مامان من بستنی می خوام. بستنی؟!٬ الان که نمی شه٬ می ریزه روی لباست همه جا کثیف می شه. نه مامان من مواظبم. وااااای حساااااااام اون جا رو ببین. کجا رو؟!. بالا رو نگاه کن اون ساختمون بلنده. کدوم ؟!. همون دیگه٬ اون که سرش داره می خوره به آسمون. مامان من بستنی می خوام. وای حسام دستتو بلند کن ببین می تونی به کله ش دست بزنی؟!. نه! دستم نمی رسه٬ چه قد بلنده. آره می بینی؟! الان سرش می خوره به ابرا٬ اصلا تو می دونی چه جوری بارون میاد؟!.نه! چه جوری؟!. این ساختمون بلندا سرشون می خوره به ابرا٬ ابرا گریه شون می گیره٬ گریه ی ابرا هم بارونه دیگه!!!. مامان الان چرا بارون نمیاد. خب می دونی ما باید ساختمونای بلند رو پیدا کنیم٬ بعد بهشون بگیم بخورن به ابرا که ابرا گریه شون بگیره و بارون بیاد. مامان ما که چتر نداریم. خب اگه بارون اومد زود می ریم خونه چترمون رو برمی داریم. حالا بیا به ساختمونا بگیم بخورن به ابرا. مامان این خوبه؟! بلنده؟!. بــــــــــــــــله٬ بیا بهش بگو. ساختمونه خودتو بزن به ابرا که ابرا گریه کنن بارون بیاد. آفرین! بلندتر بهش بگو٬ ببین چه قدر بلنده صدات بهش نمی رسه. آآآآآآآآآآی ساختمون … . حالا بیا به بقیه شون هم بگیم. به این بگو. به این یکی. اونو ببین. به نظرت سرش به ابرا می خوره؟!
یادم نیست حسام بهانه ی چه چیزی را گرفته بود که من این کلک را سوار کردم ولی هنوز که هنوز است بعد از گذشت چندین ماه بعضی وقت ها که با حسام از خانه بیرون می رویم از من می پرسد چرا این ساختمون بلندا نمی خوردن به ابرا که بارون بیاد!!!؟
این طور وقت ها ممکن است حسام بعد از چند دقیقه باز بهانه ی بستنی بگیرد و من باز کلک جدیدی سوار می کنم و ذهنش را مشغول. تا این که به سوپری نزدیک خانه می رسیم و آن وقت برایش یک بستنی می خرم و می گویم حالا بریم خونه بستنی ت رو بخور.
البته همیشه این طور نیست که ما بخواهیم در نهایت به میل بچه ها رفتار کنیم. مثلا ممکن است آن ها از ما خوراکی یا وسیله ای خواسته باشند که به هیچ عنوان نمی خواهیم آن را تهیه کنیم٬ آن وقت باز هم باید ذهن شان را به سمت دیگری معطوف کنیم تا آن ها را از حالت تدافعی خارج کنیم و بعد سر فرصت با هم درباره ی موضوع گفتگو کنیم. گفتگویی کوتاه و مختصر و سازنده.
گاهی وقت ها هم نیازی به گفتگو نیست. خواسته ی فرزند شما طوری ست که نمی توانید و یا نمی خواهید موضوع را برایش باز کنید. به قول یکی از دوستان «مثلا بچه می گه چرا وقتی می خوام بیام تو اتاق شما باید در بزنم!؟». این طور وقت ها فقط کافی ست بگوییم: «مامان ها چیزهایی می دانند که بچه ها نمی دانند.» همین!.
البته گفتن این جمله نیاز به پیشینه ای درست و درمان دارد. یعنی بچه باید مثلا در سن ۵ سالگی شما را به عنوان مادر و کسی که حرفش حرف است به حساب بیاورد. اگر شما برای هر کار ریز و درشتی برایش دلیل و منطق آورده باشید او هم متقابلا برای هر کار ریز و درشتی از شما دلیل و منطق می خواهد. منطقی صحبت کردن با بچه ها به هیچ عنوان مربوط به هفت سال اول زندگی نیست. ما در این هفت سال باید تلاش کنیم خردمندانه موانع را از سر راه درگیری بچه ها و والدین برداریم٬ تا بچه ها به طور غیرمستقیم به خواسته های شان برسند. نباید اجازه بدهیم آن ها ما را به چالش بکشند و یا زیر سئوال ببرند. معنای امیری هفت سال اول این است که مثل یک مشاور دلسوز سر سلطان را با پنبه ببریم! طوری که او خودش هم متوجه نشود. نه این که شش دانگ مملکت را بدهیم دستش تا یک شبه آن را ویران کند!.
حدس می زنم بعضی از مادرها با خودشان بگویند بچه ی من این طوری نیست. او به هیچ عنوان گول نمی خورد. او وقتی چیزی بخواهد تا آن را از من نگیرد دست بردار نیست. من اصلا این حرف را قبول ندارم. اشتباهی که ما می کنیم این است که می خواهیم بچه ها از طریق خواسته ی خودشان از خواسته ی خودشان منصرف شوند!.