• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 18527)
سه شنبه 28/10/1389 - 9:2 -0 تشکر 275240
دفاع مقدس، شهداو خاطره ها

اوج سالهای جنگ بود و تعداد زیادی شهید آورده بودن شیراز. برا تسلای دل خانواده های شهدا به آیت ا.. حائری پیشنهاد دادم که هر کدوم از علما و روحانیون برا خوندن تلقین چند تا از شهدا بیان و این مسئله رو تقبل کنن تا به خانواده های شهدا هم سر سلامتی گفته بشه.  

عاشق واقعی امام زمان(عج)- قافله شهدا

روز تدفین دومین یا سومین شهیدی بود که رسیدم بالا سرش، اسمش " سید احمد خادم‌الحسین" بود. همینکه شروع کردم به خوندن تلقین؛ تو ذهنم اومد که مگه شهداء هم تلقین می خوان؟!! و مگه اونا احیاء عند ربهم نیستند؟ اما گفتم مستحبه و برا تسلای دل خانواده هاشون ایرادی نداره. داشتم شهادت به ائمه اطهار (ع) رو یک به یک می خوندم که رسیدم به نام صاحب الامر، حضرت امام زمان(عج)، همینکه اسم ایشون رو گفتم و همه به احترام اسم آقا(عج) بلند شدن، یه دفعه دیدم این شهید بزرگوار هم سرش رو به اندازه یه وجب از زمین بلند کرد و بعد مجددا رو زمین گذاشت، از تعجب خشکم زده بود. همه اونایی که دور و برم بودن و این صحنه رو دیدن هم مثل من متعجب بودن. گریه هیچ کدوممون رو امون نمی داد. دیگه نفهمیدم چی شد! حتی یادم نیست خودم از قبر بیرون اومدم یا کسی منو بیرون آورد

سه شنبه 9/1/1390 - 10:17 - 0 تشکر 302020

پیشانیهای سوخته

عملیات رمضان هنوز شروع نشده بود. همان روز به منطقه جنوب آمده بودیم. تابستان بود. ظهر شد. اذان دادند. روحانی ما همه را به نماز جماعت دعوت كرد. وسط صحرا به نماز ایستادیم. به جای مهر از سنگهای بیابان استفاده كردیم. به اولین سجده كه رفتیم ، پیشانیها شروع كرد به سوختن. خیلی هم شدید.

تمام نماز آن روز را با سجده كامل خواندیم و پیشانی های همه سوخته بود، اما كسی سجده را قطع نكرد.

هنوز هم معنویت و آسمانی بودن آن نماز در ذهنمان مانده است.

راوی: برادر باقری ـ لشگر ۲۷ حضرت رسول (ص)

سه شنبه 9/1/1390 - 10:18 - 0 تشکر 302022

اما لطف خدا چیز دیگری بود

عملیات مسلم بن عقیل بود. نیروهای رزمنده باید مسافتی را طی میكردند . در منطقه سومار باید از دهانه دره ای عبور میكردند. آنجا پل یازده دهنه ای بود كه بر ارتفاعات ((كهزیك)) و (( دیسكت)) مشرف بود. از مرز سومار تا این تنگه در اشغال عراقیها بود . كاملا نسبت به ما دید داشتند . تو شبهای عملیات كه معمولا باید مهتاب باشد ، میتوانستند با دستگاههای الكترونیك و محاسبات خاص كاملا ما را زیر نظر بگیرند و عملیات را تحت الشعاع برنامه های اطلاعاتیشان قرار بدهند . به همین دلیل ما باید قبل از غروب حركت میكردیم؛ یعنی قبل از تاریكی باید بخشی از واحدها و ستونهایمان حركت میكردند.

مثل همه عملیاتهای دیگر ، حال و هوای خاصی حكمفرما بود. نماز ظهر و عصر را شروع كردیم ؛ آن هم با حال و هوایی كه فقط باید در ان بود تا ان را احساس كرد . بعد از نماز ، توسل به ائمه اطهار (ع) شروع شد. هركس خودش را به وجود مقدسی متوسل میكرد . تمام آن ناله ها ، درد دلها، دعاها و نماز های قبل از عملیاتهای دیگر برقرار بود.

از نظر اب و هوا ، در ان فصلی كه ما بودیم همیشه معمول بود كه گرم و خشك باشد. ظهر و كمی بعد از ان هم هوا كاملا همان طور بود . گرم و افتابی.

اما لطف خدا چیز دیگری میگفت . مه غلیظی امد و تمام منطقه را پوشاند. شهید والامقام (( حاج همت)) مسئول عملیات در ان منطقه بود . نیروهای ارتش و سپاه همكاری داشتند . ایشان تا این مسئله را فهمید، گفت: نیروها همه به ستون یك و پشت سر هم حركت كنند و از ان دهانه رد شوند . این در حالی بود كه قرار ، چیز دیگری بود.

به خاطر دید مستقیمی كه دشمن داشت قرار بود در یك فاصله زمانی ، ماشینها تك تك عبور كنند ، كه به لحاظ زمانی این تردد خیلی سخت بود.

و این یكی از نتایج دعا و توسل رزمندگان بعد از نماز بود.

راوی: سردار علی فضلی ـ فرمانده لشگر ۱۰ سید الشهدا(ع)

چهارشنبه 10/1/1390 - 10:0 - 0 تشکر 302347

این فقط یک خاطره‌ی کاملا واقعی است! (بخش اول)

لبنان – بیروت: اواخر بهمن 1374
دم دمای عید بود.
اصلا ما که توی سال شمسی به‌سر نمی‌بردیم که عید و نوروز برای‌مان مطرح باشد!
جشن و پای‌کوبی مسلمان (شیعه و سنی) سراسر بیروت و لبنان را فراگرفته بود.
برای عید فطر، ناهار بچه‌ها مهمان ما بودند. برای‌شان ماکارونی باحالی درست کردم؛ با کلی مخلفّات. کم مانده بود انگشتان‌شان را هم بخورند!
پنج شش تا آدم بودیم، هر کدام از یک‌جا! یک گوشه‌ی دنیا. من و دو سه تای دیگر از ایران بودیم.
تازه از جنوب برگشته بودم. روز جمعه 27 بهمن که روز جهانی قدس بود، چند تایی عکس از رژه‌ی باشکوه حزب‌الله که در بیروت برگزار شد، گرفتم.

یک ماهی می‌شد که آمده بودم لبنان. مثل همیشه، خبرنگار آزاد! و آن‌قدر آزاد که نه کسی ریالی بابت هزینه‌ی سفر می‌داد و نه تضمین یا بیمه‌ای برای اتفاقات احتمالی آن‌هم در مناطق جنوب که مدام زیر آتش‌باری صهیونیست‏ها بود!
اینها که خوب است، از همه بدتر این بود که مجبور بودم شب عیدی، یک ماه ونیم از محل کارم مرخصی بدون حقوق بگیرم.
خب دیگر، این‌هم یک نوع دل‏سوزی برای اسلام و انقلاب و بیت‏المال است. چه بسا حضرات تصورشان این بود که بنده در هوای مطبوع و دل‏نشین ساحل دریای مدیترانه، با شلوارک قدم می‌زنم و از نعمات الهی که به‌وفور به‌چشم می‌آمد، بهره‌ی کافی را می‌بردم!
خب همین را بعدا گفتند و به ایامی که بنده در لبنان گذرانده‌ام حسرت خوردند و به به و چه چه کردند.
و من، فقط در دل آرزو می‌کردم ای‌کاش فقط یک‌بار مزه‌ی موشک‌باران و تانک "مرکاوا" را بچشند!

آنها که حتی در هشت سال جنگی که بر کشور خودمان تحمیل شد، بوی باروت و ترس انفجار شامه‌شان را نیازرد، چگونه می‌توانند معنای بمباران هواپیماهای "اف – 16" یا موشک‌های لیزری "هلی‌کوپتر آپاچی" را بفهمند؟
آنها که در تصورشان "ام- کا" و "مرکاوا" نوعی شوکولات و یا نوشیدنی داغ کنار نهرهای جاری لبنان است، چه می‌فهمند "ام- کا" نوعی هواپیمای بدون سرنشین وحشت‏آور است که هر لحظه بر بالای سر مردم مظلوم جنوب لبنان در پرواز است و پس از شناسایی‌های آن، منطقه بمباران می‌گردد.
آنها که هر چه بگویی، حالی‌شان نمی‌شود "مرکاوا" نه مارک اعلای فرانسوی برای "کرم‌پودر" است و نه "رژ لب" که برای "بنده‌منزل" سوغات می‌برند! بلکه تانکی وحشی و وحشت‏آور است که در تاریک‌ترین لحظات شب، اگر خرگوشی در 2 کیلومتری آن تکان بخورد، 7 گلوله‌ی کالیبر 23 (که یک عدد ناقابل آن برای پوکاندن بدن چاق و فربه‌ای همچون من کافی است) به‌طرف خرگوش شلیک می‌کند!
و بی‌خود نبود که جمله‌ای میان رزمندگان معروف بود مبنی بر این‌که : "در جنوب لبنان، شب مال اسرائیل است."

چقدر به حاشیه می‌روم!
القصه:
جای‌تان خالی ماکارونی را خوردیم و نشستیم به گپ زدن. دو سه روز شادی و آتش‌بازی به‌مناسبت عید فطر، بهترین هدیه برای بچه‌های کوچک و بزرگ بود.
ما هم بدمان نمی‌آمد در شادی آنها شریک شویم. یک بسته‌ی انفجاری از بازار خریدم که فروشنده از آن خیلی تعریف می‌کرد.
ناهار را که خوردیم، به بچه‌ها گفتم برای دیدن چیزی به داخل راهرو بیایند. و ناگهان با انفجاری خرکی، فورانی از آتش همه‌ی راهرو را فراگرفت و دقایقی بعد همه جا سیاه و سوخته شد! گند زدم به آپارتمان. ماندم چه جوری این گند را پاک کنم. بچه‌ها که خنده‌شان گرفته بود، هر کدام به زبانی تیکه می‌انداختند!

چایی را که خوردیم، شنیدم "محسن" توانایی‌ای در "کف‌خوانی" دارد. من که از بیخ و بن با این چیزها مخالف بودم، زدم زیر خنده. بیچاره خودش ادعایی نداشت. حتی چیزی هم در تایید کف‌خوانی یا در مخالفت با من نگفت. فقط لبخند قشنگی – مثل همیشه‌اش – زد. ولی بچه‌ها اصرار داشتند که او خیلی خوب کف دست آدم‌ها را می‌خواند و زندگی‌اش را تعریف می‌کند. من هم بدم نمی‌آمد تجربه کنم. اولین بار بود که با یک نفر "کف‌خوان" روبه‌رو می‌شدم.
نشستم کنارش و کف دست راستم را جلویش باز کردم. محسن با فارسی و عربی شکسته و قاطی، گفت که چندان وارد نیست و اولش کلی عذرخواهی کرد.
باور کنید من و محسن اولین‌بار در طول تاریخ بود که همدیگر را می‌دیدیم. او از آن‌سو، و من از تهران! زبان لسانی هم را هم خوب نمی‌فهمیدیم! ولی زبان دل را، تا دل‏تان بخواهد. محسن آن‌قدر پاک، اهل معنویات و با روحیه‌ای زیبا بود که غالبا موقع دیدن او و سلام و احوال‏پرسی، دستش را می‌بوسیدم. او که رنگ چهره‌اش سرخ می‌شد، فقط می‌گفت:
- اوه ه ه ه حمید ... لماذا؟
(حمید، برای چی این کار را می‌کنی؟)

محسن شروع کرد به گفتن:
اول سن و سالم را گفت که دقیق زد به هدف. بعد درحالی که من و بقیه از تعجب دهان‌مان باز مانده بود، شروع کرد دفعاتی را که در جبهه مجروح شده بودم، گفت. مثلا تیر خوردنم یک ماه بعد از آزادی خرمشهر در عملیات رمضان را گفت. درست هم می‌گفت چند ماه بعدش زخمی شدم. جالب آن‌جا بود که حتی گفت:
- تو چند ماه پیش در بیمارستان بستری شدی یک عمل جراحی سخت بر روی بدنت داشتی.
مات ماندم. راست می‌گفت. شش- هفت ماه پیش عمل جراحی‌ای بر روی شکمم انجام شده بود.
من که کپ کردم.

وقتی دیدم رنگ چهره‌اش عوض شد و مدام "سبحان‌الله" می‌گوید، هم من، هم بقیه جا خوردیم.
حتما اتفاق عجیبی برایم می‌افتاد. وقتی پرسیدم در کف دست من چی دیده که این‌گونه سبحان‌الله می‌گوید، گفت:
- در طول زندگی، مصیبت‏ها و سختی‌های زیادی بر سرت خواهد آمد، ولی من در دست تو چیزی می‌بینم که شاید تا حالا در دست کسی ندیده‌ام. خداوند سبحان یک چتر و پوشش محکم بر سرت گرفته که تو را از همه‌ی آن سختی‌ها و مصیبت‏ها در امان می‌دارد. این خیلی زیباست. خیلی خوب است. سبحان‌الله.

شروع کردم به پز دادن و ادا درآوردن.
یک‌دفعه مجید از محسن خواست تا درباره‌ی زمان مرگم بگوید. محسن در جا سکوت کرد. برای خودم هم جالب شد تا بدانم. مجید اصرار کرد ولی محسن قبول نمی‌کرد. خودم که درخواست کردم، محسن گفت:
- ببینید، من نه پیش‌گو هستم نه چیز دیگه. من فقط با توکل بر خدا می‌تونم بعضی چیزا رو حدس بزنم. اصلا این چیزایی هم که من می‌گم اعتبار نداره ...
که گفتم:
- باشه تو درست می‌گی. من که نگفتم تو غیب‌گو یا جادوگری که. همون چیزایی رو که تا الان از کف دستم خوندی، درباره‌ی مرگم بگو.
و با اصرار خودم، شروع کرد به گفتن و گفت:
- بین سن 40 تا 45 سالگی تو، یک جنگ بزرگ و سخت در می‌گیره. اگه توی اون جنگ شرکت کنی، جراحت سختی به تو وارد می‌شه که احتمالا بر اثر اون جراحت به شهادت می‌رسی، وگرنه بعد از اون، همون چتری که گفتم خداوند بر سرت نگه داشته، تو رو از مصائب و مشقات مصون خواهد داشت تا ببینیم خداوند سبحان چه می‌خواد.

چند ماه بعد محسن یکی دو بار به خانه‌ی ما در تهران آمد. کلی با او صفا می‌کردم. اگر از بچه بسیجی‌های سه راه شهادت کربلای پنج بیشتر نبود، کم‌تر هم نبود!
سال گذشته، در مجلسی باصفا، یکی از همان چند نفر که با هم آن روز و شب‌های فراموش ناشدنی را در لبنان سپری کردیم، دیدم. پس از حال واحوال، صورنش را آورد دم گوشم و آرام گفت:
- راستی فهمیدی محسن چند سال پیش شهید شد؟
رنگم پرید. با تعجب پرسیدم: "چطور؟"
که گفت: "فقط همین."

یاد آخرین باری افتادم که به همراه یکی از دوستان مثل خودش، به خانه‌ی ما آمده بودند. هر چه اصرار کردم حداقل شام را بمانند، خندید ولی نپذیرفت. وقتی در آغوش گرفتمش تا برای وداع رویش را ببوسم، آرام در گوشم گفت:
- مطمئن باش من شهید می‌شم.
و من فقط خندیدم. انگار "محسن صباغچی" در خط مقدم مهران مقابلم ایستاده بود. انگاری "محسن کردستانی" در سه راه مرگ شلمچه می‌خندید. یا "حسین اکبرنژاد" آخرین لبخندش را در سه راه شهادت کربلای 5 به‌رویم می‌زد.
یا اصلا ... مصطفی، سعید، سیدمحمد ... چه عطر دل‏انگیزی داشت.

یاد شبی افتادم که همراه او و چند تایی از بچه‌های با حال گروه تفحص شهدا - که آن شب در خانه‌مان جمع بودیم - رفتیم حرم امام خمینی (ره).
محسن کنار ضریح نشست، آرام می‌گریست و زیارت عاشورا می‌خواند.
این خاطره ادامه دارد ...

چهارشنبه 10/1/1390 - 10:5 - 0 تشکر 302348

کلام شهید دکتر مصطفی چمران

شهید دکتر چمران

رقص مرگ !

متن زیر آخرین نوشته دکتر چمران می باشد که چند دقیقه قبل از شهادت آن را نگاشته است :

(( ای حیات ! با تو وداع می کنم ، با همه مظاهر و جبروتت . ای پاهای من ! می دانم که فداکارید ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت – صاعقه وار به حرکت در می آیید ، اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محکم باشید . این پیکر کوک ، ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیت ها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید . در این لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمتها کرده اید . از شما آرزو می کنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه ، ادا کنید . ای دستهای من ! قوی و دقیق باشید . ای چشمان من ! تیزبین باشید . ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل کن . به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید . من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم ، آرامشی ابدی . چه ، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد . )

پنج شنبه 11/1/1390 - 11:12 - 0 تشکر 302665

karbalayi ahmad روز پایانی نمایشگاه با یاد و خاطره شهید کربلایی احمد

دوربین سوخته محمد کربلایی احمد / عکس: جواد گلزار

پنج شنبه 11/1/1390 - 15:6 - 0 تشکر 302711

سلام
چه خاطرات قشنگی بودن ممنون

گاهي به آسمان خيالم عبور کن

شعر مرا نيم نگاهي مرور کن

دل مرده ام،قبول . . .!

تو اما مسيحا باش،

يک جمعه هم زيارت اهل قبور کن.

يکشنبه 3/7/1390 - 12:25 - 0 تشکر 369927

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

دخترم! شمع و گلاب یادت نره


خورشید توی آسـمان آخرین نفس هایش را   می کشد و ابر های سوخته،خود را به دست باد می سپارند تا شب دامن سیاه بلندش را روی سر آبادی پهن کند. صدای گوسفندانی که هر غروب به همراه چوپان از کوه می آیند، با صدای بادی که شاخه های بلند سپیدار باغچه را به بازی گرفته است، در هم گره می خورد. مادر هنوز پشت دار قالی نشسـته اسـت و تند تند گـره مـی زند. به چهره اش خیره می شوم مثل همیشه پر از چروک هایی است که حکایت سال ها رنج و سختی را در خود ذخیره کرده اند. می خواهم سر صحبت را باز کنم و هر چه را از صبح توی دلم پنهان کردم، برایش بیرون بریزم، امّا نمی توانم ...یکباره انگار ته دل مرا بخواند، رو به من می کنـد و می گوید: مـی خواستی چیزی بگویی مادر؟
دلم فرو می ریزد. دسـت وپایم را گم می کنم و می گویم:نه فقط داشتم با خودم می گفتم چقدر این قالی زود تمام شد.
همان طور که دست های پیر و نحیفش را توی رشته های قالی می اندازد تا پود را از میان آنها رد کند، می گوید:کار خداست مادر! آخه این فرش دامادی ابراهیم است. این که تمام شود برای اسماعیل هم یکی دار می کنم. قالی اسماعیل را هم روی زمین دار می کنم. این طوری هم بافتنش راحت تر است و هم بریدن قالی.
بغضی سخت پنجه در گلویم می اندازد. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و می گویم:حالا کو تا دامادی ابراهیم...
آهی از ته دل می کشد و می گوید: معلوم نیست این جنگ تا کی طول بکشد. من خودم را سرگرم می کنم تا غم دوری شان راحت تر بگذرد مادر، هر گره ای را که می زنم احساس می کنم قلبم را گره می زنم به قلب بچّه ها، نقش ها و گل های قالی مرا یاد بچّگی هایشان  می اندازد. دلم آرام می گیرد وقتی گره می زنم و نقــش ها را می خوانم.
نگاهی به قاب عکس روی طاقچه می اندازم که ابراهیم واسماعیل دست بر گردن هم انداخته و در کنار یک تانک ایستاده اند.  
ابراهیم که رفت، چیزی نگذشت که اسماعیل هم مهیّای رفتن شد، مادر هم اصراری به نرفتنش نکرد. خوب می دانست اگر مانعــش هم شود، بی  فایده است، این دوتا از هم جداشدنی نبودند.
آهی از ته دل می کشم و می گویم: بیچاره زینب چقدر باید چشم به راه بماند.
مادر سرش را از روی قالی بر می دارد و او نیز چون من به قاب عکس ابراهیم واسماعیل  خیره می شود و می گوید: خدا نکند بیچاره باشد،خودم دور عروس گلم می گردم. این دفعه که ابراهیم آمد، می روم یک سر قند می گیرم و می رویم خانه زینب،باید عقد کند این که نمی شود مادر!
با این حرف مادر، دلم می لـرزد و با عصبانیـت مـی گویم: بسه ننه! دیگه چقدر گره میزنی مگه خودت نمی گی دم زرده (غروب آفتاب) نباید قالی بافت، خوب نیست. به چشمانت رحم کن.
مادر خودش را روی دار قالی جابه جا می کند و می گوید: دیگه داره تموم می شه فقط دو تا پود دیگه مونده دلم خیلی هــوای  بچّه هارا کرده نمی دانم چرا امروز قلبم این قدر پریشونه، شدم مثل روزی که رفتند، یادته ؟...
سرم را روی دست هایم می گذارم و چشم هایم را می بندم. روزی که ابراهیم واسماعیل رفتند، مادر شده بود مثل مرغ سر کنده ...
از یک طرف نمی خواست به روی خودش بیاورد و از طرف دیگر هم نمی دانست چه کند. انگار دلش با ابراهیم واسماعیل رفته بود جبهه ...مثل اسپندی که روی آ تش بریزند هی بلند می شد و می نشســـت. می رفت روی حیــاط دوباره بر می گشت. زینب هم همین جابود. دست های زینب را می گرفت توی دست های چروکیده اش و بعد صورت زینب را غرق بوسه می کرد. اما زینب آرام بود، مثل همیشه متین و صبور ....همان طور که ابراهیم می خواست. امّا مادر نمی خواست پیش روی زینب از صبوری کم بیاورد.
یک باره بلند شد چادرش را سر کرد و گفت:  برویم؛ من و زینب از جا پریدیم و نگاهی به هم کردیم گفتیم: کجا؟
مادر دم در کفش هایــش را به پا کرد و گفت: می ریم امامزاده احمد،گلاب و شمع هم بردارید.
امامزاده احمد تنها جایی بود که دل مادر آرام می گرفت .حیاط امام زاده را آب پاشی کرده بودند، کنار پنجره چند نفر شمع روشن می کردندودعا می خواندند.مرید امامزاده، سجّاده های کوچک مخصوص نماز جماعت را پهن می کرد. صدای دلنشین اذان از بلند گوهای بزرگ دو طرف صحن بلند شد ودل مادر بی تاب تر . . . مادر ضریح امامزاده را با دو دستش گرفت واز ته دل شروع به گریه کرد.
زینب یک قدم به طرف مادر برداشت تا او را از ضریح جدا کند ومانع گریه اش شود. امّا من با دست اشاره کردم که نرود، گفتم این طوری بهتر است. بگذار عقده های دلش را خالی کند و سبک شود ...
آن شب وقتی نماز مان را خواندیم وبه خانه برگشتیم مادر تا آخر شب حتی یک کلمه هم حرف نزد،انگار آرام گرفته بود.
سرم را از روی دست هایم بر می دارم، بس که از ظهر آرام و بی صدا اشک ریخته ام، گلویم درد می کند.مادر چاقو و قیچی را کنار می گذارد و می گوید: بالاخره تمام شد. این هم قالی بخت ابراهیم....
می گویم: مادر می خوام بهت چیزی بگم.
با تعجّب نگاهم می کند و می گوید: خوب بگو مادر چرا نمی گی.
صدایم سنگین شده، آب دهانم را به سختی قورت می دهم و می گویم: امروز یک نفر از سپاه آمده بود در خانه.
اخم هایش را در هم می کشد و می گوید: نامه ابراهیم واسماعیل که تازه اومده، چه کار داشت مادر؟!
خودم را جابه جا می کنم و سعی می کنم جلوی اشک هایم را بگیرم. آرام می گویم: چطور بهت بگم مادر؟
یکباره بلند می شــــود وهراســان  روبه رویم  می ایستد. تمام چروک های صورتش دور چشم هایش جمع می شوند. با صدایی که ناباوری و بغض را در خود دارد می پرسد: ابراهیم یا اسماعیل؟
اشک هایم دانه دانه روی دامنم می چکد تمام توانم را توی دهانم می ریزم و با بغضی که یکباره می شکُفد می گویم: هر دو، هر دو،  هر دو ...
همان جا کنار قالی، مثل تکه ای یخ که از شدّت گرما ذوب شود وا می رود. دستش را میان رشته های ظریف قالی می برد؛ لحظه ای بر گل های ریز و درشت قالی خیره می مـــــاند و بعدآرام می گوید: بلند شو.
صدایم گرفته، نمی توانم جلو هق هق بلندم را بگیرم ،با صدای بلند می گویم: بلند شوم چه کار کنم؟
مادر آهی از ته دل می کشد و می گوید: بلند شو قالی ابراهیم را بردار باید برویم امامزاده احمد.
و به طرف در می رود. کفش هایش را می پوشد و بی اعتنا به حال و روز من ادامه   می دهد: دخترم شمع و گلاب هم یادت  نرود ...


نویسنده : فرزانه ایران نژاد
شمیم عشق ... نشریه تخصصی دفاع مقدس



اللهم عجل لولیک الفرج

 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

جمعه 18/9/1390 - 21:10 - 0 تشکر 398880

بخش آسارا کرج با دارا بودن 56 روستا 250شهید تقدیم انقلاب کرده است.

بخش آسارا کرج دارای 500 جانباز و 11 نفر آزاده است.

سه روستای سیجان، کندر و سیرای این بخش به خاطر افتخاراتی که در دوران دفاع مقدس آفریدند از سوی رییس ستاد پشتیبانی جنگ استان تهران، لوح تقدیر دریافت کرده اند. 

بیشتر اعضای پرسنل رزمی و فرماندهی ناوتیپ "فرات" در دوران دفاع مقدس را اهالی این بخش تشکیل می دادند. 

همچنین بخش عمده ای از رزمندگان لشکر 10 حضرت سید الشهدا (ع) در دوران دفاع مقدس را جوانان آسارایی تشکیل می دادند. 

بخش آسارا با 30 هزار نفر جمعیت در جاده کرج - چالوس واقع شده و دارای 32 مزار شهدا است. گفتنی است از جمله شهدای بخش آسارا کرج می توان به شهید عطاء الله غلامی، شهید خدری، شهید سعیدی ، شهید محمدرضا باقری که در عملیات بدر در سال 1363 به شهادت رسید ، شهید محمد باقری که در عملیات کربلای یک در منطقه مهران به شهادت رسید و ... اشاره کرد

شنبه 19/9/1390 - 22:8 - 0 تشکر 399320

mohamadz14 گفته است :
[quote=mohamadz14;741893;398880]
بخش آسارا کرج با دارا بودن 56 روستا 250شهید تقدیم انقلاب کرده است.

بخش آسارا کرج دارای 500 جانباز و 11 نفر آزاده است.

سه روستای سیجان، کندر و سیرای این بخش به خاطر افتخاراتی که در دوران دفاع مقدس آفریدند از سوی رییس ستاد پشتیبانی جنگ استان تهران، لوح تقدیر دریافت کرده اند. 

بیشتر اعضای پرسنل رزمی و فرماندهی ناوتیپ "فرات" در دوران دفاع مقدس را اهالی این بخش تشکیل می دادند. 

همچنین بخش عمده ای از رزمندگان لشکر 10 حضرت سید الشهدا (ع) در دوران دفاع مقدس را جوانان آسارایی تشکیل می دادند. 

بخش آسارا با 30 هزار نفر جمعیت در جاده کرج - چالوس واقع شده و دارای 32 مزار شهدا است. گفتنی است از جمله شهدای بخش آسارا کرج می توان به شهید عطاء الله غلامی، شهید خدری، شهید سعیدی ، شهید محمدرضا باقری که در عملیات بدر در سال 1363 به شهادت رسید ، شهید محمد باقری که در عملیات کربلای یک در منطقه مهران به شهادت رسید و ... اشاره کرد

سلام. خوش اومدی

بازم به انجمنت سر بزن. خوشحال میشیم با مطلب های خوبت

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.