• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 168)
شنبه 22/7/1391 - 11:42 -0 تشکر 566124
انرژی داستانی

برگرفته از http://forums.animworld.net/thread40405-2.html  نوشته ی رحمان چوپانی

این مقاله را بی هیچ مقدمه‌ای انرژی داستانی می‌نامم تا به خوانندگان آن بگویم می‌خواهم از فعال سازی یا خنثی سازی ترکیبی بنام داستان صحبت کنم.


ترکیبی که به جرات می‌توان از آن به عنوان تمدن داستان‌نویسی یاد کرد (البته اگر بپذیریم که تمدن گستره‌ای است که همه چیز را در محدوده‌ی خود می‌گنجاند و به هیچ محدوده‌ای تن در نمی‌دهد.) اما دغدغه‌ آنگاه دو چندان خواهد شد که همگی شاهد انهدام این انرژی باشیم پیش از آنکه به فعال‌سازی آن کمر همت بگماریم.


دهه چهل وپنجاه سپری شد و خواسته یا ناخواسته صاحب منصبانی را در این راستا بر روی صحنه آورد آنانی که از سویی توانمندی غیر قابل انکارشان و از سویی دیگر روحیه‌ی شیخوخیت‌گرایی در این مرز و بوم نامشان را در صدر شجره نامه داستان و داستان‌نویسی ایران حک کرد. این دو خاصه اگر چه در توسعه و تسری این بزرگان تاثیری بی‌بدیل نهاد اما رفته رفته این دلواپسی را بر چارچوبه‌ی آن تمدن مقدس عارض ساخت که امروزه داعیان و عالمان داستان بیشتر شیخوخیت‌گرایی را ملاک قضاوت قرار می‌دهند تا توانمندی.


شنبه 22/7/1391 - 11:46 - 0 تشکر 566126



بدین معنی که ساختار و تکنیک برتر در امر داستان‌نویسی را منتشر در نسخه‌ای می‌دانندکه سال‌ها پیش به دست این عزیزان پیچیده شد و نسل در نسل می‌بایست با تاسی به آنان در بحر طویل داستان‌نویسی به پیش برانند. برای اثبات این ادعا بد نیست سری به دنیای ذهنی نویسندگان امروز بزنیم . به راستی چه تعداد از جماعت داستان‌نویس له‌له میزنند تا جا پا جای گوهر مراد در عزاداران بیل و دو برادر بگذارند. چه تعداد از این جماعت شبها خواب میبینند معصوم ششم و هفتم و.... دهم را پا به پای گلشیری قلم زدند. چند تن زنان آثار دولت‌آبادی را شبانه روز ورز می‌دهند تا قد و قامت گنجایش در آثارشان را داشته باشند- بماند که در این میان بزرگانی هم بنا به هجرت و دوری از وطن خود اقبال این قبله مابی را از دست داده اند و با آن همه آثار به راحتی از حافظه تاریخچه داستان‌نویسی محو شدند. شایدامثال فریدون تنکابنی و نسیم خاکسار مصداق خوبی برای این ادعا باشند- از اصل و نسب لا‌مصب این مقال پرت نیفتیم. یادم نرود می‌خواستم ذهن خوانندگان را با این سوال به چالش بکشانم که والیان مورد وثوق عرصه داستان‌نویسی چه رسالتی بر دوش علاقه‌مندان نهاده اند؟ و قافله سالاران این کاروان بهم ریخته در کدام وادی ایمن باید امر به اطراق دهند یا فرمان به حرکت.‌


بالاخره از میان این‌ همه علاقه‌مند به عالم قهقرای هنر تعدادی – که عده‌شان هم کم نیست – هستند که از بد حادثه این جا پناه آورده‌اند. اینان نه بخت بلند تهرانی بودن بر پیشانیشان نقش بسته و نه دسترسی به نخبگان این عرصه دارند اما سرشارند از انرژی عظیمی بنام داستان.



نشست‌های داستان‌نویسی، کارگاه‌های داستان و نقد داستان هم سردرگم‌تر از آنندکه بتوانند افسار بدست بگیرند.چرا که اگر از چشمه‌ی جوشان هزینه‌های دولتی مشروب شوند باید تن به خواست مدیریت‌های نا‌اهلانه بسپارند و به جز این راه محکوم به زوال و رکودند – بماند که این زوال در اکثر موارد زمانی روی می‌دهد که جماعت علاقه‌مند با برخی از واژگان فخیم عرصه‌ی داستان‌نویسی آشنایی پیدا کرده وتازه در اول راه است.- و اگر به همت دلسوزانه‌ی بخش خصوصی پا گرفته باشند یا مشکلات مالی مجال ادامه‌ی کار را از کف آنان می رباید و یا....



و چه بسیار بسیار شرمنده‌ام که می‌خواهم بگویم این اتفاق در عصری رخ‌ داده که در اکثر جوامع اسفناک‌ترین و مبتذل‌ترین احزاب هم در چار چوبه‌ی قانون مصلحت‌آمیز مجاز به فعالیت‌اند. امثال بیتل‌ها و **********‌بازان – که همه صاحب اتحادیه و ارگان حمایتی و قانونمند مشخصی هستند- قصدم از اطاله کلام طرح مکرر پرسش‌های بی‌پاسخ نیست. بلکه شاید این سطور فراخوانی باشد از حضور اهل علاقه که: با کدام معجزت می‌توان این انرژی انبوه و مقدس را به بهترین نحو ممکن فعال کرد؟ با ید بیضا‌ی موسی؟ دم مسیحایی عیسی؟ یا تبر ابراهیم؟


هرچه هست از یاد نبریم که زبان داستان زبان مقدس وحی است که خداوند بشر را مفتخر به خطاب با آن کرد. و اگر حتی در خیال خود به داستان نیندیشیم و یا دلی برای بقای آن نسوزانیم صد البته که با حذف زبان داستان دیگر آدمی هم حرفی برای رد و بدل ندارد. لذت زندگی یا بهتر بگویم بخش عظیمی از لذت زندگی بستگی مستقیم به ایجاد ارتباط آدمیان با هم از طریق روایت دارد.


همه‌ی ما با داستان زندگی می‌کنیم بی‌آر در ذهن خود مرور می‌کند بی‌آن که لذت شنیدنش را با دیگری تقسیم کند.

شنبه 22/7/1391 - 11:48 - 0 تشکر 566127

چه گونه داستان را فدا كنیم تا خود را نجات بدهیم


مقدمه:


از آن جا كه برای انتخاب عنوان نوشته‌ی زیر، به قطعیتی نرسیدم - و بر خلاف تصور نویسندگان، عدم قطعیت و بلاتكلیفی و سرگردانی و ... در دنیای پیرامون ما بیش‌تر وجود دارد تا در عالم داستانی و به عنوان پزی روشن‌فكرانه - بنابراین، هر كدام از اسامی پیش‌نهادی سه گانه را می‌توانید، عنوان این مطلب تلقی كنید یا اصلاً خودتان اسم دیگری بگذارید رویش (مانند تأملی درباره‌ی شیوه‌ی كار مراكزی كه برای ادبیات دفاع مقدس كار می‌كنند و ... این هم مثلاً مشاركت مخاطب در متن!)


و اما عناوین:


1- خودكشی از ترس مرگ
2- چه گونه داستان را فدا كنیم تا خود را نجات بدهیم (پاورقی دارد، بعداً بخوانید.)
3- ترجیح مصلحت بر ادبیات


***
... و اما، اوایل كه ما نوشتن را شروع كردیم، به هر دلیل - و شاید از آن جا كه مثل همین اواخر، دست و پا چلفتی بودیم - ، كارمان را بیش‌تر می‌سپردیم به یك ناشر دولتی. این ناشر چند بررس یا كارشناس - نویسنده داشت كه داستان‌ها را می‌دادند آن‌ها بخوانند و بعد از این كه تصویب می‌شد، تازه نوبت می‌رسید به حاج آقایی روحانی، جهت اظهار نظر از جنبه‌ی محتوایی تا مبادا كار مشكل اساسی داشته و با سیاست‌های كلان آن ناشر، هماهنگ نباشد. ما از این حاج آقا - كه اتفاقاً بعداً فهمیدیم چه قدر سلیم‌النفس و خیرخواه است - حسابی می‌ترسیدیم؛ به خصوص آن اوایل. اگر ایشان تشخیص می‌داد كه كتابی غیرقابل چاپ است، دیگر هیچ كاری نمی‌شد كرد و بی‌چون و چرا - كار می‌خوابید. برای همین هم، همه‌ی ما چون سرنوشتی محتوم - منتظر بودیم كه ببینیم پیه‌ حاج آقا كی به تن مان مالیده می‌شود و از این رو، خبرهای مربوط به حاج آقا، با حساسیت بین نویسندگان بازگو می‌شد. مثلاً، یكی از دوستان جزوه‌ای نوشته بود درباره‌ی اصول داستان‌نویسی و در بخشی كه صحبت از تجربه و این جور چیزها بود، ترجمه‌ی شعری را آورده بود از یك شاعر خارجی كه آخرش مصرعی داشت با این مضمون: ... زیر باران باید بازن رقصید ... كه حاج آقا زیر آن را خط كشیده و نوشته بود چشم ما روشن! دیگه چی؟

و شاید این، تندترین برخوردی بود كه تا آن موقع، از حاج آقا می‌دیدیم. اما هم‌چنان منتظر آن اتفاق بزرگ بودیم، یعنی این كه حاج آقا، كتابی را به كلی رد كند، یا سگ را بیندازد جلوی گرگ (برای توضیح، به پاورقی مراجعه شود)

شنبه 22/7/1391 - 11:51 - 0 تشکر 566128


اوضاع چنین بود تا این كه من، رمانی نوشتم با نام «عقاب‌های تپه 60». فكر می‌كردم متفاوت‌ترین داستان جنگ را نوشته‌ام و بسیار ذوق‌زده شده بودم و مشتاقانه منتظر بودم كه چاپ بشود. كار، در دفتر آقا «مرتضی سرهنگی» تصویب شد و بعد رفت پیش حاج آقا، اما مدتی بعد، خبر رسید كه حاج آقا كارم دارد. به طور طبیعی، حسابی نگران شدم. لابد می‌خواست بگوید چرا در داستانت، چیزهایی را نمی‌بینم كه در كار دیگران هست و چرا رزمنده‌ها می‌ترسند یا به جایی جنگیدن، به نجات حیوان‌ها می‌روند و از كشتن دشمن، به جای این كه خوش‌حال بشوند، ناراحت می‌شوند و ...

دو سه روزی دیدار حاج آقا را - كه سخت به نظر می‌رسید - عقب انداختم تا روحیه‌ام بهتر بشود، اما دست بر قضا، در جای دیگری با او روبه‌رو شدم (همچون دیدار ملك‌الموت و آن مرد كه از دست او به هندوستان گریخته بود.) بلافاصله گفت: «كارت را خواندم، ولی چیزی كه نوشتی، امكان ندارد.»

با چنان عدم عدم قطعیتی گفته بود كه فهمیدم هر گونه بحث بی‌فایده خواهد بود. قبل از این كه از ناراحتی وا بروم، حاج آقا آرنجش را هم آورد بالا و آن هم بی‌مقدمه و ناگهانی. یك لحظه فكر كردم نكند می‌خواهد كاری را بكند كه بهش می‌گویند پایین آوردن فك، اما او فقط می‌خواست اشتباهی را توضیح بدهد: «شما رزمنده‌ای را تصور كردین كه سینه خیز داره می‌ره طرف عقاب‌ها و در همان حال، خاری را كه تو آربخش رفته، با دندان در می‌آره. این امكان نداره.»

لحظه‌ای ماتم برد، چرا كه خودم را برای چیز دیگری آماده كرده بودم، اما بعد، با خوش‌حالی پرسیدم: «چه طور امكان ندارد؟»

حاج آقا دوباره آرنجش را به دهانش نزدیك كرد.

- «همین جور كه می‌بینی،‌ امتحان كن!»
این را گفت و رفت طرف نمازخانه. امتحان كردم و دیدم بنده‌ی خدا بدجوری راست می‌گفته است. آن وقت بود كه فهمیدم ایشان با چه دقتی، متن را می‌خوانند،‌ به گونه‌ای كه علاوه بر مشكلات محتوایی، اگر مشكل دیگری هم باشد، از جلوی چشم‌شان دور نمی‌ماند.

در دیدار بعد، كلی از حاج آقا تشكر كردم كه اشكالی از كارم نگرفته و تازه، یك نكته‌ی فنی را هم تذكر داده بود كه عدم رعایتش، بعدها می‌توانست گزكی باشد در دست منتقدان. با وجود این تجربه، كتاب بعدی‌ام هم كه رفت زیردست حاج آقا، باز كلی مضطرب شدم. این یكی به كلی فرق می‌كرد. اصلاً داستان نبود. خاطره‌ای بود بسیار تلخ و عجیب. سرنوشتی رقم خورده در آخرین روزهای جنگ كه در یك هفته روی داده و در یك هفته نوشته شده بود. باز هم چیزی نوشته بودم خلاف رویه‌ی مرسوم و باز هم وقتی حاج آقا را دیدم، صدایم كرد و می‌دانستم كه این بار، اگر هم بخواهد اشتباهی را تذكر بدهد، اشتباه كلی خواهد بود نه لپی.

اما او فقط به گفتن این جملات اكتفا كرد: «عجب چیزی نوشته‌ای. تا به حال، چنین خاطره‌ای را نخوانده بودم. نتونستم بگذارمش زمین. می‌خواستم كمی ازش بخوانم و بعد بروم نمازجمعه، یك وقت به خودم آمدم و دیدم داره ظهر می‌شه.»

و به این ترتیب، حاج آقایی كه در ابتدا اسباب نگرانی بود، به زودی تبدیل شد به نقطه‌ی اتكا و حتی امید، چرا كه با وجود او، دیگر نویسنده - كارشناسان به طور جدی و ریز، وارد مباحث محتوایی اثر نمی‌شدند و می‌دانستند كه كارشناسی - مورد اطمینان ناشر - وجود دارد كه این وظیفه را انجام می‌دهد. در نتیجه، آثاری فرصت چاپ پیدا كردند كه در صورت واگذاری كل روال تصویب به نویسندگان، این مجال برایشان پیدا نمی‌شد، به دلایل مختلف.

شاید یكی از عمده‌ترین دلایل این باشد كه وقتی مسؤولیت تصویب یك اثر به طور كامل به نویسنده‌ای واگذار می‌شود، او به طور شگفت‌انگیزی محافظه‌كار می‌شود. چرا؟ شاید از آن روی كه می‌ترسد موقعیتش به خظر بیفتد؛ شاید هم فكر می‌كند ولیكن ناشر است و طرف اعتماد او، بنابراین نباید ذره‌ای ریسك كند. یعنی برای اثبات حسن نیت، بسیار سخت‌گیرتر از خود ناشر یا آن نهادی كه وظیفه‌ی چاپ و نشر كتاب را به عهده گرفته، عمل می‌كند. مثلاً اگر ناشر بگوید مواظب ناخن‌های اثر باشید كه خراش نیندازد، نویسنده - كارشناسان ما به این نتیجه می‌رسد كه محض احتیاط، بهتر است اصلاً ناخن‌ها كشیده شوند. نتیجه‌ی این رویه‌ی غلط آن است كه تنها كارهایی فرصت چاپ پیدا می‌كنند كه هیچ بر و خاصیتی ندارند.



كارهایی خنثی و بی‌ارزش. و این گونه است كه در سایه‌ی این سخت‌گیری‌ها و تنگ‌نظری‌ها، ادبیات فدای مصلحت‌های شخصی می‌شود، آن هم در حالی كه ناشر یا نهاد موردنظر، شاید اصلاً چنین چیزی را اراده نكرده است و در واقع، سخت‌گیران كارشناس، كاتولیك‌تر از پاپ می‌شوند تا راه را بر داستان ببندند. برای روشن شدن بخش اخیر، شاید بد نباشد كه یكی دو مثال بزنم:

بنده رمانی نوشته‌ام به نام «پل معلق». در ابتدا قرار بود این داستان توسط ناشری چاپ بشود كه سعی در حمایت از آثار جنگی دارد. به طور طبیعی در قسمتی كه تیراژ كتاب دو هزار تاست و برای كارهای جنگی هم به سختی می‌توان ناشر پیدا كرد، از دست دادن این حمایت، معقول به نظر نمی‌رسید. بنابراین، داستانم را به آن جا بردم، اما دوستان كارشناس نویسنده با قاطعیت شگفت‌انگیزی، كار را به اتفاق آراء رد كردند. طبق گفته‌ی مسؤول دلیل را پرسیدم. مسؤول وقت آن مركز جسته گریخته، چیزهایی گفت.

معلوم بود كه اصل مطلب را نمی‌گوید. برای این كه حجت را بر او تمام كرده باشم، برای اولین بار در عمرم، كوتاه آمدم و مواردی را كه گفته بود، اصلاح كردم - كه متأسفانه باعث شد بسیاری از بخش‌های دوست داشتنی كار از بین برود - و كار دوباره ارائه دادم. باز هم رد شد. دلیل را پرسیدم. هیچ جواب درست و حسابی داده نشد. گفتم اجازه بدهید در جلسه‌ی دفاعیه‌ای شركت كنم و ببینم دلایل چیست. به بهانه‌ی این كه نمی‌شود از اعضا خواست كه دوباره برای این رمان وقت بگذارند، قبول نكرد.

گفتم حال كه این طور است، اقلاً نوار جلسه را به من بدهید. گفتند این كار را هم نمی‌توانند بكنند. فقط بعدها و در تماس تلفنی - یكی از اعضای صادق جلسه به من گفت داستانی كه نوشته‌ام بسیار بدبینانه و تیره و تار است. او، روشن‌فكرترین عضو جلسه محسوب می‌شد. با خودم گفتم وقتی او چنین می‌گوید، حالا ببین بقیه چه گفته‌اند. در حالی كه او دستی طولانی در نوشتن داستان‌های تیره و تار داشت و قطعاً نظرات دیگران را به من گفته بود. به هر حال، پل معلق دو سال روی دستم ماند و وقتی ناشر فعلی‌اش گفت آن را با تأخیر چاپ می‌كند، اصلاً چون و چرا نكردم. این دو سال، برای من سال‌های سختی بود. كارشناس - نویسنده‌هایی كه در آن جمع حضور داشتند، از جمله افرادی بودند كه من تك‌تك‌شان را به عنوان نویسنده قبول داشتم و فكر می‌كردم وقتی این افراد صاحب‌نظر با این قاطعیت كارم را رد كرده‌اند، لابد چیزی كه نوشته‌ام هیچ ارزشی نداشته است. آن همه آدم كه نمی‌توانسته‌اند اشتباه كنند! كار به جایی رسیده بود كه كم‌كم داشتم اعتماد به نفسم را هم از دست می‌دادم، طوری كه وقتی یكی از دوستان نویسنده - كه كاره‌ای نبود و می‌توانست نظر منصفانه‌ای بدهد - خواست داستان را بخواند، ندادم. فكر می‌كردم اگر او هم بگوید كارم بی‌ارزش است، حسابی سرخورده خواهم شد. (آن موقع، هنوز باورم نمی‌شد كه دوستان كارشناس - نویسنده، صرفاً به دلایلی دیگر، كار را رد كرده باشند و تصور می‌كردم لابد پای ادبیات هم در میان است، اما خوش‌بختانه، تجربیات دیگر، شناخت كاملی از این نویسنده - كارشناس‌ها داد. مثلاً یكی از این عزیزان - كه به اقتضای زمانه گاهی راست افراطی می‌شود و گاهی روشن فكر رادیکال و در مراسم برندگان 20 سال ادبیات (در دوره‌ی اصلاحات) چنان سخن‌رانی آتشینی كرد كه همه‌ی روشن فكران را هم به تعجب انداخت جسارتش - در زمانی كه راست افراطی بود و «دود پشت تپه» مرا رد می‌كرد، فرمود این چه كاری است كه شما دویست - سیصد صفحه مطلب نوشته‌اید و یك اعزام به جبهه در آن نمی‌بینیم! گویا تصور حضرت ایشان، بر این بود كه نوشتن رمان هم مثل دستور آشپزی است و مثلاً حتماً باید از مقداری نمك، جهت مزه‌داری به دست پخت، استفاده شود. یا ... اما در این جا كاری به این چیزها ندارم و فقط می‌خواهم تضادی را كه نویسنده - كارشناس‌ها به وجود می‌آورند، توضیح بدهم: هر سه كتاب رد شده‌ی جنگی بنده، یعنی «دود پشت تپه» ، «پل معلق» و «سایه ملخ» ، جوایز متعددی گرفتند كه هیچ اهمیتی ندارد، اما نكته در این جاست كه بخشی از این جوایز را همان مراكزی دادند كه پیش‌تر، كارشناس آن‌ها، با قاطعیت، این كتاب‌ها را رد كرده بودند. این تناقض را چه‌گونه می‌توان توضیح داد؟ مثلاً یكی از دلایل عمده‌ی رد «سایه‌ی ملخ» این بود كه گفته می‌شد اثر حاضر، ربطی به ادبیات دفاع مقدس ندارد، اما وقتی كتاب را در جای دیگری چاپ كردم و در سال 1376، از سوی جشنواره‌ی شهید غنی‌پور، به عنوان بهترین داستان دفاع مقدس انتخاب شد، قائم مقام همان مركزی كه كارشناس - نویسنده‌های آن، كتاب را رد كرده بودند، تقدیرنامه‌ای برای من ارسال كرد. متن تقدیرنامه، از نویسنده‌ای سخن می‌گفت كه با نوشتن كاری جنگی، تلاش كرده است كه چنین و چنان كند. یعنی هم بهانه‌ی رد كردن كتاب غلط بود (چرا كه عده‌ی دیگر، آن كتاب را به عنوان كتاب برتر در رشته‌ی ادبیات دفاع مقدس برگزیده بودند) و هم این كه، كار به گونه‌ای بود كه بخش دیگری از همان مركز، نه تنها با آن مخالفتی نداشت كه حتی می‌توانست به آن، تقدیرنامه هم بدهد. جالب‌تر این كه عین همین اتفاق، برای «پل معلق» هم افتاد. یعنی به دنبال چند جایزه‌ای كه كتاب گرفته بود، مركزی كه كارشناس - نویسنده‌های آن با قاطعیت با چاپ كتاب مخالفت كرده بودند، پل معلق را بهترین كتاب سال در رشته‌ی داستان اعلام كرد. یعنی یك تناقض دیگر، كه مسبب آن، كارشناس - نویسنده‌هایی بودند كه به راحتی امكانات هر چند اندكی را كه برای یك كتاب به وجود می‌آمد، از بین می‌بردند تا مبادا موقعیت خود را به خطر بیندازند. در حالی كه اگر مثل همان ناشری كه برخی از كارهای اولیه مرا چاپ كرده، بحث محتوایی اثر، كارشناس دیگری - غیر از نویسنده‌ها - داشت، قطعاً نتیجه، چیز دیگری می‌شد و در آن صورت، نویسنده - كارشناس‌ها هم راحت‌تر بودند.


***


پاورقی:

در قصه‌های سبلان، مردی هست به نام «عمو اسحق». این عمو اسحق، الهام گرفته شده از یك شخصیت واقعی است، كه من چند خاطره‌ی داستانی از او دارم و بارها نقل كرده‌ام و بعضی‌هایش را هم خرج كرده‌ام - در داستان‌هایم - و برخی دیگر را دیگران خرج كرده‌اند، نوش جان. یكی از خاطرات عمو اسحق درباره‌ی سگش است و زمستانی پربرف. من اول خاطره را می‌گویم و بعد شما می‌توانید «سگ» را بردارید و به جایش «داستان» بگذارید، اگر كه می‌خواهید:



سال‌ها پیش كه عمو اسحق در روستا زندگی می‌كرد، شبی از شب‌ها، از صدای پارس سگش از خواب پرید. وسط زمستان بود و چنان برفی باریده بود و چنان سرمایی بود كه نگو. عمو اسحق خیلی زود متوجه شد كه صدای پارس سگ، یك صدای معمولی نیست. حیوان، یا چیزی درگیر شده بود. در خانواده‌ی عمو اسحق، سگ ارزش زیادی داشت (مثلاً همان قدر كه داستان نزد بعضی‌ها می‌تواند داشته باشد) بنابراین و با وجود سرمای بیست - سی درجه زیر صفر كوه‌های «سبلان» ، عمو اسحق پالتوش را انداخت رو دوشش (و گویا فرصت هم نكرد كه چوبی بردارد) و زد بیرون و دید گرگ‌ها دارند به زور، سگش را می‌برند تا بخورند.

عمو اسحق به كمك سگ شتافت. اما گرگ‌ها زیاد بودند و سگ و عمو اسحق، از پس آن‌ها برنمی‌آمدند. تا نزدیك رودخانه - كه حدود پانصد متری روستاست - این مبارزه‌ی نابرابر ادامه داشت در حالی كه هم عمو اسحق در حال یخ زدن بود و هم سگ، خسته شده بود.

سرانجام عمو اسحق دید كه یا باید جان خودش را نجات بدهد و یا جان سگ را. بنابراین لگدی كوبید به پشت سگ محبوبش و او را انداخت جلوی گرگ‌ها و شرمنده و شكست خورده، برگشت به خانه، آن هم در حالی كه در لحظات آخر، سگ از ترس، خودش را چسبانده بود به پاهای عمو اسحق...

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.