• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 7303)
سه شنبه 11/8/1389 - 11:29 -0 تشکر 247287
رمان((پاورقی1))-شادی داودی

رمان ((پاورقی1)) - نویسنده شادی داودی

داستان دنباله دار قسمت اول

دوم دبیرستان بودم.هوای نم گرفته وبارون خورده پاییزی حسابی حالم روگرفته بود.تاازمدرسه به خونه برسم بازم لج کردن به خودم روشروع کردم.کاپشنم رو درآوردم وگذاشتم حسابی بارون به تنم بخوره.وقتی رسیدم خونه شده بودم مثل موش آب کشیده.مامانی(مادربزرگم)تاچشمش به من افتادبنای جیغ ودادش روگذاشت:بازخل شدی دختر؟...بازچته؟چراباخودت اینجورکردی؟بدوبدوبروحموم یه دوش آب گرم بگیر یه لباس درست وحسابی هم بپوش تامن غذات روبکشم بیارم.صدای زنگ دربلندشد.ماندانا بودخواهرم.یه سال ازمن بزرگتره ولی خیلی عاقلترازمن نشون میده!نمیدونم شایدم واقعا من دیوونه هستم وخودم هیچ وقت باورنکردم!اونروزدوباره دلم تنگ شده بود...دوباره دلم مامان وبابا رومیخواست...پی بهونه بودم تاپاچه یکی روبگیرم...ولی خوب دیگه دستم روشده بود.همه میدونستن وقتی کارهای غیرمعقول ازم سرمیزنه...یعنی دوباره قاطی دارم...یعنی دنبال یه چیزی میگردم تا تلافی وعقده نبودن مامان وبابا رو روسراون چیزخالی کنم! برای همین ازوقتی دستم روشده بود دیگه کسی تواون شرایط سربه سرم نمیذاشت.روپوش مدرسه رودرآوردم پرت کردم روپله ها بعدشم همون جا کنارشومینه درازکشیدم روی یکی ازراحتی ها.قطره های بارون که به شیشه میخوردن ومی رقصیدن معلوم نبودچه جادویی کردن که خیلی زودخوابم برداصلا نفهمیدم چی شد که خوابم رفت.خوابم بردودوباره همون کابوس لعنتی اومد سراغم...اصلا هروقت نحسی میکردم حکایت همین میشد.خوابم میبرد وبعدشم همون کابوس...دیدن همون صحنه های آخرتصادف...جیغ مامان که بابا روصدامیکرد.فریادماندانا ودادهای آرش وکوروش وبعد صدای بابا...وبعد خوردشدن شیشه ومعلق خوردن ماشین توی تاریکی شب...دیدن نورچراغ ماشینها که چرخشی دورانی برام داشتن وبعدجیغ..........جیغ کشیدم ازجا پریدم.نمیدونم کی ولی عمه مهین وپسرش بهنام هم اومده بودن خونهءما.تمام صورتم ازاشک خیس شده بودوجیغ می کشیدم.نمیدونم باچه سرعتی ولی مامانی طبق معمول با یه لیوان شربت قند کنارم بود وعمه مهین بغلم کرده بود وسعی داشت آرومم کنه.بهنام اون موقع۲۲سالش بودوسال سوم پزشکی.نشسته بودروی یکی ازمبلها وبه من نگاه میکرد.بالاخره ساکت شدم وخیالم جمع شدکه دوباره تکرارهمون واقعه روتوخواب دیدم.واقعه ای که موقع حادث شدنش من فقط۶سالم بود.آرش۱۵سالش/کوروش۱۲سالش وماندانا۷ساله بود.وبعدهمون اتفاق بودکه دیگه مامان وبابا روندیدم.وقتی مطمئن شدم خواب دیدم وهمه چی تکرارهمون اتفاق بوده تازه دوباره زدم زیرگریه...ساکت نمیشدم.بهنام اومدجلومامانی وعمه مهین روکنارزد ونشست کنارم روی راحتی وگفت:بسه...بلندشوبریم بیرون یه ذره هوابخور...

چنددقیه بعد درحالیکه ازگریه به هق هق افتاده بودم همراه بهنام سوارماشینش شدم وازخونه رفتیم بیرون.........

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 12/8/1389 - 15:53 - 0 تشکر 247654

رمان((پاورقی1))قسمت دوم - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت دوم

توی ماشین نشستم وسرم روبه پشت صندلی تکیه دادم.هنوزقطرات اشک صورتم رونوازش میکرد.بهنام شیشه سمت من روپایین کشید تاهوای بارون خورده ومرطوب به صورتم بخوره.آروم وبی صدا اشک می ریختم.بعدازطی مسیری بهنام ماشین روجلوی یه رستوران پارک کردوبرگشت به سمت من وگفت:میدونم هنوزناهارنخوردی منم ناهارنخوردم پیاده شوباهم بریم ناهاربخوریم.بازدوباره عادت لجبازیم سربه طغیان برداشت گفتم:من ناهارنمیخورم.بهنام کمی نگاهم کردوگفت:تاتونخوری منم نمیخورم.گفتم:نمیخورم.نفس عمیقی کشید وگفت:لجبازی نکن بیا بریم من خیلی گرسنه هستم.جواب دادم:به جهنم...به منچه...توبروبخوربه من چیکارداری؟لبخندی زدوباانگشت پشت لبش روخاروندوگفت:به جهنم؟؟؟کی میخوای این عبارت زشت روکناربذاری؟پیاده شودختر...دوباره گفتم:نمیخوام.کمی نگاهم کردبعدگفت:باتونمیشه رفتاری به غیرازخودت داشت.سوئیچ روخارج کردازماشین پیاده شد وبه سمت من اومد درماشین روبازکرددستم روگرفت وباقاطعیت ازماشین پیاده کرد.گرمی دستش حکایت ازاراده واقتداری داشت که تااون روزکسی دررابطه بامن اعمال نکرده بود.ماشین روقفل کردودوباره دستم روگرفت وبه همراه خودش به داخل رستوران برد.درست مثل اینکه دست یه دختربچهءشش ساله روگرفته منم دنبالش میرفتم.داخل رستوران میزی روانتخاب کردونشستیم دیگه ازمن نپرسیدچی میخورم خودش برای هردوتامون غذاسفارش داد.عطرغذاوگرسنگی صبح تا اون موقع لجبازی روازیادم بردومشغول خوردن شدم.وقتی ازرستوران اومدیم بیرون حالم بهترشده بودبهنام هم ازاینکه تونسته بودکاری کنه که من دراون ساعت دست ازلجاجت بردارم صورتش ازشادی برق میزد.وقتی دوباره توماشین نشستیم قبل ازاینکه راه بیفتیم بهنام به سمت من برگشت وگفت:آنی؟...میخوام باهات حرف بزنم...میدونم هنوزبعد ازاین سالهانتونستی خاطره اون شب روازذهنت پاک کنی...شایدم هیچ وقت نتونی...ولی چیزی روکه توی فاصله این سالها خودت روبهش خودادی لجبازیه...اما لجبازی تنهامشکلت نیست...نگونه که مطمئنم اشتباه نمیکنم...توی این سالها توخودت روتوی چهاردیواری تنهایی حبس کردی وهمون تنهایی لجبازیتم شدت بخشیده...میدونم همیشه آرش روکنارخودت داشتی وخیلی هم دوستش داری...ولی این یکی دوسال اخیردرگیرکارش شده کورشم که درگیردرسشه بامانداناهم که زیاد گرم نیستی...پس تنهایی بیشترازهرچیزی داره اذیتت میکنه...بذاردرکناراونهاکه میدونم خیلی هم دوستشون داری به خصوص آرش رومیگم...بذارمنم درکناراونها باهات باشم...من وقتم آزادتره میتونم وقت بیشتری برات بذارم...هروقت که بخوای بیام ودرکنارت باشم...برام حرف بزنی وتنهانمونی...بذارتنهاییت روپرکنم...بذارباهات باشم توهم بامن بمونی تاازاین تنهایی نجات پیداکنی باشه؟...

بهنام حرف میزدومن به فکرفرورفته بودم...اون درست میگفت وچه خوب دردمن رواحساس کرده بود ودرکم میکرد...اون راست میگفت ازوقتی آرش درگیرکاروشغلش شده بود تنهایی داشت خفه ام میکرد وخودم غافل ازاین موضوع شده بودم...چقدرنیازداشتم به اینکه یه برادردیگه مثل کوروش وآرش باشه تا تنهانباشم...

توی افکارخودم بودم که بهنام دستش روگذاشت روی دستم.گرمی دستش من روازافکارم خارج کرد.بهنام گفت:باشه؟...

نگاهش کردم وگفتم:باشه...راست میگی...دیگه ازتنهایی میترسم...

ازاون لحظه به بعدبودکه احساس میکردم برادردیگه ای هم دارم ولی غافل ازاین بودم که بهنام ازمدتهاپیش احساسش نسبت به من..............پایان قسمت دوم.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 14/8/1389 - 3:9 - 0 تشکر 247966

رمان((پاورقی1))قسمت3 - شادی داودی
داستان دنباله دارقسمت سوم

وقتی برگشتیم خونه غروب بود.آرش هنوزازسرکاربرنگشته بود ولی کوروش خونه بود.ماندانامشغول درساش بود.بهنام هم بامن اومد داخل خونه چون میدونست اون موقع کوروش خونه است.چون به درسهای فردام نرسیده بودم ازبهنام تشکرکردم ورفتم بالا ولی بهنام تا موقع شام با کوروش توی هال پایین میگفتن ومیخندیدن صدای خنده هردوتاشون تا بالا می اومدوقتی آرش اومد وخواستیم شام بخوریم بهنام دیگه نموند ورفت خونه خودشون.خونشون روبه روی خونه مابود.اون شب سرشام کوروش روبه آرش کرد وگفت:بهنام گفته ازفرداآنی روخودش میبره مدرسه ومیاره دیگه نمیخواد اینقدرنگران باشی.ازخوشحالی جیغ کشیدم وگفتم:وای چه باحال...آخ جون دوباره راحت شدم.آرش خندید وگفت:خوب خداروشکر.ازاون شب فصل تازه ودوباره زندگیم شروع شد.دیدارهای هرروزه با بهنام...حداقل روزی دوبار...مسیررفت وبرگشت مدرسه که دورهم بود باعث شده بودآرش همیشه نگران باشه ولی حالاکه بهنام تقبل کرده بود من روببره وبیاره خیال هم آرش هم کوروش راحت شده بود.ماندانا دبیرستانش به خونه نزدیک بود ولی من چون هنرستان میرفتم مسیرش خیلی دوربودوبهنام باوجودی که خودش دانشجوبود ولی وقتش روخیلی خوب تونست تنظیم کنه ومنم دیگه خیلی راحت شده بودم.همه چی داشت برام رنگ وبوی تازه میگرفت اون تنهایی آزاردهنده رخت بسته ورفته بودهرجا میخواستم برم...بهنام...هرکاری داشتم...بهنام...هرچی میخواستم...بهنام...دیگه بهش عادت کرده بودم خودمم نمیتونستم بدون اون کاری کنم...خودشم این روخوب فهمیده بود ولی هنوزلجبازی هام روداشتم اما تنها کسی که بعد آرش میتونست درکمترین زمان ممکن من روقانع کنه تا دست ازلجاجتهای بی موردم بردارم بهنام بود.دوسال دبیرستان مثل برق گذشت اون سالی که پیش دانشگاهی رومیگذروندم یک کم تو یکی ازدرسهام مشکل پیداکرده بودم که بازم بهنام به دادم رسید.روزی سه ساعت به طورفشرده اون درس روبامن کارکردودست آخربهترین نمره کارنامه ام هم درهمون درس به چشم خورد...بزرگترشده بودم وکمی سرکش ترازقبل!گاهی با بهنام بحثم میشداونم سرمسائل جزئی مثلا رنگ کفشم یا رنگ مانتوم یاحتی جزئی ترازاینها مثلاکانال تلویزیون ولی بیشتراین بهنام بود که حرفش روبا سیاست ومنطق به کرسی مینشوند.نمیدونم چراوقتی باهاش بحثم میشد برام مثل کوروش وآرش میشد به خاطراختلاف سنیم برخلاف میل باطنیم باکلی غرولند کوتاه می اومدم ولی دربعضی مواردهم زیربارنمیرفتم.کنکوراون سال رودادم ودرتهران قبول شدم.بهنام حتی بیشترازآرش وکوروش خوشحال شده بودوبه مناسبت قبولیم تو دانشگاه یه گردنبند فیروزه خیلی قشنگ بهم هدیه کرد که به قول عمه مهین بابه گردن انداختن این فیروزه ازچشم شوردیگرون دورباشم.دوهفته بعدتولدپسرعمومنوچهربود وچون بچه های فامیل همه همسن وسال بودیم ترجیح دادیم با اجازه ازبزرگترها فقط ما جوونهای فامیل بریم به ویلای عمومنوچهردرکرج که درجاده چالوس بود.اون شب وقتی من وبهنام رسیدیم به باغ فهمیدیم فقط بچه های فامیل نیستن بلکه بچه ها دوستهاشون روهم دعوت کردن وبه نوعی یه پارتی توپ(پیام پسرعمو منوچهر)راه انداخته بود.به محض ورودمون به باغ متوجه شدم بهنام ازاین وضع اصلا خوشش نیومده.ماشین رودرگوشه پارکینگ پارک کردوقتی رفتیم داخل ساختما ن بروبچه های فامیل وبقیه کلی ذوق کردن منم که ذاتا ازمهمونی ورقص بدم نمی اومد کلی کیف کردم تا خواستم برم وسط بهنام دستم روگرفت وخواست همراه خودش ببره پیش کوروش ودوست دخترکوروش که کنار سالن نشسته بودن.اصلا ازاین کاربهنام خوشم نیومد بنابراین محکم ایستادم ودستم روازدستش کشیدم بیرون.ایستادبرگشت وباتعجب آمیخته به خشم نگاهم کردولی من درحالیکه بالجاجت وخیرگی نگاهش میکردم عقب عقب رفتم وسط جمع بچه ها وهمراه اونها مشغول رقصیدن شدم...اون شب خیلی بهم خوش گذشت شاید دوساعتی بودکه به همراه همه می رقصیدیم...آرش نیومده بود.اون نوهءبزرگ فامیل بودواصولازیادقاطی مانمیشدولی کوروش ومانداناهمیشه بودن.خیلی شلوغ بوداحساس میکردم دیگه بزرگ شدم وقبولیم دردانشگاه زیادی ذوق زدم کرده بودحس میکردم هرکاری مجازم بکنم واون شب میخواستم فقط خوش بگذرونم...پیام سالن روخیلی قشنگ با رقص نورنورپردازی کرده بودوموقع رقص فقط رقص نورها روشن بودن تواوج خوشی بودم که یکدفعه حس کردم یکی مچ دستم رومحکم گرفت وازوسط جمع کشید بیرون.سروصدازیاد بود وهیچکس متوجه نشد این بهنام هستش که من روازجمع جدا کرد وبه حیاط برد.نم نم بارون می اومد همه جا تاریک بودچون داخل خیلی گرم بود وقتی من روکشید بیرون احساس لرزکردم.کتش رودرآوردوانداخت رودوشم ولی دیدم صورتش خیلی عصبیه.سردم شده بود وکمی می لرزیدم گفتم:چته؟چرا مثل دیوونه ها من روکشیدی بیرون؟خیره به چشمام نگاه کرد گفت:آنی!!!تاکی میخوای قاطی این آشغالها بلولی؟عصبی شدم وگفتم:کرم خودتی من کرم نیستم که بلولم.برگشتم که برم داخل ساختمان بازوم روگرفت ومحکم برگردوندم.گفتم:چه مرگته؟امشب چته؟همه دارن میرقصن خوب منم میخوام برم برقصم...عصبی شده بود گفت:توغلط میکنی...هرچقدررقصیدی بسه دیگه.بازوم روسعی داشتم ازدستش دربیارم گفتم:به توچه؟صداش کمی بلند شده بودگفت:من دوست ندارم تو برقصی...اونهم قاطی اینها.گفتم:دستم روول کن به جهنم که دوست نداری...نفهمیدم چطورولی به قدری سریع زدتوصورتم که برای لحظاتی گیج شده بودم..........پایان قسمت سوم.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 15/8/1389 - 2:11 - 0 تشکر 248130

رمان((پاورقی1))قسمت4 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهارم

هاج وواج مونده بودم باورم نمیشد به این راحتی بهنام بهم سیلی زده باشه!به شدت عصبی شده بودواین ازچهره اش معلوم بود.دستم روگرفت وبه طرف پارکینگ برد.درب ماشینش روبازکردوتقریبا من روهل دادداخل ماشین وبعد درب ماشین روچنان محکم بهم کوبیدکه فکرکردم الانه که شیشه کنارم خوردبشه ولی نشد.گریه نمیکردم!!!هنوزتوشوک کشیده ای که خورده بودم قرارداشتم.بهنام برگشت داخل ساختمان وبارونی من روبه همراه روسریم برداشت وسوارماشین شد.هنوزماشین روروشن نکرده بودکه کوروش کنارشیشه سمت من رسیدوباانگشت چندضربه به شیشه کوبیدوگفت:کجا؟!!!!نگاهی به بهنام کردم نمیدونستم چی باید بگم.بهنام عصبی ازماشین پیاده شد وگفت:کوروش نوکرتم...اعصابم ریخته بهم مابرمیگردیم تهران.کوروش دولاشدوبه من که حالاشیشه روپایین کشیده بودم نگاه کردوگفت:توچته؟!!...توهم برمیگردی؟بهنام به جای من جواب داد:آره بامن برمیگرده به اندازه کافی رقصیده بسه دیگه.کوروش به صورت من دقیق شدوگفت:آره؟میخوای برگردی؟بهنام دوباره نشسته بود داخل ماشین وماشین روروشن کردیه دستش روگذاشت روی پای من وبافشاری که به پام واردکردفهموند که نباید پیاده بشم یا حرفی خلاف میل اون بگم بعد روکردبه کوروش وگفت:کوروش چه اصراری داری آنی روتوی این خراب شده قاطی اون آشغالهایی که معلوم نیست ازکدوم جهنم دره پیام پیداشون کرده نگه داری؟کوروش گفت:بهنام هیچ معلوم هست چته؟صدای کوروش هم بلند شده بود میدونستم اگرکوروش بفهمه بهنام دستش روروی من بلند کرده تحت هیچ شرایطی نمیتونستم جلوی واکنش کوروش روبگیرم.بهنام باعصبانیت گفت:من اجازه نمیدم آنی اینجا بمونه.کوروش ماشین رودورزدوبه سمت درب کناربهنام رفت وبا عصبانیت گفت:بهنام توچی کاره ای مگه؟من خودم هستم اصلا...بهنام وکوروش همسن وکاملا هم قد وهیکل بودن وهردوعصبی.میدونستم هرلحظه امکان درگیری بین این دوداره شدت میگیره باید کاری میکردم تا مهمونی پیام خراب نشه چون بعید نبود صدای بلند هردوی اونها به گوش بقیه برسه.سریع ازماشین پیاده شدم وگفتم:کوروش...کوروش...من خودمم میخوام برگردم تهران.کوروش برگشت وباعصبانیت نگاهی به سرتاپای من کرد وگفت:خیلی خوب.وبعدبدون هیچ حرفی برگشت داخل ساختمان.بهنام هم که به حالت نیمه ازماشین برای درگیرشدن باکوروش پیاده شده بوده دوباره برگشت داخل ماشین ومنتظرمن شد.بهنام تاخودتهران بامن دعواکرد ودائم بهم گوشزدمیکردکه باید این بارآخرم باشه که اینجوری خودم روقاطی یه مشت دختروپسرمیندازم.نمیدونستم چی جوابش روبدم.سرم به شدت دردگرفته بودوباهردادی که سرم میکشیداحساس میکردم مغزم داره منفجرمیشه.اتوبان که به پایان رسیدهنوزداشت بامن دعوامیکردنتونستم طاقت بیارم بافریادگفتم:بسه دیگه...باشه...باشه...هرچی توبگی...فقط بس کن دیگه دادنکش سرم داره منفجرمیشه.اونشب باسردردی شدید رسیدم خونه وبی هیچ حرفی با مامانی وآرش سریع رفتم به اتاقم وبعدخوردن یه قرص مسکن قوی خوابیدم...ماههای اول شروع دانشکده برام خیلی جذاب بود.محیطی نو وجدید بادوستهایی متفاوت ازاونچه که قبلا دردبیرستان دوروبرم روگرفته بودن.دختروپسرهمه باهم بودیم وخیلی زود یه گروه11نفری شدیم که همیشه توی محوطه دانشکده باهم بودیم.مریم وترانه وسپیده ولاله ورزیتا دوستهای من بودن که باهم هم رشته بودیم هرکدوم باپسری ازدانشکده خودمون دوست شده بودن که بامن میشدیم11نفر.تورفت وآمددانشکده درابتدابهنام بامن بود ولی چون خودش مرحله فوق قبول شده بود کلاسهاش با زمان من تداخل پیداکردودیگه نمیتونست همیشه من روهمراهی کنه.آرش اون سال برای راحتی من یه ماشین برام گرفت وچون تصدیقمم گرفته بودم خیلی زود احساس استقلال بهم دست داد ودیگه این خودم بودم که گاه تنها وگاه به همراه دوستام که توی مسیرم بودن به دانشکده میرفتم.بهنام ازاین وضع ناراضی بودوکاملا بروزمیدادخیلی صریح ازم میخواست که مثلابا فلانی حرف نزنم...بافلانی راه نرم...چرابافلانی زیاد بگوبخند دارم؟...چراموبایلم زنگ خورش زیاد شده؟...چرامثلا فلان روزبعدتموم شدن کلاسم برنگشتم خونه ودیرترازموعدرسیدم خونه؟...چرا؟...چرا؟...چرا.سعی میکردم زیاد به حرفاش اهمیت ندم ازطرفی خیلی وحشت داشتم کوروش وآرش ازقضیه شب تولد پیام باخبربشن برای همین زیادهم سعی نمیکردم بابهنام کل کل کنم اما درنهایت خوش بودم ولی میدونستم کوروش متوجه خرابی رابطه بین من وبهنام شده فقط منتظره من دهن بازکنم تا به قول خودش بهنام رولهش کنه ولی من هیچ وقت نمیخواستم کدورتی پیش بیادگرچه که گاهی خودم به شدت ازدست بهنام کلافه میشدم...اواخرترم دوم بود که سعیددوست لاله پیشنهاددادبعدازظهرهمه بریم چایخانه سنتی تودربند.پیشنهاد جالبی بودالبته من اهل قلیون نبودم ولی مدتها بود که سیگارمیکشیدم بنابراین درکنارگروهمون که همه عاشق قلیون بودن بعدازظهرهمون روزهمگی که شامل چهارتاماشین میشدیم رفتیم دربند.وقتی رسیدیم بچه ها سفارش کباب وقلیون دادن خیلی خوش گذشت بعد شام بچه ها ازاونجا دل نمیکندن نشسته بودیم وهمه گرم خنده وشوخی بودیم ویکی ازمسخره بازیهامون شده بود خوندن اس ام اسهای خنده داربرای همدیگه.سرم پایین بود وداشتم اس ام اس گوشی سپیده رومیخوندم بقیه هم درحال خنده بودن یکدفعه دیدم همه ساکت شدن.سرم روازروی گوشی بلندکردم دیدم همه دارن به شخصی که کنارتخت ونزدیک من ایستاده نگاه میکنن.سرم روبرگردوندم دیدم بهنام کنارتخت ایستاده وخیره شده به صورتم.............پایان قسمت چهارم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 16/8/1389 - 11:26 - 0 تشکر 248660

رمان((پاورقی1))قسمت5 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پنجم

بهنام نگاهی به جمع کردوبعدروکردبه من وگفت:خوبه..عالیه..دیگه کجاها باید بیام پیدات کنم؟گفتم:بهنام بریم بیرون باهم صحبت میکنیم.خنده ءپرمعنی کردوگفت:بیرون؟بلندشوبریم...میریم خونه.فهمیدم دوباره قاطی کرده وازترس اینکه نکنه جلوی بچه هاحرکتی بکنه که برای شخصیتم گرون تموم بشه سوئیچم روازکیفم به همراه کارت ماشین بیرون آوردم ودادم به مهران ورزیتاگفتم:بچه هاماشین من روشماها بیارین خونه من بابهنام میرم.بچه ها بعد این حرف من یکی یکی بلند شدن وگفتن ماهم برمیگردیم.بهنام ازسالن بیرون رفته بودوجلوی درایستاده وهنوزبه من نگاه میکرد.شروین گفت:آنی اگه فکرمیکنی مشکلی پیش اومده من ومریم بابهنام صحبت کنیم؟سریع گفتم:نه...نه من خودم حلش میکنم چیزمهمی نیست.بعدباعجله وزودترازبقیه ازسالن خارج وبه همراه بهنام سوارماشینش شدم.عصبی رانندگی میکرد ومدتی که گذشت مثل بمبی که منفجربشه فریادکشید:توشعورنداری؟اینجا چه غلطی میکردی؟سعی میکردم خودم روکنترل کنم صدام می لرزید ازترس نبود فقط عصبی شده بودم که چرابهنام شب همه روخراب کرده بود.دوباره فریاد کشید:باتوهستم...کری؟میگم قاطی اینها اونم توی اینجاچه غلطی میکردی؟دنبال چی هستی تو؟بادندون لب پاینم روگازگرفتم میخواستم تمرکزداشته باشم باصدایی آروم گفتم:بهنام دادنکش آرومترهم میتونیم باهم حرف بزنیم...درثانی اونها دوستهای من هستن جای بدی نبودم شام خوردیم و...فریادزد:خفه شو...وقتی زنگ زدم خونتون وماندانابهم گفت که کجارفتی باورم نمیشد.گفتم:چرا؟چرابهنام؟مگه اینجا چه عیبی داره؟مگه باخودت بارها این اطراف نیومدم مگه بارها باهم اینجاهاشام نخوردیم چرااون موقع اینجابدنبوده حالاکه بادوستام اومدم بد شده؟بهنام نگاه عصبی به من کردوگفت:میگم که شعورنداری.گفتم:بهنام من شعوردارم...کاربدی هم نکردم.باعصبانیت وبااینکه سرعت بالایی داشت ماشین روکشید سمت خاکی جاده ونگه داشت.ازماشین پیاده شد ودررومحکم بهم کوبید.میدیدم چقدرعصبی شده ولی منم عصبی بودم.بیشترازروی بچه ها خجالت میکشیدم که بهنام بارفتارزشتش شب اونهاروهم خراب کرده بود.ازماشین پیاده شدم ورفتم کنارش ایستادم وگفتم:ببین بهنام من نمیدونم توچرااینجوری میکنی ولی این روبدون که توبارفتارزشتت شب همه دوستهای من روهم خراب کردی...بی هیچ دلیلی.فریادزد:مگه توبه من قول ندادی بااین جورجماعت نگردی؟اصلا نمیفهمم چرابایدبیای اینجا؟جایی که همه دارن...گفتم:بهنام جماعتی که الان مدنظرتوست همه دوستهای من هستن ومن بااونهاهرجادوست داشته باشم میرم به توهم ربطی نداره.نگاه پرازخشمی بهم کردباتمسخرگفت:چه جمع باحالی هم هستن اونها قلیون میکشن وتوی بیشعورهم سیگارلای انگشتت...میدونی مردم چی فکرمیکنن؟گفتم:بسه بهنام...اونجاکسی به کسی کاری نداره.بازوم روگرفت ومن رودوباره برگردوندتوی ماشین درهمون حال که درماشین رومیبست گفت:توهنوزم بچه ای وبیشعورولی آدمت میکنم.درماشین روبازکردم واومدم پایین به طرفم برگشت وبافریاد گفت:بتمرگ توماشین.ماشین پلیس راه باچراغهای گردون وروشن کنارجاده کشید وبغل ماشین مانگه داشت.افسری پیاده شدوگفت:مشکلی پیش اومده؟بهنام که صورتش ازشدت عصبانیت درحال انفجاربودگفت:به شما مربوط نیست.راننده ماشین پلیس هم وقتی برخوردبهنام رودیدپیاده شد وبه همراه افسرنزدیک ما اومدن.یکی ازاونها روکردبه من وگفت:باهم نسبتی دارین؟بهنام داد زد:آنی گفتم بروگمشو توماشین من خودم...افسرروکردبه بهنام وگفت:درست صحبت کن.وبعد رفت سمت بهنام کارت ماشین وکارت شناساییش روخواست میدونستم به این زودی دیگه ول کن ما نیستن.افسردوباره روکردبه من:باهم نسبتی دارین؟گفتم:بله فامیلیم.خنده ای تمسخرآلودی کرد وگفت:ااا...چه جالب ماهرکی رواینجا میگیرم باهم فامیلن.وبعد درحالیکه افسردومی مدارک ماشین روازبهنام گرفته بود به سمت ماشین خودشون رفتن وبابیسیم کمی صحبت کردن دوباره اومدن سمت ماشین وخواستن ماشین روبگردن.اون شب تاآرش وکوروش هم خودشون روبه کلانتری منطقه ای که من وبهنام روبرده بودن برسونن وثابت کنن که مافامیل هستیم وبرگردیم خونه ساعت شده بودنزدیک4صبح.بچه های دانشکده طفلکی ها به خاطرمن همه جلوی درمنتظرمونده بودن.نمیدونستم چطوری ازشون تشکرکنم.ولی آرش وکوروش وبهنام هرسه به قدری بامن دعواکرده بودن که دیگه حوصله هیچی برام نمونده بودوازطرفی مسائل پیش اومده به خاطرخلافی که ازنظرخودم مرتکب نشده بودم حسابی اعصابم روبهم ریخته بود.تایک هفته هرجامیخواستم برم باید نه تنها به بهنام که به کوروش وآرش هم گزارش میدادم واین کلافه ام کرده بودولی آرش وکوروش خیلی منطقی تربرخوردکردن وکم کم متوجه شدن اون شب مشکلی نبوده ومن فقط باجمع دوستام که ازنظربهنام فقط شایسته نیستن به دربند رفته بودم.ولی خود بهنام هنوزروی حرفش اصرارداشت ومیگفت من نباید بادیگران جایی برم!تعطیلات بعد امتحانات ترم دوم شروع شده بودکمی سرماخورده بودم که همراه با تب حسابی حالم روگرفته بود.روی راحتی درازکشیده بودم وداشتم فیلم نگاه میکردم.مامانی رفته بود توحیاط.درب هال بازشد وبهنام اومد داخل.چهره اش کمی باچند روزگذشته فرق کرده بود.اومدکنارم روی راحتی نشست.ازجام بلند نشدم وفقط سلام کردم.بالبخند نگاهم کردوگفت:قبلابلدبودی یکی ازدرمیاد تو ازجات بلند بشی.گفتم:حالم خوب نیست.خندید وگفت:تاپنجشنبه سعی کن خوب بشی چون عروسی یکی ازدوستام دعوت شدیم.گفتم:دعوت شدیم؟گفت:آره.وبعد کارت عروسی دوستش رونشونم دادپشت کارت نوشته شده بود((بهنام وآناهیتای عزیز)).........پایان قسمت پنجم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 17/8/1389 - 11:42 - 0 تشکر 249066

رمان((پاورقی1))قسمت6 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت ششم

تاچهارشنبه بهنام هرروزمی اومد وبهم سرمیزدحتی داروهایی روهم برام تهیه کردکه سرماخوردگیم که تبدیل به آنفلانزاشده بودسریعترخوب شد.دلم نمیخواست به جشن عروسی دوست بهنام برم یه جورهایی احساس میکردم دراون جشن غریبه هستم ولی وقتی بهنام گفت که زن ومردقاطی هستند درجشن کمی خیالم راحت شدکه بابودن بهنام درکنارم دیگه تنها نیستم.روزقبل جشن بهنام اومد دنبالم وگفت که باهاش برم خرید میخواست لباسی که فرداشب میپوشم روخودش انتخاب کنه.باهاش به خرید رفتم لباس خیلی شیک وسنگین مخصوص شب برام خرید که البته باتمام زیبایی وخیره کنندگی که لباس داشت احساس میکردم یه جورهایی به من نمیاد!!!توی لباس احساس راحتی نداشتم ویه جورهایی فکرمیکردم به سن من که تازه وارد20سالگی شده بودم نمی آید.درتمام مدتی که درحال خرید لباس وکیف وکفش وبعدخرید برای خودش بودیم متوجه بودم که بهنام چیزی میخواهد به من بگوید ولی درگفتن آن تردید دارد.ناهارهم بیرون خوردیم وتقریباساعت از3بعدازظهرگذشته بودسوارماشین شدیم که برگردیم خونه.بهنام قبل اینکه ماشین روروشن کنه نفس عمیقی کشید به صندلی تکیه دادوگفت:آنی؟نگاهش کردم ومنتظرشدم حرفش روبزنه.ادامه داد:میدونی؟...تورنگ چشمات روشنه...یه جورهایی همون رنگ چشماته که خیلی باعث میشه مردم بهت نگاه کنن.خندیدم وگفتم:خوب این دیگه تقصیرمن نیست ببخشید.نخندیدفقط نگاهی به من کردکمی فکرکردوبعدلب پایینش روبا دندون گرفت وبعد درحالیکه انگارفکری به ذهنش رسیده باشه ادامه داد:من یه نظری دارم...لباس فردا شبتم که رنگش مشکیه...میبرمت پیش یکی ازدوستام چشم پزشکه یه لنزخوب ومناسب تیره برای چشمت میگیریم.باتعجب میون حرفش پریدم وگفتم:چی؟!!!!لنزمشکی؟!!!من لنزبذارم؟!!!لبخندی زدوگفت:آره.نمیدونم چرا باهاش مخالفتی نکردم شاید حس کنجکاویم بودکه باعث شد دلم بخواد ببینم اگه لنزمشکی تو چشمم بذارم چه شکلی میشم.بهنام بی هیچ صحبت دیگه ای راهی مطب دوستش شد.وقتی ازمطب بیرون اومدیم من لنزمشکی گذاشته بودم!چهره ام به نظرخودم خیلی متفاوت شده بود واین تغییربرام بیشترازاونی که فکرش رومیکردم جالب بود.توی صورت بهنام یه جورآرامش موج میزدوبعدبهم گفت همیشه ازاینکه رنگ چشمهای من اینقدرجلب توجه میکرده اعصابش داغون میشده وازم خواست که برای آرامش بین خودمون هم شده هروقت بیرون منزل میرم لنز مشکی چشمم روبذارم جوابی بهش ندادم ولی تغییرچهره خودم برام جالب بود!آخرهفته رسید وقتی لباسم روپوشیدم کمی هم آرایش کردم لنزهام روهم گذاشتم.مامانی وقتی من رودید لبخندی زد وگفت چقدرشکل مامان خدابیامرزت شدی...آرش برای برداشتن یکسری مدارکش به خونه برگشته بود وقتی من رودیدکمی خیره خیره به صورتم نگاه کردوبعدباعصابنیت گفت:این چه مسخره بازیه درآوردی چرا لنزمشکی گذاشتی؟خندیدم وصورتش روماچ کردم وگفتم:آرش خوشگل شدم نه؟دوباره بااخم نگاهم کردوگفت:خیلی خری...حالایعنی که چی این کار؟زنگ دربه صدا دراومدمیدونستم بهنام اومده دنبالم درحالیکه میخندیدم مانتووروسریم روبرداشتم وگفتم:تنوع لازمه داداشی...وبعد ازدرب هال بیرون رفتم.ازهمون اولش که با بهنام واردسالن شدم احساس کردم چقدرباجواون جمع غریبه هستم!کاملامعلوم بودهمه بدون استثناءازقشرتحصیل کرده جامعه هستن ازاون جماعتی که حتی باسایه های خودشونم مشکل دارن ودائم درحال قیافه گرفتن برای همدیگه بودن!بهنام درابتدامجبورشد دقایقی به همراه دوستانش درطرف دیگرسالن باشه معلوم بود درموردموضوعی که مربوط به کارشون بودباهم گرم صحبت هستن منم گوشیم روازکیفم درآوردم وخودم روباگوشیم سرگرم کردم ودرعرض کمترازچند دقیقه اس ام اس بازی من بابچه های دانشکده شروع شدوقتی بهنام پیشم برگشت دیگه نمیتونستم گوشیم روکناربذارم وگاهی حتی آروم آروم ازاس ام اسهای ارسالی بچه هابه خنده می افتادم.متوجه شده بودم که بهنام ازکارمن داره شاکی میشه ولی جدی اون جشن حوصله من روسربرده بودوباید سرخودم روگرم میکردم.دقایقی گذشت وبعد بهنام با صدایی آرام ولی عصبی گفت:میشه اون موبایل مسخره ات روبذاری توکیفت تا نشکوندمش.نگاهی بهش کردم وگفتم:حوصله ام سررفته آدمهای این مهمونی انگارهمه ازهم طلب دارن.بهنام دوباره باعصبانیت گفت:چیه دوست داری اینجا هم جمعی مثل اون دوستهای مسخره ات حضورداشتن؟درحالیکه عصبی شده بودم لحظاتی خیره به گوشیم نگاه کردم وبعد اون روداخل کیفم انداختم پاکت سیگارم روازکیفم درآوردم ولی قبل ازهرکار دیگه ای بهنام پاکت روازدستم گرفت وخیلی سریع توی مشتش لهش کردوبعد اون روداخل کیفم انداخت وگفت:آنی شعورداشته باش...چراموقعیت جایی روکه هستی نمیفهمی؟ازجام بلند شدم وگفتم:میخوام برگردم خونه.همونطورکه نشسته بودخیره به صورتم نگاه کردوبعدآرام ازجایش بلند شددرفاصله خیلی کمی ازمن ایستادهنوزبه صورتم خیره بود.صورتش خیس عرق شده بودوباصدایی آروم گفت:بشین.گفتم:نمیخوام...گفتم که میخوام برگردم خونه.عصبی شده بودم احساس میکردم بهنام سعی داره من روتحقیرکنه وبهم بفهمونه که خودش باچه تیپ آدمهایی میگرده ولی به قول خودش من شعوردرک اون محیط روندارم.صدای نفسهاش عصبی شده بود ولی برام مهم نبودکیفم روبرداشتم با صدای خیلی آروم ولی عصبی گفت:باشه برمیگردیم خونه.........پایان قسمت ششم.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 18/8/1389 - 12:11 - 0 تشکر 249379

رمان((پاورقی1))قسمت7 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هفتم

مدتی ازاتفاقی که اون شب درعروسی دوست بهنام افتادگذشت وبهنام به علت دلخوری که ازمن پیداکرده بودزیاد سربه سرم نمیگذاشت ومن چقدراحساس آرامش میکردم ازاینکه دیگه هروقت بادوستام جایی میرفتم ترس پیداشدن سروکله بهنام رونداشتم.بهنام خودش روشدیددرگیردرس ویک تحقیق علمی کرده بودواواخرپاییزبودکه برای یک همایش پزشکی جهت تحقیقش به ترکیه دعوت شد.شبی که میخواست بره آرش وکوروش هم میخواستن برای بدرقه اش به فرودگاه برن ولی من درس روبهانه کردم ورفتم به اتاقم فکرشم نمیکردم برای خداحافظی خودش به اتاقم بیاد.لبخندی به لبش بودبه میزتحریرم تکیه داد وچند لحظه ای نگاهم کردبعدگفت:نمیای فرودگاه؟بابیحوصله گی گفتم:درس دارم.خنده کوتاهی کردوگفت:باشه عیبی نداره من احتمالایک ماهی اونجاهستم آنی دلم نمیخوادوقتی برگشتم بفهمم زیادی شیطنت کردی.باتعجب نگاهش کردم وگفتم:منظور؟قیافه اش جدی شد وگفت:ببین آنی تویه دختری وخیلی هم آسیب پذیراین روکه میفهمی؟جوابی بهش ندادم وفقط گوشه لبم روازداخل بادندون گرفته بودم ومنتظربقیه حرفش بودم.ادامه داد:من خیلی ازاون دوستات روکه توخیلی هم قبولشون داری میشناسم ببین اصلا درشخصیت تونیست که بااونها...نگذاشتم حرفش روادامه بده گفتم:بهنام میشه بسه؟توتودنیافقط خودت روقبول داری وبس ولی من مثل تونیستم.بهنام گفت:ولی من نگرانتم.کتابی که دستم بود رومحکم زدم روی پام وگفتم:چه لزومی داره؟خندید ولی معلوم بودعصبی شده گفت:خره...چون دوستت دارم...چون نمیخوام هیچ آشغالی...بازم نذاشتم حرفش روادامه بده ازجام بلند شدم وگفتم:ببین بهنام مرسی ازاینهمه احساس مسئولیتت ولی دیگه بسه من بچه نیستم خودمم میدونم باکیا بگردم باکیا نگردم.خواستم ازدراتاق برم بیرون دستم روگرفت گفت:آنی؟دراتاق باز شدواهوراپسرعمه شهین که حدود11سالش بودباشیطنت گفت:به به...به به میبینم که...بهنام نذاشت اون حرفش روادامه بده گفت:چیکارداری؟اهوراازجدی بودن بهنام کمی خودش روجمع وجورکردوگفت:هیچی فقط خواستم بگم عمه مهین وبقیه منتظرن بیای پایین ببرنت فرودگاه همین.دستم روازدست بهنام درآوردم وگفتم:بریم پایین معطلشون نکن.وبعد خودم زودترازبهنام ازاتاق بیرون رفتم چون نمیخواستم دیگه چیزی درادامه حرفاش بشنوم.اون روزبهنام رفت ترکیه ومن برای بدرقه بالجبازی تمام نخواستم برم فرودگاه که همین باعث ناراحتی مامانی وعمه مهین شد اما برام مهم نبود دلیلی نداشت برم فرودگاه سفرقندهارکه نمیخواست بره.یک ماهی که بهنام ترکیه بودچندین باری تماس تلفنی با ایران داشت ولی چقدراون مدت به من خوش گذشت دائم بابچه هاگردش وتفریح داشتم حتی بچه هاهم ازنبودن بهنام خوشحال بودن ودراون مدت نگران این نبودیم که هرلحظه بااومدن بهنام یا باتلفن بهنام اوقات من وبعداوقات بچه ها تلخ بشه.به جمع ماچندنفری هم اضافه شده بودن که یکیشون ازبچه های پلی تکنیک بودبه نام مجیدبچه باحال وشوخ درعین حال خیلی باکلاس بوددربین حرفهای بچه ها فهمیده بودم قبلا نامزدداشته ولی ضربه بدی ازنامزدش خورده بعدم نامزدی بهم میخوره اونم دیگه هیچ دختری روبه زندگیش راه نداده بود.کلا پسرباحالی بود درعین شوخ طبعی خیلی هم رعایت ادب رومیکردکم کم من شده بودم سنگ صبورش وهمه مسائلش روبرام تعریف کردویک رابطه دوستانه وصمیمی بین مابرقرارشدواین رابطه ای بودکه هردوی مامطمئن بودیم هیچ عشق وعاشقی دربین نیست فقط شدیم سنگ صبورهمدیگه فقط همین.ارتباط تلفنی هم بامن داشت همینطوراس ام اس زدن که دیگه روشاخش بود اصلاگروه ماانگارخوره اس ام اس داشت ویکی ازسرگرمیهامون همین اس ام اس بازی ها بود.بهنام ازترکیه برگشت خیلی روحیه اش تغییرکرده بودمثل این بودکه نتیجه گرفتن ازتحقیقش خیلی براش مهم بوده همه بهش تبریک میگفتن ومنم مثل بقیه تبریک گفتم ولی اصلا برام مهم نبودفقط رعایت ادب روکرده بودم.شب یلدا رسیدوطبق هرسال چون مامانی که بزرگ فامیل بودوبامازندگی میکردهمه فامیل خونه ماجمع میشدن.کلی اون شب به همه خوش میگذشت ازبخوربخورشب یلداگرفته تاشوخی های بچه های فامیل وبزن وبرقص هرچی بگم کم گفتم.آخرشم که فال حافظ گرفتن شروع میشدوعمه شهین که تبحرخاصی دراین مقوله داشت باعث میشد همه جوونهای فامیل دورش حلقه بزنن.دراین میون من گوشیم دستم بودچراکه دائم باید جواب تلفن یا اس ام اس بچه ها به خصوص مجید رومیدادم.وقتی نوبت فال من شداولش همه کلی سربه سرم گذاشتن منم که ازجواب دادن وانمی موندم خلاصه وقتی کنارعمه شهین نشستم گوشیم روروی میزناهارخوری گذاشته بودم.تمام مدتی که عمه شهین برام داشت فال میگرفت وصدای خنده همه مابلندشده بودمن متوجه نشدم که بهنام گوشی من روبرداشته وتمام اس ام اسها روخونده!!!اس ام اسهایی که محض تفریح گاه شدیدا هم عاشقانه بودن!!!ولی این اس ام اسها ازنظرمن ودوستام فقط اس ام اس بودن نه ابرازحقیقت.بعدکلی خنده که فال من تموم شد وتوسروکله چندتا ازپسرعموهام زدم وقتی ازجام بلند شدم دیدم بهنام رومبل کنارهال نشسته وباچهره ای گرفته درحالیکه گوشی من دستشه داره اس ام اسهام رومیخونه.رفتم جلوگوشی روازش گرفتم.همونطورکه نشسته بودخیره به صورتم نگاه کرد.برگشتم وازپله هارفتم بالاوداخل اتاقم شدم اصلا متوجه نشده بودم که دنبال من اومده وقتی برگشتم دراتاق روببندم دیدم پشت سرم ایستاده.گفت:نتیجه سفارش من این بود؟این آقامجیدکی باشن که اینقدرعاشقانه براتون اس ام اس ارسال میکنن؟باطعنه ونیشدارحرف میزدعصبی شده بودم چون ازنظرمن بهنام حق نداشت گوشی من روچک کنه..............پایان قسمت هفتم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 19/8/1389 - 11:19 - 0 تشکر 249673

رمان((پاورقی1))قسمت8 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتم

کمی نگاهش کردم.خیلی عصبی شده بودم ولی سعی میکردم خودم روکنترل کنم ازرفتارش کلافه شده بودم ودیگه هرحرفش حوصله من روسرمیبرد.دراتاق روبست وبه پشت درتکیه داددستهاش روروی سینه بهم قلاب کرد وخیره به صورتم نگاه کرد.منتظرجوابم بوددرست مثل اینکه یه آدم گنده میخواد ازیه بچه کوچولوبه خاطراشتباهی که مرتکب شده بازخواست کنه.گوشی روگذاشتم روی میزتحریرم وتکیه دادم به میز.باعصبانیت ولی صدایی آروم گفت:خوب؟گفتم:چی خوب؟گفت:این آقامجید کیه؟جواب دادم:یکی ازبچه های گروهمون .عصبی شد دوقدم به سمتم اومدوگفت:مرده شوراون گروهتون روببرن که هرروزیه آشغال روبه عضویت میگیره.گفتم:بهنام گوش کن نه مجید نه هیچکدوم ازبچه هاآشغال نیستن تواگه فکرمیکنی گروه ماآشغاله ومنم قاطیشونم پس تومواظب خودت باش الان که پیش من هستی توروهم قاطی آشغالها کسی نبینه.یک قدم دیگه به سمتم برداشت ودرست مقابل من قرارگرفت فاصله ما خیلی کم شده بود مستقیم به چشمام نگاه کردوگفت:بلبل زبون بودی ولی دیگه داری زبون درازهم میشی...آنی بامن اینجوری حرف نزن...خودت خوب میدونی که هیچ وقت حرف الکی کسی ازمن نشنیده.گفتم:دیگران شاید...ولی الان مدتیه من غیرازچرت وپرت هیچی ازتونشنیدم توفقط زوربلدی بگی اصلا به توچه ربطی داره که کی به گوشی من اس ام اس میده؟ کی بهم زنگ میزنه؟تواگه خیلی غیرت داری بروجلوی دوتاخواهردوقلوی خودت روبگیر که دارن نیاوران روآبادمیکنن.باعصبانیت گفت:آنی درست صحبت کن.جواب دادم:نمیخوام...دروغ که نمیگم...بروبرای اونها تعصبت رونشون بده من خودم حواسم به خودم هست نیازی هم به تو ندارم.صداش کمی بلند شدوگفت:آنی من به موقع به وضع اودوتاهم میرسم ولی الان تویی که برام مهمی.نیشخندی ازروی عصبانیت زدم وگفتم:من اگه نخوام توروی من تعصب داشته باشی یااگه نخوام برات مهم باشم باید کی روببینم؟دراین لحظه گوشیم زنگ خوردخواستم جواب بدم بهنام دادزد:خفه اش کن اون گوشی روداریم حرف میزنیم باهم.بدون اینکه متوجه بشم کی پشت خطمه گوشی روخاموش کردم وگفتم:چته؟اصلا به توچه؟گفت:دیگه شورش روداری درمیاری...اعصابم روریختی بهم امشب.گفتم:به جهنم!به محض اینکه این روگفتم زدتودهنم!!!گوشی ازدستم افتاد کنارمیزتحریرودرهمین لحظه ماندانادراتاق روبازکردوکاملامتوجه موضوع شد.چشمهای مانداناازتعجب گردشده بود وبه بهنام ومن نگاه میکردآروم اومد داخل ودراتاق روبست وگفت:چی شده؟اشکهام دیگه دراختیارخودم نبودن همین طورپشت سرهم بیرون میریختن.گوشی روازروی زمین برداشتم وگفتم:بهنام مرده شورت روببرن...حالم ازت بهم میخوره...اصلا به توچه...دوست دارم هرکاری دلم میخواد بکنم.بهنام گفت:تاوقتی من هستم توهیچ غلطی نمیکنی.مانداناگفت:شمادوتاچرااینجوری میکنین؟الان صداتون میره پایین!!به خداآرش میادبالا ها آنی...بهنام بیا بروپایین تو روخدا تا شربلندنکردین شمادوتا.وبعدمانی دست بهنام روگرفت ودرحالیکه من وبهنام هنوزعصبی به هم نگاه میکردیم بهنام روازاتاق فرستادبیرون بعدخودش برگشت داخل اتاق واومدکنارمن روی تخت نشست.سعی داشتم گریه نکنم ولی اشکام دیگه تواختیارخودم نبودن فقط تند تند سعی داشتم صورتم روپاک کنم.ماندانا گفت:چه غلطی کردی که بهنام رواینجوری آتیشی کردی؟گفتم:مانی بروبیرون تویکی دیگه اعصاب من رونریزبهم.ماندانا ازجاش بلند شد ودرحالیکه داشت ازدرمیرفت بیرون گفت:من که میدونم تودخترلوس ومغروری هستی پس این تویی که مقصری ولی کلی میگم بهت آنا حواست روجمع کن.عصبی شدم وگفتم:تویکی خفه لازم نکرده برای من خانم معلم بشی.هنوزکامل ازدراتاق بیرون نرفته بودکه آرش مانداناروکنارزدواومدداخل کمی عصبی بودولی وقتی دیدمن دارم گریه میکنم آروم شدوگفت:چی شده؟تووبهنام چتون شد یه مرتبه اومدین بالابعدشم اون اومدپایین مثل دیوونه ها رفت خونه خودشون توهم که اینجا نشستی داری آبغوره میگیری؟مانداناگفت:روش زیاده.آرش برگشت نگاهی به مانداناکردوگفت:کی؟بهنام؟مانداناگفت:نخیراین ننرخانوم.وبعدبه من اشاره کرد.آرش گفت:خیلی خوب توبروپایین من خودم میدونم این وسط کی روش زیاده کی هم زیادی حرف میزنه.ماندانا رفت بیرون دراتاق روهم بست.آرش روکردبه من وگفت:آنیتا چی شده؟گفتم:هیچی.آرش نگاهی به من وگوشی که تودستم بودکردوگفت:سرچی بحثتون شد؟دوباره زدم زیرگریه گفتم:بهنام همه اش زورمیگه...همه اش توکارم دخالت میکنه...همه اش...آرش نگذاشت حرفم تموم بشه گفت:ببین آنیتا بهنام بدتورونمیخواددرست مثل من مثل کوروش اگرم یه وقتی چیزی میگه چون مثل ما نگرانته حالااون یه جورهایی این چندسال بیشترباهات بوده وبیشتررورفتارت نظارت داشته برای همینم به خودش این اجازه رومیده که نگرانت باشه ولی اگه فکرمیکنی واقعا حرفاش وکارهاش غیرمنطقیه وواقعاداره اذیتت میکنه من خودم میتونم به راحتی روش روکم کنم ولی فکرنمی...یکدفعه ترس همه وجودم روگرفت میدونستم آرش وکوروش وقتی به خاطرمن یامانداناعصبی بشن چه جهنمی روحالاباهرکی باشه به پامیکنن.ادامه حرفهای آرش رونفهمیده بودم برای همین وقتی آرش گفت:باتوهستم آنیتا!!!میگم نظرت چیه؟کمی خودم روروی تخت جمع وجورکردم.دربازشدوکوروش اومد داخل نگاهی به من کردوگفت:چی شده؟مانی بهم گفت بابهنام حرفت شده!به دوتاشون نگاه کردم دیگه گریه نمیکردم فقط به این موضوع فکرمیکردم یه جوری سروته قضیه روهمش بیارم بنابراین گفتم:چیزمهمی نبود یه بحث کوچیک بودهمین.کوروش باتردیدنگاهی به من وسپس به آرش کرد.آرش باحرکت دست به کوروش فهموند که آروم باشه وبعددرحالیکه کوروش روباخودش ازاتاق بیرون میبردنگاهی به من کردوگفت:آنیتا روحرفهام خوب فکرکن هروقت مشکلی هم داشتی اول به خودم میگی فهمیدی؟باسرحرف آرش روتایید کردم..............پایان قسمت هشتم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 20/8/1389 - 11:25 - 0 تشکر 249971

رمان((پاورقی1))قسمت8 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هشتم

کمی نگاهش کردم.خیلی عصبی شده بودم ولی سعی میکردم خودم روکنترل کنم ازرفتارش کلافه شده بودم ودیگه هرحرفش حوصله من روسرمیبرد.دراتاق روبست وبه پشت درتکیه داددستهاش روروی سینه بهم قلاب کرد وخیره به صورتم نگاه کرد.منتظرجوابم بوددرست مثل اینکه یه آدم گنده میخواد ازیه بچه کوچولوبه خاطراشتباهی که مرتکب شده بازخواست کنه.گوشی روگذاشتم روی میزتحریرم وتکیه دادم به میز.باعصبانیت ولی صدایی آروم گفت:خوب؟گفتم:چی خوب؟گفت:این آقامجید کیه؟جواب دادم:یکی ازبچه های گروهمون .عصبی شد دوقدم به سمتم اومدوگفت:مرده شوراون گروهتون روببرن که هرروزیه آشغال روبه عضویت میگیره.گفتم:بهنام گوش کن نه مجید نه هیچکدوم ازبچه هاآشغال نیستن تواگه فکرمیکنی گروه ماآشغاله ومنم قاطیشونم پس تومواظب خودت باش الان که پیش من هستی توروهم قاطی آشغالها کسی نبینه.یک قدم دیگه به سمتم برداشت ودرست مقابل من قرارگرفت فاصله ما خیلی کم شده بود مستقیم به چشمام نگاه کردوگفت:بلبل زبون بودی ولی دیگه داری زبون درازهم میشی...آنی بامن اینجوری حرف نزن...خودت خوب میدونی که هیچ وقت حرف الکی کسی ازمن نشنیده.گفتم:دیگران شاید...ولی الان مدتیه من غیرازچرت وپرت هیچی ازتونشنیدم توفقط زوربلدی بگی اصلا به توچه ربطی داره که کی به گوشی من اس ام اس میده؟ کی بهم زنگ میزنه؟تواگه خیلی غیرت داری بروجلوی دوتاخواهردوقلوی خودت روبگیر که دارن نیاوران روآبادمیکنن.باعصبانیت گفت:آنی درست صحبت کن.جواب دادم:نمیخوام...دروغ که نمیگم...بروبرای اونها تعصبت رونشون بده من خودم حواسم به خودم هست نیازی هم به تو ندارم.صداش کمی بلند شدوگفت:آنی من به موقع به وضع اودوتاهم میرسم ولی الان تویی که برام مهمی.نیشخندی ازروی عصبانیت زدم وگفتم:من اگه نخوام توروی من تعصب داشته باشی یااگه نخوام برات مهم باشم باید کی روببینم؟دراین لحظه گوشیم زنگ خوردخواستم جواب بدم بهنام دادزد:خفه اش کن اون گوشی روداریم حرف میزنیم باهم.بدون اینکه متوجه بشم کی پشت خطمه گوشی روخاموش کردم وگفتم:چته؟اصلا به توچه؟گفت:دیگه شورش روداری درمیاری...اعصابم روریختی بهم امشب.گفتم:به جهنم!به محض اینکه این روگفتم زدتودهنم!!!گوشی ازدستم افتاد کنارمیزتحریرودرهمین لحظه ماندانادراتاق روبازکردوکاملامتوجه موضوع شد.چشمهای مانداناازتعجب گردشده بود وبه بهنام ومن نگاه میکردآروم اومد داخل ودراتاق روبست وگفت:چی شده؟اشکهام دیگه دراختیارخودم نبودن همین طورپشت سرهم بیرون میریختن.گوشی روازروی زمین برداشتم وگفتم:بهنام مرده شورت روببرن...حالم ازت بهم میخوره...اصلا به توچه...دوست دارم هرکاری دلم میخواد بکنم.بهنام گفت:تاوقتی من هستم توهیچ غلطی نمیکنی.مانداناگفت:شمادوتاچرااینجوری میکنین؟الان صداتون میره پایین!!به خداآرش میادبالا ها آنی...بهنام بیا بروپایین تو روخدا تا شربلندنکردین شمادوتا.وبعدمانی دست بهنام روگرفت ودرحالیکه من وبهنام هنوزعصبی به هم نگاه میکردیم بهنام روازاتاق فرستادبیرون بعدخودش برگشت داخل اتاق واومدکنارمن روی تخت نشست.سعی داشتم گریه نکنم ولی اشکام دیگه تواختیارخودم نبودن فقط تند تند سعی داشتم صورتم روپاک کنم.ماندانا گفت:چه غلطی کردی که بهنام رواینجوری آتیشی کردی؟گفتم:مانی بروبیرون تویکی دیگه اعصاب من رونریزبهم.ماندانا ازجاش بلند شد ودرحالیکه داشت ازدرمیرفت بیرون گفت:من که میدونم تودخترلوس ومغروری هستی پس این تویی که مقصری ولی کلی میگم بهت آنا حواست روجمع کن.عصبی شدم وگفتم:تویکی خفه لازم نکرده برای من خانم معلم بشی.هنوزکامل ازدراتاق بیرون نرفته بودکه آرش مانداناروکنارزدواومدداخل کمی عصبی بودولی وقتی دیدمن دارم گریه میکنم آروم شدوگفت:چی شده؟تووبهنام چتون شد یه مرتبه اومدین بالابعدشم اون اومدپایین مثل دیوونه ها رفت خونه خودشون توهم که اینجا نشستی داری آبغوره میگیری؟مانداناگفت:روش زیاده.آرش برگشت نگاهی به مانداناکردوگفت:کی؟بهنام؟مانداناگفت:نخیراین ننرخانوم.وبعدبه من اشاره کرد.آرش گفت:خیلی خوب توبروپایین من خودم میدونم این وسط کی روش زیاده کی هم زیادی حرف میزنه.ماندانا رفت بیرون دراتاق روهم بست.آرش روکردبه من وگفت:آنیتا چی شده؟گفتم:هیچی.آرش نگاهی به من وگوشی که تودستم بودکردوگفت:سرچی بحثتون شد؟دوباره زدم زیرگریه گفتم:بهنام همه اش زورمیگه...همه اش توکارم دخالت میکنه...همه اش...آرش نگذاشت حرفم تموم بشه گفت:ببین آنیتا بهنام بدتورونمیخواددرست مثل من مثل کوروش اگرم یه وقتی چیزی میگه چون مثل ما نگرانته حالااون یه جورهایی این چندسال بیشترباهات بوده وبیشتررورفتارت نظارت داشته برای همینم به خودش این اجازه رومیده که نگرانت باشه ولی اگه فکرمیکنی واقعا حرفاش وکارهاش غیرمنطقیه وواقعاداره اذیتت میکنه من خودم میتونم به راحتی روش روکم کنم ولی فکرنمی...یکدفعه ترس همه وجودم روگرفت میدونستم آرش وکوروش وقتی به خاطرمن یامانداناعصبی بشن چه جهنمی روحالاباهرکی باشه به پامیکنن.ادامه حرفهای آرش رونفهمیده بودم برای همین وقتی آرش گفت:باتوهستم آنیتا!!!میگم نظرت چیه؟کمی خودم روروی تخت جمع وجورکردم.دربازشدوکوروش اومد داخل نگاهی به من کردوگفت:چی شده؟مانی بهم گفت بابهنام حرفت شده!به دوتاشون نگاه کردم دیگه گریه نمیکردم فقط به این موضوع فکرمیکردم یه جوری سروته قضیه روهمش بیارم بنابراین گفتم:چیزمهمی نبود یه بحث کوچیک بودهمین.کوروش باتردیدنگاهی به من وسپس به آرش کرد.آرش باحرکت دست به کوروش فهموند که آروم باشه وبعددرحالیکه کوروش روباخودش ازاتاق بیرون میبردنگاهی به من کردوگفت:آنیتا روحرفهام خوب فکرکن هروقت مشکلی هم داشتی اول به خودم میگی فهمیدی؟باسرحرف آرش روتایید کردم..............پایان قسمت هشتم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 22/8/1389 - 17:20 - 0 تشکر 250564

رمان((پاورقی1))قسمت9و10 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت نهم

فردای اون شب وقتی صبح خواستم برم دانشکده نمیدونم ماشینم چه مرگش شده بودروشن نمیشدکوروش وآرش هم خونه نبودن که به دادم برسن.تلفن زدم به شهرام ومریم وگفتم دارن میرن دانشکده دنبال منم بیان.ازدرحیاط که بیرون رفتم هواهنوزکامل روشن نشده بود.درحیاط خونه ءعمه مهین بازشد دیدم بهنام میخوادماشینش روبیاره بیرون وقتی لنگه بزرگ درروبازکردمن رودیدباتعجب نگاهم کردگفت:کجا؟!!هنوزبابت دیشب ازدستش دلخوربودم جواب دادم:هیچ جادارم میرم پارتی نمیبینی؟دیگه افتاده بودم روی دنده بدلجیم وباتوجه به رفتاردیشبش وبدشانسی امروزم درخرابی ماشین یک ذره هم حوصله برام نمونده بودکه باهاش بحث کنم.درحیاط روکامل بازکردواومدطرفم وگفت:خانم پارتی صبحگاهی تشریف میبرن؟خودت رولوس نکن بیاسوارشومیرسونمت.گفتم:لازم نکرده.کمی نگاهم کردوگفت:بازشروع نکن...میگم بیامیرسونمت این وقت صبح ماشین...هنوزحرفش روکامل نگفته بودکه ماشین شهرام واردخیابون شد.بهنام خط نگاه من رودنبال کردوبعدگفت:نخیرمثل اینکه جدی جدی داری میری پارتی صبحگاهی!ماشین شهرام توقف کردمریم بادیدن بهنام ازماشین پیاده شدولی شهرام نه.مریم هیچ وقت ازبهنام خوشش نمی اومدبنابراین بدون اینکه به بهنام نگاهی بکنه روکردبه من وگفت:چطوری خانم خانما؟شب یلداخوش گذشت؟نگاهی به بهنام کردم بعدجواب مریم رودادم:آره جات خالی به خصوص آخرشبش.مریم گفت:حالاچرامثل ماست وایسادی داری نگاه میکنی بیا بریم دیگه.بهنام باصدایی آروم به من گفت:آنی وایسامیرسونمت.درحالیکه به طرف ماشین شهرام میرفتم گفتم:بروبابادلت خوشه من بهشتم باتونمیام.اون روزظهروقتی ازدانشکده برگشتم خونه احساس کردم مامانی مثل همیشه نیست انگاریه حرفی میخوادبزنه انگاریه چیزی شده خلاصه اینکه دائم احساس میکردم خبریه ومن ازش بی خبرم!!!ناهارم روکه خوردم کمی سردردداشتم بنابراین باخوردن یه قرص کنارشومینه درازکشیدم مامانی هم برام بالشت وپتوآوردوخیلی زودخوابم برد.غروب باصدای خنده های اعصاب خوردکن هستی ومهستی دوتاخواهرهای بهنام که همراه با صحبت ماندانا ومامانی بود بیدارشدم اززیرپتوبیرون نیومدم وباغرغربه هستی که ازهمه بیشترسروصدامیکردگفتم:اه مرده شوراون صدات روببرن نمیشه بری خونه خودتون جیغ جیغتم باخودت ببری.درضمن حرف زدن نگاهی به دوتاشونم کردم.دیدم هردولباسهای جدیدی که خریدن وخیلی هم زشت ومثل همیشه جلف بودروپوشیدن ودرست مثل دخترهای عقده ای هی ادااصول درمیارن وازماندانانظرمیخوان مامانی هم این وسط مثل همیشه غرمیزد:این چه مدهایی است آدم وحشت میکنه ولله آخرزمونه.مهستی روکردبه من وگفت:آنی چی این لباس آخرزمون رونشون میده؟به این خوشگلیه.من که ازهستی ومهستی متنفربودم گفتم:خره مامانی منظورش لباست نیست که میگه آخرزمونه ازریخت وقیافه ات میگه که همیشه مثل خردجال صدرنگ میکنی خودت رو.دیدم باخنده وشوخی هجوم آوردن طرف من سرم روکردم زیرپتو.مهستی وهستی درحالیکه سعی داشتن پتوروازروی سرم بکشن شروع کردن به خنده وحرف زدن درحین حرفاشون اینها روشنیدم:چه عروس روداری...عروس به این خری ندیده بودم...مرده شورت روببرن که آدم نمیشی...خاک برسربهنام که عاشق توشده...حواست باشه هاازاین به بعدماخواهرشوهرتیم.باشنیدن این جمله هاکه برام خیلی بی معنی ودرعین حال اعصاب خوردکن بودباجدیت پتوروزدم کنارودرحالیکه هستی ومهستی هنوزداشتن شوخی میکردن دادزدم:خفه...چراچرت وپرت دارین میگین؟هستی گفت:چه چرت وپرتی؟فرداشب میایم برای بله برون جنابعالی کارتووبهنام که خواستگاری هم نمیخوادعجب عروسی شوداین عروسی جونمی جون.چهره من به قدری عصبی وجدی شده بودکه مانداناومامانی کاملا حس کرده بودن وفقط باسکوت به من وهستی ومهستی نگاه میکردن.روکردم به هستی وگفتم:چرند نگوحرف مفت نزن.مهستی گفت:زکی...حالاکه توداری چرت میگی همه قرارهارومامان ومامانی گذاشتن توچیکاره ای؟روکردم به مامانی.مامانی بالافاصله گفت:نه مادرهیچ قراری گذاشته نشده تازه امشب میخواستم به تووآرش وکوروش بگم.ازجام بلندشدم ودرحالیکه پتوروتامیکردم به مهستی گفتم:دست آبجی جونت روبگیرگمشو ازاین خونه بیرون به بهنام هم بگوغلط کرده ازاین فکرهاکرده من وبهنام هیچ صنمی باهم نداریم.مانداناگفت:آنیتابازداری شروع میکنی؟عصبی شدم وگفتم:تویکی دهنت روببندحرف نزن...تواگه شعورداشتی به جای اینکه بشینی به این دوتادلقک بخندی باتوجه به نظرمن نسبت به بهنام اصلا نمیذاشتی این حرفهاپیش بیاد.مانداناگفت:به منچه چراحالابه من گیردادی تواصلا اخلاق درست وحسابی نداری حیفه بهنام به خدا...آدم قحط بوده چشمش توروگرفته؟دیگه جواب هیچکدومشون روندادم پتو وبالشت روپرت کردم وسط هال ورفتم طبقه بالابه اتاق خودم گوشی موبایلم روازکیفم درآوردم وشماره بهنام روگرفتم بعدازچندبوق گوشی روبرداشت:الو؟به به چه عجب...پارتی خوش گذشت؟بدون اینکه سلام کنم گفتم:این مسخره بازی چیه راه انداختی؟گفت:کدوم مسخره بازی؟گفتم:هستی ومهستی این اراجیف چیه درموردفرداشب میگن؟خندیدوگفت:مگه بده؟گفتم:بهنام همین جا تمومش کن توبرای من مثل کوروشی...کجای دنیا دیدی خواهری با برادرش عروسی کنه؟صداش جدی شدوگفت:چرندنگوتوغلط کردی که من رومثل کوروش میدونی چون من توروهیچ وقت مثل خواهرام نمیدونم قضیه فرداشب هم جدیه وسرجاش هست................پایان قسمت نهم.

داستان دنباله دار قسمت دهم

اونقدرعصبی شده بودم که صدام پای تلفن میلرزیددیگه برام مهم نبودچطوری دارم باهاش حرف میزنم باعصبانیت گفتم:بهنام توفکرمیکنی کی هستی؟زیادی خودت روتحویل گرفتی یافکرمیکنی اونقدرتکی که من برای اینکه باتوعروسی کنم تاالان روزشماری کردم؟باصدایی آروم گفت:من چنین چیزی نگفتم.دادزدم:غلط میکنی بگی...ببین بهنام دارم خیلی جدی بهت میگم برنامه فرداشب روبهم بزن چون اگربهم نزنی...نذاشت حرفم تموم بشه گفت:آنی توالان بیخودوبی جهت عصبی هستی باشه شب میام دنبالت باهم حرف میزنیم.دوباره بافریادگفتم:بیخودوبی جهت؟!!بیخود وبی جهت عصبی هستم؟!!!تودیوونه ای...توفکرمیکنی کی هستی که میخوای سرخودبرای من تصمیم بگیری اصلا...ببین بهنام من بچه نیستم توچرانمیفهمی؟خندیدوگفت:معلومه بچه نیستی اگه بچه بودی که ازت خواستگاری...دوباره دادزدم:خفه شو...اسم خواستگاری روکه میاری دلم میخوادباناخنم چشمات رودربیارم.صداش جدی شدوگفت:آنی درست صحبت کن.جواب دادم:لازم نیست به من حرف زدن یاد بدی توباید بفهمی که...دوباره بین حرفم اومدوگفت:دارن برای اتاق عمل صدام میکنن آنی سربه سرمن نذارشب میام باهم صحبت میکنیم.دوباره بافریادگفتم:من نمی خوام اصلا ریختت روببینم.ولی بهنام گوشی روقطع کرده بود دوباره شماره اش روگرفتم امااینبارگوشیش روی پیغام گیربودباعصبانیت گوشیم روانداختم روی تخت ولبه تختم نشستم.ازعصبانیت دستام میلرزیدواحساس میکردم ازهمه صورتم داره حرارت بلندمیشه.سکوت همه خونه روبرداشته بودهیچ صدایی ازپایین نمی اومد.تاشب پایین نرفتم ودقیقایه بسته سیگارروتاوقتی آرش وکوروش به خونه بیان تموم کردم.برای شام پایین نرفتم کسی هم صدام نکردحتی آرش.معلوم بودمامانی قضیه روبراشون گفته.ساعت نزدیک11بودکه چندضربه به دراتاقم خوردوبعدآرش اومدداخل نگاهی بهم کردوبدون هیچ حرفی اول پنجره اتاقم روبازکردتادودزیادی که تواتاق جمع شده بودبیرون بره.اومدکنارم نشست.سرمای بیرون باعث شدپتوی روی تختم روبه دورخودم بپیچم برای اولین باربودکه حتی حوصله سلام کردن به آرش روهم نداشتم آرشی که همه زندگی من بودش.دستش روانداخت دورشونه ام وپیشونیم روبوسیدبامهربونی نگام کردزدم زیرگریه بغلم کردوگذاشت یک دل سیرگریه کنم.شده بودم همون دختر6ساله ای که سالهاپیش دریک لحظه دونفرازعزیزترینهاش روازدست داده بود.دلم آغوش گرم یکی رومیخواست وهیچ آغوشی برام گرم تروامن ترازآغوش آرش نبود.بعددقایقی که خوب گریه کردم باصدای مهربونش گفت:بسه دیگه...من مگه مرده باشم خواهرکوچولم اینجوری زاربزنه...الانم طوری نشده بهنام خواستگاری میخوادبکنه خودت بهترازهرکسی میتونی جوابگوباشی...نمیخوایش نخواه هیچکس جرات نداره مجبورت کنه...الان اومده پایین بلندشوبروبیرون باهاش...هیچ دلیلی برای گریه وجودنداره بروهرچی دوست داری بهش بگو...بهت قول میدم دراین زمینه حرف حرف خودته...فقط خودتی که تصمیم میگیری...به هیچ چیزدیگه ام فکرنکن بلندشولباس بپوش بروباهاش بیرون خودت تمومش کن.احساس میکردم آرش روکه دارم ازهیچ چیز نمیترسم برام مثل کوه بودکوهی که باتمام قواپشتم روگرفته وبهم قوت قلب میده.چنددقیقه بعدوقتی رفتم پایین کوروش نشسته بوداخماش توهم بودوعصبی ولی وقتی من رودید لبخند زدوگفت:خوشم اومد بروفقط اگه مشکلی پیش اومدزنگ بزن خونه.آرش نگاهی به کوروش کردوگفت:مشکلی پیش نمیادتوهم لازم نیست اینقدردنبال شربابهنام بگردی.کوروش پک محکمی به قلیونی که برای خودش درست کرده بودزدوگفت:من ذاتاازاین بشر(بهنام)بدم میادبدنش به من لهش میکنم.آرش به من اشاره کردکه زودتربرم بیرون چون بهنام توماشین جلوی درمنتظرم بودمنم معطل نکردم ورفتم.بهنام توماشین نشسته بودوقتی رفتم توماشینش چهره اش ناراحت بودولی سعی داشت لبخندبزنه سلام که بهش نکردم هیچی جواب سلامشم ندادم.دقایقی بعدجلوی ورودی غربی پارک نیاوران ماشین رونگه داشت.برف شروع به باریدن کرده بود.برگشت به سمت من وگفت:خوب؟خانم خانما چشون شده؟گفتم:لوس نشو.خندیدوگفت:من یاخودت؟باعصبانیت نگاهش کردم وگفتم:بهنام من نمیتونم باتوازدواج کنم اصلا فکرشم نمیتونم بکنم.لبخندش کم رنگ شدوگفت:چرا؟گفتم:چون هیچ وقت بهت به چیزی غیرازیه برادرفکرنکردم همیشه همیشه همیشه توحکم برادرسوم روبرای من داشتی.نفس عمیقی کشیدوباانگشت روی فرمون ماشین چندضربه زدوگفت:آنی...باشه...توبه من همیشه مثل یه برادرنگاه کردی خوب... حالاکه فهمیدی چقدردوستت دارم هم نمیخوای دیدت روعوض کنی؟عصبی شدم وگفتم:مسخره...تواصلا فهمیدی چی گفتم؟سرش روبه سمت شیشه کنارش برگردوندبعددوباره برگشت به سمت من وگفت:آنی تواصلا به من هم فکرمیکنی وقتی داری این حرفها رومیگی؟میفهمی چقدربااعصاب من داری بازی میکنی؟گفتم:به جهنم که بااعصابت بازی میشه.من دوست دارم برای خودم زندگی کنم وهیچ وقتم به اینکه زن توبشم یاتوشوهرمن بشی فکرنکردم ونمیکنم حالیت شد؟سعی میکرداعصابش روکنترل کنه کمی مکث کردبعدگفت:باشه اونقدرصبرمیکنم تانظرت عوض بشه.خنده تمسخرآلودی کردم وگفتم:به همین خیال باش.لبخند تلخی زدوگفت:ولی آنی به قرآن قسم نمیگذارم پای هیچ پسری توزندگیت بازبشه غیرازخودم.خنده عصبی کردم وگفتم:بروبابادلت خوشه کی حالاخواست پای کسی روبیاره وسط.خواستم روسریم رودرست کنم که مچ دست چپم رومحکم گرفت وگفت:آنی قسم خوردم.گفتم:باشه اگه پای کسی اومد وسط اونوقت...نذاشت حرفم تموم بشه گفت:میکشمت آنی اگه ببینم روزی با کسی دیگه باشی.........پایان قسمت دهم.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 23/8/1389 - 12:21 - 0 تشکر 250727

رمان((پاروقی1))قسمت11 - شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت یازدهم

دوهفته ازآن شب گذشت وهرشب یکی ازافرادفامیل خونه مامی اومدوبنای نصیحت من رومیگذاشت عموها...عمه ها...مامانی وخلاصه هرکی ازراه میرسیدسعی داشت عقیده من روبه نوعی درتصمیم گیریم دررابطه باخواستگاری بهنام تغییربده ولی من جدی حرف آخرم روگفته بودم واصلا نمیتونستم تصوردیگه ای نسبت به بهنام داشته باشم.دیگه به نوعی بحث من وبهنام شده بودنقل هرمجلسی دراین بین کسایی که بیش ازهرشخص دیگه ای اعصابم روبهم میریختن دوتاخواهردوقلووفضول بهنام بودن وازاونجایی که همسن بودیم معمولاهرقدرملایم ولی درجمع به هردلیلی بین مابحث درمیگرفت واگرمیانجی گری بزرگهانبودگاه میشد که صدامون روی هم بالاهم بره.دیگه خیلی مسخره شده بودچراکه هرجامیرفتم بهنام اخباردقیق من روداشت که باکی رفتم باکی هستم کجاهستم چقدربودم وخلاصه همه چی...اوایل نمیدونستم ازکجامتوجه وخبردارمیشه ولی بعدفهمیدم مهستی وهستی دوستانی دردانشکده ای که من میرم دارن ودرواقع برای من بپاگذاشته بودن واخبارمن رودقیق ترازخود من اونهاوسپس بهنام درکمترین زمان ممکن به دست می آوردن.دراین بین برای اینکه ازتنشهای فامیلی هم جلوگیری کنم سعی میکردم زیادبابهنام درگیرنشم ویااحیانا"کاری نکنم که اون عصبی بشه چون حوصله جروبحث بابهنام رواصلا نداشتم ولی باتمام این اوصاف باید همیشه به سوالاتش هم پاسخگوبودم.اگرجایی بابچه های دانشکده میرفتم صدبارتلفن میزدوهربارهم بایدجواب میدادم اگرجواب نمیدادم درعرض کمترازیک ساعت سروکله اش پیدامیشدواین دیگه برام بدتربودچون بچه های گروه هم بااومدن بهنام ناخودآگاه اوقاتشون تلخ میشدچراکه بهنام برخوردخوبی باهیچکدوم ازبچه هانداشت.سه شنبه هاکلاس نداشتم ولی یکی ازسه شنبه ها استادیکی ازدروس اختصاصیمون گفت که بایدبریم کلاس.صبح که ازخونه خارج شدم بهنام روندیدم چون فکرمیکردمن امروزدانشکده نمیرم صبح که میخواست بره بیمارستان جلوی درمعطل نشدوسریع رفت منم درست بعدازرفتن اوازخونه خارج شدم.اون روزنمیدونم چراهوس کردم بدون ماشین برم واتفاقاسرخیابون که رسیدم رزیتارسیدوباماشین اون رفتیم دانشکده.اون روزاستادبیخودی گیرشده بودوهرگوشی که سرکلاسش زنگ میخوردچهارتالیچارباراون دانشجوی بدبخت میکردمن بادیدن این وضع گوشیم روخاموش کردم.بعدازیک ساعت ونیم درس نفس گیراستادیه زمان تنفس به همه داد.نیم ساعت تاشروع کلاس بعدوقت داشتیم بابچه هاازبوفه چایی گرفتیم مشغول چایی خوردن بودم گوشیم روروشن کردم به محض روشن شدن گوشیم گوشیم زنگ خوردبهنمام پشت خط بودوقتی جواب دادم فقط صدای فریادش روشنیدم که گفت:کدوم گوری هستی؟چراگوشیت روخاموش کردی؟گفتم:دادنکش...کلاس داشتم.دادزد:توغلط کردی...امروزسه شنبه است خرکه نیستم...میگم کدوم گوری هستی؟گفتم:بیخودی دادوبیدادنکن خیرسرت مثلاتویه دکتری بدبخت مریضهایی که زیردست توهستن...به میون حرفم اومدوباعصبانیت گفت:آنی میگم کجایی؟گفتم:دانشکده...دانشکده...دانشکده...خری دیگه...فکرکردی کجاهستم؟کلاس بودم گوشیم روخاموش کرده بودم.بهنام عصبی بودوبادادوفریادحرف میزدگوشی روازگوشم فاصله دادم تاکمترصدای دادش روبشنوم.شهرام که کناربچه هانشسته بود داشت به من نگاه میکرداومدنزدیک وگفت:چی میگه؟گفتم هیچی باورنمیکنه کلاس دارم الان.شروین گفت:خوب بهش بگودوساعت دیگه بیادجلودردانشکده دنبالت...عجب آدم عوضی هستش این پسرعمه شریف جنابعالی شورش رودرمیاره بعضی وقتها...بهنام پشت خط سکوت کرده بودوهمه حرفهای شروین روشنیدولی نمیدونست کیه.به بهنام گفتم:دوساعت دیگه کلاسم تموم میشه بیا دنبالم جلوی دانشکده.جواب داد:به اون عوضی که داری باهاش خوش میگذرونی بگوکاریادت نده خودت ختم این کارهایی.دیگه عصبی شدم وگفتم:بهنام خیلی بیشعوری...توچی فکرکردی؟این صدای شروین بودکه داشت حرف میزدفکرکردی کجاهستم؟بازمن روباآبجیهات یکی دیدی؟بهنام گفت:خفه شو.گفتم:خودت خفه شو.یکدفعه ساکت شدفکرکردم گوشی روقطع کرده مکث کردم گفتم:الو؟گفت:زهرمار...فقط بگوکی وکجابیام دنبالت؟باعصبانیت گفتم:ببین بهنام من ازتونمیترسم هرغلطی هم بخوام میکنم ازتوگنده ترشم نمیتونه جلوم روبگیره.گفت:خفه شو...بهت گفتم کی وکجابیام دنبالت؟دادزدم:همونجاوهمون وقتی که بهت گفتم.بعدگوشی روقطع کردم وهرچی دیگه زنگ زدگوشی روجواب ندادم.نمیدونم استادچه مرگش شدکه اونم توسط یکی ازبچه ها پیغام دادکلاس لغوشده.بچه هاهمه منتظربودن ببینن من چیکارمیکنم خیلی عصبی شده بودم ازطرفی مسخره دست استادشده بودیم وازطرفی به بهنام گفته بودم دوساعت دیگه بیاددنبالم.سپهرگفت:همه بریم چایخونه سنتی نزدیک اومدن بهنام برگردیم دانشکده تا مشکلی پیش نیاد.خیلی بهم برخوردرفتاربهنام جوری شده بودکه دیگه فکرمیکردم شخصیتم پیش بچه ها زیرسوال رفته روکردم به مریم وگفتم شماهابه من کاری نداشته باشین هرجامیخواین برین مشکل من بابهنام باعث خرابی برنامه شماهانشه.امیرورزیتاخندیدن وگفتن:چرندنگودخترمگه میشه مابریم وتوتنهااینجاباشی.خلاصه هرکاری کردم بچه هانرفتندوبه طورخیلی اتفاقی مجیدهم اومد به دانشکده پیش ما.ساعتی تومحوطه دانشکده بودیم خیلی عصبی شده بودم وتوهمون حالت گوشی روخاموش کردم انداختم توکیفم.ساعت اومدن بهنام شدوقتی ازدردانشکده رفتیم بیرون دیدم اونطرف خیابون درحالیکه به ماشینش تکیه داده باعصبانیت داره نگاهم میکنه.مجیدوشروین وسپهرهم رفته بودن ماشینهاشون روازپارکینگ دانشجویی آورده بودن وهمزمان هرسه رسیدن جلوی درب دانشکده مجبورشدم سریع بابچه هاخداحافظی کنم وبرم اونطرف خیابون.بچه ها هنوزهمه سوارماشینهانشده بودن.وقتی به بهنام رسیدم کیفم روازم گرفت وباعصبانیت روی کاپوت جلوی ماشین خالیش کردچندتاکتاب ویکسری ورق وخودکاروگوشیم وهزارتاخرت وپرت دیگه ازتوش ریخت روی ماشین وزمین.بچه هاکه اونطرف خیابون بودن همه باعصبانیت وتعجب به من وبهنام نگاه میکردن اعصابم پاک ریخته بودبهم.گفتم:خل شدی؟بهنام بافریادگفت:خفه شو.بعدگوشیم روبرداشت ونگاهش کرددیدخاموشه برگشت طرف من وگفت:خاموش کردی که بااعصاب من بازی کنی؟تاالان کدوم گوری بودی؟گفتم:چرندنگوبهنام زشته بچه هادارن نگاهمون میکنن.دوباره گفت:گفتم باکدوم عوضی تاالان میچرخیدی؟عصبی شدم وبی توجه حرفی زدم که نباید میگفتم...دادکشیدم:باهرعوضی بودم سگش به توشرف داره...نگذاشت حرفم تموم بشه دوتاکشیده پشت سرهم زدتوصورتم.یک لحظه به خودم اومدم دیدم بچه های گروه ازاونطرف خیابون اومدن سمت ما.مجیدباحالتی عصبی رفت سمت بهنام میدونستم درگیری پیش میادوحراست دانشگاه هم اون سمت خیابون چشم ازماهابرنمیداشت.مجیدروکردبه بهنام وگفت:خیلی بیشعوری.تابه خودم بیام مجیدوبهنام گلاویزشده بودن.ازبینیم خون می اومدودردشدیدی هم توی معده ام حس میکردم باهمون حال روکردم به شروین وگفتم:توروقرآن جداشون کن.سپهرگفت:چقدرخری آنیتا...به سپهرنگاه کردم وگفتم:نمیخوام دخالت کنید هیچکدمتون.بچه ها بهم دستمال دادن سعی داشتم خون بینیم روپاک کنم درهمون حال متوجه بودم که بهنام ومجیدبه قدری عصبی شدن که شروین هم نمیتونه مجید وبهنام روازهم جداکنه مجبورشدم برم جلووبافریادروکردم به مجیدوگفتم:بس کن...بسه دیگه.مجیدآروم سرجاش ایستاد بهنام هم همینطور.روکردم به بهنام گفتم:خسته ام کردی...مجیدرفت سوارماشینش شدوباعصبانیت وسرعت ازاونجادورشد.حراست دانشکده اومدجلوولی سپهرتونست سروته قضیه روباچرب زبونی هم بیاره.مریم والهام وسایل من روازروی زمین جمع کردن ودادن بهم دیگه به گریه افتاده بودم احساس میکردم هیچی ازشخصیتم جلوی بچه هاباقی نمونده.بهنام گفت:سوارشوبریم.رفتم سمت ماشین بهنام که مریم گفت:آنا نروباهاش بیا مامیرسونیمت.شروین گفت:آنی نمیخوادکسی دخالت کنه.سپهرگفت:درسته...بروآنی جون.امیرگفت:بچه هاسوارشین بدجورضایع بازی شد.باید بابهنام میرفتم چون خیلی حرفهاداشتم بهش بگم سوارماشینش شدم واونم باعصبانیت ازکناربچه هاکه هنوزبانگرانی به صورت ودستمال خونی دست من نگاه میکردن گذشت...............پایان قسمت یازدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.