دید که زمین و زمان بهم ریخته
همه جا تاریک و سیاه و پر از لولو
انگار نه انگار که تو این شهر زندگی در جریانه
تو همین حال و احوال بود که ناگهان یه نور شدید و یه صدای خیلی وحشتناک دید که داشت نزدیک و نزدیک تر می شد
بعد یهو
.
.
.
.
.
خیس عرق از خواب پرید و در حالی که صدای تند تپش قلبش رو می شنید و نفس نفس می زد خودش رو جلوی تلوزیون دید که حالا داشت برفک نشون میداد
یادش افتاد دیشب داشته یه فیلم ترسناک میدیده
کم کم آروم شد
نمیدونست از اینکه همه اینها خواب بوده خوشحال باشه یا به خاطر این حوادث تلخ گریه کنه در هر صورت خدا رو شکر کرد که همه اینها خواب بوده
...