تو.. باتیپ غیرمذهبی ات...وشاید من.
جریان داستان توو..خب!! من زمانی شروع شد كه من باتمام ثروت وشكوه شهرهای آسمون خونه های خدا رو یكی یكی می خریدم...طناب خدارو اباعشق دراغوش میگرفتم وازنردبانهای عرفان بالا می رفتم.
هرباركه بالاترین نقطه آسمان رو می نگریستم خدا باهزاران ستاره برای صدازدنم چشمك می زد.
همان موقع ها تو باتمام تیپ غیرمذهبی ات به زورمی خواستی قلب عارفانه مرا تصاحب كنی...
وقتی به توخیره شدم تمام تن ذلیلی رو كه برای همیشه ازخدافاصله گرفته بود دیدم..قلب زخمی میان قفسه سینه ات جای گرفته بود.
به یكباره تمام نیازهاوخواسته هاوشكنندگیت رو دیدم..می تونستم تمام اون نفس های خسته ات رو شادكنم..می تونستم تمام زندگیت رو بهشت كنم..
وتورو وارث تمام ان خانه های آسمانیم كنم..اما..اما..من باتمام غرور ازطناب خدا بالارفتم ودرعرش میان همه فرشتگان خدارومتهم كردم!:خدایا این بنده حقیرت روكه بویی ازمذهب نبرده راچطور رودرروی من قراردادی؟؟من با تمام این جاه وشوكت كه درآسمان خانه هادارم چطورحاضر شدی او حتی درنقطه من حتی عبوركند...
وباتمام غروربندگیم برزمین عرش دستم راكوبیدم.
خدالبخندغمگینی زد..انگارماجرایی دوباره برایش تكرارشده بود.
ناگهان تمام شرم مراگرفت.یاد ابلیسی افتادم كه تمام خانه های اسمان رو یكی یكی صاحب میشد..وروزی كه غرورگرفتش..!
باتمام ترسی كه داشتم برعرش نشستم واشك هایم راگرو گذاشتم وگفتم ببخشید..من نمیخوام ابلیس موابانه باشم..
امادیگه دیرشده بود..تو ...باهمان تیپ غیرمذهبی ات باعث شدی من ناخواسته دراسمان خیلی ازخانه هام رو برای گرو بخشش خدابه اوپس بدهم!
همیشه ازخودم یه سوال میپرسم..كه تو..توچی داشتی كه خدااین همه دوستت داشت..بااینكه شاید یه خانه هم دراسمانش نداری!
خوش به حالت..باهمان شكنندگی كه داری تونستی قلب خدایی رو به سویت جذب كنی كه تمام قلب من باالتماس برای دلربایی اش مدام خانه تكانی می كرد.
شاید من یك روز تمام خانه های آسمانم رو وارث توكنم!..وقتی كه برای همیشه مردم.
برای مردنم دعاكن.