• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 3850)
چهارشنبه 6/8/1388 - 16:43 -0 تشکر 161081
قصه ی گروهی

سلام در اینجا ما قصه ی گروهی می نویسیم مثلا اول قصه این جوری یک مدیر سوار ماشینش شد نفر بعد باید این جور بگوید یک مدیر سوار ماشینش شد ولی دید سوخت ندارد خوب هر کس می تواند این قصه را بنویسد خدا را چه دیدی شاید هم چاپ شد!!!!

موضوع قصه یک روز پر دردسر

رضا و راضیه باهم خواهر و برادرند یک روز که سوار ماشین شوند تا به مدرسه بروند متوجه می شوند که...

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست - حضرت علی علیه‌السلام

چهارشنبه 13/8/1388 - 23:19 - 0 تشکر 162147

سلام

بله با کیکی که مدرسه برای جشن به بچه ها داد مشکل تغذیه رضاو راضیه هم حل شد.اما این روز پر دردسر هنوز ادامه داشت وبعد از پایان مدرسه  مشکل بعدی این خواهر و برادر برگشتشان به خانه بود که نمی دوسنتد با چه پولی به خانه برگردند و همانطور که در فکر بودند ناگهان...

با سرانگشت عشق هرکسي شاعرمي شود(افلاطون)
پنج شنبه 14/8/1388 - 17:27 - 0 تشکر 162231

سلام

در فکر بودند که دیدند پدر یکی از بچه های مدرسه که اتفاقا از هم محله ای های رضا و مرضیه هم بود، آمده دنبال او و ماشین هم دارد، رضا و مرضیه خیلی خوشحال شدند اما خجالت می کشیدند که بروند به به پدر دوستشان موضوع را بگویند تا اینکه.... 

پنج شنبه 14/8/1388 - 18:27 - 0 تشکر 162248

رضا طبق معمول به مرضیه گفت که حالا که پول نداریم می تونیم تا خونه پیاده بریم!ولی مرضیه که خیلی خسته  بود گفت نه من که ترجیح می دم سوار اتوبوس شم و به راننده بگم که کرایه رو روز بعد می دم.ولی رضا ترجیح می داد بی پول بودنشو با راننده در میون نذاره پس به مرضیه گفت تو با اتوبوس برو و منم پیاده میام.(خیالش از بابت خواهرش راحت بود!)

پنج شنبه 14/8/1388 - 21:39 - 0 تشکر 162282

حلت اول: خجالت می کشیدند به بابای دوستشون بگن که پول ندارند

 بالاخره رضا دلش رو به دریا زد و رفت به دوستش قضیه را گفت و دوستش هم با باباش صحبت کرد و بابای دوستش هم با خوشحالی از رضا و مرضیه خواست که باهاشون به خونه برگردند و بالاخره به خونه رسیدند و تندی رفتند پیش مامانشون و قضیه را برای او تعریف کردند

حالت دوم:رضا پیاده رفت و مرضیه با اتوبوس

مرضیه با اتوبوس رفت و خیلی زودتر از داداشش به خونه رسید و منتظر رضا شد تا اینکه رضا از سر کوچه پیداش شد و هر دو با هم وارد خونه شدند و قضیه را برای مادرشون تعریف کردند

ادامه:
مادرشون که نمیدونس بخنده یا گریه کنه به اون دوتا گفت خب میرفتید دفتر مدرسه و از اونا می خواستید که با من تماس بگیرن، تازه رضا مگه تو موبایل(ببخشید تلفن همراه) نداری؟!!!!!!!!!

شنبه 16/8/1388 - 19:35 - 0 تشکر 162532

اونا گفتند:مامان ما ترجیح می دادیم ماجراجویی کنیم  و برای زندگی تجربه اندوزی کنیم تا اینکه راحت ترین راه که زنگ زدن به شما بود رو انتخاب کنیم(اما ته تهش واقعا یه همچین چیزی به ذهنشون نرسیده بود!)

به نظر من ذیگه باید از این مسایل مادی بیرون بیایم و ریتم داستانو عوض کنیم کمک کم داره خیلی بی مزه میشه!باشه با نفر بعد

دوشنبه 18/8/1388 - 19:55 - 0 تشکر 162827

سلام

اونا گفتند:مامان ما ترجیح می دادیم ماجراجویی کنیم  و برای زندگی تجربه اندوزی کنیم

آقا ببخشید تقصیر من بود که اولش بحث رو به سمت مادیات کشوندم ......حالا بریم به سمت معنویات!

رضا و مرضیه در خانه همراه مادرشان نشسته بودند و داشتن عصرانه میخوردند که ناگهان پدرشان از در وارد شد بچه ها سلام دادند...سلام پدر.....پدر گفت سلام بچه ها ولی بعد از جواب سلام پدر از هوش رفت.....

 

 

يه سري به خدا بزنيم

خيلي زود

بي بهانه...

دوشنبه 18/8/1388 - 21:9 - 0 تشکر 162842

بله پدر بیهوش شد و دیگر به هوش نیامد (دوحش شاد و یادش گرامی باد)

دوشنبه 18/8/1388 - 22:30 - 0 تشکر 162852

بابا چرا اینقدر بی رحمانه برخورد می کنید
حالا از هوش رفت، خسته بوده، یه کم استراحت میکنه به هوش میاد
شایدم از این کارای بچه ها شاخ درآورده و خیلی تعجب کرده
اصلا شایدم فضایی دیده

دوشنبه 18/8/1388 - 23:22 - 0 تشکر 162877

خلاصه نبودید ببینید چه غوغایی شد راضیه از اون طرف رضا از او ن طرف هی بزنن تو سر خودشون ای وای حالا چی کار کنن وسط این هیری بیری بابا افتاد مرد مامانه هم هی میزد تو سر خودش هی چنگ به صورتش میزد ( عجب ) خلاصه مادر ه هم از غصه پدر افتاد مرد حالا دوتا جنازه و مرضیه و راضیه ؟؟؟/ نفر بعد میخوای چی کار کنی با ادامه داستان؟

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد * نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهدساخت *

 ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد * به دست کودکی گستاخ و بازیگوش*

و او یکریزو پی در پی دم گرم و چموش خویش را بفشارد برگلویم سخت * و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد *

بدین سان بشکند در من * سکوت مرگبارم را ......

 ***دکتر علی شریعتی ***

سه شنبه 19/8/1388 - 0:9 - 0 تشکر 162885

به نام خدا

سلام

... اونا هنوز باورشون نشده بود که دیگه پدر و مادرشون تنهاشون گذاشتند. رفتن جلو و دیدن نه، بدن هر دو کاملاً سرد شده و صورتهاشون هم  کبود.

بغضی گلوشونو داشت فشار میداد. اول بغض راضیه ترکید و بعد رضا. احساس سرمای عجیبی تمام بدنشون رو فرا گرفت . سرمایی که تا عمق روحشون هم نفوذ کرده بود. اونا اون شب رو تا صبح بالای جنازه های پدر  و مادر گریستند ولی چون آدمای با فرهنگی تربیت شده بودند هیچ کسی نفهمیدم اون شب چه بلای عظیمی سر این دو کودک اومد. صبح که شد...

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.