*خوشا به حال آنهایی که با شهادت رفتند
من این مسئله برایم سؤال شده بود و خیلی هم با هم رفیق بودیم. یک روز بالاخره گفتم «حسین جان! همه مردم رفتند. بیا ما هم برویم.» گفت، «نمیدانی چه صفایی دارد!» آن روزها البته خیلی رسم نبود که همه اینجور حرفها را بزنند. به حالا نگاه نکنید که همه کسانی که با آنها مصاحبه میکنند یا در فیلم و سریالها نشان میدهد، عارف شدهاند!
شهید ناجیان هم همان یکبار، مکنونات قلبی و درونی خود را کمی بروز داد و دیگر هیچوقت از این عوالم با کسی حرف نزد. فقط همان یکبار موقعی که در ماشین با هم برمیگشتیم، به من گفت "آنهایی که شهید شدهاند، خوشا به حالشان". متوجه شدم که حسین در عالم دیگری سیر میکند و اصلاً اینجا نیست. این حالت، به خصوص بعد از شهادت شهید طرحچی، قوت گرفته بود و این داستان سر مزار رفتن شهدای اهواز در غروبهای پنجشنبه، تا آخر عمرش ادامه داشت. بخش اعظم خاطرات آن روزها از یادم رفته. خیلی سال گذشته. در هر صورت این اولینبار بود که من ایشان را به این حال دیدم.
ما از قبل از جنگ تا سال 66 یعنی سه سال با هم بودیم و بعد از آن صحبتی که ایشان درباره شهادت کرد، حدود دو ماه بیشتر نگذشت که به شهادت رسید.
*جنازهاش را با وانت به تهران آوردم
جنازه ایشان را خودم با وانت آوردم تهران. قرار شد عملیاتی در منطقه سومار صورت بگیرد. یک ماهی میشد که در منطقه خبری نبود و من آمدم تهران. بحث باز شدن و نشدن دانشگاهها مطرح بود. چند نفر از دوستان به اهواز رفته بودند تا شرکت ملی حفاری را برای کار نفت راهاندازی کنند. از من دعوت کردند به آنجا بروم. من گفتم اگر آقای ناجیان اجازه بدهد، میآیم. ایشان گفت خودت میدانی. من داشتم استخاره میکردم که به جنگیدن ادامه بدهم یا آنجا بروم؟ راستش واقعاً دلم به حال جوانهای حالا میسوزد. ما دعوایمان سر این بود که به کجا برویم که «بیشتر» کار کنیم، این بندگان خدا دنبال راههایی میگردند که چه جوری از کار در بروند!
در هر حال گفتند عملیات در غرب صورت خواهد گرفت و در اینجا، مهارت و امکاناتی که در جنوب هست، وجود ندارد و شهید ناجیان به من گفت که سریع برو اهواز و مجموعهای از تدارکات را پر کن و بیاور. من با بهترین اکیپی که داشتم، راه افتادم و از جاده اسلامآباد ـ اندیمشک، امکانات را به کرمانشاه رساندیم. جبهه سومار یک منطقه کوهستانی بود و در آنجا من و شهید ناجیان در یک چادر زندگی میکردیم و من مسئول تدارکات بودم. برای اولین بار با شهید ساجدی آشنا شدیم که مسئول منطقه بود. شهید ناجیان مرا به ایشان معرفی کرد و کار را شروع کردیم. شهید ناجیان خیلی حالش عوض شده بود.
بیشتر با ما میجوشید و میخندید. شب آخر به شهید ناجیان اعتراض کردم که ما امکانات را فراهم کردهایم و ماشین نداریم که برای رزمندهها بفرستیم. شما همین چند تا ماشین را برمیدارید و به مأموریت میروید. بیایید این امکانات را توی ماشینهای شما بریزیم و ببرید و به رزمندهها بدهید، آنها خودشان میدانند که چه باید بکنند.
* خبر شهادتش را رادیو عراق هم اعلام کرد
یادم هست صبح آن شب آمد و به من گفت ما داریم میرویم. آنها سه نفر بودند که هر سه شهید شدند، شهید ناجیان، شهید رضوی و شهید اسداللههاشمی که هر سه در یک ماشین بودند. من هم از خدا خواسته تا توانستم توی ماشین آنها بار زدم و همه چیز گذاشتم که به رزمندهها برسانند. همان بارگیری و همان ماشین، آخرین دیدار ما بود.
ظهر بود که من داشتم به طرف نفت شهر میرفتم که دیدم شهید رضوی، ترک موتور تریل نشسته و دارد تنها میآید. فهمید من هستم، موتور را رها کرد و آمد کنار من نشست. پرسیدم ماجرا از چه قرار است که تنها بر میگردی؟ گفت والله ما با حسین قرار داشتیم. ما رفتیم به منطقه دیگری و او و اسدالله هاشمی به منطقه دیگری و سرقرار نرفتیم. برویم ببینیم چه شده. قرارشان در ارتفاعات مندلی بود. یادم هست که آرام رانندگی میکردم و او عصبانی شد و گفت بیا پایین، زیر آتش نمیشود اینطوری رانندگی کرد. خیلی هیجانزده بود. به منطقهای رسیدیم که شدیداً زیر آتش بود. گفت حسین قرار بود اینجا باشد، اما نیست. دنده عقب گرفت که برگردیم که دیدم ماشین شهید ناجیان آنجاست.