((زینب را نگر))
ای برادر ای فـدایت جـان من
ای كه بودی عشقم و سامان من
زینبت آمـد بـه بـالینت دگـر
سـر گذار اینك تو بر دامان من
سـر ز خون بردار و زینب را نگر
تیـره شد دنیا پیش چشمان من
علقمه شـد قتـلگاهت نازنیـن
ای بـرادر ای مـه تـابـان من
یا ابوفاضل ، علمــدار حسـین
ای امیــدم دردم و درمـان من
چشم خود بگشـا كه آمد زینبت
بی تو این دنیـا شـود زندان من
دست خود اینك به آغوشم سپار
تا زنـد بوسـه لب عطشـ,ان من
بعد تو عباس من پشتم شكست
تیر غم بنشسته چون بر جان من
مشك بی آبت برم تا خیمه گاه
گو چه سازم با همه طفلان من
شد حسینم بی تو تنها و غریب
آتشــی افتــاده بر دامـ,ان من
زینب از داغت به خاك غم نشست
خون ببــارد دیـده گـریان مـن
چون«رها» شد جانت از زندان تن
می شـود دنیـا همـه زنـدان من
بهروز قاسمی((رها))