سلام در اینجا ما قصه ی گروهی می نویسیم مثلا اول قصه این جوری یک مدیر سوار ماشینش شد نفر بعد باید این جور بگوید یک مدیر سوار ماشینش شد ولی دید سوخت ندارد خوب هر کس می تواند این قصه را بنویسد خدا را چه دیدی شاید هم چاپ شد!!!!

موضوع قصه یک روز پر دردسر

رضا و راضیه باهم خواهر و برادرند یک روز که سوار ماشین شوند تا به مدرسه بروند متوجه می شوند که...

سلام

رضادر را باز کرد دوست  پدرش چنگیز خان بود چنگیز خان بعداز سلام واحوالپرسی ومنو من کردن چیزی را گفت که غم سراسر وجود رضا را فرا گرفت ازکیف  پدر رضا 750 گرم کوکائین پیدا کرده بودن وچنگیز خان هم آمده بود که به رضا و خانواده اش خبر دهد که پدرشان دستگیر شده است رضا و مرضیه و مادرشان همراه چنگیز خان راهی کلانتری شدن .......

سلام وحید جان مرضیه و مادرش خونه نیستن که با هم برن کلانتری سعی کنید این چیزا رو هم در نظر بگیرین رضا یه نگاهی به قیافه خلاف چنگیز انداخت و گفت امکان نداره!!! حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟بابای من تا حالا سیگارم نکشیده.چنگیز یه دستی به سیبیل گنده و زمختش کشید و گفت:مام نیمیدونیم چی چوریاست اصلا به آقا بهروز (پدر رضا) نمیاد از این کارا بکنه.(از زبان رضا) یه لحظه با خودم گفتم کاش هیچوقت بابام با چنگیز شریک نشده بود و پاشو تو زندگی ما باز نکرده بود.با چنگیز رفتیم کلانتری هنوز به در کلانتری نرسیده بودیم که دیدم بابام داره از کلانتری میاد بیرون.انقده خوشحال بودم که بدو بدو رفتم سمت بابام و پریدم تو بغلش از شدت پریدن من دو تایی با بابام افتادیم توی کانال کنار پیاده رو که پر آب بود ...

داستان خیلی چند شاخه ای شده کدوم رو باید ادامه بدیم؟

چند مطلب قبل اصلا به هم نمیان

یکی لطفا سر و سامان بده بعد ادامه دهیم

دوستان گرامی توجه کنید که اینجا انجمن طنز است و اگر اجازه داده شد که این بحث ایجاد شود مبنی بر آن بود که داستانی طنز توسط دوستان به رشته ی تحریر درآید اگر چنین نشود بحث منحل می شود.

بابام آشغالایی که به صورتش چسبیده بودو کنار زدو یه فریادی کشید و گفت :پسر این چه وضعه خوشحالیه؟منم نمیدونستم چی بگم!

 همه ی عابرین پیاده داشتن بهمون میخندیدن .یهو چنگیز خان اومد بالای سرمون و گفت :بهروز خان چه جوری آزاد شدی؟

 بابام یه اخمی به چنگیز کردو گفت مرد حسابی می خوای همین  جا توی چاله برات توضیح بدم؟!

:بعد دستشو دراز کردو ...

ای بابا،این داستان چقدر جلو رفته.

خیلی دوست داشتم كه من هم شركت كنم تو این داستان نویسی.

خیلی جالبه.

من كه دیر رسیدم...

به سمت خانه راه افتادن با ماشین چنگیز
حالا با این سر و وضع کر و کثیف و لباس زندان هم راه به راه به آشنا می خوردند و این چنگیز هم که مثلا می خواست مرام بزاره با همه احوال پرسی می کرد و بیچاره رضا و باباش هم هی خجالت می کشیدند، بارون شدیدی هم گرفته بود.
حالا معلوم نبود تو این بارون شدید این همه آدم آشنا از کجا پیداشون شده؟!
همینطور که داشتند می رفتند...

دعوایی را دیدند و رضا هم از فرصت استفاده کرد و در رفت تا اینکه

دوستان گرامی توجه کنید که اینجا انجمن طنز است و اگر اجازه داده شد که این بحث ایجاد شود مبنی بر آن بود که داستانی طنز توسط دوستان به رشته ی تحریر درآید اگر چنین نشود بحث منحل می شلطفا بحث را قفل کنید