• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 7310)
سه شنبه 11/8/1389 - 11:29 -0 تشکر 247287
رمان((پاورقی1))-شادی داودی

رمان ((پاورقی1)) - نویسنده شادی داودی

داستان دنباله دار قسمت اول

دوم دبیرستان بودم.هوای نم گرفته وبارون خورده پاییزی حسابی حالم روگرفته بود.تاازمدرسه به خونه برسم بازم لج کردن به خودم روشروع کردم.کاپشنم رو درآوردم وگذاشتم حسابی بارون به تنم بخوره.وقتی رسیدم خونه شده بودم مثل موش آب کشیده.مامانی(مادربزرگم)تاچشمش به من افتادبنای جیغ ودادش روگذاشت:بازخل شدی دختر؟...بازچته؟چراباخودت اینجورکردی؟بدوبدوبروحموم یه دوش آب گرم بگیر یه لباس درست وحسابی هم بپوش تامن غذات روبکشم بیارم.صدای زنگ دربلندشد.ماندانا بودخواهرم.یه سال ازمن بزرگتره ولی خیلی عاقلترازمن نشون میده!نمیدونم شایدم واقعا من دیوونه هستم وخودم هیچ وقت باورنکردم!اونروزدوباره دلم تنگ شده بود...دوباره دلم مامان وبابا رومیخواست...پی بهونه بودم تاپاچه یکی روبگیرم...ولی خوب دیگه دستم روشده بود.همه میدونستن وقتی کارهای غیرمعقول ازم سرمیزنه...یعنی دوباره قاطی دارم...یعنی دنبال یه چیزی میگردم تا تلافی وعقده نبودن مامان وبابا رو روسراون چیزخالی کنم! برای همین ازوقتی دستم روشده بود دیگه کسی تواون شرایط سربه سرم نمیذاشت.روپوش مدرسه رودرآوردم پرت کردم روپله ها بعدشم همون جا کنارشومینه درازکشیدم روی یکی ازراحتی ها.قطره های بارون که به شیشه میخوردن ومی رقصیدن معلوم نبودچه جادویی کردن که خیلی زودخوابم برداصلا نفهمیدم چی شد که خوابم رفت.خوابم بردودوباره همون کابوس لعنتی اومد سراغم...اصلا هروقت نحسی میکردم حکایت همین میشد.خوابم میبرد وبعدشم همون کابوس...دیدن همون صحنه های آخرتصادف...جیغ مامان که بابا روصدامیکرد.فریادماندانا ودادهای آرش وکوروش وبعد صدای بابا...وبعد خوردشدن شیشه ومعلق خوردن ماشین توی تاریکی شب...دیدن نورچراغ ماشینها که چرخشی دورانی برام داشتن وبعدجیغ..........جیغ کشیدم ازجا پریدم.نمیدونم کی ولی عمه مهین وپسرش بهنام هم اومده بودن خونهءما.تمام صورتم ازاشک خیس شده بودوجیغ می کشیدم.نمیدونم باچه سرعتی ولی مامانی طبق معمول با یه لیوان شربت قند کنارم بود وعمه مهین بغلم کرده بود وسعی داشت آرومم کنه.بهنام اون موقع۲۲سالش بودوسال سوم پزشکی.نشسته بودروی یکی ازمبلها وبه من نگاه میکرد.بالاخره ساکت شدم وخیالم جمع شدکه دوباره تکرارهمون واقعه روتوخواب دیدم.واقعه ای که موقع حادث شدنش من فقط۶سالم بود.آرش۱۵سالش/کوروش۱۲سالش وماندانا۷ساله بود.وبعدهمون اتفاق بودکه دیگه مامان وبابا روندیدم.وقتی مطمئن شدم خواب دیدم وهمه چی تکرارهمون اتفاق بوده تازه دوباره زدم زیرگریه...ساکت نمیشدم.بهنام اومدجلومامانی وعمه مهین روکنارزد ونشست کنارم روی راحتی وگفت:بسه...بلندشوبریم بیرون یه ذره هوابخور...

چنددقیه بعد درحالیکه ازگریه به هق هق افتاده بودم همراه بهنام سوارماشینش شدم وازخونه رفتیم بیرون.........

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 1/9/1389 - 11:42 - 0 تشکر 252889

رمان((پاورقی1))قسمت18 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هجدهم

بهنام وارد اتاق شد و با لبخندی که خاص خودش بود نگاهی بهم کرد وگفت:چطوری؟دستت که زیاد درد نداره؟خندیدم وگفتم:مگه میشه؟هرچی بی حسیش بیشتر میشه دردشم داره بیشتر میشه.نگاهی به سرم وکیسه ی خونی که به رگهای دستم وصل بودن انداخت وگفت:حقته...دختربه دیونه گی تو ندیدم...هیچ کاریت به آدمی زاد نرفته.با اخم نگاهی بهش کردم وگفتم:بیچاره اگه به قول تو این دیوونه بازی رو نکرده بودم که الان معلوم نیست چه اتفاقی افتاده بود.خندید روی تخت نشست ونوک بینی من رو گرفت وگفت:خوبم معلوم بود...یا من الان توی سرد خونه بودم یا داداش گرا...

نگذاشتم حرفش تموم بشه عصبی شدم وگفتم:مرده شورت رو ببرن بهنام.با صدای بلند خندید وگفت:جون من آنی...چی فکر کردی تو؟میدونی هرچی فکرمیکنم نمیفهمم این خریتت رو ناشی ازچی بدونم!!!عشقت به داداشهای گرامیت که زندان نیفتن بعد ازکشتن من...یا دلت سوخت واسه من...یا اینکه واقعا دیوونه ای و من خبرنداشتم؟اما خدائیش خیلی کارخطرناکی کردی...میدونی چند ساعت عملت طول کشید؟

خواستم بگم بهنام من دوستت دارم...خواستم بگم بهنام من دیگه اون حس نفرت سابق به تو رو درخودم نمیبینم خواستم بگم بهنام...ولی انگار نیروی عجیبی من رو ازاعتراف عشقم نسبت به بهنام منع میکرد.ملافه رو میخواستم بکشم روی صورتم ولی چون یک دستم عمل شده بود وبهش سرم وصل بود و به دست دیگرمم ست تزریق خون بنابراین نمیتونستم.کلافه وعصبی گفتم:برو بیرون میخوام بخوابم.دوباره خندید و گفت:الان وقت خواب نیست اینجا من میگم چیکاربکن چیکارنکن.با اخم نگاهش کردم وگفتم:اذیت نکن بهنام حوصله ندارم گفتم برو بیرون.صورتش جدی شد وگفت:آنی واقعا میخوام بدونم چرا این خریت رو کردی؟

بغض راه گلوم رو گرفته بود نگاهش کردم و گفتم:خودت میگی خریت...خوب پس دلیل خاصی نداره...آدم خرهمیشه خریت میکنه.کمی نگاهم کرد و بعد ازروی تخت بلند شد نبضم روگرفت ودرهمون حال که به ساعتش نگاه میکرد با صدای آرومی گفت:باشه نگو...ولی بدون من عاشقتم آنی...میدونم عصبی شدنم گاهی باعث شده کارهایی بکنم که ساعتها به خاطرانجامش خودم رو سرزنش کردم ولی به خدا دست خودم نیست...قبول کن که خیلی دوستت دارم.بعد ملافه رو همونطورکه می خواستم تا حدی روی صورتم کشید و با ملایمت دستش رو روی سرم گذاشت و کمی موهام رو نوازش کرد.وقتی داشت ازاتاق بیرون میرفت گفت:خودم دائم میام بهت سرمیزنم ولی اگه احیانا کاری داشتی به خانم اکبری سرنرس شب بگی سریع خبرم میکنه...باشه؟

صورتم زیرملافه بود و ازاینکه نتونسته بودم عاشقیم رو اعتراف کنم اشک میریختم.باصدای بغض آلودی گفتم:لازم نکرده...من کاری با تو ندارم...برو بیرون زودتر.دوباره صدای خنده اش رو شنیدم بعد گفت:خیلی خلی دختر.وبعد ازاتاق خارج شد.توی اتاق ازغصه داشتم دق میکردم که چرا بهش واقعیت رو نگفتم ولی این لجبازی وغرور و یکدندگیم مانع ازهرحرف واعترافی میشد...میدونستم عمومرتضی هم هیچی درمورد حرفی که اون روز زده بودم به بهنام نگفته این رو مطمئن بودم.سرم زیرملافه بود وهنوزاشک میریختم که دراتاق بازشد و صدای آروم کوروش رو شنیدم:خانم کوچولوخوابی؟

نمیتونستم اشکهام رو پاک کنم وهق هق گریه امم تابلو شده بود!!!درنتیجه کوروش فهمید بیدارم اومد جلو و ملافه رو ازروی صورتم کنارزد خیره خیره نگاهی به صورتم انداخت وبعد با دستش اشکهام رو پاک کرد و صورتم رو بوسید وگفت:چته؟غربت وتنهایی توی بیمارستان گرفتت یا درد ازدیوونه بازی که درآوردی داره دمارازروزگارت درمیاره؟خنده ام گرفت وتقریبا گریه وخنده ام قاطی شد گفتم:چطوری اومدی بالا کوروش؟!!وقت ملاقات که تموم شده؟!!خندید وگفت:آره وقت ملاقات تموم شده خیلی وقته...ولی خوب این پول لامذهب حلال همه ی مشکلاته حتی درهای بسته ی بیمارستان هم با پول بازمیشه دیگه...

خندیدم درهمین موقع دراتاق بازشد وبهنام به همراه خانم اکبری سرنرس بخش که برای خارج کردن ست خون ازرگ دستم به اتاق اومده بود وارد اتاق شد.برای لحظه ای کوروش وبهنام بهم نگاه کردن وکوروش ازعصبانیت صورتش سرخ شد ولی خودش رو کنترل کرد.داشتم ازترس سکته میکردم که نکنه دوباره به جون هم بیفتن.خانم اکبری ست خون رو ازدستم بازکرد و وقتی خواست فشارم رو بگیره بهنام گفت:خانم اکبری خودم فشارش رو میگیرم شما بفرمایین.خانم اکبری هم خیلی زود اتاق رو ترک کرد.بهنام شروع کرد به گرفتن فشارخون من و یک دستش روی نبضم بود.کوروش پشت سربهنام ایستاده بود و با صدایی که کاملا مشخص بود سعی درکنترل عصبانیتش داره گفت:جناب...فکرنکن عملش کردی و دیگه تموم...همین جا دارم بهت میگم دیگه هم تکرارنمیکنم...

ناخودآگاه دست بهنام که میخواست نبضم رو کنترل کنه توی دستم گرفتم و به چشمهای بهنام نگاه کردم وبهنام که تا اون لحظه با اعصابی بهم ریخته سعی داشت به حرف کوروش که پشت سرش بود گوش کنه به من خیره شد.

کوروش ادامه داد:دیگه نمیخوام هیچ وقت دور و پر آنیتا ببینمت...اینجا رو کاری ندارم...خیر سرت دکتری و فعلا آنیتا زیرنظرتوعمل شده ولی ازبیمارستان مرخص بشه دیگه پشت گوشت رو دیدی آنیتا رو دیدی...گرفتی چی میگم؟

بهنام دست من رو توی دستش گرفت لبخند قشنگی روی لبش نشست و همونطورکه پشتش به کوروش بود وبه چشمهای من خیره بود گفت:کوروش اینجا جای بحث نیست.

کوروش صداش رو کمی بلند کرد وگفت:همین که گفتم...

بهنام به سمت کوروش برگشت وگفت:صدات رو بیارپایین...گفتم اینجا جاش نیست.

حس کردم الانه که دوباره به جون هم بیفتن با التماس گفتم:ای خدااااااا...بس کنید تو رو قرآن.

کوروش وبهنام عصبی وخیره به صورت هم نگاه میکردن وبعد بهنام گفت:کوروش مزاحم کارمن اینجا نشو میخوام الان فشارش رو بگیرم زیادی هم هارت و پورت کنی میگم حراست بیاد و...

کوروش عصبی ولی با صدایی آروم گفت:حراست بیاد چه غلطی بکنه؟

دوباره با التماس گفتم:بهنام تو رو قرآن...کوتاه بیاین...

بهنام به سمت من برگشت و فشارخونم رو گرفت و سپس از اتاق خارج شد.وقتی بهنام رفت کوروش رو کرد به من و گفت:آنی جدی گفتم...به ارواح خاک مامان و بابا ازبیمارستان بیای بیرون به هردلیلی ببینم دور و پرت اومده اول تو رو له میکنم بعدشم این جناب دکتر رو...حالیته؟

ملافه رو کشیدم روی صورتم وگفتم:آره...آره...من خر اگرم تا الان هیچی حالیم نبوده دیگه شیرفهم شیرفهم شدم تو رو خدا راحتم بذارین...و بازدوباره به گریه افتادم.دقایقی بعد که دست ازگریه برداشتم کوروش صورتم رو بوسید وخداحافظی کرد و رفت.

48ساعت بعد ازبیمارستان مرخص شدم وبعد ازاون مدتی با چند جلسه فیزیوتراپی طول کشید تا دوباره دستم حرکت طبیعی خودش رو به دست بیاره ولی جای عمل وبخیه های روی دستم یادگاری تلخی ازاون شب برام شد.بعد ازاون تاریخ دیدارهای من و بهنام نه تنها قطع وکم نشد بلکه بیشترهم شد ولی دائم بنا به خواست و اصرارمن همه بدون اطلاع آرش و کوروش بود چون دیگه مطمئن بودم بعد ازاون وقایع اختلاف میان آرش وکوروش با بهنام شدت بیشتری گرفته بطوریکه حتی عمه مهین وعمومرتضی وهستی ومهستی هم به خونه ی ما نمی اومدن چراکه برخورد به خصوص کوروش خیلی با اونها بد وخشک شده بود.اواخرسال سوم دانشکده ی من رسیده بود و شدت فعالیتهای گروه ما هم بیشترشده بود و بازهم جروبحثهای من وبهنام شروع شد.ولی این بارسعی میکردم کمترحاضرجوابی کنم اما روی هم رفته نمیتونستم درفعالیتها هم شرکت نکنم تعداد بروبچه ها هم بیشترشده بود ولی برای ما گرفتن نتیجه های درست ازکارهامون مهم بود.شرکت درجشنواره های تئاتر و یا کارکردن با کارگردانهای مطرح به عنوان عوامل پشت صحنه برای همه ی ما اهمیت بزرگی محسوب میشد وهرکدوم ازبچه ها که موقعیتی کسب میکرد دیگران رو هم به نوعی وارد فعالیتها میکرد واین ثبات دوستی ها رو بین ما بیشترکرده بود.بهنام دائم غرمیزد وازکارهای من ایراد میگرفت ازدیراومدنهام به خونه یا دائم با گروه بودنم براش غیرقابل تحمل بود و سرکوچکترین موضوعی جروبحث ودعوا بین ما شکل میگرفت.اما هربارسعی میکردم به نوعی موضوع رو ختم به خیرتمومش کنم ولی میدونستم بهنام مثل بمبی شده که هرلحظه ممکنه به نقطه ی انفجاربرسه.ازوقتی که موضوع خونه ی گروهی ما برای آرش وکوروش مشخص شده بود مشکلمم کمترشد چرا که بعضی شبها حتی دراونجا به علت طول کشیدن کارهامون مجبورمیشدم بخوابم وچون کوروش وآرش کلید خونه رو داشتن و بارها سرزده به اونجا اومده بودن ازهمه جهات خیالشون راحت بود ولی شب خوابیدنهای من دراون خونه برای بهنام معضلی بزرگ وغیرقابل تحمل بود.

درحین گذروندن امتحانات پایان ترم بودم که برای ماندانا خواستگارمورد علاقه اش اومد وبرپایی جشن نامزدی وعقد ماندانا که به طور همزمان قراربود برپا بشه بهانه ی بسیارخوبی شد که با وجود مخالفت شدید کوروش ولی درنهایت رضایت آرش به خواهش مامان بزرگ با خانواده ی عمه مهین آشتی کردیم.

شب جشن جمعیت زیادی توی مهمونی شرکت کرده بود که بیشترشون دوستهای دانشگاهی ماندانا ومن بودن.ازهمون ابتدای جشن متوجه گرفته بودن بهنام شده بودم ولی من هنوز عادات گذشته ی خودم رو حفظ کرده بودم.........پایان قسمت هجدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 2/9/1389 - 12:28 - 0 تشکر 253234

رمان((پاورقی1))قسمت19 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت نوزدهم

جشن به قدری شلوغ شده بود که دیگه حتی راه رفتن درخونه هم مشکل بود تمام دوستان دانشگاهی من و ماندانا هرکدوم حداقل دو نفر دیگه رو هم با خودشون آورده بودن و طفلک این وسط آرش که تهیه شام برای تعداد مشخصی رو دیده بود حالا دقیقا جمعیت سه برابرشده بود و در نتیجه حسابی با مسئول برپایی جشن که ازدوستان صمیمی خودش بود مشغول بررسی مقداروافزودن شام بودند.کوروش هم دست کمی ازآرش نداشت ولی همیشه خدایی آرش بیشترین مسئولیت رو به گردن میگرفت به خصوص دریک همچین شبی براش قضیه خیلی فرق میکردچراکه آرش برای من و ماندانا و حتی کوروش ازسالها پیش هم پدربود هم مادروهم یک برادر.وقتی اونطوری میدیدمش که چطورعرق ازپیشونیش سرازیر هستش و دائم به دوستش تذکر میده مواظب باش چیزی کم نیاد...چیزی کم نباشه... به همه رسیدگی بشه...بغض راه گلوم رو میگرفت اون شب حس میکردم آرش مهمترین قضیه براش اینه که به بهترین نحو ممکن جشن رو برگزارکنه و در حقیقت ثمره ی زحمات خودش رو بعد از تقریبا15سال میخواست ببینه و کاملا مراقب بود که چیزی خوشی جشن رو تهدید نکنه.دراین میون من ازچشم غره های کوروش غافل نبودم که دائم با نگاه بهم گوشزد میکرد که حتی دراون شب هم که مثلا با خانواده ی عمه مهین آشتی کرده بودیم ولی حق ندارم سمت مهستی و هستی و یا احیانا بهنام برم.دوستان من بیش ازبقیه جشن رو شلوغ کرده بودن و دائم همه درحال رقص و خنده و شوخی بودن.پسرعموهام و بچه های عمه های دیگرمم که ازخدا خواسته دیگه خلاصه اون شب کسی نبود که وارد خونه بشه و بتونه سرجاش بنشینه.خودمم که اصلا نمیتونستم ساکت باشم با اینکه میدونستم بهنام هرلحظه داره عصبی ترمیشه ولی شیطنت ذاتی وجودم مانع ازاین میشد که به چهره عصبی و گرفته ی بهنام فکرکنم.فقط یک لحظه توی اوج رقص و بزن بکوب ازوسط جمعیت متوجه شدم که بهنام با عصبانیت رفت توی حیاط.خواستم دنبالش برم که رزیتا دستم رو گرفت و چون متوجه موضوع نشده بود نگذاشت به حیاط برم منم خیلی زود فراموش کردم که میخواستم دنبال بهنام برم.تمام مدتی که شام هم سرو شد بهنام رو ندیدم.ساعت تقریبا نزدیک4صبح بود که خونه تقریبا خلوت شد فقط تعداد کمی ازدوستهای آرش وکوروش مونده بودن تا درجمع کردن میز و صندلی ها و گذاشتن اونها درحیاط کمک میکردن.البته خانواده عمه مهین وعمه شهین هنوز مونده بودن و همه خسته و خوشحال توی هال روی مبلها و صندلی ها به طور پراکنده نشسته و از مسائل خنده دار پیش اومده دراون شب با مامان بزرگ درحال صحبت بودن.ماندانا هم که حسابی از خستگی وارفته بود تقریبا روی یکی از مبلها دراز کشیده بود و خود این مسئله بیشتر باعث خنده ی همه میشد.خیلی خسته بودم و دیدم بهتره برم طبقه ی بالا و لباسم روعوض کنم چون خود اون لباس بیشتر باعث خستگیم شده بود.وقتی داشتم از پله ها بالا میرفتم هستی گفت:راستی آنی بهنام تو اتاق تو خوابیده رفتی تو اتاق نترسی دیدی یکی روی تختت خوابه.با تعجب نگاهش کردم و گفتم:خوابیده؟!!!هستی گفت:آره میگفت سرش درد میکنه میخواست بره خونه کلیدش رو نیاورده بود توی اون شلوغی مامان هم کیفش رو نمیدونست کجا گذاشته که کلید رو بهش بده برای همین رفت بالا تو اتاق تو خوابید.خندیدم و گفتم:توی این سرو صدا وشلوغی و بزن وبکوب این چطوری تونست بخوابه؟!!!بعد از پله ها بالا رفتم وقتی وارد اتاقم شدم دیدم روی تخت نشسته و سرش رو میون دو تا دستش گرفته جوری که آرنجهاش روی زانوهاش بود.وقتی وارد شدم به آرومی سرش رو بلند کرد نگاهی بهم کرد و گفت:به به...به به...چه عجب؟خسته نباشی...معرکه گیریت تموم شد؟

دراتاق رو بستم و به پشت درتکیه دادم و نگاهش کردم و گفتم:بهنام جون هرکی دوستش داری باز شروع نکن.سرتاپام رو نگاهی کرد و گفت:این لباس چی بود تو پوشیده بودی؟لباس کم جلب توجه میکرد که اونجوری با رقص وعشوه معرکه هم گرفتی؟

فهمیدم زیادی توپش پره بنابراین سکوت کردم و رفتم سمت کشوهای لباسام تا بفهمه که میخوام لباسم رو عوض کنم و از اتاق بره بیرون.

از روی تخت بلند شد و گفت:آنی؟تو جدا" برای چی امشب اینقدرسعی داشتی نظرهمه رو به خودت جلب کنی؟این از وضع لباست...اون از رقصیدنت...اون از شوخی و بگو بخندت که هرخری از راه میرسید تا10 دقیقه باهاش خوش و بش نمی کردی ول کنش نبودی...این از وضع آرایشت...آخه تو...

برگشتم به سمتش و با عصبانیت گفتم:چرند نگو...من هیچ وقت وهیچ کجا قصد جلب توجه ندارم و نکردم...تو مشکل از خودته...تو فکرت خرابه بهنام...تا چند وقت قبل که به دوستام گیر میدادی و میگفتی آدم نیستن حالا روی خودم زووم کردی که قصد جلب توجه دارم و از این حرفها...تو اگه یک کم فکر کنی میفهمی امشب شب نامزدی خواهرمن بوده و این حقمه که در یک همچین شبی خوش بگذرونم و...

نگذاشت حرفم تموم بشه وگفت:اااا...هرکی عروسی آبجیش میشه مثل تو توی بغل صد تا پسر میره میرقصه؟عصبی شدم یک قدم رفتم جلو وگفتم:بهنام خیلی بیشعوری من کی...

دادکشید:خفه شو...

بلافاصله یاد کوروش وآرش و دیگران افتادم که درحیاط هستن ویکی ازپنجرهای اتاق منم رو به حیاط و بازبود.سریع با دست جلوی دهن بهنام رو گرفتم و با صدای آروم گفتم:باشه...باشه...من خفه میشم...اصلا حق با توئه...من امشب غلط زیادی کردم خوبه؟فقط تو رو قرآن داد و بیداد نکن.با عصبانیت دست من رو از روی دهنش برداشت و گفت:دلم میخواد خفه ات کنم آنی...خفه ات کنم...

وبعد پنجه های دو دستش رو دور گردنم انداخت.میترسیدم صداش بره توی حیاط وبچه ها بیان بالا.درهمون حال که پنجه هاش هنوز دورگردنم بودعقب عقب به سمت دیوار رفتم.هنوز فشاری به گلوم وارد نکرده بود ولی صورتش رو میدیدم که از شدت عصبانیت تمام رگهاش متورم شده و بعد فشارانگشتش رو روی گلوم کمی حس کردم.صدای کوروش ازپایین توی حیاط اومد:آنیتا...؟ماندانا...؟کی بالاس؟چی شده؟اشکم ازچشمم بی اختیار سرازیر شد وترس تکراردوباره ی اون شب همه ی وجودم رو گرفت همونطورکه به چشمهای بهنام چشم دوخته بودم به بهنام گفتم:باشه...خفه ام کن فقط صدات بلند نشه...نمی خوام حدااقل امشب که آرش وکوروش اینقدر زحمت کشیدن رو به گند بکشی.

بهنام دستش شل شد و بعد ازمن فاصله گرفت.با یک دست پیشونیش رو ماساژ داد بعد هم با عصبانیت از اتاق رفت بیرون.ازپنجره دیدم که وارد حیاط شد و رفت توی خیابون سوارماشینش شد و رفت!!!کوروش وارد حیاط شد و به آرش که ایستاده بود و به پنجره اتاق من نگاه میکرد نزدیک شد وگفت:این دیوونه چش بود؟من پشت پرده بودم و چون چراغ اتاقمم خاموش کرده بودم اونها متوجه ی من نمیشدن.آرش خیره خیره به پنجره اتاقم چشم دوخته بود و درهمون حال متوجه شدم که گفت:هیچی...تو به بچه ها کمک کن من الان میام.وبعد به سمت در هال راه افتاد.کوروش گفت:بازم این دکترالاغ غلط زیادی کرده؟آرش گفت:نه...کوروش دوباره گفت:برم دنبالش؟آرش:بهت گفتم نه...فقط کمک بچه ها کن.

تند تند اشکهام رو پاک کردم و تا آرش برسه بالاسریع لباسم رو عوض کردم.چند ضربه به دراتاق زد و اومد داخل.کراواتش رو شل کرد و دکمه ی یقه ی پیراهنش رو هم بازکرد.بعد تکیه داد به کمد و گفت:بازم؟گفتم:نه...نه...چیز مهمی نبود.چند لحظه نگاهم کرد وگفت:ببین آنی...فکر نکن خیلی زرنگی...من از همه چی خبر دارم...میدونم ازوقتی از بیمارستان برگشتی خونه برعکس چیزی که من گفته بودم هر روز بهنام رو میبینی...با هم صد جا رفتین...وخیلی بیشتر ازقبل...میخوای تاریخ روز و ساعتاشم بهت بگم؟تو فکرنکن من از هیچی خبرندارم...نه...ولی میخوام بدونم تا کی میخوای ادامه بدی؟اگرم میبینی این همه مدت دیدم ودم نزدم فقط به خاطراین بودکه حس کردم بهش علاقه داری...خوب فکرات رو بکن...اگه پای علاقه این وسطه پس باید خیلی چیزها رو هم بپذیری اگرنه فقط صرفا رابطه ات با بهنام به این خاطره که کسی رو داشته باشی تا باهاش لحظه های تنهاییت رو پرکنی که اونوقت قضیه فرق میکنه...اگرم به هردلیلی ترس رو داری چاشنی روابطتت میکنی که خیلی احمقی...این زندگی توهستش...اگر میبینی من و کوروش اینقدر روی رابطه ی تو و بهنام حساس شدیم چون دوستت داریم و نمیخوایم یه خال بهت بیفته...خودت میدونی که بین کوروش و ماندانا و تو...تو برای من یه چیز دیگه هستی...ببین آنیتا روی رفتارت فکر کن یه تصمیم قطعی یه تصمیم درست...بچه که نیستی...امشب با همه گرفتاریم کاملا تو نخ تو و بهنام بودم...فقط یه چیز رو بهت بگم...اگه دوستش نداری عذابشم نده...

با بغض گفتم:ولی آرش من کاری نکردم که عذاب بکشه...اون حساس وعصبیه.آرش گفت:بهنام اگه هرچی هست...حالا عصبی...حساس...غیرتی...حتی دیوونه...مسئله اینه که با رفتاری که تو داری تکلیف خودش رو نمیدونه...ببین من و اون از یه جنسیم و حس همدیگرو خوب میفهمیم...توباید تکلیف خودت رو روشن کنی یا مال اونی یا نیستی...

عصبی شدم وگفتم:مگه لباس تنشم که میگی یا مال اونم یا نیستم؟!!!من مال خودمم...برای خودم دوست دارم زندگی کنم...کاری که دوست دارم رو دلم میخواد بکنم...من نمیتونم مرغ قفس کسی باشم.....

سکوت کردم سرم رو پایین انداختم واشکم از چشمم سرازیر شد نمیدونم این اشک لعنتی من چرا هیچ وقت ولم نمیکنه...

آرش هنوز به کمد تکیه داده بود ومنتظر ادامه ی حرف من بود وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:خوب پس این وسط تکلیف بهنام چی میشه؟تو خودت میفهمی اصلا میخوای چه غلطی بکنی؟بهنام رو دوستش داری یا نداری؟

همونطور که سرم پایین بود واشک از چشمام میریخت گفتم:دوستش دارم ولی نه اینجوری...

آرش از کمد فاصله گرفت نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:فکر میکردم بزرگ شدی آنیتا...ولی وقتی خوب نگاهت میکنم میبینم هنوز همون آنیتای کوچولویی هستی که بعد ازتصادف شبها باید توبغل خودم میخوابیدی...خیلی بچه ای آنیتا...توهنوز برای درک حس و احساس یک مرد خیلی بچه ای...خیلی...سعی کن بزرگ بشی.

بعد ازاتاق بیرون رفت.با گریه نشستم روی تخت و به شبی که حالا بعد از ساعتها خوشگذورنی کوفتم شده بود فکرمیکردم.

تا یک هفته بعد از جشن بهنام و من همدیگرو ندیدیم درهمین مدت هم یکی از استادهامون من وچند تا دیگه ازبچه های دانشکده رو برای کاری جدی درپشت صحنه یک فیلم به کارگردانی یک کارگردان مطرح انتخاب کرد و دیگه ما توی پوست خودمون نمی گنجیدیم...کار کردن با یه کارگردان مطرح وبازیگرهای مطرح برای ما فوق العاده تجربه خوبی بود تجربه ای که شاید به راحتی هردانشجوی هم رشته ای ما به دست نمیاره.ما بیشتر روی قسمت نور پردازی وصدابرداری کمک میکردیم و چند تا ازبچه ها هم درقسمت میکس وحسابی درگیر شدیم از صبح زودکه میرفتیم سر صحنه گاهی تاسحر مبجوربودیم بمونیم و کار کنیم.چند باری بهنام رو توی مسیرم دیدم وفهمیدم بازم طبق معمول نگرانم شده و داره شدید زیر نظرم میگیره ولی نمیتونستم اهمیت بدم برای اینکه این دیگه از اون کارهایی بود که شوخی بردارنبود.هفته ی سوم کاریمون بود که به علت یک اشکال فنی جدی ونیومدن یکی از بازیگرها که قراربود اونروز پلاتوهای اون رو برداشت کنیم کار زود تعطیل شد.موقع برگشت ماشین یکی از همون بازیکنهای جوان و مرد و مطرح سینما خراب شده بود و چون آژانس هم ماشین نداشت که بفرسته در نتیجه تهیه کننده از من خواهش کرد حالا که مسیرم با اون شخص تقریبا یکی هستش ایشون رو برسونم.منم قبول کردم چون واقعا مسیرم با مسیر اون یکی بود و منزل ما ازجلوی منزل اون شخص رد میشد.وقتی جلوی در منزلشون رسیدیم به حکم احترام وادب از ماشین پیاده شدم و اون شخص هم بعد ازکلی تشکر تعارف تیکه پاره کردن با من دست داد و رفت داخل منزلش...خدائیش زیاد از شخصیتش خوشم نمی اومد و کاملا معلوم بود آدم فرصت طلبی هستش و از هرچیزی دوست داره کمال استفاده رو ببره و من همیشه از این تیپ جماعت متنفر بودم.سوار ماشین شدم وراه افتادم هنوزمسافت چندانی رو طی نکرده بودم که دیدم بهنام پشت سرم هستش و داره چراغ میزنه فهمیدم میخواد ماشین رو متوقف کنم..............پایان قسمت نوزدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 3/9/1389 - 11:8 - 0 تشکر 253700

رمان((پاورقی1))قسمت20 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیستم

مجبورشدم ماشین رو کنارخیابون ببرم و پارک کنم.بهنام هم پشت من ماشینش رو پارک کرد.ازتوی آیینه دیدم ازماشین پیاده شد کتش رو درآورده بود ولی مثل همیشه خوش تیپ و کراوات به گردنش داشت معلوم بود از مطب برگشته...پیراهن مردونه آبی آسمانی روشن با شلوارسورمه ای و یک کراوات خیلی شیک...عاشق این تیپش بودم...مثل همیشه آستینهای پیراهنشم چند تا به بالا زده بود اما چهره اش مثل همیشه که ازدستم دلخوربود از یک کیلومتری داد میزد!!!اومد و درماشین رو بازکرد و نشست کنارمن.بوی خوشبوی ادکلنی که زده بود همه ی فضای ماشین رو پرکرده بود.با لبخند نگاهش کردم و گفتم:اووووووه...توی بیمارستان ومطب چند نفرروکشتی تا الان دکی جون؟با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت:علیک سلام.خندیدم گفتم:خوب بابا حالا تو یه بارسلام کنی میمیری؟سکوت کرد و با عصبانیت به صورتم خیره شد.گفتم:بازچته؟بعد از روی صندلی عقب کیفم رو برداشتم و پاکت سیگارم رو بیرون آوردم تا خواستم یه نخ سیگارازتوش بیرون بیارم پاکت سیگار رو گرفت و تو مشتش له کرد و ازشیشه پرت کرد بیرون.عصبی شدم و گفتم: اه...باز چه مرگته؟چرا اینجوری میکنی؟با کف دستش کوبید روی داشبورد ماشین و گفت:آنی بس کن...یه لحظه آدم باش.کیفم رو پرت کردم روی صندلی عقب و گفتم:اااا...ببخشید ولی مثل اینکه کسی که توی این ماشین درحال حاضرآدم نیست یکی دیگه اس نه من...مثل دیوونه ها بوق و چراغ زدی کنارخیابون نگهم داشتی اومدی توی ماشینم...مثل برج زهرمارکه هستی...حرف که نمیزنی بگی چه مرگت شده...تازه مثل خل وچلها سیگارمم مچاله کردی انداختی بیرون...کی حالا آدم نیست؟دوباره با عصبانیت به چشمهام خیره شد و گفت:تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی؟تا کی میخوای با اعصاب من بازی کنی؟عصبی شدم با مشت کوبیدم روی فرمون ماشین وگفتم:من چیکار به تو دارم آخه؟اصلا ببینم توکارو زندگی نداری که مثل سریال کارآگاه احمدی و خانم مارپل و شرلوک هولمزو...

نذاشت حرفم رو تموم کنم داد کشید:بسه آنی...تا کی میخوای خودت رو به نفهمی بزنی؟

به پشت صندلیم تکیه دادم و به ماشینهایی که درحال گذربودن نگاه کردم سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم چون میدونستم ادامه دادن به بحثهای اینجوری عاقبتش چی میتونه باشه.به آرومی گفتم:خیلی خوب...خیلی خوب...دوباره چیکارکردم که جنابعالی قاطی کردی؟

با عصبانیت گفت:این مرتیکه دیگه کیه؟ برای چی سوارماشینت کردی؟خنده ام گرفت برگشتم سمتش و گفتم:آهان...پس بگو جنابعالی از چی داری میسوزی؟ببین جناب دکی جون...این مرتیکه رو تو و هرکسی که یک کم به سینمای ایران آشنا باشه میشناسه ولی دلیل اینکه سوارماشین من بود اینه که ماشینش خراب بود من رسوندمش درخونش و...

نذاشت حرفم رو تموم کنم با فریاد گفت:آنی بسه...آره من خوب میشناسمش تو رو هم میشناسم. ولی میخوام بدونم توی اون خراب شده که معلوم نیست چه غلطی صبح تا شب میکنین هیشکی دیگه نبود این به اصطلاح سوپراستارتون رو ببره دم در طویله اش پیاده اش کنه؟!!!توی اون جمعیت فقط تو ماشین داشتی!!!!؟نکنه راننده شخصی این آقاشدن هم جزو کارهاتونه!!!؟

با عصبانیت گفتم:باز داری شروع میکنی...ببین اگه یک کم چشمات رو بازکنی میبینی خونه ی ما با به قول تو طویله ی این یارو دو تا خیابون فاصله داره...بعدشم میگم ماشینش خراب شده بود چرا نمیفهمی؟

عصبی ترشد و گفت:یعنی اون تهیه کننده ی گردن کلفتتون نمی تونست یه آژانس خبرکنه؟ ازهمه اینها گذشته مگه خونه ی رزیتا هم توهمین مسیرنیست؟!!!چرا این آقا با اون نرفت؟!!!

گفتم:رزیتا با دوستش بود...

دوباره اومد میون حرفم و گفت:بله...بله...رزیتاخانوم با دوست پسرشون تشریف بردن و تو تنها بودی این مرتیکه هم هالوترازتو ندید وبا تو اومدن رو ترجیح داد نه؟

دوباره کوبیدم روی فرمون ماشین وگفتم:اه بس کن دیگه...تو چرا هرچیزی رو به بدترین نحوممکن تعبیرمیکنی؟حالا من برسونمش یا یکی دیگه چه فرقی میکنه؟اصلا ببینم مگه حالا اتفاقی افتاده بین من واون...

تا این جمله رو گفتم با پشت دست کوبید توی دهنم!!!گرمی خونی که از دماغم سرازیر شد رو حس کردم.بهنام با فریاد گفت:خفه شو...توچرا شعورنداری؟چرا نمیخوای بفهمی همه ی کارهای تو یه جورهای خاص از بیخ وبن خرابه...هرگندی ازهمین جاها شروع میشه...آنی تو یه دختری...آخه چرا نمی خوای بفهمی؟

ازجعبه دستمال کاغذی یه برگ کشیدم بیرون وخونی که ازبینیم اومده بود رو پاک کردم.بهنام سکوت کرد و بعد روش رو برگردوند به سمت شیشه ی کنارش یک دستش رو کرد لای موهاش وتکیه داد به صندلی.گفتم:بهنام درحال حاضرمن فقط یه چیز رو میدونم ومیفهمم واونم اینه که توخیلی وحشی هستی همین حالاهم گمشو ازماشینم بیرون میخوام برم.

برگشت سمت من وگفت:ببین آنی...

نذاشتم حرفش تموم بشه داد کشیدم:گفتم بروپایین.

برای لحظاتی خیره به چشمهام نگاه کرد و بعد با عصبانیت ازماشین پیاده شد و درماشین رو محکم بست و رفت سوارماشینش شد منم سریع ماشین رو روشن کردم و مسیرباقی مونده به سمت خونه رو درپیش گرفتم.

دو روزجواب تلفنهاش رو ندادم روز سوم با بچه ها سرصحنه مشغول رسیدگی به وظایفمون بودیم ومن والهام سخت روی نورپردازی به همراه مسئول اصلی این کار در حیاط منزل مذکور داشتیم کار میکردیم تا نورزیاد خورشید روی تصویربرداری اثرمعکوس نگذاره درحین کارمتوجه شدیم امیر به همراه شاهرخ که هر دو از دوستان صمیمی بهنام بودن که باهم هم رشته وهم دانشگاهی هم بودن و امیردرواقع همسرالهام هم بود جلوی درهمون منزل اومدن و چون ساعات پایانی کار بود با مسئول اونجا هماهنگی کردیم و امیروشاهرخ هم اومدن داخل حیاط و درگوشه ای منتظرایستادن تا کار ما تموم بشه.شاهرخ رو بارها و بارها همراه بهنام وگاهی با امیر والهام دیده بودم ولی اون روز خیلی دمق وگرفته بود به الهام گفتم:شاهرخ چشه؟الهام گفت:هیچی بابا دوست دختراحمقش ولش کرده اینم داره دق میکنه.خندیدم وگفتم:اینم دق کردن داره!!!؟شاهرخ لب ترکنه صد تا دخترهمین الان براش غش میکنن.الهام خندید و گفت:خنگه دیگه شعورنداره فکرمیکنه دنیا به آخر رسیده.منم خندیدم وگفتم:آخی طفلکی...میدونی چیه اصلا الهام جون؟من فکر میکنم بهنام وشاهرخ وامیر هرکدومشون یه جورهایی مخشون ایراد داره...

الهام با مقوایی که دستش بود کوبید تو سرم و با خنده گفت:اوووو...امیر شوهرمه ها اون سالمه ولی اون دوتای دیگه شاید...

بعد هردو زدیم زیرخنده.وقتی کارتموم شد به همراه بچه ها وامیروالهام وشاهرخ تصمیم گرفتیم یه سربریم همون خونه مجردی و یک کم برای عوض شدن حال شاهرخ بچه ها شلوغ پلوغ کنن بلکه ازاین حالت دپرسی دربیاد.ساعت تقریبا5بود که با چند تا از بچه های گروه که کارشون مثل ما تموم شده بود راهی اون خونه شدیم.اون روز من ماشین نیاورده بودم برای همین من و الهام و امیر با ماشین شاهرخ رفتیم بقیه هم با ماشینهای خودشون.توی ماشین کلی با امیروالهام سربه سرشاهرخ گذاشتیم ولی کلا شاهرخ مثل همیشه نبود...همیشه شنیده بودم که شدیدا" به دوست دخترش وابسته اس و حالا براش خیلی سخت بود که بتونه به راحتی کسی رو که واقعا" عاشقش بوده رو فراموش کنه.توی مسیر به طور اتفاقی بهنام با امیرتماس گرفت و وقتی امیربهش گفت که همگی عازم کجاهستیم دراوج ناباوری من بهنام گفت که اونم تا یک ساعت دیگه کارش توی بیمارستان تموم میشه میاد اونجا.وقتی رسیدیم جلوی درخونه بقیه بچه ها هم رسیده بودن.دو تا ازبچه ها همیشه گیتارشون توی ماشینشون بود و وقتی همه توی خونه جمع شدیم اولش بچه ها با گفتن کلی جوک شروع کردن و ساعتی به خنده و شوخی گذشت بعدشم که دیگه گیتارها رو دست گرفتن و حسابی مجلس دوستانه رو گرم کردن.بهنام هم اومد ولی مثل همیشه زیاد با جمع قاطی نمیشد و بیشتربا امیر و شاهرخ درمورد کارشون توی بیمارستان صحبت میکردن و سعی بچه ها که اولش روحیه دادن به حال خراب شاهرخ بود کم کم معطوف شد به جمع دوستانه خودمون.بچه ها همه میزدن و میرقصیدن و میخوندن و همه به شوخی و خنده وقت میگذروندیم اون سه تا هم با خودشون گرم صحبت بودن.برای شام هم ازبیرون پیتزا سفارش دادیم.سرشام باب شوخی رو فرهاد بازکرد وخوب دراین میون منم مستثنی نبودم و کلی با فرهاد شوخی میکردم.موقع خداحافظی فرهاد زیادی داشت دیگه شوخی میکرد اما من خودم میتونستم حدخودم رو نگه دارم.بهنام عصبی شده بود و فرهاد متوجه نشده بود.این درشرایطی بود که یکی دو تا از بچه ها دائم سعی داشتن موضوع رو به فرهاد حالی کنن ولی اصلا متوجه نمیشد شایدم خودش رو به نفهمی زده بود!!!توی اوج شوخی بودیم که یکباره فرهاد حرف نامربوطی دررابطه با دخترهای گروه گفت تا به خودمون بیایم بهنام یقه ی فرهاد رو گرفت و کوبیدش به ماشین خودش و گفت:دهنت رومیبندی یا همین جا...

امیرو شاهرخ که خرابی اوضاع رو ازچند دقیقه قبل حس کرده بودن بلافاصله بهنام رو ازفرهاد جدا کردن.فرهادکه تازه به خودش اومده بود بهت زده به جمع حاضرکه همه جلوی درخونه برای خداحافظی ایستاده بودن نگاه کرد بعد رو کرد به من و گفت:ولی آنی به خدا من منظورم تو نبودی...

بهنام دوباره هجوم برد سمت فرهاد و گفت:تو...میخوردی منظورت به آنی باشه...اگه اینجوربود که الان...

شاهرخ سریع بهنام رو گرفت امیرهم به فرهاد گفت:د برو دیگه...برو سوارماشینت شو تا گند بیشتری نزدی...

فرهاد به سمت من اومد و گفت:آنی معذرت...

ولی بهنام به قدری عصبی شده بود که با سرعت فرهاد رو سمت خودش برگردوند و کشیده ی محکمی به صورت فرهاد زد.با عصبانیت گفتم:بهنام؟

بهنام فریاد زد:خفه شو آنی تو بروگمشو توی ماشین من.

فرهاد هیچی نگفت و رفت سوارماشینش شد و با سرعت ازکنارهمه رد شد.باعصبانیت به بهنام نگاه کردم و تا خواستم حرفی بزنم الهام وامیرمن رو به سمت ماشین بهنام بردن و شاهرخ هم شروع کرد آروم آروم با بهنام صحبت کردن.عصبی شده بودم و دلم میخواست هرچی ازدهنم درمیاد نثاربهنام بکنم ولی امیروالهام با اصرارمن رو توی ماشین فرستادن و گفتن جلوی بچه ها بحث نکنید با هم.

بعد ازچند لحظه بهنام هم سوارماشین شد وحرکت کردیم.بهنام دائم درحین رانندگی سرش رو میگرفت میدونستم خیلی کلافه شده ولی من عصبی ترازاونی که میشد حدس زد شده بودم.حرکت بهنام برام قابل توجیه نبود.فرهاد ازهم دانشگاهی های من بود پسر بدی نبود و درسته اون شب درپایان حرف نامربوطی گفته بود ولی دوست نداشتم بهنام بهش کشیده بزنه وجلوی همه خوردش بکنه.فرهاد میتونست با بهنام درگیر بشه ولی مطمئن بودم به احترام دوستی با بچه ها ازدرگیری پرهیزکرده بود.پاکت سیگارم رو از کیفم بیرون آوردم و یکی روشن کردم.بهنام گفت:خاموشش کن سرم درد میکنه.

باعصبانیت گفتم:به جهنم...مرده شورخودت و سرت رو ببرن.

سرعتش زیاد بود ماشین رو کشید کنارجاده و زد روی ترمزو اگر کمربند نبسته بودم با کله رفته بودم توی شیشه ی جلو.سیگارازدستم افتاد کف ماشین با پام خاموشش کردم و سیگار دیگه ای آتیش زدم.بهنام بهم نگاه کرد و گفت:بهت میگم اون آشغال رو خاموشش کن.

گفتم:نمیکنم...دوست دارم...به توچه...ببین بهنام تو نمیتونی برای من تکلیف تعیین کنی...تواعصاب برای من نذاشتی...

سیگار رو از دستم گرفت و به همراه پاکت سیگاری که از روی پام برداشته بود از شیشه پرت کرد بیرون.نگاهش کردم وگفتم:ببین بهنام بذار یه چیزهایی رو بهت همین الان بگم...حالم ازت بهم میخوره...تو یه روانی هستی...تو یه آدم احمقی هستی که شعور و منطق رو در مشت و لگد و کتک کاری خلاصه دیدی و کردی...اونقدرازت بدم اومده که دیگه حاضرنیستم یه لحظه هم تحملت کنم...تو دائم داری با اعصاب من بازی میکنی...هرجا خوشیی دارم سه سوت به گند میکشیش...اگراون لحظه نشه حتما چند ساعت بعدش کاری میکنی که ازدماغم دربیاد...تو یه مریض روانی هستی...تویه آدم خودخواه مغروری که فقط به خودت فکرمیکنی...تو هیچ حرمتی برای دوستهای منم قائل نیستی...هیچی...فقط به خودت وعقاید خودت فکرمیکنی همین وبس...من اگه نخوام تو رو ببینم باید به کی بگم؟...من اگه بخوام از دست تو راحت بشم باید چیکارکنم؟...تو چرا نمیمیری اصلا؟...کاش بمیری راحت بشم چون تنها راهی که فکرمیکنم ازدستت راحت میشم مردنت هستش...حالم ازت بهم میخوره...کاش بمیری...بمیری...

درتمام مدتی که فریاد کشیدم سرش بهنام درسکوتی بی سابقه به پشت صندلیش تکیه داده بود و فقط نگاهم میکرد

کمربند ماشین رو بازکردم و از ماشین پیاده شدم........پایان قسمت بیستم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 5/9/1389 - 18:16 - 0 تشکر 254502

رمان((پاورقی1))قسمت21 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست ویکم

ازماشین پیاده شدم و درماشین رو محکم بستم.هنوز چند قدمی از ماشینش دور نشده بودم که صدای پیاده شدنش رو از ماشین شنیدم.با قدمهایی تند وعصبی بهم نزدیک شد و بازوم رو گرفت و گفت:خیلی خوب...حالا دیگه خل بازی درنیارساعت از11:30شب گذشته سوارماشین شو بریم خونه.بازوم رو ازدستش کشیدم بیرون گفتم:به جهنم...ولم کن گندش رو درآوردی دیگه.

محکم سرجاش ایستاد و دوباره دستم رو گرفت ولی این بار محکمترازقبل و با صدایی آروم اما عصبی گفت:برگرد توی ماشین.

برگشتم به صورتش نگاه کردم میتونستم اوج عصبانیتش رو دراون لحظه حدس بزنم ولی دیگه منم عصبی شده بودم و نمیتونستم درست تصمیم بگیرم با عصبانیت گفتم:نمیخوام...گفتم که بهت...دیگه یه لحظه هم نمیتونم ریختت رو تحمل کنم چرا نمیفهمی تو؟

به چشمهام خیره شد و گفت:آنی اینقدربا اعصاب من بازی نکن...الان دیر وقته بیا برو توی ماشین برگردیم خونه.

گفتم:نمیام...نمیام...با تو نمیام...تو دیونه ای...تو روانی هستی منم مثل خودت میخواستی روانی کنی که کردی...نمیام...دستم رو ول کن...اونقدر دست و پا چلفتی نیستم که نتونم یه ماشین دربستی بگیرم برگردم خونه.

هنوزبازوم رو با دست راستش گرفته بود و درهمون حال دست چپش رو برد لای موهاش و برای چند لحظه به دوردست وانتهای خیابون نگاه کرد بعد رو کرد به من و مستقیم به چشمم خیره شد و گفت:باشه...من دیوونه...من روانی...اصلا هرچی تو بگی ولی نمیذارم اینجوری تنها این موقع شب برگردی خونه.

کمی این طرف و اونطرف خیابون رو نگاه کرد تقریبا20یا30قدم جلوتریه آژانس ماشین کرایه ای بود نفسی عمیق ازروی عصبانیت کشید و گفت:بریم.

بعد با ریموتی که دستش بود ماشینش رو قفل کرد و دست من رو توی دستش گرفت.درست انگاردست یه دختر6ساله رو توی دستش گرفته و دنبال خودش میکشونه!!چند بار خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی فهمیدم هربار که این کار رو میخوام بکنم با فشاروعصبانیت بیشتری دستم رو توی دستش فشارمیده.جلوی آژانس ایستاد و به من گفت منتظرباشم.چند دقیقه بعد ماشینی رو برام کرایه کرد و منم بدون خداحافظی ازش سوارماشین شدم.راننده ی ماشین مرد میانسالی بود و خیلی زود متوجه شد من دارم گریه میکنم.با صدای آرومی گفت:ببخشید دخترم با همسرت بحثت شده داری برمیگردی خونه ی پدرت؟

تو اوج گریه یک کمی خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:نخیر ایشون رو که دیدینش پسرعمه ی فضول بنده هستن که روزگارم رو سیاه کرده شما هم اگرممکنه من رو زودتربه مقصد برسونید چون نه حوصله توضیح دادن ماجرا رو دارم نه حوصله شنیدن نصیحت و راهنمایی احتمالی از طرف شما رو...

راننده نفس عمیقی کشیده و تا رسیدن جلوی درخونمون دیگه یک کلمه هم حرف نزد.وقتی وارد خونه شدم کوروش هنوز نیومده بود خونه و آرش هم توی هال نشسته بود داشت فوتبال باشگاههای اروپا رو نگاه میکرد سلام کوتاهی کردم و از پله ها بالا رفتم تا هرچه زودتربه اتاقم برم.وسط پله ها که رسیدم آرش گفت:چیه بازم مثل خروس جنگی پریدین بهم؟

برگشتم آرش رو نگاه کردم دیدم همونطورکه دراز کشیده جلوی تلویزیون برگشته داره من رو هم نگاه میکنه.گفتم:پسره روانیه...امشب بیخود و بیجهت جلوی بچه ها زد توی گوش فرهاد...

آرش به میون حرفم اومد و گفت:بیخود بیخودم که نبوده حتما چیزی شده که این کار رو کرده...

حدس زدم تا من برسم خونه بهنام تلفنی همه چی رو به آرش باید گفته باشه بنابراین گفتم:ببین آرش...فرهاد هرچی هم...

باز آرش میون حرفم اومد و گفت:آنی برو خدا رو شکرکن بهنام فقط زده توی گوشش...اگه من یا احیانا"کوروش اونجا بودیم فکرنمیکنم اوضاع به یه کشیده ختم میشد...ازهمه اینها گذشته دختر تو چرا اصلا"حالت نرمال نداری؟!!!اون موقع که نباید به بهنام حق میدادی همیشه با پنهان کاریهات به طورعلنی وغیرعلنی حق رو بهش دادی اما حالا که واقعا"باید بهش حق بدی کارت برعکس شده؟!!!

عصبی شدم وبا صدای بلند گفتم:بابا خسته شدم...دیوونه ام کرده...به خدا دیگه حاضرنیستم یه لحظه ریختش رو ببینم...توهمه کارم دخالت میکنه...توی لباس پوشیدنم...توی بیرون رفتنم...توی آرایش کردنم...توی روسری و مقنعه سرکردنم...توی روابطم با دوستام...دیگه خسته شدم به خدا....

مامان بزرگ ازآشپزخونه با یه ظرف میوه که برای آرش آماده کرده بود اومد بیرون نگاهی به من کرد و ظرف رو گذاشت روی میزوسط هال وگفت:بازچی شده داری شلوغش میکنی؟

سرم رو انداختم پایین و گفتم:سلام مامان بزرگ...هیچی چیزی نشده.

مامان بزرگ روی یکی از راحتی های هال نشست و کتاب حافظش رو که تنها مونسشه برداشت و گفت:گلکم تو رو ارواح خاک مامان و بابات بازنذارشلوغ بشه...تازه چند وقتیه یه ذره همه با هم خوب شدن و کوروش ازخرشیطون اومده پایین...الان پاش برسه خونه تو شکایت بهنام رو بکنی خدا میدونه باز چه قشقرقی به پا بشه.

کیفم رو ازجلوی پام برداشتم و به سمت اتاق خوابم راه افتادم وگفتم:باشه چشم...خفه خون میگیرم...ولی دیگه نمیخوام اسم این پسره ی روانی رو جلوی من بیارین فقط همین.

وارد اتاقم شدم یکباره احساس سردرد شدیدی بهم دست داد روی تخت نشستم و از کیفم سه تا مسکن برداشتم و با یه لیوان آب یکجا خوردم.یه پاکت سیگار زیرتختم بود ازتوش یه نخ سیگار درآوردم و کاغذ و خودکارم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن:

بهنام سلام...

نمیدونم الان کجایی...ولی مطمئنم مثل همیشه ازدستم دلخورو عصبی هستی...عیبی نداره جهنم توهمیشه ازاین تکه کلام من متنفر هستی مگه نه...ولی من از رو نمیرم بازم میگم به جهنم

بهنام میخوام بگذرم از لحظه های با هم بودن...با هم گریستن...با هم خندیدن و حتی با هم به اوج خوشبختیها رسیدن...میخوام تمام لحظات پاک و نجیب رو به هم بریزم...میخوام بی مهابا برم...برم بدون اینکه نگاه هرچقدرکوچیک به چشمات بندازم...میخوام برم...نمیخوام وقتی میرم هیچی از من توی دلت باقی بمونه...میدونی چرا؟

چون من مثل طوفانم مثل رعدم مثل فریادم مثل رودم مثل بادم

ولی تو یه برکه ای

یه آب راکد...اما زلال...

نه اینکه تو بد باشی ها نه...اصلا

ولی من با تو خیلی فرق دارم...

بهنام میخوام برم...نگو بی معرفتم...نگو از عشق چیزی سرم نمیشه...نه به خدا منم آدمم ولی برای تو ساخته نشدم...

میخوام برم برای خودم...

بگو...بگو دیگه...همون جمله ای روکه بدت میاد و من همیشه میگم رو بگو...بگو به جهنم...بگو برو به جهنم

تا برم و اونجورکه میخوام پروازکنم...بهنام تو نمیتونی بالم رو ببندی یا حتی بشکنی...من میرم...توهم یاد بگیرکه بعد رفتنم بگی...به جهنم

بعد از اینکه این مطالب رو نوشتم کاغذ رو تا کردم وگذاشتم لای یکی از کتابهام قرصها اثرشون روگذاشته بودن و شدیدا"احساس خواب آلودگی داشتم و خیلی زود روی تخت خوابم برد ولی تمام شب متوجه برو و بیای داخل خونه و حیاط و روشن شدن ماشین های داخل حیاط میشدم اما اونقدرخواب آلود بودم که حتی از جامم بلند نشدم ببینم چرا اینقدر نصفه شبی همه سر وصدا میکنن ودائم در رفت و آمدن حتی یک بارکه ماندانا اومد توی اتاقم وصدام کرد با عصبانیت سرم روکردم زیر پتو وگفتم:اه...خفه شو...نصفه شبی هم از دست تو نباید خواب درست وحسابی داشته باشم...بروگمشو بذاربخوابم...

فقط آخرین لحظه که ماندانا داشت از اتاق بیرون میرفت شنیدم که گفت:خاک برست آنیتا واقعا که خری...

توجهی به حرفش نکردم وخیلی زود دوباره خوابم رفت.......پایان قسمت بیست ویکم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 7/9/1389 - 11:32 - 0 تشکر 255025

رمان((پاورقی1))قسمت22 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و دوم

صبح وقتی بیدارشدم یک کم دیرم شده بود با عجله رفتم پایین ودیدم مامان بزرگ هم خونه نیست یک کم تعجب کردم چون برعکس همیشه حتی صبحانه هم حاضر نبود!!!همونطور باعجله چند تا لقمه کره و پنیر خوردم و ازخونه بیرون رفتم.وقتی ماشین رو ازحیاط بیرون میبردم یه لحظه نگاهم به حیاط عمه مهین افتاد وازلای نرده های در حیاطشون متوجه شدم که ماشین بهنام هم هنوز داخل حیاطه!!!برام عجیب بود چون سابقه نداشت بهنام بدون ماشین بره بیمارستان یا احیانا"دانشگاه...ولی درنهایت حدس زدم شاید اونم خواب مونده سوارماشین شدم ورفتم دانشکده.بعدازدانشکده هم طبق معمول با بچه های گروه رفتیم همون خونه ایی که مدتی بودبرای ساختن یه فیلم همکاری داشتیم.اون روزالهام خیلی گرفته بود ودائم حس میکردم حرفی میخواد بهم بزنه ولی یک جورهایی ازگفتنش پرهیزمیکنه!!!حتی چندباری ازش پرسیدم:الهام چیزی شده؟بعدازکلی من من کردن جواب میداد:نه...نه...چیزمهمی نیست.چندباری هم دیدم وقتی تلفنی میخوادصحبت بکنه یا خودش میخواد تماسی بگیره برعکس همیشه میرفت یه جای دور وخلوت وتقریبا زمانهای طولانی رو دراون روز پای تلفن بود.منم وقتی حس کردم موضوعی رو دوست داره ازمن پنهان نگه داره دیگه زیادکنجکاوی نکردم.شب وقتی برگشتم خونه ساعت تقریبا از10گذشته بود وارد هال که شدم دیدم کوروش توی هال روی زمین درازکشیده وخوابش برده اما برام عجیب بودکه چرا باهمون لباسهایی که معمولا باهاش بیرون میره خوابیده!!!حتی بالشت ویا پتوهم برای خودش برنداشته بود.رفتم از اتاق مامان بزرگ بالشت وپتوبراش آوردم وبه آرومی بیدارش کردم وزیرسرش بالشت گذاشتم اونقدرخسته بود که نمیتونست چشمش رو باز نگه داره!!!پتو رو که روش مینداختم گفت:آنی برات شام گرفتم روی میزآشپزخونه اس برو بخور.گفتم:نه مرسی من بیرون با بچه ها شام خوردم.گفت:پس بذارش توی یخچال.پرسیدم:مامان بزرگ خونه نیست؟باخواب آلودگی جوابم رو میداد.گفت:نه.گفتم:مانداناچی؟جواب داد:نه رفته خونه مادرشوهرش.کمی دور وبرهال وپذیرایی رو نگاه کردم گفتم:آرش کجاس؟عصبی شد داد زد:اصول الدین می پرسی؟ول کن خوابم میاد.باتعجب نگاهش کردم وگفتم:خوب خوابت میادچرا اینجا خوابیدی؟چرا توی اتاق خوابت نمیری؟چرا با لباس بیرون...

سرش رو اززیرپتوآورد بیرون وگفت:نخیر...ول کن نیستی...میذاری کپه مرگم رو بذارم یا...

درهمین لحظه گوشیش زنگ خورد مثل برق ازجاش پرید وگوشیش رو جواب داد:الو؟...جونم آرش؟بگو؟...چی شده؟...بیام...وبعدبلندشدرفت توی حیاط!!!.................
حس کردم برای اینکه من ادامه مکالمه اش رو نشنوم رفت توی حیاط چون مطمئن بودم خونه ی ما مشکل آنتن دهی نداره.یک کم گیج و ویج وسط هال ایستادم وبعد همونطور که داشتم به دلیل رفتارکوروش فکرمیکردم آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه تا غذایی که کوروش گفته بود رو بگذارم توی یخچال.چندلحظه بعد کوروش برگشت داخل هال ودوباره رفت زیرپتو سرشم کرد اون زیر.وقتی ازآشپزخونه اومدم بیرون حس کردم کوروش سرش زیرپتوهست ولی هنوزبیداره بنابراین با صدای آروم گفت:کوروش؟جواب داد:جون هرکی دوست داری برو بالابگیربخواب بذارمنم بخوابم.دیگه هیچی نگفتم.داشتم ازپله ها بالامیرفتم که درهال بازشد وماندانا اومد پشت سرشم مامان بزرگ!!!چشمهای ماندانا اشکی بود وچهره ی مامان بزرگ هم داد میزد که حال و روزخوشی نداره.نگاهی به هردوشون کردم وبعد ازسلام گفتم:مانی؟!!!چی شده؟کوروش زود سرش رو اززیر پتو بیرون آورد و رو به مانداناگفت:مشکلت با خانواده ی شوهرت حل شد؟مامان بزرگ وماندانا هردو به کوروش نگاه کردن من صورت کوروش رو نمیدیدم ولی اونها کاملا جلوی کوروش قرارداشتن.بعدهردوشون به من نگاه کردن سپس مامان بزرگ نشست روی یکی از راحتی های توی هال و دیدم ازتوی کیفش قرصهای قلبش رو درآورد ماندانا مکثی کرد وگفت:آره...آره...اگه مامان بزرگ نبود که دیگه هیچی...

حس کردم این وسط چیزی هست که دارن از من پنهان میکنن و این مسئله عصبیم کرد اما عادت نداشتم وقتی چیزی رو ازم پنهان میکنن کنجکاوی کنم بنابراین دیگه حرفی نزدم ورفتم به اتاقم اما متوجه بودم که چراغ هال طبقه ی پایین تا دیروقت روشن موند و با هم صحبت میکردن!!!

چهارروزگذشت ودرطول این چهارروزمن هیچ خبری ازبهنام نداشتم کم کم ندیدنش و اینکه هیچ تماسی هم با من نداره برام نگران کننده شده بود.هرروزکه ازخونه بیرون میرفتم ماشینش توی حیاط عمه مهین بود ولی سعی میکردم به خودم بقبولونم که باز طبق معمول برای یک همایش پزشکی رفته خارج ازکشوراما درنهایت تماس نگرفتنش با من برام جای سوال داشت!!!بهنام عادت به قهرنداشت حتی دراوج لحظاتی که من باهاش قهرمیکردم وخودشم ازدست من سخت عصبی بود درهرصورت تلفنش قطع نمیشد حالا شده روزی یک بارهم زنگ میزد اما اونروزچهارمین روزی بود که هیچ خبری ازش نداشتم.دراین مدت هم هرشب یا آرش خونه نبود یا کوروش!!!یه بارکه ازآرش دلیل این مسئله رو پرسیدم گفت:دکوردوتا مغازه رو داریم عوض میکنیم هرشب باید یکیمون با کارگرها بمونه.....

منم دیگه لزومی ندیدم کنجکاوی کنم و ازکنارقضیه گذشتم.روزپنجم شد اون روز توی دانشکده بعدازتموم شدن درس حوصله ام نگرفت با بچه ها برم سرکاروقتی داشتم با الهام وامیرکه دنبالش اومده بود خداحافظی میکردم الهام گفت:کارخوبی میکنی امروز نمیای...اتفاقا امیرگفت صبح رفت خونه...حتما برو دیدنش...

با تعجب به امیروالهام نگاه کردم وگفتم:کی رفت خونه؟!!!دیدن کی برم؟!!!

امیر با عصبانیت به الهام نگاه کرد وگفت:آخرش گند رو زدی...آره؟

الهام با حالتی مضطرب به من وبعد به امیرنگاه کرد وگفت:به خدا فکرکردم دیگه امروزبهش گفتن...

امیرعصبی وبا صدایی آروم گفت:مرده شورفکرکردنت روببرن مگه نگفتم تو لال میمونی تا هروقت که بهت گفتم؟به امیرگفتم:میشه بگی چی شده؟برای کسی اتفاقی افتاده؟

یکدفعه دلم لرزید واحساس کردم چیزی دروجودم فرو ریخت گفتم:بهنام چیزیش شده؟

امیربه من نگاه کرد وبا لبخندی ساختگی گفت:نترس بابا هیچیش نیست...ماشالله اون قد وهیکل رو توپم داغون نمیکنه...فقط دو سه روزی حال نداربود توی بیمارستان خودمون بستمیش به تخت فرارنکنه...عشقه دیگه آنی جون گاهی وقتها باعث میشه یکی رو به زنجیرببندن....

امیرسعی داشت با شوخی وخنده با من حرف بزنه ولی من بقیه حرفش رو متوجه نشدم فقط درماشین رو بازکردم ونشستم.امیر سرش رو کرد توی ماشین گفت:آنی حالت خوبه؟گفتم:آره...امیر؟راستش روبگوبهنام چیزیش شده؟چرا بستری بوده؟خنده زورکی کرد وگفت:نه به جون آنی...بابا میگم حالش خوبه...درحال حاضرازمنم سالمتره باورنداری برو ببینش...آرش وکوروش امروزصبح بردنش خونه.

باتعجب به امیرنگاه کردم وگفتم:آرش وکوروش؟امیرگفت:آره...این چند شب هم هرشب یکیشون توی بیمارستان میموند.الانم حالش خوبه خوبه میتونی بری خونه بپرسی...حتی ببینیش.

با الهام وامیرخداحافظی کردم و راه افتادم... نمیدونم چه مرگم شده بود؟؟؟؟؟هیچ وقت اینطوری نشده نبودم...ولی هروقت حالم خراب میشد یا دلم میگرفت میرفتم سرمزارمامان وبابا برای همین اون روزهم یه لحظه به خودم اومدم که دیدم رسیدم بهشت زهرا!!!رفتم سرمزاراونها...ولی اونجاهم رفتم فایده نداشت...دلم آرامش وقرارش رو ازدست داده بود!!!انگاریه چیزی روگم کردم!!!

سوارماشین شدم تو راه برگشت اشک میریختم وبا خودم حرف میزدم: نمیخواستن من خبرداربشم پیش خودشون فکرکرده بودن:خوب آنی که با اون مشکل داره پس فرقی براش نداره...بودونبود بهنام براش یکیه...برفرض هم که بفهمه ککشم نمیگزه!!!!آخه یکی نیست به من خاک برسربگه:دختره ی خل همیشه باید یه کاری کنی که دیگران درموردت قضاوت غلط بکنن یا اصلا مرض داری وبامرض دنیا اومدی!!!

حالم بدجورگرفته بود...نمیتونستم دلیل بستری شدنش روبفهمم...ولی یه جورهایی احساس گناه داشتم...یعنی باورنمیکردم !!!سعی میکردم خودم رواینطوری گول بزنم که مثلا شاید دارن بهم دروغ میگن تا دلم بسوزه!!!تا بلکه شاید روابطم رو با این دوز و کلکی که سوارکردن با بهنام بهترکنم!!!یعنی اینقدربچه فرضم کردن؟!!!!!!!!

جلوی درخونه که رسیدم میخواستم برم به دیدنش ولی پام نمیکشید...هرکاری کردم این پای لعنتیم انگاری چسبیده بود روی پدالهای خاموش ماشین.ماشین هم ازنفس افتاده بود اونم ازدستم خسته شده بود...دوباره ماشین رو روشن کردم و از خونه دورشدم چند دور دورمیدون رو زدم بی هدف توی خیابونها میچرخیدم دست آخربعد کلی خیابون گردی زدم کنارخیابون کوبیدم روی فرمون وفریاد زدم:خدایااااااااااااا...چرا؟

بعدازکلی گریه توی ماشین هوا دیگه تاریک شده بود که برگشتم جلوی در خونه نگاهی به چراغهای روشن خونه ی عمه مهین کردم سرم روگذاشتم روی فرمون ودوباره به گریه افتادم ولی این بار با صدایی بلندتریه لحظه متوجه شدم کسی به آرومی داره به شیشه کنارم ضربه میزنه سرم رو ازروی فرمون برداشتم دیدم آرش هستش شیشه رو آوردم پایین وسلام کردم.آرش گفت:میخوای باهم بریم خونه ی عمه مهین؟گفتم:نه...نمیرم ببینمش...یعنی فعلانمیتونم.آرش گفت:باشه...هرجورراحتی حالابهتره ماشینت روبیاری توی حیاط اینجوری زشته جلوی در داری تو ماشین گریه میکنی...اصلا برای چی گریه میکنی؟حالش که خداروشکرخوبه.بابغض گفتم:آرش؟

میخواست بره درحیاط رو بازکنه برگشت نگاهم کرد وگفت:جونم؟با گریه گفتم:بهنام چرابیمارستان بوده؟

اومدسمت ماشین خم شد ونگاه پرمحبت همیشگیش روبهم انداخت وگفت:بعدازبحث اون شبتون وقتی که برگشت خونه سر درد شدید میگیره یه سکته ی خفیف مغزی هم میکنه...خدا رو شکرمن وکوروش به موقع رسوندیمش بیمارستان....

باصدای بلندزدم زیرگریه.آرش باصدایی محکم ولی آروم گفت:اااا...بسه اینجوری گریه نکن زشته...به خدا خودشم بفهمه ناراحت میشه...ازهمه ی اینهاگذشته...آنی گوشات روخوب بازکن...بهنام به هیشکی دلیل واقعی سردرد شدید اون شبش رونگفته...فقط گفته درطول روزتوی راه بندون زیاد بوده سردردش مال اونه بعدشم که حالش بد شد...فقط من وتو میدونیم دلیل اصلی سردرد اون شبش چیه...فکرنمیکنمم که خودش دوست داشته باشه کسی بدونه توچقدرتوی این مسئله تاثیرداشتی...میفهمی چی بهت میگم؟باگریه گفتم:آرش یعنی فکر میکنی دلم چقدربهش بدهکارشده؟؟؟؟آرش نگاهی بهم کردوگفت:میتونی جبران کنی...نمیتونی؟

دوباره زدم زیرگریه.........پایان قسمت بیست ودوم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 8/9/1389 - 20:43 - 0 تشکر 255692

رمان((پاورقی1))قسمت23 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست وسوم

وقتی رفتم داخل خونه هیچکس نبود تازه متوجه شده بودم که این چند شب اینهمه بهم ریختگی خونه و اعضای خونه مربوط به چی هستش.روی یکی از راحتی های داخل هال نشستم از شدت بغض و گریه گلوم درد گرفته بود.آرش که خودش ماشینم رو به حیاط آورده بود اومد داخل هال نگاهی بهم کرد و نشست رو به روم.اشکم تمومی نداشت اونم توی سکوت بهم خیره شده بود بعد اومد کنارم نشست و بغلم کرد درست انگار منتظر همچین چیزی بودم چون وقتی بغلم کرد با صدای بلند زدم زیرگریه.درتمام مدتی که گریه کردم هیچی بهم نگفت و گذاشت حسابی عقده ی دلم رو خالی کنم بعد که کمی آروم شدم صورتم رو چند بار بوسید و با صدای مهربون همیشگیش گفت:ببین آنی...بهنام الان حالش خوبه...هیچ دلیلی نداره اینقدرخودت رو توی فشاربگذاری...بین هردخترپسری بحث و جدل پیش میاد حالا بین شما دو تا یک کم بیشتر بوده که اونم اگه خوب به قضایا نگاه کنیم میشه کاملا فهمید که هیچکدوم بیش از دیگری مقصرنبوده هردوتا تون به یک اندازه...اون با یکدندگی و تو با لجبازی...اون با چیزی به اسم تعصب وغیرت و تو با سرکشی و طغیان...اون با نگرانی و تو با ابراز استقلالت...اون با صلاحی به اسم عشق و تو با توصل به حفظ آزادیهای خودت...بچه که نیستی چشمات رو بازکن...همه ی اتفاقاتی که بین تو و بهنام افتاده درنوع خودش طبیعی بوده وهردو با هم جنگیدین به خاطر چیزهایی که براتون اهمیت داشته...ولی حالا این اتفاق اخیر یعنی بیماری بهنام باعث شده هردو تا تون دچارشوک بشین...شوکی که برای هردوتا تونم لازم بوده...

صورتم رو بین دو تا دستهاش گرفت و بهم خیره شد پیشونیم رو بوسید و گفت:ببین آنی من برادرتم دشمنت نیستم خودتم میدونی که چقدردوستت دارم و چقدرهم نگرانت بوده و هستم...درسته که یه مردم ولی درک حس هر دوی شما برای من خیلی راحته خیلی...شما هرجفتتون عاشقین...هرجفتتون همدیگرو دوست دارین...بی نهایت هم همدیگرو دوست دارین...اون که منکرنیست تو هم نمی تونی منکر بشی...حال زار الانت قصه ی خیلی چیزها رو داره فریاد میزنه...ولی عزیز دلم اگه بخوای میتونی عشق رو بهتر درک کنی...دوست داشتن رو بفهمی...این چیزها رو به خود بهنامم گفتم...هردو تا تون توی عشق به بیراهه رفتین ولی جای جبران هست...شما هرجفتتون باید تغییر کنید...ببین عزیزم...شاید این اتفاق لازم بود بیفته تا هردوتا دست از بچه بازیهای مسخره بردارین به واقعیتها بهترنگاه کنین...قربون اون اشکات بشم بلند شو برو یه دوش بگیربعد با هم میریم خونه ی عمه مهین.

اشکهام رو پاک کردم و گفتم:نه...نه آرش...الان اصلا درتوانم نیست که بیام ببینمش.آرش خندید و گفت:چرا؟گفتم:چون حس میکنم یک کم باید به رفتارم فکر کنم...به کارهایی که تا الان کردم...لجبازیهام...خودسری هام...بد دهنی هام...حاضرجوابی هام...همه ی کارهایی که باعث شد کار به اینجا بکشه...باید فکرکنم به اینکه وقتی میبینمش چی بگم؟

دوباره خندید و گفت:لازم نیست اصلا چیزی بگی...اگربنا به گفتن باشه که هردو تا تون باید مثنوی هفتاد من رو بنویسین...فقط باید.............

نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم:آرش بذارکاری که میخوام رو بکنم...من الان نمیتونم بیام.

سکوت کرد و بعد گفت:باشه...اصرارکردن هم فایده نداره...توی این شرایط صبرکن هروقت قلبت بهت اجازه داد کافیه یه ندا بهم بدی...میدونم تنهایی رفتن برات سخته...هروقت هر لحظه هرجا که بودم کافیه بهم بگی میام میبرمت پیشش...خوبه؟

دوباره اشکم سرازیرشد و با سرحرفش رو تایید کردم و رفتم طبقه ی بالا.وقتی وارد اتاقم شدم ازپنجره ی اتاقم به پنجره ی اتاق خواب بهنام نگاه کردم.چراغش روشن بود و ازهمون فاصله رفت و آمد هستی و مهستی وعمه مهین رو به اتاق میدیدم.بعد هم دیدم کوروش ازخونه ی عمه مهین اومد بیرون و وارد حیاط خودمون شد.گوشیم زنگ خورد فکرکردم باید بچه ها باشن هنوزبه پنجره ی اتاق بهنام نگاه میکردم و توجهی به زنگ گوشیم نداشتم...صدای زنگ قطع شد...اما چند لحظه بعد دوباره صدای زنگش بلند شد برگشتم به گوشیم که روی تخت انداخته بودم نگاه کردم عکس بهنام رو روی صفحه گوشیم دیدم.با حال خراب و در حالیکه دستم می لرزید و تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم گوشی رو جواب دادم:بله؟...و بعد زدم زیرگریه.

صدای خنده اش رو از پشت تلفن شنیدم بعد گفت:علیک سلام خانمی...شام نخوردی که سلامت رو خوردی؟

نمیتونستم جوابش رو بدم گریه بهم مهلت نمیداد.بازم خندید و گفت:چته؟چرا گریه میکنی؟این چند روزدلم برای لجبازیات تنگ شده بود شدید...دلم برای غرغرهات...داد زدنات پای تلفن...ولی دلم برای گریه ات تنگ نشده ها...آنی؟

هیچی نمیتونستم بگم فقط گریه میکردم یک کم مکث کرد دوباره گفت:آنی؟...بسه دختر...بلند شو بیا میخوام ببینمت دلم برات یه ذره شده...آنی؟...بسه اینقدر بیخود گریه نکن...منتظرتم بلند شو بیا...

با هق هق و گریه گفتم:نه...نمیام...

دوباره صدای خنده اش رو شنیدم گفت:نکنه میخوای من بیام؟

گفتم:نه...فعلا نمیتونم ببینمت...بهنام؟

جواب داد:جونم؟

با گریه گفتم:ببخشید.

خندید گفت:چی رو؟

گفتم:من باعث شدم تو...

نگذاشت حرفم تموم بشه بلافاصله صداش جدی شد و گفت:آنی...بس کن...مشکل من هیچ ربطی به تو نداره...هیچ ربطی...متوجه شدی؟...بارآخرتم باشه این حرف رو میزنی...بیماری برای هرکسی ممکن پیش بیاد منم مستثنی نیستم...آنی همین الان بیا اینجا.

گفتم:نمیخوام...تو به همه دروغی گفتی راه بندون اون روز کلافه ات کرده و سردردت مال اون بوده ولی خودم که میدونم...دوباره زدم زیرگریه.

گفت:بس کن دختر...این چرت و پرتها چیه میگی؟بلند شو بیا اینجا بهت میگم...

چند ضربه به در اتاق زده شد و کوروش پشت سرشم آرش اومدن داخل.آرش کنارم روی تخت نشست وکوروش به میز تحریرم تکیه داد.دیگه به هق هق بدی دچارشده بودم آرش گوشی رو ازدستم گرفت و با بهنام شروع کرد به صحبت فقط کلمه ی باشه باشه واینکه تو نگران نباش رو ازآرش میشنیدم بعدش خداحافظی و گوشی رو قطع کرد.کوروش چهره اش خیلی ناراحت بود تا اون شب نمیدونستم همین کوروشی که همیشه سرجنگ با بهنام داره چقدربهنام رو دوست داره ولی اون شب وقتی دیدم صورتش از اشک خیسه گریه ی خودم دیگه برام مهم نبود وتازه شدت هم گرفت.

کوروش گفت:بلند شو آنی...به جای اینکه بشینی اینجا آبغوره بگیری و لجبازی کنی بلند شو برو ببینش...خیلی دلش برات تنگ شده...پسره ی پروو توی بیمارستان فقط اسم تو رو می آورد...

و بعد ازاین حرف گریه و خنده ی کوروش قاطی شد.آرش همونطورکه دستش دور شونه های من بود نگاهی به کوروش کرد و گفت:میشه بگی حالاخودت چرا داری گریه میکنی؟

کوروش با دو تا دست صورت خیس از اشکش رو پاک کرد و گفت:ازدست خل بازی این دوتا دیوونه...

و بعد ازاتاق رفت بیرون.آرش رو کرد به من و گفت:آنی تمام مدت که بیمارستان بود خود بهنام خواست بهت چیزی در مورد سکته اش و بستری شدنش نگیم...بارها حتی کوروش میخواست بهت زنگ بزنه ولی بهنام نذاشت...ولی به جون خودت تمام حرفش تمام دلتنگیش توی بیمارستان فقط تو بودی...همین کوروش از اونهمه عشق بهنام نسبت به تو بارها کلافه شد بارها با مشت کوبید توی دیوار راهروی بیمارستان و خودش رو لعنت کرد که چرا با اخلاق تندش هربار بین تو و بهنام فاصله ایجاد میکرده...بهنام واقعا دلش برات تنگ شده...یه دلتنگی عجیب...هنوزم میخوای نیای؟هنوزم میخوای بشینی اینجا گریه کنی و به رفتارگذشته ات فکر کنی؟ولی بدون این کارارزشی نداره...الان بهترین کاراینه که بلند شی دست از لجاجت بی مورد الانت برداری و بریم پیشش.

بلندشدم و به همراه آرش رفتم پایین دیگه هق هق نمیکردم ولی اشکم هنوز سرازیر بود کوروش وقتی دید هنوزگریه میکنم گفت:نری اونجا گریه کنی؟همین الان که من می اومدم بهنام عصبی شده بود داشت با عمه مهین دعوا میکرد به خاطرهمین موضوع که چرا گریه میکنه...نری اونجا بدترعصبیش کنی...میخوای بری عصبیش کنی نری بهتره ها...

آرش نگاهی به کوروش کرد که باعث شد کوروش بقیه حرفش رو ادامه نده ولی من اشکم به اختیارخودم نبود.وقتی با آرش ازحیاط بیرون رفتیم هنوزجلوی درخونه ی عمه مهین نرسیده بودیم که با اف.اف در رو بازکردن آرش خندید و گفت:داشت ازپشت شیشه نگاه میکرد دید داریم میریم اونجا.

گفتم:کی؟

گفت:بهنام دیگه.

گفتم:مگه میتونه راه بره؟

خندیدگفت:آره بابا...یه سکته خفیف بوده که خدا روشکر رد کرده...یک کم فقط هنوزرنگش پریده اس کمی هم سرگیجه داره هنوزکه اونم مشکلی نیست.

وقتی وارد خونه شدیم عمه مهین بغلم کرد و کلی دوتایی گریه کردیم.مهستی وهستی هم گریه وخندشون قاطی شده بود عمو مرتضی هم وقتی من رو دید با لبخند نگاهم کرد و با صدای بلند گفت:بیا بابا...بهنام...اینم ازاین خانوم خانوما.

مهستی خندید گفت:خودش میدونه آنی اومده...ازتوی اتاق دادش رو نشنیدی دستورداد در رو بازکنید؟

همه خندیدن ولی من هنوزگریه میکردم ازعمه مهین جدا شدم و نگاهی به در اتاق بهنام کردم آرش آهسته بهم گفت:برو...یک کم سرش گیج میره نمیتونه زیاد راه بره...برو تو اتاق.

وقتی وارد اتاق شدم دیدم روی تخت نشسته و پاهاش روی زمین قرارداره اول سرش پایین بود بعد با لبخند نگاهم کرد.یک کم لاغر شده بود رنگ صورتشم زرد بود.ولی چشماش همون چشمهای همیشگیش بود...لبخندش...شونه های پهنش...صورت همیشه اصلاح کرده ومرتبش...موهای خوش فورمش...بوی خوش ادکلنی که همیشه میزد فضای اتاقش رو مثل همیشه پرکرده بود...دلم میخواست فریاد بزنم بگم:بهنام به خدا دلم نمیخواست مریض بشی...به خدا دلم نمیخواست حتی یه خال بهت بیفته...به خدا بهنام من از روی حماقت اون روز اون حرفها رو زدم...میخواستم بگم بهنام منم خیلی دلم برات تنگ شده بود ولی گریه قدرت هرحرفی رو ازم گرفته بود.

با همون لبخندی که به لب داشت بهم نگاه کرد و گفت:نمیخوای بیای تو؟حالا چرا اونجا جلوی در ایستادی؟گریه کردنت به اندازه کافی داره داغونم میکنه خواهشا" جلوی درنمون...بیاتو...درم ببند.

بعد اشاره کرد کنارش روی تخت بشینم و گفت:اول میخوام یک دل سیر نگات کنم ولی قبلش تو باید دست از گریه برداری...چون هیچ دلیلی برای گریه وجود نداره.....پایان قسمت بیست و سوم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 9/9/1389 - 20:5 - 0 تشکر 256008

رمان((پاورقی1))قسمت24 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و چهارم

روی تخت کنارش نشستم ولی دست خودم نبود واشک دست ازسرم برنمیداشت.چند دقیقه ای گذشت و من هنوزنتونسته بودم خودم رو کنترل کنم.سرم پایین بود واشک می ریختم.درست مثل یک بچه ی دبستانی که تکلیفش رو انجام نداده...سرم پایین بود و دستم روی پام و گریه میکردم.صدای خنده ی آروم بهنام بلند شد وبعد دستش رو گذاشت روی دستم وگفت:آنی...بس کن...نگفتم بیای اینجا گریه کنی...چرا مثل بچه ها سرت رو پایین انداختی؟من رو نگاه کن ببینم...آنی با تو هستم...ببینمت.

باز خندید ولبش رو به گوشم نزدیک کرد وگفت:بابا ول کن دیگه...باورم شد دوستم داری.

وبعد با صدای بلند خندید.خودمم خنده ام گرفت و یک دفعه برگشتم طرفش که مثل همیشه با شوخی بزنم تو سرش ولی وقتی چشمم به چشمش افتاد بازم بغض کردم.به صورتم خیره شد وچهره ی جدی به خودش گرفت و گفت:آنی اگه میخوای بازم گریه کنی بلند شو برو بیرون...من دلیلی برای این اشکها نمیبینم...دوست هم ندارم دیگه هیچ وقت چشمات رو اشکی ببینم...هیچ وقت...فهمیدی؟

بعد دوباره خندید و گفت:با این گریه ای که تو میکنی خوب شد نمردم اگه مرده بودم چیکارمیکردی؟

عصبی شدم وازجام بلند شدم خواستم ازاتاق برم بیرون سریع دستم رو گرفت و با خنده ای مجدد گفت:بشین...بشین...باز کولی بازی در نیار...میبینی که حالم خوبه زنده هم هستم...قهر نکن جون من.

چند ضربه به در اتاق خورد و آرش وعمو مرتضی به همراه عمه مهین وارد اتاق شدن.عمه مهین وقتی دید بهنام داره میخنده از شوق به گریه افتاد.هستی و مهستی که با ظرف میوه وسینی چایی وارد اتاق شده بودن هم از دیدن صورت شاد بهنام خوشحال شدن.بهنام وقتی دید عمه مهین گریه میکنه خندید رو کرد به آرش و گفت:این یکی رو ساکت میکنیم اون یکی شروع میکنه.

مهستی گفت:از بس عزیزی خوب داداش گلم.

هستی مثل همیشه با پررویی خندید وگفت:ولله ما تا اونجا که شنیدم عزیزها رو ماچشون میکنن ولی این دو نفر فقط گریه میکنن.

همه زدن زیرخنده...اون شب وقتی با آرش برگشتم خونه ساعت از3نیمه شب گذشته بود... احساس آرامش میکردم یه حس خاص یه حال عجیب انگار ته دلم غنج میرفت...ازدیدن صورت بهنام که دائم لبخند روی لبش بود احساس آرامش بهم دست داده بود و خیلی بیش از گذشته حس میکردم که بهش وابسته هستم.وقتی هم رفتم به اتاقم که بخوابم بهنام بهم تلفن کرد و کلی پای تلفن سربه سرم گذاشت و وقتی صدای خنده ام به معنی واقعی بلند شد اونم خندید و گفت:آهان...حالا شدی همون آنیتای شیطون که صدای خنده اش به گوش فلک میرسه....آنی میخوام در هر شرایطی همین آنیتای شاد باشی...همین آنیتایی که خنده اش به آسمون میره...آنی به خدا دیگه دوست ندارم چشمات اشکی باشه....

و بعد اونقدربیدارو منتظرموند تا چراغ اتاق من خاموش بشه و به خیال اینکه من واقعا" خوابیدم چراغ اتاقش رو خاموش کرد و اونم خوابید ولی من پشت پنجره ی اتاق بودم و از پشت پرده به پنجره ی اتاقش چشم دوخته بودم.بعد ازمکالمه تلفنیم با بهنام وخداحافظی که کرده بودیم و گوشی رو قطع کرده بود دیگه خبری از اون آرامشی که دقایقی قبل در دلم بود نمیدیدم.بعد اون حسهای زیبای آرامش حالا دلم شور میزد دائم حس میکردم چیزی در دلم فرو میریزه...دیگه حس میکردم نمیتونم دوری از بهنام رو تحمل کنم.....بازم اشک مهمون چشمام شد ولی این بار چراغ اتاقم خاموش بود و همه ی اهل خونه به خواب رفته بودن.چراغ مطالعه ی روی میزتحریرم رو روشن کردم و بی اراده دست بردم کتاب حافظ رو برداشتم و بازش کردم:

سینه ام ز آتش دل درغم جانانه بسوخت...آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت...جانم ازآتش مهررخ جانانه بسوخت

هرکه زنجیر سر زلف پری رویی دید...دل سودا زده اش برمن دیوانه بسوخت

سوزدل بین که زبس آتش اشکم دل شمع...دوش برمن زسرمهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوزمن است...چون من ازخویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد...خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم ازتوبه که کردم بشکست...همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم...خرقه ازسربدرآورد و بشکرانه بسوخت

ترک افسانه بگوحافظ و می نوش دمی...که نخفتیم شب وشمع به افسانه بسوخت

دیگه مثل سیل اشک ازچشمم سرازیربود...

تا وقتی سپیده ی سحر زد نشستم اشک ریختم و سیگارکشیدم.صبح وقتی میخواستم برم دانشکده قبلش رفتم خونه ی عمه مهین.بهنام هم به خاطرخوردن چند داروی ساعتیش بیدارشده بود وعمه مهین هم داشت صبحانه ی بهنام رو آماده میکرد.بهنام طبق حرف خودش یه مدتی باید استراحت میکرد و فعلا رفتن به مطب و بیمارستان و دانشگاه رو برای مدتی باید تعطیل میکرد.بعدکه داروهاش رو خورد چند لقمه ای درکنارش از صبحانه اش خوردم وقتی میخواستم برم گفتم:من ظهرناهارمیام اینجا.لقمه توی دهنش بود و با تعجب نگاهم کرد وگفت:مگه ظهرمیای خونه؟گفتم:آره...تا ظهرکه بیشترکلاس ندارم.

یک کم ازچاییش رو خورد و گفت:مگه نمیری سر فیلمبرداری توی خیابون بهبودی؟

خندیدم گفتم:نه.

کمی مکث کرد و با نگاه سرتا پای من رو براندازکرد و گفت:چرا؟

گفتم:چون دوست ندارم برم.

به صندلی که نشسته بود تکیه داد و گفت:آنی کارمردم که مسخره نیست...برو به کارت برس مثل همیشه شب که اومدی بیا...

نگذاشتم حرفش تموم بشه خندیدم گفتم:برو بابا دلت خوشه...من هرکاری دوست داشته باشم میکنم...الانم دوست دارم فقط اینجا و پیش تو باشم...امروز کلاسها ی دانشکده رو نمیتونم بپیچونم وگرنه امروز دانشکده رو هم نمی رفتم...

وبعد چون یک کم لقمه تو گلوم گیرکرده بود رفتم جلو لیوان چاییش رو ازش گرفتم وکمی ازچاییشم خوردم که بوی ادکلنش رو گرفته بود و به جای طعم چایی طعم ادکلن رو حس کردم وکمی حالم بد شد لیوان رو برگردوندم بهش وگفتم:تو ادکلن میزنی یا میخوری؟اونقدربه سروصورتت ادکلن زدی که چاییتم طعم ادکلن گرفته...

وقتی میخواستم از اتاقش برم بیرون گفت:آنی؟...به خاطرمن کاردیگران رو خراب نکن...

خندیدم گفتم:کی گفته به خاطرتو؟

جدی شد وبه صورتم خیره نگاه کرد و گفت:آنی برو به کارت برس شب میبینمت.

خندیدم وگفتم:من هرکاری دوست داشته باشم میکنم.

لبخند قشنگی روی لبش اومد وگفت:این رو که میدونم همیشه هرغلطی دلت خواسته کردی ومیکنی ولی این دیگه کار مردم هستش کار اونها رو لنگ نذاربه خاطرمن کارهای خودت روخراب نکن.

کیف وکلاسورم رو برداشتم وباخنده گفتم:بهت که گفتم هرکاری دوست داشته باشم میکنم درضمن به خاطرتونیست بلکه به خاطر دل خودمه...

خندید وباهم خداحافظی کردیم.توی دانشکده اصلا حواسم رو نمیتونستم روی مطالب وگفته های استاد متمرکزکنم ومیشه گفت تمام ساعات فکرم پیش بهنام بود انگارتازه طعم عاشقی رو داشتم حس میکردم!!!دوری وندیدن ودلتنگی تازه برام داشت مفهوم واقعی خودش رو نشون میداد!!!ظهر وقتی میخواستم برم خونه به بچه ها گفتم به آقای؟؟؟بگن که من دیگه نمیتونم برای همکاری برم.کلی بچه ها غرغرکردن...تا برسم خونه هم چندین تلفن داشتم که میدونستم بچه ها هستن ومیخوان هرطورهست برم گردونن برای همین گوشی روخاموش کردم.خونه هم که رسیدم ماشین روتوی حیاط پارک کردم و با عجله رفتم خونه ی عمه مهین.عطرفسنجون که غذای موردعلاقه ی بهنام هم بود خونه رو پرکرده بود.مهستی وهستی هنوز از دانشگاه برنگشته بودن.عمه مهین میخواست برای ناهار تا اومدن عمو مرتضی و اونها صبرکنه ولی ناهار من و بهنام رو کشید منم وسایل ناهارمون رو بردم توی اتاق بهنام.وارد اتاق که شدم دیدم داره با تلفن صحبت میکنه و با سرجواب سلام من رو داد.کاملا متوجه شدم که با وارد شدن من به اتاق سعی داره به گونه ای خاص حرف بزنه درست مثل وقتهایی که خودم نمی خواستم موضوعی رو دیگران متوجه بشن!!!!حرفی نگفتم ولی تمام هوش حواسم درضمنی که روی میزتحریرش رو کمی خالی میکردم تا جا برای بشقابها باشه به حرفهایی بود که بهنام پای تلفن میگفت.ازمیون حرفاش فهمیدم امیر پشت خط هستش.بازم دل شوره سراغم اومده بود نمیفهمیدم دلیل این حسم چیه ولی دائم انگاریکی بهم نهیب میزد که اتفاقی درانتظارمه...انگاریکی دائم میگفت باید منتظر اتفاقات دیگه ای هم باشم...واین حس باعث شد دوباره بغض کنم روی صندلی نشستم ویک دستم رو زدم زیرچونه ام وبه عکسهایی که ازخودم وبهنام توی چند قاب عکس به دیواراتاق و روی میزکنارتخت بهنام بود چشم دوختم.بهنام خیلی زود متوجه حالتم شد ومکالمه ی تلفنی پر رمز و رازش با امیر رو تموم کرد و گوشی رو قطع کرد.بعد با لبخند همیشگی خودش بهم نگاه کرد وگفت:چته دوباره؟چرا تو خودت رفتی؟کشتی هات غرق شده؟

بهش نگاه کردم یه نیروی خاصی بهم میگفت بعد اون مکالمه تلفنی حالا داره برای من نقش بازی میکنه...!!!

بهش گفتم:امیربود؟

درضمنی که برای من ازدیس برنج میکشید با سرحرفم رو تایید کرد.گفتم:چی میگفت؟

کمی خورشت به برنجم اضافه کرد و گذاشت روی میزجلوی من و با خنده گفت:خوبه...خوبه...ازم یاد گرفتی...((کی باهات داره حرف میزنه؟چرا حرف میزنه؟چیکارت داره؟برای چی بهت زنگ زده؟...))اینهاحرفهای خودم به تو بوده نه؟

گفتم:بهنام؟

گفت:جون دل بهنام؟

به چشمهاش خیره شدم وگفتم:هنوزم دوستم داری؟

قاشق غذاش رو درنیمه ی راه نگه داشت وبهم خیره خیره نگاه کرد وگفت:نه...من خیلی وقته تو رو دوست ندارم...

چشمام ازتعجب گرد شد و یه لحظه حس کردم تمام تنم داغ شد.

زد زیرخنده وگفت:چیه باورنمیکنی؟...ولی من عین واقعیت رو گفتم...من خیلی وقته دوستت ندارم...بلکه دیونه اتم...عاشقتم...

خواستم لیوان آب رو به طرفش بپاشم که سریعترازمن لیوان رو برداشت تا این کار رو نکنم بعد هردو زدیم زیرخنده...اماهنوز دلم شور میزد و این کلافه ام میکرد.

من هنوزغذاخوردن رو شروع نکرده بودم و به خوردن بهنام نگاه میکردم گفتم:بهنام...امیرچی بهت میگفت؟

یک کم آب خورد و درهمون حال برای لحظاتی به فکرفرو رفت و بعد گفت:چیزخاصی نبود...مثل همیشه درمورد کارهای بیمارستان...همین...فردا باید یه سربرم بیمارستان.

بلافاصله گفتم:برای چی؟توکه گفتی یه مدت...

خندید گفت:برای کارنمیرم فقط یه آزمایش کوچیک هستش که توی نوبت قبلی مثل اینکه نمونه خونی که ازم گرفتن خراب شده باید برم دوباره آزمایش بدم.

با تردید بهش نگاه کردم وگفتم:خوب چرا نمونه گیرازبیمارستان نمیاد خونه خونت رو بگیره مثل همیشه که خودت برای مامان بزرگ این کار رو میکنی؟

مکث کرد و گفت:آنی؟...مامان بزرگ با من فرق داره...اون سن وسالی ازش گذشته برای یه آزمایش ساده من نمیگذارم راه بیفته بیاد ازخونه بیرون ولی برای خودم مشکلی نیست میتونم...

نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم:خوب امیریا شاهرخ یکیشون بیاد خونه ازت نمونه خون بگیره چرا حتما خودت باید بری؟

قاشق و چنگالش رو گذاشت توی بشقابش و دو دستش رو زد زیرچونه اش و بهم خیره شد وگفت:باشه...میگم شاهرخ یا امیربیان خونه ازم نمونه خون بگیرن خوبه؟حالا غذات رو بخور.

سرم رو به علامت تایید تکون دادم و بعد مشغول خوردن غذا شدم.بهنام دائم باهام شوخی میکرد ولی حس میکردم چیزی رو داره پنهان میکنه...

واین حس از درون داشت من رو خورد میکرد اما به روی خودم نمی آوردم.....

بعد ازناهاربهش گفتم:بهنام یه روز ازم خواستگاری کردی بهت گفتم من تو رو مثل کوروش دوست دارم یادته؟

به نقطه ای خیره شد و گفت:آره...خیلی خوب یادمه.

گفتم:ولی الان دیگه تو رو مثل کوروش دوستت ندارم...الان دیگه دوست دارم چون...چون میخوام به خواستگاریت جواب مثبت بدم...الان دیگه برام مثل کوروش نیستی...

همونطورکه به نقطه ای خیره بود با صدایی کاملا جدی گفت:تو دیوونه ای آنی...میشه دیگه دست ازگفتن این چرندیات برداری؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرندیات؟!!!!!

پایان قسمت بیست وچهارم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 11/9/1389 - 12:39 - 0 تشکر 256896

رمان((پاورقی1))قسمت25 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت بیست و پنجم

با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:چرندیات؟!!!بهنام؟

برای لحظاتی به صورتم خیره شد و گفت:منظورم اینه که فعلا حوصله ی این حرفها رو ندارم...ببین آنی همینقدرکه الان بهم گفتی دیگه برات مثل کوروش نیستم کافیه...بقیه حرفها و تصمیمها باشه برای یه وقت بهتر...بعد خندید و گفت:فعلا"که باید استراحت کنم...هیجان هم برای من خوب نیست...فقط منظورم همین بود.

میدونستم داره نقش بازی میکنه و چون حس کرده من ازحرفش دارم دلخورمیشم اینطوری میگه.ترجیح دادم صحبت رو ادامه ندم بنابراین منم با لبخندی که تصنعی بودن ازش می بارید صحبتم رو تموم کردم.اونروزتا شب پیش بهنام موندم و کلی با هم فیلم دیدیم.شب که شد بهش گفتم:چرا پس نگفتی امیریا شاهرخ بیان ازت نمونه خون بگیرن؟جواب داد:برای اینکه امروزنمیشد خانوم خانوما...فکرکنم این رو دیگه بدونی برای آزمایش خون باید قبل از صبحانه وناشتا نمونه بگیرن مگه نه؟

حرفش درست بود بنابراین گفتم:فردا میان دیگه نه؟

با سرحرفم رو تایید کرد.شب وقتی میخواستم برگردم خونه بهنام کمی سردرد داشت دلم نمیخواست برگردم ولی خودش با اصرارگفت که برم و چیزمهمی نیست.وقتی برگشتم خونه بازم با هم تلفنی حرف زدیم و بازهم اونقدر بیدارموند تا من چراغ اتاقم خاموش بشه.ولی من خوابم نمی برد توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم و سیگاری روشن کردم.چند ضربه به دراتاق خورد و آرش اومد داخل.جلوی در ایستاد و کمی بهم نگاه کرد و بعد اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:چراتوی تاریکی نشستی؟!!گفتم:برای اینکه تا چراغ اتاقم روشن باشه بهنام هم نمی خوابه خاموش کردم که فکرکنه خوابیدم اونم بخوابه.

خندید و گفت:جفتتون دیوونه هستین...تو هم بگیربخواب چرا نشستی سیگارمیکشی مگه فردا کلاس نداری؟ساعت نزدیک2هستش.

گفتم:آرش دلم شورمیزنه...مضطربم...مثل همون چند سال پیش...بعد از تصادف...یادته؟نمی تونستم بخوابم می اومدی بغلم میکردی اونقدرتوی بغلت نگهم میداشتی تا بخوابم...

خندید و سرمن رو گرفت توی بغلش و گفت:نکنه میخوای مثل همون وقتها بیای توی بغلم تا خوابت ببره؟

ازش فاصله گرفتم و گفتم:آرش؟

گفت:جونم؟

به آتیش سیگارم خیره شده بودم و نمیدونستم چطوری اضطرابم رو بهش بگم.

دوباره گفت:آنیتا چیزی شده؟

اشک توی چشمام پرشده بود نگاهی به آرش کردم و گفتم:چیزی؟نمیدونم؟واقعا نمیدونم...ولی می ترسم...حس میکنم یه چیزی میخواد بشه.

دستش رو انداخت دورشونه هام طوریکه درست توی بغلش قرار گرفتم صورتم رو بوسید و گفت:آنی...آنی...چرا دیوونه بازی درمیاری؟هیچ اتفاقی قرارنیست بیفته...این ترس تو دلیلش فقط و فقط عشقی هستش که به بهنام داری همین.

گفتم:آرش ولی آزمایش خون بهنام.......زدم زیرگریه ونتونستم ادامه بدم.

آرش کمی سکوت کرد بعد گفت:آزمایش خون بهنام چی؟

اشکهام رو پاک و ته سیگارم رو توی زیرسیگاری خاموش کردم و گفتم:امروز بهنام میگفت نمونه خونی که ازش برای آزمایش گرفتن خراب شده و دوباره باید آزمایش بده.

آرش خندید و به آروی زد توی سرم و گفت:دیوونه...خوب این برای هر نمونه خونی ممکنه پیش بیاد...مشکلی نیست دوباره نمونه میگیرن و آزمایش میکنن...اینم شد حرف دختر؟خیرسرت تو دانشجویی...بی سواد که نیستی...یکی اینجا بود کلی بهت میخندید...دلیلی برای اضطراب و ترس وجود نداره...بس کن آنی بلند شو دست از فکرهای احمقانه هم برداربگیربخواب.

به پنجره ی اتاقم نگاهی انداختم و گفتم:ولی آرش من حس میکنم بهنام دروغ گفته...اصلا مسئله خرابی نمونه خون نبوده...یه چیزی این وسط هست...یه چیزی که فقط خودش و دوستاش توی بیمارستان خبردارن...اون امیر...امیر همه چی رو میدونه...امروز وقتی با امیر تلفنی حرف میزد نبودی ببینی چطوری سعی داشت با رعایت احتیاط و مخفی کاری حرف بزنه...دائم انگارداره مورس میزنه...هی میگفت باشه...نه...خوب...آره...میدونم...نه...باشه...آرش من مطمئنم که...

دوباره اشکم سرازیر شد آرش سکوت کرد ولی لحظاتی بعد گفت:ببین آنی...تو فقط حساس شدی همین...من و کوروش لحظه به لحظه با بهنام توی بیمارستان بودیم اون فقط و فقط یه سکته ی خفیف مغزی داشته الانم که الحمدلله حالش خوبه هرروزم بهترداره میشه...بلند شو به جای این فکرهای بد بگیربخواب...بیخودم خودت رو اذیت نکن.

آرش دیگه نگذاشت بیشترازاین بیداربمونم و وادارم کرد بگیرم بخوابم.وقتی آرش از اتاق بیرون رفت روی تخت درازکشیده بودم و برای دقایقی طولانی به سقف اتاقم خیره نگاه میکردم و چون شب پیشش هم نخوابیده بودم بالاخره خوابم برد اما تا خود صبح کابوس دیدم وصبح وقتی بیدارشدم حس میکردم مغزم داره منفجرمیشه.مامان بزرگ هرکاری کرد نتونستم بیشترازدو سه لقمه نون و کره چیزدیگه ای بخورم.موقع رفتن سری هم به بهنام زدم و متوجه شدم صبحانه نخورده بهش گفتم:بچه ها میان نمونه خونت رو بگیرن دیگه نه؟

لبخندی زد و گفت:بله میان شما نگران نباشین تشریف ببرین خانوم خانوما.

بعد هم دوباره کلی سربه سرم گذاشت و با خنده ازهم خداحافظی کردیم.توی دانشکده اصلا حوصله نداشتم و درست برعکس همیشه که به قول بچه ها همیشه خدایی از سروکول همه بالا میرفتم اون روز حالم خیلی گرفته بود تا جایی که استاد هم سرکلاس فهمید و بهم گفت برم ازکلاس بیرون وهوایی بخورم وآبی به صورتم بزنم.وقتی ازکلاس اومدم بیرون به ساعت که نگاه کردم دیدم20دقیقه به پایان کلاس بیشترنمونده بنابراین ترجیح دادم اصلا به کلاس برنگردم وتوی محوطه ی دانشکده شروع کردم به قدم زدن.کلاس که تموم شد من پشت ساختمون روی نیمکت نشسته بودم سرم رو بین دو تا دستام گرفته بودم و دستام روی زانوهام بود.به آسفالت زیر پام نگاه میکردم و تلاشی که مورچه ها برای بردن تیکه ای نون به سمت لونه میکردن نظرم رو جلب کرده بود ولی فکرم پیش بهنام بود.توی همین حال وهوا بودم که صدای مکالمه تلفنی الهام رو شنیدم.ازجام تکون نخوردم نه به خاطراینکه بخوام مکالمه اش رو گوش کنم...نه...بلکه حوصله نداشتم بیاد پیشم بشینه...اون لحظات نیاز داشتم به تنهایی.بنابراین همونجورکه سرم پایین بود فقط صداش رو شنیدم ولی ازمکالمه اش فهمیدم بهنام پیش امیر بوده و رفته بوده بیمارستان!!!!و این درست برخلاف چیزی بود که من فکر میکردم!!!قراربود امیریا شاهرخ برن خونه ازبهنام نمونه خون بگیرن!!!نمیدونم چرا ولی سریع ازجام بلندشدم و به سمت ساختمون دانشکده دویدم.الهام اصلا متوجه ی من نشد.با عجله وارد کلاس شدم و وسایلم رو جمع کردم.رزیتا با تعجب نگاهم کرد و گفت:یاعلی...چی شده؟...جن دیدی یا جایی آتیش گرفته؟

سوئیچم رو از کیفم بیرون آوردم و درهمون حال گفتم:رزیتا ساعت بعد به جای من حاضربزنین من نمیتونم بمونم.

درحالیکه ازکلاس خارج میشدم رزیتا داد زد:حالا کجا داری میری؟

جوابش رو ندادم دوباره پرسید:کارچی؟سر صحنه امروزم نمیای؟کلاس رو میپیچونی اونجا رو چیکارمیکنی؟به آقای؟؟؟؟چی میگی؟

جلوی در کلاس ایستادم و با عصبانیت رو کردم به رزیتا و گفتم:مرده شوراون کار رو ببرن...به آقای؟؟؟؟بگو من دیگه نمیام.

فرهاد که تازه داشت وارد کلاس میشد حرف من رو شنید و گفت:آنی امروزم نمیای؟!!!!آقای؟؟؟دیروزخیلی شاکی شده بود...

با عصبانیت نگاهی به فرهاد کردم و گفتم:به جهنم.

و بعد با عجله ازکلاس رفتم بیرون.توی راهرو یه لحظه با الهام برخورد کردم وقتی دید دارم میرم فقط گفت:کجا؟گفتم:جایی کاردارم.

و دیگه منتظرحرفی نشدم البته الهام چیزهایی گفت ولی دیگه نشنیدم و سریع ازسالن خارج شدم.مسیردانشکده تا بیمارستان رو نفهمیدم چطوری طی کردم وقتی وارد پارکینگ بیمارستان شدم ظهرشده بود و صدای اذان توی فضای خارجی بیمارستان که ازمسجد اونطرف خیابون پخش میشد کاملا به گوش می رسید.نگاهی به آسمون کردم...بغض گلوم رو گرفته بود گفتم:خدایا...تو رو به بزرگیت قسم میدم اونی که توی فکر من هستش نباشه...خدایا اگه تا امروزهرغلطی کردم تو بزرگی کن ببخش کاری نکن دلم بشکنه...خدایا نمیخوام خبر بد بشنوم...

با عجله محوطه ی پارکینگ رو گذروندم و وارد ساختمان بیمارستان شدم به محض ورود شاهرخ رو دیدم که جلوی پست پرستاری ایستاده.داشت با یکی از پرستارها صحبت میکرد وقتی من رو دید کمی خیره خیره ومتعجب نگاهم کرد بعد به طرفم اومد وگفت:اینجاچیکارمیکنی؟!!!

بدون اینکه سلامی بکنم گفتم:بهنام اینجا بوده نه؟آزمایش خون داشته مگه نه؟

وبعد زدم زیرگریه...

شاهرخ نگاهم کرد وگفت:چراگریه میکنی؟

دوباره گفتم:بهنام اینجا بوده یا نه؟جواب آزمایشش چی شد؟

همین موقع درآسانسوربازشد و امیربه همراه دو پزشک دیگه ازآسانسورخارج شدن.امیرهم وقتی من رو دید با تعجب به من و بعد به شاهرخ نگاه کرد.اومد به طرف ما و رو کرد به شاهرخ و گفت:این اینجا چیکارمیکنه؟!!!شاهرخ گفت:ولله منم نمیدونم.

به امیرگفتم:جواب آزمایشش چی شد؟

امیر خنده ای کرد که مصنوعی بودنش مثل روز برام روشن بود بعد گفت:آزمایش کی؟

گریه میکردم و دیگه کم کم داشتم عصبی میشدم رو کردم به امیرو گفتم:امیر میشه بسه...من میدونم بهنام امروزاینجا بوده...آزمایش خون هم داشته...مطمئنم تا الان جوابشم گرفته...میخوام بدونم.

امیردستم رو گرفت و گفت:بیا بریم توی اتاق من...گریه هم نکن...مگه دیوونه ای تو...آزمایش خون و بودن بهنام و جواب آزمایش و این حرفهاچیه؟

دستم رو ازدستش کشیدم بیرون و گفتم:امیرمسخره بازی بسه...یک کلمه بگو جواب آزمایشش چی شده؟

امیرایستاد و نگاهم کرد و گفت:آروم باش...بریم توی اتاق من...توی یک کلمه که نمیشه جواب آزمایش رو گفت...ازهمه ی اینها گذشته بهنام خودش هرچی لازم باشه بهت میگه.

با گریه گفتم:بهنام نمیگه...اگرمیگفت من الان اینجا نبودم.

شاهرخ سکوت کرده بود ولی ازصورتش میشد فهمید خبر خوبی برای گفتن هم نداره...برای لحظاتی پیش خودم فکر کردم که خدا صدای من رو بیرون محوطه بیمارستان اصلا نشنیده.روکردم به شاهرخ و گفتم:شاهرخ تو رو خدا...فقط بهم بگین خطری تهدیدش میکنه یا نه؟...فقط همین...هیچی دیگه نمیخوام بگین.

شاهرخ از شیشه های قدی و بزرگ سالن به فضای بیرون بیمارستان چشم دوخت و گفت:من اطلاعی از آزمایشش ندارم.

عصبی شدم و گفتم:دروغ میگی...تو و امیرهمه چی رو میدونین...شما دو تا صمیمی ترین دوستهای بهنام هستین...مگه میشه ندونی؟

امیرگفت:آنی قربونت بشم جون من عصبی نشو...چیز مهمی نیست که تو...

نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم:اگرچیزمهمی نبود اینهمه نقش برای من بازی نمیکردین مگه نه؟پس خیلی هم احمق نیستم...امیربگو بهنام چش شده؟آزمایش خون بهنام چی رو مشخص کرده؟

صدای بهنام ازپشت سرم به گوشم رسید که گفت:خودم بهت میگم...

برگشتم دیدم بهنام پشت سرم ایستاده ولی با لباس شخصی هستش و روپوش پزشکی به تن نداره.رنگش زردترشده بود و چهره اش خیلی گرفته بود اما با لبخند داشت نگاهم میکرد.

امیرگفت:بهنام؟

بهنام نگاهی به امیرکرد و گفت:باید بدونه.

شاهرخ بین من و بهنام قرارگرفت و رو کرد به بهنام وگفت:بهنام نوکرتم...هنوزچیزی معلوم نشده...

بهنام دوباره لبخندی زد و گفت:ازاین واضحتر دیگه چی باید معلوم بشه؟

شاهرخ دوباره گفت:ولی بهنام چند تا متخصص دارن روی آزمایشاتت همین الان کار...

بهنام نگذاشت شاهرخ حرفش تموم بشه وگفت:شاهرخ هم من هم تو هم امیر خوب میدونیم موضوع چیه...حالا این وسط پدرتو سعی داره با دو تا ازدوستای دیگه اش...

امیراومد جلو و گفت:ببین بهنام...بیخود چرند نگو...هرچی هم باشه امروز روز دیگه دردی نیست که علاج نداشته باشه...این رو که دیگه قبول داری...پس گفتنش به آنی اصلا ضرورتی نداره...جون من بیخیال شو...

حس میکردم تمام سالن بیمارستان داره دورسرم میچرخه...نفسم به سختی بالا می اومد...دستم رو به دیوارگرفتم تا ازافتادن خودم جلوگیری کنم.درد شدیدی توی معده ام حس میکردم.بهنام به طرفم اومد و گفت:بریم توی اتاق من باهات صحبت میکنم.

شاهرخ دوباره اومد نزدیک و گفت:بهنام...به خدا الان وقتش نیست.

نگاهی به شاهرخ کردم و گفتم:من میخوام بدونم...هرچی که هست...همین الان هم میخوام بدونم...بهنام هم باید بهم بگه ومیگه...مگه نه بهنام؟

بهنام با سرحرف من رو تایید کرد وچون کاملا"فهمیده بودم حال مساعدی دیگه ندارم زیربازوم رو گرفت وگفت:آره...بهت میگم...همه چی رو...حالابریم توی اتاق من.

امیردستش رو کرد لای موهاش خیلی کلافه شده بود بعد گفت:تو دیوونه ای بهنام...

شاهرخ با عصبانیت ما رو ترک کرد و از پله ها بالا رفت.من و بهنام به همراه امیربه اتاق بهنام رفتیم.پاهام می لرزید ولی دیگه اشکم نمی اومد.دستم یخ شده بود و وقتی بهنام کنارم روی صندلی نشست و دستم رو گرفت رو کرد به امیرو گفت:قند روی میزم هست...یه ذره توی لیوان بریزبا آب بده ببینم.

امیرسریع توی لیوان آب مشتی قند ریخت و حل کرد وداد به بهنام.بهنام روکرد به من و گفت:اول این رو بخورفشارت داره میفته.

دهنم خشک خشک بود گفتم:نمیخوام...فقط بگو...بگوبدونم.

بهنام نگاهی که پرازعشق و محبت بود بهم کرد دوباره لبخندی زد وگفت:ببین آنی...مریضی مال همه اس...هرکسی ممکنه مریض بشه...هرکسی ممکنه براش پیش بیاد...منم آدمم مثل بقیه...نمیخواستم این موضوع رو کسی بفهمه ولی الان حس میکنم اگرم قرارباشه کسی ازخانواده ام نفهمه ولی تو با بقیه فرق داری...میخوام بدونی وبفهمی درهیچ شرایطی نمیخوام با زندگیت بازی کنم...میخوام بدونی که مهمترین چیزفقط و فقط برام خوشبختیت هستش...یه روزهایی فکرمیکردم مال منی...و من صاحب اختیارهمه جوره ی تو هستم...فکرمیکردم باید هرطوری من میخوام باشی...هرچی من میگم گوش کنی...هرچی من میخوام بپوشی...با هرکی من میخوام ومن درست میدونم ارتباط داشته باشی...ولی الان اوضاع فرق کرده...الان دیگه فقط دلم میخواد خوشبخت باشی...الان دیگه دلم میخواد هرجوری دلت میخواد زندگی کنی...هرجوردوست داری زندگیت رو بگذرونی...فقط این رو بدونی که دوستت دارم.

امیرنشست روی صندلی و سرش رو با دو دست گرفت وتکیه داد به دیوارپشت سرش و فقط به بهنام خیره بود.بهنام ادامه داد:ببین آنی...آزمایش خون من نشون داده که سقوط پلاکت و گلبول سفید خون دارم و این یعنی...

امیربلافاصله گفت:جای نگرانی نیست آنی...ما داریم همین الان پرونده پزشکی بهنام رو میفرستیم به بیمارستانی در اسرائیل که بهترین متخصصها در رابطه با همین بیماری اونجا مردم رو مداوا میکنن و تا ازطرف اونها بیماری بهنام تایید نشه هیچی نمیشه گفت این بهنام هم فقط داره چرت میگه اعصاب منم داره میریزه بهم.

بهنام خندید و گفت:امیر...پیش قاضی وملق بازی؟

توی سکوتی کشنده به هردوشون نگاه میکردم بعد با صدایی که انگارازته چاه بیرون میاد رو کردم به بهنام وگفتم:این سقوط پلاکت وگلبول سفید خون حالا یعنی چی؟

بهنام لبخندی زد و گفت:قول میدی کولی بازی درنیاری؟ببین آنی...من میدونم مشکلم چیه...ولی چیزی که ممکنه بیشتر من رو بهم بریزه بی طاقتی اطرافیان به خصوص تو و مامان هستش...این رو که میفهمی مگه نه؟

با حرکت سرجواب مثبت به بهنام دادم و بعد بهنام گفت:یعنی سرطان لنف...

وقتی بهنام اسم سرطان رو آورد با اولین پلکی که زدم صورتم ازاشک خیس شد ولی صدام در نمی اومد.امیر عصبی ازجاش بلند شد و گفت:گفتی بهش خیالت راحت شد؟خوب خسته نباشی...حالا بذارمن بهش یه چیزی بگم...

وبعد رو کرد به من و گفت:این آقا بهنام ما یک کم بیشترازاونی که فکرش رو میکردم احمق تشریف داره...برفرض که ثابت بشه ایشون این بیماری رو هم داره هیچ جای نگرانی نیست آنی...توی همین بیمارستان هم میشه دوره درمان رو آغازکرد...حالا اینجا نه یا اصلا نخواد اینجا درمان بشه...بازم مشکلی نیست همه ی کارهاش رو ردیف میکنیم می فرستیمش همونجایی که الان روی پرونده اش دارن کارمیکنن...درمان میشه و برمیگرده...مثل هزارتا آدم دیگه که برای معالجه رفتن و میرن وسالم برمیگردن ایران......
پایان قسمت25

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 13/9/1389 - 18:29 - 0 تشکر 257884

رمان((پاورقی1))قسمت آخر - شادی داودی
دیگه هیچی از حرفهایی که بین امیروبهنام رد و بدل میشد رو نمیفهمیدم و فقط به التماسی که چند دقیقه پیش به خدا کرده بودم فکر میکردم...به اینکه چقدر زود برعکس چیزی رو که عاجزانه ازش خواسته بودم رو بهم داده بود.دستم هنوز توی دست بهنام بود.داغی دستش رو کاملا"حس میکردم ولی هرلحظه سرمای دست خودم بیشترمیشد.بهنام نگاهی به من کرد و بعد رو کرد به امیروگفت:فشارش افتاده پایین...باید بهش دارو تزریق کنم چون هرلحظه ممکنه معده اشم خونریزی کنه...

و بعد اسم چند تا دارو رو برد و ازامیرخواست که بره اونها رو بیاره به منم کمک کرد روی مبلی که گوشه اتاقش بود درازبکشم.هیچی نمیگفتم و فقط اشک بود که ازگوشه های چشمم سرازیربود وبه این فکرمیکردم که چرا خدا باید بهترین اشخاص زندگی من رو به این راحتی ازمن بگیره...مامان...بابا...و حالا هم نوبت بهنام بود...باورشم برام کشنده بود...یعنی به همین راحتی قراربود بهنام هم من رو تنهابگذاره؟...دراون شرایط فقط گله و بغض واشک وآهی بود که توی ذهنم به درگاه خدا میکردم.

یک ساعت بعد تزریق چند داروی متفاوت به همراه بهنام بیمارستان رو ترک کردم.بهنام با اینکه نباید تا مدتی رانندگی میکرد و صبح هم با امیر به بیمارستان اومده بود ولی چون حال من اصلا مساعد برای پشت رول نشستن نبود خودش پشت فرمون نشست و برگشتیم خونه.توی راه خیلی باهام حرف زد و ازم خواست که منطقی با موضوع برخورد کنم وکمی هم سعی داشت طبق حرفهای امیروشاهرخ بهم امیدواری بده واینکه زیاد قضیه رو جدی نگیرم چرا که به هرحال راه درمان وجود داره ولی میدونستم اینها نمایشی بیش نیست که داره برام بازی میکنه.درپایان هم ازم خواهش کرد فعلا در بین اقوام و فامیل مثل خودش خوددار باشم تا هرموقع که خودش صلاح دونست مسئله رو به خانواده اش بگه و درادامه گفت تنها به این دلیل موضوع رو به من گفته که میخواد تا پایان بهبودی کاملش دیگه من جایی مطرح نکنم که حاضرم با بهنام ازدواج کنم.

وقتی حرفش به اینجا رسید نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیرگریه.ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و سرم رو توی بغلش گرفت وگفت:آنی به خدا چون دوستت دارم...چون عاشقتم...نمیخوام بازندگیت بازی کنم...ولی بهت قول میدم به محض اینکه خیالم ازاین بیماری لعنتی راحت شد اولین کاری که میکنم ازدواجم با تو هستش...بهت قول میدم...قسم میخورم...تو رو خدا اینجوری گریه نکن.

سرم توی بغلش بود و دیگه زارمیزدم و با هق هق و گریه بهش گفتم:بهنام...من بعد از مردن مامان و بابا دیگه طاقت ندارم کسی رو که دوست دارم از دست بدم...بهنام بهم قول بده تنهام نمیذاری...قول بده...

وقتی به صورتش نگاه کردم برای اولین بار صورت بهنام رو هم از اشک خیس خیس دیدم
حال من به کلی دگرگون شده بود.شده بودم مثل بچه ها ودائم اشک می ریختم.هرچی بهنام با من صحبت میکرد وضعیتم بدترمیشد.به هق هق بدی دچار شده بودم بهنام وقتی وضع رو اینطوری دید ترجیح داد مدتی توی خیابونها بگردیم بعد برگردیم خونه.چون با وضعی که درروحیه ی من پیدا شده بود دیگه نمیشد بیماری بهنام رو مخفی کرد.هرچی به خودم فشارمی آوردم که طبق خواسته ی بهنام دست ازگریه بردارم وآروم بگیرم انگاراین دل سوخته دل من نبود.انگار این چشم گریون چشم من نبود.دل وچشمم ازمن فرمان نمی بردن...

ساعتی بعد بهنام جلوی شیرینی فروشی((شاخه نبات))نگه داشت و ازماشین پیاده شد و رفت داخل مغازه.وقتی برگشت دوتا کیک بستنی گرفته بود ولبخند قشنگی روی لبش بود اما رنگش زرد وغم ازچشمهاش فریاد میزد.زمانی بودن با بهنام و دیدن بهنام چقدراعصابم رو خورد میکرد وحالاهراس ازدست دادنش ذره ذره ی وجودم رو به فریاد واداشته بود.اومد داخل ماشین نشست و درحالیکه هنوزکیک بستنی ها توی دستش بودن با لبخند بهم نگاه میکرد ومن همچنان اشک می ریختم.یکی از کیک بستنی ها رو به طرفم گرفت و با خنده گفت:آنی...این رو بگیربخور...یه دقیقه دیگه حالت بد میشه...بعد من باید جوابگوی کوروش وآرش باشم ها...جون من کاری نکن دوباره ماها به جون هم بیفتیم.....

وبعد با همون صدای قشنگش بلند بلند خندید.ظرفی که به طرفم گرفته بود رو ازش گرفتم ولی هیچ میلی به خوردنش نداشتم درد شدیدی توی معده ام حس میکردم که هرلحظه داشت بدترمیشد اما سعی داشتم بهنام متوجه نشه.

بهنام درحالیکه هم میخورد وهم میخندید ادامه داد:به جای اینکه با رفتارت به من امید بدی ومطمئنم کنی که مشکلی نیست وآینده همونی میشه که میخوایم ولی الان نزدیک دوساعته که من دارم تو رو دلداری میدم...تو رو خدا میبینی آنی...با تو بودن...درکنارتوبودن...همه رو که کنارهم میچینم میبینم تو همه چیت وارونه اس...محبتت...لجبازیهات...سرکشی هات...خودسریهات...عشقت...وابستگیت......

وقتی حرفش به اینجا رسید ساکت شد و برای چند لحظه به صورتم خیره شد و بعد با صدایی آروم که اوج احساس رو میتونستم از هر حرف کلمه اش به خوبی حس کنم گفت:واین وارونگی عشق و احساس و وابستگیته که داره حالا داغونم میکنه...چقدر دنبال این حس توی وجود تو گشتم...چقدردوست داشتم مدتها پیش این وارونگیت خودش رو نشون میداد...زمانی که اون رو وارونه نمیدونستم...ای کاش هنوزم مثل همون موقع ها بودی آنی...ای کاش اصلا دوستم نداشتی...ای کاش...

نتونستم تحمل کنم وظرف کیک بستنی رو از شیشه ی کنارم پرت کردم بیرون وبا فریاد گفتم:چیه؟دیوونه ام کردی...عاشقم کردی...اسیرم کردی...حالا پشیمونی؟حالا که حتی نمیتونم یه دقیقه بدون تو بمونم میگی کاش مثل اون روزها بودم...حالاکه وحشت واضطراب از دست دادنت داره میکشتم از اینکه عاشقم کردی پشیمون شدی؟حالا که همه ی ذهنم با وجود تو وبا بودن تو پر شده میگی کاش اینطوری نبودم وآنی گذشته باشم؟...نخیر آقا من وارونگی ندارم تو دیوونه ای...

من اشک میریختم و فریاد میزدم وبهنام با لبخند به صندلی تکیه داده بود ونگاهم میکرد.باعصبانیت ازماشین پیاده شدم ودرماشین رو محکم بستم دیدم بهنام هم کیک بستنیش رو ازشیشه پرت کرد بیرون و درحالیکه میخندید ازماشین پیاده شد.دو سه قدم ازماشین که دور شدم درد معده باعث شد دولا بشم درحالیکه یک دستم به معده ام بود.بهنام اومد کنارم و درحالیکه سعی میکرد کمکم کنه درست بایستم با صدایی آروم وخنده گفت:دیدی میگم وارونگی داری...دیوونه ی من...عزیزمن...آخه توچقدرخلی...شاید همین وارونگی آخرت باعث بشه مریضیم یادم بره...خدا رو چه دیدی؟...سالها منتظر شنیدن این حرفها از لبت بودم...نگفتی نگفتی امشب داری بهم میگی...میدونی چیه اصلا؟...من عاشق همین وارونگیهاتم...عاشق همین خل بازیهاتم خوبه؟...آنی خدا رو چه دیدی؟شاید خدا خواسته من
الان این حرفها رو از تو بشنوم تا بتونم بهتر با اتفاق پیش اومده مبارزه کنم...شاید اگه الان خل بازی در نمی آوردی و اینقدرراحت وقشنگ حرفهای دلت رو بهم نمی گفتی منم میلی به ادامه ی زندگی نداشتم وخودم رو تسلیم مریضیم میکردم...ولی حالا که از لبهای خودت این حرفها رو شنیدم.........

صورتم رو گرفت به چشمهام خیره شد و گفت:به چشمات قسم...به دیونه گیت قسم...به بچه بازیهات قسم...حتی به همین وارونه بازیهات قسم...که دیگه نمیخوام خودم رو تسلیم این مریضی کنم.......

بعد دوباره خندید و گفت:خوب حالا خانوم خانوما...اگه من و توچند دقیقه دیگه همینجوری کنارخیابون بایستیم شب باید مهمون گشت ارشاد منطقه یک تهران باشیم...چون هرکی ما رو ببینه ممکنه فکرهای بد بد بکنه و یا فکرکنه من و تو دیوونه ایم واینجا رو با اروپا اشتباه گرفتیم....

درد معده ام زیاد بود ولی یک دفعه زدم زیرخنده وهلش دادم عقب...خیلی مسخره بود چرا که خنده وگریه ام قاطی شده بود...دوباره اومد طرفم دستم رو گرفت و برگردوندم داخل ماشین.وقتی خودشم پشت فرمون نشست وماشین رو روشن کرد دوباره نگاهی بهم کرد و گفت:کیک بستنی رو هم حروم کردی...میگم وارونه ای بعد بهت برمیخوره....

و دوباره زد زیرخنده منم دو تا کوبیدم توی بازوش...

اون شب شام هم یه چیز مختصربا هم بیرون خوردیم و دیروقت برگشتیم خونه.وقتی رسیدیم جلوی در دیدیم آرش و کوروش وعمه مهین وعمومرتضی ومامان بزرگ و....همه نگران جلوی درایستادن و وقتی ما ازماشین پیاده شدیم کوروش با عصبانیت گفت:هیچ معلوم هست شما دو تا کدوم گوری هستین؟

آرش با لبخند به هردوی ما نگاه کرد و گفت:کوروش جان از ظاهراین دوتا پیداس که بهشت بودن...این ما بودیم که توی جهنم دلواپسی افتاده بودیم...

مهستی با عجله از خونه ی عمه مهین اومد بیرون درحالیکه گوشی موبایل بهنام دستش بود رو کرد به جمع وگفت:گوشیش رو پیدا کردم توی اتاقش بود...با خودش نبرده...خاموشم هست.....

هستی خندید و گفت:خاک برسرت خودشون اومدن...

مهستی تازه متوجه شد که ما برگشتیم وکمی با تعجب به ما نگاه کرد وگفت:ااااا....چه عجب...دوتایی کجا تشریف داشتین که بیخیال همه شده بودین؟

بهنام خندید وگفت:آرش از همه باهوش تر بود...تنهاکسی که تشخیص داد ما کجا بودیم آرش بود......

کوروش رو کرد به من و گفت:آنی چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟میدونی چقدرباهات تماس می گرفتیم؟یا میگفت خاموشه...یا میگفت در دسترس نمی باشد....

یادم افتاد از ظهرکه از دانشکده اومدم بیرون گوشی رو خاموش کرده بودم و دیگه روشن نکردم بنابراین گفتم:ببخشید ازظهرخاموشش کردم بچه ها بهم زنگ نزنن بعد که با بهنام رفتیم بیرون دیگه...

آرش خندید و اومد طرفم دستش رو انداخت دورشونه هام و رو کرد به بقیه وگفت:البته منظورش ازبچه ها دوستان دانشکده ایش هستن ولی خوب وقتی با بهنام رفت بیرون دیگه همه ازنظرش شدن بچه ومزاحم وترجیح داد اصلا دیگه گوشی رو روشن نکنه مگه نه خواهر گلم؟

همه زدن زیرخنده وآرش درحالیکه میخندید چند بارصورتم رو بوسید.

صدای صحبت وخنده ی همه بلند شده بود و کوروش وبهنام هم درحال شوخی با هم شدن.برای لحظاتی حس میکردم توی اون جمع فقط صدای خنده های بهنام رو میشنوم و فقط انگار اون حضورداشت...دلم میخواست لحظه همونجا متوقف میشد و من تمام عمر به تماشای بهنام می ایستادم...به ماشین تکیه داده بود و دائم با کوروش میگفتن ومیخندیدن...صورتش...چشمهاش...صداش...بلندی قدش...شونه های پهنش...جذابیتش...موهای مشکیش...گره کردن دو دستش روی سینه های مردونه اش...تیپ لباس پوشیدنش...نگاههای گاه و بیگاهش درحین حرف زدنش با کوروش به من که پر از عشق ومحبت بود......

برای لحظاتی حس کردم:خدایا.............یعنی اونقدربی رحم شدی که می خوای بازم توی این دنیا من رو با تنهایی وغم وغصه همنشین کنی؟........خدایا........من نمیتونم باورکنم اینقدربخوای نسبت به من بی رحمی کنی.......

توی همین افکاربودم که احساس کردم سرم داره گیج میره دستم رو خواستم به ماشین بگیرم تا ازافتادن خودم جلوگیری کنم ولی کمی دیر اقدام کرده بودم چراکه لحظه ای به خودم اومدم که با زانو افتاده بودم روی زمین و آرش و بهنام سعی داشتن کمکم کنن...کم کم چشمم سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.

وقتی چشم بازکردم دیدم توی هال خونه ی خودمون روی یکی از کاناپه ها خوابیدم.کوروش وآرش ومامان بزرگ وبهنام هم هرکدوم یک جای هال بالشت وپتوگذاشته وخوابیده بودن.به محض اینکه تکون خوردم دیدم بهنام چشماش رو باز کرد و ازجاش بلند شد.خواستم دستم رو حرکت بدم که سریع دستم رو گرفت و با صدایی فوق العاده آروم که کسی بیدارنشه گفت:مواظب باش...آنژوکت تو رگت زدم...به جایی گیرکنه رگت پاره میشه...

به پشت دستم نگاه کردم دیدم آنژوکت با کلی چسب پشت دستم هستش گفتم:چرا؟

با دو تا دست صورتش رو کمی مالید و بعد کنارم روی کاناپه نشست وبا صدای خیلی آروم گفت:افت شدید فشار داشتی به نوبت چند تا دارو میخواستم به رگت وارد کنم نمیخواستم هی رگ بگیرم ازت برای همین آنژوکت زدم به رگت...می ترسیدم معده اتم به خونریزی بیفته ولی خدا روشکر نشد.

گفتم:ساعت چنده؟

نگاهی به ساعت دیواری که توی آشپزخونه و درمعرض دیدش بود انداخت وگفت یک ربع به چهار....

بعد دیدم سرش رو با دو دست گرفت و شروع کرد به ماساژدادن.گفتم:سرت دردمیکنه؟

صورتش رو به سمتم برگردوند نگاهی پرازمحبت بهم کرد و گفت:آره...ولی مهم نیست...من که حالم از وقتی اون حرفها رو ازت شنیدم عالی عالیه...ولی این حالتهای تو و نگرانی بی خودت که باعث فشارعصبی روت میشه و اینجوری فشارت افت میکنه که به پنج میرسه...باعث میشه حال منم خراب بشه...ببین آنی...دیشب اونقدر به خودت فشارآوردی که بعد از کلی خوشگذشتن به جفتمون اومدی جلوی دراونجوری حالت بهم خورد...ازهمه اینها گذشته...

دیدم داره میخنده...گفتم:چرا میخندی؟

دوباره بهم نگاه کرد وگفت:یادم باشه ایندفعه اگرخدای نکرده حالت بد شد وفشارت افتاد پایین اول با چسب دهنت رو ببندم...

با تعجب نگاهش کردم وگفتم:یعنی چی؟

با صدایی آروم حرف میزد ومیخندید جواب داد:چنان جملات عاشقانه ای به من توی اون حال میگفتی که مونده بودم چیکارت بکنم...میگم دیگه وارونه ای دختر...اونقدرگفتی گفتی که کوروش وآرش به خنده افتاده بودن...مامان بزرگ آخرش کلی باهاشون دعواکرد...توهم که انگارسیستمت اتصالی داشت هرجمله رو دوبار گاهی سه بارمیگفتی...کوروش دیگه شاکی شده بود میگفت:بهنام مطمئنی آنی الان توی حالت نیمه بیهوشیه؟سرمون رفت...

دراین لحظه مامان بزرگ هم برای نمازصبح بیدار شد.آخرین نوبت تزریق منم ساعت6بود که بهنام انجام داد.آرش وکوروش وقتی بیدارشدن اصلا درمورد حرفهایی که من دیشب درعالم نیمه بیهوشی زده بودم نزدن فقط حالم رو می پرسیدن ومنم جواب میدادم.

از اون شب به بعد تمام ساعتهام با بهنام میگذشت به غیرازساعاتی که مجبوربودم برم دانشکده.بهنام خودش بیشتر توی خونه بود ولی گاهی برای پیگیری آزمایشهاش به بیمارستان میرفت.ازاواخر هفته ی اول بعد اون شب رنگ پریدگی بهنام شدت گرفت وضعف وبی حالیش برای همه معلوم شد.ازدرون داشتم داغون میشدم ولی هربارکه بهنام بهم میگفت چون دوستم داری چون بهم گفتی عاشقمی مطمئن باش هیچیم نمیشه.........سعی میکردم خودم واشکام رو کنترل کنم چون اگرعمه مهین متوجه بی قراری های من میشد دیگه حرف بهنام رو باورنمیکرد چرا که هربارهرکسی ازبهنام می پرسید چرا رنگت زرد شده یا چرا اینقدرخسته به نظرمیرسی به دروغ میگفت مربوط میشه به داروهای آرام بخشی که بعدازسکته مصرف میکنم.......

درحالیکه من وخودش در خانواده تنها کسانی بودیم که میدونستیم این حرف دروغی بیش نیست...سقوط پلاکتها وگلبولهای سفید خونش شدت گرفته بود و بیماریش هم از طرف بیمارستانی درخارج ازکشورتایید شده بود.امیر وشاهرخ از طریق پدرشاهرخ که پزشک بسیارسرشناسی بود اقدام کرده بودن برای فرستادن بهنام به کشورمورد نظرو این با توجه به آشنایانی هم که پدرشاهرخ درهمه ی ادارات وحتی خارج ازکشور داشت اما طی شدن مراتب قانونی و اداری زمان میبرد.برای همین اقدامات دوره درمان با خوردن داروهایی خاص که به تجویزچند پزشک حاذق درتهران بود برای بهنام آغازشد و خوردن همون داروها که بی ارتباط به شیمی درمانی نبودن درظاهر بهنام تغییراتی ایجاد کرده بود و ضعف وبیحالی و رنگ پریدگی ازعوارض آغازین این داروها بود واینها رو من میدونستم وخودش.بهنام من رو درجریان کامل ولحظه به لحظه بیماریش قرارمیداد چون میدونست اگربخواد یک کلمه ازم پنهان کنه هروقت باشه راه میفتم میرم بیمارستان و از امیر یا شاهرخ سوال میکنم......

اواخر هفته ی دوم پس از اون شب رسید.

پنجشنبه صبح وقتی ازخواب بیدارشدم بدجوری دلم هوای بهشت زهرا رو کرده بود...بغضی ناشناخته گلوم رو فشارمیداد...حس میکردم باید جیغ بکشم...باید فریاد بزنم...انگارکوهی ازغصه روی دلم انبارشده بود...وقتی رفتم پایین کوروش وآرش همیشه صبح زودازخونه بیرون میرفتن اون روزهم داشتن صبحانه میخوردن...سلامی کردم ونشستم روی یکی از مبلهای توی هال.ماندانا که داشت برای خودش چایی میریخت گفت:آنی برات چایی بریزم؟

گفتم:نه.

وشروع کردم به پوشیدن جورابم.بعدم مانتوم رو تن کردم.آرش با تعجب بهم نگاه کرد.کوروش گفت:بذاربیچاره ازخواب بیداربشه بعد برو خونشون...دیشب که تاساعت3اونجا بودی...الان ساعت6:30تازه...کله سحرمیخوای بری اونجاچیکار؟

گفتم:نمیخوام برم پیش بهنام.

آرش گفت:پس کجا میری؟امروزکه کلاس نداری!!!

گفتم:دارم میرم پیش مامان وبابا.

مامان بزرگ که از دستشویی بیرون اومده بود با مهربونی همیشگیش اخمی به صورت توپولش نشوند و گفت:زبونت روگاز بگیرمادر...این چه جورحرف زدنه...بگودارم میرم سرمزارشون...نه اینکه بگی دارم میرم پیششون...بعدشم یک کم وایستا منم میام.

کوروش رو کرد به آرش و گفت:بد نیست...بیا ما هم بریم...پنجشنبه اس...صبح زودم هست میریم برمیگردیم بعد میریم سرمغازه ها.

مانداناگفت:من کلاس دارم...ظهرهم باید برم خونه مادرشوهرم.

کوروش گفت:خوب تونیا...

آرش روکرد به من وگفت:خوب آنی جان توهم صبرکن بعد ازظهرساعت4همه با هم میریم7هم برمیگردیم...

عصبی شدم وگفتم:من گفتم شماها بیاین؟یا گفتم من رو ببرین که دارین برای منم برنامه ریزی میکنین؟اولا بعد ازظهرخیلی شلوغ میشه دوما"من میخوام برم...الانم میخوام برم...مامان بزرگ شما هم بمونین با آرش وکوروش بعد ازظهر بیاین.

آرش نگاه دلخورانه ای به من کرد چون لحن صحبت من خیلی تند بود و این سابقه نداشت که با آرش اینطوری حرف زده باشم.وقتی داشتم روسریم رو روی سرم میگذاشتم شنیدم آرش با قاطعیت گفت:آنی...تنهایی نرو...صبرکن ماهم میایم.

ساعتی بعد من وآرش وکوروش ومامان بزرگ سرمزار عزیزترین افراد زندگیمون بودیم که درحدود16سال پیش دریک تصادف هردو رو باهم ازدست داده بودیم.وقتی رسیدیم اونجا اولش سعی کردم خودم رو کنترل کنم ولی بعد از دقایقی هرچی بغض وفریاد بود ازسینه ام بیرون ریخت...گریه میکردم...فریادمیزدم...وبه سنگهای سرد وسیاه مزاربابا ومامان مشت می کوبیدم...به خاطربودن آرش وکوروش ومامان بزرگ نمیتونستم حرفهای دلم رو بیرون بریزم وفقط فریاد میزدم:چرا؟...چرا؟...چرا؟

واین چراهای من دنباله های پرازغمی داشت که نمیتونستم به زبون بیارم...به زبونم فقط چرا می اومد وبقیه حرفهام رو درسینه حبس میکردم...

اونقدرگریه کردم که آرش وکوروش هم به هق هق مردونه ای دچارشده بودن...هردوبغلم کرده بودن وهمراه من اشک میریختن ولی اونها از دل سوخته ی من بیخبربودن...اونها نمیدونستن آه وفغان من از آتشیست که دردلم به پاشده وتمام وجودم رو داره به آتش میکشه...آتش جدایی...آتش تنهایی...آتش نا امیدی...آتشی که سالها بود سرد شده بود ولی حالاپس ازسالها باردیگه با شدتی بیشترشعله های سرکشش سربه فلک برداشته بود....

بالاخره با اصرارکوروش وآرش ومامان بزرگ بعد ازدوساعت زار زارگریه کردن از سرمزارمامان وبابا بلند شدیم وبرگشتیم به خونه.ساعت نزدیک2ظهربود رسیدیم خونه.به محض اینکه وارد اتاقم شدم بهنام بهم زنگ زد.صداش خیلی خسته بود میدونستم مال داروهاش وبیماریشه ولی سعی میکرد زیاد نشون نده.گفت:ازصبح منتظرتم...کجایی؟الانم اومدین دیدمتون چرا رفتی خونه؟بیا اینجا...کجابودین؟بهشت زهرا؟چرا اینقدرگریه کردی؟چشمات رو دیدم وقتی ازماشین پیاده شدی؟آنی بیا اینجا دلم تنگ شده دوباره...

یکریزصحبت کرد...حتی نمیذاشت پاسخ یکی ازسوالهاش رو بگم...

سرم به شدت درد میکرد بنابرین بهش گفتم:بهنام سرم خیلی درد میکنه...دیشب کم خوابیدم...یه قرص میخورم یه ساعت میخوابم بعد زودی میام پیشت...باشه؟

کمی مکث کرد وبعد گفت:آخه خیلی دلم تنگ شده؟آنی امروز یه جور دیگه دلم تنگه برات...

خندیدم گفتم:لوس نشو...من از رمانتیک بازی خوشم نمیاد...همون بهنام بداخلاق باشی بیشتر دوست دارم...لوس بازی بهت نمیاد.

خنده ی کوتاهی کرد وگفت:آنی به خدا از صبح که بیدارشدم...یه جور خاصی دلتنگت شدم...انگارهزارساله ندیدمت...انگار یه عمره ازم دوری...آنی امروز یه جوریه اصلا مگه نه؟...به آسمون نگاه کن...

رفتم جلوی پنجره وپرده رو زدم کنار دیدم بهنام هم پشت پنجره ایستاده.دستی براش تکون دادم وبعد به آسمون نگاه کردم دیدم مثل همیشه اس خندیدم وگفتم:خل شدی بهنام؟

خندید وگفت:نه...به نظرتو آسمون جوردیگه نیست امروز؟

گفتم:نه...برو بابا بیخود من رو کشوندی جلوی پنجره...

خنده ی آرومی کرد و گفت:ولی به نظرمن با همیشه فرق داره درضمن اومدی جلوی پنجره تازه فهمیدم آسمون هم با تو قشنگتره...

خندیدم گفتم:بهنام...این مدت که مطب وبیمارستان ودانشگاه نرفتی نشستی انشا با جملات عاشقانه تمرین کردی؟

نفس عمیقی کشید که صداش دلم رو لرزوند بعد گفت:فقط یک ساعت بخوابی ها...بعد زود بیا اینجا...کاش اصلا بیای همین جا بخوابی.

گفتم:نه بهنام...اینجا راحتترخوابم میبره...فقطم یک ساعت...قول میدم...سریک ساعت بیدارمیشم زودی میام...

وقتی با هم خداحافظی کردیم صداش ناراحت بود میدونستم دلخورشده ازاینکه به حرفش گوش نکردم ولی واقعا سردرد داشت بیچاره ام میکرد.بعد ازناهاریکی از قرصهای مسکن مامان بزرگ رو خوردم و رفتم به اتاقم و خیلی زود خوابم برد.قرص قوی بود وخواب من بیش ازیک ساعت طول کشید وقتی بیدارشدم نزدیک غروب بود چشمهام رو بازکرده بودم وبه سقف اتاقم نگاه میکردم...اصلا افکارم رو نمی تونستم جمع کنم...روی هیچ چیز تمرکزنداشتم...توی خیابون صدای رفت وآمد ماشین بود.صدای جیغ شنیدم!!!!

مثل برق بلند شدم روی تخت نشستم...یک دفعه یاد قولی که به بهنام داده بودم افتادم...از روی تخت بلند شدم وموهام رو با گلسربالای سرم جمع کردم دوباره صدای جیغ شنیدم...صدای عمه مهین بود که با جیغ من رو صدا میکرد...با عجله رفتم جلوی پنجره وپرده رو کنارزدم...ازتعجب چشمام داشت ازحدقه بیرون میزد!!!ماشین آرش و کوروش جلوی در حیاط عمه مهین بود...!!!!!!یه ماشین اورژانس هم بود...!!!!!!!

نفسم توی سینه حبس شده بود...

نفهمیدم چطوری رفتم طبقه پایین...هیشکی خونه نبود...نه مامان بزرگ...نه ماندانا...هیشکی...درهال باز بود...دویدم توی حیاط...بازهم صدای عمه مهین رو شنیدم که با جیغ صدا میکرد:آناهیتا....

اونقدراین صدا برام پیام غم داشت که حتی بدون پوشیدن کفش یا دمپایی دویدم ...

وقتی وارد خونه ی عمه مهین شدم دیدم مهستی کنار عمه مهین نشسته داره شونه های عمه رو میماله...امیر وشاهرخ رو هم دیدم...هستی روی زمین جلوی درآشپزخونه نشسته بود و زار زارگریه میکرد...کوروش عمو مرتضی رو بغل کرده بود و درحالیکه خودش گریه میکرد دائم به عمو مرتضی میگفت:نوکرتم عمو...گریه نکن..به خدا زنده اس هنوز...

امیروقتی من رو دید به طرفم اومد و گفت:برو تو اتاق ولی جیغ و داد نکنی...نترس...زنده اس...به خدا زنده اس...ما هر چی حالا میگیم هیشکی گوش نمیده...

شاهرخ اومد طرفم وگفت:آنی...برو پیشش...با امیرداشتیم می اومدیم دنبالت بیاریمت اینجا...

آرش از اتاقی که بهنام توش بود اومد بیرون...وقتی درباز شد دیدم چند نفرازکارکنان اورژانس دور و بر بهنام هستن...امیرسریع برگشت توی اتاق...

عمه مهین تازه چشمش رو بازکرد و وقتی من رو دید با گریه گفت:اومدی عزیزم...اومدی دخترم...اومدی عشق بهنامم...اومدی...از صبح چشمش به این درخشک شد...هی رفت اومد گفت چرا آنی امروز نیومد اینجا...هی رفت اومد گفت قول داده یه ساعت بخوابه...اومدی دخترم...چرا اینجا ایستادی؟...برو عزیز دلم...برو پیشش بیشترازاین چشم به راهش نگذار...به خداپسرم گناه داره...هرکی تا الان رفته پیشش فقط اسم تو رو برده...

اشکهام همه ی صورتم رو خیس کرده بود و به عمه مهین خیره شده بودم...پاهام قدرت حرکت نداشت...

عمه مهین دوباره با ناله و گریه گفت:هی گفتم بهنام جان میخوای برم بیدارش کنم؟گفت نه...هی گفتم برم دنبالش گفت نه...مثل مرغ پرکنده منتظرت بوده تا الان...ولی میگفت حتما خسته اس خوابش طولانی شده...حتما سرش هنوزدرد میکنه بذارین خودش بیدار بشه...بهنام؟....بهنام؟....مادربلند شو...بلند شوعزیزم عشقت اومده...مگه چشم به راهش نبودی؟...بهنام....

آرش به طرف عمه مهین رفت و بغلش کرد صورت آرش ازاشک خیس بود و درهمون حال گفت:عمه جون تو رو خدا اینجوری نکنین...به خدا بهنام هنوز زنده اس...اینجوری ناله نکنین...هرچی میگین میشنوه...خوبیت نداره...

پاهام می لرزید وهیچ اختیاری انگاردیگه نداشتم ضربان قلبم که با شدت به قفسه سینه ام میخورد مثل پتکی بود که به روح خسته ام وارد میشد تمام صورتم ازاشک خیس بود به سختی سمت اتاق بهنام رفتم...هرقدمی که برمیداشتم انگارهزاران وزنه به پاهام وصل بودن وازحرکتم میخواستن جلوگیری کنن...

وقتی وارد اتاق شدم امیر به اون چند مسئول اوراژانس چیزهایی گفت که من نفهمیدم ولی اونها سریع ازاتاق خارج شدن...رفتم کنار بهنام و لبه ی تختش نشستم...

صورتش به شدت رنگ پریده بود وعرق تمام پیشونیش رو پوشونده بود...آروم آروم نفس میکشید...انگار خوابه...امیر به آرومی کنارگوشم گفت:باهاش حرف بزن...میشنوه...

با دو تا دستم به آرومی عرق روی پیشونیش رو پاک کردم به محض اینکه دستم به پیشونیش خورد چشماش رو بازکرد...لبخند خیلی کم رنگی روی لبش اومد وبا صدای خیلی خیلی آروم گفت:بالاخره اومدی خانوم خانوما...دیگه داشتم نا امید میشدم...فکر کردم این مدت خسته ات کردم...آنی...خیلی دوستت دارم...آنی...

گریه میکردم ودائم عرق روی پیشونیش رو پاک میکردم اما به سرعت لایه ای از عرق جایگزین میشد!!!

بهنام سعی داشت لبخند روی لبش رو حفظ کنه درهمون حال گفت:آنی...دیدی راست گفتم...آسمون امروز با همیشه فرق داشت...مگه نه؟

با گریه گفتم:بهنام...تو به من قول دادی...قول دادی مبارزه کنی با بیماریت...قول دادی من رو تنها نگذاری...بهنام من روی قولت حساب کردم...زیرقولت که نمی خوای بزنی؟

با صدایی آروم گفت:آنی چقدر سرده این اتاق...

ناخودآگاه سر و شونه های بهنام رو درآغوش خودم گرفتم و درحالیکه هق هق میکردم شروع کردم به ماساژ دادن بازوهاش وپشت کمرش...رو کردم به امیروگفتم:بهنام سردش شده...درکمدش رو بازکن یه پتو دیگه بندازیم روش...دیدم صورت امیرازاشک خیس شده وایستاده داره نگاهم میکنه...

باعصبانیت گفتم:امیر بهت گفتم پتو بده از توی کمدش...

بهنام با صدایی آروم همونطورکه لبش کنارگوشم بود گفت:توی بغل تو دارم گرم میشم دیگه...پتو لازم نیست...

نگاهش کردم دیدم چشمهاش رو بسته...

گفتم:بهنام؟...بهنام؟

چشمهاش رو آروم بازکرد وگفت:آنی...دوستت دارم...کاش میشد خیلی چیزها رو جبران کنم...آنی قول بده که...

تمام صورتش رو بوسیدم وگفتم:بهنام؟...چرا چرند میگی؟...چی رو جبران کنی؟...اگر بنا به جبران باشه من خیلی بیشتر به تو بدهکارم...ولی اگر تنهام بگذاری تا قیامت به خاطر شکستن عهد و قولت این تویی که بهم بدهکار میشی...بهنام تو رو قرآن حرفهای نا مربوط نگو...بهنام...

لبخند قشنگی روی لبش اومد وبا همون صدای خسته اش گفت:آنی به خدا دلم نمیخواد بمیرم...

وبعد نفس عمیقی کشید وچشمش رو بست.....

به صورتش نگاه کردم منتظرموندم چشمش رو بازکنه و بقیه حرفش رو بگه....ولی هرچی منتظر موندم دیگه چشمش رو باز نکرد...

گفتم:بهنام؟...بهنام؟...با من شوخی نکن...به خدا من ازاین شوخی ها می ترسم... بهنام...چشمت رو بازکن...بهنام...عمه میگفت منتظرم بودی....ببخشید دیرکردم...غلط کردم...دیگه بد قولی نمیکنم...بهنام تو رو خدا من رو نترسون...چشمات رو بازکن...بهنام تو رو قرآن با من حرف بزن...ببین من هنوز منتظرم تا حرفی بزنی....بهنام...بهنام....بهنام....

ولی دیگه بهنام گفتنهای من بی جواب بود........................

جیغ میکشیدم وبه زمین وزمان ناسزا میگفتم.......کفر وشکر برام فرقی نداشت.......بهنام در آغوش من برای همیشه ترکم کرد..........

بهنام رفت ومن موندم ویک دنیا حسرت....من موندم ویک دنیاغم....من موندم ویک دنیا خاطره................

بهنام من با وجود مبتلا بودن به بیماری سرطان لنف اما بنا به تشخیص پزشک در اثر سکته ی دوم مغزی این دنیا رو ترک کرد وبرای همیشه من رو با غم نبودن خودش تنها گذاشت

پایان

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.