• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 3403)
سه شنبه 29/6/1390 - 8:53 -0 تشکر 367967
طنز در جبهه !!

سلام سلام سلام

در این مبحث قصد داریم طنزهای مربوط به دفاع مقدس را ثبت کنیم. لطفا" مطالب مرتبط را در اینجا ثبت نمایید.

 

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

سه شنبه 5/7/1390 - 0:31 - 0 تشکر 370386

روی برانکارد بی هوش افتاده بود.زخمش جدی نبود.به شوخی گفتم:

-ببریدش معراج الشهدا این بنده خدا شهید شده!

مثل اسپند روی آتش بلند شد و نشست.

- من شهید نیستم...مجروح شدم...

همه از ته دل خندیدند.

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
سه شنبه 5/7/1390 - 9:7 - 0 تشکر 370412

سلام
من یك كتاب داشتم در مورد همین طنز جبهه.خیلی جالبی بود ولی هرچی گشتم پیداش نكردم،حالا اگر پیدا كردم حتما اینجا می نویسم
یاحق

سه شنبه 5/7/1390 - 20:27 - 0 تشکر 370555

movafaq گفته است :
[quote=movafaq;629704;370412]سلام
من یك كتاب داشتم در مورد همین طنز جبهه.خیلی جالبی بود ولی هرچی گشتم پیداش نكردم،حالا اگر پیدا كردم حتما اینجا می نویسم
یاحق

اسمشو بگو من برم بخرم:)

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
جمعه 8/7/1390 - 11:11 - 0 تشکر 371156

آمده ام جبهه شهید بشوم

همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم.

بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم.

دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.

چهارشنبه 13/7/1390 - 1:21 - 0 تشکر 372364

معلمی از نهضت سواد آموزی به منطقه آمده بود. بعد از تقسیم نیرو به واحد ما ملحق شد. مثل آبی که دنبال گودال می گردد، اینجا و آنجا در پی برادران بی سواد بود تا کلاس نهضت را برایشان دایر کند . چند نفر جمع شدیم. روز اول پرسید:« در میان دوستان کسی هست که خواندن و نوشتن بداند؟»
یک نفر دست بلند کرد. از او خواست بیاید پای تخته سیاه. آمد. گفت: « بنویس نان .»
او کمی گچ را در دستش پایین بالا کرد. معلوم بود نمی داند. مکثی کرد و پرسید:« آقا نان بربری یا لواش؟»
همه خندیدند. گفت :« برو بنشین تا بگویم بربری یا لواش !»

جمعه 15/7/1390 - 17:38 - 0 تشکر 372947

سلام

خب یه خرده هم برا شما بطنزیم:دیی

حوری عزیزم!!! 

فاو بودیم!


گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟"


گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم".


گفتم:" خب!


گفت:" نمی دونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تا حوری دور و برم قدم می زنند.
یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.
خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اما صدام در نمی اومد.
تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد.
می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛ اما نمی شد.


داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم.


خوشحال شدم. گفتم: حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟!
خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!.


بعد گفتم:" نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدر درد می کنه؟!
داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد تو شکمم.
صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.


چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت.

گفت:" چرا می خندی؟".
دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!

"پلاک شهادت"

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

دوشنبه 18/7/1390 - 0:54 - 0 تشکر 373488

با این قیافه اش!خیلی باحال گفت

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
چهارشنبه 7/10/1390 - 22:36 - 0 تشکر 407720

پلنگ صورتی

شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .

نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)


معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

چهارشنبه 7/10/1390 - 22:36 - 0 تشکر 407721

اخوی عطر بزن


شب جمعه بود


بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل


چراغارو خاموش کردند


مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی


زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت


یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما


عطر بزن ...ثواب داره


- اخه الان وقتشه؟


بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا


بزن به صورتت کلی هم ثواب داره


بعد دعا که چراغا رو روشن کردند

صورت همه سیاه بود


تو عطر جوهر ریخته بود...


بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

چهارشنبه 7/10/1390 - 22:36 - 0 تشکر 407722

همه برن سجده..!!!


شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.


بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.


بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.