• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 3391)
سه شنبه 29/6/1390 - 8:53 -0 تشکر 367967
طنز در جبهه !!

سلام سلام سلام

در این مبحث قصد داریم طنزهای مربوط به دفاع مقدس را ثبت کنیم. لطفا" مطالب مرتبط را در اینجا ثبت نمایید.

 

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

چهارشنبه 7/10/1390 - 22:36 - 0 تشکر 407723

256 بفرستید


برای اینکه شناسایی نشیم  تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256  بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

چهارشنبه 13/2/1391 - 11:5 - 0 تشکر 450138


ترب می خوای؟



تعداد مجروحین بالا رفته بود


فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:


سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره


بی سیم زدم


به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف میزدیم


گفتم: حیدر... حیدر ... رشید!


چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد:


- رشید به گوشم


- رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید!


- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟


- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟


- رشید نیست. من در خدمتم


- اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟


- برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟


بد جوری گرفتار شده بودم


از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره


از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم


بازم تلاشمو کردم و گفتم:


- رشید جان! از همون ها که چرخ دارند!


- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟


- بابا از همون ها که سفیده


- هه هه. نکنه ترب می خواهی؟


- بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره


- دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه!


کارد می زدند خونم در نمی اومد


هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم


اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...



منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک


 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

چهارشنبه 13/2/1391 - 16:19 - 0 تشکر 450193



از نماز نخواندنش پیداست که مسلمان نیست، ولی کسی متوجه این موضوع نمی شود؛ چرا که چند روز قبل بچه ها او را در مراسم زیارت عاشورا می بینند که زنگار دل را به آب دیده شستشو می دهد....





از نماز نخواندنش پیداست که مسلمان نیست، ولی کسی متوجه این موضوع نمی شود؛ چرا که چند روز قبل بچه ها او را در مراسم زیارت عاشورا می بینند که زنگار دل را به آب دیده شستشو می دهد....

از نماز نخواندنش پیداست که مسلمان نیست، ولی کسی متوجه این موضوع نمی شود؛ چرا که چند روز قبل بچه ها او را در مراسم زیارت عاشورا می بینند که زنگار دل را به آب دیده شستشو می دهد.
"حمزه خلیلی واوسرس" با دیدن او جلو می رود و بعد از احوالپرسی کنارش می نشیند. نجابت چهرۀ او مانع کنجکاوی حمزه می شود که علت نماز نخواندنش را جویا شود. به همین خاطر از او می پرسد که چند ماه است، در جبهه فعالیت می کند و اهل کجاست؟ او خود را اسفندیار معرفی می کند و می گوید که یزدی است.
حمزه با کنجکاوی معنی نام او را می پرسد که او می گوید: اسفندیار یعنی دادۀ مقدس. وقتی حمزه راحتی اسفندیار را در صحبت مشاهده می کند، بی پرده از محاسن نماز برایش حرف می زند و علت نماز نخواندنش را جویا می شود.
اسفندیار با خندۀ ملیحی می گوید که حق با اوست، ولی دلش همیشه با بچه هاست و در روایات اسلامی به جمله "حب الوطن من الایمان" اشاره می کند.
تازه گرم صحبت می شوند که یکی از امدادگران به نام مهرداد حمزه را صدا می کند تا برای گرفتن دارو به بهداری برود. حمزه بلند می شود و از اسفندیار خداحافظی می کند و در حالی که اسفندیار دستان حمزه را به گرمی می فشارد، به او می گوید: بدرود.
همانطور که حمزه در طول مسیر به صحبت های اسفندیار فکر می کند، به بهداری می رود، کار خود را انجام می دهد و باز می گردد و وقتی به مقر می رسد، متوجه می شود که گروهان برای تحویل قلاویزان به سوی مهران در حال حرکت است.
حمزه به سراغ مسئول تعاون می رود و محل اعزام گروهان را سؤال می کند و جواب می شنود که آن ها اعزامی از تهران هستند. با تعجب از مسئول درخواست می کند تا نام اسفندیار را جستجو کند. مسئول تعاونی می گوید که او اهل یزد است و چون دانشجوی دانشگاه تهران است، از آنجا اعزام می شود.
ذهن حمزه تا مدتی درگیر این مسئله است که چطور یک دانشجوی بسیجی، نماز نمی خواند؟
بعد از مدتی، یک روز صبح، ساعت 5 با بیسیم اعلام می کنند که به آمبولانس نیاز دارند. حمزه به همراه مهرداد به سمت خط حرکت می کنند و در قسمتی از مسیر به خاطر دشواری راه، پیاده می شوند و با یک برانکارد و جعبه کمک های اولیه به راه می افتند. خمپاره درست به سنگر اصابت می کند و سه نفر شهید می شوند. وقتی مسئول تعاونی برای شناسایی شهدا می آید، حمزه متوجه نام اسفندیار در بین آن ها می شود. اسفندیار کی نژاد دانشجوی سال سوم پزشکی، ساکن یزد، دین زرتشتی ....
در آن هنگام حمزه آخرین حرفش را به خاطر می آورد که "به وطنم عشق می ورزم و مطمئنم که همین عشق نقطۀ اتصال من با بچه هاست."
حمزه در کنار سرش می نشیند و در حالی که به رسم مسلمانان برایش فاتحه می خواند، می گوید: دادۀ مقدس! در راه مقدسی رفتی، بدرود.



هر كس كه با زندگي ميسازد ميبازد. بازندگي نساز زندگي را بساز.
چهارشنبه 13/2/1391 - 16:19 - 0 تشکر 450194

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. ---- گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ --- گفتم: هرچه شما بگویید. --- گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!




گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. ---- گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ --- گفتم: هرچه شما بگویید. --- گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!


چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.
دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...
می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...
از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد...عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...
همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.
هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..."


به نقل از جانباز نیوز.

هر كس كه با زندگي ميسازد ميبازد. بازندگي نساز زندگي را بساز.
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.