- نظر خود تو چیست، اگر کسی را دوست داشته باشی حتما باید متعلق به تو باشد یا اینكه نفس دوست داشتنش برایت کافی است؟
این درست مثل وقتی است که دنداندرد داری و با زبان زدن به آن سعی میكنی دوباره این حس درد را بیشتر تحریک کنی. ماجرای ما همین است. گاهی ترجیح میدهیم درد را هر طور که هست احساس کنیم و گاهی دوست داریم به چیزی فکر کنیم که حتی با فکر کردن به آن هم زجر میکشیم. وقتی بحث دوست داشتن به میان میآید همین میشود؛ کافی است که کسی یا چیزی را دوست داشته باشی حالا در کنارش باشی یا نباشی فکر کردن به او برایت آرامشبخش است. حتی اگر این فکر کردن با درد دوری همراه باشد.
- خیلیها دوست دارند فیلمی از زندگی احسان خواجهامیری ببینند. تو دوستداری کدام کارگردان و کدام قسمت از زندگی تو را بسازد؟
من اصولا در بیشتر مراحل زندگیمام خیلی منطقی تصمیم گرفتهام. در فیلمها هم تصمیمگیری و جریانهای منطقی خیلی طرفدار ندارد. همه دنبال زندگیهای عجیب و غریب هستند نه زندگیهای روتین و بدون گیر و گور. فکر میکنم فیلم زندگی من یکی از کمفروشترین فیلمهای روی گیشه شود. البته یک بار در زمان نوجوانی به این فکر افتاده بودم و ماجرا هم از این قرار بود: یکی از دوستان پدرم که یکی از کارگردانهای معروف است به خانه ما آمد من هم در همان حال و هوای نوجوانی عاشق شده بودم و 4،3 آهنگ ساخته بودم. بعد به دوست پدرم گفتم من داستانی دارم که خیلی خوب است، آهنگهایش را هم خودم میسازم، خودم هم بازی میکنم تو هم فیلم آن را بساز! فکر میکردم خیلی دارم با زیرکی پیش میروم و اصلا معلوم نیست که این داستان، داستان خود من است!
- یعنی وقتی به سه دهه زندگیات نگاه میکنی اتفاق خاصی وجود ندارد که دوست داشته باشی فیلمش ساخته شود، فکر نمیکنی زندگی تو به کمی هیجان نیاز دارد؟
خب اتفاقات هیجانی هم در زندگی من کم نبوده مثلا با سرعت 150 كیلومتر به دیوار برخورد كردم ولی این اتفاقها نقطه عطفی در زندگی من نبوده که بخواهد مسیر زندگیام را تغییر دهد. من خیلی کنترل شده پیش رفتم و همیشه سعی کردم افسار زندگی را تا حدی که ممکن است در دستم بگیرم. در واقع اجازه ندادم دیگران، برای زندگیام تصمیم بگیرند. سعی کردم شرایط را به نوعی مدیریت کنم که خودم راننده باشم. البته خواست خدا هم بوده، 90درصد خواست خدا بوده و 10درصد خودم. نمیخواهم مغرور به نظر برسم. لطف خدا همیشه شامل حال من بوده و من هم توانستم از اتفاقی که به خواست خدا برای من افتاده بیشترین بهره را ببرم. باید اعتراف کنم این را در مورد خودم قبول دارم که همیشه حداکثر استفاده را از شرایط بردهام.
- فکر میکنی این محتاط بودن در زندگی به خاطر شرایطی است که برای پدرت پیش آمده یا یک اتفاق درونی است؟
من از بچگی برنامهنویس کامپیوتر بودم. یعنی از وقتی که اول راهنمایی بودم و هنوز کامپیوتر همهگیر نشده بود برنامهنویسی میکردم. الگوریتم نوشتن و نوع برنامهنویسی؛ اینطور است که یكسری چیز مینویسی و آخرش اتفاقی میافتد. من اینگونه بزرگ شدم و شخصیتم این طوری شکل گرفت. در زندگی هم دیدم اتفاقاتی که برایم افتاده نتیجه یکسری کارهایی بوده که خودم انجام دادم و اتفاقا ته ماجرا هم به جایی رسیده است.