• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1791)
جمعه 3/6/1391 - 11:53 -0 تشکر 526562
اخوان ثالث

سلام دوستان در این قسمت در باره اخوان ثالث مطالبی نوشته میشود و همچنین اشعار و نقد بعضی از این اشعار

جمعه 3/6/1391 - 12:44 - 0 تشکر 526636

ناژو
دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر غوافل ایام رهگذر
با میوده ی همیشگیش، سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشناك قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با میوه ی همیشگیش، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف؟ گفت : بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ؟ چتر به سردی تكاند و گفت
چندی چو اشك شوق تو، امید بست و رفت

جمعه 3/6/1391 - 12:44 - 0 تشکر 526637

پیامی از آن سوی پایان
اینجا كه ماییم سرزمین سرد سكوت است
بالهامان سوخته ست، لبها خاموش
نه اشكی، نه لبخندی، و نه حتی یادی از لبها و چشمها
زیراك اینجا اقیانوسی ست كه هربدستی از سواحلش
مصبب رودهای بی زمان بودن است

وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
همه خبرها دروغ بود
و همه آیاتی كه از پیامبران بی شمار شنیده بودم
بسان گامهای بدرقه كنندگان تابوت
از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند

باری ازین گونه بود
فرجام همه گناهان و بیگناهی
نه پیشوازی بود و خوشامدی ،نه چون و چرا بود
و نه حتی بیداری پنداری كه بپرسد : كیست ؟
زیراك اینجا سر دستان سكون است
در اقصی پركنه های سكوت
سوت، كور، برهوت
حبابهای رنگین، در خوابهای سنگین
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
و سیا سایه ی دودها ،در اوج وجودشان ،گویی نبودند

باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش كردیم
دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم
گویا هرگز نبودیم ،نبوده ایم
هر یك از ما ، در مهگون افسانه های بودن
هنگامی كه می پنداشتیم هستیم
خدایی را، گرچه به انكار
انگار
با خویشتن بدین سوی و آن سوی می كشیدیم
اما اكنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زیرا خدایان ما
چون اشكهای بدرقه كنندگان
بر گورهامان خشكیدند و پیشتر نتوانستند آمد
ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سكوت آرمیده ایم

گامهامان بی صداست
نه بامدادی، نه غروبی
وینجا شبی ست كه هیچ اختری در آن نمی درخشد
نه بادبان پلك چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟
نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی
اینجا امواج اگر بود ، با كه در می آویخت ؟
چه آرام است این پهناور ، این دریا
دلهاتان روشن باد

سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید
زیرا كه آفتاب و ابر شما را با ما كاری نیست
و های ، زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس كنید
اما سرودها و دعاهاتان این شبكورها
كه روز همه روز ،و شب همه شب در این حوالی به طوافند
بسیار ناتوانتر از آنند كه صخره های سكوت را بشكافند
و در ظلمتی كه ما داریم پرواز كنند
به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها، خرامها

ما را اگر دهانی و دندانی میبود، در كار خنده می كردیم
بر اینها و آنهاتان
بر شمعها ، دعاها ،خوانهاتان
در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند
و هر یك هر آنچه به ما داده بودند
باز پس می گرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شكایتها
و دیگر آنچه ما را بود ،بر جا ماند
پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت
تنها ، تنهایی بزرگ ما
كه نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
اكنون او
این تنهایی بزرگ
با ما شگفت گسترشی یافته
این است ماجرا

ما نوباوگان این عظمتیم
و راستی
آن اشكهای شور، زاده ی این گریه های تلخ
وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان
برای ما چه میتوانند كرد ؟

در عمق این ستونهای بلورین دلنمك
تندیس من های شما پیداست
دیگر به تنگ آمده ایم الحق
و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم
زیرا اگر تنها گریه كنید ، اگر با هم
اگر بسیار اگر كم
در پیچ و خم كوره راههای هر مرثیه تان
دیوی به نام نامی من كمین گرفته است

آه
آن نازنین كه رفت
حقا چه ارجمند و گرامی بود
گویی فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او
گل بود ، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
او رفت ، خفت ، حیف
او بهترین ،عزیزترین دوستان من
جان من و عزیزتر از جان من
بس است
بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما، از شما چه پنهان ،دیگر
از هیچ كس سپاسگزار نخواهیم بود
نه نیز خشمگین و نه دلگیر

دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،مثل غصه مان
این اشكهاتان را
بر من های بی كس مانده تان نثار كنید
من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید
تندیسهای بلورین دلنمك
اینجا كه ماییم سرزمین سرد سكوت است
و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپرده ی تاریك و یخ زده ی خویش برد
بهانه ها مهم نیست
اگر به كالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر كه رعدش رید و مثل برق فرود آمد
اگر كه غافل نبودیم و گر كه غافلگیرمان كرد
پیر بودیم یا جوان ،بهنگام بود یا ناگهان

هر چه بود ماجرا این بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانهی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه، دیگر بس است گریه و زاری
ما خسته ایم، آخر
ما خوابمان می آید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سكوت است
ما موجهای خامش آرامشیم
با صخرههای تیره ترین كوری و كری
پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیك وپیامی اینجا نمی رسد

شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
كاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ
تا پر كنید هر چه توانید و می توان
زنبیلهای نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه كه می خواهید
یك لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخه های عمرتان را ستاره باران كنید

جمعه 3/6/1391 - 12:44 - 0 تشکر 526638

-پیغام
چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی كه پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اكنون هیچ مرغ پیر یا كوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمك نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره ی كری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشك و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچجنان تا جاودان در راه
همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر
سایه ی نمناك و سبزت هر چه از من دورتر ،خوشتر
بیم دارم كز نسیم ساحر ابریشمین تو
تكمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشك و كبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناك اندهان ماند سرود من

جمعه 3/6/1391 - 12:45 - 0 تشکر 526639

چه آرزوها
درآمد
چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم
چهها كه می بینم و باور ندارم
چهها، چهها، چهها، كه میبینم و باور ندارم

مویه
حذر نجویم از هر چه مرا برسر آید
گو در آید، در آید
كه بگذر ندارد و من هم كه بگذر ندارم

برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم كه یاور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم

مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم كه سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها كه داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا كزین بستر دیگر ، سر بر نداریم

برگشت
در این غم ، چون شمع ماتم
عجب كه از گریه آبم نبرده باز
چهها چهها چهها كه می بینم و باور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم

جمعه 3/6/1391 - 12:45 - 0 تشکر 526640

صه ای از شب "

شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریك
كنار شهر بیغم خفته غمگین كلبهای مهجور
فغانهای سگی ولگرد میآید به گوش از دور
به كرداری كه گویی میشود نزدیك
درون كومهای كز سقف پیرش میتراود گاه و بیگه قطرههایی زرد
زنی با كودكش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهرهی او گاه لبخندی
كه گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی
نشسته شوهرش بیدار، میگوید به خود در ساكت پر درد
گذشت امروز، فردا را چه باید كرد ؟

كنار دخمهی غمگین
سگی با استخوانی خشك سرگرم است
دو عابر در سكوت كوچه میگویند و میخندند
دل و سرشان به می، یا گرمی انگیزی دگر گرم است

شب است
شبی بیرحم و روح آسوده، اما با سحر نزدیك
نمیگرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیكن چون شكست استخوانی خشك
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته، چشمش تار

جمعه 3/6/1391 - 12:45 - 0 تشکر 526641

پنچره باز است
و آسمان پیداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین ، چون آبگینه پلکان ، پیداست
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
لذتم چون لذت مرد کبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
مثل دریا ژرف
آبهایش ناز و خواب مخمل آبی
رفته تا ژرفاش
پاره های ابر همچون پلکان برف
من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا
آنک آنک مرد همسایه
سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا
ایستد لختی کنار دودکش آرام
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد ، چشمها بیدار
تا نیاید گریه غافلگیر و چالاک از پس دیوار
پنجره باز است
آسمان پیداست ، بام رو به رو پیداست
اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار
می گشاید خوابگاه کفتران را در
و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز
بر بی آذین بام پهناور
قور قو بقو رقو خوانان
با غرور و شادهواری دامن افشانان
می زنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب وشین خسته شان کرده ست
برده شان از یاد ،پرواز بلند دوردستان را
کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست
مرد اینک می پراندشان
می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک
کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک
با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
می رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمین پست برگیرند
و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پیداست
چون یکی برج بلند جادویی ، دیوارش از اطلس
موجدار و روشن و آبی
پاره های ابر ، همچون غرفه های برج
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند ،مهتابی
بر فراز کاهگل اندوده بام پهن
در کنار آغل خالی
تکیه داده مرد بر دیوار
ناشتا افروخته سیگار
غرفه در شیرین ترین لذات ، از دیدار این پرواز
ای خوش آن پرواز و این دیدار
گرد بام دوست می گردند
نرم نرمک اوج می گیرند ، افسونگر پریزادان
وه ، که من هم دیگر کنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
چه طوافی و چه پروازی
دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
خستگی از بالهاشان دور
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاودییشان آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان ، تا که باز ایند
من دلم پرپر زند ، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
گردد کنده
مرد را بینم که پای پرپری در دست
با صفیر آشنای سوت
سوی بام خویش خواند ، تا نشاندشان
بالهاشان نیز سرخ است
آه شاید اتفاق شومی افتاده ست ؟
پنجره باز است
و آسمان پیدا
فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش
کفتران در اوج دوری ، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
رسته لختی پیش
شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید

جمعه 3/6/1391 - 12:46 - 0 تشکر 526642

به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !

جمعه 3/6/1391 - 12:46 - 0 تشکر 526643

لحظه دیدار
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ،مستم
باز می لرزد دلم ،دستم
باز گویی درجهان دیگری هستم
های!نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ!
های ،نپریشی صفای زلفکم را دست!
و آبرویم را نریزی دل !
لحظه دیدار نزدیک است

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:29 - 0 تشکر 545934


6شعر معروف اخوان ثالث


من اینجا بس دلم تنگ است
زمستان بود

 «زمستان» را اخوان دو سال بعد از کودتای 28 مرداد سرود: «هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی». او در این شعر با توصیف دقیق و البته شاعرانه یک روز برفی در یکی از زمستان‌های زادگاهش – مشهد – فضای کلی آن روزگار را به تصویر کشید: «هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،/ نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین ...» این شعر باعث زندان رفتن شاعرش شد. شاملو در این زندان همبند اخوان بوده، در خاطراتش می‌گوید زندانبان‌ها چون با پدر [نظامی‌] او آشنا بودند، او را نمی‌زدند؛ «ولی اخوان را آش و لاش می‌کردند». (اخوان داستان این زندان را در شعر «نادر اسکندر» آورده). اخوان بعدها عنوان زمستان را سماجت بر یک کتابش گذاشت. شعر زمستان را هم استاد شجریان و هم شهرام ناظری به آواز خوانده اند.


شاهنامه آخرش ناخوشه

 شعر «آخر شاهنامه» اخوان که نام دفتری از اشعار او هم شده، داستان چنگ نوازی است که برای ما می‌گوید چنگش همواره از خاطرات خوش قدیم می‌گوید و سراغ پایتخت قرن را می‌گیرد تا به آن حمله ببرد. اما چنگی پیر به سازش خطاب می‌کند: «ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن/ پور دستان [=رستم] جان ز چاه نخواهند برد.» می‌گویند که او و مردمش دیگر فر و شکوهشان را از دست داده اند و حالشان شبیه اصحاب کهف است که طاقت ندارند آن قدر بخوابند تا دقیانوس زمانشان _ یعنی شاه پهلوی – بمیرد. «گاهگه بیدار می‌خواهیم شد زین خواب جادویی/ خواب همگنان غار/ چشم می‌مالیم و می‌گوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار/ لیک بی مرگ است دقیانوس/ وای، وای، افسوس».


شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید

 شعر «کتیبه» یکی از معروف‌ترین نمونه‌های اشعار داستانی اخوان است. ماجرای شعر، داستان گروهی زندانی است که صخره ای رو به رویشان افتاده. روی این صخره نوشته: «کسی راز مرا داند/ از این رو به آن رویم بگرداند». یک بار بالأخره زنجیری‌ها دل به وسوسه دانستن راز تخته سنگ می‌دهند و با زحمت فراوان آن را جا به جا می‌کنند. فکر می‌کنید چی می‌خوانند؟  نوشته بود/ همان/ کسی راز مرا داند/ که از این رو به آن رویم بگرداند». از روی این شعر که نمادی از بیهودگی تلاش‌ها در جامعه ای بسته است، فیلمی‌ هم ساخته شده (فریبرز صالح، 1353) که اهمیتش در تاریخ سینمای ایران در این نکته است که اولین بازی خسرو شکیبایی در آن بوده.


بله، همین رنگ است

 آن قدر که عبارت‌های شعر «چاووشی» معروف است، خود این شعر معروف نیست؛ عبارت‌هایی مثل «بیراه توشه برداریم/قدم در راه بذاریم» یا «من اینجا بس دلم تنگ است/ و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ است» یا اصلا ً عبارت «به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است»؛ همه مال این شعر هستند. ماجرای شعر از این قرار است که شاعر به خاطر دلتنگی ره توشه بر می‌دارد و در راه به یک سه راهی می‌رسد که یکی‌شان تابلو زده: «راه نوش و راحت و شادی» اما به ننگ آلوده، دومی‌ «راه نیمش ننگ، نیمش نام/ اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام» و بالأخره «سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام» که شاعر سومی ‌را انتخاب می‌کند.


باز می‌لرزد دلم، دستم

 اخوان فقط نومیدانه شعر نگفته و مثل هر شاعر بزرگ دیگری، عاشقانه هم دارد. معروف‌ترین عاشقانه او که احتمالا ً زیاد از رادیو شنیده اید، شعر بسیار کوتاهی است که زمزمه عاشق با خودش است در وقت آماده شدن برای دیدار محبوب: «لحظه دیدار نزدیک است/ باز من دیوانه‌ام، مستم/ باز می‌لرزد، دلم، دستم/ بازگویی در جهان دیگری هستم/‌های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!/‌های! نپریشی فای زلفکم را، دست!/ و آبرویم را نریزی، دل/ ای نخورده مست/ لحظه دیدار نزدیک است». به عقیده من (که احسان رضایی باشم) این شعر یکی از 10 عاشقانه برتر کل تاریخ شعر فارسی است.


انتظار خبری نیست مرا

 شاعر در شعر کوتاه «قاصدک» با گل قاصدک که طبق عقیده ای عامیانه رساننده پیام و پیغام است، حرف می‌زند و با همان لحن نومیدانه همیشگی از او می‌پرسد که «راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟/ مانده خاکستر گرمی، جایی؟/ در اجاقی، طمع شعله نمی‌بندم، خردک شرری هست هنوز؟» قاصدک را هم استاد شجریان خوانده است. این شعر در دفتر «آخر شاهنامه» آمده است

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.