چه می‌شد باز می‌دیدم شراب چشمهایش را

نقاب شب نمی‌پوشاند روی لاله‌گونش را

چه غم دارم که می‌دانم رسد صبح امید و من

ببینم بر تن دریا لباس نیلگونش را

چو دیدم دختر دریا ز خورشیدش به سر تاجی

نمی‌خواهم ز دنیا تاج و تخت واژگونش را...

شنبه 14/2/1392 - 19:58 - 0 تشکر 601312

رو به غروب
ریخته سرخ غروب
 جا به جا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می خروشد رود
 مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
 سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند
جغد بر کنگره ها می خواند
لاشخورها سنگین
از هوا تک تک آیند فرود
 لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود
 تیرگی می آید
 دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می ترواد ز لبم قصه سرد
 دلم افسرده در این تنگ غروب

سهراب

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.