«بیگانگی و ازخود بیگانگی»، نگاهی از منظر روانشناسی اجتماعی
متفکران در تاریخ بیگانگی اختلافنظر دارند. برخی نظیر آدورنو، اتزیونی، لاکس، و میلز معتقدند که الیناسیون پدیدهای خاص جوامع صنعتی و فوقصنعتی است. اتزیونی میگوید: «جامعهی صنعتی نمونهی بارزی از جامعهی بیگانه است». لاکس معتقد است که «بیگانگی مرضی است مدرن و نوظهور که تا قبل از قرن ۱۹ ناشناخته بود». سی رایت میلز نیز معتقد است که «بیگانگی مهمترین پدیدهی بارز و تم اصلی در متن جامعهی معاصر است.»
گروهی دیگر از متفکران نیز چون فیوتر، فروم، مزاروش، مارکوس، پاپنهایم و کافمن آن را نه به عنوان ابداعی نو و واژهای جدید که بهصورت پدیدهای کهن و تاریخی فرض کردهاند. به نظر این متفکران ریشههای بیگانگی به نخستین دورههای تاریخ منظوم بر میگردد و آثار اولیهی آن در بخش هایی از تاریخ فلسفی، مذهبی و اسطورهای و ادبیات کهن مشهود است.
نخستین مسیحیان بیگانگی را به مفهوم جدایی انسان از معبود خود (یعنی خدا) میپنداشتند. انجیل با اشاره به قصهی هبوط آدم ازبهشت و انفصال وی از درگاه الهی تصویری از بشر سرگردان و متعجب در سرزمینی غریب ترسیم میکند. چنین تصویری از انسان راندهشده از درگاه الهی را میتوان در اکثر ادیان و مذاهب و نیز گرایشهای عقیدتی نظیر یهودیت، اسلام و تصوف یافت.
اریش فروم معتقد است که تاریخ بیگانگی به دورهی پیامبران عهد عتیق بر میگردد، دورهای که در آن صحبت از پرستش بتهاست. انسانهای بتپرست در مقابل چیزی کرنش میکنند که خود ساخته اند. بت (Idol) از دیدگاه فروم معرف نیروهای حیات فرد در شکلی بیگانه است.
در دورههای بعد از رنسانس نیز واژهی الیناسیون مورد توجه و تأمل بسیاری از فلاسفه و متفکران اجتماعی، ادبا، شعرا و نویسندگان قرار گرفت. شاید گستردهترین کاربرد این واژه از طرف فلاسفهی قبل از هگل به وسیله واضعان مکتب قرارداد اجتماعی (Social Contract) یعنی توماس هابس، جان لاک و ژان ژاک روسو باشد. این فلاسفه بهرغم اعتقاد راسخ فلاسفهی عصر روشنگری به پیشرفت و تعالی و عقلگرایی و باورهای خوشبینانه، از جامعه و انسان به گونهای دیگر یاد کردند. به نظر روسو، انسان در حالت طبیعی موجودی سلیم و پاکنهاد است و تنها از طریق جامعه سستی و کژی بر وی مستولی میشود.
روسو از فلاسفهی قرارداد اجتماعی با اشاره به نیکطبعی سرشت انسان در حالت طبیعی سعی در نشاندادن نیروها و تأثیرات فاسدکننده و تباهگر مالکیت خصوصی، جامعه و تمدن داشت. روسو با روح تطبیقگرانه و سازگارانهی (Confotmist) انسان مدنی و دیگرمحوری بشر متمدن مخالفت ورزید و آن را مغایر با اصل استقلال و آزادی انسان طبیعی دانست. به نظر این فلاسفه انسان بدون چشمپوشی از حق خود قادر به عمل و زندگی نیست. وی باید حقوق حقهی خود را رها کند و به قرارداد اجتماعی تن دهد. چنین قراردادی به هرحال شرایطی را مهیا میسازد تا بیگانگی بر فرد مستولی شود. به عبارت دیگر، قرارداد اجتماعی فرد را از حقوق طبیعی خویش منفک و بیگانه ساخته تا منافع جامعه و نفع جامعه تأمین شود.
اصطلاح «الیناسیون» که از آن به «از خود بیگانگی» تعبیر شده، از قرن ۱۷ به بعد در حقوق، سپس در روانشناسی و فلسفه به کار رفته است. معادل آلمانی آن «Entausserung» است که به معنای «جدایی از خود» با رسیدن به «ناخود» (non, moi) است که ما مترادف آن را «بیخود» قرار میدهیم.
اما نخستین متفکری که مبحث «ازخود بیگانگی» Alienation انسان را در فلسفهی غرب پیش آورده و تعریفی از آن ارائه داده «هگل» است. هر چه دیگران در غرب پس از هگل در اینباره گرفته و نوشتهاند یا تفسیری بر عقیدهی اوست و یا شکل پرداخته و پیچیدهتر آن است.
هگل از خودبیگانگی یا به تعبیری بیخویشتنی را «عینیت یافتن اندیشهی ازلی» در جهان جسمانی، یا تجسم روح متناهی در جهان متناهی تعریف میکند نمایندهی این را آگاهی انسان میداند، آن هم نه آگاهی یک فرد یا همهی افراد در یک زمان، بلکه آگاهی همهی افراد انسانی در سراسر زمان مد نظر هگل است.