• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن دانشجویی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
دانشجویی (بازدید: 10675)
سه شنبه 1/5/1387 - 3:38 -0 تشکر 48782
داستان گروهی برای دانشجویان و کنکوری ها

 در این تاپیک قصد داریم داستانی را به صورت گروهی بنویسیم که نام آن هست :

« من ؛ یك دانشجو » 

 

قوانین : تمامی داستانها می تونه واقعی یا غیر واقعی باشه ، در هر دو صورت باید نکات داستان نویسی رعایت بشه و نباید به صورت خاطره نوشته شه که در این صورت مدیر نوشته را حذف خواهد کرد . داستان باید از ابتدا یعنی کنکور سپس ورود به دانشگاه و پس از آن فارغ التحصیلی ادامه پیدا کنه ممکنه این تاپیک چندین سال در این انجمن طول بکشه پس عجله نکنید قراره یک داستان بسیار بزرگ رو شروع کنیم داستان زندگی دانشجویی . یه قضیه هم هست باید بگم که تمامی داستان باید یک هدف داشته باشه ولی موضوعات ممکنه تغییر کنه ولی همگی با هم همکلاس هم شاید شدیم . بهتون پیشنهاد می کنم اولین داستان رو بخونید که من نوشتم .

 

اول خودم شروع می کنم تا با فضا آشنا شید .

 

-------------

 

 دوستان نقد و نظراتتونو فقط در تاپیك زیر می تونید ثبت كنید و اگه در این تاپیك چیزی غیر از داستان ثبت بشه ، تایید نخواهد شد .

 

 نقد داستان « من ؛ یك دانشجو »

 

سه شنبه 15/5/1387 - 18:41 - 0 تشکر 50720

-:- به نام حضرت دوست -:-

-;- مهشید (5) -;-

وقتی مونا رفت، مهشیدم خیلی آروم و بی صدا برگشت تو اتاقش! مونا خیلی ذهنشو مشغول كرده بود! چرا این قدر مونا حواسش بهش هست...چه خوب بود كه مونا بود،یه جوری بود... پر از حرف و خالی! پر از فكر... مدادشو برداشت و شروع كرد به نقاشی! میخواست امشب كه رفتن نت بده به مونا! به خاطر همه چی! به خاطر دوستیشون... یه دختر كشید با یه قلب! .. یه قلب... یه قلب.... زمان داشت همین جوری میگذشت... چیزی به 12 شب نمونده بود... خیلی براش جالب بود بدونه امشب چی میشه! ینی اونا واقعا بد هستن! ینی مونا چی كار میكنه! هوووووووووم! ....

ساعت دیگه داشت 12 میشد! پاشد و رفت سراغ سیستمش... از نقاشیش عكس گرفته بود... تو سیستمش عكسا رو نگاه كرد... یكیش از همه بهتر شده بود.. سریع آن لاین شد و منتظر بچه ها نشست! هیچ كسی نیومده بود! یه دفه چراغ كاوه روشن شد... مهشید كه دید كاوه هست یه بد و بیراهی تو دلش به این مونا گفت و هی خدا خدا میكرد كه كاوه سلام نكنه بهش! اما كاوه سلام كرد و خیلی مودب حال و احوال كرد.. مهشیدم هی پیش خودش فكر میكرد این كه نه خدا میشناسه نه پیغمبر... چقدر آدم خوبی هست ولی ها! چه مودبه! و خیلی عادی جوابشو میداد! تا اینكه كاوه یه دفه برگشت گفت... مهشید خانم من از شما خوش اومده میشه بامن دوست بشید! اینو كه گفت! انگاری مهشید و آتیش زده بودن! چقدر از این كلمه ی دوستی بدش میومد... یه دفه به خودش اومد كه همه ی این مودب بازیا برای چی بوده! سریع حرفو برگردوند و گفت باید بره و اینویز كرد! اووووووووه.... یه نفس عمیقی كشید و همچنان منتظر موند! وقتی اینویز شد براش یه دعوتنامه اومد! وقتی اسم سی اف رو دید داشت شاخ در میاورد.. اینكه آیدی موناس! ینی چی! وا! سریع وارد سی اف شد... دید مونا و محسن و محمد اونجان! دیگه داشت كفرش در میومد... سلام نكرده برگشت گفت.. مونا خانوم خوش میگذره! ؟ موندی اینجا كه چی بشه! مثلا من منتظرت بودما...واقعا كه! منو چن فروختی به این دو تا كاكل زری!

مونا طبق عادت همیشگی یه نیشخند فرستاد و گفت مهشید جونم تو مطمئنی كه این حرفا رو میخوای به من بزنی! تو مگه منو نمیشناسی! ؟ مهشیدم گفت: میشناسم اما خب این چه كاری بود! شواهد همینو میگه!

درسته شواهد اینو میگه اما واقعیت چیز دیگه ای هستش! دلم میخواست خودم با چشای خودم ببینم كه تو از پس كاوه برمیای... محسن به من گفته بود كه چه چیزایی تو كله ی اون كاوه میگذره! خواستم خیلی زود خودت به نتایج خوب برسی.. همین... باور كن گلم! خب حالا بسه دیگه جلوی پسرای مردم... واه واه واه...

اما مهشید انگاری ول كن نبود... دوباره گفت: تو مثلا قرار بود بیای محسن كشون راه بندازی... حالا چی شده كه نشستین دل میدین قلوه میستونین! هوم!

ادامه دارد...

سه شنبه 15/5/1387 - 18:43 - 0 تشکر 50721

-:- به نام حضرت دوست -:-

مونا گفت: اتفاقا من جز سلام فعلا با اینا حرفی نزدم! هوم! بسه دیگه مهشیدك! ما اینجا جمع شدیم تا دیگه این جناب محسن خان دست از پیغام دادن های مختلفش بكشه... بهش بگم كه من از این چیزا خوشم نمیاد... بزاره راحت زندگیمو كنم... یه بار برای همیشه! جنگ اول به از صلح آخر... همین...

محسن كه باز اون حس ترسو بودنش قوی شده بود... نمیدونست چی بگه! همه یه جورایی منتظر بودن!

محمد: محسن رفته گل بچینه!

محسن: خنده!

محمد: محسن خان خنده فرمودند

محسن: خنده!

محمد: محسن خان مجددا خنده فرمودند... به به!

محسن: محمد یه دقه آروم میگیری ببینم چی كار میكنم! اه...

محمد: شرمنده مزاحم خندیدنتون شدم!

مونا: آقا محسن! اگه حرفی نداری ما بریم! فردا صبح مامانینای من از سفر میان... باید كارامو بكنم...

محسن: خب مونا خانوم من میخواستم بگم كه... اووم! .. من!!میدونین چیه! من... اه... لعنتی... اصلن محمد تو بگو!

محمد: باشه... خب میدونین مونا خانوم ... ینی لاله خانوم! ینی مونای لاله! ....

محسن: ای لال از دنیا نری محمد..

.

محمد: خب داشتم میگفتم دیگه... نمیزاری كه... خب داشتم میگفتم مونا خانم! این آقا محسن ما میدونین رتبش چند شده! 70 ! نه نه نه! اشتباه نكنین! این یه حقه ی قدیمی نیست! همون پیراهنه!

محسن: محمد! كی برقتون قطع میشه از دستت راحت شیم! نخواستم آقا.. من خودم میگم

محمد: به به! محسن خان! بفرمایید... مفیوض میشویم!

محسن: راستش مونا خانوم! من شما رو مثه خواهر خدا بیامرزم دوست دارم... البته دو راز جون شما باشه ها... اما خب دیگه.... همین...

مونا: خب اینا رو میگین كه من چی كار كنم...

محسن: هیچی.. هیچ كار... فقط خواستم بگم كه.. د...دوستون دارم...

مونا: خب تموم شد! حالا میشه من حرفامو بزنم

!

محسن: بله مونا خانوم... بفرمایید... میشنوم...

مونا: اولا دفه ی اول و آخرت باشه جلوی من از این لفظ دوست دارم و این چیزا استفاده میكنی... من كسی رو دوست ندارم... من دلم نمیخواد كسیو دوست داشته باشم... من نمیخوام كسی منو دوست داشته باشه... من از این كلمه بدم میاد... میفهمی یا نه!؟ من نِ میییییییی خوااااااااااااااااااااام كسی منو دوست داشته باااااااااااااااشه! والسلام...

.

دوما ... من خواهر كسی هم نیستم! من نه داداش دارم نه آبجی.... فقط یه دونه این مهشیدك هست... دیگه هیچی... فهمیدی یا نه!

سوما... از تموم آدمایی كه این قدر زود و با یه سلام از این كلمه ی دوست دارم استفاده میكنن اصلا خوشم نمیاد! حالا هر كاری كه دلتون میخواد بكنین! یعنی چی خب! شما به آدم اجازه نمیدین كه حرفاشو بزنه! فقط خودتونو میبینین كه فك میكنین كسیو دوست دارید! این نمیشه كه! تازشم دوست داشتن یه حس دو طرفست! من از این بچه بازیا خوشم نمیاد!

محمد: تكبیــــــــــــــــر.... خوشم اومد مونا خانوم! حال این محسن رو اساسی گرفتین... ههههه...

محسن: محمد تو معلومه طرف كی هستی! ؟ مارو باش با كی میخوایم بریم سیزده بدر...

محمد: تا وقتی مهشید خانوم ومونا خانوم هستن! كی با تو میاد بره سیزده بدر... هههه... تنها موندی داش محسن... هههه....

مهشید: مونا تو چرا چیز ی نمیگی....آقا محمد شما دیشب احیانا تو آب نمك نخوابیدید! اه...

محسن: راس میگه مونا خانوم! دیگه نمیخوای حرف دیگه ای بهم بزنی! مثلا بهم بگی كه دهنمم بوی شیر میده! و این حرفا به من نیومده!

محمد: خوشم میاد خودت خوب خودتومیشناسی! همیشه میخواستم این واقعیتو بهت بگم! خوب برادر من یه مسواك بزن.... آسمون كه به زمین نمیاد! اگه مسواك بزنی مونا خانوم قول میده كه كمی مهربون تر باشه! مگه نه مونا خانوم!

ادامه دارد...

سه شنبه 15/5/1387 - 18:44 - 0 تشکر 50722

-:- به نام حضرت دوست -:-

محسن: ای بابا شاید مونا دی سی شده!مهشید خانوم میشه یه چك كنین!

مهشید: من زنگ زدم خونشون اما اشغاله! موبایلشم برنمیداره! ینی چی! نكنه چیزی شده باشه! من نگرانم!

محمد: نه بابا مهشید خانوم.. بچه اینا... چی بشه! ماشالا مونا خانوم تا دو دقه پیش داشتن كله همه مونو میكردن زیر آب!! چرا چیزیشون بشه! بعدشم بالاخره خونشون یكی هست دیگه

!

مهشید: اتفاقا منم به خاطر همه ی این حرفایی كه زدین نگرانم! آخه مونا قلبش مشكل داره... نباید عصبی بشه! نباید زیاد فعالیت كنه! اما این چند وقته مامان و باباش خونه نبودن! بازم مثه همیشه برای كارشون تنهاش گذاشته بودن.... اون كلی كار میكرد... همشم كه با من بود... كلی خودشو این روزا خسته میكرد... اصلا حال جسمانی درست حسابی ای نداشت... الآنم كه این همه عصبی شد... ای خدا... من میترسم... من یه كم دیگه میزنگم اگه جواب نداد... اگه جواب نداد... حتما یه چیز ی شده... من میرم خونشون... اما چه جوری بریم تو خونه!! هق هق.... محسن به خدا اگه یه تار مو از سر مونای من كم بشه... دوست داشتن كه سهله.... یه كار ی میكنم از زندگی خودتم سیر بشی.... همش تقصیر توهه... خیلی بدین.... همه تون.... فقط دعا كن چیزیش نشده باشه.... نابودت میكنم.... من مونامو میخوام... ای خداااااااااااا...من میرم...

محمد: مهشید خانوم خب یه شماره ی تماسی به من بدین! ما هم خبر دار بشیم!

مهشید: نمیخوام... نمیخواد... اصلن این قدر نفهمید چی شده تا دق كنین... شما مقصرید...

محمد: پس این شماره ی من...09.... به خدا من پزشكی میخونم... خبرم كنین شاید آشنایی چیزی داشتم كه به دردتون خورد...

مهشید: باشه بابا... اه....

مهشید اینو با گریه نوشت و سریع پاشد و دویید تو اتاق داداشش... یاشار.. یاشاری... پاشو... چی شده؟ چی میخوای نصف شبی از جون من! ؟ یاشار مونا جواب نمیده! .. خب حتما خوابیده دیگه! اه بس كنین دیگه! نصف شبم دست از سر هم برنمیدارید! ییهو ورش دار بیار توخونه.. ما رو هم نصف شب زا به راه نكن... اه.... بزار بخوابم... با این جمله لحافو كشید رو سرشو مثلا خوابید... مهشید كه دیگه حسابی جوش آورده بود... لحافو از رو سرش محكم كشید و داد زد... داداش خل من... مونا مریضه... مشكل قلبی داره... تو خونه تنهاست... اگه چیزیش شده باشه... كسی نیست به دادش برسه... یاشار... یا منو میبری یا این قدر داد میزنم تا بابا بیدار شه ها... پاشو ... بالاخره یاشار بیدار شد و خیلی آروم و بی سر صدا رفتن... دم در مونایینا كه رسیدن... دیدن تمام چراغا خاموشه... فقط یه نور كمرنگی از اتاق مونا میاد.... در هم كه بسته بود... كلی در زدن... زنگ زدن.. اما كسی درو باز نكرد... مهشید دیگه مطمئن شده بود یه بلایی سر مونا اومده.... تو دلش به این محسن فحش میداد و هر چی بد وبیراه بود نثارش میكرد... ای خدا.... ازت خواهش میكنم... مونا رو از م نگیر.... خدا من میمیرما... خداااااا..... دیگه نمیتونست تحمل كنه.... به یاشار گفت قلاب بگیره... رفت بالای دیوارو موقع پایین پریدن پاش لیز خوردو افتاد زمین... سرش خورد زمین! احساس كرد سرش داغ داغ شده... حس كرد داره از گوشه ی چشش خون میاد! صورتشو لمس كرد! گوشه ی ابروش بود! درست همون جایی كه ابروی مونا زخم شده بود...یه دفه همه ی خاطره های... زهرا... همه ی قولا... همه چی اومد جلو چشاش... نمیخواست اون روزا اون حس ها دوباره تكرار بشه... به زور بلند شد و در و باز كرد و با داداشش دوویدن تو خونه... در اتاق مونا رو باز كردن... یكی رو صندلی پشت كامپیوتر نشسته بود... رفتن جلو... مونا بود... اما چشاش بسته بود... مهشید كه چشای بسته ی مونا رو دید دیگه نتونست كاری كنه... افتاد رو زمین... دستای مونا رو گرفت... شروكرد به گریه كردن.. زار میزد... زار... مونای من... آجی جونم... چرا این جوری شدی... آجی نری ها... آجی مگه قول نداده بودی... آجی مگه قول نداده بودی حرص نخوری... آجی مگه نگفته بودی رفتی دكتر... آجی مگه نگفته بودی تحت درمانی... آجی.. كو درمان... آجی جونم... اگه درمان بود پس چرا این جوری شدی... آجی جونم... جون مهشید تنهام نزار... همین جور گریه میكرد و اشك میریخت... دیگه چشاش جایی رو نمیدید! خون سرش با اشكاش قاطی شده بود...همش داد میزد... مونا رو صدا میزد... یه دفه صدای یه آهنگ اومد...

ادامه دارد...

سه شنبه 15/5/1387 - 18:46 - 0 تشکر 50723

-:- به نام حضرت دوست -:-

وقتی كه خاكم میكنن بهش بگین پیشم نیاد

بگید كه رفت مسافرت .. بگید شماره ای نداد

یه جور بگین كه آخرش از حرفاتون هول نكنه

طاقت ندارم ببینم .. به قبر من نگاه كنه

دونه به دونه عكسامو بردارید آتیش بزنید

هر چی كه خاطره دارم برید و از بیخ بكنید

نزارید از اسم منم یه كلمه جا بمونه

نمیخوام هیچ وقت تنمو توی گورم بلرزونه...

مهشید اینا رو میشنید و با هر كلمش بیشتر دلش میسوخت... آهنگ مورد علاقه ی مونا... ینی آهنگ گوشیش! آهنگ گوشیش! چی! یاشار.. این آهنگ گوشیشه! كو گوشیش!!!

دنبال صدا گشتن! تو كیفش بود! مامان جونم كالینگ... یاشار... چه خاكی به سرمون بریزیم! ؟؟ هق هق... حالا چی جوابشونو بدیم... یاشار..

.

یاشار: اولا مهشید خانوووووووم... بس كن دیگه... اه...مغزمو له كردی.. این بیچاره انگاری هنوز نفس میكشه... بیا برش داریم ببریمش بیمارستان... موبایلشم جواب نمیدیم... فك میكنن خوابه دیگه... پاشو.... پاشو ببریمش بیمارستان... من میرم ماشینو روشن میكنم میارم تو حیاط... تو هم یه چیزی بپوشون بهش و آمادش كن تا ببریمش... فقط زووووود... معلوم نیس حالش چقدر وخیمه... انگاری بیهوشه.... پاشو مهشید... خودتم باید بری دكتر... این چه وضعیه! یه زنگم بزن خونه و به بابا خبر بده...

مهشید همه ی این كارا رو كرد و مونا رو گذاشتن تو ماشینو بردن بیمارستان...پرستارا تو اورژانس همش در گوش هم یه چیزای میگفتن... مونا آروم و ساكت بود... بی حركت... بی صدا.... بی صدا... مونا با اون همه سر صدا حالا ساكت ساكت بود... هنوز هم داشت گریه میكرد... تو حال و هوای خودش بود كه یه خانوم پرستار نشست كنارشو گفت... چی شده؟ این آقا شما رو زده! چرا زخمی شدین! بزارید پانسمان كنم! و آروم پنبه ی الكلی رو گذاشت كنار آبروی مهشید... آخخخخخ.... نه... كسی ما رو نزده...اون دختر خانوم دوستمه.. این آقا هم داداشمه... هق هق... خانوم ولم كنین... برید به اون دختر معصوم برسید.. من با یه زخم نمیمیرم.... برید نزارید عزیزم چیزیش بشه... اینو گفت و دست پرستارو كنار زد و سرشو تكیه داد به دیوار... دید یاشار داره با دكترا یه جور بدی حرف میزنه... ترسید... نكنه... نكنه..آره! نكنه تموم شد... نه.... بلند بلند داد میكشید و میدویید طرف یاشار... یقه ی یاشارو چسبیده بود و بلند بلند داد میزد... چی شده داداشم! یاشاار... تو روخدا بگو چی شده.... مونا ی من چی شده... یاشار... دیگه یاشارم نمیتونست تحمل كنه... گریش گرفت... مهشید این قدر داد زد تا غش كرد... پرستارا سریع بلندش كردنو یه سرم بهش وصل كردن... یاشار نشست كنار تختشو گفت آبجی جونم... هیچی نشده مونا.. فقط باید ببریمش یه جا دیگه... بابا هم نیومده... نمیدونم چی كنم... من كس خاصیو نمیشناسم! واسه همین نگران شدم.. وقت نداریم... مونا حالش خیلی بده...الآن گریه زاری كنی فایده ای نداره... باشه آبجی جان!‌محكم باش.. مثه همیشه.

.

آشنا! ؟؟ببین یاشار! گوشی منو بیار! توش من یه شماره دارم كه شاید بتونه كمكمون كنه! البته اگه خالی نبسته باشه! گفت دانشجوی پزشكیه... بهش یه زنگ بزن!باشه! الان میارم..

.

یاشار رفت و گوشی مهشیدو آورد... یه شماره كه معلوم بود خیلی با اضطراب نوشته شده بود، تو كیف گوشی بود! اینو میگی مهشید! آره همینو میگم! بگیر شمارشو! یه آقایی به اسم محمد باید برداره! مهشید این محمد كی هست حالا! چی كار دار ی میكنی تو!؟


یاشار تو روخدا الآن سیم جین نكن.. بعدا برات توضیح میدم... فقط بگو كمك میخوای! بگو داداش مهشیدی! یاشارم بیخیال شد و شماره رو گرفت

ادامه دارد...

سه شنبه 15/5/1387 - 18:49 - 0 تشکر 50724

-:- به نام حضرت دوست -:-

-سلام.. ببخشید آقا محمد


*بله خودمم! شما!

_من برادر مهشیدم!

*بله! خوبید! مهشید خانوم خوبن! خانواده خوبن!مونا خانوم چی؟؟

_من خوبم منتها الآن مهشید زیر سرمه! و مونا هم بیهوشه! شایدم تو كما! نمیدونم!

*چی! تو كما! بیهوش! وااااو خدای من...

_ به همین خاطر مزاحمتون شدم! مهشید میگفت شما دانشجوی پزشكی هستید! ما الان یه بیمارستان خوب میخوایم كه ما رو بپذیره و امكانات لازمه رو داشته باشه...شما میتونین كمكمون كنین!

* بله كه میتونم.. من بهتون آدرس یه بیمارستانی رو میدم كه مدیرش پسر عمومه... رفتین بگید محمد... منو فرستاده... من خودمم تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم...

_ ممنون آقا محمد... تشكر.. یه دنیا ممنون

پاشو مهشید... پاشو... انگاری مونا خیلی خوش شانسه....این كی بود ولی! من هنوز دارم فكر میكنما.. اما مهم نیست.. مهم اینه كه به درد خورد... حالا زودی زنگ بزن به بابا و بگو اینجا نیاد دیگه و مستقیم بره بیمارستان شهید...

مهشیدم خیلی سریع پاشد و سرم به دست دوید و تلفن زد و خودشو جم و جور كرد و همه چی خیلی سریع اماده شد و رفتن اون بیمارستان... بیمارستان مونا رو پذیرفت و تو سی سی یو بستری كرد... حالا مهشید با یه سرم لعنتی به دست و صورتی خونی با یاشار تو راهرو نشسته بودن... خیلی زود مامان و بابا هم رسیدن! مهشید و یاشار داشتن ماجرا رو تعریف میكردن كه دوتا آقا پسر و یه دختر خانوم بهشون نزدیك شدن!... و سلام كردن...

آقای حكیمی خوب هستین! من محمد.. هستم و ایشون هم خواهرم حنانه... ایشون هم آقا محسن! دوست عزیز بنده...خیلی خوشحالم كه تونستم كمك بكنم به مونا خانوم! چیزی كم و كسر نیست! ایشالا هر چه زودتر هم حالشون خوب بشه! پزشكا چی گفتن!؟؟ پدر مادرشون كجان!؟؟ مهشید خانوم چرا زخمی شدن؟؟

بابای مهشید كه زیاد از ماجرا هنوز خبر دار نشده بود كمی مات مونده بود! اینا كین! یاشار كه دید باباش هنوز داره به چیزای دیگه فكر میكنه جواب محمد رو داد و گفت: سلام آقا محمد.. خیلی خوشحال و خوشوقتم از دیدنتون.. ممنون... كمك بزرگی كردین به ما... متاسفانه پزشكا چیزای خوبی نگفتن! این یه بیماری هست كه خیلی وقته با مونا همراهه... منتها مونا هیچ وقت دنبالش نبوده و همیشه درد و تحمل میكرده... انگار این بار خیلی عصبی شده... الانم معلوم نیست چیش شده هنوز.. فعلا فقط نفس میكشه! پدر مادرشم ... نمیدونم چی بگم واللا مثه كه امروز صبح قرار بوده از مسافرت بیان... شایدم تا الان اومدن...مهشیدم داشت از دیوار میپرید خواسش نبود پاش سر خورد و افتاد....فعلا باید منتظر بمونیم!

مهشید حوصله ی دیدن محمد ومحسن رو نداشت... دلش میخواست بپره و محسن رو این قدر بزنه تا اونم بره سی سی یو .... چرا اون باید سالم میموند و مونا ی عزیزش این جور ی میشد... خیلی آروم از جمع جدا شد و رفت و رو یه صندلی نشست... چشاشو بست و به دیوار تكیه داد.. و آروم آروم بازم گریه كرد...یه دفه احساس كرد یكی اشكاشو پاك كرد... تو دلش یاد دستای مونا افتاد كه همیشه از غیب میرسید و اشكاشو پا ك میكرد... با یه لبخند چشاشو باز كرد... دوست داشت مونا رو جلو چشاش ببینه... اما مونا رو ندید! حنانه!آبجی اون محمد مثلا بامزه... تو دلش گفت این دوتا كم بودن.. این دختره چی میخواد دیگه... اه... باز چشاشو بست و خنده هم رو لباش ماسید... اما حنانه باز دوباره به گونه هاش دست كشید... این بار مهشید چشاشو باز نكرد و فقط گفت... چی از جون من میخوای! من چیز ی از جونت نمیخوام! فقط داداش محمدم منو از خواب بیدار كرد تا بیام اینجا تا اگه شماها كمك بخواین براتون انجام بدم! گفت كه من دخترم بهتر میتونم كمكتون كنم!

داداشت بهت گفته كه خودشون این گندو بالا آوردن!

آره بهم گفته كه به خاطر حرف محسن ناراحت شده و... اما محسنم حال خوشی نداره... من مطمئنم اگه بلایی سر مونا بیاد اونم خود كشی میكنه... این محسن خیلی قاطیه.... دوست خانوادگی ماست... میشناسیمش... حالا زیاد خودتو اذیت نكن... بزار برم پرستارو صدا كنم تا بیاد پانسمان كنه پیشونیتو... باشه!

مهشید دیگه نمیخواست مقابله كن.. قبول كرد...حالا دیگه فقط تو دلش دعا میكرد...

محسنم اومد پیشش و گفت ... مهشید خانوم.. اگه مونا از این حال در نیاد... مطمئن باش كمتر از 12 ساعت بعدش منم تو همین حال خواهم بود...

مهشید دیگه نمیتونست و نمیخواست حرفی بزنه... این وسط فقط محمد همه رو تشویق میكرد كه امید داشته باشنو دست از كارای بچه گانه و حرفا و فكرای بچه گانه بكشن... همه منتظر بودن... همه منتظر بودن و چشاشون به در اتاق سی سی یو... همه منتظر بودن... منتظر... منتظر شنیدن صدای دوباره ی مونا....

ادامه دارد....

________________

سلام دوستای گلم... وااااااو چقدر زیاد نوشتم... ای خاك وچوك... شرمنده.. اما نتونستم بیشتر از این جم و جورش كنم... در ضمن! حنانه ی عزیز! شرمنده... من نگفم بهت و وارد داستان كردمت... الآن میام باهات هماهنگ میكنم... شرمنده... بچه ها انتقاد یادتون نره.... آفرین.... همین دیگه... یا علی...عیدتون هم مبارك

مواظب خودتون و دلای پاكتون باشید.

دوشنبه 21/5/1387 - 12:13 - 0 تشکر 51710

مهران .... (5)
قسمت پنجم

کاغذ هایمان را با هم عوض کردیم. حالا از رتبه های همدیگر خبر داشتیم و لی از رتبه های خودمان ...


رتبه هایمان در دستانمان بود. ولی هیچ کدام توان رویارویی با آن را نداشتیم.
دل را به دریا زدیم و هر دو با هم تا سه شمردیم و به کاغذ ها نگاه کردیم.


لبخندی که با وجود اضطراب بر لبانمان بود ، خشک شد.


مهران راست می گفت رتبه ی من از او بهتر شده بود. ولی فقط صدو هفت نفر با من فاصله داشت.


رتبه ی من 12457 بود و رتبه ی او 12564.


تا دقایقی تنها صدایی که به گوشمان می رسید ، صدای سکوت بود.

بعد از آن مهران با لبخندی رو به من کرد و گفت:


- «خیلی خوب شد حالا میتونیم دوتامون تو یه دانشگاه قبول بشیم و دوباره با هم باشیم ! مگه نه؟»


من هم لبخندی زدم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم.


حالا دیگر نوبت به انتخاب رشته رسیده بود. آن روز ها انتخاب رشته حکم انتخاب مسیر زندگی را داشت. لااقل اینطور در گوش بچه ها خوانده بودند.


مسیری که انتخابش کمی به شانس هم وابسته بود. و قسمت تاسف بارش هم همین بود.


یادم است یکی از دوستانم به خاطر همین مسئله زندگی اش تباه شد. کسی که نشستن روی صندلی بهترین دانشگاه ها و حضور در جلسه ی درس بهترین استاد ها لیاقتش بود ، موفق به ورود به بدترین دانشگاه هم نشد !

از سه روز بعد از زمان اعلام نتایج ، تا یک هفته برای انتخاب رشته فرصت داشتیم. در این ده روز باید برای آینده مان نقشه می کشیدیم. نقشه ای از روی احتمالات !


از همان فردا شروع کردیم. به هر دانشجویی که می رسیدیم مغذش را به کار می گرفتیم و تخلیه ی اطلاعاتیش می کردیم ! مهران این کار را از من بهتر بلد بود. مهارتش آنقدر زیاد بود که حتی چند مورد پیش آمد که دانشجوی بیچاره از خاطرات شخصی اش هم برایمان تعریف کرد !

خلاصه بعد از اتمام تحقیقاتمان در مورد رشته ها ، هرکدام برای خود اولویت هایی را در نظر گرفتیم. از میان این رشته ها ، دو رشته علاقه ی مشترکمان بود.


به همین دلیل باید طوری انتخاب رشته می کردیم که هر دو در یکی از این دو رشته قبول شویم. و همین کار را هم کردیم.
...

موفقیت حاصل تصمیم گیری درست است، و تصمیم گیری درست حاصل تجربه و جالب اینکه تجربه اغلب حاصل تصمیم نادرست است!

 

دوشنبه 8/7/1387 - 17:15 - 0 تشکر 61505

همه ی نگاهها به شیشه ی سخت اتاق مونا بود ، همه تو دلهاشون چیزی می گذشت اما محسن یه گوشه وایستاده بود و به شیشه ی سخت و سرد نگاه می کرد بی آنکه به چیزی فکر کند. یه نگاهی به دور و برش کرد همه داشتند یه کاری می کردند انگار فقط اون بود که کاری نمی کرد ، چه کاری می تونست کنه ، خودشو سرزنش کنه ؟ چه سودی داره حال مونا خوب میشه؟ از کنار دیوار آروم به سمت پله ها رفت انگار می خواست کسی نبینش به محوطه ی بیمارستان رسید یه گوشه نشست و به آسمان نگاه کرد ستاره ها تاریکی ماه همه و همه داشتند اون رو سرزنش می کردند انگار مونا ستاره ها رو هم عاشق کرده بود همه می گفتند مونا ولی هیچکس نگفت محسن جز یه صدای آرامش دهنده .

-محسن داداشم ناراحت نباش من با تو ام . بیا پیش من . بیا اینجا بیا اینجا ...

محسن به طرف صدا راه افتاد . به درب قبرستان رسید ، در بسته بود از بالای نرده ها وارد قبرستان تاریک و مه آلود شد همیشه از شبای حیاط خونشون هم می ترسید ولی الان که تو دنیای مردگان پا گذاشته بود از چیزی نمی ترسید . به طرف قبر خواهرش رفت . دختری روی قبر نشسته بود با خودش حرف می زد . محسن بدون ترس جلو رقت .  کنار دخترک نشست و با صدای آرومی گفت : سلام ، فکر نمی کردم هنوزم شبا بیای اینجا ؟

دخترک روشو برگردوند و یه نگاهی کرد و گفت : یکی صدام کرد . یکی گفت بهم یکی بهت احتیاج داره .منم اومدم بیرون از خونمون . بابام نمی دونه . تو خونه خوابه .

- بابات هنوزم تو مرده شور خونه کار می کنه .

- دختر خنده ای کرد و با لبخندی پاسخ داد : هر شب میشینه میشمره چن نفر مردند چن نفر مریضند می خوان بمیرند ، کارشه دیگه . خواهرت خیلی ازت دلگیره .

- چیزی بهت گفته ؟

- همینکه ازم خواست بیام تا تو رو ببینم ، حتما کار اشتباهی کردی .

- نمی دونم ، کارم درست بود یا غلط ، من فقط فکر می کردم عاشقم . نمی دونم چرا این فکر می کردم ، نمی دونم چرا دلم می خواست یکی مال من باشه نمی دونم چرا یه دفعه احساس کردم خیلی تنهام ، نمی دونم چرا هیچ وقت نتونستم بدونم .

- عشق ... محسن عشق تو قلبه تو اینجاست تو قلب من و تو هر وقت دونستی اون موقعست که عاشق شدی .

- ولی یکی داره به خاطر من میمیره .

- خنده ای کرد و گفت : هیچ بنده ای به خاطر بنده ی دیگری نمی میره . مطمئن باش کنار ما کسی هس که به بودن یا نبودن ما هر روز و هر شب فکر می کنه و اگه بخواد ما میریم یا می مونیم . از خدا بخوا که بره ، اینجا چی داره محسن که همه نشستیم چسبیدیم بهش تقصیر ما نیست خاصیت زمینه که همه چیزو به خودش جذب می کنه .

- من می خوام برم بهم کمک کن دیگه نمی خوام زندگی آشغال خودم رو ادامه بدم .

- خدا اختیار داده به تو ، می خوای بری برو . در امام زاده از اون وره همون طور که اومدی برو ، برو هر وقت خواهرت خواست دوباره برگرد .

دخترک بلند شد و به طرف خونه ای که کنار قبرستان وجود داشت رفت . محسن همین طور به راه مه آلودی که دختر طی می کرد خیره شده بود تا دختر محو شد و مه تمام دید محسن رو گرفت .

این یه فرصته پسر ، بی خیال همه چیز شو بزن برو از اینجا برو برو دیگه برنگرد اینجا جای تو نیست ازت خواهش می کنم برو . فقط باید مونا رو فراموش کنم برای همیشه اون که آدرس منو نمی دونه شماره و هیج نشونه ای هم نداره ، دیگه بهش سر نمی زنم ، باید از این زندگی نکبت بار خلاص شم . نمی خوام دوباره تو لجن غرق بشم . نمی خوام دیگه حادثه ای که برای مونا اتفاق افتاد برای دیگران اتفاق بیفته ، من باید برم دانشگاه من باید برم درس بخونم و به خواهرم بگم که برادر خوبی براش هستم و باعث سربلندی اون میشم . آبجی من هر چی دارم از تو دارم ، من غیر تو هیچکی رو ندارم ، منو ببخشی . اشک مثل باران بهاری بر چشمانش جاری بود شب را تا صبح بر سر مزار خواهرش گریه می کرد و همانجا خوابش برد بی آنکه خبر داشته باشد که فردا روز اعلام نتایج کنکور سال 87 است. آیا او می تواند وارد دانشگاه شود ...

.....................................................................................................................

با سلام به دلایلی این داستان ها و اهدافش یک ایست موقتی داشت که انشاءالله در آینده جبران میشه و کوبنده تر از قبل باید ادامه پیدا کند از همه ی دوستان این خواهش را دارم که شرکت کنند . با تشکر

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.