*طلبه بود و رفت روی مین و شهید شد
دوستی داشتم به نام شهید محمدی. از دوران دبیرستان با هم بودیم. اگر بگویم معصوم بود اغراق نکردهام. خدا را گواه میگیرم و شهادت میدهم و بارها شهادت دادهام طلبهای که سه سال با هم، هم حجره بودیم، چهار سال در دبیرستان بودیم، در دوره دبیرستان بیشتر اوقات را با هم بودیم و عضو فعال انجمن اسلامی بود. در حوزه هم که شبانه روز با هم بودیم. این شهید من را کشته است.
الان چطور شهید شهبازی که عرض کردم 23 ساله بود و نهج البلاغه را در جان خودش جا داده بود، همچنان احساس میکنم شهید شهبازی از منی که نزدیک 48 سالم هست از من ده بیست سال بزرگتر بود. همین شهید محمدی در سن نوزده سالگی یا بیست سالگی که به شهادت رسید؛ در یکی از گشتهای اطلاعات رفتند در منطقه دشمن و روی مین قرار گرفتند و بعد از ده یا دوازده سال جنازهشان برگشت.
خیلی فکر میکردم که چرا من آنها را بزرگ میبینم، من که بزرگتر از ایشان هستم لااقل به لحاظ سنی. فهمیدم آنها بزرگ بودند و من کوچک بودم. آنها کار بزرگان را انجام میدادند، رفتارشان بزرگمنشانه بود.
*من از پریدن رنگ روی او می فهمیدم دارم خطا می کنم
حالا من احوالات این شهید را میگویم تا ببینید چقدر فاصله هست بین من و او. بین ما و او و چقدر ساده ست آدم شدن اگر بخواهیم؛ ولی خودمان نمیخواهیم.
اولاً شهید محمدی اسمش علی محمدی بود، جثه کوچکی داشت ولی روحی بزرگ، عجیب بود این آدم. وقتی نماز میخواند به زور از نماز جدایش میکردیم. میگفتم علی، بابا من از گرسنگی مُردم، چقدر نماز میخوانی؛ اینکه پیامبر گرامی اسلام فرمود: یا بلال ارهنی، ای بلال راحتم کن، اذان بگو، بگذار بروم در دریای نماز، این را ما در علی محمدی میدیدیم. غبطه میخوردم، میگفتم علی خسته نمیشوی، هیچی نمیگفت.
مثلا برگردد بگوید: ای بابا حالا ما باز هم جا داریم! نماز شباش، نماز صبحاش، نماز ظهراش، عجیب بود. ایشان این قدر نماز خواند و لذت میبرد، مزه مزه میکرد نمازهایش را.
الان میبینم خود بنده و امثال بنده نماز یک مقدار دیر میشود، میگویند به امام جماعت بگوییم که زود تمام کند، و راحتمان کند. چقدر لفت میدهد. پیامبر میفرمود: بلال بگو نماز شد تا راحت شویم، ما میگوییم بگو [نماز] تمام شد تا راحت بشویم.
حالا چرا ایشان از نماز لذت میبرد چون من در طول این هفت هشت سال یک گناه از ایشان ندیدم سر بزند. به او مکرر میگفتم: علی، آن قدری که من از تو میترسم اگر از خدا میترسیدم کارم تمام بود. نه اینکه ترسیدنی باشد، خیر؛ من ورزشکار بودم، هیکلم از او درشت تر بود ولی او ابهتی داشت و تقوایی. او خیلی به من علاقه داشت اما من از یک چیز او میترسیدم. وقتی حرف میزدی و بوی ریا میداد، رنگ علی مثل گچ سفید میشد. من از پریدن رنگ روی او میفهمیدم دارم خطا میکنم و خودم را سریع جمع میکردم.
مراقب بودیم در حجره؛ حرف میزدی همین که بوی غیبت از کلام میآمد چهره علی برافروخته میشد، اگر متوجه نمیشدیم با چهرهای خندان جلسه را ترک میکرد؛ نمیخواست دل ما را برنجاند، ولی ما میفهمیدیم که داریم خطا میکنیم.
*به علی آقا چیت ساز میگفتم او را جاهای خطرناک نفرست
آن وقت این آدم با این همه تقوا که «یفرحه فی وجهه و حزنه فی قلبه» بود . تک پسر بود، پدر و مادرش بسیار به ایشان وابسته بودند، من یک وقت به [شهید] علی آقا چیت ساز – فرمانده وقت تیپ انصار الحسن(ع) - عرض کردم علی آقا، پدر ایشان مکرر آمدهاند پیش من، میگویند: به من رحم کنید، من همین یک پسر را دارم، اگر علی چیزیش بشود من و مادرش میمیریم. مراقب باش و خیلی مأموریتهای خطرناک نفرست علی را.